سرمايه سخن جلد سوم

سيد محمدباقر سبزوارى

- ۴۸ -


ما كَانَ الله يبقى و ما لغيره هلك و يفنى، ((كُلُّ شَيْءٍ هَالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ لَهُ الْحُكْمُ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ))(810) غفر الله لاخواننا زلاتهم و لا ينقصهم مثوباتهم و يصرف اليهم قلوبهم و نياتهم، و هو حسبنا و نعم الوكيل. لبيك اللهم لبيك، لبيك لا شريك لك لبيك، اءنّ الحمد و النعمة لك و الملك، لا شريك لك؛
آن چه از آن خداست، مى ماند و آن چه از غير اوست، نيست و نابود مى گردد ((جز وجه خدا همه چيز نابودشدنى است و حكمرانى از آن اوست و به سوى او باز مى گرديد)).
خدا لغزش هاى برادران ما را بيامرزد و از پاداش هايشان نكاهد و دل ها و نيت هاى آنان را به سوى خويش معطوف بدارد و او ما را كافى است و خوب وكيلى است.
اجابت اى خدا اجابت، اجابت تو را، شريكى نيست، اجابت، ستايش و نعمت و پادشاهى، تو راست، تو را شريكى نيست.
افلح، غلام حضرت محمد باقر عليه السلام بود و مورد عنايت. گويد: در سفر حج، شرف ملازمت داشتم. چون داخل مسجد الحرام شديم، چنان ضجه اى زد كه مردم همه نگران شدند. من گفتم: يابن رسول الله، مردم متوجه شما هستند. اگر آهسته گريه كنيد و صداى خود را بلند نكنيد، به وقار و سنگينى نزديك تر است.
فرمود: يا افلح، اين جا خانه خداست. بايد در اين خانه، ميل صاحب خانه رعايت و جلب توجه و عنايت او شود. و بالاخره امروز بايد تامين سعادت فردا به عمل آيد. سپس طواف كرد و نماز طواف خواند و چون بپرداخت، محل سجده را از اشك،تر كرده بود.
خالد بن هيثم گويد: از آن حضرت شنيدم كه فرمود: هر چشمى كه از اشك، تر شود در خوف خدا، صاحب آن چشم به دوزخ نرود و به آتش نسوزد و اگر آن اشك بر صورت جارى شود، آزار و رنج صحنه محشر و روز قيامت نيز نبيند. چه هر عملى را جزايى مقرر است، مگر اشك كه از بيم خدا باشد. خداوند درياهاى گناه را بدان اشك مى بخشد و گاه به خاطر يك تن گريان، ملت و امتى را ببخشايد و عذاب نفرمايد.
امام محمد باقر عليه السلام فرمود: ((چقدر بى انصاف هستند برخى از مردم، نسبت به على بن ابى طالب؛ چه بسيارى از فضايل را به صحابه نسبت مى دهند و از قبولش درباره على عليه السلام استنكاف مى ورزند، با آن كه على عليه السلام افضل اصحاب است. پرسيدند: چگونه انكار مى كنند؟ فرمود: اينان دوستداران ابوبكر و عمر و عثمان را دوست مى دارند و از دشمنان او نيز تبرى ميكنند، اما چون سخن اميرالمؤ منين على عليه السلام به ميان آمد، گويند او را دوست داريم واز دشمنان على هم تبرى نمى جوييم؛ بلكه آنها را هم دوست داريم.))
عجب تر، پيغمبر اكرم درباره اميرالمؤ منين گفته است: اللهم وال من والاه، و عاد من عاداه و انصر من نصره واخذل من خذله (811) ((چه بى انصافى و ستم از اين بالاتر، كه گفتار پيغمبر را در اين باره باور ندارند، ولى هر كه هر چه درباره ديگران نقل كند، بى دريغ مى پذيرند. مى گويند: عمر بن الخطاب در مسجد مدينه بر منبر بر آمده، ايراد خطبه مى كرد. ناگاه خطابه را بريد و فرياد زد: يا ساريه، الجبل الجبل! مردم همه تعجب كردند و اين جمله معترضه را نفهميدند. پس از آن كه خطبه و نماز برگزار شد، پرسيدند: مقصود از آن جمله چه بود؟ خليفه گفت: در اثناى خطبه به ياد سربازان جنگ افتادم و چشم خود را بر آن ها افكندم و ميدان جنگ نهاوند را ديدم. خطرى بزرگ مسلمانان را تهديد مى كرد. چه يك عده از پشت سر آمده و نزديك بود غافلگير شوند. من صدا زدم و فرمانده را آگاهى دادم كه به كوه توجه كند و بر بالاى آن كوه بر آيد، تا از خطر محاصره رهايى يابد و به حمد الله موفق شدند و غلبه نيز كردند و به همين زودى مژده فيروزى مسلمين را خواهيد شنيد. چنين گفتارى بدون كوچك ترين انكار از خليفه دوم قابل قبول، ولى از على بن ابى طالب قبول چنين كرامت ناروا است.
