تفسير الميزان جلد ۱۲

علامه طباطبايي رحمه الله عليه

- ۱۹ -


منزه بودن خداى تعالى از هر قبيح عقلى و طبعى و از اتصاف به صفات ممكنات
همه اينها كه گفته شد، در باره صفات سوئى است كه عقل آن را قبيح دانسته و مذمتش مى كند، و البته صفات سوء ديگرى نيز هست كه عقل آن را قبيح نمى داند، ولى طبع از آن كراهت دارد، از قبيل زن بودن در نظر بعضى از اقوام ، يا دختر زاييدن ، فقر مالى ، مرض ، مرگ ، فناء عجز و جهل ، كه ميان مؤ من و كافر مشترك است ، و مانند صفات ديگرى كه با تحليل عقلى بدست مى آيد، مانند احتياج ، فقر، نقص ، عدم و امكان كه اختصاصى به انسانها نداشته ، تمامى موجودات و ممكنات و عامه خلايق متصف به آن هستند، و از آن ميان ، كافر هم متصف به آن است پس كافر به تمامى مثل هاى سوء و صفات نكوهيده متصف است و يا در معرض اتصاف است ، چيزى كه هست پاره اى از آن صفات نكوهيده مختص به خود اوست ، و پاره اى مشترك ميان او و مؤ منين است ، و پاره اى مشترك ميان او و مؤ منين و همه موجودات است ، كه تفصيلش گذشت .
و خداى سبحان منزه است از اينكه به صفتى از اين صفات متصف بشود، كه مثل هاى سوئند، زيرا آن مثلهاى سوئى كه گفتيم از ناحيه گناهانى كه عقل قبيحش مى داند و مذمتش مى كند حاصل مى گردد. و جامع همه آنها كلمه (ظلم ) است كه تنزه خداى تعالى از آنها روشن است ، چون خدا مرتكب ظلم نمى شود، همچنانكه فرمود: (لا يظلم ربك احدا) و نيز فرموده : (و هو الحكيم العليم ) پس او هر حكمى كه براند و هر عملى كه انجام دهد همان حكم و همان فعل ، متعين از نظر حكمت و نظام جارى در عالم است ، بطورى كه چيز ديگرى جاى آن را نمى گيرد.
و اما آن قسم مثل هاى سوء كه گفتيم از نظر عقل قبيح نيست ، ولى طبع ، از آن كراهت دارد، و همچنين آنهايى كه با تحليل عقلى بد است ، خداوند از آنها هم منزه است ، زيرا خداى تعالى عزيز مطلق است ، و ساحتش امتناع دارد از اينكه ذلتى در او راه يابد، قادرى كه كل قدرت از آن اوست ، پس هيچ رقم عجزى در او راه ندارد، و كل علم از آن اوست ، و هيچ جهلى به او راه ندارد، و محض ‍ حيات مال او است ، پس مرگ او را تهديد به فناء نمى كند، و او منزه از هر نقص و عدم است ، پس صفات اجسام كه دچار نقص و فقدان و قصور و فتور مى شوند، در او راه ندارد، آيات قرآنى نيز در اين باره ، هم فراوان و هم روشن است ، و حاجتى به ايراد آنها نيست .
پس خداى سبحان داراى علو و نزاهت است از اينكه به يكى از اين مثل هاى سوء كه ما سواى خدا، همه به آن متصف مى شوند متصف گردد، نه تنها اين مقدار تقدس و تنزه دارد، بلكه حتى از مثلهاى حسنه و صفات پسنديده كريمه به آن معنايى كه غير او به آن متصف مى شود منزه است . يعنى حيات و علم و قدرت و عزت و عظمت و كبرياء و امثال ذلك به آن معنايى كه در ما سوى الله هست در خداى تعالى نيست ، زيرا اين صفات حسنه كماليه در ما سوى الله متناهى و همراه با فقر و حاجت و فقدان و نقيصه است ، به خلاف خداى تعالى كه اين صفات را خالص از نقص دارد، محض كمال ، و حقيقت آن را دارد، نامحدود و نامتناهيش را دارد، خالص از نقص ‍ و عدمش را دارد، پس او حياتى دارد كه مرگ تهديدش نمى كند، قدرتى دارد كه با عجز و خستگى آميخته نيست علمى دارد كه مسبوق و مقارن با جهل نيست و عزتى دارد كه همراه آن ذلت نيست .
معناى جمله (ولله المثل الاعلى )
اينجاست كه معلوم مى شود اگر خداى سبحان در باره خود فرموده : (و لله المثل الاعلى ) و يا در جاى ديگر فرموده : (و له المثل الاعلى فى السموات و الارض ) و يا فرموده : (له الاسماء الحسنى ) معنايش چيست ؟ زيرا بعضى از امثال حسنا در درجه پائين ترى از حسن قرار دارند، و بعضى در درجه بالاترى ، و بعضى در درجه مافوق آن ، و مثل اعلى در ميان همه مثلها خاص خداى تعالى است ، اسماء هم خوب و بد دارد، و خوبش در خوبى مراحلى دارد، از همه خوبترش خاص خداى تعالى است (دقت بفرمائيد).
پس با بيانى كه گذشت معناى اعلى بودن مثل خدا معلوم شد، و بدست آمد كه جمله (و لله المثل الاعلى ) در مقام انحصار دادن مثل اعلى به خداى تعالى است ، و معنايش اين است كه در ميان مثالها آن مثلى كه خوبست - نه مثلى كه بد است - و در ميان خوبها آنكه از همه عالى تر است مخصوص خداى سبحان است .
و نيز روشن گرديد كه مثل اعلى كه به بيان سابق ، مخصوص خداى تعالى است ، عبارت است از: نفى كردن جميع صفات بد از او، همچنانكه خودش فرمود: (ليس كمثله شى ء) و نفى كردن حدود و نواقص از صفات حسنه ثبوتيه اوست و جمله (و هو العزيز الحكيم ) در مقام افاده حصر و تعليل بيان سابق است ، يعنى او كسى است كه تمامى عزتها از اوست پس عزتش هرگز دستخوش ‍ ذلت نمى شود، چون هر ذلتى كه تصور شود جز نداشتن عزت معنايى ندارد، و كسى كه تمامى عزتها را دارد تصور نمى شود كه عزتى را نداشته باشد، و براى اوست همه حكمتها، پس هرگز دچار جهالت نمى شود، چون جهل غير از فقدان حكمت چيزى نيست ، و ما گفتيم كه او هيچ حكمتى را فاقد نيست .
و چون ذلت و جهالت در ساحت مقدس او راه ندارد ناگزير به هيچ صفتى از صفات نقص ، و به هيچ صفتى از صفات ذم و ناپسند، و به هيچ مثلى از مثلهاى سوء متصف نمى شود، ولى كافر در ذاتش ذليل و در نفسش جهول است ، بنا بر اين صفات نقص لازمه ذات اوست پس براى كسانى كه ايمان به آخرت ندارند مثل سوء است .
بخلاف مؤ من كه هر چند او هم در ذاتش ذليل و در نفسش جهول است اما بخاطر اينكه داخل در ولايت خدا شده ، خدا به عزت خود عزيزش كرده ، و به روح خود از جهالت بيرونش آورده ، همچنانكه فرمود: (و الله ولى المؤ منين ) و نيز فرموده : (و لله العزة و لرسوله و للمؤ منين ) و نيز فرموده : (اولئك كتب فى قلوبهم الايمان و ايدهم بروح منه ).
اگر خدا مردم را به ظلمشان اخذ كند دابه اى روى زمين نخواهد ماند


و لو يؤ اخذ الله الناس بظلمهم ما ترك عليها من دابة ....



