تفسير الميزان جلد ۱۸

علامه طباطبايي رحمه الله عليه

- ۵ -


بـعـضـى ديـگـر گـفـته اند: كلمه (يعف ) عطف است بر كلمه (يسكن الريح ) تا جمله (بـمـا كـسـبوا)، و به همين جهت آن را با (و) عطف كرد، نه با (اءو). و معنايش اين اسـت كـه : اگـر بـخواهد آنان را با ساكن كردن در دريا عقاب مى كند، و يا با دچار شدن بـه طـوفـان شـكـنـجـه مـى نـمـايـد، و اگر بخواهد از بسيارى عفو مى كند. اين تفسير هم مثل تفسير قبل داراى تكلف است .


و يعلم الذين يجادلون فى آياتنا ما لهم من محيص



بعضى گفته اند: اين جمله نتيجه اى است معطوف بر نتيجه ديگر كه حذف شده ، و تقدير آن چـيـزى نـظـيـر ايـن عـبـارت اسـت : (و يـعـف عـن كـثـير ليظهر به قدرته و يعلم الذين يـجـادلون فـى آياتنا ما لهم من مفر و لا مخلص ) يعنى : (يكى از آيات خداوند كشتى ها است ، كه اگر بخواهد آن را چنين و چنان مى كند، تا بدين وسيله قدرت خود را بنماياند، و كـسـانـى كـه در آيـات مـا جـدال مـى كـنـنـد بـفهمند كه هيچ راه گريزى ندارند). و از اين قـبـيـل عـطف به محذوف در قرآن كريم بسيار آمده ، چيزى كه هست در اين گونه موارد آنچه كـه بـه مـحذوف عطف شده با (لام ) آمده ، مانند (و ليعلم اللّه الذين آمنوا) يعنى : ما روزگـار را بـيـن مردم دست به دست مى گردانيم تا چنين و چنان شود، و تا خدا بداند چه كـسانى ايمان آورده و تا از شما گواه بگيرد. و نيز مانند جمله (و ليكون من الموقنين ) يـعـنى : ما اين چنين ملكوت آسمانها و زمين را به ابراهيم نشان داديم تا چنين و چنان شود و تا او از دارندگان يقين گردد.
بعضى ديگر احتمال داده اند كه جمله مذكور عطف باشد بر جزاى شرط، يعنى بر (يسكن )، (يـظـللن )، (يـوبـقـهـن )، (يـعـف ) بـه حـذف (ان ) نـاصـبـه ، مـثـل ايـنكه بگويى (ان جئتنى اكرمك و اعطيك كذا و كذا) و كلمه (اعطيك ) را به فتح مـى خـوانـيـم بـه تـقـديـر (ان ) نـاصـبه ، و چون اين مساءله مربوط به علم نحو است خواننده را بدين علم ارجاع مى دهيم .


فما اوتيتم من شى ء فمتاع الحيوه الدنيا...



اين آيه تفصيل و شرحى است براى مساءله روزى دادن كه قبلا بدان اشاره كرده بود، و آن را تـقـسـيـم مـى كـنـد بـه رزق عـمومى و خصوصى . رزق عمومى عبارت است از ماديات كه خـداونـد آن را هـم بـه مؤ من و هم به كافر داده . و رزق خصوصى عبارت است از آنچه نزد خـدا ذخـيـره شده براى آخرت مؤ منين به تنهايى . و به مناسبت ذكرى هم از اوصاف مؤ منين نموده و اشاره اى هم به آينده ستمكاران در قيامت مى كند.
پـس در جـمـله مـورد بـحث خطاب (اوتيتم ) - به طورى كه از سياق برمى آيد - به عـمـوم مـردم اسـت ، نـه خـصوص مشركين . و مراد از (اوتيتم من شى ء) تمامى نعمت هايى اسـت كـه خـدا به مردم روزى كرده . و اگر كلمه (متاع ) را به كلمه (حياه ) اضافه فرموده ، اشاره است به اينكه نعمت هاى مادى ، روزى قطع مى شود و ثبات و دوامى ندارد. و مـعـنـاى آيه اين است : آنچه به شما داده شده از نعمت هايى كه نزد شما است ، متاعى است كه در روزهاى اندكى از آن تمتع مى بريد.
(و مـا عند اللّه خير و ابقى للذين امنوا و على ربهم يتوكلون ) - مراد از (ما عند اللّه ) ثـواب هـايـى اسـت كـه خدا براى مؤ منين ذخيره كرده تا در آخرت به عنوان پاداش به ايـشـان بـدهـد. و لام در جـمله (للذين امنوا) لام ملك است ، و اين جار و مجرور ظرف لغوى اسـت . بـعـضـى هـم گـفـتـه انـد لام مـتـعـلق اسـت بـه كـلمـه (ابـقـى ). ولى وجـه اول روشن تر است . و بهتر بودن آنچه نزد خداست بدين جهت است كه خالص است و آميخته با ناگواريها نيست و باقى تر بودن آن براى اين است كه مانند نعمت هاى دنيا با پايان پذيرفتن دنيا پايان نمى پذيرد.
صـفـات نـيـك مـؤ مـنـيـن : اجـتـنـاب از كـبـائر و فـواحـش ، گـذشـت ، دفع ظلم از يكديگر و...)


و الذين يجتنبون كبائر الاثم و الفواحش و اذا ما غضبوا هم يغفرون



اين جمله عطف است بر جمله (الذين آمنوا) و اين آيه با دو آيه بعدش صفات نيك مؤ منين را مـى شـمـارد. و ايـنكه بعضى از مفسرين آن را كلام تازه اى دانسته اند، حرفى است كه با سياق سازش ندارد.
و (كبائر الاثم ) عبارت است از گناهان كبيره اى كه آثار سوئش بزرگ است ، و خداى تـعـالى از جـمـله آنـهـا مـى گـسـارى و قـمـار را شـمـرده ، و فـرمـوده (قـل فـيـهما اثم كبير) و كلمه (فواحش ) جمع (فاحشه ) است كه به معناى گناه شـنيع و بى شرمانه است ، و خداى تعالى زنا و لواط را از مصاديق آن شمرده و فرموده : (و لا تـقـربـوا الزنـى انـه كـان فـاحـشـه ). و از لوط حـكـايـت كرده كه در باره لواط فرموده : (اتاتون الفاحشه و انتم تبصرون ).
(يـجـتـنـبـون كـبائر الاثم و الفواحش ) - با در نظر گرفتن اينكه اين سوره در مكه نازل شده جمله مورد بحث اشاره اى است اجمالى به احكامى كه بعد از اين در باره تحريم گناهان كبيره و فواحش تشريع مى شود.
(و اذا ما غضبوا هم يغفرون ) - اين جمله اشاره است به فضيلت عفو در هنگام غضب كه از بارزترين صفات مؤ منين است ، و به همين جهت اينطور كه ملاحظه مى كنيد تعبير كرده ، و نـفـرمـوده (و يـغفرون اذا غضبوا) چون در آن تعبير از چند جهت تاءكيد به كار رفته ، و مانند تعبير دوم عفو و مغفرت را منحصر در صورت غضب نكرده .


و الذين استجابوا لربهم و اقاموا الصلوه ...



