تفسير مجمع البيان جلد ۱۲

امين الاسلام طبرسي
ترجمه : علي کرمي

- ۱۶ -


/ سوره يوسف / آيه هاى 12 - 7

12 . لَقَدْ كانَ فى يُوسُفَ وَاِخْوَتِهِ اياتٌ لِلسَّائِلينَ.

13 . اِذْ قالُوا لَيُوسُفُ وَاَخُوهُ اَحَبُّ اِلى اَبينا مِنَّا وَنَحْنُ عُصْبَةٌ اِنَّ اَبانا لَفى ضَلالٍ مُّبينٍ.

14 . اُقْتُلُوا يُوسُفَ اَوِ اطْرَحُوهُ اَرْضاً يَخْلُ لَكُمْ وَجْهُ اَبيكُمْ وَتَكُونُوا مِنْ بَعْدِهِ قَوْماً صالِحينَ.

15 . قالَ قائِلٌ مِّنْهُمْ لاتَقْتُلُوا يُوسُفَ وَاَلْقُوهُ فى غَيابَتِ الْجُبِّ يَلْتَقِطْهُ بَعْضُ السَّيَّارَةِ اِنْ كُنْتُمْ فاعِلينَ.

16 . قالُوا يا اَبانا ما لَكَ لاتَأْمَنَّا عَلى يُوسُفَ وَاِنَّا لَهُ لَناصِحُونَ.

17 . اَرْسِلْهُ مَعَنا غَداً يَرْتَعْ وَيَلْعَبْ وَاِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ.

ترجمه

7 - بيقين در [سرگذشت شگفت انگيز] يوسف و برادرانش براى پرسش كنندگان [و جويندگان حقيقت ]، نشانه هايى [از حاكميت اراده خدا بر روند تاريخ و صعود و سقوطها] است.

8 - آنگاه كه [برادران يوسف ] گفتند: يوسف و برادر [مادرى ] او، نزد پدرمان از ما كه گروهى نيرومند [و پشتيبان يكديگر] يم محبوب ترند؛ راستى كه پدر ما، در بيراهه اى آشكار است.

9 - [آنان به يكديگر گفتند: اينك كه چنين است ] يوسف را بكشيد، يا او را به سرزمينى [دور دست ] بيفكنيد تا [دل و] توجه پدرتان تنها براى شما باشد، و پس از او [با روى توبه آوردن به بارگاه خدا ]مردمى شايسته باشيد.

10 - گوينده اى از ميان آنان گفت: [برادران!] يوسف را نكشيد. اگر بر آنيد كه كارى انجام دهيد، او را در نهانگاه چاه بيندازيد تا پاره اى از كاروانيان او را برگيرند [و ببرند].

11 - [پس از طرح اين نقشه شوم، نزد پدر آمدند و] گفتند: هان اى پدر، تو را چه مى شود كه ما را بر [برادرمان ] يوسف امين [و مورد اعتماد ]نمى شمارى با اينكه ما به راستى خيرخواه او هستيم؟

12 - فردا او را به همراه ما [به صحرا] بفرست تا [در هواى آزاد آن ]بگردد و بازى كند، و [مطمئن باش كه ] ما به خوبى نگاهبان [و مراقب ] او خواهيم بود.

نگرشى بر واژه ها

«عُصبة»: به گروهى نيرومند كه پشتيبان يكديگرند و از حقوق وامنيّت وآزادى هم دفاع مى كنند، «عصبه» مى گويند. پاره اى بر آنند كه به يك گروه ده تا پانزده نفرى گفته مى شود، امّا به باور برخى به گروه ده تا چهل نفرى. اين واژه بسان واژه «قوم»، «رهط» و «نفر» از خود مفرد ندارد.

«غيابة»: نهانگاه و چيز و جايى كه جلوى ديد و حسّ انسان را از وجود چيزى در آن بگيرد.

«سيارة»: كاروانيان و مسافران، كاروان و راهگذران؛ چرا كه در راه سير مى كنند.

«التقاط»: يافتن و برداشتن چيزى از راه.