ضمير در (عليها) به (ارض ) بر مى گردد و اگر نفرمود: (على الارض ) براى اين بوده كه كلمه (انسان ) بر آن دلالت مى كرد، و حاجتى به ذكر صريح آن نبوده است .
بعيد هم نيست كه كسى ادعا كند از سياق بر مى آيد كه مراد از (دابه )، انسان تنها باشد، چون انسان هم يكى از جنبندگان است كه حركت مى كند، بنا بر اين ، معنى چنين مى شود: اگر خداوند بخواهد مردم را بخاطر ظلمشان بگيرد بطورى كه هر كس ظلم كرد او را دچار عذاب سازد ديگر هيچ انسانى كه روى زمين آمد و شد كند نمى ماند، زيرا ستمكاران بخاطر ظلمشان هلاك مى شوند، و نيكان و انبياء و اولياى بى گناه هم بخاطر اينكه پدرانشان هلاك شده اند، اصلا متولد نمى شوند.
ولى مفسرين بخاطر اطلاق دابه ، مقصود از آن را عموم جنبندگان از انسان و حيوان دانسته اند. و بنا به گفته آنان معناى آيه چنين مى شود: اگر خدا ستمكاران را به ستمشان بگيرد تمامى انسانها و حيوانات را هلاك خواهد كرد، آن وقت به ايشان اشكال مى شود كه انسان بخاطر ظلمش هلاك شود، ساير حيوانات به چه جرمى هلاك شوند، با اينكه آنها ظلمى ندارند مگر اينكه بخاطر ظلم انسانها از بين بروند.
بهترين جوابى كه به اين اشكال داده اند جوابى است كه بعضى داده و ما آن را اصلاح كرده ايم ، و آن اين است كه وقتى يك نسل از بشر منقرض گرديد نسلهاى بعدى حتى انبياء هم متولد نمى شوند، و وقتى نسل بشر از زمين برچيده شد ساير جنبندگان هم هلاك مى شوند، بدين جهت كه خلقت آنها براى بشر و مصالح انسان است ، همچنانكه آيه شريفه (و خلق لكم ما فى الارض جميعا) بدان اشعار دارد.
البته وجوه ديگرى براى فرار از اشكال آيه بنا بر عموميت دابه ذكر كرده اند كه چون فايده اى در نقل آنها نبود لذا خواننده را به تفاسير مفصل ارجاع داده و مى گذريم .
بيان ضعف استدلال به اين آيه براى قول به معصوم نبودن انبياء
بعضى از مفسرين احتجاج كرده اند به آيه مورد بحث بر اينكه انبياء معصوم نيستند، براى اينكه آيه مى فرمايد اگر به خاطر ظلم بشر، ظالم را هلاك كند هيچ بشرى در روى زمين باقى نمى ماند معلوم مى شود كه انبياء هم ظالمند. و ليكن در اين قول اشكال است زيرا آيه شريفه بيش از اين دلالت ندارد كه اگر بخواهد بخاطر ظلم ، هلاك كند همه مردم هلاك مى شوند، و نوع بشر منقرض مى گردد، و اما اينكه يك يك افراد بشر بخاطر ظلم خود هلاك شود آيه بر آن دلالت ندارد،
زيرا ممكن است بيشتر مردم بخاطر ظلمشان هلاك شوند و اقليت آنها با نابودى پدران و مادرانشان نابود گردند، پس آيه دلالت ندارد كه تمامى افراد بشر ظالمند، تا انبياء و معصومين را هم شامل شود.
و چه بسا بعضى در جواب گفته اند كه : اصلا مقصود از (ناس ) ستمكاران از مردمند، به قرينه اينكه فرموده : (على ظلمهم ) پس ‍ اصلا شامل معصومين نمى شود.
و چه بسا جواب داده شود به اينكه مراد از ظلم اعم از معصيتى است كه عبارت از مخالفت امر مولوى است ، يعنى ترك اولى را هم كه مخالفت امر ارشادى است شامل مى شود، و مخالفت امر ارشادى از انبياء (عليهمالسلام ) سر ميزند، همچنانكه از آدم و همسرش ‍ حكايت شده كه خود گفتند: (ربنا ظلمنا انفسنا) و همچنين پيغمبرانى ديگر و لذا گفته اند (حسنات الابرار سيئات المقربين : خوبيهاى نيكان براى مقربين ، جزء بديها محسوب است ).
بنا بر اين ، عموميت ظلم در آيه شريفه دلالت ندارد كه انبياء گناهكارند، يعنى اوامر مولوى خداى را نافرمانى مى كنند.
بعضى ديگر جواب داده اند كه هلاكت همه مردم به اين است كه مثلا خدا از فرستادن بارانى دريغ نمايد و اگر چنين كند، معلوم است كه نيكان نيز هلاك مى شوند، زيرا وقتى عذاب نازل شود فرقى بين خوب و بد نمى گذارد - و آتش آن خشك و تر را مى سوزاند - چيزى كه هست اين عذاب براى دشمنان خدا نقمت و نكبت است ، و براى مؤ منين آزمايش و مزيد اجر است .
و ليكن اين سه جواب هيچ يك تمام نيست .
اما جواب اول : براى اينكه اگر مقصود از ناس ، ظالمين باشد بايد تنها همان ظالمين هلاك گردند همچنانكه بعضى هم ادعا كرده اند، ديگر چرا معصومين هلاك شوند، و همچنين هيچ علتى براى هلاك ساير جنبندگان نيست ، و اشكال اينكه چرا فرموده : هيچ جنبنده اى را در زمين نخواهد باقى گذارد بجاى خود باقى مى ماند.
و اما جواب دوم : براى اينكه آيات با سياقى كه دارند، گفتگو از ظلم به معنى شرك و ساير گناهان مولوى دارند،
و اگر ما بخواهيم ظلم را به معناى اعم بگيريم كه ترك اولى را هم شامل شود سخنى از پيش خود گفته ايم كه با سياق آيه مخصوصا جمله (و لكن يؤ خرهم الى اجل مسمى ) كه ظهور در تهديد دارد، سازگارى ندارد.
و اما جواب سوم براى اينكه دليلى از ناحيه لفظ بر آن نيست .
(و لكن يؤ خرهم الى اجل مسمى فاذا جاء اجلهم لا يستاخرون ساعة و لا يستقدمون ) - اين آيه استدلال از مطلبى است كه در تقدير است ، و جمله شرطيه اى كه در صدر آيه بود بر آن دلالت دارد، و تقدير كلام چنين است : در مؤ اخذه ايشان عجله نمى شود، و ليكن عقب انداخته مى شود تا اجل مسمى و مدت معين ، و اجل مسمى نسبت به فرد فرد انسان همان مرگ اوست ، و نسبت به امتها، انقراض ايشان ، و نسبت به عموم بشر همان نفخ صور و آمدن قيامت است ، و اين سه معنى در قرآن كريم براى اجل مسمى آمده ، يكجا فرموده : (و منكم من يتوفى من قبل و لتبلغوا اجلا مسمى ) و يكجا فرموده : (و لكل امة اجل فاذا جاء اجلهم لا يستاخرون ساعة و لا يستقدمون ) و در جاى ديگر فرموده : (و لو لا كلمة سبقت من ربك الى اجل مسمى لقضى بينهم ).


و يجعلون لله ما يكرهون و تصف السنتهم الكذب ان لهم الحسنى ....



