تفسير مجمع البيان جلد ۱

امين الاسلام طبرسي
ترجمه : علي کرمي

- ۵ -


/ سوره يوسف / آيه هاى 87 - 77

77 . قالُوا إِنْ يَسْرِقْ فَقَدْ سَرَقَ أَخٌ لَهُ مِنْ قَبْلُ فَأَسَرَّها يُوسُفُ فِي نَفْسِهِ وَ لَمْ يُبْدِها لَهُمْ قالَ أَنْتُمْ شَرٌّ مَكاناً وَ اللَّهُ أَعْلَمُ بِما تَصِفُونَ.

78 . قالُوا يا أَيُّهَا الْعَزِيزُ إِنَّ لَهُ أَباً شَيْخاً كَبِيراً فَخُذْ أَحَدَنا مَكانَهُ إِنَّا نَراكَ مِنَ الْمُحْسِنِينَ.

79 . قالَ مَعاذَ اللَّهِ أَنْ نَأْخُذَ إِلاَّ مَنْ وَجَدْنا مَتاعَنا عِنْدَهُ إِنَّا إِذاً لَظالِمُونَ.

80 . فَلَمَّا اسْتَيْأَسُوا مِنْهُ خَلَصُوا نَجِيًّا قالَ كَبِيرُهُمْ أَ لَمْ تَعْلَمُوا أَنَّ أَباكُمْ قَدْ أَخَذَ عَلَيْكُمْ مَوْثِقاً مِنَ اللَّهِ وَ مِنْ قَبْلُ ما فَرَّطْتُمْ فِي يُوسُفَ فَلَنْ أَبْرَحَ الْأَرْضَ حَتَّى يَأْذَنَ لِي أَبِي أَوْ يَحْكُمَ اللَّهُ لِي وَ هُوَ خَيْرُ الْحاكِمِينَ.

81 . ارْجِعُوا إِلى أَبِيكُمْ فَقُولُوا يا أَبانا إِنَّ ابْنَكَ سَرَقَ وَ ما شَهِدْنا إِلاَّ بِما عَلِمْنا وَ ما كُنَّا لِلْغَيْبِ حافِظِينَ.

82 . وَ سْئَلِ الْقَرْيَةَ الَّتِي كُنَّا فِيها وَ الْعِيرَ الَّتِي أَقْبَلْنا فِيها وَ إِنَّا لَصادِقُونَ.

83 . قالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ أَمْراً فَصَبْرٌ جَمِيلٌ عَسَى اللَّهُ أَنْ يَأْتِيَنِي بِهِمْ جَمِيعاً إِنَّهُ هُوَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ.

84 . وَ تَوَلَّى عَنْهُمْ وَ قالَ يا أَسَفى عَلى يُوسُفَ وَ ابْيَضَّتْ عَيْناهُ مِنَ الْحُزْنِ فَهُوَ كَظِيمٌ.

85 . قالُوا تَاللَّهِ تَفْتَؤُا تَذْكُرُ يُوسُفَ حَتَّى تَكُونَ حَرَضاً أَوْ تَكُونَ مِنَ الْهالِكِينَ.

86 . قالَ إِنَّما أَشْكُوا بَثِّي وَ حُزْنِي إِلَى اللَّهِ وَ أَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ ما لا تَعْلَمُونَ.

87 . يا بَنِيَّ اذْهَبُوا فَتَحَسَّسُوا مِنْ يُوسُفَ وَ أَخِيهِ وَ لا تَيْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اللَّهِ إِنَّهُ لا يَيْأَسُ مِنْ رَوْحِ اللَّهِ إِلاَّ الْقَوْمُ الْكافِرُونَ.

ترجمه

77 - آنان گفتند: اگر او دست به دزدى يازد، [جاى شگفتى ندارد؛ چرا كه ]برادرش [ نيز] پيش از اين دست به دزدى يازيد. يوسف [ از گفتار نارواى آنان سخت آزرده خاطر گرديد، امّا] آن را در دل خويش نهان داشت و آن را براى آنان نمودار نساخت، [ و تنها] گفت: [ به باور من ]موقعيّت شما [ بسيار] بدتر [ از او]ست [ كه برادرتان را از پدرش ربوديد و به چاه افكنديد] ، و خدا به آنچه وصف مى كنيد داناتر است.

78 - گفتند: هان اى عزيز! او پدرى پير و سالخورده دارد [ كه از اين رويداد سخت آزرده و اندوهگين مى گردد]، از اين رو يكى از ما [چند تن ] را به جاى او بگير [و بازداشت كن و او را رها ساز ]كه ما تو را از نيكوكاران مى نگريم.

79 - [يوسف ] گفت: پناه بر خدا كه ما جز آن كس را كه كالاى خويشتن را نزد او يافته ايم بازداشت نماييم؛ چرا كه در آن صورت سخت ستمكار خواهيم بود.