تفسير

نقشه شوم و آ غاز درگيرى

قرآن در اين آيات نقشه شوم بد انديشان را براى عبرت ديگران به نمايش نهاده و مى فرمايد:

لَقَدْ كانَ فى يُوسُفَ وَاِخْوَتِهِ اياتٌ لِلسَّائِلينَ.

به يقين در سرگذشت درس آموز يوسف و برادرانش عبرت ها و شگفتى هايى براى جستجوگران و پرسش كنندگان است.

و از جمله اين درس هاى عبرت اين است كه چگونه گروهى از فرزندان پيامبرى از پيامبران خدا، نقشه اذيّت و آزار پدر و برادر خود را طرح كردند و به انگيزه حسادت ورزى و بد خواهى تا جايى از ارزش هاى انسانى فاصله گرفتند كه حاضر شدند برادر خود را به چاه افكنند. امّا با همه بد انديشى هاى آنان، هنگامى كه برادرشان در پرتو مهر و قدرت خدا بر آنان اقتدار يافت، چگونه بزرگوارانه از بيداد آنان گذشت و گناهشان را ناديده گرفت، كه حتى به سرزنش و نكوهش آنان نيز زبان باز نكرد. و راستى كه چنين عفو و چنين گذشت و كرامتى برتر از جريان طبيعى است و براى كسى كه در انديشه دين و ثمره دين باورى و ديندارى واقعى است، در اين كار بزرگ و عمل قهرمانانه اندرزها و درسهاى عبرت است؛ و نيز اين درس بزرگ و سازنده است كه: پس از هر سختى و فشارى، گشايشى خواهد بود و پس از هر رنجى آسايشى؛ و نيز اين واقعيت كه اين سوره مباركه سند درستى و راستى رسالت پيامبر است؛ چرا كه آن گرانمايه عصرها و نسلها نه دانشگاهى رفته و نه كتابى مطالعه نموده بود و آوردن اين سرگذشت شگفت انگيز و درس آموز جز از راه وحى و رسالت از كجا ممكن و ميسر است؟

بااين بيان، سوره مباركه يوسف افزون بر بينش دهى و آگاهى بخشى اش به كسانى كه در مورد سرگذشت آن حضرت از پيامبر گرامى مى پرسيدند، معجزه اى است كه درستى رسالت پيامبر و راستى گفتارش را گواهى مى كند.

يادآورى مى گردد كه منظور از برادران يوسف در آيه شريفه، فرزندان يعقوب مى باشند؛ چرا كه آن حضرت دوازده پسر داشت كه شش تن آنان - كه به نام هاى «روبيل»، «شمعون»، «لاوى»، «يهود»، «ريانون» و «يشجر» خوانده مى شدند - از همسرش «ليا»، دختر «ليان»، كه دختر خاله اش بود، ولادت يافته بودند.

اين همسر ارجمند يعقوب، جهان را بدرود گفت و آن حضرت با خواهر وى «راحيل» پيمان زندگى مشترك بست، و از او نيز دو فرزند ديگر كه يوسف و بنيامين خوانده مى شدند، ولادت يافتند، و چهار فرزند ديگرش كه «دان»، «نفتالى»، «حاد» و «آشر» نام داشتند، از دو كنيزش «زلفه» و «بلهه» به دنيا آمدند.

در دومين آيه مورد بحث مى فرمايد:

اِذْ قالُوا لَيُوسُفُ وَاَخُوهُ اَحَبُّ اِلى اَبينا مِنَّا وَنَحْنُ عُصْبَةٌ

آنگاه را به ياد آور كه برادران يوسف گفتند: يوسف و برادرش بنيامين نزد پدرمان يعقوب از ما كه گروهى نيرومند و پشتيبان يكديگريم و براى خاندانمان مى توانيم سود بخش تر و مؤثرتر باشيم، محبوترند.

آنان بدان دليل چنين پنداشتند، كه يعقوب فرزندش يوسف را بسيار دوست مى داشت و او از نظر چهره از زيباترين انسانها به شما مى رفت؛ از اين رو برادران بر او حسد ورزيدند و با آگاهى از خواب وى، آفت حسد در جانشان ريشه دوانيد و گسترش يافت و آنان را به اين تيره بختى سوق داد.