كـلمه (استجابت ) به معناى اجابت و پذيرفتن است . و منظور از اينكه فرمود (مؤ منين پـروردگـار خـود را اسـتـجـابـت مـى كـنـنـد) بـه شـهـادت سـيـاق ايـن اسـت كـه اعـمـال صـالحـى كـه خـدا از ايـشـان خـواسـته انجام مى دهند، و اگر بعد از آن در بين همه تـكـاليـف الهـى نـام نماز را به ميان آورد و فرمود (و نماز بپا مى دارند) از باب ذكر خاص بعد از عام است وبه خاطر اهميت و شرافتى است كه نماز دارد.
عـلاوه بـر ايـنـكه از ظاهر كلام برمى آيد كه اين آيات مكى است و در مكه ساير واجبات از قـبـيـل زكـات و خـمس و روزه و جهاد واجب نشده بود. در جمله مورد بحث نيز همان حرف كه در جـمـله (و الذيـن يـجـتـنـبـون كبائر الاثم ) زديم مى آيد، يعنى اين جمله هم اشاره اى است اجـمـالى بـه ايـنـكـه بـه زودى دسـتـوراتـى در بـاره اعمال صالح مى رسد. و اين كلام در جمله ذيل نيز جارى است .
معناى مشورت و آيه (و اءمرهم شورى بينهم )
(و امـرهـم شـورى بـيـنـهـم ) - راغـب مـى گـويـد: كلمه (تشاور) و (مشاورت ) و (مـشورت ) به معناى استخراج راءى صحيح است ، به اينكه آدمى در مواقعى كه خودش در بـاره كارى راءى صحيح ندارد، به ديگرى مراجعه كند و از او راءى صحيح بخواهد. و ايـن كـلمـه از مـاده (شـور) گـرفـتـه شـده ، عـرب مـى گـويـد: (شـرت العـسـل ) يـعـنـى مـن عـسـل را از كـنـدويـش اسـتـخراج كردم . و در قرآن كريم نيز سخن از (مشاوره ) رفته ، فرموده : (و شاورهم فى الامر).
و كـلمـه (شـورى ) بـه مـعـناى آن پيشنهاد و امرى است كه در باره اش مشاوره شود. اين كـلمـه نيز در قرآن آمده ، فرموده : (و امرهم شورى بينهم ). و بنابراين معناى آيه چنين مـى شـود: مـؤ مـنـين آنهايند كه هر كارى مى خواهند بكنند، در بينشان شورائى مى شود كه پـيرامونش مشورت مى كنند. و از گفتار بعضى از ايشان برمى آيد كه كلمه (شورى ) مصدر است ، و بنا به گفته آنان معنا چنين مى شود: كار مؤ منين مشاورت در بين خويش است .
و بـه هـر حال چه به آن معنا باشد و چه به اين معنا، در اين جمله اشاره اى است به اينكه مـؤ مـنـيـن اهـل رشـدنـد، و كـارى مى كنند كه در واقع هم بايد بكنند، و در به دست آوردن و اسـتـخـراج راءى صـحـيـح دقـت بـه عـمـل مـى آورنـد، و بـه ايـن مـنـظـور بـه صـاحـبـان عـقل مراجعه مى كنند. در نتيجه آيه شريفه قريب المعنى با آيه شريفه (الذين يستمعون القول فيتبعون احسنه ) خواهد بود.
(و مـمـا رزقـنـاهـم يـنـفـقـون ) - ايـن جـمـله اشـاره اسـت بـه ايـنـكـه مـؤ مـنـيـن مال خود را در راه رضاى خدا انفاق مى كنند.


و الذين اذا اصابهم البغى هم ينتصرون



راغب مى گويد: كلمه (انتصار) و كلمه (استنصار) هر دو به معناى طلب يارى است . و بنا به گفته وى معناى آيه چنين مى شود: مؤ منين كسانى اند كه چون ببينند به يكى از مؤ منين ظلم شده از ديگران طلب نصرت مى كنند، و چون همگى بر سر حق متفق و چون يك تن واحـدنـد، قـهـرا اگـر بـه يـكـى از ايـشـان ظـلم شـود مـثـل ايـن اسـت كـه بـه هـمـه ايـشـان ظـلم شـده ، يـك دل و يـك جـهـت در مقابل آن ظلم مقاومت نموده ، نيروى خود را در يارى او بكار مى بندند.
و از بـعـضـى از اهـل لغت نقل شده كه گفته اند: كلمه (انتصار) به معناى (تناصر) (يارى طرفينى ) است ، نظير (اختصام ) كه به معناى تخاصم (دشمنى طرفينى ) است ، و (اسـتـبـاق 9 و (تـسـابـق ) كـه بـه مـعـنـاى مـسـابـقـه طرفينى است . و معناى آيه بـنـابـراين قول روشن است . و به هر حال چه به آن معنا باشد و چه به اين معنا، مراد از آيه شريفه اين است كه .
براى رفع ظلم مقاومت مى كنند. پس اين آيه با جمله قبلى كه مى فرمود: (و چون خشم مى گـيـرنـد عـفـو مـى كنند) منافات ندارد، براى اينكه مقاومت در برابر ظلم و جلوگيرى از ايـنـكـه در اجـتماع رخنه يابد بر هر كسى كه قدرت بر آن داشته باشد به حكم فطرت واجـب اسـت ، هـمچنان كه فرموده : (و ان استنصروكم فى الدين فعليكم النصر) و نيز فرموده : فقاتلوا التى تبغى حتى تفى ء الى امر اللّه ).


و جزاؤ ا سيئه سيئه مثلها...



ايـن آيـه حـكم مظلوم را كه طلب يارى مى كند بيان مى نمايد كه چنين كسى در انتصار خود مى تواند در مقابل ستمگر رفتارى چون رفتار او داشته باشد كه چنين تلافى و انتقامى ظلم و بغى نيست .
وجـــه ايـــنـــكـــه در جـــمـــله (و جـــزاء ســـيـــئة ســـيـــئه مـثـلهـا)عمل متقابل مظلوم در برابر ظالم را (سيئه ) ناميد
در ايـنـجـا ايـن سؤ ال پيش مى آيد كه اگر تلافى مظلوم ، ظلم و بغى نيست چرا آيه مورد بـحـث آن را هـم (سـيـئه ) خـوانـده ؟ بـعـضـى در پـاسـخ از آن گـفـتـه انـد: چـون در مقابل سيئه ستمگر قرار گرفته ، همچنان كه قرآن كريم در جاى ديگر فرموده : (فمن اعـتـدى عـليـكم فاعتدوا عليه بمثل ما اعتدى عليكم ). زمخشرى در پاسخ گفته : از اين رو هـر دو عـمـل را سيئه و بد خوانده كه با هر كس چنان رفتار شود ناراحتش مى كند، ظالم با ظلم خود مظلوم را ناراحت مى كند و مظلوم هم با انتقام خود ظالم را، پس در آيه شريفه حقيقت مـعـنـاى كـلمـه رعـايـت شـده . البـتـه ايـن نـكـتـه را هم گنجانده كه مجازات ظلم ظالم بايد مـثـل آن بـاشـد، نـه بـيـشـتـر، كـه در ايـن صـورت عـمـلى اسـت پـسـنـديـده و گـر نـه عمل زشتى خواهد بود.
(فـمن عفا و اصلح فاجره على اللّه ) - وعده جميلى است به كسانى كه به جاى انتقام عفو و اصلاح مى كنند. و ظاهرا مراد از اصلاح اين باشد كه مظلوم بين خود و پروردگارش را اصـلاح كـند. بعضى هم گفته اند: مراد از اصلاح ، اصلاح بين خود و ظالم بر خويش ‍ است ، به اينكه عفو و اغماض كند.
سه وجه در بيان (انه لا يحب الظالمين )
(انـه لا يـحـب الظـالمين ) - بعضى از مفسرين در بيان اين جمله گفته اند: اين جمله مى خـواهـد بـفـهـماند خداى تعالى به خاطر علاقه و محبت به ظالم ، مظلوم را به عفو تشويق نكرده ، بلكه خواسته است مظلوم به ثواب جزيلى برسد، چون به او محبت دارد.
بـعـضـى ديـگـر گـفـتـه انـد: مـراد از ايـن جـمـله تـفـهـيـم ايـن مـعـنـا اسـت كـه خـدا بـه هـر حـال ظـالم را دوسـت نـمـى دارد، چـه ايـنـكـه قصاص از او گرفته باشند، و چه نگرفته باشند به خاطر اينكه او به حقوق ديگران تجاوز كرده است .
ايـن دو وجـه هـر چـنـد در جـاى خـود حـرف درسـتـى اسـت ، ليـكـن سياق آيه و مخصوصا با حـائل شـدن جـمـله (فـمـن عـفـا و اصـلح فـاجـره عـلى اللّه ) در بـيـن تعليل (انه لا يحب الظالمين ) و مطلب تعليل شده ، يعنى (و جزاو سيئه سيئه مثلها) با آن نمى سازد.
و نـيـز مـمـكـن اسـت جـمـله (انـه لا يـحـب الظـالمـيـن ) تـعـليـلى بـاشـد بـراى ايـن اصل كه جزاى بدى ، بدى است ؛ بدون در نظر گرفتن همانندى و مساوات .


