تفسير الميزان جلد ۵

علامه طباطبايي رحمه الله عليه

- ۱۷ -


و ما نتوانستيم بفهميم كه وى از قول اهل لغت كه گفتند: طعام هر جا كه بطور مطلق و بدون قيد در كلام آيد مراد از آن حبوبات و اشباه آن است چه فهميده ؟ كه يكسره بر علما حمله كرده ، و كلماتى از قرآن كريم از قبيل (يطعمه ) در داستان طالوت و (طعمتم ) در داستان غذا خوردن در خانه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) را به رخ آنان كشيده ، با اينكه علماى اسلام هر چه گفته اند در باره لفظ طعام گفته اند، نه كلماتى كه از اين لفظ مشتق شده باشد، و آيه ديگرى هم كه به عنوان اشكال آورده ، يعنى آيه : (احل لكم صيد البحر...) به هيچ وجه ربطى به گفتار علما ندارد، براى اينكه مورد بحث آنان كلمه طعام بدون هيچ قيد است ، و در آيه مذكور كلمه طعام با قيد بحر آمده ، و اين قيد خود روشن ترين قرينه است بر اينكه منظور از طعام حبوبات نيست ، چون در دريا نه گندم مى رويد و نه جو، و علما هم در آن حرفى ندارند، اشكال ديگرى كه كرده امثال آيه : (كل الطعام كان حلا لبنى اسرائيل ...) است كه در آن نيز احكام همراه لفظ كل آمده ، باز هم مورد بحث علماء نيست .
صاحب المنار بعد از اين حمله ها خودش گفته كه ما از دين يهود اين را مى دانيم كه گندم و حبوبات بر آنان حرام نبوده و غفلت كرده از اينكه همين علم ما به احكام دين يهود خود قرينه است بر اينكه منظور از كل الطعام غير گندم و جو است .
و جا داشت كه وى اول به قرآن و مواردى كه اين كلمه بطور مطلق در قرآن بكار رفته مراجعه مى كرد، سپس هر چه مى خواست بگويد مى گفت ، نظير آيه : (فدية طعام مسكين ) و آيه : (او كفارة طعام مساكين )، و آيه : (و يطعمون الطعام ) و آيه : (فلينظر الانسان الى طعامه )، و امثال آن .
وى سپس مى گويد: اصلا دانه اى خوردنى در مظنه و معرض حلال و حرام بودن نيستند، آنچه در اين معرض است گوشت است ، كه يا به خاطر وصفى محسوس مثل مردار شدن حيوان حرام مى شود، و يا بخاطر وصفى نامحسوس و معنوى مثل تقرب جستن به غير خدا به وسيله قربانى كردن ، و لذا خداى تعالى فرمود: (قل لا اجد فيما اوحى الى محرما على طاعم يطعمه الا ان يكون ميتة او دما مسفوح ) و هر دوى اين محرمات مربوط به حيوانها است ، و اين آيه خود نص در اين است كه تحريم منحصرا در ميان غذاهاى حيوانى است ، پس حرام بودن غير حيوانى يعنى حبوبات احتياج به دليل دارد اين بود گفتار ديگر صاحب المنار.
و اين گفته وى از گفتار قبليش عجيب تراست ، اما اينكه گفت دانه ها در مظنه و معرض حلال و حرام بودن نيستند و آنچه در اين معرض است گوشت است ، در پاسخش ممكن است كسى بگويد كه منظورت چه زمانى است ؟ آيا در مثل زمانهاى خود ما است ؟
كه معلوم است ذهن انسانها از قرنها قبل مانوس به اسلام و همه احكام آن است ، و يا زمان نزول آيه را مى گويد، كه از عمر دين بيش از چند سالى نگذشته ، ما قبول نداريم كه در آن روز همه مى دانسته اند كه حبوبات حلال است و در معرض حرام شدن نيست ، به دليل اينكه مى بينيم مردم آن روز از چيزهائى سؤ ال كرده اند كه حكمش از حكم حبوبات و امثال آن روشنتر بوده و خداى تعالى بعضى از سؤ الهاى آنان را حكايت كرد كه در آيه : (يسئلونك ما ذا ينفقون ) آمده ، در روايت عبدبن حميد از قتاده هم آمده كه گفت : ما اطلاع پيدا كرديم كه چند نفر گفته اند: چگونه با زنان اهل كتاب ازدواج كنيم ، با اينكه آنها بر دينى هستند و ما بر دين ديگر؟
خداى تعالى در پاسخ آنان اين آيه را فرستاد كه : (و من يكفر بالايمان فقد حبط عمله )، ( يعنى با اينكه آيه قرآن نازل شد كه محصنات از زنان اهل كتاب حلال است ، ديگر اين سؤ ال معنائى جز كفر به ايمان ندارد) در سابق گفتيم بزودى نيز خواهد آمد كه در خلال روايات براى اين قول اشباه و نظائرى ديده مى شود، همچنانكه آن اقوال را در بحث پيرامون حج تمتع و غيره نقل كرديم .
خوب بااينكه مى بينيم بعضى از مسلمانان به اصطلاح خشك ، بعد از آنكه حليت ازدواج با زنان عفيف اهل كتاب نازل شده ، در عين حال باز هم از در تعجب مى پرسند: چطور ما با آنها ازدواج كنيم ، با اينكه آنها دينى و ما دين ديگرى داريم ؟ چرا ممكن نباشد كه قبل از نزول آيهاى در باره طعام اهل كتاب بپرسند كه چگونه ما نان و حليم اهل كتاب و ساير غذاهائى كه از گندم و ساير حبوبات درست مى كنند بخوريم ، با اينكه آنها دينى غير از دين ما دارند؟ با اينكه خداى تعالى قبلا ما را در آياتى بسيار از خلط و آميزش و دوستى و حتى نزديك شدن به آنان و اعتماد به ايشان نهى كرده بود.
و خلاصه كلام اينكه گفتار صاحب المنار كه مساله حلال بودن گندم و حبوبات اهل كتاب را جاى سؤ ال ندانسته هيچ مورد ندارد، و نه تنها مورد ندارد، بلكه عليه خود او است ، براى اينكه ما عين اشكال او را به خودش برگردانيده و مى گوئيم با اينكه خداى تعالى در سوره انعام آيه : (قل لا اجد فيما اوحى الى محرما على طاعم يطعمه ...)، و همچنين در آيه سوره نحل تمامى خوراكهاى حرام را قبلا چون اين دو سوره در مكه نازل شده بود
بيان كرده بود، و نيز در سوره بقره كه هر چند مدنى است ولى قبل از سوره مائده نازل شده اين معنا را بيان كرده بود، و با اينكه قبل از آيه مورد بحث در همين سوره مورد بحث در آيه : (حرمت عليكم الميتة ) محرمات را بر شمرده بود، و با اينكه آيه اخير نص و يا مثل نص است در اينكه ذبيحه هاى اهل كتاب حرام نيست ، چگونه مسلمانان به خود اجازه دادند كه بپرسند آيا ذبيحه هاى اهل كتاب حلال است يا حرام ؟ با اينكه قبلا آياتى در مكه و آياتى در مدينه پشت سر هم نازل شده بود، و دلالت ميكرد بر حلال بودن آن ، و با اينكه مسلمانان عنايت تام داشتند بر حفظ و تلاوت و تعليم و تعلم آيات و نيز عمل بر طبق آن (صاحب المنار هر جوابى كه از اين اشكال ما داشته باشد، همان جواب از اشكال خود او است ).
