تفسير الميزان جلد ۱۸

علامه طباطبايي رحمه الله عليه

- ۲۶ -


تـــوضـــيـــحـــى در مـــورد جـــمـــله : (ايـــّان يـــوم الديـــن ) كـــه سـؤال (خراصون ) از زمان روز قيامت است

كلمه (ايان ) وضع شده براى پرسش از زمان وقوع چيزى كه اين كلمه بر سر آن در آمـده ، و پـرسـش كـفـار با اين كلمه از (يوم الدين ) - كه ظاهر در زمان است - بدين عـنـايـت بـوده كـه بـر آن وعـده داده شـده و مـلحـق بـه زمـانـيـات است و لذا با اين كلمه سؤ ال شـده ؛ زيـرا قـيامت شؤ ونى دارد كه آن شؤ ون ملحق به زمانيات است . همان طور كه از زمـانـيـات با كلمه (ايان ) و (متى ) سؤ ال مى شود. مثلا گفته مى شود: (متى يوم العيد روز عيد چه زمانى است ) - برخى از مفسرين چنين گفته اند.
ممكن هم هست استعمال اين گونه كلمات از باب مجاز و توسعه دادن در معناى ظرفيت و زمان باشد، به اينكه اوصاف مخصوص ‍ ظرف زمان را هم مجازا زمان بخوانند آن وقت بپرسند زمان اين زمان ، يعنى زمان رخ دادن اين اوصاف كى است ، بعد از چه زمانى واقع مى شود، و يـا قـبـل از چه زمانى بوده ؛ مثل اينكه مى پرسند: روز عيد كى است ؟ و جواب مى دهند: ده روز ديـگـر. و يـا مى پرسند: روز عيد كى بود؟ مى گويند ده روز جلوتر بود، در حالى كـه اصـل ايـن سـؤ ال مـجـازى اسـت ، چون روز عيد خودش روز و زمان است زمان كه در زمان قرار نمى گيرد، بلكه اوصاف مختص به آن است كه در زمان واقع مى شود، و اين گونه سوالات مختص به كلام عرب نيست . و در قرآن كريم نيز بسيار آمده .


يوم هم على النار يفتنون




ضـمـيـر جـمـع بـه خـراصـان بـرمـى گـردد، و كـلمـه (فـتـن ) در اصل به معناى اين عمل بوده كه طلا را در آتش كنند تا خوبى و بديش معلوم شود، آن وقت استعمالش را توسعه داده داخل كردن هر چيز در آتش و يا سوزاندنش را فتنه خوانده اند. و ظـرف (يـوم ) متعلق به فعلى است كه در كلام نيامده . و يا متعلق است به مبتدائى كه در كلام نيامده ، و تقديرش اين است كه : (يوم الدين در روزى واقع مى شود كه خراصان در آتش معذبند و يا مى سوزند).
و اين آيه جواب از سؤ ال آنان بود كه مى پرسيدند (ايان يوم الدين )، چيزى كه هست بـه جـاى ايـنـكـه تـاريـخ آن را در پاسخ معين كند صفت آن را بيان كرد، و اشاره كرد به ايـنـكـه كـفـار در آن روز چـه حـالى دارنـد، و ايـن بـدان جـهـت بـود كـه وقـت قـيـامـت جـزء مـسـائل غـيبى است ، آن غيب هايى كه احدى از آن اطلاع ندارد، و جز خدا كسى را بدان آگاهى نـيـسـت ؛ چـون خـداى تعالى بعضى از مسائل غيبى را به بعضى از انبيائش اطلاع مى دهد، ولى قـيامت از آن حوادثى است كه علمش مخصوص به خود اوست ، همچنان كه فرموده : (لا يجليها لوقتها الا هو).


ذوقوا فتنتكم هذا الذى كنتم به تستعجلون



ايـن آيـه حـكـايـت مـى كند آن خطابى را كه خداى تعالى و يا ملائكه اش به امر او در روز قيامت به خراصان مى كنند، در حالى كه در آتش ‍ افتاده مى سوزند.
و معناى آن اين است كه : به ايشان گفته مى شود بچشيد عذابى را كه مخصوص شما است ، اين عذاب همان بود كه عجله مى كرديد، و به عنوان استهزاء مى گفتيد: چه وقت مى رسد.


ان المتقين فى جنات و عيون



اين جمله حال متقين را بيان مى كند، آن حالى را كه در قيامت دارند.
و اگـر جـنـات و عـيـون را نكره (بدون الف و لام ) آورده براى اين است كه به عظمت مقام و منزلت آن اشاره نموده ، بفهماند وضع بهشت طورى نيست كه اشخاص بتوانند با زبان ، توصيف كنند. در اينجا اين سؤ ال پيش مى آيد كه قرار گرفتن متقيان در بهشت درست است ، چـون بـالاخـره بـهـشت منزلگاهى است ، ولى چشمه ها كه قرارگاه نيستند، چرا فرموده : متقيان در چشمه ها هستند؟ جواب اين است كه اين تعبير از باب توسعه و مجاز است ، و معناى تحت اللفظى منظور نيست .


اخذين ما اتيهم ربهم انهم كانوا قبل ذلك محسنين



يعنى آنها قابليت آنچه را كه پروردگار مهربان به آنها اعطاء كرده دارند در حالى كه از خـداونـد و از آنـچـه بـه آنـهـا داده راضـى انـد. ايـن مـعـنـا از تـعـبـير به (آخذين ) و (ايـتـاء) و از نـسـبـت ايـتـاء بـه پـروردگـارشـان فـهـمـيـده مـى شـود. ايـن آيه مطالب قبل خود را تعليل كرده مى فرمايد: اگر متقين چنين وضعى دارند به خاطر اين است كه قبلا يـعـنـى در دنـيـا در اعـمـالشـان نـيـكـوكـار بـودنـد، و اعمال نيكى داشتند.


كانوا قليلا من الليل ما يهجعون



ايـن آيـه و آيـات بـعـدش توضيح مى دهد كه چگونه نيكوكار بودند، مگر چه مى كردند. كلمه (هجوع ) كه مصدر فعل (يهجعون ) است ، به معناى خواب در شب است . بعضى هم گفته اند اصلا به معناى خواب اندك است .
مـمـكـن اسـت كـلمـه (مـا) زائده بـاشـد و كـلمـه (يـهـجـعـون ) خـبـر بـاشد براى كلمه (كـانوا)، و كلمه (قليلا) ظرفى باشد متعلق به (يهجعون ) و ممكن هم هست كلمه (قـليـلا) صـفت باشد براى مفعول مطلقى كه در كلام نيامده ، كه تقدير آن (يهجعون هجوعا قليلا) باشد.
مـــعـــنـــاى ايـــنـــكـــه در وصـــف مـــتـــقـــيـــن فـــرمـــود: (كـــانـــوا قـــليـــلا مـنالليل ما يهجعون )
و كلمه (من الليل ) در هر حال متعلق است به كلمه (قليلا)، و معناى آيه اين است كه : متقين در دنيا زمان اندكى از شب را مى خوابيدند. و يا: مى خوابيدند خوابيدنى اندك .
هـمـه ايـنـهـا در صـورتـى بود كه : كلمه (ما) زائده باشد، ممكن هم هست آن را موصوله گـرفـت ، و ضـمـيرى كه بايد به آن برگردد حذف شده باشد، و كلمه (قليلا) خبر كـلمـه (كانوا) و موصول ، فاعل آن باشد، كه بنابراين معنايش چنين مى شود: كم بود از شب كه در آن مى خوابيدند.
و بـاز احـتـمال دارد (ما) مصدريه باشد، و مصدرى كه اين كلمه از آن و از مدخولش به دست مى آيد فاعل (قليلا) و خود كلمه (قليلا) خبر باشد، براى (كانوا).
و بـه هـر حـال بـايـد ديـد اندكى از شب چه معنا دارد؛ اگر آن را با مجموع زمان همه شبها قـيـاس كنيم ، آن وقت معنايش اين مى شود كه (متقين از هر شب زمان اندكى را مى خوابند، و بيشترش را به عبادت مى پردازند) و اگر با مجموع شبها مقايسه كنيم ، آن وقت معنايش ايـن مـى شـود كه : (ايشان در كمترين شبى مى خوابند، بلكه بيشتر شبها تا به صبح بيدارند).