و لمن انتصر بعد ظلمه فاولئك ما عليهم من سبيل ...لمن عزم الامور



ضـمـير در كلمه (ظلمه ) به مظلوم برمى گردد، و اضافه ظلم به اين ضمير از باب اضافه مصدر به مفعول خودش است .
مظلوم حق مقابله به مثل دارد گو اينكه صبر و گذشت فضيلتى برتر است
اين سه آيه توضيح و پيش گيرى از شبهه اى است كه ممكن است از آيه قبلى كه فرمود: (فـمـن عـفـا و اصـلح فـاجره على اللّه ) به ذهن آيد، چون ممكن بود كسى كه بر او ظلم شـده تـوهم كند: اين دستور حق انتصار او را ضايع كرده ، و خلاصه اجازه داده همه مظلومين از حـق خـود صـرفـنـظر كنند. لذا براى دفع اين شبهه فرمود: (كسانى كه بعد از ستم ديدن در مقام گرفتن حق خود برآيند هيچ مانعى جلوگيرشان نيست ) و در شرع الهى هيچ مجوزى نيست كه حق آنان را باطل كند.
نـكـتـه اى كـه در ايـنـجـا لازم اسـت يـادآورى شـود ايـن اسـت كـه اگـر در اول آيه ضمير مفرد (ظلمه ) را به موصول (من ) برگردانده ، و در آخر ضمير جمع (عـليـهم ) به همان موصول برگردانده ، عيبى ندارد چون ضمير مفرد به اعتبار لفظ (من ) مى باشد، و ضمير جمع به اعتبار معناى آن .
نـكـتـه ديگر، اينكه فرمود: تنها محكوميت از آن كسانى است كه به مردم ظلم مى كنند، و مى خـواهـنـد بـدون حـق در زمـيـن طـغـيـان كـنـنـد آرى ستمكاران محكومند به اينكه از ايشان انتقام گرفته شود، و اين معنا را در ذيل كلام تاءكيد نموده و فرموده : (اولئك لهم عذاب اليم ).
سـوم ايـنـكـه فـرمود: (و لمن صبر و غفر ان ذلك لمن عزم الامور) و بيان كرد كه دعوت بـه صـبـر و عـفـو بـه ايـن مـعـنـا نـيـسـت كـه حـق انـتـصـار و دفـع ظـلم از خـود بـاطـل شـود، بـلكـه ارشـاد بـه فـضـيـلتـى اسـت كـه از تـمـامـى فـضـائل مـهم تر است ، چون در مغفرت و عفو صبرى است كه از مصاديق عزم الامور است . و آنـگـاه كـلام را هـم بـا لام قـسـم تاءكيد كرد، و هم با لام تاءكيد كه بر سر خبر (ان ) آورده ، چون به مضمون اين كلام عنايت داشته .


و من يضلل اللّه فما له من ولى من بعده ...



بعد از آنكه مؤ منين را با اوصافشان ذكر كرد كه نزد خدا رزقى ذخيره شده دارند، رزقى كـه سـعادت آخرتشان را تاءمين مى كند، رزقى كه خدا ايشان را به آن رهنمون شده ، اينك در ايـن جـمـله به وضع غير مؤ منين يعنى ستمكاران ماءيوس از چنين هدايتى و محروم از چنان رزق كريمى پرداخته ،
وصف حال غير مؤ منين در روبرو شدن با عذاب الهى
مى فرمايد: خداى سبحان ايشان را به خاطر كفر و تكذيبشان گمراه كرده ، در نتيجه به آن رزقى كه نزد پروردگار است دست نمى يابند، و به آن سعادتمند نمى گردند، و جز او وليـى ندارند تا متولى امرشان باشد، و رزقى را كه از آن محروم شده اند به ايشان بـدهـد، در نـتـيـجه دست خالى خواهند بود، و وقتى عذاب را مشاهده مى كنند آرزو مى كنند اى كاش به دنيا برگردند تا عمل صالح كنند، و مانند مؤ منين سعادتمند گردند.
(و مـن يـضـلل اللّه ...) - ايـن جـمـله از قـبـيـل بـه كـار بـردن سـبـب (اضـلال خـدا، و نـداشـتـن وليـى غير از خدا، و محروميت از هدايت و رزق كريم ) در جاى مسبب (هدايت و رزق كريم ) است .
(و تـرى الظـالمـيـن لمـا راءو العـذاب يـقـولون هـل الى مـرد مـن سبيل ) - اين جمله اشاره است به آرزوى ظالمين براى برگشتن به دنيا بعد از آنكه از سعادت نوميد شدند و عذاب را مشاهده كردند.
كلمه (ترى ) گو اينكه خطاب به رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) است ، اما نـه از آن جهت كه رسول او است ، بلكه از اين جهت كه مى تواند ببيند. پس در حقيقت خطاب بـه عـمـوم اسـت . و معنايش اين است : تو مى بينى و همه بينندگان مى بينند. و اشاره است بـه ايـن كـه آنها وقتى اين آرزو را مى كنند كه عذاب را مشاهده مى نمايند. و كلمه (مرد) به معناى (رد) است .


و تريهم يعرضون عليها خاشعين من الذل ينظرون من طرف خفى



ضـمـيـر در (عـليها) به (نار) برمى گردد. گو اينكه قبلا نام آن برده نشده بود ولى مـقـام بر آن دلالت داشت . و كلمه (طرف خفى ) به معناى نگاه ضعيف است ، و اگر نـگـاهـى ضـعـيـف به آتش دوزخ و مكاره هول انگيز قيامت مى كنند، براى اين است كه نه مى تـوانـنـد آن را نـاديـده گرفته ، و خود را به غفلت بزنند، و نه برايشان امكان دارد كه درسـت و حـسـابـى بـه آن نـگـاه كـنـنـد و چـشـم را از آن پـر سـازنـد، در مـثـل بـمـانـنـد كـسـى هـستند كه قاتلش با شمشير بالاى سرش ايستاده ، چنين كسى نگاهى ضعيف به شمشير او مى كند. بقيه الفاظ آيه روشن است .
مـعـنـاى جمله (ان الخاسرين الذين خسروا انفسهم و اهليهم ) و اينكه گوينده آن كيانند ودر كجا آن را مى گويند
(و قـال الذيـن امـنـوا ان الخـاسرين الذين خسروا انفسهم و اهليهم يوم القيمه ) - يعنى خـاسـرانـى كـه تـمامى خسران ها و حقيقت آن در ايشان جمع است ، كسانى هستند كه در قيامت نـفـس خـود و اهـل خـود را خـاسـر كـردنـد، يـعـنـى خـود را از نـجـات مـحـروم نـمـوده و از اهل خود نيز بهره مند نمى شوند.
بـعـضـى از مـفـسرين گفته اند: منظور از اهل خاسران ، همسران حورى و خدمتگزاران بهشتى است ، كه اگر ايمان آورده بودند از آنها بهره مند مى شدند.
و ايـن حـرف بـدى نـيـسـت ، براى اينكه از آيات وراثت بهشت برمى آيد كه هر انسانى از بـهـشـت و نـعـمـتـهـاى آن سهمى دارد. كفار سهم خود را در دنيا از دست داده اند، در نتيجه مى تـوان گـفـت مـعـنـاى خسران خود و اهل خود اين است كه خود را دوزخى نموده ، و از حوريان و خدمتگزاران بهشتى خود را محروم ساخته اند.
ايـن سـخن را در آيه شريفه به مؤ منين نسبت داده ، و مؤ منين در قيامت اين سخن را مى گويند هـر چـنـد در آيـه شـريـفه از آن با فعل ماضى تعبير كرده و ليكن اين تعبير براى افاده حـتـمـى بودن قيامت است ، پس اينكه بعضى پنداشته اند كه اين سخنى است كه مؤ منين در دنـيـا مـى گـويـنـد، پـنـدار صـحـيـحـى نـيـسـت ، بـراى ايـنـكـه در مـثل مقامى كه آيات مورد بحث در آن است ، معنا ندارد خداى تعالى آن را به مؤ منين موجود در دنيا نسبت دهد.
نكته ديگر اينكه گويندگان اين سخن در قيامت همه مؤ منين - حتى افراد ضعيف الايمان - نـيـسـتند، بلكه مؤ منينى هستند كه ايمان كامل دارند، همانهايى كه در قيامت اجازه دارند سخن بـگـويـنـد، و هـر چـه هـم مـى گـويـنـد حق محض است ، مانند اصحاب اعراف و شهداء، يعنى گـواهـان اعـمال ، كه قرآن در باره شان فرموده : (يوم يات لا تكلم نفس الا باذنه ) و نـيـز فـرمـوده : (لا يـتـكـلمـون الا مـن اذن له الرحـمـان و قال صوابا).
پـس نـبـايـد اعـتـنـاء كرد به گفته آن كس كه گفته : اين كلام كه خدا به مؤ منين نسبت داده دلالت مـى كـند بر شدت خوشحالى مؤ منين از نجات از خسران ، و از كرامتى كه خدا در آن روز بـه ايـشان روزى مى كند. چون اگر كلام ، كلام همه مؤ منين باشد، بايد همه مردم كه در عرصه محشر جمعند و قدرت سخن گفتن دارند آن را بگويند، همانطور كه كلمه (ترى ) خطاب به همه كسانى است كه قدرت ديدن دارند.
(الا ان الظـالمـيـن فـى عـذاب مـقـيـم ) - ايـن جـمـله عـذاب را بـر اهـلش مسجل مى كند، و مى فرمايد ستمكاران عذابى دائم و غير منقطع دارند. بعضى جائز دانسته اند كه تتمه كلام مؤ منين باشد.