رد استدلال صاحب المنار در بررسى حكم تحريم ذبيحهاهل كتاب
و اما اينكه گفته شد كه : آيه سوره انعام ، فقط نص در محرمات آن چند چيزى است كه شمرده و حرام بودن غير آنها از قبيل ذبيحه اهل كتاب احتياج به دليل دارد، در پاسخش ميگوئيم : بله هيچ شكى نيست در اينكه هر حكمى احتياج به دليلى دارد كه بر آن دلالت كند، ليكن همين حرف پاسخ به گفته خود او است ، زيرا خود او تصريح كرده كه دائر مدار بود و نبود حكمى از احكام شرع ، دليل است ، پس انحصارى كه از آيه سوره انعام فهميده مى شود وقتى به حال صاحب المنار سودمند است كه دليلى ديگر اين انحصار را نشكند.
و بنابراين اگر منظورش از اينكه گفت حرام بودن ذبيحه اهل كتاب احتياج به دليل دارد دليل اعم از كتاب و سنت باشد، خصم او كه قائل به حرمت ذبيحه اهل كتاب است مى گويد: من از سنت دليلى بر حرمت آن دارم ، و آن دليل همان رواياتى است كه در تفسير آيه مورد بحث آمده ، و ما بعضى از آنها را در سابق نقل كرديم .
و اما اگر منظورش از دليل فقط دليل قرآنى باشد گفتارش زور گوئى و لجبازى است زيرا (انحصار ادله به ادله قرآنى خودش دليل مى خواهد، و نه تنها چنين دليلى نداريم بلكه دليل بر خلاف آن داريم ، ادلهاى كه مى گويد سنت قرينه كتاب است ، و اين دو حجتى هستند غير قابل تفكيك ، حجتى كه مسلمانان فرداى قيامت از هر دو باز خواست مى شوند، از او مى پرسيم كه او در باره ذبيحه كفار غير اهل كتاب از قبيل بت پرستان و ماديين چه مى گويد؟ آيا حرمت آنرا به علت ميته بودن آن مى داند، چون تذكيه شرعى را فاقد است ؟ در اين صورت چه فرقى هست بين فقدان تذكيه به علت نام خدا نبردن در حال سر بريدن ، و بين تذكيه و سر بريدن به غير دستور اسلامى ، كه چون خداى سبحان آنرا نمى پسنديده نسخش كرده ؟ از نظر دين همه اينها ميته و جزء خبائث است ، و خداى تعالى فرموده بود: (و يحل لهم الطيبات و يحرم عليهم الخبائث )، و در يك آيه قبل نيز فرموده بود: (يسئلونك ماذا احل لهم قل احل لكم الطيبات )، و لحن سؤ ال و جواب در آن روشن ترين دليل است بر اينكه حلالها منحصر در طيبات است ، و همچنين در اول آيه مورد بحث فرمود: (اليوم احل لكم الطيبات )، كه چون مقام منت گذارى بود به خوبى دلالت بر حصرى كه در آيه قبل بود دلالت مى كند.
و اگر تحريم ذبائح كفار از باب ميته بودن نيست بلكه از اين بابت است كه كفار قربانيهاى خود را به نام غير خدا قربانى و ذبح مى كنند، مثلا بنام بت هايشان سر مى برند، در اين صورت نيز همان اشكال عود مى كند، كه چه فرق است بين اينكه حيوانى را بنام بت ذبح كنند و يا به طريقى منسوخ كه مورد رضاى خدا نيست سر ببرند؟.
صاحب المنار سپس در فرق بين ذبيحه اهل كتاب و ذبيحه بت پرستان گفته : شارع اسلام بدان جهت كه مسلمانان صدر اسلام قبلا مشرك بودند و حيوانات خود را بنام بت هايشان سر مى بريدند در نهى آنان از اين عمل تشديد كرد، تا مسلمانان به تبع عادت در اين باب سهل انگارى نكنند، و اما اهل كتاب از آنجا كه در خوردن گوشت ميته و سر بريدن حيوانات بنام بتها دورتر از مسلمانان مسبوق به شرك بودند، لذا شارع متعرض حكم ذبيحه آنان نشد، اين هم فراز ديگرى از گفته هاى صاحب المنار.
و گويا فراموش كرده كه از اهل كتاب نصارا گوشت خوك مى خورند، و خداى تعالى متعرض اين عمل آنان شده و در نهى از آن تشديد كرده ، علاوه بر اين مسيحيان همه آنچه را كه مشركين مباح مى دانستند مى خوردند، زيرا به عقيده آنان همين كه مسيح خود را فداى بشر ساخت كافى است در اينكه بشر هر چه را كه ميل دارد بخورد و هر كارى را كه خواست بكند، از اين هم كه بگذريم گفتار المنار يك استحسان سست و سخيفى است كه به هيچ دردى نمى خورد، و در تفسير كلام خداى تعالى و فهم معانى آيات آن ، به امثال آن اعتماد نمى شود و همچنين هيچ حكمى از احكام دين خداى تعالى با استحسان اثبات و نفى نمى گردد.
رد گفتار ديگر صاحب المنار در خصوص (تفاوت رفتار اسلام با عرب و غير عرب )
وى در فرازى ديگر مى گويد: و نيز رفتار اسلام با مشركين و با اهل كتاب يكسان نبوده ، نسبت به مشركين معامله اى خشن و سخت مى كرد، تا در جزيرة العرب احدى از مشركين باقى نماند و همگى داخل در اسلام بشوند ، ولى رفتار خود را با اهل كتاب ملايم ساخت ، آنگاه به عنوان شاهد بر گفته خود مواردى از فتاواى صحابه را نقل كرده ، كه به اهل كتاب اجازه داده اند در كليساهاى خود ذبح كنند، شواهدى ديگر از اين قبيل آورده .
و اين گفتار وى مبنى بر اين است كه بگوئيم اصولا اسلام عنايت بيشترى نسبت به نژاد عرب و اصلاح اين نژاد دارد، همچنانكه از ظاهر بعضى از روايات بر مى آيد كه خداى تعالى عرب را بر غير عرب از ساير امتها برگزيد ، و عرب كرامت و احترامى بيشتر نزد خدا دارد، و از ساير اقوام محترم تر است ، و به خاطر همين روايات بوده كه عرب غير عرب را موالى خدمت كاران مى خواندند، ولى نظريه المنار و آن روايات و آن نامگذاريها با ظاهر آيات قرآنى نمى سازد، چگونه ممكن است اين انحصارطلبيهاى بى معنا را به قرآن نسبت داد با اينكه قرآن كريم فرموده : (يا ايها الناس انا خلقناكم من ذكر و انثى ، و جعلناكم شعوبا و قبائل لتعارفوا ان اكرمكم عند الله اتقيكم ) و از طرق امامان اهل البيت عليهم السلام احاديث بسيارى در بى اعتبارى اين گونه امتيازات وارد شده است .
و اسلام در دعوت خود عرب را در جنبى و غير عرب را در جنب ديگر قرار نداده ، بلكه تفاوتى كه قائل شده بين اهل كتاب و مشركين است ، اهل كتاب را در طرفى قرار داده چه عرب باشد و چه غير عرب ، و مشركين را در طرفى ديگر قرار داده چه عرب و چه غير عرب ، و از مشركين هيچ روشى و پيشنهادى را نپذيرفته مگر قبول اسلام ، و ايمان به معارف آن به خلاف اهل كتاب كه آنان را بين اسلام آوردن و در دين خود باقى ماندن و شرائط ذمه و دادن جزيه را پذيرفتن مخير فرمود.