اگر ما كه در اين تمدنى كنونى، با اين همه مظاهر زيباى آن زندگى مى كنيم، ولى همچنان كر و كوريم و از ديدار حقايق مهجور و محجور. ما را حق آن نيست، كه بينايان و زبانداران و شنوندگان را چون خود بدانيم و مجبور سازيم كه نبينند و نگويند و نشوند، مگر از دريچه چشم ما و از زبان و دهان و گوش ما كه فقط با آلات و ابزار آشناست. راستى! هرگاه كسى كه نور چشم او قوى است و مورى را در مسافت دورى ببيند؛ كورى را، حق انكار نخواهد بود، كه تو بدون عينك چگونه مى بينى ؟ يا تيزگوشى، صداى حركت او را بشنود و كرى را انكار فزايد كه بى داشتن ابزار (سمعك ) چگونه شنيدى ؟! از اين رو مى توان گفت، محيط ما كه محيط اسباب و ابزار طبيعى است، با محيط على بن ابى طالب كه فوق الطبيعه است ، نبايد مقايسه كرد.
قَالَ الشيخ فى الاشارت ءِاذَا بلغك اءنّ عارفا اطاق بقوته فعلا او تحريكا او حركة تخرج عن طوق البشر فلا تتلقه بكل ذلك الاستنكار فلقد تجد الى سببه سبيلا فى اعتبارك مذاهب الطبيعة. و قَالَ بعد ذلك: ءِاذَا بلغك اءنّ عارفا حدث عن غيب فاصاب فلا يتعسرن عليك الايمان به فان لذلك فى مذاهب الطبيعية اسباب معلومة؛(812)
شيخ (الرئيس ) در كتاب اشارات گويد: ((هرگاه به تو خبر رسيد كه عارفى با نيروى خود كارى يا به حركت آوردنى و يا حركتى بيرون از طاقت بشر انجام داده، آن را كاملا دروغ مشمار؛ چرا كه هر آينه راهى به سوى ابزار آن با آزمودن راه هاى طبيعى مى يابى )). و پس از آن گويد: ((هرگاه به تو خبر رسيد كه عارفى از امرى پنهانى سخن گفت و درست در آمد، باور آن بر تو دشوار نيايد؛ زيرا براى اين امر با روش هاى طبيعى علل و اسبابى آشكار وجود دارد)).
يكى از داستان هاى مهم و پيش آمدهاى عجيب كه در تاريخ ذكر شده است اين است، كه در ايام خلافت عمر بن الخطاب، روزى كه جمعه بود و خليفه بر منبر بر آمده و مشغول خطبه بود و سخنرانى مى كرد، يكباره سكوتى عميق نمود و ناگهان فرياد زد: يا سارية! الجبل الجبل.
لشكر اسلام و سربازان عرب در ايران بودند. در آن هنگام جنگ در نهاوند بود. رييس اردو و فرمانده، مردى به نام ساريه مى بود. بى مبالاتى و غفلتى شده، كه سربازان در نقطه اى قرار گرفته بودند كه محاصره مى شدند.