و ما كان لهم من اولياء ينصرونهم من دون اللّه ...



ايـن تـعـبير، يعنى تعبير (ما كان لهم ) براى اين بوده كه بفهماند ادعايى كه در دنيا مـى كـردنـد كـه مـا اوليايى داريم دعوى باطلى بود، پس ‍ آوردن كلمه (كان ) به اين مـنظور بوده و گر نه مى فرمود: (ما لهم من ولى ) همچنان كه در آيه 31 فرمود: (و ما لكم من دون اللّه من ولى ).
(و مـن يـضـلل اللّه فـمـا له مـن سـبـيـل ) - ايـن جـمـله صـلاحـيـت آن را دارد كـه تـعـليـل صـدر آيـه ، و هـم بـه مـنـزله نـتـيـجـه اى بـراى تـمـامـى مـطـالب قبل باشد، مطالبى كه در باره عقاب ستمكاران بيان كرد. و هم نوعى انعطاف به مساءله تـشـريـع شـريـعـت بـه وسـيـله وحـى بـاشـد كـه در اوائل سوره بيان مى داشت چون در آنجا همه گفتگو در باره شريعت بود كه راه به سوى سعادت است ، و در اين جمله مى فرمايد كسانى كه خدا گمراهشان كرده راهى ندارند.
پس اين جمله كنايه است از اينكه هيچ راهى به سوى سعادت نيست ، مگر راهى كه خدا آن را براى بندگانش و از راه وحى و رسالت تشريع كرده ، پس كسى كه خدا به جرم كفرش و تـكـذيـبـش گـمـراه ساخته ، او ديگر هيچ راهى ندارد كه با آن به سوى سعادت عقبى و نجات از عذاب و هلاكت هدايت شود.


اسـتـجـيـبـوا لربـكم من قبل ان ياءتى يوم لا مرد له من اللّه ما لكم من ملجا يومئذ و ما لكم من نكير



ايـن آيـه شريفه مردم را دعوت مى كند به اينكه فرمايشات خدا و انذار او از روز قيامت در آيـات قـبـل را بـپـذيـرنـد، ايـن آن چيزى است كه از سياق استفاده مى شود. و اينكه بعضى گفته اند: مراد از كلمه يوم روز مرگ است ، صحيح نيست .
مفاد جمله : (يوم لا مرد له من الله ) درباره قيامت
و كلمه (لا) در جمله (لا مرد له من اللّه ) لاى نفى جنس است ، و كلمه (مرد) اسم لا، و كـلمـه (له ) خـبـر آن اسـت ، و جـمـله (مـن اللّه ) حـال از كـلمـه مـرد اسـت . و مـعـنـايـش ايـن اسـت : بـپـذيـريـد دعـوت پـروردگـارتـان را قـبـل از فـرا رسـيـدن روزى كه از طرف خدا ردى و برگشتى برايش نيست ، يعنى آمدن آن روز قـضـاى حـتـمـى اسـت كـه خـدا بـه هيچ وجهى آن را بر نمى گرداند. پس در حقيقت اين تـعـبير به منزله تعبير (لا ريب فيه ) است ، كه در قرآن كريم روز قيامت مكرر به آن وصف شده .
مفسرين براى اين جمله ، يعنى جمله (يوم لا مرد له من اللّه ) وجوهى ديگر و اعراب هايى ديگر ذكر كرده اند كه در نقل آن هيچ فايده اى نيست .
(مـا لكـم مـن مـلجـا يـومـئذ و مـا لكم من نكير) - كلمه (ملجا) مانند (ملاذ) به معناى پـناهگاهى است كه بدان پناه مى برند. و كلمه (نكير) - به طورى كه گفته اند - مـصدر و به معناى (انكار) است . و معناى جمله اين است كه : شما در آن روز از ناحيه خدا پـنـاهـگـاهـى نداريد، و نمى توانيد آنچه از شما سر زده انكار كنيد، چون حقايق از هر جهت ظاهر و هويدا مى گردد.


فان اعرضوا فما ارسلناك عليهم حفيظا ان عليك الا البلاغ



در ايـن آيـه شـريـفـه از خـطـاب بـه كـفـار عـدول كـرده و خـطـاب را مـتـوجـه رسـول خـدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) نمود، تا به آن جناب اعلام فرمايد ماءموريتى كه به دوش وى نهاده تنها تبليغ رسالت است ، نه بيشتر از آن ، او را فرستاده تا دين خـدا را بـه مـردم ابـلاغ كـنـد، نـه ايـنـكـه نـگـهـبـان مـردم و مـسـؤ ول ايـمـان و اطاعت آنان باشد، تا خود را موظف بداند ايشان را از اعراض باز بدارد، و در اين راه خود را به تعب اندازد تا شايد مردم به وى روى آورند.


و انـا اذا اذقنا الانسان منا رحمه فرح بها و ان تصبهم سيئه بما قدمت ايديهم فان الانسان كفور



(فرح ) به رحمت كنايه است از اشتغال به نعمت و فراموش كردن منعم . و مراد از سيئه مصيبتى است كه انسان را بد حال سازد. و جمله (فان الانسان كفور) از باب وضع ظاهر در مـحـل ضمير است ، چون جا داشت بفرمايد (فانه كفور)؛ زيرا قبلا نام انسان در كلام آمده بود، و اگر دو باره كلمه انسان را تكرار كرد، براى اين است كه مذمت و ملامت انسان را مسجل كند.
توبيخ انسان متنعم سرگرم به دنيا
و در آيه شريفه اشاره اى هم به اين معنا به چشم مى خورد كه اعراض آنان و توبيخ خدا از ايشان به عنوان انسان سرگرم به دنيا است ، چون طبع چنين انسانى غفلت از خدا است ، هـر چـه هـم نعمت را به يادش آورند خوشحالى از نعمت نمى گذارد به ياد خدا بيفتد و هر چـه هـم عـذاب و مـصـيـبـتـى كه ثمره كارهاى سابق اوست به يادش آورند، باز طبع كفران گـرش نـمـى گـذارد بـه يـاد پـروردگارش بيفتد، پس ‍ چنين كسى همواره در غفلت از ياد پـروردگـار خـويـش اسـت ، چـه در نـاز و نعمت باشد و چه در عذاب ، پس ديگر بعيد است دعوت او مؤ ثر افتد و موعظت به او سود بخشد.


