تفسير الميزان جلد ۱۸

علامه طباطبايي رحمه الله عليه

- ۷ -


كـلمـه (مـثـل ) بـه مـعـنـاى نـظـيـر و هـمـجـنـس هـر چـيـز اسـت . و مـعـنـاى (مـثـل زدن چـيـزى ) بـه مـعـناى اين است كه آن را مجانس چيزى بگيرى . و منظور از (ما ضـرب للرحـمـان مثلا) جنس ماده است . و كلمه (كظيم ) به معناى كسى است كه مملو از اندوه و خشم باشد.
و معناى آيه اين است كه : حال مشركين چنين است كه وقتى به يكى از ايشان مژده مى دهند كه هـمـسـرت دخـتـر زايـيـده با اينكه همين دختر را شبيه و همجنس خدا مى داند، چهره اش از اندوه سياه مى شود، در حالى كه دلش مملو از اندوه و خشم است ، چون نه تنها دختردارى را دوست نمى دارد، بلكه از آن ننگ هم دارد، اما همين دختر را براى خدا مى پسندد.
در ايـن آيـه دوبـاره مـشركين غايب به حساب آمده اند. و اين التفات براى آن است كه رو از ايشان گردانيده به ما بفرمايد اين مشركين چنين سيره ننگينى و چنين روش زشتى دارند، تا ما از روش آنها تعجب كنيم .


او من ينشوا فى الحليه و هو فى الخصام غير مبين



يـعـنى آيا خدا دختران را فرزند خود گرفته ، و يا اين مشركينند كه از جنس بشر آنهايى را كـه در نـاز و نعمت و زر و زيور بار مى آيند فرزند خدا تصور كرده اند، با اينكه در بـيـان و تـقـريـر دليـل گـفـتـه خـود و اثـبـات ادعـايـشـان عـاجـزنـد و دليل روشنى ندارند.
ايـن دو صـفـت كـه بـراى زنـان آورده ، بـراى اين است كه زن بالطبع داراى عاطفه و شفقت بـيـشـتـرى و تـعـقـل ضعيف ترى از مرد است ، و به عكس مرد بالطبع داراى عواطف كمترى و تـعـقـل بـيـشترى است . و از روشن ترين مظاهر قوت عاطفه زن علاقه شديدى است كه به زينت و زيور دارد، و از تقرير حجت و دليل كه اساسش قوه عاقله است ضعيف است .


و جعلوا الملئكه الذين هم عباد الرّحمن اناثا...



اين آيه گفتار مشركين را كه ملائكه دختران خدايند معنا مى كند. و اين عقيده طوائفى از عرب جـاهـليـت بـوده ، و گـر نـه وثـنى هاى ديگر چه بسا كه در باره بعضى از آلهه خود مى گـفـتـنـد: ايـن آلهـه مـادر خـدا، و اين آلهه دختر خدا است ، ولى نمى گفتند كه به كلى همه مـلائكـه دخـتـر و زن انـد. ولى در آيه مورد بحث از وثنيان عرب حكايت مى فرمايد كه چنين اعتقادى داشته اند.
وجه اينكهملائكه با عبارت (عباد الرحمن ) توصيف شده اند)
و اگـر مـلائكـه را بـا جـمـله (الذين هم عباد الرّحمن ) توصيف كرده ، براى اين است كه گـفـتار آنان را كه ملائكه جنس ماده هستند رد كند، چون كلمه (عباد) وصف نر است ، و ماده را (عـبـاد) نمى گويند، (بلكه مى گويند اماء). خواهى گفت : پس ، از اين توصيف بر مـى آيـد كه ملائكه نر هستند. مى گوييم : نه لازمه (عباد) بودن آنان اين نيست كه به وصـف نرى هم متصف گردند، چون نرى و مادگى كه در جانداران زمينى است از لوازم وجود مـادى آنـهـا اسـت كه بايد مجهز به آن باشند، تا نسلشان قطع نشود و ملائكه از ماديت و تناسل به دورند.
(اشـهـدوا خـلقـهـم سـتكتب شهادتهم و يسئلون ) - اين جمله رد ادعاى مشركين بر مادگى مـلائكـه اسـت ، مى فرمايد: راه عالم شدن به نرى و مادگى حس است ، و مشركين ملائكه را نـديده اند تا بدانند آيا نرند يا ماده ، و در هنگام خلقت ملائكه حاضر نبودند، تا به اين قسمت آگاه گردند.
پس اينكه مى پرسد (آيا ناظر بر خلقت ملائكه بوده اند) استفهامى است انكارى .
يـعـنى ناظر نبوده اند. و جمله (ستكتب شهادتهم و يسئلون ) تهديدى به ايشان است كه بدون علم چنين حرفهايى مى زنند. و به زودى اين شهادت بدون علمشان در نامه اعمالشان نوشته مى شود و در قيامت از آن بازخواست خواهند شد.
احـــتـــجـــاج مـــشــركـيـن بـراى بت پرستى خود با خلط بين اراده تكوينى و تشريعى خداىتعالى