از نظر نقشه جنگ، چاره منحصرا اين بود كه لشكر بر بالاى كوه بر آيند و از آن وضع خطرناك به در آيند. و چنان كه خواهيم گفت، ساريه اين ندا را شنيد كه در گوش او مى گويند: الجبل الجبل. فورا فرمان داد، لشكريان نجات يافتند و چون به مدينه بازگشت، و اين داستان را براى دوستان باز گفت كه من در يكى از روزهاى جنگ دچار چنين خطر بزرگ شدم و هاتفى را شنيدم كه در گوش من گفت و راهنمايى كرد و بدين سبب رهايى يافتم. به او گفتند: كه اين ندا را عمر كرد و ما در مسجد بوديم و همه تعجب كرديم. اين داستان، در بعضى كتب شيعه نيز نقل شده و اصل موضوع را به راهنمايى اميرالمؤ منين نوشته اند. در اين كه اين امر از حدود قدرت خليفه خارج بود، ترديد نيست؛ زيرا برادران اهل سنت درباره خلفاء راشدين فوق عادت و اعجاز قايل نيست. ولى شيعه درباره اميرالمؤ منين گويند و بيشتر اهل سنت نيز اقرار دارند و مقام اميرالمؤ منين را از آنان جدا مى دانند. ما اكنون در اين مقام نيستيم و به مهمان دليل كه حضرت اميرالمؤ منين از حق خود چشم پوشيدند و در مواقع لازم، كمك هاى مهم دادند و براى منظور مقدس و هدف مشترك كه داشتند، از هيچگونه راهنمايى و مساعدت فكرى مضايقت نفرمودند. كه خود خلفا به ويژه خليفه دوم، مكرر و شكرگزارى كرده و اظهار قدردانى نموده است.(813)
عن ابى جعفر عليه السلام قال: قَالَ رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم لم يعبد الله عز و جل بشى ء افضل من العقل، و لا يكون المؤ من عاقلا حتى يجتمع فيه عشر خصال: الخير منه مامول، و الشر منه ماءمون، يستكثر قليل الخير من غيره، و يستقل كثير الخير من نفسه، و لا يساءم من طلب العلم طول عمره، و لا تبرم بطلاب الحوائج قبله، الذل احب اليه من العز، و الفقر احب اليه من الغنى، نصيبه من الدنيا القوت و العاشرة و ما العاشرة: لا يرى احدا الا قال: هو خير منى و اتقى انما الناس رجلان فرجل هو خير منه و اتقى، و آخر هو شر منه و ادنى، فاذا راءى من هو خير منه و اتقى، تواضع له، ليلحق به، والقى اَلَّذِى هو شر منه و ادنى قال: عسى خير هذا باطن، و شره ظاهر، و عسى اءن يختم له بخير، فاذا فعل ذلك فقد علا مجده و ساد اهل زمانه؛(814)
خداوند با چيزى بهتر از عقل پرستيده نشده و مؤ من عاقل نمى شود، مگر اين كه در وى ده خصلت باشد: از او اميد خير رود، و از شر او ايمن باشند، و خير اندك ديگران را بسيار شمارد و خير بسيار خودش را اندك بشمارد و در طول عمرش از طلب علم خسته نشود و از روى آوردن اهل حاجت به سوى او به ستوه نيايد، فروتنى در نظرش بهتر از عزت، و تنگدستى در نظرش بهتر از ثروت باشد، بهره او از دنيا حداقل خوراك است و اما دهمى، چيست آن دهمى ؟ اين كه هيچ كس را نبيند مگر اين كه بگويد: او از من بهتر و پرهيزگارتر است. همانا مردم دو گروهند: گروهى كه او از آنان بهتر و پرهيزگارتر است و گروهى كه او از آنان بدتر و پست تر است، هرگاه كسى را بيند كه از او بهتر و پرهيزگارتر است به او فروتنى كند تا به او برسد و هرگاه كسى را بيند كه از او بدتر و پست تر است، بگويد شايد خير او در باطن و شر او در ظاهر است و شايد سرانجام او نيك باشد، پس اگر چنين كند عظمت او بالا مى رود و سرور اهل زمانش مى شود.
شيخ طوسى در امالى از حضرت صادق عليه السلام روايت مى كند كه به مفضل بن عمر فرموده اند:
يكى از راه هاى شناختن عاقل از غير عاقل و سعادتمند از بيچاره و غافل، اين است كه نيكى خود را، به جا مصرف كند. تو ببين كه احسان نسبت به چه كسى است. اگر مورد احسان شخص شايسته و قابل نيكوكارى است، آن انسان سعادتمند و خوشبخت است و اگر طرفدارى و حمايت از اشخاص فرومايه و مردم دون مى كند، بدان كه خيرى در او نخواهد بود.