و بالاسحار هم يستغفرون



يـعـنـى در سـحـرها از خداى تعالى آمرزش گناهان خود را مى طلبند. بعضى هم گفته اند: مـراد از اسـتـغـفـار، نـمـاز اسـت ولى ايـن قـول بـى اشكال نيست .


و فى اموالهم حق للسائل و المحروم



آن دو آيه كه گذشت سيره متقين نسبت به درگاه خداى سبحان را بيان مى كرد و مى فرمود شـب زنـده دارنـد و در سـحرها استغفار مى كنند، ولى اين آيه سيره آنان را در برابر مردم بيان مى كند، و آن اين است كه به سائل و محروم كمك مالى مى كنند. و اما اينكه فرمود: در امـوال آنـان حـقـى اسـت بـراى سـائل و مـحـروم ، بـا ايـنـكـه حـق مـذكـور تـنـهـا در امـوال آنـان نـيـست ، در اموال همه هست ، براى اين بوده كه بفهماند متقين با صفايى كه در فـطـرتـشـان هـسـت ايـن مـعـنـا را درك مـى كـنـنـد، و خـودشـان مـى فـهـمـنـد كـه سـائل و مـحـروم حـقـى در امـوال آنـان دارد، و بـه هـمـيـن جـهـت عـمـل هـم مـى كـنـنـد، تـا رحـمـت را انـتـشـار داده ، نـيـكـوكـارى را بـر اميال نفسانى خود مقدم بدارند.
(سـائل ) عـبـارت اسـت از كسى كه از انسان چيزى بخواهد و نزد انسان اظهار فقر كند. ولى محروم به معناى كسى است كه از رزق محروم است ، و كوشش او به جايى نمى رسد، هر چند كه از شدت عفتى كه دارد سؤ ال نمى كند.

بحث روايتى
چـــنـد روايـت دربـاره مـراد از ذاريـات ، حـامـلات ، جـاريـات ، مـقـسـمات ، و در معناى (و السماءذات الحبك )
در تـفـسـيـر قـمـى اسـت كـه پـدرم از ابـن ابـى عـمـيـر از جـمـيـل از امـام صـادق (عـليـه السـلام ) روايـت كـرد كه در معناى آيه (و الذاريات ذروا) فرمود: ابن الكواء از امير المؤ منين (عليه السلام ) پرسيد: اين آيه چه معنا دارد؟ حضرت فرمود: منظور از (ذاريات ) باد است . و از (حاملات وقرا) پرسيد. فرمود: ابر است . و از (فـالجـاريات يسرا) پرسيد. فرمود: كشتيها است . از (مقسمات امرا) پرسيد. فرمود: ملائكه است .
مؤ لف : اين حديث از طرق اهل سنت هم روايت شده ، و روح المعانى آن را آورده .
و در الدر المـنـثـور اسـت كـه عـبـد الرزاق ، فـاريابى ، سعيد بن منصور، حارث ابن ابى اسـامـه ، ابـن جرير، ابن منذر، ابن ابى حاتم و ابن انبارى در كتاب المصاحف و حاكم (وى حـديـث را صـحـيـح دانـسـته ) و بيهقى - در شعب الايمان - از چند طريق از على ابن ابى طالب روايت كرده اند كه فرمود: (و الذاريات ذروا) بادها است ، (فالحاملات وقرا) ابرها است ، (فالجاريات يسرا) كشتيها است ، (فالمقسمات امرا) ملائكه است .
و در مـجـمـع البـيـان مـى گـويد: امام باقر و امام صادق (عليه السلام ) فرمودند: براى احـدى جـايـز نـيست سوگند بخورد مگر به خدا. و خدا به هر يك از مخلوقاتش بخواهد مى تـوانـد سـوگـند بخورد. و در الدر المنثور است كه ابن منيع از على بن ابى طالب روايت كـرده كـه شـخـصـى از آن جـنـاب از آيـه و (السـمـاء ذات الحـبـك ) سـؤ ال كرد، فرمود: يعنى داراى خلقتى زيبا است .
مـؤ لف : نـظـيـر ايـن روايـت را صـاحب مجمع البيان نيز آورده ، به اين عبارت كه بعضى گـفـتـه انـد: يـعـنـى داراى حـسـن و زيـنت است - نقل از على (عليه السلام ) - و در جوامع الجـامـع ايـنـطـور آورده : و از عـلى (عـليـه السـلام ) نقل شده كه فرمود: منظور حسن و زينت آسمان است .
و در بعضى از اخبار، آيه (انكم لفى قول مختلف يوفك عنه من افك ) بر مساءله ولايت تطبيق شده .
روايـتـى در مـعـنـاى (قـليـلا مـن الليل ما يهجعون ) و (بالاسحارهم يستغفرون ) و مراداز (سائل ) و (محروم )
و در مـجـمـع البـيـان در ذيـل آيـه (كـانـوا قـليـلا مـن الليـل مـا يهجعون ) مى گويد: بعضى گفته اند معنايش اين است كه : كمترين شبى است كـه بـر آنـان بـگـذرد، مـگـر آنكه مشغول نمازند - اين معنا از امام صادق (عليه السلام ) نقل شده .
و در هـمـان كـتـاب در ذيل كلام خداى تعالى كه مى فرمايد: (و فى الاسحارهم يستغفرون )، مـى گـويد: امام صادق (عليه السلام ) فرموده : منظور اين است كه در نماز وتر، كه آخرين نماز شب است ، و در نزديكهاى صبح انجام مى شود، هفتاد بار استغفار مى كنند.
و در الدر المـنـثـور اسـت كـه ابـن مـردويـه از انـس روايـت كـرده كـه گـفـت : رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليه و آله وسلّم ) فرمود: براى شب زنده دارى و نماز شب ، آخر شـب را بـيـشـتـر از اول شـب دوسـت دارم چـون خـداى تـعـالى فـرمـوده : (و بـالاسـحـار هم يـسـتـغـفـرون ). و در هـمـان كـتـابـسـت كـه ابـن مـردويـه از ابـن عـمـر از رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) روايت كرده كه در پاسخ كسى كه از معناى جمله (و بالاسحار هم يستغفرون ) پرسيد، فرمود: يعنى نماز مى خوانند.
مـؤ لف : شـايـد تـفـسير استغفار به نماز از اين جهت است كه استغفار جزئى از نماز شب ، يعنى نماز وتر است ، همچنان كه در آيه (و قران الفجر ان قران الفجر كان مشهودا) منظور از قرآن فجر همان نماز است .
و در تـفـسـيـر قـمـى در ذيـل آيـه (و فـى امـوالهـم حـق للسـائل و المـحـروم ) فـرمـوده : سـائل كـسـى اسـت كـه سـؤ ال مى كند، و محروم كسى است كه از تلاشش جلوگيرى شده است .
و در تـهذيب به سند خود از صفوان جمال از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه در مـعـنـاى هـمـان آيـه فرموده : محروم ، آن اهل حرفه اى است كه مزد روزانه اش كفاف خريد و فروشش را نمى دهد.
و نـيـز مـى گـويـد: در روايـتـى ديـگـر آمـده كـه امـام بـاقـر و امـام صادق (عليه السلام ) فـرمـودنـد: مـحـروم مـردى اسـت كـه در عـقـلش كـمـبـودى نـيـسـت ، و اهل حرفه هم هست ، ولى تنگ روزى است .
آيات 51 - 21 سوره ذاريات