تازه به فرض هم كه نظريه صاحب المنار در تفاوت رفتار اسلام با عرب و غير عرب را بپذيريم ، اين نظريه بيش از اين دلالت ندارد كه اسلام در حق اهل كتاب فى الجمله سهل انگارى كرده ، چون نظريه مذكور مبهم و بى زبان است ، و اما اين كه باعث شود كه ذبيحه اهل كتاب را در صورتى كه طبق طريقه و سنت خود ذبح كرده باشند حلال بداند؟ كجاى اين نظريه بر چنين مطلبى دلالت دارد.
و اما اينكه گفت بعضى از صحابه چنين و چنان فتوا داده اند جوابش اين است كه فتواى صحابه براى كسى حجيت ندارد.
بنابراين از همه آنچه تاكنون گفته شد روشن گرديد كه نه آيه شريفه دلالت دارد بر حليت ذبيحه اهل كتاب در صورتى كه به غير مراسم اسلامى ذبح شود، و نه هيچ دليلى ديگر، حال اگر مثل بعضى از علماى شيعه بگوئيم ذبيحه اهل كتاب حلال است ، ناگزير بايد اين حليت را مشروط كنيم به صورتى كه اهل كتاب بر طبق دستور شرع اسلام حيوان را ذبح كرده باشند، همچنانكه از فرمايش امام صادق (عليه السلام ) بنا به خبر كافى و تهذيب استفاده ميشود و آن دو روايت قبلا ايراد شد، چون در آن دو حديث آمده بود دائر مدار حليت ذبيحه ، بردن نام خدا بر ذبيحه است ، چيزى كه هست ما اطمينان نداريم كه فلان يهودى يا مسيحى نام خدا را بر ذبيحه خود برده ، زيرا در اين باب جز به مسلمان نمى شود اعتماد كرد ، ( تا آخر حديث ) البته اين بحث تتمه اى دارد كه بايد در علم فقه آن را ديد.
رواياتى در ذيل آيه (والمحصنات من الذين اوتواالكتاب ...)
و در تفسير عياشى از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه در ذيل جمله : (و المحصنات من الذين اوتوا الكتاب من قبلكم ...) فرموده : منظور از محصنات زنان پاكدامن اهل كتاب است .
و در همان كتاب از آنجناب روايت كرده كه در ذيل جمله : (و المحصنات من المؤ منات ...) فرموده : منظور از مؤ منات عموم زنان مسلمان است ، (چه شيعه و چه سنى ).
و در تفسير قمى از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) روايت شده كه فرمود: از زنان اهل كتاب تنها ازدواج با آن زنانى حلال است كه به حكومت اسلام جزيه بپردازند، و اما غير آنان نه ، ازدواج با زنانشان حلال نيست .
مؤ لف : علت آن اين است كه وقتى اهل كتاب جزيه نپردازد قهرا محارب يعنى كافر حربى خواهد بود كه معلوم است ازدواج با آنان حلال نيست .
و در كافى و تهذيب از امام باقر (عليه السلام ) روايت كرده اند كه فرمود: از زنان اهل كتاب تنها با آن زنى ازدواج حلال است كه ساده لوح (و از نظر فكرى مستضعف ) باشد، (و قدرت تشخيص دين صحيح از دين باطل را نداشته باشد).
و در كتاب فقيه از امام صادق (عليه السلام ) روايت آورده كه شخصى از آنجناب از مردى كه با زن نصرانى و يهودى ازدواج مى كند سؤ ال كرد كه آيا ازدواجش درست است يا نه ؟
فرمود اگر اين مرد به زن مسلمان دسترسى داشته باشد چرا بايد زن يهودى و نصرانى بگيرد شخص عرضه داشت آخر به زن يهودى و نصرانى عشق مى ورزد (خلاصه عاشق چنين زنى شده ) حضرت فرمود حال كه چنين است اگر با او ازدواج كرد بايد از شراب و گوشت خوك خوردن او جلوگيرى كند، و در ضمن اين را هم بدان كه اين عمل در دين او نقصى ايجاد مى كند.
و در تهذيب از امام صادق (عليه السلام ) روايت آورده كه فرمود: ازدواج موقت مسلمان با زن يهوديه و نصرانيه و با اينكه همسرى آزاد دارد اشكال ندارد.
و در كتاب فقيه از امام باقر (عليه السلام ) روايت كرده كه شخصى از آنجناب پرسيد: آيا مرد مسلمان مى تواند با زن مجوسيه ازدواج كند؟ فرمود: نه و ليكن اگر كنيزى مجوسى داشته باشد مى تواند او را وطى كند، ولى نطفه خود را در رحم او نريزد و از او فرزند نخواهد.
و در كافى به سند خود از عبدالله بن سنان از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه در ضمن حديثى فرمود: دوست نمى دارم مرد مسلمان با زن يهوديه و نصرانيه ازدواج كند، زيرا بيم آن مى رود كه فرزندش به دين يهود و يا نصرانى گرايش پيدا كند.
و در كافى به سند خود از زراره و نيز در تفسير عياشى از مسعدة بن صدقه روايت شده كه راوى گفت : من از امام باقر (عليه السلام ) از جمله : (و المحصنات من الذين اوتوا الكتاب من قبلكم ) سؤ ال كردم ، فرمود: اين حكم به وسيله آيه (و لا تمسكوا بعصم الكوافر) نسخ شده است .
اشاره به عدم صحت قول به منسوخ شدن جمله (و المحصنات من الذين اتوا الكتاب...) با (لا تمسكوا بعصم الكوافر)
مؤ لف : به اين دو حديث اشكالى وارد است ، و آن اين است كه آيه : (و لا تمسكوا...) قبل از آيه : (و المحصنات ...) نازل شده ، و معنا ندارد آيه اى كه قبلا نازل شده آيه اى را نسخ كند كه هنوز نازل نشده باشد، علاوه بر آن رواياتى كه مى گويد: سوره مائده اصلا منسوخ ندارد، ولى در آن ناسخ هست ، كه قبلا در اين باب صحبت كرديم ، دليل ديگر بر اينكه آيه : (و المحصنات ...) نسخ نشده روايت گذشته است ، كه دلالت داشت بر جواز ازدواج موقت با زنان اهل كتاب ، و اصحاب بر طبق آن عمل هم كرده اند، كه بحث آن در ذيل آيه متعه (ازدواج موقت ) گذشت ، و در آنجا گفتيم كه متعه نيز نكاح و ازدواج است .
بله اگر كسى بگويد كه آيه : (و لا تمسكوا بعصم الكوافر...) پيشاپيش نزول آيه : (و المحصنات من الذين اوتوا الكتاب من قبلكم ) آنرا تخصيص زده ، آن وقت نكاح دائم با زنان كتابى از آيه دوم خارج مى شوند، و در مجموع معناى دو آيه چنين مى شود كه آيه دوم ازدواج دائم و موقت با زنان اهل كتاب را جائز مى دانست ، ولى از آنجا كه قبلا آيه : (و لا تمسكوا...) نازل شده بود و مى فرمود: زن كتابيه را به عصمت نگه نداريد ، و اين تعبير تنها با نكاح دائم منطبق است ، همچنانكه شامل ابقاى عصمت زوجيت بعد از مسلمان شدن شوهر مى شود، كه مورد نظر آيه هم همين است ، قهرا ازدواج دائم با زن كتابى حرام و ازدواج موقت با او حلال مى شود.
ممكن است كسى به اين حرف اعتراض كند، به اينكه آيه (لا تمسكوا...) در خصوص مردى نازل شده كه اهل كتاب بوده ، و مسلمان شده ، و همسرش بر كفر سابق خود باقى مانده ، ليكن به اين اعتراض نبايد گوش داد چون سبب نزول آيه لفظ آيه را مقيد نمى كند، و ظهور اطلاق آنرا از بين نمى برد، (كه در لسان اهل علم معروف است مى گويند مورد مخصص نيست ) و ما در سابق يعنى در سوره بقره در جلد اول اين كتاب در ذيل آيه مذكور گفتيم : كه نسخ هم در عرف و اصطلاح قرآن و هم به حسب اصل لغت با نسخ اصطلاحى فرق دارد، و شامل غير آن از قبيل تخصيص نيز مى شود.