ايـن آيـه شـريـفـه يـك بـرهـان بـه اصـطـلاح عـقـلى را از مـشـركـيـن حـكـايت مى كند كه از اصـل باطل است ، و اين برهان را دو جور مى شود بيان كرد كه به يك بيان برهان صحت بت پرستى باشد، و به بيانى ديگر برهان بطلان نبوت .
اما بيان اول اينكه بگوييم : اگر خدا مى خواست كه ما بت نپرستيم قطعا نمى پرستيديم ، بـراى ايـنـكه تخلف اراده خدا از مرادش محال است ، و چون ما بت مى پرستيم ، پس معلوم مـى شـود او ايـن مـعـنـا را نـخـواسـتـه ، و هـمـيـن كه نخواسته ما بت نپرستيم خود اجازه به پـرسـتـيـدن بـت اسـت ، پـس از نـاحيه خدا منعى از پرستش شركاء كه ملائكه طائفه اى از آنـهـايـنـد نـرسـيـده . ايـن آن مـعـنـايـى اسـت كـه از سـيـاق قـبـل و بـعـد آيـه (سيقول الذين اشركوا لو شاء اللّه ما اشركنا و لا اباءنا و لا حرمنا من شى ء) نيز به ذهن مى رسد.
و امـا بـيـان دوم بـر ابـطـال نـبـوت مـى گـويـد: خـدا فـلان و فـلان عـمـل را بر شما واجب و فلان و فلان كار را بر شما حرام كرده است و مشركين در آيه مورد بـحـث گـفـتـه انـد: اگـر خـدا مـى خـواسـت كـه مـا شـركـاء را نـپـرسـتـيـم و چـيـزى را حـلال و حـرام نـكـنـيـم ، البـتـه نـه شركايى را مى پرستيديم ، و نه از طرف خود حكمى جـعـل مـى كـرديـم ، چـون بـطـور كـلى تـخـلف اراده خـدا از مـرادش مـحـال اسـت ، و چـون مـا هـم شـركـايـى مـى پـرسـتـيـم و هـم چـيـزهـايـى را حـلال و چـيـزهايى ديگر را حرام مى كنيم معلوم مى شود كه خداى تعالى از ما چيزى در اين باب نخواسته ، پس كلام كسى كه به عنوان نبوت مى گويد خداوند شما را به فلان و فـلان چـيـز امـر، و از فـلان و فـلان چـيز نهى كرده ، و خلاصه اينكه چنين خواسته است ، سخنى است باطل .
و ايـن مـعـنـا از آيه (و قال الذين اشركوا لو شاء اللّه ما عبدنا من دونه من شى ء نحن و لا اباونا و لا حرمنا من دونه من شى ء) با كمك سياقش به خوبى استفاده مى شود.
و ايـنـكـه در كلام خود به حكايت قرآن كريم در آيه مورد بحث گفتند: (لو شاء الرّحمن ما عـبـدنـاهـم ) البـتـه بـا در نـظـر داشـتـن سـيـاق آيـات قـبـل و بـعـدش ، مـعـلوم مـى شـود كـه خـواسـتـه انـد بـر مـطـلب اول احـتجاج كنند: و عمل خود را در پرستش ملائكه تصحيح كنند. پس اين جمله در معناى همان آيـه 148 سـوره انـعـام اسـت ، چـيزى كه هست از آن خصوصى تر است ، چون تنها متعرض مساءله اول است .
مغالطه مشركين در خلط بين و اراده تشريعى خدا
(مـا لهـم بـذلك مـن عـلم ) - يـعـنـى ايـن سـخـن از ايـشـان سـخـنـى اسـت كـه جـز جـهـل اسـاسى ندارد، چون مغالطه اى است كه در آن بين اراده تكوينى و تشريعى خدا خلط كـرده انـد، و اولى را بـه جـاى دومـى گـرفـتـه انـد، چـون مـقـتـضـاى دليل مذكور اين است كه اراده اى تكوينى از خدا متعلق به عدم پرستش ملائكه نشده باشد و تـعـلق نـگرفتن چنين اراده اى به عدم پرستش آنان مستلزم آن نيست كه اراده تشريعى خدا هم بدان تعلق نگرفته باشد.
پـس از آنـجـايى كه خدا سبحان به اراده تكوينى اش نخواسته كه مشركين بت نپرستند و ملائكه را عبادت نكنند، خود اعتراف به اين است كه در اين كار اجبارى ندارند و همين كافى است كه در فعل و ترك شرك مختار باشند، و آنگاه اراده تشريعى خدا متوجه ايشان بشود، و از ايـشـان بخواهد كه تنها او را بپرستند، و برايش شريكى نگيرند، و اراده تشريعى تـخلفش از مراد محال نيست ، چون اراده اى است اعتبارى نه حقيقى ، اراده اى است كه تنها در شـرايـع و قـوانـيـن و تـكـاليـف مـولوى بـكار مى رود، و همان مقدار از حقيقت را دارا است كه عمل مورد اراده از مصلحت ، و عمل مورد نهى از مفسده دارا باشد.
از آنـچـه گـذشـت فـسـاد ايـن گـفـتـار روشـن مـى شـود كـه : استدلال مشركين مشتمل بر دو مقدمه است ، اول اينكه پرستيدن ملائكه به مشيت خداى تعالى اسـت ، و دوم ايـنـكـه همين مشيت مستلزم آن است كه ملائكه پرستى مورد رضايت خداى تعالى باشد، و مشركين در مقدمه اول درست گفته ، و در دومى به خطا رفته اند، چون نفهميده اند كـه مـشـيـت عـبـارت اسـت از تـرجـيـح بـعضى از ممكنات بر بعضى ديگر، هر چه مى خواهد باشد، بدون اينكه رضايت و عدم رضايت در هيچ طرف دخالت داشته باشد.
عـلت فـسـاد ايـن حـرف : مـضـمـون حـجت اين است كه مشيت خدا بر ترك عبادت ملائكه تعلق نـگـرفـتـه ، و تـعـلق نـگـرفـتـن مـشـيـت بـه تـرك ، مـسـتـلزم آن نـيـسـت كـه تـعـلق بـه فـعـل گـرفـتـه بـاشـد، بـلكه مستلزم اذن به آن است كه آن نيز عبارت است از عدم منع از فعل .
از سـوى ديـگـر از ظـاهـر كـلام مـفـسـر مـزبـور بـرمـى آيد كه اراده خدا را منحصر در اراده تـكـويـنـى گـرفـتـه ، و اراده تـشـريـعـى را بـه كـلى مـهـمـل دانـسـتـه ، بـا اينكه مدار در تكاليف مولوى همان اراده تشريعى خدا است ، و اين خود اشـتـبـاهـى و نـيـز از آنچه گذشت فساد اين گفتار كه به بعضى از مفسرين نسبت داده اند روشـن مـى شـود كـه : مـراد مـشـركـيـن از ايـن كـه گـفـتـنـد (لو شاء الرّحمن ما عبدناهم ) عـذرخـواهـى از مـلائكـه پرستى خويش است ، و معتقدند كه مشيت خدا بدان تعلق گرفته و اعتراف به قباحت آن دارند.
وجـه فـسادش اين است كه : مشركين هرگز قبول ندارند كه ملائكه پرستيشان كار زشتى اسـت ، تـا از آن عـذرخـواهـى كـنـنـد، چـون مـى بـيـنـيـم در ذيـل آيـه از ايـشان حكايت شده كه گفته اند: (انا وجدنا آباءنا على امه و انا على آثارهم مـهـتـدون مـا پـدران خـود را ديـديـم كـه بـر كيشى بودند، و ما بر پيروى كيش آنان هدايت خواهيم شد).
(ان هم الا يخرصون ) - كلمه (خرص ) بطورى كه از ظاهر كلام راغب بر مى آيد، عـبـارت است از سخنى كه از روى پندار و تخمين زده شود. البته اين كلمه به دروغ گفتن نيز تفسير شده .


و قالوا لو شاء الرّحمن ما عبدناهم ما لهم بذلك من علم ان هم الا يخرصون )


ام آتيناهم كتابا من قبله فهم به مستمسكون



ضـمـيـر در (مـن قـبـله ) بـه قـرآن بـر مـى گـردد، و در ايـن آيـه دليـل نـقـلى بـر شـرك را نـفـى مـى كـنـد هـمـچـنـانـكـه در آيـه قـبـلى مـى فـرمود: مشركين دليـل عـقـلى بـر شـرك ندارند. و حاصل معناى دو آيه اين است كه : مشركين هيچ دليلى بر عبادت ملائكه ندارند، نه دليل عقلى و نه دليل نقلى ، در نتيجه خداى تعالى اذنى به اين عمل نداده .


بل قالوا انا وجدنا اباءنا على امه و انا على آثارهم مهتدون



كـلمـه (امت ) به معناى طريقه اى است كه مقصود آدمى باشد، (چون ماده (ام )، (يوم ) بـه مـعـنـاى قـصـد كـردن اسـت )، و مـراد از امـت در ايـنـجـا ديـن اسـت . و كـلمـه (بل ) اعراض از خلاصه اى است كه از دو آيه قبلى به دست مى آيد.
تقليد كوركورانه همواره مستند امم مشرك بوده است
در نتيجه معناى آيه مورد بحث چنين مى شود: مشركين هيچ دليلى بر حقانيت بت پرستى خود نـدارنـد، نـه عـقـلى و نـه نـقـلى ، بـلكـه خـلاصـه دليـلشـان تنها تقليد كوركورانه از پدرانشان است و بس .


و كـذلك مـا ارسـلنـا مـن قـبـلك فـى قـريـه مـن نـذيـر الا قال مترفوها انا وجدنا...



يـعـنـى تـمـسـك بـه تـقليد اختصاص به اينان ندارد، بلكه ، عادت ديرينه امت هاى مشرك گـذشـتـه نـيـز بـوده . و مـا قـبـل از تـو بـه هـيـچ قـريـه اى رسـول نـذيـرى يـعـنـى پـيـامـبـرى نـفـرسـتـاديـم ، مـگـر آنـكـه تـوانـگـران اهـل آن قـريـه هـم بـه هـمـين تقليد تشبث جستند، و گفتند: (ما اسلاف و نياكان خود را بر دينى يافتيم ، و همان دين را پيروى مى كنيم ، و از آثار پدران دست برنمى داريم ، و با آن مخالفت نمى كنيم ).
و اگـر در آيـه مـورد بـحـث ايـن كـلام را تـنـهـا از تـوانـگـران اهـل قـريـه هـا نـقـل كـرده ، بـراى ايـن اسـت كـه اشـاره كـرده باشد به اينكه طبع تنعم و نـازپـروردگـى اين است كه وادار مى كند انسان از بار سنگين تحقيق شانه خالى نموده ، دست به دامن تقليد شود.


قال اولو جئتكم باهدى مم وجدتم عليه اباءكم ...