و فـى الارض ايـات للمـوقـنـيـن (20) و فـى انـفـسكم افلا تبصرون (21) و فى السماء رزقـكـم و مـا تـوعـدون (22) فـو رب السـمـاء و الارض انـه لحـق مـثـل مـا انـكـم تـنطقون (23) هل اتيك حديث ضيف ابراهيم المكرمين (24) اذ دخلوا عليه فقالوا سـلامـا قـال سـلام قـوم مـنـكـرون (25) فـراغ الى اهـله فـجـاء بـعـجـل سـمـين (26) فقربه اليهم قال الا تاكلون (27) فاوجس منهم خيفه قالوا لا تخف و بـشـروه بـغـلام عـليـم (28) فـاقـبـلت امراته فى صره فصكت وجهها و قالت عجوز عقيم (29) قـالوا كـذلك قـال ربـك انـه هـو الحـكـيـم العـليـم (30) قـال فـمـا خـطـبـكـم ايـهـا المـرسـلون (31) قـالوا انـا ارسـلنـا الى قـوم مـجـرمـيـن (32) لنـرسل عليهم حجاره من طين (33) مسومه عند ربك للمسرفين (34) فاخرجنا من كان فيها من المـؤ مـنـيـن (35) فـمـا وجـدنـا فـيـهـا غـيـر بـيت من المسلمين (36) و تركنا فيها ايه للذين يـخـافـون العـذاب الاليـم (37) و فـى مـوسى اذ ارسلناه الى فرعون بسلطان مبين (38) فتولى بركنه و قال ساحر او مجنون (39) فاخذناه و جنوده فنبذناهم فى اليم و هو مليم (40) و فى عاد اذ ارسلنا عليهم الريح العقيم (41) ما تذر من شى ء اتت عليه الا جعلته كـالرمـيـم (42) و فى ثمود اذ قيل لهم تمتعوا حتى حين (43) فعتوا عن امر ربهم فاخذتهم الصاعقه و هم ينظرون (44) فما استطاعوا من قيام و ما كانوا منتصرين (45) و قوم نوح من قـبـل انـهم كانوا قوما فاسقين (46) و السماء بنيناها بايد و انا لموسعون (47) و الارض فرشناها فنعم الماهدون (48) و من كل شى ء خلقنا زوجين لعلكم تذكرون (49) ففروا الى اللّه انى لكم منه نذير مبين (50) و لا تجعلوا مع اللّه الها اخر انى لكم نذير مبين (51).



ترجمه آيات
هم در زمين آياتى هست براى اهل يقين (20).
و هم در درون وجود خودتان چرا آن آيات را نمى بينيد (21).
و در آسمان ، هم رزق شما هست و هم آنچه كه وعده داده شده ايد (22).
پـس بـه رب آسـمـانـهـا و زمـيـن سـوگـنـد كـه آنـچـه وعـده داده شـده ايـد عـيـنـا مـثـل ايـنـكـه شـمـا سـخن مى گوييد حق است (23). آيا هيچ داستان ميهمانان محترم ابراهيم را شنيده اى ؟ (24).

آنـگـاه كـه بر او وارد شده سلام كردند و او هم سلام گفت در حالى كه زير لب مى گفت : ناشناسند (25).
و سپس محرمانه نزد اهل خود شده گوساله اى چاق و بريان حاضر كرد (26).
گوساله را نزديك آنان گذاشت و وقتى ديد نمى خورند پرسيد چرا نمى خوريد (27).
در ايـنـجـا بـود كـه در بـاطـن احـساس ترس كرد. گفتند مترس ، و او را به فرزندى دانا بشارت دادند (28).
همسرش در حالى كه جمعى با او بودند نزديك آمد و به روى خود مى زد و مى گفت : آيا من بچه دار مى شوم در حالى كه عجوزى نازا هستم (29).
گفتند: آرى ، پروردگارت اين چنين خواسته و او حكيم و عليم است (30).
ابراهيم پرسيد براى چه مهمى آمده ايد اى فرستاده شدگان ؟ (31).
گفتند ما به سوى قومى مجرم فرستاده شده ايم (32).
تا سنگى از گل بر سر آنان رها كنيم (33).
سنگهايى كه همه نزد پروردگارت براى اسرافگران نشان شده (34).
پس ما از مؤ منين هر كه در آنجا بود بيرون كرديم (35).
و به غير از يك خانوار مسلمان كسى در آنجا نيافتيم (36).
و از آن قريه چيزى باقى نگذاشتيم مگر نشانه اى ، تا آنها كه از عذاب اليم مى ترسند از آن عبرت گيرند (37).
و در مـوسـى هم آيتى است آن وقت كه با برهانى محكم او را به سوى فرعون فرستاديم (38).
فرعون كه همه اعتمادش به لشكرش بود گفت وى يا ساحر است يا جن زده (39).
پس او و لشكريانش را گرفتيم و در دريا پرت كرديم در حالى كه خود را ملامت مى كرد (40).
و در عـاد نـيـز آيـتـى اسـت آن وقـت كه بادى خشك و بى فايده به سويشان روانه كرديم (41).
هـيـچ چـيـزى سـر راه خـود نـيـافـت مگر آنكه چون جسمى پوسيده به صورت پودر درآورد (42).
و در ثـمـود هـم آيـتـى اسـت آن زمـان كـه بـه ايـشـان گـفـتـه شد تنها چند روز ديگر مهلت خوشگذرانى داريد (43).
در آن چـنـد روز هـم بـه سـوى پروردگار خود برنگشتند و همچنان از امر پروردگارشان طغيان ورزيدند پس صاعقه ايشان را گرفت در حالى كه خود تماشا مى كردند (44).
حـتـى نـتـوانـسـتند از آنجا كه نشسته بودند برخيزند و كسى را هم نيافتند كه به يارى خويش بطلبند (45).
و در قـوم نـوح هـم كـه قبل از همه نامبردگان بودند آيتى است و آنان مردمى فاسق بودند (46).
در آسـمـان هـم آيـتـى اسـت كه ما با قدرت خود بنايش كرديم و روز بروز وسعتش مى دهيم (47).
و در زمين آيتى است كه آن را گسترده و قابل زيست كرديم (48).
و از هر چيزى جفت خلق كرديم باشد كه شما متذكر شويد (49).
پس به سوى خدا بگريزيد كه من شما را بيم رسانى روشنگرم (50).
و با اللّه هيچ اله ديگرى مگيريد كه من براى شما نذيرى آشكارم (51).
بيان آيات
ايـن آيـات به تعدادى از نشانه هاى دلالت كننده بر وحدانيت خداى تعالى در ربوبيت ، و نيز برگشت امر تدبير در آسمان و زمين و مردم و ارزاق آنان به خداى سبحان ، اشاره مى كند كه لازمه آن اين است كه چنين خدايى مى تواند از طريق رسالت ، دينى را بفرستد، و نه تنها مى تواند بلكه واجب است كه بفرستد. و لازمه اين وجوب آن است كه بر خلايق هم لازم اسـت كـه دعـوت نـبـوى را در آنچه كه دين او متضمن آن است از وعده بعث و جزا تصديق كـنـنـد، و قـبول كنند كه آنچه آن حضرات وعده مى دهند صدق است . و دين كه همان روز جزا اسـت واقـع شدنى است . در سابق هم گفتيم كه خصوصيت اين سوره همين است كه در سلوك احتجاج بر اثبات معاد، به توحيد نيز مى پردازد.


و فى الارض ايات للموقنين



از نـتـيجه اى كه در آخر اين آيات يعنى در آيه (ففروا الى اللّه ... و لا تجعلوا مع اللّه الها اخر) گرفته ، فهميده مى شود كه اصلا سياق اين آيات و دلائلى كه در آنها براى اثبات وحدانيت خداى تعالى آمده ، همه براى اثبات يكتائى او در ربوبيت است ، نه اينكه بـخـواهد با آن ادله اصل وجود خداى تعالى را اثبات نموده و يا خلقت عالم را منتهى به او بداند، و يا چيزى نظير اين از مسائل توحيد را اثبات كند.
و در آيـه مـورد بـحـث اشـاره اى است به آن عجائب و نشانه هاى روشنى كه در زمين هست ، و بـر يـكـتـائى تـدبـير دلالت مى كند، و معلوم است كه يكتائى تدبير، قائم به يكتائى مدبر است . پس مدبر در خشكى و دريا و كوهها و تلها و چشمه ها و نهرها و معادن و منافعى كـه دارنـد يـكـى اسـت ، مـنـافـعـى كـه بـه يـكـديـگـر مـتـصـل و بـه نـحـوى با هم سازگارند، كه منافعى كه موجودات جاندار، از نبات و حيوان گـرفـتـه (تا انسان ) از آن بهره مند مى شوند، نظامى كه همچنان ادامه دارد و به صرف تـصـادف و اتـفـاق پديد نيامده ، و آثار قدرت و علم و حكمت از سراپايش هويداست ، و مى فهماند كه خلقت و تدبير امرش منتهى به خالقى است مدبر و قادر و عليم و حكيم .
پـس به هر سو از جوانب عالم كه توجه كنيم ، و به هر حيث از جهات تدبير عام جارى در آن روى آوريـم ، مـى بـيـنـيـم آيتى است روشن و برهانى است قاطع بر وحدانيت رب آن ، و ايـنـكـه رب عـالم شـريـكـى نـدارد. بـرهـانـى كـه در آن حـق و حـقـيـقـت بـراى اهـل يـقـيـن جـلوه مـى كـنـد، پـس در ايـن عـالم آيـاتـى اسـت بـراى اهل يقين .