لله ملك السموات و الارض يخلق ما يشاء... عليم قدير



ايـن آيـه و آيـه بـعـدش مـتـصـل بـه آيـه قـبـلنـد، چـون در آيـه قـبل مى فرمود (خداوند وقتى رحمت خود را به مردم مى چشاند چنين و چنان مى كنند، و چون مصيبتى به آنان مى رسد چنين و چنان مى كنند) و در اين دو آيه مى فرمايد (ملك آسمانها و زمـين از آن خداى سبحان است ، آنچه مى خواهد خلق مى كند)، پس كسى كه رحمت او را مى چشد، نبايد خوشحالى كند، و سرگرم آن رحمت شده صاحب رحمت را فراموش نمايد، و نيز كسى كه مصيبتى به او مى رسد نبايد نعمت هاى او را كفران كند، و به چون و چرا بپردازد چون خلقت و امر به دست خداست ، كسى كه مشمول رحمت او قرار گرفته ، بايد در هر آنى بـه يـاد او افـتـد، و شـكـرش را بـه جـاى آورد، و كـسـى كـه مشمول مصيبتى قرار گرفته ، بايد باز هم به سوى او برگردد.
ليكن عيبى كه در اين توجيه هست اين است كه اين توجيه وقتى درست است كه در آيه قبلى هم رحمت را به خدا نسبت داده باشد و هم مصيبت را، ولى اينطور نكرده ، بلكه مصيبت و سيئه را به خود مردم نسبت داده ، و آن را اثر كارهاى زشتشان دانسته ، پس ‍ نمى شود در اين آيه هـر دو قـسـم و هـر دو حـال را بـه مـشـيت خدا نسبت داده ، ايشان را دعوت كند به اينكه در هر حال تسليم خدا شوند.
بـه هـر حال جمله (لله ملك السموات و الارض يخلق ما يشاء) ملك و سلطنت بر سراسر جـهـان را مـنـحـصـر در خـداى تعالى نموده و خلقت را منوط و مستند به مشيت او مى كند بدون اينكه در اين بين چيزى باشد كه مشيت را بر او واجب كند، و يا مضطرش كند بر خلقت .
(يهب لمن يشاء اناثا و يهب لمن يشاء الذكور) - كلمه (اناث ) جمع كلمه (انثى ماده ) اسـت ، و كـلمـه (ذكـور) و هـمـچنين (ذكران ) جمع كلمه (ذكر نر) هستند، و ظاهر مـقـابـله بين ذكور و اناث اين است كه مراد اين باشد كه به هر كس بخواهد تنها اناث مى دهـد، و بـه هر كس بخواهد فقط ذكور مى دهد، و به همين جهت جمله (لمن يشاء) را تكرار كـرده . بـعضى در اينكه چرا در آيه شريفه كلمه (اناث ) را بدون الف و لام ، و كلمه (ذكور) را با الف و لام آورده گفته اند: براى اينكه ذكور مطلوب مردم و معهود در اذهان آنها است ، مخصوصا عرب كه تنها فرزند ذكور را فرزند مى دانستند.
(اويزوجهم ذكرانا و اناثا) - يعنى : و يا آنكه بين آن فرزندان جمع مى كند در حالى كـه هـم پـسران باشند و هم دختران . و بنابراين ، كلمه (تزويج ) در اينجا به معناى جمع كردن است .
(و يـجـعـل مـن يـشـاء عقيما) - يعنى : و هر كس را بخواهد عقيم و نازا مى كند يعنى از او فرزند نشود، و از همسرش نيز فرزندى نيايد، و چون اين معنا خود قسمتى جداگانه بود، لذا مـانـنـد دو قـسـم قـبـلى آن را هم مقيد به مشيت فرمود، و اما آن قسم كه جمع بين ذكران و اناث بود چون در حقيقت جمع بين دو قسم اول و دوم بود، ديگر مقيد به مشيتش نفرمود.
(انـه عـليـم قـديـر) - ايـن جـمـله تـعـليـل مـطـلب قـبـل اسـت ، و بـه آيـه چـنـيـن مـعـنـا مـى دهـد: چون خدا دانا است آنچه زياد مى كند به خاطر جهل نيست ، و چون قادر است آنچه كم مى كند نيز به خاطر عجز نيست .
بحث روايتى
چند روايت درباره تقدير روزى از جانب خداوند سبحان
در الدر المـنـثـور اسـت كـه حـاكم - وى حديث را صحيح دانسته - و بيهقى از على (عليه السلام ) روايت آورده كه فرمود: آيه (و لو بسط اللّه الرزق بعباده لبغوا فى الارض ) در باره اصحاب صفه نازل شده كه همواره مى گفتند: اى كاش ما هم مى داشتيم .
مـؤ لف : بـنـابـرايـن روايـت ، بـايـد آيـه شـريـفـه در مـديـنـه نـازل شـده بـاشـد، و ليـكـن روايـت بـه تـطـبـيـق شـبـيـه تـر اسـت ، تـا بـه شـاءن نزول .
و در تفسير قمى در ذيل آيه (و لو بسط اللّه الرزق لعباده لبغوا فى الارض ) از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: اگر خدا رزق را بسط مى داد مردم طغيان مى كـردنـد، و ليـكن مردم را محتاج يكديگر كرد تا يكى كارفرماى ديگرى باشد، چون اگر هـمـه را ثـروتـمـنـد مـى كـرد بـغـى و سـتـم مـى كـردنـد، (و لكـن يـنـزل بـقـدر مـا يـشـاء) و ليـكـن هـر چـه بـخـواهـد نـازل كـنـد بـه انـدازه نـازل مـى كـنـد، آن مـقـدارى كـه مـى دانـد صـلاح بـه حـال ايـشـان ، و بـه ديـن و دنـيـاى ايـشـان اسـت (انـه بـعـبـاده خبير بصير)، چون او از حال بندگان خود با خبر و بصير است .
و در مـجـمـع البـيـان اسـت كـه انـس از رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) از جـبـرئيـل از خـداى تـعـالى نـقـل كـرده كـه فـرمود: بعضى از بندگان من جز مريض بودن صـلاحـشـان نـيـسـت و اگـر سـالم بـشـوند فاسد مى گردند. و بعضى از بندگان من جز سـلامـتـى آنـهـا را صالح نمى كند، اگر آنها را مريض كنم فاسد مى شوند. و بعضى از بـنـدگـان مـن جـز توانگرى و بى نيازى اصلاحشان نمى كند، و اگر من آنها را فقير كنم فـاسـد مـى شـونـد. بـعضى ديگر از بندگانم هستند كه جز فقر و تهيدستى اصلاحشان نمى كند، اگر من آنها را توانگر كنم فاسد مى شوند آرى من امر بندگانم را تدبير مى كنم ، چون به وضع دلهاى آنان آشنايم .
و در تـفـسير قمى است كه پدرم از ابن ابى عمير، از منصور بن يونس ، از ابى حمزه ، از اصـبـغ بـن نباته ، از امير المؤ منين (عليه السلام ) برايم حديث كرد كه گفت از آن جناب شـنـيدم كه مى فرمود: من برايتان حديثى مى گويم كه بر هر مسلمانى سزاوار است آن را حـفـظ كـند. آنگاه رو كرد به ما و فرمود: خداى تعالى هيچ بنده مؤ منى را در اين دنيا عقاب نمى كند، مگر آنكه از عقوبتش در آخرت مى گذرد، چون خداى تعالى حكيم تر و جوادتر و بزرگوارتر از آن است كه در قيامت عقوبت دنيايى كسى را از سر بگيرد.
آنـگـاه فـرمود گاه مى شود كه خداى عزّوجلّ مؤ من را به بلايى در بدنش و يا مالش و يا فـرزنـدانش و يا خانواده اش مبتلا مى كند، آنگاه اين آيه را تلاوت فرمود (و ما اصابكم مـن مـصيبه فبما كسبت ايديكم و يعفوا عن كثير) و سپس با دستش سه بار خاك پاشيد. اين عمل در عرب كنايه است از كثرت .
و در كـافـى بـه سـند خود از هشام بن سالم از امام صادق (عليه السلام ) روايت آورده كه فـرمـود: هـيـچ رگـى از بـدن نـمـى جهد، و هيچ نكبتى نمى رسد، و هيچ سر درد و بيمارى ديـگرى عارض كسى نمى شود مگر به خاطر گناهى است كه كرده ، و اين همان كلام خداى عـزّوجـلّ اسـت كـه در كـتـاب خود مى فرمايد: (و ما اصابكم من مصيبه فبما كسبت ايديكم و يـعفوا عن كثير). راوى مى گويد: سپس امام فرمود: يعنى آنچه از عقوبتش كه صرفنظر مى كند بيشتر از آن گناهانى است كه عقوبتش را به گنهكار مى چشاند.
