تفسير الميزان جلد ۱۸

علامه طباطبايي رحمه الله عليه

- ۶ -


اشكال دوم : قيد (من اءمرنا) چه وجهى دارد؟!
اشـكـال دوم ايـنكه هر چند كه ممكن است قرآن را روح ناميد به اعتبار اينكه دلها را با هدايت خـود زنـده مـى كند، همچنان كه خودش ‍ فرموده : (اذا دعاكم لما يحييكم ) و نيز فرموده : (او مـن كـان مـيـتا فاحييناه و جعلنا له نورا يمشى به فى الناس ) و ليكن در آيه مورد بـحـث ديـگـر وجـهـى نـدارد كه آن را مقيد به قيد (من امرنا) كند، با اينكه از ظاهر كلام خـداى تـعـالى بـرمـى آيـد كـه روح از امـر خـداسـت ، خـلقـى اسـت از عـالم عـلوى كه همراه فـرشـتـگـان در هـنـگـام نـازل شـدن آنـهـا مـى بـاشـد، هـمـچـنـان كـه فـرمـوده : (تـنـزل المـلئكـه و الروح فـيـهـا بـاذن ربـهـم مـن كـل امـر) و نـيـز فـرمـوده : (يـوم يـقـوم الروح و المـلئكـه صـفـا) و بـاز فـرمـوده : (قـل الروح مـن امـر ربـى ) و نـيز فرموده : (و ايدناه بروح القدس ) و نيز در جاى ديـگـر جـبـرئيـل را روح الامـيـن و نـيـز روح القـدس خـوانـده ، فـرمـوده : (نزل به الروح الامين و قل نزله روح القدس من ربك ).
مـمـكـن اسـت از اشـكـال اول جـواب داده شـود بـه اينكه مقتضاى مقام هر چند همين بود كه به ذكر كتاب اكتفاء كند و ديـگـر نـام ايـمـان را بـه مـيـان نـيـاورد، و ليـكـن از آنـجـايـى كـه ايـمـان رسـول خـدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) به جزئياتى كه از معارف و شرايع در كتاب هـسـت ، از لوازم نـزول كـتـاب و غـير منفك از آن است و از آثار حسنه آن است ، لذا جا دارد كه ايـمـان را هـم بـا كـتاب ذكر كند، پس در حقيقت معناى آيه چنين مى شود (ما اين چنين كتابى بـر تـو نـازل كـرديـم كـه تو خودت نه كتابى مى دانستى چيست ، و نه از ايمان و آثار حسنه اى كه در دلت از آن كتاب مى يابى اطلاعى داشتى ).
پاسخ اشكال دوم
و نـيـز مـمـكـن اسـت از اشـكـال دومـى پاسخ داده شود به اينكه : هر چند معهود از كلام خداى تـعـالى در مـعـناى روح همين است كه گفته شد، و ليكن در آيه مورد بحث هم اگر بخواهيم روح را بـر هـمـيـن مـعـنـا حـمـل كـنـيـم و بـگـويـيـم : مـنـظـور، روح امـرى و يـا جبرئيل است ، باعث مى شود كه كلمه (اوحينا) را به معناى (ارسلنا) بگيريم (و آيه را چـنـيـن مـعـنـا كنيم : ما اين چنين فرستاديم به سويت روحى را از امر خود)، چون روح به مـعـناى روح امرى و يا جبرئيل چيزى نيست كه قابل وحى باشد (و معنا ندارد مثلا بگوييم ما ايـن چـنـيـن فـرشته اى را به سوى تو وحى كرديم ). پس هيچ چاره اى نداريم مگر اينكه بـگـويـيـم مـراد از وحى كردن ارسال و فرستادن است ، و اين هم خيلى بعيد و ناجور است . پـس آسـان تـر هـمـين است كه بگوييم روح به معناى قرآن است نه اينكه ايحاء به معناى ارسـال بـاشـد. ولى بـا كـمـى دقـت مـعـلوم مـى شـود كـه نـه جـواب اول درست است ، و نه جواب دوم .
بـعضى ديگر از مفسرين گفته اند: مراد از روح همان روح امرى است ، كه هميشه با ملائكه وحـى بـر انـبـيـاء نـازل مـى شـود، هـمـچـنـان كـه خـودش فـرمـوده : (ينزل الملئكه بالروح من امره على من يشاء من عباده ان انذروا9)، پس مراد از وحى كردن روح به سوى پيغمبر نازل كردن روح است بر آن جناب .
مـمـكـن اسـت بـراى تـوجـيـه ايـن وجـه و ايـنـكـه چـرا از (انـزال ) بـه (وحـى كردن ) تعبير كرده ، بگوييم : چون كلمه (امر) به طورى كـه آيـه (انـما امره اذا اراد شيئا ان يقول له كن ) بيان كرده ، عبارت است از كلمه خدا، و روح هـم از امـر خـدا و از كـلمـات خـداسـت ، هـمـچـنـان كـه خـودش فـرمـوده : (قـل الروح من امر ربى )، پس روح كلمه خدا است ، و آيه (انما المسيح عيسى بن مريم رسـول اللّه و كـلمـتـه القـيـهـا الى مـريـم و روح مـنـه ) نـيـز مـصـدق ايـن مـعـنـا اسـت ، و نـازل كـردن كـلمـه خـود تـكـليـم و سـخـن گـفـتـن اسـت ، پـس چـه عـيـبـى دارد كـه از انـزال روح بـه ايـحـاء و وحـى كـردن تـعـبـيـر كـنـد، بـا اينكه انبياء (عليهم السلام ) در اعـمـالشـان مؤ يد به روح القدسند، و به وسيله همين روح است كه شرايع به آنان وحى مـى شود همان طور كه فرموده : (و ايدناه بروح القدس ). و در تفسير آيه (و اوحينا اليهم فعل الخيرات و اقام الصلوه و ايتاء الزكوه ) نيز به اين معنا اشاره كرديم .
مـمـكـن هـم هـسـت ايـن اشـكـال را كـه چـرا از انـزال و يـا ارسـال تعبير به ايحاء كرده اينطور از ميان ببريم كه كلمه (روحا) منصوب به نزع خافض است و ضمير (جعلناه ) هم به قرآن بر مى گردد، گو اينكه كلمه (قرآن ) قـبـلا ذكـر نـشـده بـود تـا ضمير به آن برگردد، ولى از زمينه كلام و يا از (كلمه ) كتاب فهميده مى شود آن وقت معنا چنين مى شود: (ما اين چنين قرآن را با روحى از خود به تو وحى كرديم تو خودت نه كتاب مى دانستى چيست و نه ايمان ، و ليكن ما قرآن - و يا كـتـاب - را نـورى قـرار داديـم ...) ولى مـن هـيـچ مـفـسرى را نديده ام كه آيه را اينطور توجيه كرده باشد.
مـعـنـاى ايـنكه فرمود: (تو - قبل از نزول وحى - كتاب و ايمان را نمى شناختى ) وجمع آن با اينكه رسول الله (ص ) قبل از بعثت هم ايمان داشته است
(مـا كـنـت تدرى ما الكتاب و لا الايمان ) - قبلا گفتيم كه آيه شريفه در مقام بيان اين مـعنا است كه آنچه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) دارد، و مردم را هم بسويش مى خـوانـد، هـمـه از نـاحـيـه خـداى سبحان است ، نه از ناحيه خودش ، و آنچه خدا به وى موهبت فـرموده به وسيله وحى بعد از نبوت بوده . بنابراين مراد از اين كه مى فرمايد: (تو خـودت درايـت و فـهـم حقايق كتاب را نداشتى ) اين است كه معارف جزئى عقايد و شرايع عـمـليـش را كـه در كـتـاب آمده خودت قبلا نمى دانستى . و درست هم هست ، براى اينكه خداى تعالى بعد از نبوت و وحى علم به اين جزئيات را به او داد. و مراد از اينكه فرمود: (و تـو نـمـى دانـسـتـى ايـمـان چيست اين است كه تو واجد ايمان و التزام تفصيلى به يك يك مـعـارف حـقـه و اعـمـال صـالح نـبـودى . و اگـر بـپـرسـى چـرا ايـمـان را بـه اعـمـال صـالح تـفـسـيـر كـردى ؟ مـى گـويـيـم در قـرآن كـريـم ايـن استعمال آمده ، و فرموده : (و ما كان اللّه ليضيع ايمانكم ).
پس معناى آيه چنين مى شود: تو قبل از وحى روح ، علمى به كتاب و معارف و شرايعى كه در آن اسـت نـداشـتـى ، و مـتصف به اين ايمان كه بعد از وحى دارا شدى نبودى ، و ايمان و التـزام به يك يك عقايد و اعمال دينى نداشتى . و بنابراين آيه مورد بحث منافات ندارد با اينكه آن جناب قبل از بعثت هم ايمان به خدا داشته باشد و اعمالش همه صالح باشد، چـون آنچه در اين آيه نفى شده علم به تفاصيل و جزئيات معارفى است كه در كتاب آمده ، و نـيـز التـزام اعـتـقـادى و عـملى به آن معارف ، معلوم است كه نفى علم و التزام تفصيلى ملازم با نفى التزام اجمالى به ايمان به خدا و خضوع در برابر حق نيست .
بـا ايـن بـيـان ، اسـتـدلالى كـه بـعـضـى بـه ايـن آيـه كـرده انـد كـه (رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) قـبـل از بـعـثـت ايـمـان نـداشـتـه ) رد مـى شود. و نيز ديگر محلى براى آن حرفى كه از بـعـضـى نـقـل شـده كـه (رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) قبل از بعثت هم تمامى كمالات علمى و عملى بعد از بعثت را داشته ) باقى نمى ماند، چون با ظاهر آيه كه مى فرمايد: (تو قبلا نمى دانستى كتاب و ايمان چيست ) منافات دارد.
و جاى هيچ شكى نيست كه حال رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) قـبـل از بـعـثـت بـا حـال آن جـنـاب در بـعـد از بـعـثـت فرق داشته ، آيه شريفه هم به همين فرق داشتن اشاره نـمـوده ، مـى فـرمايد: آنچه بعد از نبوت دارا شد خداى تعالى از طريق وحى به او داد، و خودش در آن دخالتى نداشته .
تصديق رسالت و ايمان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم
(و لكـن جـعـلنـاه نـورا نهدى به من نشاء من عبادنا) - ضمير در كلمه (جعلناه ) به روح بـرمـى گردد. و مراد از اينكه فرمود (من نشاء) در فرضى كه مراد از روح قرآن باشد رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) و مؤ منين به آن جناب خواهد بود، چون همه آنان از نور قرآن بهره مند شده و اهتداء مى يابند.
ايـن در صـورتـى است كه بگوييم مراد از كلمه (روح ) قرآن باشد، و اما اگر مراد از آن ، روح امرى باشد، در آن صورت مراد از كلمه (من نشاء) تمامى انبياء و گروندگان از امت هايشان خواهد بود، چون خداى تعالى به وسيله وحى اين روح به انبياء دو كار انجام داده ، يـكى اينكه انبياء و امت هاى ايشان را به اين وسيله هدايت نموده ، و ديگر اينكه انبياء را تسديد و تاءييد نموده و به اعمال صالح هدايت و ارشاد فرموده است .
و بـنـابـرايـن فـرض ، آيـه شـريـفـه در مـقـام تـصـديـق رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) مـى بـاشد، آن جناب را در ادعاى رسالتش و ايـنـكـه كتابش از ناحيه خدا و به وحى او است تصديق مى كند. و نيز در ادعايش به اينكه خـودش بـه آنـچه مردم را بدان دعوت مى كند ايمان دارد، تصديق مى نمايد. پس در نتيجه آيـه شـريـفـه در مـعـنـاى آيـه (انـك لمـن المـرسـليـن عـلى صـراط مـسـتـقـيـم تنزيل العزيز الرّحيم ) خواهد بود، چون اين آيه هم رسالت و ايمان آن جناب را تصديق مى كند.
(و انك لتهدى الى صراط مستقيم ) - اين جمله اشاره است به اينكه آنچه پيامبر اسلام مـردم را بـه سويش هدايت مى كند صراط مستقيم است ، و همان چيزى است كه خدا مردم را به سـويـش هـدايت مى كند، پس هدايت خدا و رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) يك هدايت است ، و دعوتشان يك دعوت است .
بـــيـــان ايـــنكه صراط خدايى كه مالك آسمان ها و زمين است مستقيم و منتهى به سعادت مىباشد