و فى انفسكم افلا تبصرون



اين جمله عطف است بر جمله (فى الارض ) مى فرمايد: و در انفس خود شما آيات روشنى است براى كسى كه آن را ببيند و به نظر دقت در آن بنگرد، آيا نمى بينيد؟!
اقـــســـام آيـــاتـى كـه در انـفـس انـسـان ها هست و بر يكتايى خداوند در ربوبيت دلالت مىكند
و آيـات و نـشـانـه هـايـى كه در نفوس خود بشر هست چند جور است . يك عده آيات موجود در خلقت انسان مربوط به طرز تركيب بندى اعضاى بدن ، و قسمتهاى مختلف اجزاى آن اعضا و اجـزاى اجـزا اسـت ، تـا بـرسـد بـه عـنـاصـر بـسـيـط آن . و نـيـز آيـاتـى در افعال و آثار آن اعضا است كه در همه آن اجزا با همه كثرتش اتحاد دارد، و در عين اتحادش احـوال مـخـتـلفـى در بـدن پـديـد مـى آورد. بـدن انـسـان يـك روز جـنـيـن اسـت ، روز ديـگر طفل ، يك روز نورس ، و روزى ديگر جوان ، و روز آخر پير مى شود.
آيـاتـى ديـگـر در تـعلق نفس ، يعنى تعلق روح به بدن است كه يكى از آن آيات پديد آمـدن حـواس پـنـجـگـانـه بـيـنـائى و شنوائى و چشائى و لامسه و بويائى است كه اولين رابطه اى است كه انسان را به محيط خارج خود آگاه مى سازد، و به وسيله اين حواس خير را از شر و نافع را از مضر تميز مى دهد، تا پس از تميز به سوى آنچه كه كمالش در آن است به حركت افتاده آن كمال خود را به دست آورد، و از آنچه شر و مضر است دور شود.
تـازه در هـر يـك از اين حواس پنجگانه نظامى حيرت انگيز و وسيع است ، نظامى كه ذاتا هـيـچ ربـطـى بـه نـظـام ديـگـرى نـدارد. چـشـم ، هـيـچ خـبـرى از نـظـام گـوش و طـرز عـمـل او نـدارد، و گـوش هـيـچ اطـلاعـى از نـظـام مـوجـود در چـشـائى و عـمـل كـرد او نـدارد، و همچنين ساير حواس ، با اينكه اين حواس پنجگانه بيگانه از هم در عـيـن ايـنـكـه جـداى از همند، در تحت يك تدبير اداره مى شوند، و مدبر همه آنها يكى است ، آنهم نفس آدمى است ، و خداى تعالى در وراى نفس محيط به آن و به عملكرد آن است .
و بـعـضـى ديـگـر از آيـات نـفـوس ، كـه آن نـيـز از قـبـيـل آيات قبلى است ، ساير قوائى است كه از نفوس منبعث مى شوند، و در بدنها خود را نشان مى دهند، مانند قوه غضب و نيروى شهوت و لواحق و فروع اين دو نيرو، كه اين قوا و فـروع آنـهـا هم هر يك با ديگرى از نظر نظامى كه دارد جدا است ، در عين اينكه هر دو قوا در تـحـت يـك تـدبـيـر اداره مـى شـونـد، و فـروع هـر يـك دسـت بـه دسـت هـم مـى دهـند، تا خدمتگزاران آن نيرو باشند.
و ايـن نـظـام تـدبـيـر كـه براى هر يك از اين قوا هست از همان اولين روزى كه وجود يافت مـوجـود بـود، بـدون حـتـى يـك لحـظـه فاصله ، و چنين نبود كه در آغاز وجودش آن نظام را نداشته و بعدا بر حسب سليقه خودش براى خود ايجاد كرده باشد، يا خودش به تنهايى نـشـسـته و فكر كرده باشد كه چگونه خودم را اداره كنم ، و يا با كمك ديگرى اين كار را كـرده بـاشـد. پـس ، از اينجا مى فهميم و يقين مى كنيم كه نظام تدبير هر يك از اين قوا، همانند خود آن قوا، از صنع صانع او است ، و نظام عام او و تدبيرش اقتضاء مى كرده كه چنين نظامى به اين قوا بدهد.
و يـك دسـتـه آيـات نـفـوس ، آيـات روحـى اسـت كه كسانى به آن اطلاع مى يابند كه به نـفـوس مراجعه نموده ، آياتى را كه خداى سبحان در آنها قرار داده آياتى كه هيچ زبانى نمى تواند آن را وصف كند، ببينند، آن وقت است كه باب يقين برايشان گشوده مى شود، و چـنين كسانى در زمره اهل يقين قرار مى گيرند، آنانكه ملكوت آسمانها و زمين را خواهند ديد، و خـداى تـعـالى در بـاره يـكـى از آنـان ، يعنى ابراهيم (عليه السلام ) مى فرمايد: (و كذلك نرى ابراهيم ملكوت السموات و الارض و ليكون من الموقنين ).
وجوه مختلف در اينكه فرمود: (و فى السماء رزقكم و ما تدعون )