گوينده اين سخن همان نذيرى است كه فرمود به سوى قريه ها مى فرستاديم . و خطاب نـذيـر در ايـن جـمـله بـه هـمـان نـاز پـروردگـان مـتـنـعـم اسـت ، و بـه تـبـع ، شـامـل ديـگـران هـم مـى شود. جمله (او لو جئتكم ) عطف بر محذوفى است كه كلام بر آن دلالت دارد، و تـقدير كلام چنين است : (قال انكم على اثارهم مقتدون و لو جئتكم باهدى مما وجدتم عليه اباءكم گفت : آيا آثار نياكان را پيروى مى كنيد، هر چند كه من هدايتى بهتر از آن آثـار آورده بـاشم ؟ و حاصل كلام اينكه : آيا شما همچنان به دين نياكان خود پابند هستيد، هر چند كه آنچه از دين كه من برايتان آوردم هدايتى صحيح تر از آن باشد؟ و اگر نـذير نامبرده ، دين حق خود را هدايت بيشتر و صحيحتر دانسته با اينكه دين نياكان مشركين مـشـتمل بر هدايت نبوده ، از باب مجازات و مدارات با خصم است ، نه اينكه بخواهد بگويد دين شما مشركين هم هدايت است ، ولى دين من هادى تر است .
(قـالوا انـا بما ارسلتم به كافرون ) - اين جمله پاسخ مشركين است به كلام نذير نـامـبـرده ، كـه فـرمـود: (آيا حتى در صورتى كه دين من هدايت بيشترى باشد؟). ولى پاسخ آنان در حقيقت پاسخ نيست ، بلكه تحكم و زورگويى است .


فانتقمنا منهم فانظر كيف كان عاقبه المكذبين




يـعـنـى نـتـيـجه آن فرستادن نذير و اين لجبازى و تقليد كوركورانه مشركين اين است كه ايـشـان را بـه جـرم تـكـذيـبـشـان هـلاك كـرديـم ، پـس ‍ بـنـگـر كـه عـاقـبـت پـيـشـيـنـيـان اهـل قـرى چـه بـود. و ايـن تـهـديـدى اسـت بـه قـوم رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ).
آيات 45 - 26 سوره زخرف


و اذ قـال ابـراهـيـم لابـيـه و قـومـه انـنـى بـراء مما تعبدون (26) الا الذى فطرنى فانه سـيـهـديـن (27) و جـعـلهـا كـلمـه بـاقـيـه فـى عـقـبـه لعـلهـم يـرجـعـون (28) بل متعت هولاء و اباءهم حتى جاءهم الحق و رسول مبين (29) و لما جاءهم الحق قالوا هذا سحر و انـا بـه كـفـرون (30) و قـالوا لو لا نـزل هـذا القـران عـلى رجـل مـن القـريـتـيـن عظيم (31) اهم يقسمون رحمت ربك نحن قسمنا بينهم معيشتهم فى الحيوه الدنيا و رفعنا بعضهم فوق بعض درجات ليتخذ بعضهم بعضا سخريا و رحمت ربك خير مـمـا يـجمعون (32) و لو لا ان يكون الناس امه واحده لجعلنا لمن يكفر بالرّحمن لبيوتهم سقفا من فضه و معارج عليها يظهرون (33) و لبيوتهم ابوبا و سررا عليها يتكون (34) و زخـرفـا و ان كـل ذلك لمـا مـتاع الحيوه الدنيا و الاخره عند ربك للمتقين (35) و من يعش عن ذكـر الرّحـمـن نـقـيـض له شـيـطـانـا فـهـو له قـريـن (36) و انـهـم ليـصـدونـهـم عـن السـبـيـل و يـحـسـبـون انـهـم مـهـتـدون (37) حـتـى اذا جـاءنـا قال يليت بينى و بينك بعد المشرقين فبئس القرين (38) و لن ينفعكم اليوم اذ ظلمتم انكم فـى العـذاب مـشـتـركـون (39) افـانـت تـسـمـع الصـم او تـهـدى العـمـى و مـن كـان فـى ضلال مبين (40) فاما نذهبن بك فانا منهم منتقمون (41) او نرينك الذى وعدناهم فانا عليهم مـقـتدرون (42) فاستمسك بالذى اوحى اليك انك على صرط مستقيم (43) و انه لذكر لك و لقـومـك و سـوف تسلون (44) و اسل من ارسلنا من قبلك من رسلنا اجعلنا من دون الرّحمن الهة يعبدون (45).



ترجمه آيات
و بـه يـاد آر آن زمـان را كـه ابـراهـيـم بـه پـدر و قوم خود گفت : من از آنچه مى پرستيد بيزارم (26).
به جز آن معبودى كه مرا آفريده كه به زودى هدايتم خواهد كرد (27).
خداى تعالى اين يكتاپرستى را در نسل او باقى گذاشت ، شايد برگردند (28).
بـلكـه مـن ايـن كـفـار و پـدران ايـشـان را بـهـره هاى مادى دادم ، تا آنكه دين حق و رسولى روشنگر به سويشان آمد (29).
و همين كه با حق روبرو شدند، گفتند: اين نوعى سحر است ، و ما بدان كافريم (30).
(كـفـار قـريـش هـم ) گـفـتـنـد: چـرا ايـن قـرآن بـه يـكـى از مـردان بـزرگ (مـكـه و طـائف ) نازل نشد (31).
مـگـر ايـنـان مـقسم رحمت پروردگار تواند؟ اين ماييم كه معيشت انسانها در زندگى دنيا را تـقـسـيـم مـى كـنـيـم ، و بـعضى را به درجاتى بالاتر از بعض ديگر قرار مى دهيم ، تا بـعضى بعض ديگر را رام و مسخر خود كنند، و رحمت پروردگار تو از آنچه جمع مى كنند بهتر است (32).
و اگر نه اين بود كه خواستيم مردم در تحت يك نظام قرار گيرند، براى هر كس كه به رحـمـان كفر بورزد خانه هايى داراى سقفى از نقره قرار مى داديم ، و پله هايى كه با آن بالا روند، و خودنمايى كنند (33).
و براى خانه هايشان درهايى و تخت هايى كه بر آن تكيه دهند (34).
و نـيز طلا آلات قرار مى داديم ، چون همه اينها تنها بهره هاى زندگى دنيا است ، و آخرت در نزد پروردگارت خاص مردم با تقوى است (35).
و كـسى كه از ياد رحمان خود را به كورى بزند شيطانى برايش مقدر مى كنيم تا همواره قرينش باشد (36).
و هـمـيـن طـايـفـه انـد كـه هـمـواره از راه حـق جـلوگـيـرى مـى كـنـنـد، و خيال مى كنند راه درست همان راهى است كه آنان مى روند (37).
تـا آنـكـه يـكـى از ايـنـان نـزد ما آيد آن وقت ، (از در پشيمانى و حسرت به قرين خود مى گويد) اى كاش بين من و تو فاصله اى به طول ما بين مشرق و مغرب بود (38).
ولى آن روز ديـگـر ايـن حرفها سودى به حالتان ندارد، چون ستم كرديد، و همه شما در عذاب شريكيد (39).
آيـا تـو اى پـيـامـبـر مـى تـوانـى كـران را بـشـنوانى ، و يا كوران را هدايت كنى ؟ (اگر توانستى آن وقت مى توانى ) گمراهان آشكار را هم هدايت كنى (اگر توانستى مى توانى ) گمراهان آشكار را هم هدايت كنى (40).
ما هر وقت شده از ايشان انتقام مى گيريم ، هر چند كه تو در دنيا نباشى (41).
و يـا در هـمـين زندگى دنيايت به تو نشان مى دهيم آن عذابها را كه به ايشان وعده داديم كه ما بر آنان اقتدار داريم (42). پس تو به آنچه وحى به سويت شده تمسك كن كه تو بر صراطى مستقيم هستى (43).