اين آيه دوباره به مساله نسبت دادن مشركين دختران را به خداى تعالى و پسران را به خود، برگشته ، مى فرمايد: دختران را كه به خدا نسبت مى دادند از اين جهت بود كه از دختردارى كراهت داشتند، و پسران را كه به خود نسبت مى دادند از اين جهت بود كه از پسردارى خوشحال مى شدند، و پسران را دوست مى داشتند.
پس اينكه فرمود: (و يجعلون لله ما يكرهون ) منظور دختران است ، و جمله (و تصف السنتهم الكذب ) معنايش اين است كه زبانهايشان از خبرى دروغ خبر مى دهد و آن خبر دروغ اين است كه : (ان لهم الحسنى ) يعنى سرانجام نيك ، مال كسانى است كه پسر دارند بعضى گفته اند مراد از حسنى بهشت است البته در صورتى كه بعث روز قيامت ، راست باشد، و انبياء راست گفته باشند،
و اين همان مضمونى است كه آيه (و لئن اذقناه رحمة منا من بعد ضراء مسته ليقولن هذا لى و ما اظن الساعة قائمة و لئن رجعت الى ربى ان لى عنده للحسنى ) و اين احتمال بدى نيست اما بشرطى كه آيه آن ذيل را كه
خواهد آمد نداشته باشد.
( لا جرم ان لهم النار و انهم مفرطون ) - يعنى ناگزير آتش براى ايشان است و بسوى آتش ، آمدنى هستند. وقتى گفته مى شود (فرط و يا افرط) معنايش (تقدم و جلو آمد) است و افراط به معناى اسراف و زياده روى در آمدن است همچنانكه تفريط كوتاهى در آن است و فرط - به فتحه فاء و فتحه راء - آن كسى است كه پيشاپيش كاروان به منزل مى رود تا آب و مسكن تهيه كند، و وقتى گفته مى شود: (افرطه ) معنايش اين است كه فلانى را جلوتر فرستاده .
و چون اين دروغ و اين افترايشان كه : (براى خداست ، آنچه خودشان كراهت دارند و براى آنها است ، آنچه را دوست دارند) به منزله ادعاى سبقت و تقدم از خداى تعالى است لذا خداى تعالى به حقيقت اين پندار غلطشان و كيفر اين دروغشان تهديد كرد، و آن اين است آتش براى ايشان است و بزودى بدان سبقت خواهند گرفت . اين است معناى جمله
( لا جرم ان لهم النار ....)


تالله لقد ارسلنا الى امم من قبلك فزين لهم الشيطان اعمالهم فهو وليهم اليوم و لهم عذاب اليم



مراد از (امم ) و (اليوم ) در آيه : (تالله لقد ارسلنا الى امم من قبلك ...)
از ظاهر سياق بر مى آيد كه مراد از (اليوم ) روز نزول همين آيه است ، و مقصود از اينكه فرمود (شيطان ولى ايشان است ) اين است كه در زمان وحى اين آيه ، همهشان بر ضلالت ، اتفاق كردند، و مراد از (عذاب موعود) عذاب روز قيامت است همچنانكه ظاهر غالب آيات عذاب ، همين است .
و معناى آيه اين است كه به خدا سوگند هر آينه ما فرستادگان خود را بسوى امتهاى قبل از تو مانند يهود و نصارى و مجوس ، از كسانى كه منقرض نشدند مثل قوم عاد و ثمود فرستاديم ، ليكن شيطان اعمال زشتشان را برايشان زينت داد ناگزير او را پيروى كرده از فرستادگان ما اعراض نمودند، پس آن روز سرپرست ايشان شيطان بود و ايشان بر ضلالت متفق بودند و براى ايشان در روز قيامت عذابى دردناك است .
زمخشرى بنا بر همين تفسير تجويز كرده كه ضمير (وليهم ) به قريش بر گردد، و معنا اين باشد كه شيطان براى امتهاى گذشته اعمال زشتشان را زينت داد و خود او امروز ولى و سرپرست قريش است . و ليكن اختلاف ضماير، اين احتمال را ضعيف مى كند.
و ممكن است مراد از امتها، امتهاى گذشته منقرض شده باشد و آن وقت ولايت شيطان و سرپرستيش براى آن امتها سرپرستى در عالم برزخ آنان باشد، كه در آنجا عذابى دردناك دارند.
و بعضى گفته اند مراد از (اليوم ) مدت دنيا است و اين مدت ، مدت سرپرستى شيطان و روز قيامت ، روز عذاب است .
بعضى ديگر گفته اند: مراد از (اليوم ) روز قيامت است در آنجا است كه شيطان براى ايشان ولايت دارد و همانجا است كه عذاب دردناك دارند. بعضى ديگر گفته اند: مراد، روزى است كه شيطان اعمال ايشان را زينت مى دهد، و اين تعبير از قبيل حكايت حال گذشته است .
ولى از همه وجوه قريب تر همان وجه اول و بعد از آن وجه دوم و بعد از آن سوم است (و خدا داناتر است ).


و ما انزلنا عليك الكتاب الا لتبين لهم الذى اختلفوا فيه ....