به باور پاره اى از مفسّران يعقوب به خاطر خردسالى يوسف و برادر مادريش «بنيامين»، آن دو را بيشتر مورد نوازش قرار داده و به خود نزديكتر مى ساخت و همين نكته بر آنان گران آمد.

ابو حمزه ثمالى از چهارمين امام نور آورده است كه در اين مورد فرمود: رسم يعقوب اين بود كه هر روز گوسفندى را سر مى بريد و بخشى از آن را در راه خدا به محرومان مى داد و بخش ديگرش را براى خانواده سنگين خود مى نهاد؛ شب جمعه اى بود كه روزه دار با ايمانى از فشار گرسنگى و محروميت، به در سراى يعقوب آمد و غذا خواست، اما خاندان يعقوب با اينكه صداى او را شنيدند، تقاضايش را جدّى نگرفته و به او كمك نكردند، و او هنگامى كه نوميدگرديد و تاريكى شب او را فرا گرفت، گريه كرد و از گرسنگى خود به خدا شكايت برد و همان گونه شب را گرسنه به صبح آورد و دگرباره گرسنه و تشنه نيّت روزه كرد؛ و خاندان يعقوب در همسايگى او سير خفتند و فزونى غذايشان روى دستشان ماند، و همين رويداد باعث گرفتارى آنان و دچار آمدن پدر به فراق و جدايى محبوب ترين عضو خاندانش گرديد. به يعقوب پيام آمد كه آماده گرفتارى باش و به تقدير حكيمانه ام خشنود گرد و در مصيبتها شكيبايى پيشه ساز. و درست همان شب بود كه يوسف آن خواب شگفت انگيز را ديد.

لازم به ياد آورى است كه نظير اين روايت از «ابن عباس» نيز رسيده است.

اِنَّ اَبانا لَفى ضَلالٍ مُّبينٍ.

به راستى كه پدرمان در بيراهه اى آشكار است؛ چرا كه در مورد مهر و محبت به فرزندانش، اصل عدالت را رعايت نكرده و راه افراط و تفريط را در پيش گرفته است.

به باور پاره اى منظور آنان اين بود كه:پدر ما در تربيت فرزندان خود و تدبير امور زندگى اش اشتباه مى كند؛ چرا كه نيروى ما براى اداره زندگى اش بيشتر، و تدبير مان در كار دامدارى و كشاورزى و اداره ديگر ابعاد زندگى بهتر و كارسازتر است و با اين وصف او آن دو كودك خردسال را بيشتر از ما دوست مى دارد.

آنان با اين پندار وگفتارشان بر آن نبودند تا پدرشان يعقوب را از نظر دينى وعقيدتى در بيراهه بخوانند؛ چرا كه در آن صورت دچار آفت كفر مى شدند، و همه مفسران آنان را پيرو دين و آيين پدرشان مى دانند و بر آنند كه آنان، نهايت احترام را به پدر روا مى داشتند و به همين دليل هم در انديشه تسخير دل و قلب او و جلب محبتش بر آمدند و ناخواسته در اين راه دستخوش گناهى بزرگ شدند.

ياد آورى مى گردد كه واژه «ضلالت» نيز در اصل به مفهوم انحراف از چيزى آمده است.

برادران يوسف

در مورد برادران يوسف ديدگاه ها يكسان نيست:

پاره اى آنان را پيامبران خدا پنداشته اند، امّا گروهى بر آنند كه آنان را چه به رسالت و پيامبرى؟ چرا كه اگر آنان پيامبر خدا بودند چنين رفتارى از آنان سر نمى زد.

مرحوم سيد مرتضى مى گويد: دليلى ندارد كه آنان را با چنين انديشه و عملكردى پيامبر خدا بدانيم، و ممكن است يعقوب فرزندان ديگرى داشته كه به رسالت رسيده اند و قرآن از آنها به «اسباط» تعبير مى كند. و از ظاهر آيات نيز چنين دريافت نمى گردد كه همه آنها در اذيّت و آزار يوسف شركت داشتند.