و به درستى كه قرآن ذكرى است براى تو و براى قومت ، و به زودى بازخواست خواهيد شد (44).
از رسـولانى كه قبل از تو فرستاده بوديم بپرس : آيا غير از رحمان خدايانى معين كرده بوديم كه مردم آنها را بپرستند (45).
بيان آيات
از آنجا كه رشته كلام از رسالت رسول (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) و كفر مشركين به رسـالت و تـشـبـث ايـشـان (در شـرك ) بـه ذيـل تـقـليـد از پـدران و بـدون هـيـچ دليـل ديـگـر انـجـامـيـد، دنـبالش داستان ابراهيم (عليه السلام ) را ذكر مى كند كه تقليد كـردن از پـدر و قـومش را دور انداخته ، از آنچه آنان به جاى خداى سبحان مى پرستيدند بيزارى جست ، و از پروردگارش طلب هدايتى كرد كه از فطرتش ‍ سرچشمه مى گرفت .
بـعـد از نـقـل داسـتـان ابـراهـيـم ايـن مـسائل را خاطر نشان مى فرمايد كه از چه نعمت هايى بـرخـوردارشـان كـرد، و آنـهـا چـگـونـه آن نعمت ها را كفران كردند، و به كتاب خدا كافر شدند، و در آن خرده گيريها نمودند، و به فرستاده خدا طعنه ها زدند، طعنه هايى كه به خـودشـان بر مى گردد، و سپس آثار اعراض از ياد خدا را ذكر مى كند، و عاقبت اين كار را كـه هـمـان شـقاوت و خسران است تذكر مى دهد و آنگاه عطف مى كند بر آن اين را كه پيامبر بـايـد بـراى هـميشه از ايمان آوردن ايشان ماءيوس باشد. و سپس تهديدشان مى كند به عـذاب . و به پيامبر عزيزش تاءكيد مى كند كه به قرآن تمسك جويد، چون قرآن ذكر او و ذكـر قـوم او اسـت ، و بـه زودى از آن بـازخـواسـت مـى شـوند، و آنچه در قرآن است دين توحيد است كه همه انبياء گذشته بر آن دين بودند.


و اذ قال ابراهيم لابيه و قومه اننى براء مما تعبدون



كـلمـه (بـراء) مـصـدر (بـرء)، (يـبرء) است كه صفت مشبهه اش (برى ء) مى شـود. و بـنابر اين ، معناى جمله (اننى براء)، (اننى ذو براء) مى شود. و يا معناى آن (اننى برى ء) است ، كه براى مبالغه به جاى (برى ء)، (براء) را به كار بـرده ، هـمـچـنـان كـه وقـتـى بـخـواهيم در عدالت كسى مبالغه كنيم مى گوييم فلانى عين عدالت است .
مـــعـــنـــاى سـخـن ابـراهـيـم (ع ) بـه پـدر و قـومـش : (انـى براء مما تعبدون الا الذى فـطـرنـىفـــانـــه ســيهدين )
و در اين آيه اشاره اى است به بيزارى ابراهيم (عـليـه السـلام ) ازسـتارگان و از بت هايى كه پدرش و قومش مى پرستيدند، بعد از آنكه با ايشان احتجاجكرد، و ايشان جز سيرت پدران - به طورى كه در سوره انـعـام و انـبـيـاء و شـعـراء و سـورههـاى ديـگـر آمـده - دليل ديگرى را ارائه ندادند.
و معنايش اين است كه : اى پيامبر به ياد ايشان بياور آن زمان را كه ابراهيم از آلهه پدر و قومش بيزارى جست چون ايشان آلهه خود را تنها به استناد تقليد پدران مى پرستيدند، و هيچ حجت و دليلى بر آن نداشتند و ابراهيم تنها به اعتقاد و نظر خود اتكاء نمود.


الا الذى فطرنى فانه سيهدين



يـعنى من از هر معبودى بيزارم ، مگر آن كسى كه مرا ايجاد كرده ، و او خداى سبحان است . و در اينكه خدا را به فطر (ايجاد) توصيف كرده ، اشاره است به حجت بر ربوبيت و الوهيت خداى تعالى ، براى اينكه فطر و ايجاد منفك از تدبير امر موجودى كه ايجاد كرده نيست ، پس آن كسى كه تمام عالم را ايجاد كرده ، همان كسى است كه امور آنان را تدبير مى كند، پس تنها او سزاوار آن است كه پرستيده شود.
و مـعـنـاى (فانه سيهدين ) اين است كه : او به زودى مرا به سوى حق كه من طالب آنم هدايت مى كند. و بعضى از مفسرين گفته اند: معنايش اين است كه به سوى راه بهشت هدايتم مـى كـنـد. و در ايـن جمله اشاره است به يك اثر ديگر از آثار ربوبيت خداى تعالى ، و آن عبارت است از هدايت به سوى راه حق ، راهى كه انسان بايد آن را طى كند، چون سوق دادن هـر مـوجودى به سوى كمال نيز جزء تدبير و از تماميت آن است ، پس بر ربى كه مدبر امـر مـربـوب خويش است لازم است كه او را به سوى كمالش و سعادتش هدايت كند، همچنان كـه خـودش از قـول مـوسـى (عـليـه السلام ) حكايت كرده كه فرموده : (ربنا الذى اعطى كـل شـى ء خـلقـه ثـم هـدى ) و نـيـز فـرمـوده : (و عـلى اللّه قـصـد السـبـيـل )، پـس رجـوع بـه خـداى تـعـالى و تـنـهـا او را پـرسـتـيـدن ، هـدايـت او را به دنـبـال مـى آورد، هـمـچـنـان كـه در ايـن باره نيز فرموده : (و الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا).
اين را هم بايد دانست كه استثناء (الا الذى فطرنى استثناء) منقطع است ، چون همان طور كه مكرر گفته ايم بت پرستان خدا را عبادت نمى كردند، چون خدا در جمله مستثنى نبود، تا كـلمـه (الا) او را اسـتـثـنـاء كـنـد. پـس ايـنـكـه بـعـضـى از مـفـسـريـن اسـتـثـناء مذكور را متصل دانسته و گفته اند: مشركين معتقد بوده اند كه اللّه تعالى رب ايشان است ، ولى غير از اللّه (يعنى بت ها) را مى پرستيدند، صحيح نيست .


و جعلها كلمه باقيه فى عاقبة لعلهم يرجعون



از ظاهر كلام برمى آيد كه ضمير فاعل مستتر در كلمه (جعلها) به اللّه تعالى بر مى گردد، و ضمير بارز در آن - به طورى كه بعضى گفته اند - به كلمه (برائت ) بـرمـى گـردد كـه ابـراهيم از آن سخن گفت ، و معنايش همان معناى كلمه توحيد است ، يعنى كـلمـه (لا اله الا اللّه ) كـه مـفادش نفى خدايان دروغين است ، نه نفى آنها و اثبات خداى تـعـالى ، چـون كـلمـه (اللّه ) در ايـن جـمـله مـضـمـوم اسـت چـون بـدل از (اله ) اسـت و مـنـصـوب نـيست تا منصوب به استثناء باشد، و اين مطلبى است روشـن و هـيـچ احـتياجى به تكلف هايى كه بعضى از مفسرين مرتكب شده اند ندارد. گفته انـد كـه ضـمـيـر در (جـعـلهـا) بـه كلمه توحيد برمى گردد كه از كلام ابراهيم (عليه السلام ) فهميده مى شود.
و مـراد از كـلمـه (عـقـب ) ذريـه و فـرزنـدان ابـراهيم (عليه السلام ) است . و معناى جمله (لعـلهـم يـرجـعـون ) ايـن اسـت كـه : شـايـد از عـبادت آلهه غير خدا به سوى عبادت خدا بـرگـردند. يعنى باز گردند بعضى از آنها - كه همان پرستندگان غير خدا هستند - به دعوت بعضى ديگر - كه همان پرستندگان خدا هستند - به عبادت خداى تعالى . و از همين جا معلوم مى شود كه مراد از بقاء كلمه در ذريه فرزندان ابراهيم اين است كه ذريه آن جناب چنان نباشد كه به كلى و حتى يك نفر موحد در آنان باقى نماند، بلكه همواره و مـادام كـه نـسل آن جناب در روى زمين باقى است ، افرادى موحد در بين آن يافت بشود و چه بـسا اين استجابت همان دعايى باشد كه ابراهيم (عليه السلام ) قبلا ذكر كرده و عرضه داشته بود: (و اجنبنى و بنى ان نعبد الاصنام ).
وجـوهـى كـه دربـاره مـعـنـاى آيـه : (و جـعـلهـا كلمة باقية فى عقبه لعلهم يرجعون ) گفته شده
بـعـضـى ديـگـر از مـفـسـريـن گـفـتـه انـد: ضـمـيـر در كـلمـه (جـعل ) به ابراهيم برمى گردد، و خلاصه ابراهيم اين كلمه را در ذريه خود قرار داد تـا شايد به سوى آن برگردند. و منظور از اين تعبير اين است كه ابراهيم كلمه توحيد را بـه عـنـوان وصـيـت بـه فـرزنـدان در بـيـن آنان قرار داد تا در هر مدتى يكبار به آن مراجعه كنند، همچنان كه قرآن كريم مى فرمايد: (و وصى بها ابراهيم بنيه و يعقوب يا بنى ان اللّه اصطفى لكم الدين فلا تموتن الا و انتم مسلمون ).
ليـكـن خـواننده عزيز خودش خوب مى داند كه از وصيت ، به كلمه توحيد تعبير نمى كنند بـه اينكه ابراهيم (عليه السلام ) آن را در ذريه خود كلمه باقيه اى قرار داد، گو اينكه ممكن است ابراهيم (عليه السلام ) چنين چيزى را آرزو داشته ، اما خواستن و آرزو كردن ، غير از جعل باقى و قرار دادن است .
بـعـضـى ديـگـر گـفته اند: مراد اين است كه خداى تعالى امامت را كلمه باقيه اى در ذريه ابراهيم (عليه السلام ) قرار داد.
به زودى در باره اين تفسير در بحث روايتى آينده ان شاءاللّه بحث خواهيم كرد.
مطلب ديگر اينكه از آيه شريفه چنين برمى آيد كه ذريه ابراهيم (عليه السلام ) تا روز قيامت از اين كلمه خالى نمى شود.