صراط اللّه الذى له ما فى السموات و ما فى الارض ...



اين آيه شريفه صراط مستقيم را كه رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) مردم را به سـويـش دعـوت مى كند، بيان مى نمايد، و در آن خدا را به (كسى كه آنچه در آسمانها و زمـيـن اسـت از آن او اسـت ) تـوصـيـف مـى كـنـد تـا بـفـهـمـانـد دليـل اسـتـقـامـت صراط خدا چيست ، چون وقتى ملك هر چيزى از آن خداى تعالى باشد، قهرا مالك غايتى هم كه هر چيز به سوى آن غايت سير مى كند و سعادتى كه به سويش متوجه اسـت نـيـز مـى بـاشـد. پـس در نـتـيجه غايت و سعادت هر موجودى همان چيزى است كه خداى تـعـالى براى آن معين كرده ، و راه به سوى آن سعادت و طريقى كه بايد سلوك كنند تا بـه سـعـادت خـود برسند همان طريقى است كه خدا تشريع و بيان نموده ، و احدى غير از خـدا مـالك هـيـچ چيز نيست تا براى مملوك خود غايتى معين و نهايتى مقرر نمايد. و يا براى رسـيـدن مملوكش به سعادت خاص خود راهى براى او تشريع كند. پس سعادتى كه خداى سـبـحـان به سوى آن دعوت مى كند، سعادت حقيقى انسانها است ، و راهى هم كه او بشر را به پيمودن آن دعوت نموده تا به سعادتشان منتهى كند، راه حقيقى و صراط مستقيم است .
تنها صراط مستقيم صراط خداوند است
(الا الى اللّه تـصـيـر الامـور). اين جمله بشر را به لازمه مالكيت خدا نسبت به آنچه در آسـمـانـهـا و زمـيـن اسـت هشدار مى دهد، چون لازمه اين مالكيت اين است كه امور خلق كه مملوك اويـند نيز راجع به وى باشد، و لازمه اين هم آن است كه راهى هم كه خلق پيش ‍ مى گيرد و روشـى كه در زندگى طى مى كند - از آنجا كه آن نيز يكى از امور خلق است - راجع بـه او بـاشد، پس تنها صراط مستقيم صراط اوست . و اگر به جاى اينكه بفرمايد (الا الى اللّه مـصـيـر الامـور) فـرمود: (تصير الامور) و به مضارع تعبير فرمود، براى افاده استمرار بود، و مى خواهد بفهماند برگشت امور خلق به خداى تعالى دائمى است .
و در اين جمله علاوه بر هشدارى كه بيانش گذشت ، اشعارى هم به علت وحى و تكلم الهى دارد، چـون وقـتـى بـنـا شـد مـصـيـر اشياء و بازگشت مخلوقات به سوى خدا باشد لاجرم بـراى هـر نوع از انواع موجودات راه مخصوصى است به سوى خدا كه بايد آن راه را طى كند، و بر خداست كه هر نوعى را به سوى راه مخصوص به خودش هدايت فرمايد و او را بـه سـوى غـايـت و هـدفـش راه نـمـايـد، هـمـچـنـان كـه فـرمـوده : (و عـلى اللّه قـصـد السبيل ) و همين خود سخن گفتنى است از خدا با هر نوعى از انواع موجودات ، به زبانى كـه مـنـاسـب بـا ذات آن اسـت ، كـه وقـتـى آن را بـا انـسـان مـقـايـسه كنيم ، نامش را وحى و ارسال رسول مى گذاريم .
بـعـضـى از مفسرين گفته اند: تعبير به مضارع در جمله (تصير الامور) به منظور اين اسـت كـه بر آينده دلالت كند، نه استمرار، و منظور اين است كه بفهماند در آينده يعنى در قـيـامـت بـازگـشت همه به سوى خداست ، و اين خود وعده خيرى است براى راه يافتگان به سـوى صـراط مـسـتـقـيـم ، و تـهـديـد و وعيدى است براى گمراهان از آن صراط، ولى وجه اول روشن تر است .
بحث روايتى
(روايـــاتـــى دربـــاره اقـــســـام وحـــى نـــازل بـــر پـــيـــامـــبـــر (ص )، ايـــمـان آن حـضـرتقبل از بعثت و...)
در الدر المـنـثـور است كه بخارى و مسلم و بيهقى از عايشه روايت كرده اند كه : حارث بن هـشام از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) پرسيد: چگونه بر تو وحى مى شود؟ فرمود: گاهى فرشته اى نزدم مى آيد به صورت صلصله جرس كه در پيش رويم صدا مى كند و من از صداى او آنچه را كه مى خواهد بفهماند حفظ مى كنم ، و اين قسم وحى از هر قـسـم ديـگرى بر من سخت تر است . و گاهى فرشته اى به صورت مردى نزدم ظاهر مى شود و با من حرف مى زند و من سخنانش را حفظ مى كنم .
عـايـشـه مـى گـويـد: مـن خـود ديده ام كه گاهى در روزهاى بسيار سرد، وحى بر آن جناب نـازل مـى شـد و چـون از او جـدا مى شد با اينكه روز سردى بود عرق از پيشانى مباركش سرازير مى گرديد.
و در كـتـاب تـوحـيـد بـه سـنـد خـود از زراره روايـت كـرده كه گفت : به امام صادق (عليه السـلام ) عـرضـه داشـتـم : فـدايـت شـوم ! آن غـشـى كـه بـه رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) هـنـگـام نـزول وحـى دست مى داده چگونه بوده است ؟ زراره مى گويد: امام (عليه السلام ) فرمود: ايـن در آن قـسـم وحـى بـوده كه بين آن جناب و خداى تعالى هيچ واسطه اى نبوده ، و خداى تـعـالى خـودش بـراى آن جـنـاب تـجـلى مى كرده . مى گويد سپس امام در حالى كه اظهار خشوع مى كرد فرمود: اين همان نبوت است اى زراره .
و در عـلل الشـرايـع بـه سـنـد خـود از ابن ابى عمير، از عمرو بن جميع ، از ابى عبداللّه (عـليـه السـلام ) روايـت كـرده كـه فـرمـود: جـبـرئيـل هـر وقـت بـر آن جـنـاب نـازل مـى شـد مـانـنـد يـك غـلام پـيـش رويـش مـى نـشـسـت ، و هـر وقـت هـم داخل مى شد اجازه مى گرفت .
و شيخ در امالى به سند خود از ابى عمير، از هشام بن سالم ، از امام صادق (عليه السلام ) روايـت آورده كـه گـفـت : يـكـى از اصـحـاب مـا بـه آن جناب عرضه داشت : اصلحك اللّه ، رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) گـاهـى در حـال طـبـيـعـى مـى فـرمـود: جـبـرئيـل چـنـيـن گـفـت ، و يـا مـى فـرمـود: ايـن جـبـرئيل است كه مرا دستور مى دهد چنين كنم ، و گاهى هم براى گرفتن وحى بى هوش مى شـد، چـرا چنين بود؟ امام صادق (عليه السلام ) در پاسخش فرمود: هر وقت مستقيما و بدون وسـاطـت جـبـرئيـل بـه آن جـنـاب وحى مى شد، آن حالت به آن جناب دست مى داد، به خاطر ايـنـكـه گـرفـتـن وحـى از خـداى تـعـالى سـنـگـيـن و دشـوار بـود. و هـر وقـت جـبـرئيـل بـيـن خـداى تـعـالى و آن جـنـاب واسـطـه مـى شـد آن حـالت دسـت نـمـى داد، و در حـال طـبـيـعـى مـى فـرمـود: جـبـرئيـل بـه مـن چـنـيـن گـفـت . و يـا مـى فـرمـود: ايـن جبرئيل است كه چنين مى گويد.
تعريف رسول ، نبى و محرت از زبان امام باقر عليه السلام