«بلخى» و «جبايى» مى گويند: ممكن است آنان پيش از رسيدن به دوران - رُشد و جوانى خود به چنين كارى دست زده باشند، بويژه كه پسران نوجوان گاه به چنين اشتباهات كودكانه اى دست مى زنند و در خور نكوهش و كيفر مى گردند. و مى توان اين آيه شريفه را نيز گواه اين ديدگاه دانست كه آنان به پدر شان گفتند: فردا او را به همراه ما به دشت و صحرا روانه ساز تا در هواى آزاد به گردش پردازيم و بازى كنيم: نرتع و نلعب ...(228)

«ابن بابويه» در كتاب «النبوّه» از «ابن سدير» آورده است كه: به حضرت باقرعليه السلام گفتم: فزندان يعقوب پيامبر بودند يا از مردم كوچه وبازار؟

آن حضرت فرمود: نه، آنان پيامبر نبودند، امّا از نوادگان و نسل پيامبران بودند، و از كار خويش روى توبه به بارگاه خدا آوردند.

و «حسن نيز بر آن است كه: آنان از انسانهاى عادى بودند و كارشان گناهى صغيره بود كه از آنان سرزد.

در سومين آيه مورد بحث در اشاره به شعله ور شدن آتش حسادت در جان برادران يوسف اينك قرآن دوپيشنهاد شوم آنان بر ضد او را طرح مى كند كه به يكديگر گفتند:

اُقْتُلُوا يُوسُفَ اَوِ اطْرَحُوهُ اَرْضاً

يوسف را بكشيد، يابه سرزمينى دور از چشم پدر بيفكنيد كه به او دسترسى نداشته باشد.

به باور پاره اى منظور اين است كه او را به جايى گيسل داريد كه درندگان او را بخوردند يا به صورتى نابود گردد و از ميان برداشته شود.

يَخْلُ لَكُمْ وَجْهُ اَبيكُمْ

تا دل و قلب پدر تان از او و مهرش گسسته شود و همه توّجه و محبت اش ويژه شما گردد.

وَتَكُونُوا مِنْ بَعْدِهِ قَوْماً صالِحينَ.

و پس از كشتن يوسف يا دور ساختن او از خانه و پدر، با روى توبه آوردن به بارگاه خدا مردمى شايسته باشيد. از اين فراز چنين دريافت مى گردد كه آنان كار خويش را زشت و ظالمانه مى ديدند، امّا خود را بدين بهانه فريب مى دادند كه پس از پياده كردن نقشه شوم خود و دست يافتن به هدف مى توانند توبه كنند و پاك و پاكيزه گردند.

به باور «حسن» منظور شان اين بود كه: او را بكشيد يا به سرزمينى دور دست بيفكنيد تا توجه پدرتان از آن شما گردد ونگران نباشيد كه پس از او كار دنياى شما به سامان مى رسد و رابطه ميان شما و پدرتان نيز اصلاح مى گردد.

چگونه؟

با توّجه به ديدگاه آن گروه از مفسّرين كه برادران يوسف را نوجوانان رشد نيافته عنوان مى دادند كه دستخوش اشتباه و گناهى در خور سرزنش و كيفر شده اند، اينك جاى طرح اين پرسش است كه چگونه گروهى نوجوان نابالغ و رشد نيافته اين گونه نقشه مى كشند و اين سان خود را فريب مى دهند و به اميد توبه، دست به چنين گناهى مى زنند؟! آيا اين نقشه و اين توجيه و اين گفتار نشانگر بلوغ و رشد آنان نيست؟

پاسخ

در اين مورد پاسخ داده اند كه دانستن چنين نكاتى از كودكان و نوجوانانى كه در دامان پيامبران تربيت يافته و از فرزندان و نوادگان آنان به شمار مى روند، دور از انتظار نيست، برادران يوسف در خاندان بزرگ يعقوب ولادت يافته و آنجا بزرگ مى شدند، و دست يازيدن آنان به اشتباه و يا گرفتار آمدنشان به آفت حسد، دليل اين نمى شود كه آنان هوشمند نباشند و اين مطالب را ندانند.

پشنهاد دهنده كه بود؟

در اين مورد نيز كه اين دو پيشنهاد شوم از كدامين آنان بود، دو نظر است:

1 - به باور برخى از جمله «وهب»، اين «شمعون» بود كه پيشهاد كشتن و يا افكندن يوسف به سرزمينى دور دست را به برادران داد.