و در بعضى از روايات نيز آمده كه اين آيه به وسيله آيه : (و لا تنكحوا المشركات ...) نسخ شده ، و ما در سابق اشكالى را كه بر اين روايات وارد است ايراد كرديم ، البته اين گفتار تتمه اى دارد كه بايد در كتب فقه آنرا ديد.
رواياتى درباره معناى (كفر به ايمان ) درذيل جمله (و من يكفر بالايمان فقد حبط عمله )
و در تفسير عياشى در ذيل جمله : (و من يكفر بالايمان فقد حبط عمله ..)، از ابان بن عبد الرحمان روايت آمده كه گفت : من از امام صادق (عليه السلام ) شنيدم مى فرمود: كمترين عاملى كه يك فرد مسلمان را از اسلام خارج مى سازد اين است كه بر خلاف حق رايى بدهد، و پاى آن راى ايستادگى هم بكند، زيرا خداى تعالى فرمود: (و من يكفر بالايمان فقد حبط عمله )، و نيز فرمود: منظور از (من يكفر بالايمان )، كسى است كه به آنچه خداى تعالى امر فرموده عمل نكند، و به امر خدا راضى نباشد.
و در همان كتاب از محمد بن مسلم از يكى از دو بزرگوار يعنى امام باقر و امام صادق (عليه السلام ) روايت شده كه فرمود: كفر به ايمان اين است كه مسلمان عمل به دستورات اسلام را به تدريج ترك كند تا بكلى ترك شود.
مؤ لف : در سابق مطالبى كه مضمون اين اخبار را از ديدگاه تفسير روشن سازد گذشت .
و در همان كتاب از عبيد بن زراره روايت شده كه گفت : من از امام صادق (عليه السلام ) از كلام خداى عزوجل كه فرموده : (و من يكفر بالايمان فقد حبط عمله ) سؤ ال كردم ، حضرت فرمود: كفر به ايمان عبارت است از ترك عملى كه يك مسلمان به آن اقرار دارد، از اين جمله است اينكه بدون بيمارى و بدون داشتن موانع شاغله نماز را ترك كند.
مؤ لف : بعيد نيست اينكه امام (عليه السلام ) از ميان همه مصاديق كفر به ايمان فقط ترك نماز را يادآور شده به اين علت بوده باشد كه خداى تعالى در كلام مجيدش نماز را ايمان خوانده ، و فرموده : (و ما كان الله ليضيع ايمانكم ،) يعنى خداى تعالى هرگز ايمان شما نماز شما را بى اجر نمى كند.
و در تفسير قمى آمده كه امام (عليه السلام ) فرموده كفر به ايمان عبارت است از اينكه كسى ايمان بياورد، و سپس اهل شرك را اطاعت كند.
و در كتاب بصائر از ابى حمزه روايت آورده كه گفت : من از امام باقر (عليه السلام ) از معناى كلام خداى عزوجل سؤ ال كردم كه فرموده : (و من يكفر بالايمان فقد حبط عمله )، (و هو فى الاخرة من الخاسرين ) فرمود: تفسير اين آيه در بطن قرآن است ، و معنايش اين است كه هر كس به ولايت على كفر بورزد چنين و چنان مى شود، چون على (عليه السلام ) همانا ايمان است . مؤ لف : اين معنا همانطور كه خود امام (عليه السلام ) فرمود بطن قرآن است كه در مقابل ظهر آن يا ظاهر آن است ، بطن و ظهر به آن معنائى است كه ما در پيرامون محكم و متشابه در جلد سوم اين كتاب بحث كرديم ، ممكن هم هست كه بگوئيم اين گفتار امام (عليه السلام ) از باب جرى است ، يعنى تطبيق يك عنوان كلى بر مهمترين مصداق آن ، و يا بر يكى از مصاديق آن ،
البته اين را هم بگوئيم كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) در آن روزى كه روز جنگ خندق على (عليه السلام ) را به جنگ با عمرو بن عبدود روانه مى كرد آنجناب را ايمان خواند، چون در آن روز فرمود: (برز الايمان كله الى الكفر كله )، و در اين معنا روايات ديگرى نيز هست .
آيات 7 و 6 مائده


يا ايها الذين امنوا اذا قمتم الى الصلوة فاغسلوا وجوهكم و ايديكم الى المرافق و امسحوا بروسكم و ارجلكم الى الكعبين و ان كنتم جنبا فاطهروا و ان كنتم مرضى او على سفر او جاء احد منكم من الغائط او لمستم النساء فلم تجدوا ماء فتيمموا صعيدا طيبا فامسحوا بوجوهكم و ايديكم منه ما يريد الله ليجعل عليكم من حرج و لكن يريد ليطهركم و ليتم نعمته عليكم لعلكم تشكرون (6) و اذكروا نعمة الله عليكم و ميثقه الذى واثقكم به اذ قلتم سمعنا و اطعنا و اتقوا الله ان الله عليم بذات الصدور(7)0



ترجمه آيات
هان اى كسانى كه ايمان آورديد چون خواستيد به نماز بايستيد صورت و دستهايتان را تا آرنجها بشوئيد، و پاى خويش را تا غوزك مسح كنيد، اگر جنب بوديد با غسل كردن خود را طاهر سازيد، و اگر بيمار و يا در حال سفر بوديد، و يا يكى از شما از چاله گودالى كه براى ادرار كردن بدانجا ميروند آمد، و يا با زنان عمل جنسى انجام داديد، و آبى نيافتيد تا غسل كنيد، و يا وضو بگيريد، با خاك پاك تيمم كنيد، دست به خاك زده به صورت و پشت دستها بكشيد، خدا نمى خواهد شما دچار مشقت شويد، و ليكن مى خواهد پاكتان كند، و نعمت خود را بر شما تمام سازد، باشد كه شكر به جاى آريد.(6)
و نعمت خدا بر خويشتن را بياد آريد، و نيز بياد آريد عهدى را كه او شما را بدان متعهد كرد، كه در پاسخش گفتيد سمعا و طاعة ، و از خدا پروا كنيد، كه خدا دانا به افكار و نيات نهفته در دلها است .(7)
بيان آيات
آيه اول از اين آيات متعرض حكم طهارت هاى سه گانه يعنى غسل ، وضو و تيمم است ، و آيه بعدش جنبه متمم و يا مؤ كد حكم آنرا دارد، البته در بيان حكم طهارت هاى سه گانه يك آيه ديگر هست كه در سوره نساء قرار دارد، و تفسيرش گذشت ، و آن آيه زير بود كه مى فرمود: (يا ايها الذين آمنوا لا تقربوا الصلوة و انتم سكارى ، حتى تعلموا ما تقولون ، و لا جنبا الا عابرى سبيل حتى تغتسلوا، و ان كنتم مرضى او على سفر او جاء احد منكم من الغائط او لمستم النساء فلم تجدوا ماء فتيمموا صعيدا طيبا فامسحوا بوجوهكم و ايديكم ان الله كان عفوا غفورا)0
و اين آيه يعنى آيه سوره مائده از آيه سوره نساء روشن تر و گوياتر و نسبت به جهات حكم شامل تر است و به همين جهت بود كه ما در سوره نساء بيان آن آيه را گذاشتيم تا در اينجا متعرض شويم تا در نتيجه خواننده بتواند هر دو آيه را با يكديگر مقايسه نموده ، آسانتر مطلب را بفهمد.