و در كـتـاب بـصـائر از على بن حسان ، از ابن بكير، از زراره ، روايت آمده كه گفت : من از امـام بـاقـر (عـليـه السـلام ) از ايـن كـه چـه كـسـى رسـول و چـه كـسـى نـبـى و چـه كـسـى مـحـدث اسـت پـرسـيـدم ؟ فـرمـود: رسـول كـسـى اسـت كـه جـبـرئيـل نـزدش مـى آيـد و بـا او رو در رو سـخـن مـى گـويد و او جبرئيل را مى بيند، همانطور كه شما طرف صحبت خود را مى بينيد و با او حرف مى زنيد، چـنـيـن كـسـى را رسـول مـى گـويـنـد. و امـا نـبـى عـبـارت اسـت از كـسـى كـه جـبـرئيـل را در خـواب مـى بيند، مانند خوابى كه ابراهيم (عليه السلام ) ديد (كه فرزند خـود را قـربانى مى كند) و نظير رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) كه بسيار مى شـد خـواب سـبـكـى او را مـى گـرفـت ، و در آن حـالت جـبـرئيـل نـزدش مـى آمـد، ايـن را نـبى مى گويند، كه گاهى نبوت با رسالت هم جمع مى شـود، مـانـنـد رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) كـه هـم رسـول بـود و جـبـرئيـل را در بـيدارى رو در روى خود مى ديد و با او سخن مى گفت ، و هم نبى بود و جبرئيل را در خواب مى ديد. و اما محدث عبارت است از كسى كه كلام فرشته را مى شنود و با او سخن مى گويد، ولى او را نمى بيند، نه در خواب و نه در بيدارى .
مؤ لف : در معناى اين روايت روايات ديگرى نيز هست .
و در كـتـاب تـوحـيـد بـه سـند خود از محمد بن مسلم و محمد بن مروان ، از امام صادق (عليه السـلام ) روايـت كرده كه فرمود: رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) تشخيص نمى داد كـه ايـن شـخـصـى كـه بـا او سـخـن مـى گـويـد جبرئيل و از طرف خدا است ، مگر به توفيق .
و در تـفسير عياشى از زراره روايت آورده كه گفت : به امام صادق (عليه السلام ) عرضه داشـتـم : چـطـور رسـول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) هنگامى كه پيامى از ناحيه خدا بـه سـويـش مـى آمـد از ايـن مـعـنـا نـمـى ترسيد كه اين پيام از طرف ابليس باشد، و اين شـيـطـان است كه در قلب او مداخله مى كند؟ امام (عليه السلام ) فرمود: خداى تعالى وقتى بـنـده اى را رسـول خـود مـى سـازد سـكـيـنـت و وقـار بـر او نـازل مـى كـنـد، در نـتـيـجـه پـيـام آور خـدا نـزدش مـى آيـد و رسول او را به چشم مى بيند، همان طور كه اشخاص ديگر را به چشم مى بيند.
رواياتى از معصومينى درباره مراد ازدواج در (روحامن اءمرنا)
و در كـافـى بـه سـنـد خـود از ابـى بـصـير روايت كرده كه گفت : من از امام صادق (عليه السـلام ) از كـلام خـداى تـبارك و تعالى پرسيدم كه مى فرمايد: (و كذلك اوحينا اليك روحـا مـن امرنا ما كنت تدرى ما الكتاب و لا الايمان ) فرمود: روح عبارت است از خلقى كه در مـيـان خـلائق از جـبـرئيـل و مـيـكـائيـل هـم بـزرگـتـر اسـت ، و ايـن روح هـمـواره بـا رسـول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) و ائمه بعد از آن جناب هست ، و كارش تسديد و تاءييد آن حضرات است .
مـؤ لف : در مـعـنـاى ايـن حـديـث تـعدادى روايت هست كه در بعضى از آنها آمده كه آن روح از مـلكـوت اسـت . صـاحـب تـفسير روح المعانى مى گويد: (طبرسى از حضرت ابى جعفر و ابـى عـبـداللّه روايـت كـرده كـه مـراد از ايـن روح ، فـرشـتـه اى اسـت بـزرگـتـر از جـبـرئيـل و ميكائيل كه همواره با رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) بوده و هيچ گاه بـه آسـمـان صـعـود نـمـى كـرده . و ايـن حـرف در نـهـايـت غـرابـت و شـگـفـتـى اسـت ، و احتمال مى رود كه استنادش به اين دو امام درست نباشد).
و مـا بـراى روشـن شـدن مـطـلب عـيـن كـلام طـبـرسـى در مـجـمـع البـيـان را نقل مى كنيم : (از ابى جعفر و ابى عبداللّه (عليه السلام ) روايت شده كه فرمودند: روح هرگز به آسمان صعود نكرده ، و همواره در ما هست ).
و امـا ايـنكه صاحب روح المعانى آن را غريب و شگفت خوانده شگفتى در سخن خود او است كه هـيـچ دليـلى بـر درسـت نبودن اين حديث نياورده . علاوه بر اينكه خود او تسديد و تاءييد كـردن ايـن روح را در باره غير رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) يعنى بعضى از افـراد امـت قـبـول كـرده ، آن وقـت چـطـور آن را در بـاره رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) و ائمـه اهـل بـيـت انـكار مى كند؟ و خواننده اگر بخواهد به اعتراف وى در باره تسديد روح اطلاع يابد، بايد به تفسير روح المعانى در قسم اشاراتش مراجعه نمايد.
و در نـهـج البـلاغـه آمـده : (و خـداى تـعـالى از روزى كـه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) از شير گرفته شد، بزرگترين فرشته خود را قـريـن او ساخت تا آن جناب را شب و روز به طريق مكارم و به سوى محاسن اخلاق عالم سوق دهد).
و در الدر المـنـثـور اسـت كـه ابـو نـعـيـم - در كـتـاب دلائل - و ابـن عـسـاكـر از عـلى (عـليـه السـلام ) روايـت كـرده انـد كـه گـفت : شخصى از رسـول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) پرسيد: آيا هيچ بتى را پرستيده اى ؟ فرمود: نـه . پـرسـيـدند هيچ شراب نوشيده اى ؟ فرمود: هرگز. من از اولين روز زندگى ام همين مقدار را مى دانستم كه اين عقايدى كه مردم دارند كفر است ، ولى نمى دانستم كتاب و ايمان چـيـسـت . در ايـنـجـا بـود كـه آيـه شـريـفـه (مـا كـنـت تـدرى مـا الكـتـاب و لا الايـمـان ) نازل شد.
و در كـافـى بـه سـنـد خـود از ابـى عمرو زبيرى ، از امام صادق (عليه السلام ) روايتى آورده كـه در ضـمـن آن در ضـمير آيه (و انك لتهدى الى صراط مستقيم ) فرمود: يعنى تو مردم را به سوى صراط مستقيم دعوت مى كنى .
و در كافى به سند خود از جابر از ابى جعفر (عليه السلام ) روايت كرده كه گفت : از آن جـنـاب شـنـيدم كه فرمود: قرآنى به دريا افتاد، ديدند كه تمامى آياتش سياه شده ، جز اين آيه كه مى فرمايد: (الا الى اللّه تصير الامور).
سوره زخرف مكى است و هشتاد و نه آيه دارد
سوره زخرف آيات 14 - 1