و فى السماء رزقكم و ما توعدون



بـعـضـى از مـفـسـريـن گفته اند: مراد از كلمه (سماء) جهت بالا است ، چون هر چيزى كه بـالاى سـر مـا بـاشـد و مـا را در زيـر پـوشـش خـود قـرار داده چـنين چيزى را در لغت عرب (سـمـاء) مى گويند. و مراد از رزق ، باران است كه خداى تعالى آن را از آسمان يعنى از جـهـت بـالاى سر ما بر زمين نازل مى كند، و به وسيله آن انواع گياهانى كه در مصرف غذا و لباس و ساير انتفاعات ما صرف مى شود بيرون مى آورد. همچنان كه فرموده : (و مـا انـزل اللّه من السماء من رزق فاحيا به الارض بعد موتها) به طورى كه ملاحظه مى فـرمـايـيـد همان باران را نيز رزق خوانده . پس مراد از رزق در اين آيه هم كه مى فرمايد (رزق شـمـا از آسمان است ) سبب رزق است ، البته ممكن است همين كلمه سبب را در تقدير گرفته گفت مضاف رزق از آيه حذف شده ، و تقدير آن (و فى السماء سبب رزقكم ) است .
بـعـضـى هـم گـفـته اند: منظور از رزق مذكور در آسمان ، باران نيست بلكه ساير اسباب رزق اسـت ، يـعـنـى خـورشـيـد و مـاه و سـتـارگـان و اخـتـلافـى كـه در طـول سـال در نـقـطـه هـاى طـلوع و غـروب آنـهـا هـسـت ، كـه هـمـيـن اخـتلاف باعث پديد آمدن فصول چهارگانه و پشت سر هم قرار گرفتن شب و روز است ، و همه اينها اسباب رزقند. پـس در آيـه شريفه يا مضاف كلمه رزق حذف شده كه تقدير آن (و فى السماء اسباب رزقـكـم ) اسـت و يـا مجاز گوئى شده ، بدين معنى كه وجود سبب رزق در آسمان را وجود خود رزق خوانده .
بـعـضـى ديـگر گفته اند: منظور از اينكه فرمود (رزق شما در آسمانست ) اين است كه اندازه گيرى رزق شما در آسمان مى شود، در آنجا است كه معين مى كنند هر كسى چقدر رزق دارد. و يـا مـنـظور اين است كه ارزاق شما در آسمان يعنى در لوح محفوظ كه در آسمان است نوشته شده .
احتمال اينكه مقصود از آسمان در آيه شريفه غيب باشد نيز ممكن است
مـمـكـن هـم هـسـت بگوييم اصلا منظور از آسمان معناى لغوى كلمه - كه جهت بالا باشد - نـيـست ، بلكه منظور از آن ، عالم غيب باشد، چون همه اشياء از عالم غيب به عالم شهود مى آيـنـد، كـه يـكـى از آنـهـا رزق اسـت كـه از نـاحـيـه خـداى سـبـحـان نازل مى شود.
مـؤ يـد ايـن مـعـنـا آيـات زيـر اسـت كـه هـمـه مـوجـودات را نـازل شـده از نـاحيه خدا مى داند: (و انزل لكم من الانعام ثمانيه ازواج ) و (و انزلنا الحـديـد فـيـه باس شديد)، و آيه (و ان من شى ء الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر مـعـلوم ) كه به طور كلى همه موجودات را نازل شده از ناحيه خدا مى داند. و مراد از رزق هـم تـمـامـى مـوجـوداتى است كه انسان در بقائش بدانها محتاج و از آنها بهره مند است ، از خـوردنـيـهـا و نـوشـيدنيها و پوشيدنيها و مصالح ساختمانى و همسران و فرزندان و علم و قوت و ساير اينها از فضائل نفسانى .
(و مـا توعدون ) - اين جمله عطف است به كلمه (رزقكم )، يعنى : آنچه كه وعده داده شـده ايـد نيز در آسمان است . حال ببينيم منظور از آن چيست ؟ ظاهرا مراد از آن ، بهشتى است كـه بـه انـسانها وعده اش را داده ، و فرموده (عندها جنه الماوى ) و اينكه بعضى گفته انـد كـه مراد از آن ، بهشت و دوزخ و ثواب و عقاب هر دو است ، با آيه شريفه (ان الذين كـذبـوا بـاياتنا و استكبروا عنها لا تفتح لهم ابواب السماء و لا يدخلون الجنه حتى يلج الجـمـل فـى سـم الخـيـاط) نـمـى سـازد، (چـون مـى فـرمـايد: چنين كسانى درهاى آسمانى برويشان گشوده نمى شود، پس معلوم مى شود جهنم در آسمانها نيست ).
بـله ، در قرآن كريم مكرر نازل شدن عذاب دنيوى را، به آسمان نسبت داده و مثلا فرموده : (فانزلنا على الذين ظلموا رجزا من السماء) و آياتى ديگر نيز اين معنا را مى رساند.
و از بعضى از مفسرين نقل شـده كـه در تركيب جمله (و ما توعدون ) گفته اند: عطف به (رزقكم ) نيست ، بلكه مـبـتـدايـى اسـت كـه خـبـرش جـمـله (فـو رب السـماء و الارض انه لحق ) است ، و واو در اول جمله مورد بحث اصلا عاطفه نيست ، بلكه استينافيه است كه در آغاز جمله مى آورند، هر چـنـد جـمـله مـربوط به ما قبل نباشد، و در نتيجه معناى جمله مورد بحث اين مى شود: و آنچه شـمـا وعـده داده شـده ايـد، بـه پروردگار آسمان و زمين سوگند كه آن حق است . ليكن اين توجيه دور از فهم است .


فو رب السماء و الارض انه لحق مثل ما انكم تنطقون



كـلمـه (نـطـق ) بـه مـعـنـاى تـكـلم و سخن گفتن است . و ضمير در (انه ) به مطالب قبل بر مى گردد كه مى فرمود (رزق شما و آنچه وعده داده شده ايد در آسمان است ). و كـلمه (حق ) به معناى ثابت و نيز به معناى قضائى است كه خداى تعالى رانده ، و آن را حتمى كرده باشد، نه اينكه امرى تبعى و يا اتفاقى باشد.
و معناى آيه اين است كه : پس به پروردگار آسمان و زمين سوگند كه آنچه ما گفتيم كه رزقـتـان اسـت و آنچه كه وعده داده شده ايد كه همان بهشت باشد كه خود رزقى ديگر است در آسـمـان اسـت . و ايـن مـطـلبـى اسـت ثـابـت ، و قـضـائى اسـت حـتـمـى ، مـثـل حـق بـودن سـخـن گفتن خودتان ، همان طور كه در سخن گفتن خود شكى نداريد، در اين گـفـتـه مـا هـم شـك نـداشـته باشيد. و اما اينكه گفتيم بهشت هم رزقى است ، دليلش قرآن كريم است كه در آيه شريفه (لهم مغفره و رزق كريم ) بهشت را رزقى كريم خوانده .
بعضى از مفسرين احتمال داده انـد كـه ضـمـيـر در (انـه ) به جمله (ما توعدون ) به تنهايى ، و يا به كلمه (رزق ) بـه تـنـهـايـى ، و يـا به رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم )، و يا به قـرآن ، و يـا بـه (ديـن ) در جـمله (و ان الدين لواقع )، و يا به كلمه (يوم ) در جـمـله (ايـان يـوم الديـن )، و يـا بـه هـمـه آنـهـايـى كـه از اول سـوره تـا ايـنـجـا ذكـر شده برمى گردد. و به نظر ما همانطور كه قبلا گفتيم بعيد نيست كه برگرداندن آن ، به آنچه در جمله (و فى السماء رزقكم و ما توعدون ) ذكر شده از ساير وجوه موجه تر باشد، و معنايش اين است كه : آنچه وعده داده شده ايد حق است .
گفتارى درباره كافى بودن رزق براى روزى خواران

كـلمـه رزق (بـه مـعـنـاى مـصدرى اش عبارت است از روزى دادن و به معناى اسم مصدريش ) عبارت است از هر چيزى كه موجودى ديگر را در بقاى حياتش كمك نمايد، و در صورتى كه آن رزق ضـمـيـمه آن موجود و يا به هر صورتى ملحق به آن شود، بقائش امتداد مى يابد، مـانـنـد غـذايـى كـه حـيـات بـشـر و بـقـائش بـه وسـيـله آن امـتـداد پـيـدا مـى كـنـد كـه غـذا داخل بدن آدمى شده و جزء بدن او مى گردد. و نيز مانند همسر كه در ارضاء غريزه جنسى آدمى او را كمك نموده و مايه بقاء نسل او مى گردد.
و به همين قياس هر چيزى كه دخالتى در بقاء موجودى داشته باشد رزق آن موجود شمرده مـى شـود. و ايـن مـعـنـا واضـح اسـت كه موجودات مادى بعضى از بعضى ديگر ارتزاق مى كنند،انسان با گوشت (و شير حيوانات ) و نيز با گياهان ارتزاق مى كند (و نيز حيوانات بـا گـيـاهـان ، و گـيـاهـان بـا آب و هـوا). پـس آنـچـه از رزق كـه مـنـتـقـل بـه مـرزوق و ضـمـيـمـه آن مى شود، و آن مقدارى كه در بقاى آن دخالت دارد، و به صـورت احـوال و اشكال گوناگون آن موجود درمى آيد، همانطور كه اشكالى است از عالم كـون كـه مـلحـق بـه مـرزوق شـده ، و فعلا به او نسبت مى دهيم ، همچنين خود آن مرزوق نيز اشـكـالى از عالم كون است كه لا حق به رزق و منسوب به آن مى شود، هر چند كه چه بسا اسـمـاء تـغـيـير كند. پس همان طور كه انسان از راه خوردن غذا داراى اجزائى جديد در بدن خود مى شود، همچنين آن غذا هم جزء جديدى از بدن او مى شود كه نامش مثلا فلان چيز است .
ايـن نـيـز روشـن اسـت كـه قـضـائى كه خداى تعالى در جهان رانده ، محيط به عالم است و تـمـامـى ذرات را فـرا گرفته ، و آنچه در هر موجودى جريان دارد، چه در خودش و چه در اشـكـال وجـودش هـمـه از آن قضاء است . و به عبارتى ديگر: سلسله حوادث عالم با نظام جـارى در آن تـاءليـف شـده از عـلتـهـاى تـامـه و مـعـلولهـايـى اسـت كـه از علل خود تخلف نمى كند.
از اينجا روشن مى شود كه رزق و مرزوق دو امر متلازمند، كه به هيچ وجه از هم جدا شدنى نـيـسـتند، پس معنا ندارد موجودى با انضمام و لا حق شدنش به وجود چيزى ديگر در وجودش شـكـلى جـديـد بـه خـود بـگـيـرد، و آن چـيـز مـنـضـم و لاحـق در ايـن شـكـل بـا او شـركـت نداشته باشد. پس نه اين فرض معنا دارد كه مرزوقى باشد كه در بـقـاء خـود از رزقى استمداد جويد، ولى رزقى با آن مرزوق نباشد. و نه اين فرض ممكن است كه رزقى وجود داشته باشد ولى مرزوقى نباشد. و نه اين فرض ممكن است كه رزق مـرزوقـى از آنچه مورد حاجت او است زيادتر باشد، و نه اين فرض ممكن است كه مرزوقى بـدون رزق بـمـاند. پس رزق داخل در قضاء الهى است ، و دخولش هم اولى و اصلى است ، نه بالعرض و تبعى ، و اين معناى همين عبارت است كه مى گوييم (رزق حق است ).
داســـتـــان وارد شـــدن مـلائكـه مـاءمـور بـه هـلاك ساختن قوم لوط ابراهيم (ع ) و آنچه بينميزبان و ميهمانان گذشت


