تفسير مجمع البيان جلد ۱۲

امين الاسلام طبرسي
ترجمه : علي کرمي

- ۱۷ -


/ سوره يوسف / آيه هاى 18 - 13

18 . قالَ اِنّى لَيَحْزُنُنى اَنْ تَذْهَبُوا بِهِ وَاَخافُ اَنْ يَأْكُلَهُ الذِّئْبُ وَاَنْتُمْ عَنْهُ غافِلُونَ.

19 . قالُوا لَئِنْ اَكَلَهُ الذِّئْبُ وَنَحْنُ عُصْبَةٌ اِنَّا اِذاً لَخاسِرُونَ.

20 . فَلَمَّا ذَهَبُوا بِهِ وَاَجْمَعُوا اَنْ يَجْعَلُوهُ فى غَيابَتِ الْجُبِّ وَاَوْحَيْنا اِلَيْهِ لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِاَمْرِهِمْ هذا وَهُمْ لايَشْعُرُونَ.

21 . وَجاءُوا اَباهُمْ عِشآءً يَبْكُونَ.

22 . قالُوا يا اَبانا اِنَّا ذَهَبْنا نَسْتَبِقُ وَتَرَكْنا يُوسُفَ عِنْدَ مَتاعِنا فَاَكَلَهُ الذِّئْبُ وَما اَنْتَ بِمُؤْمِنٍ لَنا وَلَوْ كُنَّا صادِقينَ.

23 . وَجاؤُا عَلى قَميصِهِ بِدَمٍ كَذِبٍ قالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ اَنْفُسُكُمْ اَمْراً فَصَبْرٌ جَميلٌ وَاللَّهُ الْمُسْتَعانُ عَلى ما تَصِفوُنَ.

ترجمه

13 - [پدر] گفت: همين [حقيقت ] كه شما او را [با خود] ببريد، مرا اندوهگين مى سازد، و مى ترسم شما از [مراقبت ] او غفلت ورزيد و گرگ او را بخورد.

14 - گفتند: [پدر] با اينكه ما گروهى نيرومنديم [و به طور كامل مراقب او مى باشيم ]، اگر گرگ او را بخورد، در آن صورت به راستى ما زيانكاريم.

15 - پس هنگامى كه او را بردند و همدست [و همداستان ]شدند تا او را در نهانگاه چاه قرار دهند، [سرانجام نقشه شوم خود را پياده كردند؛] و ما به او وحى نموديم كه تو [در آينده اى نه چندان دور ]آنان را از [زشتى ] اين كارشان، در حالى كه در نمى يابند [كه تو همان يوسف هستى، آگاه و] با خبر خواهى ساخت.

16 - و شب هنگام، گريان [و غمزده ] نزد پدرشان [باز] آمدند.

17 - [و بازيگرانه ] گفتند: اى پدر! ما رفتيم كه با هم مسابقه دهيم، و يوسف را نزد كالاى خود گذاشتيم، و گرگ [سر رسيد و] او را خورد، امّا تو [اى پدر! ]هرچند كه ما راستگو باشيم [سخن ] ما را باور نمى دارى.

18 - و بر پيراهن او خونى دروغين آوردند. [تا گواه گفتارشان باشد]. [يعقوب ]گفت: [نه، اين گونه نيست ] بلكه [هواى ]نفس شما كارى [زشت و ظالمانه ] را براى شما آراسته [و در نظرتان زيبا جلوه داده ] است. اينك [به هر حال ]شكيبايى اى نيكو [و خدا پسندانه براى من زينبده تر است ]. و بر آنچه شما وصف مى نماييد، خداست كه از او يارى خواسته مى شود.

نگرشى بر واژه ها

«حزن»: اندوه دل در فراق و هجران محبوب.

«شعور»: دريافت واقعيّتى دقيق و ظريف و باريك به باريكى تار مو در شب تيره.

«عشاء»: پايان روز و آغازين دقيقه هاى تاريكى شب.

«استباق»: از ريشه «سبق» و به مفهوم مسابقه دادن است.

«دمِ كذب»: خون دروغين.

«تسويل»: آراستن و جلوه دادن هواى نفس آن چيزى را كه آراستگى و زيبايى ندارد.