مـؤ لف : اين معنا به طريقى ديگر از مسمع از آن جناب (عليه السلام ) روايت شده و نظير آن در الدر المـنـثـور از حـسـن از رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) نقل شده ، و عبارت آن چنين است : وقتى آيه (و ما اصابكم من مصيبه فبما كسبت ايديكم ) نـازل شـد، رسـول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) فرمود: به آن خدايى كه جانم به دسـت او اسـت هيچ خراشى از چوبى بر بدن شما نمى افتد، و هيچ رگى از جاى خود نمى جنبد و هيچ ضربتى از سنگ وارد نمى شود، و هيچ پايى نمى لغزد مگر به خاطر گناهى از گناهان . و آنچه از گناهان كه خدا عفو مى كند بيشتر است .
و نـيـز در كافى به سند خود از على بن رئاب روايت كرده كه گفت : از امام صادق (عليه السـلام ) مـعـنـاى كـلام خـداى عـزّوجلّ را پرسيدم كه مى فرمايد: (و ما اصابكم من مصيبه فـبـمـا كـسـبت ايديكم ) و عرضه داشتم : آيا آن همه مصائب كه به على بن ابى طالب و اهـل بـيـتش ‍ (عليهم السلام ) بعد از رحلت آن جناب متوجه شد به خاطر گناهانى بوده كه مـرتـكـب شدند، با اينكه آن حضرات اهل بيت طهارت و عصمت بودند؟ امام در پاسخ فرمود: رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) در هر شبانه روز صد مرتبه استغفار مى كرد، و اين طلب مغفرتش به خاطر گناه نبود، بلكه اين طلب مغفرت به منظور اجر بود، و همچنين خداى تعالى اولياى خود را گرفتار مصائب مى كند تا اجرشان دهد.
و در مـجـمـع البـيـان از عـلى (عـليـه السـلام ) روايـت شـده كـه از رسـول خـدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) نقل كرده كه فرمود: بهترين آيه كتاب خدا اين آيه است . يا على هيچ خدشه و خراشى از چوبى بر بدن وارد نمى آيد و هيچ ضربه اى بـپـا وارد نـمـى شـود، مـگـر به خاطر گناه ، و آنچه خدا در دنيا مى بخشد ديگر در آخرت عـقـاب نمى كند، چون خدا بزرگتر از آن است كه به بخشيده خود برگردد، و آنچه را هم كـه در دنـيـا عـقـوبـتـش را مـى فـرسـتـد ديـگـر در آخـرت عـقـوبـت نـمـى كـنـد، چـون خـدا عادل تر از آن است كه بنده اش را به خاطر يك گناه دو بار عقوبت كند.
بـيـان سـه اشـكـال در رابـطـه بـا (مـا اءصابكم ...). و مفاد روايات مربوط به آن
مؤ لف : اين روايت را الدر المنثور هم از عده اى از صاحبان كتب حديث از على (عليه السلام ) از رسـول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) روايت كرده . و از فحواى آن استفاده مى شود كـه آيـه شـريفه (و ما اصابكم ) خاص به مؤ منين است ، و خطاب در آن نيز به ايشان اسـت ، و مـفـادش ايـن اسـت كه خدا گناهان همه ايشان را مى آمرزد، و ديگر در برزخ و قيامت عـذاب نـمى بينند، چون آيه شريفه گناهان را منحصر در دو قسم مى كند. يكى آنهايى كه بـا رساندن مصيبت مؤ اخذه مى شوند، و يكى هم آنهايى كه بخشوده مى شوند. و روايت هم مفادش اين است كه بعد از مؤ اخذه با مصائب ، ديگر مؤ اخذه اى نيست ، و بعد از عفو هم ديگر مـؤ اخـذه اى نـخـواهـد بـود، بـه هـمـيـن جـهـت مـسـاءله از چـنـد جـهـت مـورد اشكال قرار مى گيرد:
اول از ايـن جـهـت كـه مـا در سـابـق گـفـتيم از سياق آيه بر مى آيد كه به عموميتش مؤ من و كافر را شامل مى شود.
دوم از جـهـت ايـنـكـه مـعارض با روايات بسيار زيادى است كه شايد به حد تواتر معنوى برسد، رواياتى كه مى گويند: بعضى از مؤ منين در قبر و يا در آخرت عذاب مى بينند.
سـوم از جـهـت ايـنـكـه ايـن روايـت بـا ظـاهـر آيـاتـى كـه دلالت دارد بـر ايـنـكـه مـوطـن و مـحـل جـزاى اعـمـال آخرت است مخالفت دارد، مانند آيه (و لو يواخذ اللّه الناس بظلمهم ما تـرك عـليـهـا من دابه و لكن يوخرهم الى اجل مسمى فاذا جاء اجلهم لا يستاخرون ساعه و لا يـسـتـقـدمـون ) چـون ظـاهـر ايـن آيـه ايـن اسـت كـه خـداى تـعـالى جـزاى اعـمـال را در دنيا نمى دهد، و گر نه هيچ جنبده اى روى زمين نمى ماند، بلكه آن را تاءخير مـى انـدازد تـا مـدتـى مـعين ، همين كه آن مدت فرا رسيد ديگر حتى يك ساعت هم جلو و عقبش نـمـى انـدازد. و هـمـچـنـيـن آيـات ديـگـرى كـه دلالت دارد بـر ايـنـكـه هر معصيت و مظلمه اى بازخواست مى شود، و روز بازخواست از آن بعد از مرگ و در قيامت است ، مگر آنكه صاحبش در دنـيـا تـوبـه كـرده بـاشـد، و يـا بـا عـمل نيكى آن را از بين برده باشد و يا در قيامت شفاعتى مشمول حالش گردد، و امثال اينها.
عـلاوه بـر ايـنكه آيه مورد بحث ، يعنى آيه (و ما اصابكم من مصيبه فبما كسبت ايديكم و يـعـفـوا عـن كـثير) - همان طور كه قبلا هم گفتيم - نه دلالت دارد بر اينكه مصيبت هاى وارده جـزاى اعـمـال اسـت ، و نـه بـر ايـن كـه عـفـو از بـسـيـارى از گـنـاهـان ابـطال جزاء در آنها است ، بلكه تنها دلالت دارد بر اين كه مصائب ، آثار دنيوى گناهان اسـت كه در بعضى گناهان در دنيا بروز مى كند، و در بعضى گناهان بروز نمى كند، و خدا از بروزش جلوگيرى مى نمايد.
پـس بـه خـاطـر ايـن اشـكـالهـا بـايـد روايـت را اگـر قابل حمل باشد حمل كرد به اينكه مى خواهد در مردم ايجاد حسن ظن به خداى تعالى كند.
و در مـجـمـع البـيـان در ذيـل جـمـله و (امـرهـم شـورى بينهم ) مى گويد: روايت شده كه رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) فرمود: هيچ مردى با كسى مشورت نمى كند مگر آنكه به سوى رشد هدايت مى شود.
بيان رواياتى در ارتباط با (يهب لمن يشاء اناثا
و در تـفـسـير قمى در روايت ابى الجارود از حضرت ابى جعفر (عليه السلام ) آمده كه در ذيـل جـمـله (يـهـب لمـن يـشـاء انـاثا) فرمود: يعنى به هر كس بخواهد فقط دختر مى دهد بـدون پـسـر. و در مـعـنـاى (يـهب لمن يشاء الذكور) فرمود: يعنى و به هر كس بخواهد فقط فرزند ذكور مى دهد. و در معناى (او يزوجهم ذكرانا و اناثا) فرمود: يعنى و به هر كس بخواهد هم ذكور مى دهد، و هم اناث ، و برايش بين هر دو قسم فرزند جمع مى كند.
و در تـهـذيـب به سند خود از حسين بن علوان ، از زيد بن على ، از پدران بزرگوارش از عـلى (عـليـه السـلام ) روايـت آورده كـه فـرمـود: مـردى نـزد رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) آمـد و عـرضـه داشـت : يـا رسـول اللّه ! مـن بـرده اى داشتم ، پدرم مثل اين كه بخواهد به من ضررى برساند برده مـرا آزاد كـرد. رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) فـرمـود: تـو و هـر چـه مـال دارى بـخششى هستى كه خداى تعالى به پدرت كرده ، تو تيرى هستى از تيردان او (يـهـب لمـن يـشـاء انـاثـا و يـهـب لمـن يـشـاء الذكـور او يـزوجـهـم ذكـرانـا و انـاثـا و يجعل من يشاء عقيما) پس عتق كردن پدرت نافذ و صحيح است . آرى ، پدر تو مى تواند از مـال تـو و حـتـى از بـدن تـو بـهـره بـگـيـرد، ولى تـو نـه مـى تـوانـى از مال او بردارى ، و نه از بدن او استفاده بكنى ، مگر به اذن او.
مـؤ لف : ايـن مـعـنا از حضرت رضا (عليه السلام ) در جواب چند مساءله كه محمد بن سنان پـرسـيـده نـيـز روايـت شـده ، و روايـتـش را صـاحـب كـتـاب عـلل الشـرايـع آورده . و نـيـز از طـرق اهـل سـنـت از عـايـشـه از رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) نقل شده است .
آيات 53-51 سوره شورى