بـسـم اللّه الرّحـمـن الرّحـيـم حـم (1) و الكـتـاب المـبـين (2) انا جعلناه قرانا عربيا لعلكم تعقلون (3) و انه فى ام الكتاب لدينا لعلى حكيم (4) افنضرب عنكم الذكر صفحا ان كنتم قـومـا مـسـرفـين (5) و كم ارسلنا من نبى فى الاولين (6) و ما ياتيهم من نبى الا كانوا به يـسـتـهـزءون (7) فـاهـلكـنـا اشـد مـنـهـم بـطـشـا و مـضـى مـثـل الاولين (8) و لئن سالتهم من خلق السموات و الارض ليقولن خلقهن العزيز العليم (9) الذى جـعـل لكـم الارض مـهـدا و جـعـل لكـم فـيـهـا سـبـلا لعـلكـم تـهـتدون (10) و الذى نـزل مـن السماء ماء بقدر فانشرنا به بلده ميتا كذلك تخرجون (11) و الذى خلق الازوج كلها و جعل لكم من الفلك و الانعام ما تركبون (12) لتستووا على ظهوره ثم تذكروا نعمه ربـكم اذا استويتم عليه و تقولوا سبحان الذى سخر لنا هذا و ما كنا له مقرنين (13) و انا الى ربنا لمنقلبون (14).



ترجمه آيات
به نام خداوند بخشنده بخشايشگر. حم (1).
سوگند به كتاب روشنگر (2).
كه ما آن را خواندنى عربى كرديم ، شايد تعقيل كنيد (3).
و سـوگـند كه اين خواندنى قبلا در ام الكتاب نزد ما بود، كه مقامى بلند و فرزانه دارد (4).
آيـا بـه جـرم اينكه شما مردمى اسرافگريد از فرستادن قرآن به سوى شما صرفنظر كنيم (5).
و چه بسا انبيائى كه در اقوام گذشته فرستاديم (6).
اقوامى كه هيچ پيغمبرى به سويشان نيامد مگر آنكه مسخره اش كردند(7).
و ما نيرومندتر آنها را هلاك كرديم كه داستان آنها (در سوره هاى پيش ) گذشت (8).
و اگـر از ايـن بت پرستان بپرسى چه كسى آسمانها و زمين را آفريده قطعا مى گويند: خداى عزيز عليم (9).
خـدايى كه زمين را براى شما گهواره كرد، و در آن برايتان راهها قرار داد، تا شايد به مقاصد خود راه يابيد (10).
و هـمـان خـدايى كه آب را به اندازه از آسمان نازل كرد، پس به وسيله آن آب ، سرزمينى مرده را زنده كرديم ، شما هم همينطور سر از خاك در مى آوريد (11).
و آن خدايى كه همه جفت ها را او آفريد، و برايتان از كشتى ها و چارپايان مركب درست كرد (12).
تـا بـر پـشـت آنـهـا قـرار گيريد، و آنگاه هنگام قرار گرفتن بر پشت آنها به ياد نعمت پـروردگارتان افتيد، و بگوييد: منزه است آن خدايى كه اين مركب را براى ما مسخر كرد، و گر نه ما نمى توانستيم آن را رام خود كنيم (13).
و ما به يقين به سوى پروردگارمان برمى گرديم (14).
بيان آيات
اين سوره بطورى كه آغاز و انجام آن و نيز مطالبى كه بين اين آغاز و انجام فاصله شده شـهـادت مـى دهـد، در مـقـام انـذار و هـشدار دادن بشر است ، مگر شش آيه آن كه از جمله (الا المتقين يا عباد لا خوف عليكم اليوم ) آغاز مى شود، كه اين شش آيه استطرادى (و از باب حرف حرف مى آورد) در وسط آيات سوره قرار گرفته .
مفاد و غرض كلى سوره مباركه زخرف
در اين سوره اين معنا را خاطر نشان مى سازد كه سنت الهى بر اين جريان يافته كه انبياء و رسـولانـى بـرگـزيـنـد، و كـتـاب و ذكـرى بـر آنـان نـازل كـنـد، و هـيـچـگاه اسراف و افراط مردم در قول و فعلشان او را از اين كار باز نمى دارد، بـلكـه هـمـواره رسولان و انبيايى فرستاده ، و استهزاء كنندگان و تكذيب كنندگان ايشان را هلاك نموده ، و سپس به سوى آتشى جاودانه سوق داده است .
و در اين بيان نخست مساءله ارسال رسـل را بـه طـور اجـمـال ذكـر مـى كـند، و سپس از بين آنان ابراهيم و سپس موسى و آنگاه عـيـسـى (عـليـه السـلام ) را نـام مـى بـرد، و مـطـالبـى از اسـراف كـفـار نـقـل نـمـوده ، از آن جـمله يكى از مهمترين گفتار آنان را كه مى گفتند خداى سبحان فرزند گرفته ، و ملائكه دختران او هستند ذكر مى كند. و اين بدان جهت است كه نسبت به خصوص ايـن عـقـيـده و رد آن عـنـايـت داشـتـه ، و بـه هـمـيـن جـهـت آن را مـكـرر نقل مى كند و جواب مى گويد، و گويندگان آن را به عذاب تهديد مى كند، البته در اين سوره حقايق متفرق ديگرى نيز هست .
و ايـن سـوره بـه شـهـادت مـضـامـيـنـش در مـكـه نـازل شـده ، مـگـر آيـه (و اسـئل مـن ارسـلنـا مـن قـبـلك مـن رسـلنـا...) كـه هـنـوز بـراى مـا ثـابـت نـشـده كـه در مـكه نازل شده ، و به زودى در باره اش سخن خواهيم گفت - ان شاء اللّه تعالى .