تفسير

چهارمين فراز از سرگذشت يوسف

در اين فراز از سرگذشت درس آموز يوسف، آفريدگار هستى روشنگرى مى كند كه پس از اظهار مهر و دوستى بسيارِ برادران يوسف نسبت به او، پدرشان ناگزير گرديد كه او را به همراه آنان به دشت و صحرا گسيل دارد و به آنان درخيرخواهى شان اعتماد كند. با اين وصف ضمن سفارش آنان به مراقبت از يوسف گفت:

اِنّى لَيَحْزُنُنى اَنْ تَذْهَبُوا بِهِ

همين واقعيت كه شما او را از من دور سازيد و با خود ببريد، مرا اندوهگين مى سازد. به بيان ديگر اينكه: جدايى و فراق او از من، مرا اندوهگين مى سازد.

وَاَخافُ اَنْ يَأْكُلَهُ الذِّئْبُ وَاَنْتُمْ عَنْهُ غافِلُونَ.

و نيز از اين مى ترسم كه شما از مراقبت او غفلت ورزيد و سرگرم كارهاى خود شويد وگرگ او را بخورد.

پاره اى در اين مورد آورده اند كه: در آن سرزمين گرگ بسيار بود و در آن روزگاران گرگها گاه به برخى از مردم حمله مى كردند و آنان را طعمه خود مى ساختند.

و پاره اى ديگر آورده اند كه: يعقوب در عالم خواب منظره هولناكى را ديد كه در آن گويى ده گرگ درنده به يوسف حمله ور شده و مى خواهند او را از پا در آورند، امّا در آن ميان يكى از آنها به حمايت از فرزندش برخاسته و آنها را از كشتن او منصرف مى سازد؛ و سر انجام در خواب مى بيند كه زمين شكافته شد و يوسف در اعماق آن فرو رفت و پس از سه روز بيرون آمد. همين خواب و سخن يعقوب بهانه به دست آنان داد تا آن صحنه سازى را به راه اندازند، وگرنه آن گروه نمى دانستند چه بهانه اى براى كار ناجوانمردانه خود ساز كنند.

از پيامبر گرامى آورده اند كه فرمود: دروغ را به كسى تلقين نكنيد و راه بهانه جويى را به او نشان ندهيد؛ فرزندان يعقوب نمى دانستند كه گرگ انسان را مى خورد؛ آنها اين را در گفتگوى با پدر و از گفتار او دريافتند و آن صحنه سازى را به راه انداختند. اين مطلب نشانگر آن است كه نبايد به دشمن راه بهانه جويى و شرارت را نشان داد.

و برخى بر اين باورند كه يعقوب از آن مى ترسيد كه آنان يوسف را بكشند، امّا نمى توانست به صراحت به آنان هشدار دهد؛ از اين رو آسيب رساننده به يوسف را گرگ درنده ناميد و در اين قالب و بيان به آنان اندرز و هشدار داد.

و «ابن عباس» بر اين عقيده است كه يعقوب آنان را به صراحت گرگ ناميد.

برادران يوسف بى آنكه به نخستين دليل نگرانى پدر از دورى فرزندش يوسف كه اندوه هجران و فراق او بود، پاسخ دهند، در پاسخ نگرانى دوّم او گفتند:

قالُوا لَئِنْ اَكَلَهُ الذِّئْبُ وَنَحْنُ عُصْبَةٌ اِنَّا اِذاً لَخاسِرُونَ.

پدرجان! اگر با اين حال كه ما گروهى نيرومند و پشتيبان يكديگريم، و با قدرت و شهامت از برادرمان دفاع مى كنيم، باز هم نتوانيم گرگ را از او دور سازيم و گرگ سر رسد و او را بخورد، راستى كه در آن صورت از زيانكاران روزگار خواهيم بود و حال و روز ما به كسانى مى ماند كه بر خلاف خواست و ميل خود سرمايه خويشتن را از دست داده اند.

به باور پاره اى مفهوم آخر آيه اين است كه: در آن صورت ما مردمى ناتوان و وامانده خواهيم بود.

و به باور پاره اى ديگر منظور اين است كه: در آن صورت ما او و يا حق او را ضايع و تباه ساخته ايم.

«حسن» در اين مورد مى گويد: به خداى سوگند كه آنان براى يوسف خطرناك تر از گرگ درنده بودند.