كسانى (815) به من مراجعه مى كنند، كوشش من از خود آن ها بيشتر است براى انجام مقصود وى؛ زيرا از آن بيمناكم مبادا وقت بگذرد و او به حاجتش نرسد. بهترين لذت در زندگى و به عقيده من پس از مرگ هم لذتى بالاتر از اين نيست كه آدمى بتواند، دلى به دست آورد و كسى را شادمان كند. خداوند در سه جمله اين مقصود را افاده فرموده است:
خُذِ الْعَفْوَ وَاءْمُرْ بِالْعُرْفِ وَ اءَعْرِضْ عَنِ الْجَاهِلِينَ؛(816)
گذشت پيشه كن، و به [كار] پسنديده فرمان ده، و از نادانان رخ بر تاب.
جابر گويد: ((روزى حضرت محمد بن على مرا گفت: انى لمحزون و انى لمشتغل القلب؛(817) همانا من اندوهگين و دل مشغول هستم.
گفتم: يابن رسول الله، سبب اندوه و دل مشغولى چيست ؟ فرمودند: هر كه را دل صافى و دين خالص بود، از ماسوى اعراض كند و به اصلاح خود پردازد. دنيا و آن چه در اوست، شايسته توجه نيست؛ چه بهترين مظاهر دنيا و شئون زندگى، مركبى است كه آدمى سوار شود، يا جامه اى كه بپوشد، يا زنى كه شريك زندگانى او شود. مؤ منان هرگز به دنيا آرامش دل نجويند و بدان نگرايند و دل نبندند. چنان كه خود را از آخرت دور ندانند و هر ساعت خويشتن را در اختيار دعوت آخرين و ساحت ملكوت مى بينند. صداهاى جهان طبيعت آن ها را از شنيدن آيات حقيقت باز نداشته، چنان چه ديدار زينت هاى گيتى و عوامل فريبنده دنيوى، آنان را از ديدن زيبايى هاى عالم آخرت محروم نگذارده. اين را دانسته اند كه با مردم پرهيزگار نشستن و با اهل تقوى آميزش داشتن، سود فراوان برداشتن و از زيان بر كنار بودن است. چه اينان اند كه اگر آدمى فراموشى پيشه كند، يادآورى كنند و اگر آدمى خود متذكر است، يارى دهند. اگر سخن گويند، براى خدا و اگر قدمى بردارند، به فرمان اوست. دنيا را منزلى بايد دانست كه مسافر ساعتى در آن بياسايد و سپس پى كار خود رود. چه همه لذايذ آن ناپايدار و چون خوشى هاى عالم خواب است كه پس از بيدارى، ناچيزى آن آشكار شود)).
محمد بن منكدر گويد: ((من نمى توانستم باور كنم كه روزگار، مانند على بن الحسين مردى به خود ببيند، تا فرزند برومند او محمد بن على را زيارت كردم و از محضر او استفاده كردم. روزى بر حسب تصادف، بيرون دروازه مدينه در موقع شدت گرمى هوا، به مزرعه اى رسيدم و محمد بن على را به كار زراعت مشغول ديدم كه غرق عرق بود، كار مى كرد و دستور مى داد. با خود گفتم: پسر پيغمبر در چنين وقت با اين حال به دنبال ثروت و مال و در طلب دنياست.لازم است او را موعظت كنم و پندى دهم. جلو رفته سلام كردم. جوابى داد و اعتنايى نكرد. من گفتم: اگر در اين ساعت دعوى خداوندى بيايد و تو را به سفر آخرت بخواند با چه رو ملاقات خدا مى كنى كه در طلب دنيايى ؟ فرمود: اگر در اين حال بميرم، در يكى از حالات عبادت مرده و در طاعت خداوند جان سپرده ام؛ چه زحمت مى كشم، نانى تهيه كنم تا خود را از تو و ديگران بى نياز دارم )).