بل متعت هولاء و اباوهم حتى جاءهم الحق و رسول مبين




ايـن آيـه كه در آغازش كلمه (بل ) آمده اعراض از چيزى است كه از آيه قبلى فهميده مى شد، و معنايش اين است كه : برگشتن مشركين از شرك به توحيد، نهايت چيزى بود كه از مشركين اميدش مى رفت ، و ليكن برنگشتند، بلكه من اين مشركين قوم تو را و پدران ايشان را چند صباحى از زندگى بهره مند كردم ، و از نعمت هاى خود برخوردار نمودم تا آنكه حق و رسولى مبين به سويشان بيامد.
و چه بسا التفاتى كه در اين آيه از غيبت به تكلم بكار رفته ، و فرموده : (من آنان را بـرخـوردار كـردم ) بـراى ايـن بـوده كـه بـه عـظـمـت جـرم مشركين اشاره كرده باشد، و بـفـهـمـانـد مـشـركـيـن در كـفـران نـعـمـت هـا و كـفـرشـان بـه حـق و نـسـبـت سـحـر دادن بـه رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) هـيـچ مـنـظـورى جـز تـوهـين به خداى تعالى نداشتند.
و مـراد از ايـنـكـه فـرمـود: (تـا آنـكـه حـق بـه سـويـشـان آمـد هـمـين قرآن است . و مراد از (رسول مبين ) رسول خدا، محمد مصطفى (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) است .


و لما جاءهم الحق قالوا هذا سحر و انا به كافرون



ايـن جـمـله طـعـنـى را كـه مـشـركـيـن بـه حـق زدنـد، يـعـنـى بـه قـرآنـى كـه بـرايـشـان نـازل شـد حـكـايـت مـى كـنـد و ايـن طـعـن مـسـتـلزم طـعـن بـه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) نيز هست ، همچنان كه كلام بعديشان نيز طعن به آن جناب است .


و قالوا لو لا نزل هذا القرآن على رجل من القريتين عظيم



مـنـظور از (قريتين ) مكه و طائف است . و مقصودشان از (عظمت ) - به طورى كه از سياق برمى آيد - عظمت از حيث مال و جاه است ، چون در نظر افراد مادى و دنياپرست ملاك عـظـمـت و شـرافـت و عـلو مـقـام هـمـيـن چـيـزهـا اسـت . و مـراد از (رجـل مـن القريتين عظيم ) مردى از يكى از دو قريه است ، كه كلمه (احد) به منظور اختصار از آن حذف شده .
ســـخـــن مـــشـــركـــيـــن كـــه در ردّ قـــرآن گـــفـــتـــنـد چـرا بـر يـكـى از بـزرگـان و تـــوانـــگـراننازل نشده و جواب به آنها با بيان اينكه روزى هاى مادى و معنوى را خداى تعالى تقسيممى كند
و مقصودشان از اين كلام اين بوده است كه رسالت ، مقامى شريف و الهى است ، و چنين مقامى سزاوار نيست كه به هر كس داده شود،بلكه بايد به كسى داده شود كه فى نفسه شريف بـاشـد، و در قـوم خـود حـكـمـفـرمـا و مـطـاع بـاشـد، و رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) مردى فقير است ، كه به همين جهت چنين شرافت و مـقـامـى را نـدارد، پـس اگـر قـرآن او بـه راسـتـى نـازل از نـاحـيـه خـدا مـى بـود، بـايـد بـه مـرد عـظـيـمـى در مـكه و يا مرد عظيمى در طائف نازل شود كه داراى مال بسيار و نفوذ بى اندازه اند.
در مـجمع البيان گفته : منظور از دو مرد عظيم در يكى از دو شهر، وليد بن مغيره از مكه و ابـا مـسـعـود عـروه بـن مـسـعـود ثـقـفـى از طـائف بـوده - بـه نـقـل از قـتـاده . بـعـضـى ديـگـر گـفـتـه انـد: عـتـبـه ابـن ابـى ربـيـعـه از مـكـه و ابـن عبدياليل از طائف بوده - به نقل از مجاهد. بعضى ديگر گفته اند: وليد بن مغيره از مكه و حبيب بن عمر ثقفى از طائف بوده - به نقل از ابن عباس .
ليكن حق مطلب اين است كه اين تطبيق ها از خود نامبردگان بوده ، و گر نه مشركين شخص معينى را در نظر نداشتند، بلكه بطور مبهم گفته اند كه جا داشت يكى از بزرگان مكه و طائف پيامبر بشوند، و اين معنا از ظاهر آيه به خوبى استفاده مى شود.


اهم يقسمون رحمه ربك نحن قسمنا بينهم معيشتهم فى الحيوه الدنيا...