معناى (قيام الى الصلوة ) اراده نماز گزاردن است


يا ايها الذين آمنوا اذا قمتم الى الصلوة



كلمه (قيام ) وقتى با حرف (الى ) متعدى شود، بسا مى شود كه كنايه از خواستن چيزى مى شود كه قيام در آن استعمال شده ، در نتيجه معناى جمله : (قام الى الصلوة ) اين مى شود كه فلانى خواست نماز بخواند، و وجه اين استعمال اين است كه خواستن نماز ملازم با قيام و برخاستن است ، چون خواستن هر چيز بدون حركت به سوى آن صورت نمى گيرد، مثلا اگر انسانى را فرض كنيم كه نشسته و دارد حالت رفع خستگى و سكون خود را بسر مى برد، و فرض كنيم كه بعد از رفع خستگى در همين حال كه نشسته بخواهد كارى انجام دهد كه عادتا لازم است حركتى كند، چون آن كار را نشسته نمى تواند انجام دهد، بلكه احتياج به قيام دارد، چنين كسى شروع مى كند به ترك سكون و به حركت در آوردن خود، و برخاستن از زمين ، همين حالت برخاستن را (قيام الى الفعل ) مى خوانيم ، و اين حالت قيام الى الفعل ملازم است با اراده ، نظير اين آيه شريفه ، آيه زير است كه مى فرمايد: (و اذا كنت فيهم فاقمت لهم الصلوة )، كه جمله (فاقمت لهم الصلوة ) را معنا مى كنيم ، به اينكه و خواستى برايشان نماز بپا دارى ، پس در اين گونه استعمالها با اينكه شخص مورد گفتگو هنوز نماز را نخوانده ،
و تنها اراده خواندن نماز را كرده ، مى گوئيم (اقام الى الصلوة ) و به عكس اين استعمال گاه مى شود كه شخص نامبرده كارى را انجام داده ، بجاى اينكه بگوئيم انجام داده ، در مقام تعبير مى گوئيم خواست انجام دهد، نظير آيه شريفه : (و ان اردتم استبدال زوج مكان زوج ، و آتيتم احديهن قنطارا، فلا تاخذوا منه شيئا)، كه در اينجا اراده فعل و طلب آن در مورد انجام آن قرار گرفته ، و اين به وجهى عكس آيه مورد بحث است .
وضو شرط نماز است
و كوتاه سخن اينكه آيه شريفه دلالت دارد بر اينكه نماز مشروط بشرطى است كه در آيه آمده ، يعنى شستن و مسح كردن كه همان وضو باشد، و از آن بيش از اين مقدار استفاده نمى شود كه نماز وضو مى خواهد، و اما اينكه آنقدر اطلاق داشته باشد بطورى كه دلالت كند بر اينكه هر يك نماز يك وضو لازم دارد، هر چند كه وضوى قبلى باطل نشده باشد، منوط بر اين است كه آيه شريفه اطلاق داشته باشد، و آيات تشريع كمتر اطلاق از جميع جهات دارد، البته اين سخن با قطع نظر از جمله : (و ان كنتم جنبا فاطهروا) است ، چون با در نظر گرفتن اين جمله هيچ حرفى نيست كه آيه شريفه نسبت به حال جنابت اطلاق ندارد بلكه مقيد به نبودن جنابت است ، و حاصل معناى مجموع آيه اين است كه اگر جنب نباشيد، و بخواهيد به نماز بايستيد، بايد كه وضو بگيريد و اما اگر جنب بوديد بايد خود را طاهر سازيد.
گفتيم جمله مورد بحث اطلاق ندارد تا دلالت كند كه يك يك نمازها وضو مى خواهد اينك اضافه مى كنيم كه ممكن است همين معنا رااز جمله : (و لكن يريد ليطهركم ) استفاده كرد، چون اين جمله به ما مى فهماند كه غرض خداى تعالى از تشريع غسل و وضو و تيمم اين نيست كه تكليف و مشقت شما را زياد كند، بلكه غرض اين است كه شما داراى طهارت معنوى به آن معنائى كه خواهد آمد بشويد خوب وقتى غرض داشتن طهارت است ، نمازگزار مادام كه وضوى قبليش باطل نشده طهارت معنوى را دارد، پس تك تك نمازها وضو نمى خواهد.
اين بود آن مقدار سخنى كه به عنوان بحث تفسيرى در تفسير آيه مى توان گفت ، و اما زائد بر آن ربطى به تفسير ندارد، بلكه بحثهاى فقهى است كه بايد در كتب فقه ديد، هر چند كه مفسرين همه حرفهاى فقهى و تفسيرى را در تفسير خود آورده و كلام را طولانى كرده اند.
دستور وضو ساختن


فاغسلوا وجوهكم و ايديكم الى المرافق



كلمه (غسل ) به فتح غين به معناى عبور دادن آب بر جسم است ، و غالبا به منظور تنظيف و پاك كردن چرك و كثافت از آن جسم صورت مى گيرد، و كلمه وجه به معناى روى و ظاهر سمت مقابل هر چيز است ، ليكن در غالب موارد در چهره و صورت آدمى و يا به عبارتى سمت جلو سر انسان استعمال مى شود، آن سمتى كه چشم و بينى و دهان در آن سمت است و حد آن همان مقدارى است كه هنگام گفتگو پيدا است اين معناى لغوى وجه است ولى ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) آن را در تفسير آيه مورد بحث به حد معينى از سمت جلو سر تفسير كرده اند، و آن عبارت است از طرف طول بين ابتداى موى سر به پائين تا آخر چانه ، و از طرف عرض آن مقدار از صورت كه ميان دو انگشت شست و ميانى و يا شست و ابهام قرار گيرد، البته در اين ميان اندازه گذاريهاى ديگرى براى كلمه (وجه ) شده ، كه مفسرين و فقها آنرا نقل كرده اند.
كلمه : (ايدى ) جمع كلمه (يد) است ، كه نام عضو خاصى از انسان است كه با آن مى گيرد و مى دهد و مى زند و كارهايى ديگر مى كند، و آن عضو كه نامش به فارسى دست است از شانه شروع شده تا نوك انگشتان ادامه مى يابد، و چون عنايت در اعضاى بدن به مقدار اهميت مقاصدى است كه آدمى از هر عضوى از اعضاى خود دارد، و مثلا غرض و مقصدش از دست دادن و گرفتن است ، بدين جهت از همين عضو كه گفتيم حدش از كجا تا به كجا است به خاطر اينكه نيمه قسمت پائين آن يعنى از مرفق تا سر انگشتانش ‍ بيشتر و يا بگو مثلا 90 مقاصدش را انجام مى دهد، لذا كلمه ( يد دست ) را بيشتر در همين قسمت به كار مى زند، و باز به خاطر اينكه از آن 90 درصد باز 90 درصد از مقاصدش را به وسيله قسمت پائين تر يعنى از مچ دست تا سر انگشتان انجام مى دهد، اين كلمه را بيشتر در همين قسمت به كار مى برد، بنابراين كلمه (دست ) سه معنا دارد، 1 از نوك انگشتان تا مچ 2 از نوك انگشتان تا مرفق 3 از نوك انگشتان تا شانه .