ضمير (لهم ) به مشركين بر مى گردد، و مراد از (آنچه در آن اختلاف كردند) همان اعتقاد حق و عمل حق است ، پس مراد از تبين ، ايضاح و كشف به منظور اتمام حجت است و دليل بر اين معنايى هم كه كرديم جدا كردن امر مؤ منين از آنها و جداگانه ذكر كردن ايشان است كه فرمود: (و هدى و رحمة لقوم يؤ منون ).
و معناى آيه اين است كه : اين وضع و حال مردم در اختلافى كه در باره معارف حق و احكام الهى دارند و آنچه بر تو نازل كرده ايم جز براى كشف حقيقت براى اختلاف كنندگان نبود، تنها منظور اين بود كه حجت بر ايشان تمام شود، و نيز براى اين بود كه در حق مردمى كه ايمان آورده اند هدايت و رحمت باشد،
و خداوند بوسيله آن ، حجت را بر آنان تمام نموده و اينان را بسوى حق راهنمايى كرده و با ايمان و عمل به آن ترحمشان فرمايد.
بحث روايتى
رواياتى كه در آنها اهل ذكر در جمله : (فاسئلوااهل الذكر) به اهل بيت عليهم السلام تفسير شده است
در كافى به سند خود از عبد الرحمان بن كثير روايت كرده كه گفت به امام صادق (عليه السلام ) عرض كردم مقصود از آيه (فاسئلوا اهل الذكر ان كنتم لا تعلمون ) چيست ؟ فرمود: ذكر، محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) و ما اهل او هستيم كه بايد از ما بپرسند ...
مؤ لف : اين روايت اشاره به آيه (قد انزل الله عليكم ذكرا رسولا) است ، و در معناى آن ، روايات بسيار است .
و در تفسير برهان از برقى و او به سند خود از ابن عبد الحميد ابى الديلم از ابى عبد الله (عليه السلام ) روايت كرده كه پرسيد، خداى تعالى مى فرمايد: (فاسئلوا اهل الذكر ان كنتم لا تعلمون ) مقصود از ذكر چيست ؟ فرمود قرآن است و آل محمد اهل ذكرند كه خداى عز و جل دستور داده مردم از آل محمد بپرسند و معلوم است كه خدا هيچ وقت دستور نمى دهد به سؤ ال از جاهلان و او خود قرآن را ذكر ناميده و فرموده : (و انزلنا اليك الذكر لتبين للناس ما نزل اليهم و لعلهم يتفكرون ) و نيز فرموده : (انه لذكر لك و لقومك و سوف تسئلون ).
مؤ لف : احتجاج امام براى اثبات اين معنا است كه ائمه ، اهل ذكرند و اينكه ذكر، قرآن است و اهلش ايشان ، چون ايشان قوم رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) هستند و دو آيه اى كه در آخر كلام خود آورد براى استشهاد بر اين معنا بود، همچنانكه در روايات ديگرى تصريح به اين معنا نموده و در اين معنا روايات ديگرى نيز هست .
و در تفسير عياشى از محمد بن مسلم از امام باقر (عليه السلام ) روايت كرده كه گفت : به امام عرض كردم مردمى كه نزد ما هستند چنين مى پندارند كه مقصود از اهل ذكر در آيه (فاسئلوا اهل الذكر ...)، يهود و نصارايند، حضرت فرمود: اگر آنان باشند ايشان شما را به دين خود مى خوانند و هرگز حق مطلب را كه حقانيت اسلام است به شما نمى گويند آنگاه با دست به سينه خود اشاره كرد و فرمود: مائيم اهل ذكر و مائيم كه مردم بايد از ما سؤ ال كنند آنگاه گفت : امام باقر اضافه كرد كه ذكر، قرآن است .
بيان اينكه با توجه به سياق آيات مراد ازاهل ذكر اهل كتاب است و با قطع نظر از خصوص آيه مراداهل بيت عليهم السلام مى باشد
مؤ لف : نظير اين بيان از حضرت رضا (عليه السلام ) در مجلس مامون روايت شده .
و قبلا گذشت كه گفتيم خطاب در آيه بطورى كه از سياق برمى آيد به مشركين است همان بت پرستانى كه عليه رسالت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) حيله ها مى كردند، آنها مامور شدند كه از اهل ذكر بپرسند و اهل ذكر همان اهل كتابهاى آسمانيند، بايد از ايشان بپرسند آيا خدا هيچ فرستاده اى از جنس بشر فرستاده كه بسويش وحى كرده باشد يا نه ؟ و معلوم است كه مشركين چون از خود رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) نمى پذيرفتند ديگر معنا ندارد كه قرآن به آنان بفرمايد اگر نمى دانيد از اهل ذكر بپرسيد چون آنها خود قرآن را قبول نداشتند تا چه رسد به اهل آن ، ناگزير بايد بگوييم مقصود از اهل ذكر در خصوص مورد آيه ، اهل كتاب و مخصوصا يهوديان است .
و اما اگر از مورد خصوص آيه صرفنظر شود و فراموش نكنيم كه هيچوقت مورد مخصص نيست ، آيه شريفه مطلبى عام بيان كرده كه هم سائل و هم مسؤ ول و هم مسؤ ول عنه در آن عمومى است هر جاهلى هر چه را نمى داند بايد از عالم به آن چيز بپرسد، پس ‍ مقصود از چيزى كه نمى دانيد جميع معارف حقيقى است ، و مقصود از جاهل ، هر كسى است كه ممكن باشد چيزى از معارف را نداند، و مقصود از مسؤ ول هر كسى است كه عالم به آن باشد، چيزى كه هست مصداق عالم در آيه شريفه ، خاص است و آن اهل بيت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ). زيرا اگر مراد از ذكر، رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) باشد همچنانكه در آيه طلاق آن جناب است البته اهل ذكر، اهل بيت آنجناب خواهد بود، و اگر مراد از آن قرآن كريم باشد همچنانكه در آيه سوره زخرف مراد آن است در آنصورت قرآن ، ذكر رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) و قوم او - ائمه معصومين و يا متقين از قومش - بوده و آن جناب و قومش اهل ذكر خواهند بود، و همانهايى خواهند بود كه مردم مامور شده اند از ايشان سؤ ال كنند، و رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) هم ايشان را در حديث ثقلين قرين قرآن قرار داده و مردم را مامور به تمسك به آن دو كرده و فرموده : (انهما لن يفترقا حتى يردا على الحوض ... : آن دو هرگز از هم جدا نمى شوند تا مرا در كنار حوض ديدار كنند .... ).
و يكى از ادله اينكه كلام ائمه (عليهمالسلام ) در تفسير اهل ذكر، به اهل بيت با قطع نظر از خصوصيت مورد آيه اينست كه در روايت هيچگونه به خصوصيت مورد تعرض نشده است .
از آنچه گذشت فساد ايراديكه بعضى بر احاديث مذكور كرده اند روشن مى شود، ايراد ايشان اين است كه اگر مراد از ذكر رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) و مراد از اهل ذكر، اهل بيت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) باشد، مشركين ، رسول خدا را قبول نداشتند تا چه رسد به اهل بيتش . و در الدر المنثور است كه ابن مردويه از جابر روايت كرده كه گفت : رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: سزاوار نيست كه عالمى بر علم خود مهر سكوت بزند، و سزاوار نيست كه جاهل بر جهل خود سكوت كرده از اهل علم نپرسد، زيرا خداى تعالى فرموده : (فاسئلوا اهل الذكر ان كنتم لا تعلمون ) پس سزاوار بر هر مؤ منى است اينكه بداند عملى كه انجام مى دهد بر هدايت است يا بر خلاف هدايت .
و در تفسير قمى از ذيل آيه (افا من الذين مكروا السيئات - تا كلمه - بمعجزين ) از امام (عليه السلام ) نقل مى كند كه فرمود: وقتى كه گرم آمد و شد براى كسب و تجارتند ناگهان عذاب در آن حال ايشان را مى ربايد و در معناى (او ياخذهم على تخوف ) فرمود يا آنكه در بيدارى ايشان را مى گيرد.
در تفسير عياشى از سماعه از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه گفت : از آنجناب از معناى واصب در جمله (و له الدين واصبا) پرسيدم فرمود يعنى واجبا.
و در معانى الاخبار به سند خود از حنان بن سدير از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه در ضمن حديثى فرمود: (و لله المثل الاعلى ) يعنى مثلى كه نظير ندارد، و قابل وصف نيست و در وهم نمى گنجد.
چند روايت در معناى : (فاسئلوا اهل الذكر)، (افا من الذين مكروا)، (له الدين واصبا)و (لله المثل الاعلى )
و در الدر المنثور است كه ابن مردويه از ابو هريره روايت كرده كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) در تفسير آيه (و لو يؤ اخذ الله الناس بظلمهم ...) فرمود:
اگر خداوند مرا و عيسى بن مريم را به گناهانمان بگيرد - و در حديثى ديگر به اين عبارت آمده مرا و عيسى بن مريم را به جنايتى كه اين انگشت ابهام و انگشت پهلوئيش كردند بگيرد - هر آينه ما را عذاب مى كند و ظلمى هم به ما نكرده است .
مؤ لف : اين حديث مخالف با كتاب خدا و سنت است كه هر دو عصمت انبياء را اثبات مى كند و هيچ وجهى نيست كه آن را حمل بر ترك اولى از گناهان بكنيم زيرا ترك اولى عذاب ندارد.
سوره نحل آيات 65 - 75