زهى سنگدلى و بى رحمى در ادامه داستان، قرآن مى فرمايد:

فَلَمَّا ذَهَبُوا بِهِ وَاَجْمَعُوا اَنْ يَجْعَلُوهُ فى غَيابَتِ الْجُبِّ

پس هنگامى كه او را بردند و همگى همدست و همداستان شدند تا او را در نهانگاه چاه قرار دهند، سر انجام نقشه شوم و ظالمانه خود را پياده كردند.

از «الف و لام» كه بر سر واژه «جبّ» آمده، چنين دريافت مى گردد كه چاه مورد اشاره، چاهى شناخته شده و بر سر راه كاروانها و مسافران بود و كاروانيان براى برداشتن آب بر سر آن مى آمدند.

پاره اى بر آنند كه آنان در پى چاهى كم آب و يا خشك بودند كه يوسف را در اعماق آن قرار دهند، تا بدين وسيله هم به هدف پست خويش برسند و هم آن كودك دوست داشتنى غرق نشود؛ از اين رو او را به اين چاه افكندند. و يا همان گونه كه از آيه نيز دريافت مى گردد، در گوشه اى از نهانگاه چاه قرارش دادند.

در اين مورد آورده اند كه وقتى يعقوب، يوسف را به همراه آنان به دشت و صحرا روانه ساخت، در آغاز راه با او بسيار با مهر و محبت رفتار كردند، امّا پس از دور شدن از شهر و رسيدن به آغوش دشت و صحرا، بى مهرى و بى رحمى را آشكار ساخته و به زدن آن كودك بى دفاع پرداختند. يوسف به هر كدام از آنان پناه مى برد او را از خود مى راند و بر اذيّت و آزارش مى افزود، تا سر انجام نداى پدر، پدر او در آن صحرا طنين افكن شد.

آنان به كشتن آن كودك محبوب مصمّم شدند، امّا يكى از آنها كه «يهودا» نام داشت، آنان را از اين كار بازداشت. و در روايتى كه برخى از اصحاب ما از امامان نور آورده اند، «لاوى» آنان را از اين كار بازداشت و از كشتن يوسف جلوگيرى نمود؛ از اين رو او را به كنار چاه آوردند و كوشيدند تا او را در چاه بيفكنند، امّا يوسف خود را بر لبه چاه آويزان ساخت، تا سر انجام پيراهن او را از تنش در آورده و در برابر اصرار او كه به برهنه بودن خويش اعتراض مى كرد و جامه خود را مى خواست، در پاسخ او مى گفتند: اينك خورشيد و ماه و ستارگان يازده گانه را به يارى و همراهى خويش بخوان. آنگاه او را در چاه آويزان ساختند و هنگامى كه به نيمه چاه رسيد، به قعر چاه رها شد تا در برخورد با ديواره چاه كارش تمام شود، امّا بدان دليل كه چاه آب داشت در آب افتاد و خود را به سنگى كه در آنجا بود كشيد و در نهانگاه چاه قرار گرفت.

«سدى» در اين مورد آورده است كه «يهوذا» براى او غذا مى آورد تا به وسيله كاروانيان از آنجا برده شد. و ديگرى بر آن است كه چاه براى او روشن گرديد و آب آن شيرين شد به گونه اى كه به وسيله آن، از آب و غذا بى نياز گرديد.

«مقاتل» مى گويد: آب آن چاه تيره بود، امّا با افكنده شدن يوسف در آن، صاف و زلال گرديد و خدا جبرئيل يا فرشته ديگرى را بر حراست و پرستارى و تغذيه او گماشت.

و نيز آورده اند كه: پس از افكنده شدن يوسف به قعر چاه، خدا به سنگى بزرگ كه در ته چاه بود، فرمان داد تا بالا آمده و يوسف بر روى آن قرار گيرد. يوسف در آن شرايط به دليل به غارت رفتن لباسش برهنه بود؛ همان گونه كه نياى گرانقدرش ابراهيم را به هنگامى كه به آتش افكندند جامه از تنش در آوردند و جبرئيل جامه اى از حرير بهشتى براى او آورد. اين جامه تاهنگام رحلت ابراهيم به همراه او بود و آنگاه به فرزندش اسحاق و پس از او به يعقوب رسيد. و يعقوب آن را در بسته اى بر گردن يوسف آويزان كرد، كه پس از افكنده شدن به چاه، جبرئيل به نزد او آمد و پيراهن مورد اشاره را بر او پوشاند.