تا مى توان زآبله دست رزق خورد بهر چه خوشه چين ثريا شود كسى
هر دم چو تاك بار درختى نمى شويم چون سرو بسته ايم به دل بار خويش را

ابوحمزه ثمالى گويد: ((روزى در خدمت حضرت امام محمد باقر عليه السلام بوديم. مردى شرفياب شد و گفت: من دختر يكى از شيوخ را - كه ابن ابى رافع است - خواستگارى كردم. مرا جواب گفتند، به جرم اين كه مردى غريب و فقيرم، نه ثروت و دارايى و نه جمال و زيبايى دارم. پس اين زندگانى را بايد با محروميت به سر آرم و اين ايام معدود را بگذرانم.
حضرت فرمود: تو پيغام مرا ببر و او را بگو: محمد بن على مى گويد: من دختر تو را به فلانى (منجح بن رياح ) تزويج كردم. تو نيز موافقت خود را اعلام كن و در دنباله اين سخن فرمود: مردى از اهل يمامه كه جويبر نام داشت، به نزد رسول اكرم شرفياب شد و صميمانه اسلام پذيرفت و اخلاص مى ورزيد، ولى مردى كوتاه قد، قيافه اى بد و زشت، صورت در سياهى با سودانى ها مسابقه داده بود. روزى حضرت رسول نظر شفقتى نسبت به او فرمودند و به حال وى رقت كرد.
فرمودند: جويبر، خوب بود اگر تو زنى مى گرفتى و از اين وضع پريشانى نجات مى يافتى، زنى كه تو را در زندگانى كمك باشد و با تو سازش كند. جويبر آهى كشيد و گفت: يا رسول الله، كدام زن است كه به همسرى من تن در دهد و با من سازش كند. مرا كه حسب و نسب نيست. مال و جمالى ندارم. من خود انصاف مى دهم كه زنان از من گريزان باشند و به ازدواج با من راضى نشوند.
حضرت رسول اكرم فرمودند: آن افكار جاهليت كهنه شد. دوران تفاخر به مال و ثروت و طايفه سپرى شد. چه بسا مردمى كه به حكم دوران جاهليت شريف شمرده مى شدند، اسلام پستى و فرومايگى آن ها
را اعلام كرد و بسا كسانى كه در جاهليت با خوارى مى زيستند، و اكنون عزيزترين مردم اند. امروز ملاك فضيلت تقوى و اطاعت خداست. سياه و سپيد، عرب و عجم، ترك و ديلم، حبشى و قرشى، همه فرزندان آدم اند و آدم مولود خاك است.

مرد خداشناس كه تقوى طلب كند خواهى سفيد جامه و خواهى سياه باش

جويبر عزيز، هيچ كس را بر تو فضيلت نيست، مگر آن كس كه تقوايش از تو بيش است و در اين صفت پيش. پيغمبر فرمود: الان نزد زيد بن لبيد برو. او مردى شريف و بزرگوار و دارنده حسب و نسب. او را بگو، كه من از طرف محمد آمده و رسول رسول الله ام. پيغمبر گويد: دختر خود را به من تزويج كن، پس از مراجعه به پيغمبر اكرم فرمود:
المؤ من كفو المؤ منة و المسلم كفو المسلمة؛(818)
مرد مؤ من هم شاءن زن مؤ من است و مرد مسلمان هم شاءن زن مسلمان است.
آرى، دختر خود را به وى تزويج كن. دختران شوهر بايد داد.
حضرت محمد الباقر عليه السلام به جابر جعفى فرمود: ((تو به دوستى ما وقتى خواهى رسيد، كه از نظر كمال اخلاقى به جايى رسيده باشى، كه اگر همه مردم اين شهر تو را بد بدانند و همشهريانت از تو تبرى كنند، تو دلتنگ نباشى و اگر همه آن ها تو را آدم نيك بشمرند، خوشحال نشوى؛ چه ملاك خوبى و بدى، گفته مردم نيست و تشخيص اشخاص؛ بلكه ميزان خوب و بد و زشت و زيبا، قرآن مجيد است. خود را بدين ميزان بيازماى و كتاب آسمانى را ترازو بدان. اگر تو راه قرآن مى سپرى و از آن چه او تحذير مى كند، مى پذيرى و آن چه دستور مى دهد، به كار مى بندى و از آن چه مى ترساند، بر كنار مى مانى، مطمئن و آرام دل باش كه گفتار مردم تو را زيان نمى رساند. چنان كه اگر خداى نخواسته مخالف قرآن باشى، به گفته مردم كفه حسنات تو سنگين نشود. وظيفه مؤ من اين است كه پيوسته مواظب خويش باشد و از مبارزه با خواهش نفس باز نايستد. چه در اين جنگ نيز، مثل ديگر جنگ ها گاهى غالب است و گاهى مغلوب. گاه به دنبال اميال نفس مى رود، حوايج او را بر مى آورد و گاهى هم عنان او را سخت مى گيرد و او را رام خود مى كند، و شكست خود را جبران مى نمايد.(819) در چنين مواردى و نسبت به چنان اشخاصى است كه خداوند، لغزش آن ها را به حساب نياورد و عذر آنان بپذيرد و بر نيروى معارف آنان بيفزايد)).