و الله أ نزل من السماء ماء فأ حيا به الا رض بعد موتها اِن فى ذلك لاية لقوم يسمعون (65)
و اِن لكم فى الا نعم لعبرة نسقيكم مما فى بطونه من بين فرث و دم لبنا خالصا سائغا للشربين (66)
و من ثمرت النخيل و الا عنب تتخذون منه سكرا و رزقا حسنا اِن فى ذلك لاية لقوم يعقلون (67
) و أ وحى ربك اِلى النحل أ ن اتخذى من الجبال بيوتا و من الشجر و مما يعرشون (68)
ثم كلى من كل الثمرت فاسلكى سبل ربك ذللا يخرج من بطونها شراب مختلف أ لونه فيه شفاء للناس اِن فى ذلك لاية لقوم يتفكرون (69)
و الله خلقكم ثم يتوفئكم و منكم من يرد اِلى أ رذل العمر لكى لا يعلم بعد علم شيا اِن الله عليم قدير (70)
و الله فضل بعضكم على بعض فى الرزق فما الذين فضلوا برادى رزقهم على ما ملكت أ يمنهم فهم فيه سواء أ فبنعمة الله يجحدون (71)
و الله جعل لكم من أ نفسكم أ زوجا و جعل لكم من أ زوجكم بنين و حفدة و رزقكم من الطيبت أ فبالبطل يؤ منون و بنعمت الله هم يكفرون (72)
و يعبدون من دون الله ما لا يملك لهم رزقا من السموت و الا رض شيا و لا يستطيعون (73)
فلا تضربوا لله الا مثال اِن الله يعلم و أ نتم لا تعلمون (74)
ضرب الله مثلا عبدا مملوكا لا يقدر على شى ء و من رزقنه منا رزقا حسنا فهو ينفق منه سرا و جهرا هل يستون الحمد لله بل أ كثرهم لا يعلمون (75)
و ضرب الله مثلا رجلين أ حدهما أ بكم لا يقدر على شى ء و هو كل على مولئه أ ينما يوجهه لا يأ ت بخير هل يستوى هو و من يأ مر بالعدل و هو على صراط مستقيم (76)
و لله غيب السموت و الا رض و ما أ مر الساعة اِلا كلمح البصر او هو اقرب ان الله على كل شى قدير (77)



ترجمه آيات
خدا از آسمان آبى نازل كرد و با آن زمين را از پس موات شدنش زنده كرد كه در اين براى گروهى كه مى شنوند عبرت است (65).
براى شما در حيوانات عبرتى است كه از آنچه در شكمهايشان هست از ميان سرگين و خون ، شير سالم و گوارا به نوشندگان بنوشانيم . (66)
از ميوه نخلها و تاكها به شما داده ايم كه از آن سكر (خمر) و روزى نيكو گيريد كه در اين براى گروهى كه خردورزى كنند عبرتهاست . (67)
و پروردگارت به زنبور عسل الهام كرد كه در كوهها و درختان و بناها كه بالا مى برند خانه كن . (68)
آنگاه از همه ميوه ها بخور و با اطاعت در طريقتهاى پروردگارت راه سپر باش . از شكمهاى آنها شرابى با رنگهاى مختلف برون مى شود كه شفاى مردم در آن است كه در اين براى گروهى كه انديشه كنند عبرتى است . (69) خدا شما را بيافريده و باز جانتان را بگيرد و از شما كسى باشد كه به پست ترين دورانهاى عمر رسد تا پس از دانايى هيچ نداند كه خدا دانا و تواناست . (70)
و خدا بعض از شما را بر بعضى ديگر به روزى برترى داد و كسانى كه برترى يافته اند روزى خويش را به مملوكان ندهند كه همه در روزى داشتن يكسانند، پس چرا نعمت خدا را انكار مى كنند. (71)
خدا براى شما از جنس خودتان همسرانى قرار داد و براى شما از همسرانتان فرزندان و نوادگان پديد آورد و چيزهاى پاكيزه روزيتان كرد. آيا (كافران ) باطل را باور دارند و هم آنها نعمت خدا را انكار مى كنند. (72)
و غير خدا چيزهايى مى پرستند كه براى آنها از آسمان و زمين به هيچ وجه روزياى ندارند و نتوانند داد. (73)
براى خدا مثلها نزنيد كه خدا مى داند و شما نمى دانيد. (74)
خدا مثالى مى زند، بنده مملوكى كه به هيچ چيز توانايى ندارد با آنكه از جانب خويش به او روزى نيكو داده ايم كه از آن نهان و عيان انفاق مى كند چگونه مانند باشد. ستايش خاص خداست اما بيشترشان نمى دانند. (75)
خدا مثالى مى زند، دو مرد يكيشان لال است كه به هيچ چيز توانايى ندارد و سربار مولاى خويش است كه هر جا فرستدش سودى نيارد. او با كسى كه به عدالت فرمان دهد و به راه راست رود چگونه برابر تواند بود. (76)
غيب آسمانها و زمين خاص خداست كار قيامت چشم بهم زدنى بيش نيست و يا نزديكتر از آن ، به درستى كه خدا به همه چيز تواناست . (77) بيان آيات
رجوعى است بعد از رجوع به شمردن نعمتهاى الهى و نتيجه گرفتن توحيد و نتيجه گرفتن بعث از اين آيات ، و اشاره اى است به مساله تشريع ، كه عبارت است از نبوت .


و الله انزل من السماء ماء فاحيا به الارض بعد موتها ....



مقصود آيه ، روياندن و سرسبز كردن زمين بعد از خزان و خمودى آن در زمستان است ، كه پس از فرا رسيدن بهار و آمدن بارانهاى بهارى ريشه گياهان و تخم آنها بعد از يك دوره سكون ، شروع به رشد و نمو مى كند، و اين خود يك زندگى ، و از سنخ زندگى حيوانى است ، هر چند كه يك مرحله ضعيف از آن است ، امروز هم در مسائل علمى جديد ثابت شده كه گياهان از جرثومه هاى حيات تشكيل يافته ، همان جرثومه هايى كه در حيوان هست ، هر چند صورت و اثرش با آن مختلف است .
مفاد آيه (ان فى ذلك لاية لقوم يسمعون )
و اينكه فرمود: (ان فى ذلك لاية لقوم يسمعون ) مراد از شنيدن پذيرفتن سخنانى است كه بايد پذيرفت ، زيرا عاقل كه طالب حق است وقتى چيزى مى شنود كه احتمال حقانيتش را مى دهد گوش فرا داده كاملا فرا مى گيرد و حفظ مى كند، همچنانكه در قرآن كريم فرمود: (الذين يستمعون القول فيتبعون احسنه اولئك الذين هديهم الله و اولئك هم اولوا الالباب ).
پس وقتى براى كسى كه قريحه قبول كردن حق را دارد داستان فرستادن باران و زنده كردن زمين بعد از مردنش نقل شود همين داستان براى او آيت و دليلى است بر مساله بعث روز قيامت ، و مى فهمد كسى كه بدين وسيله ، زمين مرده را زنده كرد مى تواند مردگان را هم زنده كند.


و ان لكم فى الانعام لعبرة ....