و اين اشتراك در معنا باعث شده كه خداى تعالى در كلام خود قرينهاى بياورد تا يكى از اين سه معنا را در بين معانى مشخص كند، و آن قرينه كلمه الى المرافق است ، تا بفهماند منظور از شستن دستها در هنگام وضو، شستن از نوك انگشتان تا مرفق است نه تا مچ دست و نه تا شانه ، چيزى كه هست از آنجا كه ممكن بوده كسى از عبارت دستها را بشوئيد تا مرفق خيال كند كه منظور از شانه تا مرفق است سنت اين جمله را تفسير كرد به اينكه منظور از آن قسمتى از دست هست كه كف در آن قرار دارد.
توضيحى در مورد قيد (الى المرافق ) و شستن دست از بالا به پائين ، در وضو
و اما كلمه (الى ) اين كلمه بطورى كه استعمال آن به ما مى فهماند وقتى در مورد فعلى كه عبارت باشد از امتداد حركت استعمال شود، حد نهائى آن حركت را معين مى كند، (وقتى مى گوئيم من تا فلان جا رفتم ، معنايش اين است كه نقطه نهائى عمل من كه همان رفتن باشد فلان جا است و اما اينكه خود آن نقطه هم حكم ما قبل از كلمه (الى تا) را داشته باشد و يا حكم آن را نداشته باشد مطلبى است كه از معناى اين كلمه خارج است ) ( مثلا وقتى گفته شود (من ماهى را تا سرش خوردم ) كلمه (تا) دلالت نمى كند بر اينكه سر آنرا هم خورده ام ، و يا نخورده ام ) بنابراين حكم شستن خود مرفق از كلمه (إ لى ) استفاده نمى شود، آنرا بايد سنت بيان كند.
ولى بعضى از مفسرين گفته اند كه كلمه (الى ) به معناى كلمه (مع با) است ، و جمله (و ايديكم الى المرافق ) به معناى اين است كه فرموده باشد (و ايديكم مع المرافق و دست ها را با مرفق ها بشوئيد) همچنانكه در آيه : (و لا تاكلوا اموالهم الى اموالكم ) به اين معنا آمده ، دليلى كه براى اين دعوى خود آورده اند رواياتى است كه مى گويد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) در هنگام وضو مرفق خود را نيز مى شست ، و اين جراءت عجيبى است كه در تفسير كلام خداى عزوجل به خود داده اند، براى اينكه رواياتى كه در اين باب هست خالى از دو حال نيست ، يا صرفا عمل رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) را حكايت مى كند، كه پر واضح است نمى تواند بيانگر آيه قرآن باشد، براى اينكه عمل مبهم است ، و زبان ندارد، و با اين حال نمى تواند به لفظى از الفاظ قرآن معنائى غير آنچه در لغت دارد بدهد، تا بتوانيم بگوئيم يكى از معانى كلمه (الى ) معنائى است كه كلمه (مع ) دارد، و يا آنكه حكم خدا را بيان مى كند نه عمل رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم )را، كه در اين صورت آن روايات نمى تواند تفسير آيه باشد، و اينكه در شق اول گفتيم عمل مبهم است ، و مى تواند وجوهى داشته باشد، يكى ديگر از وجوه آن اين است كه شستن خود مرفق از باب مقدمه علمى بوده باشد، يعنى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) مرفق را هم مى شسته تا يقين كند به اينكه دستها را تا مرفق شسته است ، يكى ديگر از وجوه آن اين است كه رسولخدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) اين مقدار را بر حكم خدا افزوده باشد، و آنجناب چنين اختيارى را دارد، همچنانكه ميدانيم نمازهاى پنجگانه همه از طرف خداى تعالى بطور دو ركعتى واجب شده بود، و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) در بعضى از آنها دو ركعت و در نماز مغرب يك ركعت اضافه كرد، و روايات صحيحه اى اين معنا را ثابت كرده است .
و اما اينكه آيه مورد بحث را تشبيه كرده به آيه : (و لا تاكلوا اموالهم الى اموالكم ) اين تشبيه درست نيست ، زيرا در اين آيه نيز كلمه (الى ) به معناى كلمه (مع ) نيامده ، بلكه فعل (لا تاكلوا) متضمن معناى (لا تضموا ضميمه مكنيد) يا مثل آن است ، مى خواهد بفرمايد مال مردم را ضميمه مال خود نكنيد.
از آنچه گذشت روشن گرديد كه جمله (الى المرافق ) قيد است براى كلمه (ايديكم )، در نتيجه حكم وجوب شستن به اطلاق خود باقى است و مقيد به آن غايت نيست (واضح تر بگويم يك مرتبه موضوع حكم را عبارت ميدانيم از (دست ) به تنهائى : و مى گوئيم آنرا تا مرفق بشوى كه در اينجا حكم شستن مقيد به قيد تا مرفق است ، و بار ديگر موضوع حكم را عبارت مى دانيم از دست تا مرفق و سپس مى گوئيم اين را بشوى ، كه در اين صورت حكم ما مطلق است ، موضوع حكم مقيد است اگر تعبير اول را بياوريم ، معنايش اين مى شود كه شستن دست را از سر انگشتان شروع كن تا برسى به مرفق ، و اگر تعبير دوم را بياوريم معنايش اين است كه اين عضو محدود و معين شده را بشوى ، حال چه اينكه از بالا به پائين بشوئى يا از پائين ببالا، مؤ لف فرموده جمله : (الى المرافق ) قيد موضوع است نه قيد حكم ) علاوه بر اينكه هر انسانى كه بخواهد دست خود را بشويد چه در حال وضو و چه در غير حال وضو بطور طبيعى مى شويد، و شستن طبيعى همين است كه از بالا به پائين بشويد، و از پائين به بالا شستن هر چند ممكن است ، ليكن طبيعى و معمولى نيست ، و روايات وارده از ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) هم به همان طريقه طبيعى فتوا مى دهد نه به طريقه دوم .
با اين بيان پاسخ از سخنى كه ممكن است گفته شود داده شد، و آن اين است كه كسى بگويد: مقيد شدن جمله (دستها را بشوئيد) به جمله (تامرفق ) دلالت دارد بر اينكه واجب است شستن از ناحيه انگشتان شروع شده ، در ناحيه مرفق تمام شود، و آن پاسخ اين است كه همه حرفها در اين بود كه آيا قيد (الى المرافق ) قيد جمله : (فاغسلوا) است ، و يا قيد موضوع حكم ، يعنى كلمه (ايدى ) است ، و ما گفتيم كه قيد كلمه (ايدى ) است و در اين صورت دستها بايد تا مرفق شسته شود، نه اينكه شستن تا مرفق باشد، و دستها تا مرفق را دو جور مى توان شست يكى از مرفق به پائين و ديگرى از انگشتان ببالا، پس بايد بگوئيم لفظ (الى المرافق ) لفظ مشتركى است كه بايد قرينه اى از خارج يكى از دو قسم شستن را معين كند، و معنا ندارد بگوئيم قيد (الى المرافق ) قيد هر دو قسم است .
علاوه بر اينكه بنا به گفته صاحب مجمع البيان امت اجماع دارد بر اينكه وضوى كسى كه از بالا به پائين ميشويد صحيح است و اين نيست مگر بخاطر اينكه جمله مورد بحث با آن سازگار است و اين هم نيست مگر بخاطر اينكه جمله : (الى المرافق ) قيد براى موضوع يعنى (ايديكم ) است ، نه براى حكم يعنى جمله (فاغسلوا).