در روايتى طولانى از حضرت صادق عليه السلام آورده اند كه: اين پيراهن همان جامه اى است كه كاروانيان سالها پس از اين جريان به همراه خود به كنعان آوردند و بر چهره يعقوب افكندند و او بوى فرزندش يوسف را از آن دريافت وگفت: بوى يوسف را از آن مى شنوم.(237)

در كتاب «النبوّة» از حضرت صادق عليه السلام آورده اند كه: وقتى يوسف به قعر چاه افكنده شد، جبرئيل نزد او رفت و از او پرسيد: چه كسى تو را به چاه افكنده است؟

او پاسخ داد: برادران من.

پرسيد: چرا؟

گفت: به خاطر محبوبيت و جايگاهى كه در دل پدرم داشتم، برادرانم دچار آفت حسد شدند و مرا به چاه افكندند.

از او پرسيد: پسرجان! مى خواهى از اينجا نجات پيدا كنى؟

پاسخ داد: اين در گرو خواست خداى پدرانم ابراهيم و اسحاق و يعقوب است كه اگر بخواهد، مرا نجات مى بخشد.

جبرئيل گفت: خداى آنان مى فرمايد اين دعا را بخوان:

«اللهم انى اسئلك بانّ لك الحمد، لا اله الاّ انت، بديع السّموات و الأرض، يا ذاالجلال و الاكرام اَن تصلى على محمد و آل محمد، و ان تجعل لى من امرى فرجاً و مخرجاً، و ترزقنى من حيث احتسب و من حيث لا احتسب.»(238)

بارخدايا! از تو - كه ستايش از آن توست و خدايى جز ذات پاك تو نيست و پديدآورنده آسمانها و زمين هستى، اى صاحب شكوه و بزرگوارى! از تو مى خواهم كه بر محمّد و خاندان او درود فرستى و در گرفتارى من راه نجات و گشايشى قرار دهى و از آنجايى كه فكر آن را مى كنم و از آن جايى كه فكرش را هم نمى توانم بكنم روزيم ارزانى دارى.

يوسف اين دعا را زير لب زمزمه كرد، كه خداى توانا به بركت آن، هم او را از چاه نجات داد و هم از مكر وسوسه زنان كاخ نشين او را حراست فرمود و هم فرمانروايى مصر را از جايى كه هرگز فكر نمى كرد به وى ارزانى داشت.

و «على بن ابراهيم» آورده است كه آن حضرت در قعر چاه اين دعا را زمزمه مى كرد:

يا اله ابراهيم و اسحاق و يعقوب، ارحم ضعفى و قلة حيلتى و صغرى.(239)

بارخدايا، اى خداى ابراهيم و اسحاق و يعقوب! به شكوه و شكست ناپذيرى خودت، به ناتوانى و بيچارگى و خرد سالى ام رحم كن!

وَاَوْحَيْنا اِلَيْهِ

و به او وحى نموديم كه...

«حسن مى گويد: خدا در همان قعر چاه، مقام رسالت را به يوسف ارزانى داشت و با وحى بر او، نويد نجات و ر ستگارى و فرمانروايى بر مصر را به او داد.

لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِاَمْرِهِمْ هذا وَهُمْ لايَشْعُرُونَ.

بى گمان آنان را از اين كار زشتشان - در حالى كه نمى دانند تو همان يوسف هستى - آگاهشان خواهى ساخت.

به باور مفسّران منظور همان فرازى است كه در مراحل پايانى داستان يا آخرين آيات سوره يوسف آمده است كه آن حضرت سر انجام از آنان مى پرسد: آيا مى دانيد شما نسبت به يوسف و برادرش چه كرديد و چگونه بيرحمانه و ظالمانه رفتار نموديد؟(240)

اين وحى، به باور بسيارى از مفسّران بسان همان وحى و رسالتى بود كه به پيامبران ارزانى مى شد.