كلمه (فرث ) به معناى كثافاتى است كه در روده ها مى افتد و در روده بزرگ جمع مى شود، ولى وقتى به خارج آمد آن را سرگين گويند، كلمه (سائغ ) اسم فاعل از (سوغ ) است ، گفته مى شود: (ساغ الطعام و الشراب : غذا و شراب روان شد) و اين را وقتى گويند كه شراب (مايعات ) آشاميدنى گوارا باشد، و به آسانى در گلو رود.
(و ان لكم فى الانعام لعبرة ) - يعنى براى شما در شتر و گاو و گوسفند امرى است كه اگر عبرتگير و پندپذير باشيد همان امر براى عبرت و موعظه شما بس است ، آنگاه آن امر را بيان نموده مى فرمايد: (نسقيكم مما فى بطونه ...) از آنچه در درون بدنهايشان هست شما را سيراب مى كنيم ، در اينجا ضمير راجع به انعام را مفرد آورد، و اين از باب كثير را واحد فرض كردن است .
معناى اينكه فرمود: شير خالص را از ميان فضولات شكم و خون به شما نوشانيديم
(من بين فرث و دم ) - شير حيوانات شيرده كه جايش اواخر شكم ، ميان دو پاست ، و خون كه مجرايش شرايين و رگها است كه به تمامى آن دو احاطه دارد، و اگر شير را عبارت دانسته از چيزى كه ميان كثافات و خون بدن قرار دارد، از اين باب بوده كه اين هر سه در داخل بدن و در مجاورت هم قرار دارند، اين غذاى پاك و لذيذ را از ميان آن دو بيرون كشيده ، همچنانكه گفته مى شود: (من از ميان قوم ، زيد را اختيار كردم ، و از ميان آنها بيرونش كشيدم ) كه البته وقتى گفته مى شود كه زيد و قوم در يكجا جمع شده باشند، هر چند زيد در حاشيه جمعيت نشسته باشد، نه در وسطشان ، چون مراد اين است كه من او را از ميان آنهمه جمعيت با اينكه غير شما نيز بود تميز دادم و جدا كردم .
معناى آيه اين است كه ما شما را از آنچه كه در بطون انعام است شيرى از ميان سرگين و خون آنها بيرون كشيديم و به شما نوشانديم ، كه به هيچ يك از آن دو آلوده نبود، و طعم و بوى هيچ يك از آن دو را با خود نياورد، شيرى گوارا براى نوشندگان و اين خود عبرتى است براى عبرت گيرندگان ، و وسيله اى است براى راه بردن به كمال قدرت و نفوذ اراده خدا، و اينكه آن كس كه شير را از سرگين و خون پاك نگاه داشته قادر است كه انسان را دوباره زنده كند، هر چند كه استخوانش هم پوسيده و اجزايش در زمين گم شده باشد.


و من ثمرات النخيل و الاعناب تتخذون منه سكرا و رزقا حسنا ....