مراد از (رحمت ) بطورى كه از سياق استفاده مى شود نبوت است .
راغـب مـى گـويـد كـلمـه (عـيـش ) تـنـهـا در حـيـات جـانـداران استعمال مى شود، و اين كلمه اخص از كلمه حيات است چون حيات هم در مورد جاندار بكار مى رود، و هـم در مـورد خـداى تـعـالى ، و هـم فـرشتگان ، ولى كلمه عيش در مورد خدا و ملائكه اسـتـعـمال نمى شود. و كلمه (معيشت ) هم از مشتقات (عيش ) است كه به معناى آذوقه و هر چيزى است كه با آن زندگى مى كنند. و نيز در معناى كلمه (تسخير) گفته : تسخير هـر چـيـزى بـه مـعـنـاى رانـدن قهرى آن به سوى غرض مخصوص است - تا آنجا كه مى گـويد: (و سخرى ) نام همان چيزى است كه مقهور واقع شده ، و آن را به سوى اراده و خواست خود سوق مى دهد.
پاسخ به گفتار مشركين مكه
آيـه مـورد بـحـث و دو آيـه بـعـدش در مـقـام پـاسخ به گفتار مشركين مكه است كه اعتراض كـردنـد كـه چـرا قـرآن بـر يـكـى از مـردان مـكـه و طـائف نـازل نـشـد. و حـاصـل جـواب ايـن اسـت كه گفتار آنان تحكمى است روشن ، تحكمى كه هر شـنـونـده اى را بـه شـگـفـت وا مى دارد، براى اينكه در مساءله اى مداخله و حكم مى كنند كه مـربـوط به ايشان نيست ، و آن مساءله نبوت است ، مساءله اى كه از دنيا و آنچه در آن است مـهـم تـر اسـت . و ايـن مـشـركـين در امر معيشت دنيايى كه در آن زندگى مى كنند و از رزقش ارتزاق مى نمايند، و خود قطره اى از درياى بى كران رحمت ما است ، هيچ مداخله اى ندارند، بـا ايـنـكـه مـعـيـشت دنيا از نظر ما مساءله اى است بسيار كوچك و بى ارج ، چون متاعى است زايـل و نـاپـايـدار، و تـقسيم همين زندگى ناچيز در بين آنان ، به دست ما است ، و از تحت قـدرت و مـشـيـت آنـان بـيـرون است ، آن وقت چگونه به خود اجازه مى دهند به تقسيم چيزى مداخله نموده كه هزاران بار از زندگى دنيا مهم تر است ، و آن مساءله نبوت است كه رحمت كـبـريـايى ما، و كليد سعادت دائمى بشر، و رستگارى جاودانه ايشان است . و مشركين كه در تقسيم معيشت دنيا هيچ گونه دخل و تصرفى ندارند چگونه مى خواهند اين مساءله مهم را تـقسيم نموده ، بگويند نبوت نبايد بر فلان شخص داده شود، و بايد به فلان و فلان داده مى شد.
بـنـابـر اين ، جمله (اهم يقسمون رحمه ربك ) استفهامى است انكارى ، و التفات از تكلم (نـحـن قـسـمـنـا) بـه غـيـبـت (رحـمـه ربـك ) بـراى ايـن اسـت كـه دلالت كـنـد بـر ايـنـكـه رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليه و آله وسلم ) به عنايتى ربوبى اختصاص يافته كه به مقام نبوت رسيده است .
و معناى آيه اين است كه : مشركين ، مالك نبوت - كه رحمت خاصه اى است از ما - نيستند، تا به تقسيم آن پرداخته ، از تو منعش ‍ نموده ، به هر كس ديگرى كه خواستند بدهند.
و جـمـله (نـحـن قـسـمـنـا بـيـنـهـم مـعـيـشـتـهـم فـى الحـيـوه الدنـيـا) دليـل ايـن انـكـار را بـيـان مـى كـند و مى فرمايد اينكه گفتيم اينها اختياردار مساءله نبوت نـيـسـتـنـد تـا به تقسيم آن بپردازند، براى اين است كه از تقسيم چيزى كه به مراتب از نـبـوت پـايـين تر است عاجزند،و آن معيشت زندگى دنياى ناچيزشان است كه ما در بينشان تـقـسـيـم كـرده ايـم ، آن وقت چگونه مى خواهند چيزى را تقسيم كنند كه بسيار ارجمندتر و داراى قـدر و مـنزلت بيشتر است ؟ آن هم به اندازه اى كه كسى نمى تواند مقدارش را درك كـنـد، يـعنى به مساءله نبوت بپردازد كه رحمت خاصه ما است ، و هر كسى را كه بخواهيم بدان اختصاص مى دهيم ؟
رزق دنيا به مشيت خداوند است و اختيار آن بدست انسان
و دليل بر اينكه اختيار ارزاق و معيشت هابه دست انسان نيست ، اختلاف افراد مردم در دارائى و فقر، و عافيت و صحت ، و اولاد و ساير چيزهايى است كه رزق شمرده مى شود، با اينكه هـر فرد از افراد بشر را كه در نظر بگيرى مى بينى كه او هم مى خواهد از ارزاق نهايت درجه اش را كه ديگر بيش از آن تصور ندارد دارا باشد. اما مى بينيم كه هيچ يك از افراد بـه چـنـيـن آرزويـى نـمـى رسند، و به همه آنچه كه آرزومندند و آنچه كه دوست مى دارند نائل نمى شوند، از اينجا مى فهميم كه ارزاق به دست انسان نيست چون اگر مى بود هيچ فرد فقير و محتاجى در هيچ يك از مصاديق رزق يافت نمى شد بلكه هيچ دو نفرى در داشتن ارزاق ، مـخـتـلف و مـتـفـاوت پيدا نمى شد، پس اختلافى كه در آنان مى بينيم روشن ترين دليل است بر اينكه رزق دنيا به وسيله مشيتى از خدا در بين خلق تقسيم شده ، نه به مشيت انسان .
علاوه بر اينكه اراده و عمل انسانها در به دست آوردن رزق يكى از صدها شرائط آن است ، و بـقيه شرائطش در دست آدمى نيست ، و از انواع رزق آنچه مطلوب هر كسى است وقتى به دست مى آيد كه همه آن شرائط دست به دست هم دهند، و اجتماع اين شرائط به دست خدايى است كه تمامى شرائط و اسباب به او منتهى مى شود.
همه اينها كه گفتيم در باره مال بود، و اما جاه و آبرو آن نيز از ناحيه خدا تقسيم مى شود، چـون مـتـوقـف بـر صـفـات مخصوصى است كه به خاطر آن درجات انسان در جامعه بالا مى رود، و بـا بـالا رفـتن درجات مى تواند پايين دستان خود را تسخير كند و در تحت فرمان خـود درآورد، و آن صـفات عبارت است از فطانت ، زيركى ، شجاعت ، علو همت ، قاطعيت عزم ، داشـتـن ثـروت ، قـوم و قبيله و امثال اينها، كه جز به صنع خداى سبحان براى كسى دست نـمـى دهـد، هـمـچـنـان كـه فـرمـوده : (و رفعنا بعضهم فوق بعض درجات ليتخذ بعضهم بـعـضـا سـخـريـا مـا بـعـضـى از ايـشان را به درجاتى ما فوق بعضى ديگر كرديم تا بعضى بعضى ديگر را مسخر خود كنند).
پـس ، از مـجـمـوع دو جـمـله ، يعنى جمله (نحن قسمنا...)، و جمله (و رفعنا بعضهم فوق بـعـض ...)، اسـتـفـاده شـد كـه تـقسيم كننده ارزاق مادى و معنوى (جاه ) در بين مردم ، خداى سبحان است ، و لا غير. و معناى جمله (و رحمه ربك خير مما يجمعون ) اين است كه : نبوت كـه رحـمـت پروردگار تو است بهتر است از مالى كه مشركين در پى جمع آنند، پس وقتى تقسيم اين مال و جاه پست در دست آنان نيست ، چگونه مى توانند بهتر از آن و مهم تر از آن را تقسيم كنند.
تقسيم معشيت و بيان علل انقسام آن در مجمع انسانى
مـمـكـن هـم هـسـت جـمله (و رفعنا بعضهم فوق بعض ) را عطف تفسير بگيريم براى جمله (نحن قسمنا بينهم معيشتهم ...)، در نتيجه جمله مذكور بيانى مى شود براى تقسيم معيشت ، اما به بيان علل انقسام آن در مجتمع انسانى .
تـوضـيـح ايـنـكـه : كـثـرت حـوائج انسان در زندگى دنيا آن قدر زياد است كه فرد فرد انـسـانـهـا نـمى توانند همه آنها را در زندگى فردى خود برآورده نمايند، و مجبورند كه بـطـور اجـتـمـاعى زندگى كنند، و از اينرو است كه اولا بعضى بعضى ديگر را به خدمت خود مى گيرند، و از آنان استفاده مى نمايند. و ثانيا اساس زندگى را تعاون و معاضدت يكديگر قرار مى دهند، همان طور كه در مباحث نبوت در جزء دوم اين كتاب گذشت .
در نـتـيـجـه مـال كـار بـديـنـجـا مـنجر مى شود كه افراد اجتماع هر يك هر چه دارد با آنچه ديـگران دارند معاوضه كند، و از همينجا نوعى اختصاص درست مى شود، چون گفتيم هر يك از افـراد اجتماع مازاد فراورده هاى خود را - كه يا غله است و يا كالاى صنعتى - مى دهد و آنچه از حوائج زندگى مى خواهد از مازاد فراورده هاى ديگران مى گيرد.
مثلا يكى از افراد اجتماع قناتى كنده ، و آبى در آورده ، آنچه از اين آب كه زائد بر مقدار حـاجـتـش مـى بـاشد مى دهد، و از ديگران مازاد آذوقه شان را مى گيرد، در نتيجه هر دو، هم داراى آب مـى شوند، و هم داراى آذوقه . و لازمه اين نوع زندگى اين است كه هر فردى در كارى كه تخصص دارد سعى مى كند و آن كار را به بهترين وجه ممكن انجام داده ، از آنچه درست مى كند هر چه خودش لازم دارد نگه مى دارد، و قهرا مازاد آن مورد احتياج ديگران واقع مـى شود، چون ديگران به كارى ديگر اشتغال دارند، و او هم به فراورده هاى آنان محتاج اسـت ، و مـايـحـتاج خود را با آنچه از فراورده هاى خود زياد آمده مبادله مى كند، مانند نانوا كـه مـحـتاج آبى است كه سقايان دارند، و سقا هم محتاج نان او است ، پس نانوا براى سقا كار مى كند، و سقا هم براى نانوا. و نيز مانند يك مخدوم كه خادمى را براى خدمت خود مسخر كـرده ، و خـادم هـم مـخـدوم را بـراى پولش مسخر كرده ، و همچنين هر دسته از طبقات اجتماع مـسـخـر طـبـقات ديگر، و خود مسخر كننده آنان است ، و آنان يا بدون واسطه و يا با يك يا چـنـد واسـطـه مـسخر اويند، (كفاشى براى كفش دوزى بدون واسطه محتاج به دباغ است ، ولى بـرزگـر بـا واسطه محتاج به او است ، چون بين برزگر و دباغ و سراج فاصله اسـت )، بـراى ايـنـكه هر يك به مازاد آنچه نزد ديگرى است محتاج است ، و هر يك فراورده هـاى خـود را در دسترس ديگران قرار مى دهد،البته با اختلافى كه مردم در احتياج و اهتمام به فراورده ها دارند.
و بـنـا بـر آنـچـه گـذشـت مـراد از كـلمـه (مـعـيشت ) هر چيزى است كه زندگى انسان را تـشـكـيـل مـى دهـد، چـه مـال و چـه جـاه . و يـا تـنـهـا مـال اسـت ، و غـيـر مـال را بـه تـبـع شامل مى شود همچنان كه ذيل آيه كه مى فرمايد (و رحمه ربك خير مما يـجـمـعـون ) نـيـز مـؤ يـد ايـن احـتـمـال اسـت ، چـون تـنـهـا شامل مال مى شود، و غير مال را به تبع شامل مى گردد.