هل اتيك حديث ضيف ابراهيم المكرمين



ايـن آيـه شـريفه به داستان وارد شدن ملائكه بر ابراهيم اشاره مى كند كه بر آن جناب در آمـدنـد، و او و هـمـسرش را بشارتى داده گفتند: آمده ايم تا قوم لوط را هلاك كنيم . و در اين داستان آيتى است بر وحدانيت خداى تعالى در ربوبيت ، همچنان كه قبلا نيز اشاره اى به آن شد.
و در جمله (هل اتيك حديث ) تعظيمى از امر اين قصه شده است . و منظور از كلمه (مكرمين ) مـلائكه اى است كه بر ابراهيم وارد شدند، و اين كلمه ، وصف است براى كلمه (ضيف ). و اگر اين كلمه را مفرد آورده ، با اينكه ميهمانان ابراهيم چند نفر بودند، (به شهادت ايـنـكـه در وصـف آنـان فـرمـود مـكـرمـيـن يـعـنـى مـحـتـرمـيـن ) بـراى ايـن اسـت كـه در اصل كلمه (ضيف ) مصدر است ، و مصدر تثنيه و جمع ندارد.


اذ دخلوا عليه فقالوا سلاما قال سلام قوم منكرون



ظـرف (اذ) مـتـعـلق بـه كـلمـه (حـديث داستان ) در آيه قبلى است . و كلمه (سلاما) مـقـول قـول (حكايت سخن ) ملائكه است ، و عامل آن حذف شده و تقديرش (قالوا نسلم عليك سلاما) مى باشد.
(قال سلام ) - اين كلام ابراهيم حكايت پاسخى است كه وى به فرشتگان داد. و كلمه (سـلام ) مـبـتدايى است كه خبرش حذف شده ، تقدير آن (سلام عليكم ) است . و اگر ابراهيم پاسخ خود را در قالب جمله اى اسميه آورد، براى اين بود كه پاسخ بهترى به آنان داده باشد، چون ملائكه سلام خود را در قالب جمله فعليه آورده و گفتند (نسلم عليك سـلاما)، و جمله فعليه تنها بر حدوث فعل دلالت دارد، و ديگر دوام و ثبوت آن را نمى رسـانـد، به خلاف جمله اسميه كه دوام را مى رساند. در حقيقت آنان گفته اند يك سلام بر تو، و وى فرموده هميشه سلام بر شما.
(قـوم مـنـكـرون ) از ظـاهـر كـلام بـرمـى آيـد كه اين جمله نيز حكايت كلام ابراهيم (عليه السلام ) باشد، اما نه كلامى كه به گوش ميهمانان هم رسانده باشد، بلكه كلامى است كه خودش با خود گفته ، و معنايش اين است كه : وقتى ايشان را ديد، به نظرش ناشناس آمـد، در دل بـا خـود گفت اينها چه كسانى هستند من اينها را نمى شناسم . و اين با آيه هفتاد سـوره هـود كـه مـى فـرمـايـد (فـلمـا راى ايـديـهـم لا تـصـل اليـه نـكـرهـم و چـون ديـد دسـت بـه سـوى طـعـام دراز نـمـى كنند، فهميد غريبه و ناشناسند) منافات ندارد تا بگويى در آيه مورد بحث فرموده : به محض ديدن ، فهميد غريبه اند. و در آيه هود فرموده : در سر سفره فهميد غريبه اند و بدش آمد؛ براى اينكه در آيه مورد بحث سخن دل او را حكايت مى كند، و در آيه سوره هود آثار دلخوريش از ايشان را كه در رخساره اش هويدا شده بود نقل مى كند.
و اين توجيه ما بهتر از توجيهى است كه جمعى از مفسرين كرده اند كه جمله (قوم منكرون ) سـخـن زبـانـى ابـراهـيم بوده ، و تقدير آيه چنين است : (انتم قوم منكرون ) (براى ايـنـكـه مـيـزبـان كريم و بزرگوارى چون ابراهيم هرگز به ميهمان تازه وارد خود نمى گويد: عليكم السلام شما مردمى ناشناخته هستيد).


فراغ الى اهله فجاء بعجل سمين



كـلمـه (روغ ) كـه مـصـدر فـعل ماضى (راغ ) است به طورى كه راغب گفته - به مـعـنـاى ايـن است كه انسان طورى از حضور حاضران برود كه نفهمند براى چه مى رود، و خـلاصـه بـا نـوعـى حـيـله بـرود. ديـگـران گـفته اند به معناى رفتن پنهانى است . ولى برگشت معناى اولى هم به همان معناى دوم است .
و مـراد از (عـجـل سـمـين ) گوساله چاقى است كه بريان كرده باشند، هر چند ظاهر - لفـظ هـمان گوساله چاق است ، چون دنبالش ‍ آمده (فقربه اليهم ) بعد از آنكه آن را نـزد مـيـهـمـانـان آوردنـد، ابـراهـيم آن را نزديك ايشان برد. ممكن هم هست حرف (فاء) را فـصـيـحـه بـگـيـريـم و بـگـويـيـم تـقـديـر كـلام (فـجـاء بـعـجل سمين فذبحه و شواه و قربه اليهم ) است ، يعنى پس گوساله اى چاق آورد، و آن را ذبح كرد، و سپس كباب نموده نزديك ميهمانان گذاشت .


فقربه اليهم قال الا تاكلون



طعام را نزديك ايشان برد، و گفت چرا نمى خوريد. چون ميهمانان را بشر پنداشته بود.


فاوجس منهم خيفه قالوا لا تخف ...



در اين جمله كلمه (فاء) فصيحه است ، و از حذف جزئياتى از كلام خبر مى دهد و تقدير كـلام چـنـيـن اسـت : (فـلم يـمـدوا اليـه ايـديـهم ، فلما راى ذلك نكرهم ، و اوجس منهم خيفه مـيـهـمـانان دست به سوى آن طعام دراز نكردند، و ابراهيم چون اين را بديد بدش ‍ آمد و از ايـشـان احـسـاس تـرس كـرد) و كـلمـه (ايـجـاس ) كـه مـصـدر فـعـل مـاضى (اوجس ) است به معناى احساس در باطن قلب مى باشد. و كلمه (خيفه ) به معناى نوعى ترس است ، و معناى جمله اين است كه : ابراهيم در باطن خود احساس نوعى ترس كرد، (كه با ترسهاى ديگر فرق داشت ).
(قـالوا لا تـخـف ) - ايـن جـمـله بـدون واو عـاطـفـه آمـده ، و بـه اصـطـلاح ادبـيات به فـصـل آمـده نـه وصـل ، و ايـن بـدان جـهـت اسـت كـه در حقيقت در معناى جواب از سؤ الى است تـقـديـرى ، گـويـا كـسـى پـرسـيـده : خوب ، بعد از آنكه احساس ترس كرد چه شد؟ در پاسخ مى گويد: فرشتگان گفتند مترس ، و او را به فرزندى دانا مژده دادند، و ترسش را مـبـدل بـه امـنـيـت و سـرور كـردنـد. و مـراد از (غـلام عـليـم ) اسـمـاعـيـل و يـا اسـحـاق اسـت كـه اخـتـلاف در آن در جـلدهـاى ديـگـر ايـن كـتـاب نقل شد.