راغب در مفردات گفته : (سكر) - به ضمه سين - آن حالتى را گويند كه عارض بر انسان و عقل انسان مى شود،
و ميان عقل آدمى و خود او حايل مى گردد - تا آنجا كه مى گويد - (سكر) - به فتحه سين و كاف - آن چيزى است كه براى آدمى سكر مى آورد، چنانچه خداى تعالى فرموده : (تتخذون منه سكرا و رزقا حسنا).
معناى كلمه (سكر) و بيان مفاد آيه (تتخذون منه سكرا و رزقا حسنا...)
در مجمع البيان گفته : (سكر) در لغت بر چهار وجه آمده :
اول : به معناى هر شرابى كه سكرآور باشد.
دوم : هر طعامى كه طعم داشته باشد، و از آن باب است قول شاعر كه گفته : (جعلت عيب الاكرمين سكرا : تو عيبجويى از بزرگان را غذا و طعام خود كردى ).
سوم : سكون است ، و بهمين جهت مى گويند: (ليلة ساكرة : شبى آرام ) شاعر در اين باره گفته است : (و ليست بطلق و لا ساكرة : آن شب نه بى آشوب بود و نه آرام ) و همچنين مى گويند: (سكرت الريح : باد ساكن شد) باز شاعر گفته : (و جعلت عين الحرور تسكر : نسيم داغ شروع به آرامش نمود).
چهارم : مصدر است وقتى مى گويى (سكر فلان سكرا) يعنى فلانى حيران شد حيران شدنى ، و از همين باب است تسكير كه به معناى تحيير يعنى حيران كردن است . در قرآن كريم هم آمده : (سكرت ابصارنا) يعنى حيران شد (ديدگان ما).
و ظاهرا اصل در معناى اين كلمه زوال عقل بخاطر استعمال چيزى است كه عقل را زايل مى كند، و بقيه معانى كه برايش ذكر كرده اند به نوعى استعاره يا توسع ، از آن معنا گرفته شده .
جمله (و من ثمرات النخيل و الاعناب ) يا جمله اسميه و عطف بر جمله (و الله انزل من السماء ماء) است ، همچنانكه جمله (و ان لكم فى الانعام لعبرة ) در آيه قبلى عطف بر آن بود، و آن وقت تقدير كلام چنين مى شود: (انزل من السماء ماء و من ثمرات النخيل و الاعناب ما تتخذون - و يا - شى ء تتخذون ...).
مى گويند عرب ، خيلى از اوقات (ما) ى موصوله را حذف مى كند، مانند كلام خداى تعالى كه فرموده : (و اذا رايت ثم رايت نعيما و ملكا كبيرا) كه تقديرش (راَيت ما ثم ) بوده .
ليكن نحات بصريين حذف موصول را جايز ندانسته اند، و ناگزير در آيه مورد بحث تقدير را (و من ثمرات النخيل و الاعناب شى ء تتخذون منه ) دانسته اند.
و يا آنكه جمله فعليه بوده و عطف بر جمله (انزل من السماء ماء) است ، همچنانكه جمله فعليه (و اوحى ربك ) عطف به آن است و بنا بر اين ، تقدير چنين است : (انزل من السماء ماء و خلق لكم - و يا - آتاكم من ثمرات النخيل و الاعناب ) آن وقت (جمله تتخذون منه ...) بدل از آن محذوف و يا جمله اى استينافيه خواهد بود، گويا شخصى پرسيده : ما از انگور و خرما چه استفاده اى مى كنيم ؟ در جواب فرموده : (از آن سكر و رزق حسن مى گيريد) و اگر ضمير آن دو يعنى (نخيل و اعناب ) را مفرد آورده با اينكه بايد مى فرمود: (تتخذون منهما) براى اين بود كه در سابق گفتيم چيز بسيار را يك چيز حساب كرده ، مانند جمله (مما فى بطونه ) در آيه قبلى با اينكه مرجع ضمير، كلمه انعام است كه جمع مى باشد اما ضمير را مفرد آورده است .
و معناى جمله (تتخذون منه سكرا و رزقا حسنا) اين است كه از آنچه ذكر شد، از ميوه هاى نخل و انگور چيزى مى گيرند كه مانند شراب با تمام انواعى كه دارد مسكر است ، و رزق پاكيزه و خوب ، از قبيل مويز و شيره و غير ذلك از چيزهايى كه آذوقه به شمار مى رود.
عدم دلالت جمله : (تتخذون منه سكرا و رزقا حسنا) بر مباح بودن مسكرات
اين آيه شريفه نمى خواهد بفرمايد مسكرات ، حلال و مباح است ، و حتى نمى خواهد بگويد كار خوبى مى كنيد كه از ميوه هاى مذكور مسكر مى گيريد، بلكه ممكن است بگوييم دلالت بر زشتى اين كار دارد چون شراب گرفتن را در مقابل اتخاذ رزق خوب قرار داده ، تا بفهماند شراب رزق حسن نيست ، ولى اگر اين دلالت را قبول نكنيم آن را نيز قبول نداريم ، زيرا اصلا آيه شريفه در مقام بيان حلال و حرام نيست ، بلكه در اين مقام است كه منافعى را كه بشر آن روز از اين ميوه ها مى بردند بشمارد، و بفرمايد همه اين انتفاعات از نعمتهاى خداست و از ذكر آن نتيجه توحيد را بگيرد، چون آيه شريفه در مكه نازل شده و خطابش به مشركين است .
و بنا بر اين ، آيه متضمن حكم شرعى نيست ، تا بگوييم با آيه تحريم شراب نسخ شده يا نشده است ، و با همين بيان فساد گفتار آن كسى كه گفته : آيه مورد بحث با آيه سوره مائده نسخ شده و به قتاده هم نسبت داده اند روشن مى گردد.
صاحب روح المعانى حرف عجيب و غريبى زده و گفته : تفسير سكر به شراب از ابن مسعود و ابن عمر و ابى رزين و حسن و مجاهد و شعبى و نخعى و ابن ابى ليلى و ابى ثور و كلبى و ابن جبير با بسيارى ديگر نقل شده ، و آيه شريفه در مكه نازل گرديده كه در آن روز شراب حلال بوده ، و فاجر و مسلمان و كافر آن را مى آشاميدند، و تحريمش در مدينه طيبه اتفاق افتاد، و كسى در اين معنا مخالف نيست اختلافى كه دارند در اين است كه قبل از جنگ احد بوده يا بعد از آن و آيه اى كه در مدينه نازل شد و شراب را تحريم كرد آيه (يا ايها الذين آمنوا انما الخمر و الميسر و الانصاب والازلام رجس من عمل الشيطان فاجتنبوه ) بود پس آيه مورد بحث بوسيله آن نسخ شده ، و همين معنا از عده اى از نامبردگان مانند نخعى و ابى ثور و ابن جبير روايت شده .
بعضى گفته اند: آيه مورد بحث درست است كه قبل از آيه تحريم نازل شده ليكن نسخ نشده ، چون سكر به معناى شراب نيست بلكه به معناى سركه است ، و اين لغت اهل حبشه است . و يا به نقلى كه از ابى عبيده شده سكر، خوردنى است كه به عنوان نقل خورده مى شود، مانند شيرينى ، آنگاه اين شعر را به عنوان شاهد انشاد كرده كه : (جعلت اعراض - الكرام سكرا) تا آنجا كه مى گويد: حنفى ها هم قائل به عدم نسخ شده گفته اند: مراد از سكر، آن مقدار از شراب است كه مستى نمى آورد، و استدلال كرده اند به اينكه خداى تعالى در آيه مورد بحث منت مى گذارد بر بندگانش به چيزهايى كه برايشان خلق كرده ، و منت گذارى در چيزهايى معقول است كه حلال باشد نه حرام ، پس همين كه مى بينيم خدا بر بندگان منت نهاده به سكر، خود دليل است بر اينكه شراب كم و آن مقدار كه مستى نياورد حلال است ، و زياده روى در آن بطورى كه مستى بياورد حرام است ، اين بود آن مقدار از كلام روح المعانى كه مورد حاجت ما بود.
رد مطالبى كه صاحب (روح المعانى ) در ارتباط با آيه مورد بحث بيان كرده است
اما اينكه گفت : خمر در مدينه تحريم شده ما در سوره مائده بحث مفصلى ايراد نموده و ادله اى آورديم بر اينكه شراب قبل از هجرت هم تحريم شده بود، و يكى از احكام معروف اسلام نزد مشركين حرمت شراب و حرمت زنا بود، و تحريم آن در سوره اعراف نازل شد كه بطور قطع ، قبل از سوره نحل نازل شده ، و همچنين در دو سوره بقره و نساء تحريم شده كه قبل از مائده نازل شدند.
و گفتيم كه آيه سوره مائده براى تاكيد حرمت و چوبكارى بعضى از مسلمانان بود كه از حكم حرمت تخلف مى كردند،
و روايات ، شاهد بر آن است و به قول خود روح المعانى مسلمان و كافر، آن را مى خوردند، در خود آيات هم تعبيراتى كه شاهد بر اين معنا باشد هست ، از جمله عبارت : (فهل انتم منتهون : آيا شما دست بر مى داريد از آن ) است .
و اما اينكه از ابن عباس نقل كرده كه سكر در لغت حبشه به معناى سركه است ، اين هم دليلى كه بتوان بر آن اعتماد نمود ندارد، و استعمال الفاظ غير عربى هر چند در قرآن زياد است مانند (استبرق ) و (جهنم ) و (زقوم ) و غير اينها و ليكن اين استعمالات در مواردى است كه مانعى از قبيل ابهام و اشتباه در بين نباشد، و اما لغت سكر كه در زبان عربى به معناى شراب است و در زبان حبشه به معناى سركه است ، باعث اشتباه و ابهام است و چگونه ممكن است به كتابى كه بليغ ترين كلام ، كلام آنست نسبت دهيم كه در جايى كه گفتگو از سركه دارد كلمه (خل ) كه لفظ عربى بسيار خوبى است را رها كند و كلمه سكر را كه زبان حبشى است و در زبان عربى ضد آن را مى فهماند بكار ببرد؟
و اما اينكه به ابى عبيده نسبت داد اشكالش در اول بحث گذشت ، بدانجا مراجعه شود.
و اما نسبتى كه به حنفى ها داد كه گفته اند مراد از سكر مويز است ، و آيه دلالت دارد بر جواز شرب كمى از آن به حدى كه مستى نياورد چون آيه در مقام منت نهادن است ، اشكالش اين است كه آيه بيش از اين دلالت ندارد
كه مردم از خرما و انگور سكر مى گرفتند و اما منت نهادن بر مردم بهيچوجه از آيه استفاده نمى شود، آيه تنها در مقام شمردن نعمتهاست كه در ضمن خرما و انگور را هم اسم مى برد، پس خرما و انگور نعمت است نه هر قسم استفاده اى كه مردم از آن مى كنند، چه حلال و چه حرام ، و اگر همه استعمالات مردم را نعمت مى دانست اتخاذ سكر را در مقابل رزق حسن قرار نمى داد، با اينكه اين مقابله دلالت بر نوعى عتاب و سرزنش دارد و مى خواهد بر مردم تعريض كند كه چرا از آن دو شراب مسكر مى گيرند همچنانكه بيضاوى و غير او نيز بر آن اعتراف نموده است .
به علاوه ، در خود آيه لفظ سكرى كه مقيد به مويز يا شراب باشد وجود ندارد و نه مقيد به كمى كه به حد مستى برسد و نه به چيزى ديگرى . پس اگر اتخاذ سكر از منتهاى خدا بوده و آيه دلالت بر جواز آن مى كند، بايد ملتزم شويد كه آيه صريح در حليت همه شرابها است ، چرا نمى گوييد؟
به علاوه آيه ديگر قابل نسخ نيست چون وقتى لسان ، لسان منت باشد ديگر مدت معين بر نمى دارد تا بعد از گذشتن آن مدت حكمش با آيه اى ديگر برداشته شود، زيرا چطور ممكن است خداوند چيزى را از نعمتهاى خود بشمارد و بر آن منت بگذارد آن وقت همان را رجس و از عمل شيطان بخواند همانند سوره مائده ، با اينكه چنين عملى از آن بداءهايى است كه بر خداى سبحان محال است .
سپس خداى تعالى آيه مورد بحث را با جمله (ان فى ذلك لا ية لقوم يعقلون ) ختم فرموده تا مردم را در تعقل و دقت در امر نباتات و ميوه ها تحريك كند.