«قتاده» و «مجاهد» بر آنند كه: خدا در آن هنگام كه يوسف در قعر چاه بود، با فرستادن وحى به سوى او، وى را به رسالت برگزيد و از چيزهايى كه به او وحى شد، اين بود كه: حال و روزت را پوشيده دار و در برابر رويدادهاى ناگوار شكيبايى پيشه ساز؛ چرا كه به زودى نجات يافته و در اوج شكوه و سر فرازى، برادرانت را از رفتار بيدادگرانه و بى رحمانه اى كه با تو داشتند - در حالى كه تو را نمى شناسند - آگاهشان خواهى ساخت.

اين جمله بسان گفتار كسى است كه در تهديد كسى كه به كار زشت و ظالمانه اى دست يازيده است مى گويد: به زودى به تو خواهم گفت كه چه كردى؟! و منظورش اين است كه به زودى كيفر كارت را خواهى ديد.

گريه هاى دروغين در ادامه سرگذشت درس آموز يوسف، قرآن در اشاره به صحنه سازى و گريه هاى دروغين برادران بيداد پيشه او به هنگام بازگشت به شهر مى فرمايد:

وَجاءُوا اَباهُمْ عِشآءً يَبْكُونَ.

و شب هنگام برادران يوسف گريان و غمزده نزد پدرشان آمدند.

چرا شامگاهان به خانه بازگشتند، و چرا گريان و نالان آمدند؟

پاسخ هر دو پرسش روشن است. آنان تا پاسى از شب، آمدن خود را به تأخير افكندند تا سياهكارى خود را با مشتبه ساختن كار بر پدر به گونه اى سرو سامان بخشند، و با گريه و ناله با پدر رو به رو شدند تا خود را راستگو جازنند و با اين شيوه و در آن شرايط بهتر بتوانند بهانه آورند و عذر تراشند و جريان را طبيعى و عادى جلوه دهند.

از آيه شريفه چنين دريافت مى گردد كه هر گريه اى از دل بر نمى خيزد و هر اشك وناله اى دليل راستى و درستى گفتار گريه كننده نيست.

پدر با ديدن چشمان گريان آنان برخود لرزيد و با خاطرى پريشان گفت: چه شده است؟

چرا گريه مى كنيد؟

پس فرزندم يوسف كجاست كه در ميان شما ديده نمى شود؟

آنان گفتند:

قالُوا يا اَبانا اِنَّا ذَهَبْنا نَسْتَبِقُ وَتَرَكْنا يُوسُفَ عِنْدَ مَتاعِنا

پدرجان، حقيقت اين است كه ما براى بازى و مسابقه رفتيم و يوسف را نزد كالاى خود نهاديم تا مراقب باشد.

«جبايى» مى گويد: منظور اين است كه ما به مسابقه «دو» رفتيم. و زجاج بر آن است كه: ما به مسابقه تيراندازى رفتيم.

فَاَكَلَهُ الذِّئْبُ وَما اَنْتَ بِمُؤْمِنٍ لَنا وَلَوْ كُنَّا صادِقينَ.

آنگاه با دور شدن ما، گرگ از راه رسيد و او را خورد؛ امّا تو اى پدر، گفتار ما را هرچند راستگو باشيم باور نخواهى داشت؛ چرا كه تو در مورد يوسف نسبت به ما احساس امنيّت نمى كردى و بد گمان بودى.

نكته ظريف آن است كه آنان نگفتند كه تو هر راستگويى را تصديق نمى كنى، بلكه گفتند: تو گفتار ما را هرچند راستگو باشيم باور نمى دارى؛ چرا كه آگاه بودند كه پدر، از سويى از حسادت آنان نسبت به يوسف آگاه بود، و از دگر سو از شدت مهر ومحبت خود به يوسف، نسبت به رفتار آنان در مورد فرزند دلنبدش بد گمان شده بود.

دروغى رسوا و احمقانه آنان براى تحميل دروغ و نيرنگ خود به پدر و خاندان خويش، و پوشيده داشتن جنايت زشت و بى رحمانه خود نقشه شوم و احمقانه ديگرى كشيدند و دروغى رسوا و حساب نشده براى فريب ديكران سرهم بندى نمودند.

وَجاؤُا عَلى قَميصِهِ بِدَمٍ كَذِبٍ

و پيراهن يوسف را كه به خونى دروغين آغشته بودند، به همراه خود آوردند و گفتند: پدر، اين خون برادرمان يوسف است كه به هنگام گرفتار آمدن در چنگال گرگ به پيراهنش ريخته است.