2 - امّا به باور «مقاتل» پيشنهاد دهنده «روبين» بود.

چهارمين آيه مورد بحث نشانگر آن است كه يكى از برادران، كه هوشمند ترين و باوجدان ترين فردگروه به نظر مى رسيد، پيشنهاد ديگرى طرح كرد و چنين گفت:

قالَ قائِلٌ مِّنْهُمْ لاتَقْتُلُوا يُوسُفَ وَاَلْقُوهُ فى غَيابَتِ الْجُبِّ يَلْتَقِطْهُ بَعْضُ السَّيَّارَةِ

برادران! يوسف را نكشيد و از خانه و كاشانه و پدرش نيز دور نسازيد، اگر مى خواهيد كارى انجام دهيد، او را در نهانگاه چاه بيفكنيد تا پاره اى از كاروانيان و مسافران او را بيابند و با خود ببرند.

گوينده اين گفتار، به باور «قتاده» و «ابن اسحاق»، «روبين»، برادر پدرى و پسر خاله يوسف و به باور «زجاج» و «اصمّ»، «يهودا» بود كه از نظر سن و سال و خرد، برتر از ديگران مى نمود. و برابر روايت «على بن ابراهيم» در تفسيرش، «لاوى» بود كه اين پيشنهاد را داد.

در مورد آن چاهى كه يوسف را در نهانگاه آن قرار دادند نيز ديدگاه ها متفاوت است:

1 - «قتاده» مى گويد: چاه، بيت المقدس بود.

2 - به باور «وهب» چاه مورد اشاره، در «اُردن» بود.

4 - «كعب» آن را ميان مصر و مدين مى داند.

4 - و «مقاتل» بر آن است كه در سه فرسنگى سراى يعقوب قرار داشت.

اِنْ كُنْتُمْ فاعِلينَ.

اگر بر آنيد كه در مورد يوسف كارى انجام دهيد، چنين كنيد و هر گز دست به كشتن او نزنيد.

به باور ؛ «ابن عباس» منظور اين است كه اگر به راستى در مورد او تصميمى داريد چنين كنيد.

از «حسن» پرسيدند آيا انسان با ايمان دستخوش آفت حسد مى گردد؟

او پاسخ داد: مگر سر گذشت پسران يعقوب را فراموش كرده ايد؟!

سوّمين گام به سوى گناه آنان پس از تصويب نقشه شوم خود در مورد يوسف، سومين گام را به سوى گناه برداشته و با بازيگرى و ظاهر سازى نزد پدر آمدند كه:

قالُوا يا اَبانا ما لَكَ لاتَأْمَنَّا عَلى يُوسُفَ وَاِنَّا لَهُ لَناصِحُونَ.

پدرجان! چرا در مورد يوسف به ما اعتماد نمى كنى؟ و تو را چه شده است كه ما را بر او امين نمى شمارى؟

و با اينكه ما به راستى خير خواه و دوستدار او هستيم، چرا خاطرت در مورد او از سوى ما آسوده نيست؟

از اين آيه شريفه اين نكته دريافت مى گرد كه يعقوب از فرستادن يوسف به همراه آنان خود دارى مى ورزيد.

و با ژستى بسيار دوستانه افزودند:

اَرْسِلْهُ مَعَنا غَداً يَرْتَعْ وَيَلْعَبْ

فردا او را به همراه ما به صحرا بفرست تا در هواى آزاد گردش و بازى كند. منظور آنان اين بود كه اگر او را بفرستى، ما به همراه او به گردش و بازى مى پردازيم و بر او خوش مى گذرد منظور آنان از بازى و گردش، بازيهاى روا و درست، چون مسابقه دو،و تير اندارى و همانند آنها بود.

در روايت است كه بازى جز در سه چيز روانيست كه عبارتند از اسب دوانى، تيراندازى و سرگرمى و بازى با خانواده

وَاِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ.

و مطمئن باش كه ما بخوبى نگهبان و مراقب او هستيم.