و امسحوا برؤ سكم و ارجلكم الى الكعبين



كلمه (مسح ) به معناى كشيدن دست و يا هر عضو ديگر از لامس است بر شى ء ملموس ، بدون اينكه حائلى بين لامس و ملموس ‍ باشد، و نيز خود لامس دست و يا عضو ديگر خود را به آن شى ء بكشد، وقتى گفته مى شود: (مسحت الشى ء) و يا گفته شود (مسحت بالشى ء) هر دو به يك معنا است ، همچنانكه در آيه مورد بحث نيز حرف (با) آمده و فرموده : (برؤ سكم ) ليكن اگر بدون حرف با استعمال شود، و شى ء ملموس را مفعول خود بگيرد، استيعاب و شمول را مى رساند، و اگر با حرف باء مفعول بگيرد، دلالت مى كند بر اينكه بعضى از شى ء ملموس را لمس كرده ، نه همه آنرا.
پس اينكه فرمود: (و امسحوا برؤ سكم ) دلالت دارد بر اينكه مسح سر، فى الجمله واجب است نه بالجمله ، ساده تر بگويم مسح مقدارى از آن واجب است نه همه آن ، و اما اينكه آن مقدار كجاى سر است ؟ از مدلول آيه خارج است و اين سنت است كه عهده دار بيان آن است ، و سنت صحيح وارد شده به اينكه سمت پيشانى يعنى جلو سر بايد مسح شود.
اختلاف در اعراب كلمه (ارجلكم ) و در نتيجه اختلاف در اينكه مسح پا واجب است ياشستن آن
و اما جمله : (و ارجلكم )، بعضى كلمه (ارجل ) را به صداى پائين لام قرائت كرده اند، كه قهرا آنرا عطف بر كلمه (على رؤ سكم ) گرفته اند، و چه بسا گفته باشند كه مجرور بودنش از باب تبعيت است نه از باب عطف ، نظير آيه : (و جعلنا من الماء كل شى ء حى ) كه مجرور بودن كلمه (حى ) به صرف تبعيت است و گر نه مفعول جعلنا بود، و بايد منصوب خوانده مى شد ولى اين حرف اشتباه است ، براى اينكه در ادبيات گفته اند كه تبعيت لغت طرد شده و بدى است و ما نمى توانيم كلام خداى عزوجل را بر چنين لغتى حمل كنيم ، و جمله اى كه به عنوان شاهد آورده يعنى جمله : (و جعلنا من الماء كل شى ء حى ) به معناى (قرار داديم ) نيست تا كلمه (حى ) مفعول آن باشد و به نصب خوانده شود و اگر به نصب خوانده نشده بگوئيم به تبعيت مجرور خوانده شده ، بلكه كلمه (جعلنا) به معناى (خلقنا) است و معناى جمله اين است كه (ما از آب هر چيزى را خلق كرديم ) كه معلوم است در اين صورت مجرور بودن كلمه (حى ) بخاطر تبعيت نيست ، بلكه بخاطر اين است كه صفت كلمه (شى ء) است .
علاوه بر اينكه مساله تبعيت بطورى كه گفته اند اگر هم ثابت شده باشد در مورد خاصى ثابت شده ، و آن جائى است كه تابع و متبوع متصل به هم باشند، همچنانكه در عبارت : (حجر ضب خرب (لانه سخت سوسمار) گفته اند كلمه خرب از باب تبعيت بجر خوانده مى شود، نه مثل آيه مورد بحث ما كه واو عاطفه بين (رؤ سكم ) و (ارجلكم ) فاصله شده است .
بعضى ديگر كلمه (ارجلكم ) را به نصب - صداى بالا خوانده اند، و شما خواننده عزيز اگر با ذهن خالى از هر شائبه و اينكه فلانى چه گفته و آن ديگرى چه گفته اين كلام را از گوينده اى بشنوى ، بدون درنگ حكم مى كنى به اينكه كلمه (ارجلكم ) عطف است بر موضعى كه كلمه (رؤ سكم ) دارد، و در جمله : (و امسحوا برؤ سكم ) كلمه رؤ وس هر چند كه به ظاهر مجرور به حرف جر است ، ولى موضعش موضع مفعول براى فعل (امسحوا) است ، (چون مى فرمايد سر خود را مسح كنيد)، و چون موضع كلمه رؤ وس نصب است ، كلمه (ارجل ) نيز بايد به نصب خوانده شود، در نتيجه از كلام آيه مى فهمى كه در وضو واجب است صورت و دو دست را بشوئى ، و سر و دو پا را مسح كنى ، و هرگز به خاطرت خطور هم نمى كند كه از خودت بپرسى چطور است ما كلمه (ارجلكم ) را بر گردانيم به كلمه (وجوهكم ) كه در اول آيه است ، زيرا خودت در پاسخ خودت مى گوئى حكم اول آيه يعنى شستن بخاطر آمدن و فاصله شدن حكمى ديگر (يعنى مسح كردن ) بريده شد، آرى طبع سليم هيچ گاه حاضر نيست كلامى بليغ چون كلام خداى عزوجل را جز بر چنين معنائى حمل كند حتى در كلمات معمولى مانند اين كلام كه (من صورت و سر فلانى را بوسيدم و به شانه او دست كشيدم و دستش ) بگويد معنايش اين است كه من صورت و سر و دست فلانى را بوسيدم ، و به شانه اش ‍ دست كشيدم ، و به عبارتى ديگر با اينكه مى تواند كلمه (دستش ) را عطف كند به موضع كلمه شانه و در نتيجه (دستش ) نيز مجرور به حرف (با) و تقدير كلام (به شانه او دست كشيدم و به دستش ) بشود، اين كار را نكند و به جاى آن كلمه ، (دستش ) را بشكل مفعول بخواند و بگويد اين كلمه عطف است بر كلمات (صورت و سر) و معناى جمله چنين است (من صورت و سر زيد را بوسيدم ، و به شانه او دست كشيدم ، و دستش را)، آرى با اينكه وجه اول وجهى است روبراه و كثيرالورود در كلام عرب هيچ انسان سليم الفطرهاى وجه دوم را اختيار نمى كند.
توجيهات نادرستى كه به منظور توجيه برخى روايات مخالف كتاب ، بر آيه وضوتحميل كرده اند
اتفاقا بر طبق وجه اول رواياتى از ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) وارد شده ، و اما رواياتى كه از طرق اهل سنت آمده هر چند كه ناظر به تفسير لفظ آيه نيست ، و تنها عمل رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) و يا فتواى بعضى از صحابه را حكايت مى كند، كه در وضو پاى خود را مى شسته اند، و ليكن از آنجائى كه خود آن روايات در مضمونى كه دارند متحد نيستند، و در بين خود آنها اختلاف است ، بعضى حكايت كرده اند كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) پاى خود را مسح مى كرده ، و بعضى ديگر حكايت كرده اند كه مى شسته ، و چون اين دو دسته روايات با هم متعارضند، ناگزير بايد طبق روايات ائمه اهل بيت عمل كرد.
ولى بيشتر علماى اهل سنت اخبار دسته دوم را بر اخبار دسته اول ترجيح داده اند. و ما نيز در اينجا كه مقام تفسير آيه قرآن است سخنى با آنان نداريم ، زيرا جاى بگومگوى در اين مساله ، كتب فقهى است و ربطى به كتاب تفسير ندارد، تنها بگومگوئى كه ما با آنان داريم اين است كه در صدد بر آمده اند آيه را طبق فتوائى كه خود در بحث فقهى داده اند حمل كنند، و به اين منظور براى آيه توجيهات مختلفه اى ذكر كرده اند، كه آيه شريفه تحمل هيچيك از آنها را ندارد، مگر در يك صورت و آن اين است كه قرآن كريم را از اوج بلاغتش تا حضيض پست ترين و نسنجيده ترين كلمات پائين بياوريم .