إِنَّ الَّذِينَ اتَّقَواْ ءِاذَا مَسَّهُمْ طَائِفٌ مِّنَ الشَّيْطَانِ تَذَكَّرُواْ فَإِذَا هُم مُّبْصِرُونَ؛(820)
در حقيقت، كسانى كه [از خدا] پروا دارند، چون وسوسه اى از جانب شيطان بديشان رسد [خدا را] به ياد آورند و به ناگاه بينا شوند.
ابوحمزه ثمالى گويد: در مسجد پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم نشسته بوديم. مردى وارد شد و سلام كرد و پرسيد: شما كى هستيد؟ گفتم: مردى از اهل عراق. مقصود شما چيست ؟ گفت: آيا شما ابوجعفر الباقر را مى شناسى ؟ گفتم: آرى، به او چه كار دارى ؟
گفت: چهل مسئله از مشكلات علمى تهيه كرده ام كه از او بپرسم، تا درجه علم او را بدانم و حق و باطل آن چه مى گويد، بشنوم. اگر حق گفت: بپذيرم. گفتم: شما خودتان قوه تشخيص حق از باطل داريد؟ گفت: بلى، گفتم: چنين كسى نبايد به سراغ ديگرى برود.
در اين جا، كمى عصبى و ناراحت شد و گفت: شما مردم كوفه، مردم پرحرفى هستيد. من خواهشمندم، اگر راهى به آن حضرت دارى، مرا نزد او ببر. در اين سخن بود كه حضرت از در مسجد وارد شدند و جمعى از مردم خراسان از مناسك حج پرسشهايى مى داشتند. او نيز بدان ها پيوست و در آن حلقه ، نزديك به حضرت نشست.
ابوحمزه گويد: من نزديك تر رفتم كه بهتر مذاكرات را بشنوم. پس از آن كه جمعيت خارج رفتند و مجلس خصوصى تر شد، از تازه وارد احوالپرسى فرمودند: شما اهل كجا هستيد و از كجا آمده ايد؟ گفت: من قتاده هستم و از بصره مى آيم. فرمود: شما فقيه بصريان هستيد و فتوى مى دهيد؟ چون امام عليه السلام شروع به صحبت فرمودند، پس از چند جمله، قتاده دست و پاى خود را جمع كرد و خيلى كوچك شد و مودب نشست. سپس گفت :
و الله لقد جلست بين يدى الفقهاء و قدام ابن عباس فما اضطرب قلبى قدام واحد منهم كما اضطرب قدامك؛(821)
من مجلس مناظره زياد ديده ام، و با دانشمندانى برخورد كرده ام. با مردى چون ابن عباس نشسته ام و هيچگاه خود را نباخته ام و در محضر مبارك، سر از پا نشناخته ام.
ويحك اتدرى اين انت ؟ انت بين يدى ((بُيُوتٍ اءَذِنَ اللَّهُ اءَن تُرْفَعَ وَ يُذْكَرَ فِيهَا اسْمُهُ يُسَبِّحُ لَهُ فِيهَا بِالْغُدُوِّ وَالاَّْصَالِ # رِجَالٌ لَّا تُلْهِيهِمْ تِجَارَةٌ وَ لَا بَيْعٌ عَن ذِكْرِ اللَّهِ وَ إِقَامِ الصَّلَاةِ وَ إِيتَاءِ الزَّكَاةِ))(822) فانت ثمد و نحن اولئك؛(823)
واى بر تو، آيا مى دانى كجا هستى ؟ تو مقابل گشته اى ((خانه هايى كه خدا رخصت داده كه [قدر و منزلت ] آنها رفعت يابد و نامش در آن ها ياد شود. در آن [خانه ]ها هر بامداد و شامگاه او را نيايش مى كنند: مردانى كه نه تجارت و نه داد و ستدى، آنان را از ياد خدا و برپا داشتن نماز و دادن زكات باز نمى دارد))، تو در آن جا هستى و ما آنان هستيم.