و الكتاب المبين



از ظاهر اين جمله برمى آيد كه سوگند است ، و جواب آن جمله (انا جعلناه قرانا عربيا) - تـا آخـر دو آيه - مى باشد. و اين كه قرآن را كتابى مبين خوانده ، بدين جهت است كه قـرآن طـريـق هـدايـت را ظـاهر مى كند، همچنان كه فرموده : (و نزلنا عليك الكتاب تبيانا لكل شى ء) و يا بدين جهت است كه خودش ظاهر و روشن است ، و نقطه ضعفى در آن نيست ، همچنان كه در اين باره نيز فرموده : (ذلك الكتاب لا ريب فيه ).


انا جعلناه قرانا عربيا لعلكم تعقلون



ضمير در (جعلناه ) به كتاب برمى گردد، و معناى (قرانا عربيا) اين است كه اين كتابى است كه به لغت عربى قرائت مى شود.(لعلكم تعقلون ) اين جمله غايت و غرض جعل آن كتاب را بيان مى كند.
و هـمـيـن كـه امـيـد تـعـقـل و فـهـمـيـدن مـردم را غـايـت و غـرض جـعـل مـذكـور قـرار داده ، خـود شـاهـد بـر ايـن اسـت كـه قـرآن قـبـل از آنكه به زبان عربى درآيد، در مرحله اى از كينونت (هستى ) وجود داشته كه در آن مـرحـله عـقـول بـشـر دسـتـرسـى بـدان نـداشـتـه ، بـا ايـنـكـه كـار عـقـل ايـن اسـت كـه هـر امـر فكرى و مساءله ذهنى را درك كند، هر چند كه آن مساءله در نهايت درجه دقت و لطافت باشد.
در نـتـيجه از اين آيه فهميده مى شود كه كتاب بر حسب موطن نفس الامرى و واقعيتش مافوق فكر و اجنبى از عقول بشرى است ، و خداى تعالى آن را از آن موطن پايين آورده ، و در خور فـهـم بـشـر كـرده ، و بـه لبـاس واژه عـربـيـت در آورده ، بـه ايـن امـيـد كـه عـقـول بـشـر بـا آن انـس بـگـيـرد و حـقـايـقـش را بـفـهـمـد. و چـون استعمال كلمه (اميد) در باره خداى تعالى صحيح نيست ، لاجرم بايد گفت اميد قائم به مقام و يا به مخاطب است ، نه به خود گوينده ، كه خداى تعالى است .


و انه فى ام الكتاب لدينا لعلى حكيم




اين جمله آنچه را كه آيه قبلى بيان مى كرد تاءكيد نموده و روشن مى سازد، و آن اين بود كه قرآن كريم در موطن اصليش ما فوق تعقل عـقـول اسـت . ضـمـير در (انه ) به كتاب بر مى گردد. و مراد از (ام الكتاب ) لوح محفوظ است ، همچنان كه آيه (بل هو قرآن مجيد فى لوح محفوظ) به آن تصريح دارد. و اگـر لوح مـحـفـوظ را (ام الكتاب ) ناميده ، بدين جهت است كه لوح محفوظ ريشه تمامى كتب آسمانى است ، و هر كتابى آسمانى از آن استنساخ مى شود. و اگر كلمه (قرآن ) را مـقـيـد بـه قـيـد (ام الكـتـاب ) و (لدينا) كرد، صرفا به منظور توضيح است ، نه احـتـراز. سـاده تر بگويم : براى اين بود كه بفرمايد قرآن همان كتابى است كه نزد ما است ، نه اينكه بفرمايد قرآن دو تا است يكى نزد ما و يكى هم نزد ديگرى .
شـــرح مـــراد از ايـــنـــكـه در وصـف قـرآن فرمود: (و انه فى امّ الكتاب لدينا لعلىّ حكيم)
و معناى آيه اين است : قرآن كريم در حالى كه در ام الكتاب و نزد ما بوده و همواره هست هر آينه بلند مرتبه و سرشار از حكمت است . و به زودى - ان شاء اللّه - در اواخر سوره جاثيه گفتارى در معناى ام الكتاب خواهد آمد.
و مراد از اينكه فرمود: (لعلى ) به طورى كه از مفاد آيه قبلى استفاده مى شود اين است كـه قـرآن در آن حـال كـه در ام الكـتـاب بـود قـدر و مـنـزلتـى رفـيـع تر از آن داشت كه عـقـول بـتـوانند آن را درك كنند. و مراد از اين كه فرمود (حكيم ) اين است كه قرآن در ام الكـتـاب يـك پـارچـه بـوده اسـت ، و مـانـنـد قـرآن نـازل شـده مفصل و جزء جزء و سوره سوره و آيه آيه و جمله جمله و كلمه كلمه نبوده . اين معنا را از آيه شريفه (كتاب احكمت آياته ثم فصلت من لدن حكيم خبير) نيز استفاده مى كنيم .
و اين دو صفت ، يعنى صفت (على ) و (حكيم )، دلالت مى كنند بر اين كه ام الكتاب ، فوق عقول بشرى باشد، چون عقل بشر در فكر كردنش تنها مى تواند چيزهايى را بفهمد كـه در آغاز از قبيل مفاهيم و الفاظ بوده باشد، و از مقدماتى تصديقى تركيب شده باشد كـه هـر يـك مـتـرتـب بـر ديگرى است ، مانند آيات و جملات قرآنى . و اما چيزى كه ماوراى مـفـاهـيـم و الفـاظ اسـت ، و قـابـل چ بـه اجـزاء و فصول نيست ، عقل راهى به درك آن ندارد.
پس حاصل معناى اين دو آيه اين شد: كتاب در نزد ما در لوح محفوظ مقامى رفيع دارد و داراى احـكـام و اتـقـانـى اسـت كـه بـه خـاطـر هـمـان مـقـام رفـيـع و آن احـكـام و اتـقـان عـقـول دسـتـرسـى بـدان نـدارد، و مـا آن را نـازل و در خـور درك عقول كرديم ، يعنى آن را خواندنى و عربى كرديم ، باشد كه مردم آن را بفهمند.
گفتارى دو احتمال درباره (احلكم تعقلون ) و پاسخ به آن
در ايـن جـا ممكن است كسى بگويد از ظاهر جمله (لعلكم تعقلون ) برمى آيد كه فهميدن ايـن قـرآن عـربـى بـراى مـردم مـمـكـن اسـت و مـا مـى تـوانـيـم ايـن كـتـاب را كـه نـازل و در خـور فـهـم بـشـر شـده اسـت و بـه صـورت كـتـابـى عربى درآمده بخوانيم و تـعـقـل كـنـيـم ، حـال يـا اين است كه اين درك و تعقل ما از قرآن عين همان چيزى است كه در ام الكتاب است و مطابقت تام و تمام دارد، و يا اين است كه كاملا مطابق آن نيست .
قـسـمـت دوم قـطـعـا بـاطـل است ، براى اينكه خود خداى تعالى مى فرمايد: (و انه فى ام الكـتـاب قـرآن در ام الكـتـاب اسـت ) و نـيـز مـى فـرمـايـد: (بل هو قرآن مجيد فى لوح محفوظ) و مى فرمايد: (انه لقرآن كريم فى كتاب مكنون )، پـس قـهرا درك قرآن درك همان است كه در ام الكتاب و در لوح محفوظ و در كتاب مكنون است .
پس از آن دو احتمال تنها احتمال اول را مى توانيم بپذيريم ، و بگوييم آنچه از قرآن مى فـهـمـيـم هـمـان اسـت كـه در ام الكـتـاب اسـت ، و بـا ايـن حـال ديـگـر چـه مـعـنـا دارد كـه گـفـتـه شـود قـرآن عـربـى كـه نـزد مـا اسـت قـابـل درك هـسـت ، ولى آنـكـه در ام الكـتـاب و نـزد خـدا اسـت قابل درك و تعقل نيست ؟
در پاسخ مى گوييم از كجا كه نسبت بين قرآنى كه نزد ما است و آنچه در ام الكتاب است نـسـبـت مـثـل و مـمـثـل نـبـاشـد، مـثـل هـم عـيـن مـمـثـل هـسـت ، امـا آن كـس كـه چـيـزى بـرايـش مـمـثـل شـده ، از آن مـمـثـل بـه جـز مـثـل را نـمـى فـهـمـد و راهـى بـراى درك حـقـيـقـت ممثل ندارد - دقت فرماييد -.
از آنـچـه گـذشـت روشـن گـرديـد كـه وجـوهى كه مفسرين در تفسير دو وصف (على ) و (حكيم ) آورده اند ضعيف است ، مثل كلام بعضى از ايشان كه گفته اند: مراد از (على ) بودن قرآن اين است كه در بلاغتش عالى و روشنگر هر چيزى است كه مردم بدان محتاجند. و يـا گـفـتـه انـد: مـعـنـايش اين است كه قرآن بر هر كتابى ديگر برترى و علو دارد، چون اعجازى خاص به خود دارد، و ناسخ هر كتاب ديگر است و هيچ كتابى نسخش نمى كند. و يا گفته اند على يعنى اينكه ملائكه و مؤ منين آن را تعظيم مى كنند.
و مـثـل كـلام بعضى ديگر كه در معناى كلمه حكيم گفته اند: يعنى حكمت بالغه را اظهار مى دارد. و يـا گـفـتـه انـد: قرآن جز با حكمت منطبق نمى شود، و جز حق و صواب نمى گويد، پس در حقيقت توصيف آن به وصف حكيم توصيفى است مجازى و به منظور مبالغه .
ضـعـف ايـن وجـوه بـا دقـت در مـفـاد آيـه قـبـلى روشن مى شود، و نيز روشن مى شود كه با نزول و در خور فهم بشرى ساختن ، ام الكتاب ، قرآنى عربى شده است .