فاقبلت امراته فى صره فصكت وجهها و قالت عجوز عقيم



در مـجـمـع البـيـان مـى گـويـد: كـلمـه (صـره ) بـه مـعـنـاى فـريـاد شديد است ، و از (صـريـر) دروازه گـرفته شده ، كه هنگام باز و بسته شدن صدا مى كند، و اين كلمه در مـورد جـمـاعـت هـم به همين شكل استعمال مى شود. و كلمه (صك ) زدن با اعتماد شديد است .
و معناى آيه اين است كه : (در اين ميان ) همسر ابراهيم كه بشارت را شنيده بود با فرياد و زارى آمد در حالى كه سيلى به صورت خود مى زد، و مى گفت : آخر من پيرزنى هستم كه در جوانى ام نازا بودم چگونه حالا كه پير شده ام بچه مى آورم ؟ و يا معنايش اين است كه : آيا هيچ سابقه دارد كه زنى عجوز و عقيم بچه بزايد.
بـعـضـى از مـفـسـريـن گـفـته اند: مراد از كلمه (صره ) جماعت است ، و همسر ابراهيم با جـمـاعـتـى نزد فرشتگان آمد، و به صورت خود زده و گفته است آنچه را كه گفته . ولى معناى اول باسياق موافقتر است .


قالوا كذلك قال ربك انه هو الحكيم العليم



اشـاره بـا كـلمـه (كذلك ) اشاره است به بشارتى كه ملائكه به اين زن و شوهر با ايـن وضـعـى كـه دارنـد دادنـد. به زن و شوهرى بشارت فرزنددار شدن دادند كه زن آن وقـتـى كـه جـوان بـود زنـى نـازا بـود، تـا چـه رسـد به امروز كه پير هم شده . و مرد، پيرمردى است كه كهولت و پيرى بر او مسلط شده است . و پروردگار ابراهيم حكيم است ، يـعنى هيچ اراده اى نمى كند مگر بر طبق حكمت ، و عليم است يعنى هيچ امرى نيست كه علت و يا جهتى از جهاتش بر او پوشيده باشد.


قال فما خطبكم ايها المرسلون ... للمسرفين




كـلمـه (خـطـب ) بـه مـعـنـاى امـرى عظيم و مهم است . و كلمه (حجاره من طين ) به معناى كـلوخـى كه چون سنگ محكم شده باشد. و كلمه (تسويم ) به معناى علامت نهادن بر هر چيز است ، چون از مصدر (سومه ) اشتقاق يافته ، كه به معناى علامت است .
و مـعـنـاى آيـه ايـن اسـت كـه : (قـال ) ابـراهـيـم گـفـت (فـمـا خـطـبـكـم ) پـس بـدنـبـال چه كار مهمى آمده ايد (ايها المرسلون ) اى فرستاده شدگان خدا. (قالوا) مـلائكـه بـه ابراهيم گفتند: (انا ارسلنا الى قوم مجرمين )، ما را به سوى مردمى مجرم فـرسـتـاده ، كـه همان قوم لوط باشند، (لنرسل عليهم حجاره من طين ) تا رها كنيم بر سرشان سنگى از گل ، گلى كه چون سنگ سفت باشد. و خداى سبحان در كتاب مجيدش اين گل را (سجيل ) هم خوانده . (مسومه ) در حالى كه آن سنگها، نزد پروردگارت نشان دارنـد، و بـراى نـابـود كـردن همان قوم نشان گذارى شده اند. و ظاهرا الف و لام در كلمه (المـرسـلون ) الف و لام عـهـد باشد، و چنين معنا دهد (پس براى چه كارى آمده ايد، اى كسانى كه قبلا گفتيد ما فرستاده شده ايم ).


فاخرجنا من كان فيها من المؤ منين ... العذاب الاليم



حـرف (فـاء) كـه بـر سـر آيـه آمـده ، فـصـيـحه است ؛ يعنى مى فهماند جزئياتى از داسـتـان در ايـنـجـا حـذف شـده ، تـا بـا اتكاء به فهم خواننده رعايت كوتاه گويى شده باشد، و آن جزئيات اين است كه : ملائكه بعد از بيرون شدن از محضر ابراهيم به سوى قوم لوط رفتند، و به خانه خود او در آمده . مردم لوط كه جوانانى زيباروى ديده بودند، بـه خـانـه لوط حـمـله ور شـدنـد، تـا آنـجـا كـه فـرشـتـگـان ، اهل خانه را از قريه بيرون بردند تفصيل اين داستان در چند جاى قرآن آمده .
آيتى كه خداوند با عذاب قوم لوط و هلاكتشان بر جاى گذاشت
(فـاخـرجـنـا) - مـلائكـه در ايـن جـمـله مـقـدمـات كـار را شرح مى دهند. و ضمير در كلمه (فيها) به قريه برمى گردد، هر چند كه كلمه (قريه ) قبلا در آيه نيامده بود، و ليـكـن از مفهوم سياق فهميده مى شود. و منظور از جمله (بيت من المسلمين ) خانه لوط است كـه در آن قـريـه تـنـهـا ايـن خانه مسلمان بودند. (و تركنا فيها آيه ) بعد از بيرون كـردن اهـل آن يـك خـانه ، يك آيت در آن قريه به جاى گذاشتيم . و اين جمله اشاره است به هـلاكـت همه اهل قريه و زير و رو شدن سرزمينشان و مراد از جمله (تركنا) بطور كنايه اين است كه آثارى از اين عذاب را در آن قريه باقى گذاشتيم .
و مـعـنـاى آيـه اين است كه : وقتى فرشتگان به قريه لوط رسيدند، و آن حوادث در آنجا پيش آمد (اخرجنا من كان فيها من المؤ منين ). خواستيم هر چند نفرى كه داراى ايمان بودند از قـريه بيرون كنيم ، و غير از يك خانوار (من المسلمين ) از مسلمانان در آنجا نيافتيم ، و آن خـانـواده لوط پيغمبر بودند، (و تركنا فيها) و ما در سرزمين ايشان با زير و رو كـردن آن سـرزمين ، و نابود كردن مردم (آيه ) يك آيت و نشانه اى از ربوبيت خود و از بـطـلان شـركـاء، در آنـجا باقى گذاشتيم ، يك آيت (للذين يخافون العذاب الاليم ) براى مردمى كه از عذاب اليم بيمناكند، و ايشان را به ربوبيت ما رهنمون مى شود.


و فى موسى اذ ارسلناه الى فرعون بسلطان مبين



ايـن جمله عطف است بر جمله (و تركنا فيها آيه ) و تقدير كلام چنين است (و در داستان مـوسـى هـم آيـتـى اسـت ) (كـه مـا او را از نـظـر ظـاهـر بـا دست خالى به سراغ فرعون فرستاديم ) اما با سلطانى آشكار و برهانى قاطع ، و معجزات خيره كننده .


فتولى بركنه و قال ساحر او مجنون



كـلمـه (تـولى ) از مـصـدر (تـولى ) اسـت ، كـه بـه مـعـنـاى اعـراض است . و حرف (بـاء) در جـمـله (بركنه ) باى مصاحبت است . و منظور از (ركن فرعون ) جنود او اسـت ، هـمـچـنـان كـه آيـه بـعـدى نـيز اين معنا را تاءييد مى كند. و معناى آيه اين است كه : فـرعـون بـا لشكريانش از موسى روى گردانده دعوتش را نپذيرفتند. بعضى هم گفته انـد: حـرف بـاء در ايـنـجـا مـعـنـا نـمـى دهـد، و تـنـهـا بـه مـنـظـور مـتـعـدى كـردن فـعـل لازم آمـده ، چـون (تولى ) فعل لازم است ، حرف باء را آورده تا معناى وادارى به اعـراض را برساند، و در نتيجه معناى آيه چنين شود: فرعون لشكر خود را وادار كرد به اينكه از موسى اعراض كنند.
(و قـال سـاحـر او مـجـنـون ) - يعنى فرعون يك بار گفت كه موسى مجنون است ، كه حـكـايـت ايـن گـفـتـارش در آيـه (ان رسـولكـم الذى ارسل اليكم لمجنون ) آمده ، و يك بار ديگر گفت كه وى ساحر است ، و حكايت اين تهمتش در آيه (ان هذا لساحر عليم ) آمده است .