و لو ان يكون الناس امه واحده ...و معارج عليها يظهرون



اين آيه و آيه بعدش اين معنا را بيان مى كند كه متاع دنيا نزد خداى سبحان قدر و منزلتى ندارد.
مـفسرين گفته اند: مراد از امت واحده بودن مردم در اين آيه شريفه اجتماع آنان است بر سنت كفر، مى فرمايد: اگر اين نبود كه مردم چون ببينند تمامى زينت هاى زندگى دنيا در دست كـفـار است ، و مؤ منين به خدا از آن به كلى تهى دست و محرومند كافر مى شدند... و كلمه (معارج ) به معناى درجات بالا است .
مـقـصـود از ايـنـكه فرمود: اگر مردم امت واحده نمى شدند، سقف خانه كافران را از نقره مىكرديم و...
و مـعـنـاى آيـه ايـن اسـت : اگـر نـبود اين مساءله كه مردم در صورت ديدن تنعم كافران و مـحـرومـيت مؤ منان بر كفر اجتماع كنند هر آينه ما براى خانه هاى هر كس كه به رحمان كفر مى ورزيد سقفى از نقره درست مى كرديم ، و به درجاتى بر ديگران غلبه مى داديم .
و مـمـكـن هـم هست كه مراد از امت واحده بودن مردم اين باشد كه همه مردم در برابر اسباب و عوامل بهره هاى زندگى يك نسبت دارند، و در اين نسبت فرقى بين مؤ من و كافر نيست ، پس هـر كـس مـنـتـهـاى سـعـى خـود را در طـلب رزق بـه كـار بـبـنـدد، و اسـبـاب و عـوامـل ديـگر هم كه در اختيارش هست مساعد با اين كوشش باشد، قهرا به رزق مطلوب خود مـى رسـد، چـه مـؤ مـن بـاشـد، چـه كـافـر. و كـسـى كـه آن اسـبـاب و عوامل با سعى وى جمع نباشد، و مساعدت نكند، محروم مى گردد، و رزقش تنگ مى شود، چه مؤ من باشد و چه كافر.
و معناى آيه اين است كه : اگر نبود كه ما اراده كرده ايم مردم در برابر اسبابى كه آنان را بـه زخـارف دنـيـا مـى رسـانـد يـكـسـان بـاشند، و اختلافشان هم به خاطر ايمان و كفر نباشد، هر آينه براى كفار سقف هايى از نقره قرار مى داديم ...


و لبيوتهم ابوابا و سررا عليها يتكؤ ن و زخرفا



در ايـن جـمله كلمه (ابوابا) و كلمه (سررا) نكره (بدون الف و لام ) آمده ، و اين به منظور عظمت دادن بدانها است . و كلمه (زخرف ) به معناى طلا و يا به معناى مطلق زينت است .
و در مـجـمـع البـيـان گـفـتـه : كـلمـه (زخـرف ) بـه مـعـنـاى كـمـال زيـبايى هر چيز است و از همين جهت طلا را هم (زخرف ) مى گويند. و وقتى گفته مى شود: (زخرفه زخرفة ) معنايش اين است كه فلان چيز را زينت كرد و زيبايش نمود. و بـاز بـه هـمـيـن جـهـت نـقـش نـگـار و تـصـاويـر را زخـرف مى گويند. و در حديث آمده كه رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) (در فـتـح مـكـه ) بـيـرون كـعـبـه ايـسـتـاد و داخل آن نشد، تا آنكه دستور داد زخرف آن را دور ريختند. و بقيه الفاظ آيه روشن است .


و ان كـل ذلك لما متاع الحيوه الدنيا والاخره عند ربك للمتقين



كـلمـه (ان ) نـافيه است . و كلمه (لما) به معناى (الا) است . و معناى جمله اين است كه : آنچه از مزاياى معيشت گفتيم چيزى نيست ، جز متاع زندگى دنياى ناپايدار و فانى و بى دوام .
(و الاخره عند ربك للمتقين ) - مراد از (آخرت ) به قرينه مقام ، زندگى آخرت است ، البـتـه زنـدگى با سعادت آخرت . گويا زندگى اشقياء جزء زندگى به شمار نمى آيد.
و مـعـناى آيه اين است : زندگى آخرت كه همان زندگى نيكبختان سعيد است (چون زندگى دوزخـيـان زنـدگـى نـيـست )، به حكمى از خداى تعالى و به قضايى از او مختص است به مـتـقـيـن . و اين اختصاص و انحصار تا اندازه اى مؤ يد آن معنايى است كه ما قبلا براى جمله مردم در دنيا امت واحده اى بودند ذكر كرديم .


و من يعش عن ذكر الرّحمن نقيض له شيطانا فهو له قرين



در بـاره كـسى گفته مى شود (عشى )، (يعشى )، (عشا) - از باب علم يعلم - كه چشمانش دچار آفتى شده باشد كه هيچ نبيند، و يا تنها شبكور باشد. و در باره كسى گفته مى شود (عشا)، (يعشوا)، (عشوا) و (عشوا) - از باب نصر ينصر - كـه خـود را بـه كـورى و يـا شـبكورى زده باشد، بدون اينكه در چشمانش آفتى باشد. و كـلمـه (نـقيض ) از مصدر (تقييض ) است كه هم به معناى تقدير است ، و هم چيزى را نزد چيزى بردن . مى گوييم (قيضه له ) يعنى فلانى را نزد فلان كس آورد.
وصـف حـال كـور دلان روى گـردان از ذكـر خـدا، كـه قـريـن شـيـطـانـى دارنـد و در عـين ضلالتخود را راه يافته مى پندارند
بعد از آنكه گفتار به ذكر متقين منتهى شد كه آخرت نزد خدا خاص ايشان است ، اين موقعيت پـيـش آمـد كه چيزى از سرانجام معرضين از حق كه خود را از ياد رحمان به كورى مى زنند بگويد، و به مال امر آنان اشاره نمايد، و بفرمايد اينكه خود را از ياد خدا به كورى مى زنـنـد، بـاعـث مـى شود كه قرين هايى از شيطان ملازمشان گردند كه هيچگاه از ايشان جدا نشوند، تا در آخر با خود وارد عذاب آخرتشان كنند.
پـس مـعـناى آيه چنين مى شود: كسى كه از ياد خداى رحمان خود را به كورى بزند، و به اين مساءله به نظر شبكورها بنگرد، ما شيطانى برايش مى آوريم . و در جاى ديگر تعبير به ارسال كرده مى فرمايد: (الم ترانا ارسلنا الشياطين على الكافرين توزهم ازا) و در آيـه مـورد بحث كلمه (ذكر) را به كلمه (رحمان ) اضافه نموده تا اشاره باشد به اينكه ياد خدا خود رحمتى است از خدا.
و مـعـنـاى قـريـن در جمله (فهو له قرين ) مصاحبى است كه هرگز از شخص شبكور جدا نمى شود.