«حسن» در اين مورد آورده است كه: هنگامى كه يوسف به دست برادرانش به چاه افكنده شد، نوجوانى هفده ساله بود و زمانى كه دگرباره ديدگانش به جمال پدر روشن شد، هشتاد سال از آن تاريخ گذشته بود و او همه اين دوران طولانى را در كوره ابتلاء و امتحان و فراز و نشيبهاى زندگى قرار داشت و پس از ديدار پدر، بيست سال زيست و به هنگام رحلت يكصد و بيست سال داشت.

امّا پاره اى بر آنند كه آن حضرت به هنگام افكنده شدن به چاه ده ساله بود.

برخى او را در آن هنگام دوازده ساله، و برخى ديگر هفت تا نه ساله نيز گفته اند و بر آنند كه به هنگام ديدار پدر به چهلمين بهار زندگى اش رسيده بود.

از آيه شريفه اين نكته نيز دريافت مى گردد كه برادران يوسف نسبت به او حسد مى ورزيدند و آن را به صورتهاى گوناگون بروز مى دادند و يعقوب وى را از گزند آنان حراست مى نمود و از فرستادنش به همراه آنان خود دارى مى ورزيد، چرا كه به آنان اعتماد نداشت.

پرتوى از آيات

از آيات ششگانه اى كه گذشت اين درس هاى انسانساز و هشدار دهنده نيز در خور آموزش و تفكرّ بسيار است:

1 - مستى قدرت و امكانات از واژه واژه دومين آيه مورد بحث اين حقيقت دريافت مى گردد كه برادران يوسف به فزونى نفرات و نيروى جوانى و اقتدار ظاهر گروه خويش مى باليدند، به گونه اى كه اين امكانات و اقتدار آنان را مست و مغرور ساخته بود و همين مستى و غرور، آنان را در برابر وسوسه هاى شيطان رانده شده و شيطان نفس آسيب پذير ساخته بود و سرانجام آنان را به سوى فاجعه اى سوق داد كه به جاى درست انديشى و ريشه يابى محبّت بيشتر پدر به يوسف، هم پدر فرزانه را گمراه اعلان كردند و هم حكم تبعيد و يا اعدام برادر خرد سال و بى گناه خويش را دادند و راستى كه بايد از مستى قدرت و ثروت و امكانات بادآورده و نظارت ناپذير و بدون پاسخگو به خدا پناه برد.

اميرمؤمنان عليه السلام در اشاره به اين آفت مى فرمايد:

ينبغى للعاقل أن يحترس من سكر المال و سكر القدرة و سكر العلم، و سكر المدح، و سكر الشباب، فانّ لكل ذلك رياحاً خبيثة تسلب العقل و تستخفّ الوقار(229)

بر انسان خردمند و با انديشه زيبنده است كه از مستى ثروت هنگفت، مستى قدرت باد آورده، مستى دانش، مستى و پستى ستايش و تملّق، مستى و غرور جوانى و بهاران زندگى به خدا پناه برد و خويشتن را پاس دارد؛ چرا كه هر يك از اين پست ها و موقعيت ها و شرايط ويژه، حال و هوايى پليد و بادى زشت بر سر مى وزاند كه خرد را نابود و وقار و عظمت انسانى را از ميان مى برد.

2 - بلاى انحصارگرى از خصلت هاى زشت و نكوهيده و ويرانگر، خصلت انحصار قدرت و امكانات و نعمت هاى گوناگون خدا و محروم ساختن ديگران است؛ و اين درست در برابر ويژگى ارزشمند و انسانساز ايثار و گزينش آسايش و آرامش بندگان خدا و در انديشه سعادت ديگران بودن است.

عناصر و جرياناتى كه به اين بلا گرفتار آيند، همه چيز و همه كس را براى خود و در خدمت خود مى خواهند و براى هيچ كسى حقى به رسميّت نمى شناسند! براى ديگرى نه حق حيات مى نگرند و نه حق معيشت و زندگى، نه حق تفكّر و انتخاب و نه حق آزادى و برابرى، نه حق امنيّت و نه حق حاكميّت بر سرنوشت و نه حق محبوب و مطلوب مردم شدن و پذيرفتگى اجتماعى داشتن.