افنضرب عنكم الذكر صفحا ان كنتم چ مسرفين



اسـتـفـهـام در ايـن آيـه انكارى است ، و حرف (فاء) كه بر كلمه (نضرب ) در آمده ، بـراى ايـن اسـت كـه بفهماند مضمون اين جمله فرع و نتيجه مطالب گذشته است ، و معناى (ضرب الذكر عنهم ) برگرداندن روى سخن از ايشان است .
در مـجـمـع البـيـان گـفـته : ريشه اصلى اين جمله اين بوده كه سواره وقتى بر مركب خود سـوار مـى شود، و مى خواهد آن را به طرف ديگر متوجه كند، با تازيانه يا چوب دستيش آن را مـى زنـد تـا مـتـوجـه طـرفـى كـه او مـى خـواهـد بـشـود، كـه در بـاره ايـن عـمـل مـى گـفـتـنـد (صـرفـه عـنـه ) حـيـوان را از آن سـو مـنـصرف كرد. و يا مى گفتند (عـدل عـنـه ) و سـپـس بـه جـاى آن دو كـلمـه ، (ضـربـه ) را استعمال كردند.
كـلمـه (صـفـح ) بـه مـعـنـاى اعـراض اسـت ، و در جـمـله مـورد بـحـث كـلمـه (صـفـحـا) مفعول له است . احتمال هم دارد كه (صفح ) به معناى جانب و طرف باشد. و در جمله (ان كـنـتـم ) حـرف جر حذف شده ، و تقديرش (لان كنتم ) باشد و اين جار و مجرور متعلق باشد به جمله (افنضرب ).
و معناى آيه اين است كه : آيا ذكر را كه همان كتابى است كه عربى و خواندنيش كرديم تا تـعـقـلش كـنيد، از شما برگردانيم به خاطر اينكه شما مردمى اسرافگريد؟ و يا معنايش ايـن اسـت كـه : آيـا قـرآن را از شـمـا بـه سـوئى ديگر برگردانيم به خاطر اينكه شما اسرافگريد؟ يعنى ما بصرف اسرافگرى شما اين كار را نمى كنيم .


و كم ارسلنا من نبى فى الاولين و ما ياتيهم من نبى الا كانوا به يستهزون



كـلمـه (كـم ) براى تكثير است ، يعنى (و چه بسا) و منظور از كلمه (اولون ) امت هـاى گـذشـتـه اسـت . و جـمـله (و مـا يـاتـيـهـم ...) حال است ، و عامل آن جمله (ارسلنا) است .
ايـن دو آيـه و آيه بعد آن در مقام تعليل آيه قبل است ، مى فهماند كه چرا ذكر را از ايشان بـرنـگردانيد، و چرا از نازل كردن قرآن صرفنظر نكرد. به اين بيان كه صرف اينكه شما مردمى اسرافگر و متجاوز هستيد ما را از اجراى سنت الهيمان كه همان سنت هدايت از طريق وحـى اسـت باز نمى دارد، چون اعراض شما براى ما تازگى ندارد، چه بسيار پيامبرانى در امـت هـاى گـذشته فرستاديم ، در حالى كه هيچ پيامبرى برايشان نيامد مگر آنكه او را اسـتـهـزاء كـردنـد، و كـار بـديـن جـا مـنـجـر شـد كـه آنـهـا را هلاك كرديم ، با اينكه خيلى نيرومندتر از شما بودند. آرى آنها را هلاك كرديم ، نه اينكه از كار خود دست برداريم .
پـس هـمانطور كه عاقبت اسراف و استهزاء آنان هلاكت خود آنان بود، نه دست بردارى ما از سنت خود، همچنين عاقبت اسرافگرى شما هم هلاكت شما است .
پـس در حـقـيـقـت ايـن آيـات سـه گـانـه وعـده اى بـه رسول خدا و تهديدى به قوم آن جناب است .


فاهلكنا اشد منهم بطشا و مضى مثل الاولين



راغب مى گويد: كلمه (بطش ) به معناى اين است كه چيزى را با صولت بگيرى . و در آيه مورد بحث التفاتى از خطاب در آيه قبل (افنضرب عنكم )، به غيبت (منهم ) به كـار رفـتـه . و گـويا وجه اين التفات اين باشد كه چون ديده مردم اسرافگر از تهديد (فـاهـلكـنـا) عـبرت نمى گيرند، روى سخن را كه تاكنون با خود اسرافگران بود از آنـان بـرگـردانيده و متوجه رسول خود كرده ، تا هم تعريضى به آنها كرده باشد و هم زمـيـنـه را بـراى جمله (و مضى مثل الاولين ) فراهم نموده باشد. مؤ يد آن جمله (و لئن سالتهم ) است كه خطاب را متوجه رسول خود كرده .

و در نـتـيـجـه مـعـنـاى آيـه چـنـين مى شود: ما اقوامى نيرومندتر از ايشان را هلاك كرديم . و داسـتـان آن گـذشـتـگـان در سـوره هـايـى كـه قـبـل از ايـن سـوره نازل شد گذشت كه چگونه كيفر استهزاى خود را ديدند.


و لئن سالتهم من خلق السموات و الارض ليقولن خلقهن العزيز العليم



در ايـن آيه و آيات بعدش - تا شش آيه - بر ربوبيت خداى تعالى و يگانگى اش در ربـوبـيـت احـتـجاج شده ، و اشاره اى هم به مساءله معاد شده و اعترافشان را به اينكه خدا خـالق هـر چـيـز اسـت سـندى قرار داده بر بطلان اسرافگريشان ، و گوشه هايى از كار خـلقـت را - مـانـنـد: او اسـت كـه زمـيـن را گـهـواره خلق كرده ، و در آن راههايى قرار داده و بـارانـهـايـى نـازل مـى كـنـد - كـه در عـيـن حـال تـدبـيـر امـور بـنـدگـان هـم هـسـت دليل قرار مى دهد بر اينكه پس غير از خدا مالك و مدبرى براى امور خلق نيست ، پس تنها رب او است و غير او ربى نيست .
احـتـجـاج بـر ربـوبـيـت و يـگـانـگـى خداى تعالى با ذكر بخشى از آيات تكوينى او
و بـا ايـن بـيـان روشـن مى گردد كه آيه مورد بحث مقدمه و زمينه چينى است براى مضمون آيات بعد - و همانطور كه گفتيم - بر ربوبيت و يگانگى خدا در آن احتجاج مى كند. و در ايـن كـتـاب مـكـرر گـذشـت كه وثنيت منكر اين معنا نيست كه صنع و ايجاد تنها كار خداى تعالى است ، بلكه تنها تدبير را مستند به غير خدا مى كند.