فاخذناه و جنوده فنبذناهم فى اليم و هو مليم



كـلمـه (نـبـذ) كـه فعل (نبذناهم ) از آن گرفته شده ، به معناى پرت كردن و دور انـداخـتـن چـيـزى است به طورى كه از بى اعتنايى به آن حكايت كند. و كلمه (يم ) به معناى دريا است . و كلمه (مليم ) به معناى ننگ آور، و يا به عبارت ديگر كسى است كه كـارى كـنـد كـه مـسـتـحق ملامت شود، و اين كلمه از كلمه (الام ) گرفته شده ، مانند كلمه (اغرب ) كه به معناى كسى است كه امرى غريب انجام دهد.
اشاره به هلاكت فرعون و لشكريانش و هلاكت عاد، ثمود و قوم نوح (ع )
و مـعـنـاى آيـه شريفه اين است كه : ما او و لشكريانش را كه ركن و مايه اعتماد او بودند، گرفتيم و به دريا ريختيم ، و اين بعد از آن بود كه وى از كفر و لجبازى و طغيان ، به مـرحـله اى رسـيـده بـود كـه مـسـتـحق ملامت بود. و اگر تنها فرعون را ملامت كرده با اينكه تـمـامـى لشـكريانش شريك با او بودند، بدين جهت است كه فرعون امام و رهبر آنان به سـوى هـلاكـت بـود، هـمـچـنـان كـه در بـاره او صريحا فرموده : (يقدم قومه يوم القيامه فاوردهم النار).
و در ايـن آيـه اشاره اى به عظمت قدرت و هول انگيزى عذاب خدا نيز شده ، مى فهماند كه خدا چگونه فرعون و لشكريانش را خوار كرد، و اين اشاره بر كسى پوشيده نيست .


و فى عاد اذ ارسلنا عليهم الريح العقيم



اين آيه شريفه عطف است بر ما قبل كه مى فرمود (و فى موسى ) و معنايش اين است كه : در داسـتـان قـوم عـاد هـم آيـتـى اسـت كه ما بادى عقيم به سوى آنان رها كرديم ، (توجه داشته باشيد كه كلمه (ارسلنا) در اين آيه به معناى رها كردن است ).
و بـاد عـقـيـم - بـه طـورى كه مى گويند - آن بادى است كه از آوردن فايده اى كه در بـادهـا مـطـلوبـسـت ، مـانـنـد حـركـت دادن ابـرهـا، تلقيح درختان ، باد دادن خرمنها، پرورش حـيـوانـات و تـصـفيه هوا امتناع دارد و از آن عقيم است ، و چنين بادى تنها اثرش هلاك كردن مردم است ، همچنان كه آيه بعدى بدان اشاره دارد.


ما تذر من شى ء اتت عليه الا جعلته كالرميم



(مـا تـذر) - يعنى هيچ چيز را رها نمى كند، مگر آنكه چون استخوان پوسيده آردش مى سـازد. و كـلمـه (رمـيـم ) بـه مـعـناى هر چيزى است كه هلاك و پوسيده شده باشد، مانند استخوان پوسيده پودر شده . و معناى آيه روشن است .


و فى ثمود اذ قيل لهم تمتعوا حتى حين ... منتصرين




اين آيه شريفه نيز عطف است بر ما قبلش كه مى فرمود (و فى عاد) يعنى و در داستان قـوم ثـمـود هـم آيـتـى اسـت كـه بـه ايـشـان گـفته شد: (تا چند روزى خوش باشيد) و گـوينده اين تهديد پيغمبرشان صالح (عليه السلام ) بود كه به ايشان فرمود: (تا سه روز ديگر در خانه هايتان خوش باشيد كه اين وعده اى است تكذيب ناشدنى ) و اين تـهـديـد را وقـتـى به ايشان گفت كه ماده شترى را كه به معجزه از شكم كوه بيرون شد كـشـتـنـد. صالح (عليه السلام ) سه روز مهلتشان داد، تا در اين سه روز از كفر و طغيان خود برگردند، ولى اين مهلت سودشان نبخشيد، و كلمه عذاب بر آنان حتمى شد.
(فـعـتـوا عـن امـر ربـهـم فـاخـذتهم الصاعقه و هم ينظرون ) - كلمه (عتو) - به طـورى كـه راغـب گـفـتـه - به معناى امتناع ورزيدن و شانه خالى كردن از اطاعت است كه قهرا با تمرد منطبق مى شود.
و مراد از اين تمرد و عتو، تمرد از امر خدا و رجوع به سوى خدا در آن سه روزه مهلت است ، پـس اشـكـال نـشـود كـه تـمـردشـان از امـر خـدا (بـه طـورى كـه از تـفـصـيـل داسـتـان بـرمـى آيـد) مـقـدمـه اى بـود بـراى خـوشـگـذرانـى در ايـام مـهـلت ، و حال آنكه آيه شريفه بر عكس اين دلالت دارد (تاريخ مى گويد: تمرد قوم ثمود باعث آن تهديد شد كه بيش از سه روز مهلت ندارند و آيه شريفه مى فرمايد در همان سه روز از بازگشت به سوى خدا تمرد كردند).
(فـاخـذتـهـم الصـاعـقه و هم ينظرون ) - اينكه در اينجا عذاب قوم صالح را صاعقه خـوانده ، منافات با آيه شريفه (و اخذ الذين ظلموا الصيحه ) ندارد، كه عذاب آن قوم را صيحه دانسته ، براى اينكه ممكن است در عذاب آنان هم صاعقه دخالت داشته باشد و هم صيحه .
(فما استطاعوا من قيام و ما كانوا منتصرين ) بعيد نيست كه كلمه (استطاعوا) در اينجا مـتـضـمـن مـعـنـاى تـمـكـن بـاشـد، چـون كـلمـه اسـتـطـاعـت بـراى گـرفـتـن مـفـعـول (مـن ) نـمـى خـواهـد، و در ايـنـجـا بـا (مـن ) مـفـعـول گـرفته ، فرموده (من قيام ) پس معنايش اين مى شود كه : متمكن از برخاستن از آنـجـا كـه نـشـسـتـه بودند نشدند، و خلاصه مهلت نبود كه از عذاب خدا فرار كنند. و اين تعبير كنايه است از اينكه خداوند اين قدر به ايشان مهلت نداد كه از جاى خود برخيزند.
(و مـا كـانـوا منتصرين ) - اين جمله عطف است بر جمله (ما استطاعوا) و معناى دو جمله ايـن اسـت كه : نه خودشان توانستند برخيزند، و نه كسى ديگر ياريشان كرد و عذاب را از ايشان برگردانيد.


و قوم نوح من قبل انهم كانوا قوما فاسقين



اين جمله عطف است بر داستانهاى سابق ، و اگر كلمه (قوم ) منصوب شده به خاطر اين اسـت كـه مـفـعـول فـعـلى تـقـديـرى اسـت ، كـه تـقديرش (و اهلكنا قوم نوح ) است . مى فرمايد ما قبل از قوم عاد و ثمود، قوم نوح را هلاك كرديم كه مردمى فاسق و روى گردان از امر خدا بودند.
پس معلوم مى شود كه در زمان نوح هم امر و نهى از ناحيه خداى سبحان به مردم مى شده ، و مـردم مـكـلف بودند دستورات خدا را كه پروردگار ايشان و پروردگار هر موجودى است اطاعت كنند. خداوند مردم هر عصرى را به زبان پيامبر آن عصر به سوى اين حق دعوت مى كـرده ، پـس آنچه انبياء گفته اند، حق و از ناحيه خداست ، و يكى از گفته هاى آنان مساءله وعـده و وعـيـد و پاداش و كيفر قيامت ، و اصل قيامت است (و همين خود برهانى است بر مساءله معاد، و حاجت به برهانى ديگر نيست ).


و السماء بنيناها بايد و انا لموسعون



از ايـن آيـه بـه بـعـد، بـه سـيـاق سـابـق سـوره كـه مـى فـرمود: (و فى الارض ايات للموقنين ...) - برگشته .
و كـلمـه (ايـد)، هـم بـه مـعناى قدرت مى آيد و هم به معناى نعمت ، ولى اگر به معناى قدرت باشد كلمه (موسعون ) يك معنا مى دهد و اگر به معناى نعمت باشد معنايى ديگر مى دهد.