و انهم ليصدونهم عن السبيل و يحسبون انهم مهتدون



ضمير در (انهم ) به شياطين و بقيه ضميرهاى جمع به آنهايى كه از ذكر خدا كورند بـر مـى گـردد. و اگـر در آيـه قـبل ضمير آنان را مفرد آورد و فرمود: (كسى كه از ذكر رحمان خود را به كورى زند شيطانى برايش قرار مى دهيم ) و در اين آيه ضمير را جمع آورده ، به اعتبار معناى (من يعش ) مى باشد، و كلمه (يصدونهم ) از مصدر (صد) اسـت كـه بـه مـعـنـاى بـرگـردانـدن و مـنـصـرف كـردن اسـت . و مـنـظـور از (السـبيل ) راه خدا است كه عبارت است از دين توحيد كه ذكر، بشر را به سويش دعوت مى كند.
و مـعـنـاى آيه اين است كه : شيطانها اينگونه افراد را كه از ياد خدا خود را به كورى مى زنند از ذكر منصرف مى كنند، و آن وقت است كه مى پندارند به سوى حق راه يافته اند.
و ايـن پـنـدار غلط - كه وقتى از راه حق منحرف مى شوند گمان مى كنند هدايت يافته اند - خـود نشانه تقييض قرين است ، يعنى نشانه آن است كه از تحت ولايت خدا در آمده ، و در تحت ولايت شيطان قرار گرفته اند، براى اينكه انسان به طبع اولى خود مفطور بر اين است كه متمايل به حق باشد، و به حكم فطرتش مى خواهد هر چيزى را كه به وى عرضه مى شود بشناسد، ولى اگر سخن حقى بر او عرضه شود و او به پيروى هواى نفسش از پذيرفتن آن سرباز زند و همين روش را ادامه دهد، خداوند مهر بر دلش زده ، چشم دلش ‍ را كـور مى كند، و قرينى برايش مقدر مى كند، آن وقت ديگر با هر حقى كه مواجه شود آن را بـر بـاطل منطبق مى كند، با اينكه فطرتا متمايل به آن است ، ولى شيطانش او را به اين تـطـبـيـق دعـوت مى كند، در نتيجه مى پندارد كه راه همين است ، و نمى فهمد كه در بيراهه اسـت ، مـى پـنـدارد كـه بـر حـق اسـت ، و احـتـمـال هـم نـمـى دهـد كـه راه باطل را مى رود.
و اين حالت همان غطائى است كه خداى تعالى مى فرمايد: در دنيا بر جلو ديده هايشان مى انـدازد و بـه زودى در قـيـامـت آن را از پيش ‍ رويشان برمى دارد: (الذين كانت اعينهم فى غـطـاء عـن ذكـرى ... قـل هـل نـنـبـئكـم بـالاخـسـريـن اعـمـالا الذيـن ضل سعيهم فى الحيوه الدنيا و هم يحسبون انهم يحسنون صنعا).
و نـيـز ايـن مـعـنـا را در جـاى ديـگـر كـه خـطابش در آن به اينگونه افراد است كه در دنيا قرينى از شيطان داشتند، و روز قيامت ايشان را مخاطب به آن مى كند، فرموده : (لقد كنت فـى غـفـله مـن هـذا فـكـشـفـنـا عـنـك غـطـاءك فـبـصـرك اليـوم حـديـد... قال قرينه ربنا ما اطغيته و لكن كان فى ضلال بعيد).


حتى اذا جاءنا قال يا ليت بينى و بينك بعد المشرقين فبئس القرين



كـلمـه (حـتـى ) غايتى است براى فعل مستمرى كه آيه قبلى بر آن دلالت داشت ، يعنى فـعـل (يـعـبـدونـهـم ). و معناى جمله (يحسبون ) اين است كه اين قرينان شيطانى مدام ايـشـان را از راه خـدا بـاز مـى داشـتـنـد، و مـدام مى پنداشتند كه راه همان است كه ايشان مى پيمايند، تا آنكه مرگ يكى از ايشان برسد.
و مـنـظـور از اينكه فرمود (تا نزد ما بيايد) روز قيامت است . و ضمير در (جاء) به مـوصـول (مـن يـعـش ) بـر مـى گـردد، و چـون لفـظ موصول مفرد بود (جاء) نيز مفرد آمده . و مراد از (مشرقين ) مشرق و مغرب است كه در آن جانب مشرق غلبه داده شده .
بيزارى جستن كافر كور دل از قرين شيطانى خود در قيامت
و مـعنايش اين است كه : اينان همچنان بر جلوگيرى از راه خدا ادامه مى دهند و آنان هم كه از ذكـر ما كور صفتى مى كنند همچنان بر پندار غلطشان - كه گمان مى كنند راه يافتگانند - ادامـه مـى دهند تا آنكه مرگ يكى از ايشان برسد و نزد ما آيد، در حالى كه قرينش هم بـا او بـاشـد، آن وقـت بـرايـش كشف مى شود كه عمرى گمراه بوده ، و اينك عواقب و آثار گـمـراهـى يعنى عذاب قيامت فرا مى رسد، آن وقت قرين خود را مخاطب قرار داده ، با لحنى كـه مـى رساند از او متاذى و بيزار است مى گويد: اى كاش بين من و تو به مقدار فاصله بين مغرب و مشرق دورى مى بود و من همنشين تو نمى شدم ، كه چه بد همنشينى هستى .
از سياق آيه استفاده مى شود كه اين گونه افراد غير از عذابى كه در آتش از آتش دارند، عـذابـى هـم از هـمـنـشينى با قرينها مى چشند، و بدين جهت آرزو مى كنند كه از آنان دور مى بـودنـد، و از بين همه عذابها تنها دورى از اين عذاب را ياد مى كنند، و ساير عذابها را از ياد مى برند.


و لن ينفعكم اليوم اذ ظلمتم انكم فى العذاب مشتركون



از ظـاهـر كـلام بـرمـى آيـد كـه ايـن جـمـله عـطـف بـاشـد بـر مـا قـبـل كـه حال گمراهان را بيان مى كرد، و مراد از كلمه (اليوم ) روز قيامت است . و جمله (انـكـم فى العذاب مشتركون ) فاعل فعل (لن ينفعكم ) است . و مراد از ضمير (كم ) كـه جـمـع مـخـاطـب است ، همان افرادى است كه از ذكر خدا كور صفتى مى كنند، و همچنين قـريـن هـاى آنـان . و جـمـله (اذ ظـلمـتـم ) بـه مـنـزله تعليل است .
و مـراد از آيـه - و خدا داناتر است - اين است كه : شما تا در دنيا بوديد وقتى يكى از خـود شـمـا بـه شـمـا صـدمـه اى مى زد و شما را گرفتار مصيبتى مى كرد، و به دنبالش خـودش هـم گـرفـتـار مـصـيـبـتـى مى شد، خوشحال مى شديد و تسلى مى يافتيد كه او هم گـرفـتـار شـده ، و گـرفـتارى او همين مقدار فايده براى شما داشت ، ليكن امروز اينطور نـيـسـت كـه اگـر قـريـنـان شـمـا هـم مـانـنـد شـمـا مـعـذب شـونـد سـودى بـه حـال شـمـا داشـتـه باشد، چون اشتراك آنان با شما در عذاب و بودنشان در آتش با شما، خود عذاب ديگرى است براى شما.
وجـــوه مـــخـتلف در معناى جمله (و لن ينفعكم اليوم اذ ظلتم انكم فى العذاب مشتركون )كه خطاب به كفار و قرين هاى شيطانى آنها است
ولى بـعـضـى از مـفـسـريـن آيـه را طـورى ديـگـر تـجـزيـه و تـحـليـل كرده اند، و گفته اند كه فاعل جمله (لن ينفعكم ) ضميرى است كه به آرزوى مـذكـور در آيـه قـبلى برمى گردد و معناى جمله (اذ ظلمتم ) چنين مى باشد: (به خاطر ايـنـكه در دنيا به خود ستم كرديد، و قرينان را در كفر و گناه پيروى نموديد). و جمله (انكم فى العذاب مشتركون ) تعليل بى فايده بودن است .