الذى جعل لكم الارض مهدا و جعل لكم فيها سبلا لعلكم تهتدون



يعنى : خدا آن كسى است كه زمين را براى شما طورى آفريد كه در دامن آن پرورش يابيد، آن طـور كه اطفال در گهواره تربيت شده و نشو و نما مى كنند، و برايتان در زمين راه ها و بـزرگـراه هـايـى درسـت كـرد تـا به وسيله آنها به سوى مقاصد خود راه يافته و هدايت شويد.
بـعـضـى از مـفـسـريـن گـفـتـه اند معناى (لعلكم تهتدون ) اين است كه : شايد شما به معرفت خدا و توحيد در عبادتش راه يابيد.
ولى معناى اول روشن تر است .
در ايـن آيـه شـريـفـه بـعـد از التـفـاتـى كـه در دو آيـه قـبـل از خطاب به غيبت شده بود، دوباره التفاتى از غيبت به خطاب شده ، و بعد از آنكه در دو آيـه قـبـل مـردم غـايـب فـرض شـده بـودنـد و روى سـخـن را مـتـوجـه رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) كـرده بـود، در ايـن آيه دوباره روى سخن را متوجه مردم كرده ، همچنان كه در آغاز سوره هم متوجه ايشان بود.
و بـعـيـد نيست وجه آن ، عنايتى باشد كه به اين نكته داشته كه از مشركين اين اعتراف را بـگـيـرد كـه غـيـر از خـدا خالقى نيست . آنگاه اين معنا را ضميمه آن كند كه تدبير نيز از خلقت است ، و نتيجه بگيرد كه مرام وثنيت كه مرام شما مخاطبين است داراى تناقض است ، از يكسو خالق را منحصرا خدا مى دانيد، و از سوى ديگر از نادانى خود تدبير را كار غير خدا مى دانيد.


و الذين نزل من السماء ماء بقدر فانشرنا به بلده ميتا كذلك تخرجون



در ايـن آيـه شـريـفـه ، نـازل كـردن آب از آسمان را مقيد كرده به قيد (قدر) تا اشاره كـرده بـاشـد بـه اينكه نازل شدن باران عبث و بى حساب نيست ، بلكه از اراده و تدبير خـدا نـاشـى مـى شـود. و كلمه (انشرنا) ماضى ، از مصدر (انشار) و به معناى احياء اسـت . و كـلمه (ميتا) مخفف ميت - با تشديد - است . و اگر كلمه (بلده ) را با كلمه (مـيـت ) توصيف كرده و فرموده (شهرى مرده ) تنها بدين اعتبار است كه شهر براى خـود مـكانى است ، چون همان طور كه زراعت مرده و زنده دارد، شهر را هم مى توان متصف به اين دو صفت كرد، چون گفتيم شهر نيز مكان و سرزمينى است .
در اين آيه در آغاز، خداى تعالى غايب فرض شده بود، مى فرمود (خدا آن كسى است كه آبى از آسمان به اندازه نازل كرد) و سپس متكلم با غير فرض شده و فرمود: (پس ما بـه وسـيـله آن آب شهرى مرده را زنده كرديم ) و اين التفات صرفا براى اين است كه عنايت خود را به زنده كردن مكان هاى مرده اظهار بدارد.
و بـعـد از آنـكـه بـا نـازل كـردن آب بـه انـدازه ، و زنـده كـردن شـهـرى مـرده ، اسـتـدلال كـرد بـر خـلقـت و تـدبـيـر خـود، در آخـر نـتـيـجـه ديـگـرى هـم از ايـن اسـتـدلال گـرفـت ، نـتـيـجه اى كه توحيد تمام نمى شود مگر به آن . و آن عبارت است از مساءله معاد، يعنى برگشتن همه به سوى خدا: (و كذلك تخرجون ) يعنى همانطور كه شـهـرى مـرده را زنـده مـى كـنـد، هـمـينطور شما هم از قبورتان سر برمى داريد و زنده مى شويد.
بـعـضى از مفسرين گفته اند: اگر از روياندن گياهان تعبير كرد به (انشار) - كه در واقـع بـه مـعـناى احياى مردگان است - و از احياى مردگان هم تعبير كرد به (اخراج ) بـراى ايـن اسـت كه در اولى روياندن را امرى عظيم نشان دهد، و در دومى مساءله بعث و مـعـاد را كـارى آسـان جـلوه داده بـاشـد تـا در نـتـيـجـه هـم سـنـن استدلال را ارج نهاده باشد، و هم راه قياس را روشن تر ساخته باشد.


و الذى خلق الازواج كلها و جعل لكم من الفلك و الانعام ما تركبون



بـعـضـى از مـفسرين گفته اند: مراد از (ازواج )، اصناف موجودات از نر و ماده و سياه و سـفـيـد و امثال آن است . بعضى ديگر گفته اند: مراد جفت از هر چيز است ، چون هر چيزى - به جز خداى تعالى - زوجى دارد، مانند: بالا و پايين ، چپ و راست ، ماده و نر.
(و جـعـل لكـم مـن الفـلك و الانعام ما تركبون ) - يعنى (تركبونه ) و برايتان از كشتى و چارپايان چيزهايى قرار داد كه سوارش ‍ شويد. كلمه (تركبون ) از (ركوب ) اسـت كـه وقـتـى در مـورد حـيـوانـات يـعـنـى اسـب و شـتـر و امثال آن استعمال شود، به خودى خود متعدى مى گردد، و مى گوييم (ركبت الفرس ) و چـون در مـورد كـشـتـى و مـانند آن به كار مى رود، با كلمه (فى ) متعدى مى گردد، مى گوييم (ركب فيه ) همان طور كه در كلام خداى تعالى آمده : (و اذا ركبوا فى الفلك ) و اگـر در آيـه مـورد بـحـث كـه سـخن از كشتى هم به ميان آمده كلمه (فى ) نياورده براى اين است كه جانب انعام را غلبه داده باشد.


لتستووا على ظهوره ثم تذكروا نعمه ربكم اذا استويتم عليه و تقولوا... لمنقلبون



(اسـتـواء بـر ظـهـر) بـه مـعـنـاى استقرار بر پشت حيوان ، و يا هر مركب ديگر است . و ضـمـير در كلمه (ظهوره ) به (ما) ى موصوله در جمله (ما تركبون ) و ضمير در جـمـله (اذا اسـتـويـتـم عـليـه ) نـيـز بـه هـمـان موصول برمى گردد، و در اين آيه جمله (لتـسـتـووا على ظهوره ) با آوردن كلمه (ظهور)، و جمله (استويتم ) عليه بدون آوردن كلمه (ظهور)، به يك معنا است ، چون هم مى توان گفت بر پشت حيوان سوار شدم ، و هم مى توان گفت بر حيوان سوار شدم .
مـــقـصـود از بـه يـاد آوردن نـعـمـت پـروردگـار پـس از سـوار شـدن بـر كـشـتـى هـا و چهارپايان
و مراد از (به ياد آوردن نعمت رب بعد از استواء بر پشت حيوان يا كشتى ) اين است كه به ياد نعمت هايى بيفتى كه خدا آنها را مسخر انسان كرده ، و انسان از آنها استفاده مى كند مـثـلا از يـك مـحـل بـه مـحـل ديـگـر مـى رود، و بـار و بـنـه خـود را حمل مى كند، همچنان كه در جاى ديگر فرموده : (و سخر لكم الفلك لتجرى فى البحر بـامـره ) و نـيـز فـرمـوده : (و الانـعـام خـلقـهـا... و تحمل اثقالكم الى بلد لم تكونوا بالغيه الا بشق الانفس ).
و مـمـكـن هم هست مراد از يادآورى نعمت ، يادآورى مطلق نعمت ها باشد، چون معمولا آدمى از ياد يك نعمت به ياد نعمت هاى ديگر نيز منتقل مى شود.
(و تـقـولوا سـبـحـان الذى سـخـر لنا هذا و ما كنا له مقرنين ) - كلمه (مقرنين ) به معناى (مطيقين ) است چون مصدر (اقران ) به معناى اطاقه است .
و ظـاهر ذكر نعمت در موقع به كار بستن و انتفاع از آن اين است كه شكر منعم را بجا آورد. و لازمـه آن ايـن اسـت كه ذكر نعمت غير از گفتن (سبحان الذى ...) بوده باشد، چون اين كـلمـه تـسـبـيـح و تـنـزيـه خـدا اسـت از هـر چـيـزى كـه لايـق سـاحت كبريايى او نباشد، از قبيل شريك داشتن در ربوبيت و الوهيت . و معلوم است كه ذكر نعمت و شكر منعم - همان طور كه گفتيم - غير از تنزيه است .
مـؤ يـد ايـن مـعـنـا روايـاتـى اسـت كـه از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) و ائمه اهـل بـيت (عليهم السلام ) رسيده كه : در هنگام سوار شدن بر مركب بگوييد: (الحمد لله الذى سخر لنا هذا و ما كنا له مقرنين ) با اينكه در آيه آمده : (سبحان الذى ...)
و در كـشـاف از حـسـن بـن عـلى (عليهماالسلام ) روايت كرده كه مردى را ديد بر حيوان خود سـوار مـى شـود، و مى گويد: (سبحان الذى سخر لنا هذا). حضرت پرسيد آيا ماءمور شده ايد اين چنين بگوييد؟ عرضه داشت : پس ماءمور شده ايم چه بگوييم ؟ فرمود: اينكه به ياد نعمت پروردگار خود بيفتيد.
(و انـا الى ربـنـا لمـنـقـلبـون ) - اين جمله شهادت به حقانيت معاد است ، مى گويند ما گواهى مى دهيم كه به سوى پروردگار خود برمى گرديم .
آيات 25 - 15 سوره زخرف