و مـا كـان لبـشـر اءن يـكـلمـه اللّه الا وحـيـا اءو مـن وراى حـجـاب اءو يرسل رسولا فيوحى باذنه ما يشاء انه على حكيم (51) و كذلك اوحينا اليك روحا من امرنا مـا كـنـت تـدرى مـا الكـتاب و لا الايمان و لكن جعلناه نورا نهدى به من نشاء من عبادنا و انك لتـهـدى الى صـرط مستقيم (52) صرط اللّه الذى له ما فى السموات و ما فى الارض الا الى اللّه تصير الامور (53).



ترجمه آيات
و هيچ بشرى را نشايد كه خدا با او تكلم كند، مگر به طريق وحى ، و يا از وراء حجاب ، و يـا آنـكـه رسولى بفرستد پس به اذن خود هر چه مى خواهد به او وحى كند كه خدا بلند مرتبه فرزانه است (51).
و هـمـيـنـطـور مـا روحى از امر خود را به سويت وحى كرديم ، و گر نه تو نه مى دانستى كتاب چيست ، و نه مى توانستى ايمان چيست ، و ليكن ما آن را نورى كرديم تا به وسيله آن هر كه از بندگانمان را خواستيم هدايت كنيم ، و تو به يقين به سوى صراط مستقيم هدايت مى كنى (52).
صـراط خـدايـى كـه آنـچـه در آسـمـانـهـا و آنـچـه در زمـين است ملك او است ، آگاه باش كه بازگشت همه امور به خدا است (53).
بيان آيات
اين آيات آخرين فصلى است كه خداى سبحان در اين سوره در باره وحى و تعريف آن بيان نموده ، و در اين فصل وحى و سخن گفتن خدا با بندگانش را به سه قسمت تقسيم مى كند: يـا بـه وسـيـله وحـى ، يـا از پـس پـرده و حـجـاب ، و يـا بـه وسـيـله ارسـال رسـول كـه بـه اذن خـود هـر چـه بـخـواهـد بـه آن رسـول وحـى مـى كـنـد. آنـگـاه مـى فـرمـايـد: پـيـامـهـاى خـود را بـه ايـن طـريـق بـر رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) وحى مى كند، و آنچه از ناحيه خداى تعالى به آن جناب وحى شده قبل از وحى در نفس آن جناب سابقه نداشته ، يعنى آن جناب به هيچ يك از مـعارفى كه به وى وحى شده قبلا آگاهى نداشت و اين وحى است كه نورى است الهى ، و خـداى تـعـالى هـر يـك از بندگان خود را بخواهد به اين هدايت اختصاص مى دهد، و او را مـورد وحـى خـود قـرار مـى دهـد، و بـه دنـبـالش هـر يـك از بـنـدگان را بخواهد به وسيله پيامبرش و به اذن خود هدايت مى فرمايد.


و مـا كـان لبـشـر ان يـكـلمـه اللّه الا وحـيـا او مـن وراء حـجـاب او يرسل رسولا فيوحى باذنه ما يشاء...