هيچ مى دانى در كجا نشسته و با كى حرف مى زنى ؟ يكى از مصاديق خانه هايى كه خداوند رفعت و عظمت آن ها را خواستار است، تو آن جايى و ما آن هاييم. گفت: فداى تو شوم. آرى، آن خانه ها كه ساختمان هاى گل و سنگ نيست.(824)
يك تن از اصحاب، شكايت از احباب كرد و سختى حال خود را براى امام حكايت نمود. فرمود: بد مردم اند كه در روز خوشى و رفاهيت دوست دار باشند و دم از صميميت زنند، و چون روزگار سختى پيش آيد، دروى گزينند. آن گاه كيسه اى كه محتوى هفتصد درهم بود، به من دادند و فرمود: فعلا رفع احتياج بدين مختصر بفرمايند، چون تمام شد، اطلاع بدهند.
عمرو بن دينار و عبدالله بن عبيد گفتند: هر وقت كه ما به محضر محمد بن على شرفياب شديم، پس از پذيرايى گرم و صميمانه ما را بدرقه مى فرمود. از نقدينه و پارچه و لوازم ديگر زندگانى و مى فرمود: به منظور شما آماده كرده ام.
سليمان بن قرم گويد: هرگز نديدم كه از بخشش خستگى پيدا كند. هر كس ‍ در خانه او مى آمد، خوشحال و راضى بر مى گشت.
يكى از كنيزان گويد: هر وقت مهمانان به خانه ما مى آمدند، گذشته از آن كه بايد بهترين غذا تهيه شود، لباس هاى آنها را نيز نو مى كرد و مبلغى هم دستى به آن ها مى داد. من گاهى فضولى مى كردم كه از مهمان پذيرايى بايد كرد، ولى لباس دادن و پول دادن چگونه رواست ؟ همه اينان كه استحقاق ندارند.
فرمود: اى سلمى، لذت دنيا و سعادت زندگانى، در همين است كه آدمى به دوستان خود مساعدت كند.
حجاج بن ارطاة گويد: كه وقتى حضرت امام محمد باقر عليه السلام از من پرسيد، آيا حقوق برادران دينى پيش شما محفوظ است ؟ گفتم: آرى، فرمود: مواسات مى كنند. گفتم: بسيار خوب. فرمود: اگر يك تن از شما نيازمند شود، دست در جيب برادر خود مى كند، مانند آن كه دست در جيب خود دارد.
گفتم: نه يابن رسول الله، تا اين حد كه از حدود ادب متعارف، خارج است. فرمود: اگر برادران مسلمان مواسات پيشه كنند، نيازمندى باقى نمى ماند. موافق روايات ديگرى فرمود: پس شما برادر نيستيد.(825)
جابر جعفى، از صحابه خاص بود. مردى نامه اى به او داد. بوسيد و بر چشم نهاد. نامه از حضرت امام محمد باقر عليه السلام است. مهر از سر نامه بر گرفتم، گويى كه سر گلابدان است. چون نامه را بخواند، حالت انقباض پيدا كرد و ابروان در هم كشيد و قيافه دژم كرد. چون به كوفه آمد، شب ورود، او را آزاد گذاردم. چون صبح شد، به سراغ او رفتم، از خانه بيرون آمد و بر نى سوار شده و استخوان هايى به گردن آويخته. اطفال به دور او جمع شده، پس برو كه اسب نراند لگد.
ادخل منصور بن جمهور اميرا غير مامور؛
منصور بن جمهور، حكمران بى حكم را وارد كرد.
روزى چند بگذشت، نامه اى از هشام به استاندار كوفه رسيد و دستور قتل او را داده بود. استاندار پرسيد: جابر كيست و گناه او چيست ؟ گفتند: مقتضى است، خود شما او را ببينيد. چون او را بديد، خداى را شكر گفت كه از ريختن خون وى معاف گشت.(826)