«ابن عباس» و «مجاهد» مى گويند: آنان بزغاله اى را سر بريدند و با خون او پيراهن يوسف را به خون آغشته ساختند، امّا به باور پاره اى باشكار آهويى پيراهن را به خون آغشته و سالم و بدون هيچ دريدگى به دست پدر دادند، و فراموش كردند كه اگر انسانى طعمه گرگ درنده اى گردد چگونه جامه اش سالم مى ماند؟

«حسن» مى گويد: پدر گفت: پيراهن او را بدهيد، هنگامى كه آن را سالم ديد،گفت :به خداى سوگند كه تاكنون گرگ آدمخوارى بردبارتر از اين گرگ نديده ام؛ چرا كه به گونه اى آرام و با تدبير كودك محبوب مرا خورده، كه پيراهن او را را ندريده است.

و در روايت است كه يعقوب آن پيراهن را بر چهره افكند و گفت: پسرم يوسف! گرگ مهربانى تو را گرفت و با اينكه مى گويند تو را دريده و گوشت بدنت را خورده، پيراهنت را پاره نكرده است.

«شعبى» مى گويد در جامه و پيراهن يوسف سه نشانه از راستى و عظمت او جلوه گر شد:

1 - آنگاه كه به وسيله آن بانوى كاخ، از ناحيه پشت شكافته شد.

2 - آنگاه كه آن را بر چهره و ديدگان پدرش افكندند و او بينا شد.

3 - زمانى كه پيراهن او را با خونى دورغين نزد پدرش آوردند.

و پاره اى ديگر آورده اند كه وقتى پيراهن يوسف را به پدرش دادند، گفت: اگر گرگ فرزندم را خورده بود، پيراهن او سالم نمى ماند.

آنان در يك لحظه خود را باختند و گفتند: ممكن است راهزنان او را كشته باشند.

پدر گفت: چگونه او را كشتند، امّا جامه ارزشمند او را نبردند؟

قالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ اَنْفُسُكُمْ اَمْراً

يعقوب كه به آنان بد گمان شده بود گفت: نه گرگ فرزندم را خورده است و نه به وسيله راهزنان كشته شده، بلكه هواى نفس شما اين كار زشت و ظالمانه را در نظرتان آراسته است.

به باور پاره اى منظور اين است كه: آن بيدادى كه به يوسف رفت، شما آن را در نظر يكديگر آسان و كوچك جلوه داديد تا سر انجام به آن دست زديد.

به باور برخى، يعقوب در پرتو وحى الهى دريافت كه آنان دروغ مى گويند، به همين جهت گفتارشان را هرگز در مورد يوسف باور نكرد. امّا به باور برخى ديگر، آن حضرت در پرتو هوشمندى و درايت و دريافت خود به دروغ آنان پى برد.

فَصَبْرٌ جَميلٌ

پس شكيبايى من در برابر اين رويداد غمبار، شكيبى نيكو و زيباست؛ از اين رو نه بى تابى و بى قرارى مى كنم، و نه به مردم شكايت مى برم.

به باور پاره اى منظور اين است كه: شكيبايى زيبا، بهتر و نيكوتر از آن بى تابى است كه سودى در پى ندارد.

سيد مرتضى مى گويد: شكيبايى به هنگامى زيبا و نيكوست كه تنها براى خدا باشد، و چون شكيبايى يعقوب در هجران يوسف اين گونه بود، به اين صورت وصف شد و در قرآن و ديگر منابع مذهبى شكيبايى زيبا عنوان يافت.

و برخى نيز گفته اند: از آنجايى كه اين گرفتارى در كهنسالى يعقوب و كودكى و خردسالى يوسف بر آن دو بنده برگزيده خدا فرود آمد، و بى هيچ گناهى پسر به اسارت و بردگى فرستاده شد و پدر به درد فراق گرفتار آمد و خدا از همه اين رنجها آگاه بود و همه اين فراز و نشيب ها را تا گشايش كار آن دو از سوى خود ناظر بود و هم براى امتحان و آزمون آنان انجام گرفت، شكيبايى قهرمانانه در برابر اين رويداد، صبر و شكيبى زيبا و نيكوست.