و اوحى ربك الى النحل ان اتخذى من الجبال بيوتا ... لقوم يتفكرون



معنا و موارد استعمال كلمه (وحى )
كلمه (وحى ) بطورى كه راغب گفته : به معناى اشاره سريع است ، كه البته همواره از جنس كلام و از باب رمزگويى و يا به صورت صوت و مجرد از تركيب و يا به اشاره و امثال آن است .
و از موارد استعمالش بدست مى آيد كه از باب القاى معنا به نحو پوشيده از اغيار است ، پس الهام به معناى القاى معنا در فهم حيوان از طريق غريزه هم از وحى است ، همچنانكه ورود معنا در نفس انسان از طريق رؤ يا و همچنين از طريق وسوسه و يا اشاره ، همه از وحى است ، در كلام خداى تعالى هم در همه اين معانى استعمال شده يك جا در القاء در فهم حيوان از راه غريزه استعمال كرده و فرموده : (و اوحى ربك الى النحل ) و در القاء از باب رؤ يا استعمال كرده و فرموده : (و اوحينا الى ام موسى ) و در وسوسه استعمال كرده فرموده : (الا ان الشياطين ليوحون الى اوليائهم ) و در القاء از باب اشاره استعمال كرده و فرموده : (فاوحى اليهم ان سبحوا بكرة و عشيا).
قسم ديگرى از وحى الهى با تكلم با انبياء و رسل است همچنانكه فرموده (و ما كان لبشر ان يكلمه الله الا وحيا) چيزى كه هست ادب دينى چنين رسم كرده كه وحى جز به كلامى كه بر انبياء و رسل القاء مى شود اطلاق نگردد.
در مجمع البيان گفته : كلمه (ذلل ) جمع ذلول (رام ) است گفته مى شود: (انه ذلول - يعنى حيوانى كه ذلتش آشكار است ، و رجل ذلول يعنى مردى كه ذلت و خضوعش آشكار است ).
ايحائات و الهامات خداى سبحان به زنبورعسل
پس معناى اينكه فرمود: (و اوحى ربك الى النحل ) اين است كه خداوند به زنبور عسل از راه غريزه اى كه در بنيه او قرار داده الهام كرده ، و داستان زنبور عسل و نظامى كه در حيات اجتماعى خود و سيره و طبيعتش دارد امرى است عجيب و حيرت آور، و شايد همين نظام عجيبش باعث شده كه خطاب از مشركين را به خطاب مخصوص رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) برگرداند و بفرمايد (و اوحى ربك : و وحى كرد پروردگار تو).
و اينكه فرمود: (ان اتخذى من الجبال بيوتا و من الشجر و مما يعرشون ) اين همان مضمونى است كه خدا به زنبور عسل وحى كرد، و ظاهرا مراد از (مما يعرشون ) همان محلى است كه كندوهاى عسل را در آنجا مى گذارند.
و اينكه فرمود: (ثم كلى من كل الثمرات ) امر به اينكه از همه ميوه ها بخورد، با اينكه زنبور عسل از ميوه ها نمى خورد و غالبا روى گلها مى نشيند بدان جهت است كه غذاى زنبور عسل از همان مواد اوليه ميوه ها است ، كه در شكوفه ها جاى دارد، و هنوز بزرگ نشده و پخته نگشته است . خداى تعالى جمله : (فاسلكى سبل ربك ذللا) را با فاء تفريع متفرع بر امر به خوردن نموده ، و اين تفريع مؤ يد اين است كه مراد از خوردن ، برداشتن و به منزل بردن است ، تا عسلى را كه از ثمرات گرفته به خانه ها برده ذخيره نمايند، و اضافه (سبل ) به كلمه (رب ) در جمله (ربك ) براى اين است كه دلالت كند بر اينكه تمامى كارها و رفت و آمدهاى زنبور عسل با الهام انجام مى گيرد.
و جمله (يخرج من بطونها شراب مختلف الوانه ...)، جمله اى است مستانفه كه بعد از جمله امر مزبور، نتيجه عمل و مجاهدت وى را در امتثال امر خداى سبحان و رام بودن در امتثالش را بيان مى كند، و آن نتيجه عبارت است از اينكه : از شكم او بيرون مى آيد شرابى به نام (عسل ) كه داراى رنگهاى مختلف است بعضى سفيد و بعضى زرد و بعضى قرمز سير و
بعضى مايل به سياهى (فيه شفاء للناس ) كه براى بيشتر امراض شفا است .
بحث مفصل در زنبور عسل ، اين حشره زيرك كه حياتش مبنى بر اساس مدنى عجيب و فاضله است بطورى كه نمى توان غرائب و حقايق آن را شمرد و سپس بحث در پيرامون عسل كه آن را با مجاهدتهاى پيگيرش تهيه مى كند،
و خواص عسل ، بحثهايى است كه از طاقت اين كتاب خارج است ، و خواننده بايد به كتابهايى كه در خصوص اين مباحث نوشته شده مراجعه نمايد.
وجه اينكه آيه زنبور عسل به (لقوم يسمعون )
خداى تعالى آيه مورد بحث را با جمله (ان فى ذلك لاية لقوم يتفكرون ) ختم فرموده ، و در آيات مورد بحث اين تعبير به صورتهاى مختلفى تكرار شده . آيه اى كه مربوط به زنده كردن زمين بعد از موتش بود با جمله (لقوم يسمعون ) ختم گرديده و آيه مربوط به ثمرات نخيل و اعناب با جمله (لقوم يعقلون )، و آيه مورد بحث كه مربوط به امر نحل است با جمله (لقوم يتفكرون ) و شايد علتش اين باشد كه : توجه به مساله مرگ و زندگى طبعا براى انسان پند و عبرت آور مى باشد و لذا تعبير به سمع با اين مقام مناسب تر است . و توجه انسان به ميوه هاى درختان از جهت اينكه مفيد و مورد استفاده است يك نظر برهانى و استدلالى است كه بيانگر پيوستگى تدبير و ارتباط نظامهاى جزئى به يكديگر مى باشد و اين نظر با تعقل مناسب تر است . و آنجا كه سخن از زنبور عسل و زندگى آن كه سراسر عجايب و دقائق است به ميان آمد و آن اسرار و دقائق براى انسانها كشف نمى شود مگر با تفكر، پس زندگى زنبور عسل آيتى است براى مردمى كه تفكر كنند.
قبلا اشاره كرده بوديم كه در اين سوره التفاتهاى مختلفى بكار رفته و عمده آن در همين آيات مورد بحث است كه در يك فراز خطاب را از در رحمت براى مشركين و شفقت به حال ايشان (كه خود از آن خبر نداشتند) متوجه ايشان نموده در فراز ديگرى بخاطر كفر و لجاجتشان از خطاب به آنان اعراض نموده خطاب را متوجه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) كرده است ، و اين التفات در آيات اين سوره مشهود است كه دائما در فرازى خطاب متوجه مشركين و در فرازى ديگر متوجه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) مى شود.


و الله خلقكم ثم يتوفاكم و منكم من يرد الى ارذل العمر لكى لا يعلم بعد علم شيئا ....



كلمه (ارذل ) اسم تفضيل از رذالت و پستى است ، و مراد از (ارذل العمر) به قرينه جمله (لكى لا يعلم ...) سن شيخوخت و پيرى است ، كه قواى شعور و ادراك در آن انحطاط پيدا مى كند، و البته اين انحطاط به اختلاف مزاجها مختلف مى شود، و غالبا از سن هفتاد و پنج سالگى شروع مى شود.
و معناى آيه اين است كه : خدا شما گروه مردم را خلق كرده پس آنگاه شما را در عمر متوسط مى گيرد، و البته بعضى از شما هستند كه تا سن پيرى رسيده آنقدر به عقب بر مى گردند كه از ضعف قواى دراكه بعد از آنكه عمرى عالم بودند ديگر چيزى را ندانند،