و جـعـلوا له مـن عـبـاده جـزءا ان الانـسـان لكـفور مبين (15) ام اتخذ مما يخلق بنات و اصفيكم بـالبـنـيـن (16) و اذا بـشـر احـدهـم بـمـا ضـرب للرحـمـن مـثـلا ظـل وجـهه مسودا و هو كظيم (17) او من ينشوا فى الحليه و هو فى الخصام غير مبين (18) و جـعـلوا المـلئكـه الذين هم عبدالرحمن اناثا اشهدوا خلقهم ستكتب شهادتهم و يسئلون (19) و قـالوا لو شـاء الرّحـمـن مـا عبدناهم ما لهم بذلك من علم ان هم الا يخرصون (20) ام اتيناهم كتابا من قبله فهم به مستمسكون (21) بل قالوا انا وجدنا اباءنا على امه و انا على اثارهم مـهـتـدون (22) و كـذلك مـا ارسـلنـا مـن قـبـلك فـى قـريـه مـن نـذيـر الا قـال مـتـرفـوهـا انـا وجـدنـا ابـاءنـا عـلى امـه و انـا عـلى اثـارهـم مـقـتـدون (23) قال او لو جئتكم باهدى مما وجدتم عليه اباءكم قالوا انا بما ارسلتم به كافرون (24) فانتقمنا منهم فانظر كيف كان عاقبة المكذبين (25).



ترجمه آيات
و براى او از بندگانش جزئى قرار دادند، كه راستى انسان كفرانگرى روشن است (15).
و يـا خـدا از آنـچـه خـودش آفريده دختران را براى خود گرفته ، و پسران را براى شما انتخاب كرده ؟ (16).
بـا ايـنـكـه وقتى به ايشان مژده مى برند كه همسرت فرزند دختر زاييده رويش از شدت خشم و ناراحتى سياه مى شود (17).
آيـا دخـتـران را فـرزند خدا مى خوانند كه نشو و نمايشان در زينت است ، و از احتجاج عليه خصم خود عاجزند؟ (18).
آرى مشركين ملائكه را كه بندگان خدايند ماده پنداشتند، مگر در هنگام آفريدن آنان حاضر بودند؟ به زودى اين شهادتشان نوشته مى شود و از آن بازخواست خواهند شد (19).
و گـفـتـند اگر رحمان مى خواست كه ما بت نپرستيم ، نمى پرستيديم ، به همين سخن خود نيز علمى ندارند، و آنچه مى گويند پندارى بيش نيست (20).
و يـا راسـتـى خـود ما قبلا كتابى در اين باره به ايشان داده بوديم و ايشان به آن تمسك مى كنند، و ما خود خبر نداريم ؟ (21).
نه ، هيچ دليلى از ناحيه ما ندارند، تنها دليلشان اين است كه ما پدران خود را بر دينى يافتيم ، و ما اگر دنبال راه آنان برويم از هدايت يافتگانيم (22).
و بـه هـمـيـن مـنـوال هـيـچ رسـولى قـبـل از تـو بـه سـوى اهل قريه اى گسيل نداشتيم ، مگر آنكه عياشان آن قريه گفتند: ما پدران خود را بر كيشى يافتيم ، و ما بر آثار ايشان اقتداء مى كنيم (23).
رسولشان پرسيد: حتى در صورتى هم كه آنچه من آورده ام بهتر باشد، از آنچه پدران خـود را بـر آن يـافته ايد؟ گفتند: ما به آنچه كه شما ماءمور ابلاغ آن شده ايد كافريم (24).
پس ازايشان انتقام گرفتيم ، بنگر كه چگونه شد عاقبت تكذيب كنندگان (25).
بيان آيات
ايـن دسـتـه از آيـات ، قسمتى از اقوال و عقايد كفار را كه اسراف و كفر به نعمت منشاء آن بـود حـكـايـت مى كند، مثل اينكه مى گفتند خدا فرزند دارد و ملائكه دختران خدايند، و اين را دليـل بـر مـلائكـه پـرسـتـى خـود مـى گـرفـتـنـد، و آيـات مـورد بـحـث بـعد از حكايت اين اقوال آن را رد مى كند.


و جعلوا له من عباده جزءا ان الانسان لكفور مبين



مـراد از (جـزء) فـرزند است ، و چون ولادت عبارت است از جدا شدن جزئى از انسان پس فرزند جزئى از پدر است ، كه از او جدا شده و به صورت خود درآمده است .
و مـنـظـور از ايـنـكـه از فـرزنـد تـعـبـيـر بـه جـزء كـرده ايـن اسـت كـه بـه مـحـال بـودن گـفـتار مشركين اشاره كند، و بفرمايد: اشتقاق و جدا شدن چيزى از چيز ديگر به هر قسم كه تصور شود وقتى ممكن است كه آن چيز اولى مركب از اجزايى باشد تا يك جزء آن جدا گردد، و خداى سبحان جزء ندارد، بلكه از هر جهت واحد است .
بـا ايـن بـيـان روشـن گرديد كه كلمه عباده بيانى است براى كلمه (جزءا). و اشكالى نـيست در اين كه بيان مقدم بر مبين شده و همچنين اشكالى نيست در اين كه بيان به صورت جمع آمده و مبين به صورت مفرد.
ردّ و ابطال اين پندار مشركين كه خدا فرزند دارد و ملائكه دختران خدايند


ام اتخذ مما يخلق بنات و اصفيكم بالبنين



يـعـنـى آيـا خـدا از بـيـن هـمـه مـخلوقاتش دختران را براى خود فرزند گرفت و پسران را خـالص بـراى شـمـا كـرد كـه هـر چـه پـسـر بـاشـد مال شما باشد و او جز دختر نداشته باشد چون شما از دختران خوشتان نمى آيد و آنها را پـسـت تـر از پـسران مى پنداريد، و اين پست تر را از خدا و جنس شريف تر را از خود مى دانـيـد؟ و ايـن حـرف بـا ايـنـكـه فـى نـفـسـه سـخـنـى اسـت محال يك نوع توهين و كفران به خدا نيز هست .
و اگـر (اتـخـاذ بـنـات ) را مقيد كرد به قيد (مما يخلق ) براى اين است كه مشركين قـائل بـودنـد بـه ايـنـكـه مـلائكه - با اينكه به زعم آنان داراى ربوبيت و الوهيتند - مخلوق خدا هستند. نكته ديگرى كه تذكرش لازم است التفاتى است كه در اين آيات به كار رفـتـه . در آيـه قـبـل ، مشركين غايب فرض شده بودند، مى فرمود: (و جعلوا) و در اين آيه مخاطبشان قرار داده مى فرمايد (و اصفيكم ) و اين براى آن است كه توبيخ آنان را بـجـا و حق به جانب كند. و اگر كلمه (بنات ) را بدون الف و لام و كلمه (بنين ) را با الف و لام آورده به منظور اين است كه بفهماند: دختران در نظر مشركين خوار و حقيرند، و پسران عزيز و محترم .


و اذا بشر احدهم بما ضرب للرحمن مثلا ظل وجهه مسودا و هو كظيم