در سابق در جلد دوم اين كتاب پيرامون معناى سخن گفتن خدا بحث كرديم ، و در آنجا گفتيم كـه اطـلاق لفـظ كـلام خـدا بـر قـرآن كـريـم كـه فـعـل خـاصـى از خدا است ، اطلاق حقيقى يا مجازى است ، و اين اطلاق به هر جور كه باشد در قـرآن كـريـم آمـده ، از آن جـمـله فـرمـوده : (يـا مـوسـى انـى اصـطـفـيـتـك عـلى النـاس بـرسـالاتـى و بـكلامى ) و نيز فرموده : (و كلم اللّه موسى تكليما) و وحيى هم كه انبياء (عليهم السلام ) از خداى تعالى مى گيرند، از مصاديق كلام است .
و بـنابراين ، ديگر جهت ندارد كه استثناء (الا وحيا) را استثنايى منقطع بگيريم ، چون وحـى و دو قـسـم بـعـد از آن يـعـنـى تـكـلم از وراء حـجـاب و ارسـال رسـول ، هر سه از مصاديق تكلم خداست - البته مصداق اعم از حقيقى و مجازى - پـس هـر سـه نـوع تـكـلمـى كـه در ايـن آيه ذكر شده ، يعنى وحى و تكلم از وراء حجاب و ارسال رسول ، نوعى از تكلم با بشر است .
و بنابراين كلمه (وحيا) با در نظر داشتن اينكه به گفته راغب به معناى اشاره سريع است ، مفعول مطلق نوعى است . و همچنين آن دو قسم ديگر در معناى مصدر نوعى است
اقـسـام سـه گـانـه وحـى در آيـه شـريـفه (و ما كان لبشران يكلمه الله الاوحيا او من وراءحجاب او...)
و مـعـنـاى آيـه اين است كه : هيچ بشرى در اين مقام قرار نمى گيرد كه خدا با او تكلم كند بـه نـوعـى از انـواع تـكـلم مـگـر بـه يـكـى از ايـن سـه نـوع ، اول ايـنـكـه به نوعى به او وحى كند، دوم اينكه از وراء حجاب با او سخن گويد، و سوم اينكه رسولى بفرستد، و به اذن خود هر چه مى خواهد وحى كند.
نـكـتـه ديگرى كه در اين آيه هست اين است كه اين سه قسم را با كلمه او عطف به يكديگر كـرده ، و ظاهر اين كلمه آن است كه سه قسم مذكور با هم فرق دارند، و بايد هم همين طور باشد، چون مى بينيم دو قسم اخير را مقيد به قيدى كرده . يكى را مقيد به حجاب و ديگرى را بـه رسـول . ولى اولى را به هيچ قيدى مقيد ننموده . و ظاهر اين مقابله آن است كه مراد از قسم اول سخن گفتن خفى باشد، سخن گفتنى كه هيچ واسطه اى بين خدا و طرف مقابلش نـبـاشـد. و امـا دو قـسم ديگر به خاطر اين كه قيدى زائد در آن آمده كه يا حجاب است و يا رسـولى كـه به وى وحى مى شود، سخن گفتنى است كه با واسطه انجام مى شود. چيزى كـه هـسـت در يـكـى واسـطـه رسـول اسـت كـه وحى را از مبداء وحى گرفته به پيامبر مى رسـانـد، و در ديگرى آن واسطه حجاب است ، كه خودش رساننده وحى نيست ، ولى وحى از ماوراى آن صورت مى گيرد.
پـس تـا ايـنـجـا خـلاصـه گـفـتـار ايـن شـد كـه قـسـم سـوم ، يـعـنـى (اءو يـرسـل رسـولا فـى وحـى بـاذنـه مـا يـشـاء) عـبـارت اسـت از وحـى بـه تـوسـط رسـول - كـه همان فرشته وحى است - پيام خدا نخست به او داده مى شود و او هر چه را خـداى سـبـحـان اذن داده باشد به پيامبر وحى مى كند، همچنان كه قرآن كريم در اين باره فـرمـوده : (نـزل بـه الروح الامـيـن عـلى قـلبـك ) و نـيـز فـرمـوده : (قـل مـن كـان عـدوا لجـبـريـل فـانـه نـزله عـلى قـلبـك بـاذن اللّه ) و در عـيـن حال وحى كننده خداى سبحان است ، همچنان كه فرموده : (بما اوحينا اليك هذا القرآن ).
و امـا ايـنـكـه بـعـضـى از مـفـسـريـن گـفـتـه انـد: مـراد از رسـول در جـمـله (او يـرسـل رسـولا فـيـوحـى بـاذنـه مـا يـشـاء) رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) است كه وحى را به مردم مى رساند، درست نيست ، زيـرا بـا جـمـله (يـوحـى ) نـمـى سـازد، چـون رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) پيام خدا را به مردم ابلاغ مى كند نه وحى را، و معقول نيست كه تبليغ را وحى بخوانند.
وحى با واسطه قسم دوم وحى
و نـيز خلاصه گفتار اين شد كه قسم دوم از وحى ، يعنى (او من وراء حجاب )، وحى با واسـطـه اسـت ، و واسـطـه اش هـمان حجاب است . چيزى كه هست اين واسطه مانند واسطه در قـسم سوم خودش وحى نمى كند، بلكه تنها وحى از ماوراى آن آغاز مى شود، و آغاز شدنش را از كلمه (من ) كه براى ابتداء است استفاده مى كنيم .
و كلمه (وراء) در اينجا به معناى پشت نيست ، بلكه به معناى بيرون هر چيزى است كه مـحـيط به آن چيز است ، به شهادت كلام خداى تعالى كه مى فرمايد: (و اللّه من ورائهم محيط) و اين قسم تكلم (تكلم از ماوراى حجاب ) مانند تكلم خداى تعالى با موسى در كوه طـور اسـت كه در باره اش فرموده : (فلما اتيها نودى من شاطى الواد الايمن فى البقعه المـبـاركـه مـن الشـجـره ) و نـيز از همين قسم است وحى هايى كه در عالم رؤ يا به انبياء (عليهم السلام ) مى شده .
و قـسـم اول از تـكلم تكلمى است كه خداى تعالى با پيامبر اسلام (صلّى اللّه عليه و آله وسـلّم ) و بـدون واسـطـه جـبـرئيـل مـى كـرد كـه در آن نـه رسول ملكى ، يعنى جبرئيل ، واسطه بود، و نه هيچ گونه حجابى كه فرض شود.
و چـون وحـى در تمامى اين اقسام مختلف منتسب به خداى تعالى است ، لذا مى توان وحى را بطور مطلق به خداى تعالى نسبت داد و مستند به او كرد. ساده تر بگويم : مى توان در هـر سـه قـسـم از وحى گفت خدا چنين وحى كرده ، بدون قيدى كه معين كند منظور كدام يك از اقـسـام وحى است . و به همين عنايت است كه تمامى اقسام وحى در كلام خداى تعالى به خدا مـسـتـنـد شده ، و فرموده : (انا اوحينا اليك كما اوحينا الى نوح و النبيين من بعده ) و نيز فرموده : (و ما ارسلنا من قبلك الا رجالا نوحى اليهم ).
ايـن مـطـالب كـه در تفسير آيه مورد بحث آورديم ، مطالبى بود كه با كمك سياق از آيه استفاده نموديم ، ولى مفسرين در تفسير آن بحث هايى دامنه دار و مشاجره هاى طولانى كرده اند كه ما از اشتغال به گفتگوى در باره آن صرفنظر كرديم ، و خواننده خود مى تواند به تفاسير مفصل مراجعه نمايد.
اشاره به وجه تعليل نزول وحى از جانب خداوند به اينكه او (على حكيم ) است
(انـه عـلى حـكـيـم ) - ايـن جـمـله تعليلى است براى مضمون آيه شريفه ، مى فرمايد خـداى تـعـالى به خاطر علو مقامى كه از خلق و نظام حاكم در آن دارد، بزرگتر از آن است كـه مـانـنـد خلق كه با هم گفتگو مى كنند با خلق خود گفتگو كند، و به خاطر علو مقامش و حـكـمتش ‍ راه وحى را براى سخن گفتن با خلق اختيار كرده و اين بدان جهت است كه هدايت هر نـوعـى از مـخـلوقـات بـه سـوى سـعـادت خـاص ‍ خودش كار خدا است ، همانطور كه خودش فرموده : (الذى اعطى كل شى ء خلقه ثم هدى ) و نيز فرموده : (و على اللّه قصد چ ) و سـعـادت انـسان كه راه سعادت خود را به وسيله علم و شعور طى مى كند اين است كه سعادت او را به او اعلام بدارد و او را به سنتى كه خود در زندگى انسانها جارى مى كند راهـنـمـايـى فـرمـايـد، تـا انـسـانـهـا بـه آن بـرسـنـد، و در ايـن راهـنـمـايـى تـنـها دلالت عـقـل كـافـى نيست ، چون عقل همان طور كه گاهى راه را نشان مى دهد، گاهى هم به خطا مى رود، و به همين جهت خداى سب حان طريق وحى را برگزيد كه از هر خطايى مصون است . و مـا در بـيـان ايـن حـجـت در چـنـد جـا از ايـن كـتـاب بـحـث مفصل كرده ايم .
تـــوضـــيـح آيـه : (و كـذلك اوحينا اليك روحا من امرنا...) و بيان مراد از (روح ) ووحى آن


و كذلك اوحينا اليك روحا من امرنا ما كنت تدرى ما الكتاب و لا الايمان ....



از ظاهر سياق برمى آيد كه كلمه (كذلك ) اشاره باشد به آنچه در آيه قبلى بود كه وحـى را بـه سـه قـسمت تقسيم مى نمود. روايات بسيارى هم اين ظهور را تاءييد مى كنند، چـون در آن روايـات آمـده كـه رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسلم ) همانطور كه با وساطت جبرئيل - كه قسم سوم از وحى است - وحى الهى را مى گرفت ، همچنين گاهى در خـواب - كـه از مصاديق قسم دوم است - آن را دريافت مى كرد، و گاهى هم بدون واسطه آن را تلقى مى فرمود كه همان قسم اول است .
ولى بـعـضـى از مـفـسرين گفته اند: كلمه مذكور اشاره به مطلق وحيى است كه بر انبياء نـازل مـى شـده . البـته اگر مراد از روح جبرئيل امين ، و يا (روح ) امرى باشد - كه بيانش مى آيد - بايد همين معنا را قبول كرد.
و مراد از اينكه فرمود: وحى كرديم به تو روحى را - به طورى كه گفته اند - همان وحـى قـرآن اسـت ، و صاحبان اين قول جمله (و لكن جعلناه نورا...) را مؤ يد گفتار خود گرفته ، و گفته اند: به همين جهت بايد بگوييم مراد از روح ، قرآن است .
ليـكـن دو اشـكـال بـر ايـن تفسير متوجه است : اول اينكه هيچ شكى نيست در اين كه كلام در سـياق بيان اين حقيقت است كه : اى پيامبر آنچه از معارف و شرايع كه هم خودت دارى و هم مردم را به سوى آن دعوت مى كنى از خود تو نيست ، و تو چنان نبودى كه از پيش ‍ خودت آنـهـا را دريـابـى ، و به علم خودت كشف كنى ، بلكه هر چه از اين مقوله دارى از ناحيه ما اسـت كـه به وسيله وحى بر تو نازل كرديم در اين معنا هيچ شكى نيست ، و بنابراين كه سـيـاق كلام سياق افاده اين معنا باشد اگر مراد از وحى كه وحى شده قرآن مى بود بايد در جـمـله (مـا كـنـت تـدرى ما الكتاب و لا الايمان ) تنها به ذكر كتاب اكتفاء مى فرمود، چـون مـراد از كـتـاب قـرآن اسـت ، و ديـگـر حـاجـتـى بـه ذكـر ايمان نبود، چون گفتن قرآن شامل ايمان هم مى شد.