از سومين آيه مورد بحث اين حقيقت دريافت مى گردد كه، اگر نه همه برادران يوسف، پاره اى به اين آفت ويرانگر گرفتار آمده بودند؛ به همين جهت واكنش آنان در برابر نعمتِ محبوب و مطلوب بودن يوسف وبرخوردارى او از احترام ديگران چنان براى آنان گران بود كه براى مصادره اين نعمت و به انحصار خويش گرفتن اين محبوبيت خانوادگى و پذيرفتگى شخصيت، حاضر بودند خود را به هر آب و آتشى بزنند گرچه در اين راه، سقوط و انحطاط خويش و رنج ماندگار پدر و بد نامى خانوادگى را به جان خرند.

«اقتلوا يوسف او اطرحوه ارضاً يخل لكم وجه ابيكم...»(230)

3 - آفت ويرانگر حسد واكنش افراد و جامعه ها در برابر نعمت و موفقيّت وترقىّ وبهروزى ديگران گوناگون است؛ چرا كه انسانها از نظر بينش و گرايش و آراستگى به ارزش هاى راستين يا بدلى متفاوت اند، و روشن است كه زمينه هاى گوناگون، ثمرات گونانى مى دهد:

الف: برخى به گونه اى پاكدل و شايسته كردارند كه با ديدن موفقيت و رشد و ترقىّ ديگران شادمان مى گردند و ضمن تشويق فرد و جامعه موفّق و حق شناسى و قدردانى، خود نيز مى كوشند در آسمان ارزش ها و موفقيت ها به آن مرحله برسند؛ اين حالتِ «غبطه» است كه در خور ستايش و عامل شكوفايى جامعه و خانواده است.

حضرت صادق عليه السلام فرمود:

«اِنّ المؤمن يغبط و لا يحسد و المنافق يحسد و لايغبط.»(231)

انسان توحيدگرا و با ايمان بر سرفرازى و پيشرفت ديگران «غبطه» مى خورد امّا حسد نمى ورزد، امّا انسان خودكامه و نفاقگرا در برابر رشد و ترقى ديگران به آفت فضيلت سوز حسد گرفتار مى گردد نه حالت انسانى و رشد دهنده «غبطه».

ب: پاره اى، از اين گروه هم برتر و بالاترند و اينان كسانى هستند كه در برابر موفقيّت و پيروزى و برخوردارى ديگران، نه تنها شادمان مى شوند و خود هم مى كوشند تا در آسمان فضيلت و موفقيّت درخشيدن نمايند، بلكه چه بسا از منافع خويش به سود ديگران چشم مى پوشند. اينان به ويژگى ايثار آراسته اند.

«و يؤثرونَ على انفسهم و لو كان بهم خصاصة...(232)»

ج: سومين گروه از انسان ها كسانى هستند كه نه خود مرد تلاش و كوشش و پايدارى و آفرينش موفقيت و پيروزى و سرفرازى اند و نه مى توانند آن را در ديگران بنگرند و شادمان شوند؛ آنان به آفتى گرفتارند كه براى از ميان برداشتن موفقيت و آسايش و نعمت ديگران تا نابودى خويش پيش مى روند و اينان گرفتاران بلاى حسادت اند.

به همين دليل است كه پيامبر گرامى صلى الله عليه وآله وسلم در هشدار از اين بلاى خانمان سوز فرمود: «اياكم و الحسد، فانّ الحسد يأكل الحسنات كما تأكل النّار الحطب.»(233)

از آفت ويرانگر حسد بپرهيزيد؛ چرا كه حسد، نيكيها و ارزش ها را مى خورد و مى سوزاند و نابود مى كند درست همان گونه كه آتش هيزم را.

و نيز فرمود:

«آفة الدّين الحسد و العجب و الفخر.»(234)

آفت ديندارى و آراستگى به ارزش ها، بلاى حسادت و خود بزرگ بينى و فخرفروشى است.

و نيز هشدار داد كه:

«اصول الكفر ثلاثة: الحرص و الإِستكبار والحسد.»(235)

ريشه و اساس كفرگرايى و ناسپاسى و گناه، سه آفت است: آفت ويرانگر خود بزرگ بينى، آز و حرص و ديگر بيمارى حسادت.(236)