مثلا (پناه مى بريم به خدا از خطر تعصب جاهلانه ) بعضى گفته اند كلمه (ارجلكم ) عطف است بر كلمه (وجوهكم )، به آن بيانى كه گذشت ، البته اين در صورتى است كه (ارجلكم ) به نصب خوانده شود، و اما بنا به قرائت (ارجلكم ) به صداى پائين لام ، مساله تبعيت را كه بيان مختصر آن گذشت ، پيش كشيده اند، و شما خواننده محترم فهميدى كه آيه شريفه و هيچ كلام بليغى كه در آن وضع و طبع تطابق داشته باشد نه تحمل آنرا دارد و نه تحمل اين را.
و بسيارى ديگر در توجيه قرائت به صداى پائين لام ، گفته اند: اين از قبيل عطف در لفظ به تنهائى است و خلاصه گفتارشان اين است كه كلمه (ارجلكم ) فقط لفظش عطف شده به كلمه (رؤ سكم )، و اما معناى آن عطف است به كلمه (وجوهكم )، پس اگر آنرا به صداى پائين لام مى خوانيم دليل بر اين نيست كه پاها نيز مانند سر بايد مسح شود، همچنانكه شاعر گفته : (علفتها تبنا و سقيتها ماء باردا)، يعنى من به شتر خود غذائى از كاه و آب خنك دادم ، كه تقدير كلام علفتها (تبنا و سقيتها ماء باردا) است ، يعنى به شتر خود غذائى از كاه خوراندم و آبى خنك نوشاندم .
و خلاصه كلام اينكه خواسته است بگويد: در آيه مورد بحث نيز فعلى در تقدير هست كه عمل كرد به آن موافق است با عمل كرد فعل قبلى ، آرى از اينكه به شعر آن شاعر استشهاد كرده معلوم مى شود خواسته است اين معنا را بگويد، حال از او مى پرسيم : آن فعلى كه در آيه مورد بحث در تقدير گرفتهاى چيست ؟ اگر فعل (اغسلوا) باشد، و تقدير آيه (فاغسلوا وجوهكم و ايديكم الى المرافق ، و امسحوا برؤ سكم و اغسلوا ارجلكم ) است كه فعل (اغسلوا) بدون احتياج به حرف جر مفعول مى گيرد، پس چرا كلمه (ارجلكم ) را به صداى بالا نمى خواند و در صدد توجيه صداى زير آن بر آمده ؟ و اگر چيز ديگرى در تقدير بگيرد با ظاهر كلام نمى سازد و لفظ آيه به هيچ وجه با آن مساعدت ندارد.
آن شعرى هم كه به عنوان شاهد بر گفتار خودش آورده يا از باب مجاز عقلى است ، كه نوشاندن آب خنك به حيوان را تعليف حيوان خوانده ، و يا اينكه تعليف متضمن معناى (دادن ) و يا سير كردن و يا امثال آن شده ، (همانطور كه چند صفحه قبل در باره آيه : (لا تاكلوا اموالهم ...) گفتيم كه جمله : (لا تاكلوا) متضمن معناى لا تضموا است )، علاوه براينكه بين اين شعر و آيه فرق هست ، زيرا اگر در شعر فعلى در تقدير گرفته نشود معنايش فاسد مى شود، پس براى رو براه شدن معناى آن بطور قطع علاجى لازم است ، به خلاف آيه شريفه كه از جهت لفظ رو براه است هيچ احتياجى قطعى به علاج ندارد.
توجيه بى اساس ديگرى براى اينكه شستن پا در وضوء را به گردن آيه بيندازند
بعضى ديگر در توجيه صداى زير لام در جمله (ارجلكم ) (البته بنابراين كه شستن پاها در وضو واجب باشد) گفته اند: عطف جمله : (ارجلكم ) به جمله (رؤ سكم ) به جاى خود محفوظ است ، و معناى آيه اين است كه سر و پاها را مسح كنند، ليكن منظور از مسح شستن خفيف و يا به عبارتى تر كردن است ، پس چه مانعى دارد كه منظور از مسح پاها شستن آنها باشد، چيزى كه اين احتمال را تقويت مى كند اين است كه تحديد و توقيتى كه در اين باب وارد شده همه راجع به عضوى است كه بايد شست ، يعنى صورت (و دست ) و در باره عضو مسح كردنى هيچ تحديد حدودى نشده ، به جز پا كه فرموده پا را تا كعب مسح كنيد، از همين تحديد مى فهميم كه مسح پا هم حكم شستن آنرا دارد.
و اين سخن از نا مربوطترين سخنانى است كه در تفسير آيه مورد بحث و توجيه فتواى بعضى از صحابه در مورد شستن پاها در وضو گفته اند، براى اينكه هر كسى مى داند كه مسح غير شستن و شستن غير مسح كردن است ، (در مثل معروف توپ صدادار و توپ آهسته معنا ندارد، شستن خفيف هم مثل توپ آهسته است ) علاوه براينكه اگر بنا باشد مسح پاها را به شستن پاها معنا كنيم چرا اين كار را در مورد مسح سر نكنيم ؟ و براستى من نمى فهمم كه در چنين صورتى چه چيز ما را مانع مى شود از اينكه هر جا در كتاب و سنت به كلمه مسح بر خوريم آنرا به معناى شستن گرفته و هر جا كه به كلمه : غسل (شستن ) بر خوريم بگوئيم منظور از آن مسح (دست كشيدن ) است ؟ و چه چيز مانع مى شود از اينكه ما تمامى رواياتى كه در باره غسل وارد شده همه را حمل بر مسح كنيم ؟ و همه رواياتى كه در باره مسح رسيده حمل بر شستن نمائيم ؟ و آيا اگر چنين كنيم تمامى ادله شرع مجمل نمى شود؟ چرا مجمل مى شود آن هم مجملى كه مبين ندارد.
و اما اينكه گفتار خود را با تحديد مسح پاها تا بلندى كعب تقويت كرد اين كار وى در حقيقت تحميل كردن دلالتى است بر لفظى كه به حسب لغت آن دلالت را ندارد، به صرف قياس كردن آن با لفظى ديگر، و اين خود از بدترين نوع قياس است .
بعضى ديگر گفته و يا چه بسا بگويند كه : خداى تعالى دستور كلى داده به اينكه در وضو بايد دست را به روى پاها بكشند، همچنانكه دستور عمومى ديگرى داده به اينكه در تيمم دست خاك آلود را به صورت بكشند، حال وقتى كه شما در وضو دست به روى پاها بكشيد هم عنوان ماسح بر شما صادق است ، هم عنوان غاسل ، اما ماسح صادق است ، براى اينكه دست به روى پاى خود كشيدهايد و اما عنوان غاسل صادق است ، براى اينكه دست تر به روى آن كشيده ايد و در واقع آن را شسته ايد، پس شما هم غاسل هستيد و هم ماسح ، بنابراين اگر كلمه (ارجلكم ) را به صداى بالا مى خوانيم به اين عنايت است كه شستن پا واجب است ، (و در حقيقت كلمه مذكور را عطف بر كلمه (وجوهكم ) گرفته ايم ، و اگر به صداى پائين بخوانيم به اين عنايت است كه دست تر روى پا كشيدن واجب است ،) (و در حقيقت كلمه مذكور را عطف به كلمه (برؤ سكم ) كرده ايم )، اين بود خلاصه گفتار آن شخص .
و ما نفهميديم كه اين شخص چطور در مورد سر و پاها فرق مى گذارد و مى گويد مسح سر مسح بدون غسل و مسح پاها مسح با غسل است ؟ و اين وجه در حقيقت همان وجه قبلى است ، ولى با فسادى بيشتر، و به همين جهت همان اشكالى كه به آن وجه وارد بود به اين نيز وارد است .

next page

fehrest page

back page