وَاللَّهُ الْمُسْتَعانُ عَلى ما تَصِفوُنَ.

و من در برابر آنچه شما مى گوييد و وصف مى كنيد، از خداى توانا يارى مى جويم.

و ممكن است منظور اين باشد كه: من در تحمّل تلخى و دشوارى شكيبايى دربرابر اين رويداد غمبار، از خدا يارى مى جويم. و پس از اين جريان يوسف سه روز در آن چاه بود.

پرتوى از آيات

از آيات چندگانه اى كه ترجمه و تفسير آنها گذشت، اين درس هاى آموزنده نيز دريافت مى گردد:

1 - ابعاد وجود انسان و نيازهاى گوناگون او انسان يك ماشين بى احساس نيست تا هماره كار كند، همان گونه كه يك جوك هندى هم نيست كه همه ارزش هاى زندگى مادى را كنار گذارد و به جنگ سازمان وجود خويش و كشش هاى غريزى و طبيعى خود بر خيزد، و نيز تنها از بعد معنوى و الهى پديد نيامده است تاهماره به نيايش و پرستش و عبادت خدا روزگار بگذراند، بلكه موجودى شگرف و شگفت انگيز با دنياى خاصّ خود و ابعادى چند گانه است كه هم نياز به پاسخگويى به نداى فطرت خداجوى خويش دارد و هم به سوى وجدان و ارزش هاى انسانى كشيده مى شود؛ هم نياز به غذا دارد و هم تفريح و هم جستجوگر و حقيقت جو است.

از اين رو يعقوب به نياز فرزندانش به تفريج وسرگرمىِ سالم و استدلال آنان بر نياز يوسف پاسخ منفى نداد.

حضرت كاظم عليه السلام در اين مورد مى فرمايد:

«اجتهدوا فى ان يكونَ زمانُكُمْ اربعَ ساعات:

ساعةٌ لمناجاةالله، و ساعةٌ لِأَمرِ الْمَعاش

و ساعةٌ لمعاشرة الاخوان الثقات الّذين يعرفون عيوبكم...

و ساعةٌ فيها للذاتكم فى غير محرم...»(241)

شما پيروان ما بكوشيد تا ساعت هاى شبانه روز خويش را به چهار بخش تقسيم كنيد و از زندگىِ درست بهره ور گرديد: بكوشيد بخشى را براى نيايش با خداقرار دهيد؛

بخش دوّم را براى تأمين معاش و اقتصاد جامعه كوچك خانه و خانواده،

بخش سوم را براى صله رحم و پيوندها و نشست هاى آموزنده و انسانساز و همفكرى و همكارى با ياران مورد اعتماد و داراى سه ويژگى امانت، شناخت و اخلاص،

و چهارمين بخش را براى تفريح سالم بگذاريد و بهوش باشيد كه تفريح سالم، به شما نشاط و شادابى مى بخشد و شما را براى انجام وظايف و به دوش كشيدن بار مسئوليت در بخش هاى ديگر زندگى توان مى بخشد.

2 - فرزند خود را با سختى ها آشنا كن! چه بسيار استعدادها ونبوغ هاى طبيعى كه بر اثر امواج عواطف پدر و مهروزى بسيار مادر و محبت هاى سرشار اطرافيان كودك نه تنها ميدان ظهور و بروز نمى يابد و شكوفا نمى گردد، بلكه به سوى خمودى و افسردگى پيش مى رود و تن پرورى بر جاى مى نهد. به همين دليل است كه مربيّان شايسته و پدران و مادران آگاه بايد در كنار مهر و عاطفه و محبّت منطقى و بجا، كودك را با روح استقلال جويى بار آورند و بگذارند همگام با موج عواطف، فشارهاى زندگى را نيز بچشد و براى رويارويى با آنها ابتكار به خرج دهد، و به گونه اى او را همراهى كنند كه به طور خودكار سردى و گرمى روزگار، دوست و دشمن، عوامل موفقيت و شكست، فراز و نشيب ها و موانع رشد و تعالى را بشناسد و راه برخورد درست با هر كدام را از خود بروز دهد، در غير اين صورت عزيز دردانه و لوس بار آمده و در بستر زمان و در كوره آزمايش ها و رخدادهاى زندگى از چشم روزگار مى افتد.(242)