80 - پس هنگامى كه [برادران ] از [كوتاه آمدن ] او نوميد شدند، رازگويان به كنارى رفتند؛ [و برادر] بزرگ آنان گفت: آيا نمى دانيد كه پدرتان از شما پيمانى خدايى [و استوار] گرفته است [ كه بنيامين را به سوى او بازگردانيد]؛ و پيش از اين [ رويداد نيز ]در مورد يوسف كوتاهى [و پيمان شكنى ] نموديد؟ بنابراين من هرگز از اين سرزمين نخواهم رفت تا پدرم به من اجازه دهد [كه بمانم يا بازگردم و] يا خدا درباره ام داورى كند كه او بهترين داوران است.

81 - [ امّا] شما پيش پدرتان بازگرديد و [ به او] بگوييد: اى پدر، [ دريغ و درد كه ]پسرت دست به دزدى زد [ و همه را گرفتار ساخت ]، و ما جز آنچه مى دانيم گواهى نمى دهيم و ما نگهبان غيب نبوديم [ و از حقيقت ماجرا بى خبريم ] .

82 - و [ اگر گفتارمان را باور نمى دارى ] از [ مردم ] آن شهرى كه در آن بوديم و [ نيز از] كاروانى كه در ميان آن باز آمديم، [ حقيقت را] بپرس، و بى گمان ما راست مى گوييم.

83 - [ يعقوب ] گفت: [ موضوع، اين گونه كه شما آورده ايد نيست، ]بلكه [ هواى ]نفس شما كارى [ ناروا] را برايتان آراسته است؛ از اين رو [ شكيبايى من در برابر اين رويداد ناگوار] شكيبى زيباست؛ اميد كه خدا همه آنان را [ از لطف خويش ] به سوى ما باز آورد؛ چرا كه او دانا و فرزانه است.

84 - و [ آن گاه ] از آنان روى برگرداند و دردمندانه گفت: اى دريغ و درد بر يوسف، و در حالى كه [ هماره خشم و] اندوه خويش را فرو مى برد [ و هرگز ناسپاسى نمى كرد]، ديدگانش از [ فشار ]اندوه سپيد شد!

85 - [ فرزندان يعقوب به او] گفتند: [ پدر جان!] به خدا سوگند تو هماره يوسف را ياد مى كنى تا بيمار گردى [ و در آستانه مرگ قرار گيرى ]، يا اين كه به هلاكت رسى.

86 - [ او] گفت: من شكايت غم و اندوه خود را [ تنها] به سوى [ بارگاه ]خدا مى برم و از [ لطف و حكمت ] خدا چيزى مى دانم كه شما نمى دانيد.

87 - و [ افزود:] اى پسران من! برويد و از يوسف و برادر او [ بنيامين ] جستجو كنيد و از [ مهر و] رحمت خدا نوميد نشويد؛ چرا كه جز گروه كفرگرايان، كسى از رحمت خدا نوميد نمى گردد.

نگرشى بر واژه ها

تحسس: جستجو و كند و كاو. اين واژه به باور برخى به مفهوم «تجسسّ» آمده است، امّا به باور برخى ديگر در پرس و جو از گزارش و اخبار معنى مى دهد و «تجسسّ» به مفهوم جستجو در امور نهانى است؛ و «ابن عباس» مى گويد: «تحسس» در كارهاى خوب به كار مى رود و «تجسسّ» در كارهاى بد.

يأس: به نوميد شدن از چيزى گفته مى شود.

نجىّ: راز گفتن گروهى با همديگر.

برح الرّجل: از جاى خود دور شد.

قرية: شهر و ديار، و گاه به روستا گفته مى شود.

كظم: فرو بردن غم و اندوه و نگاه داشتن آن در دل.

تفتؤ: پيوسته وهماره بر كارى پاى فشردن و بر شيوه اى پاى بند بودن.

حرض: در آستانه نابودى.

بثّ: اندوهى كه دارنده آن توانِ پوشيدن و فرو خوردن آن را ندارد.

روح: رحمت.

تفسير

اينك چه بايد كرد؟

پس از بيرون آمدن پيمانه شاه از بار «بنيامين» برادران يوسف سخت خود را باختند و در دفاع از خويش سخنانى را به زبان آوردند كه زيبنده آنان نبود.

در اين مورد قرآن مى فرمايد:

قالُوا إِنْ يَسْرِقْ فَقَدْ سَرَقَ أَخٌ لَهُ مِنْ قَبْلُ

آنان گفتند: اگر «بنيامين» دست به سرقت مى زند، برادر او نيز پيش از اين، سرقت كرده بود؛ با اين بيان دزدى او چيز تازه اى نيست و در اين كار به برادرش يوسف اقتدا كرده است.

در مورد منظور آنان از وارد آوردن اين اتّهام به يوسف، سه نظر آمده است:

1 - به باور گروهى از جمله «ابن عباس» منظور آنان جريانى بود كه در كودكى يوسف به وسيله عمه اش اتفاق افتاد، و آن اين گونه بود كه يوسف پيش از مرگ مادرش به وسيله عمّه اش كه شيفته و دلباخته برادرزاده اش بود، اداره مى شد. هنگامى كه پس از چندى يعقوب خواست فرزندش را از او باز گيرد و نزد خود ببرد، آن زن كه بزرگترين فرزند اسحاق بود و كمربند پدرش را به ارث نزد خود داشت، تدبيرى انديشيد تا بسان گذشته يوسف را نزد خود نگاه دارد؛ از اين رو اين تدبير به خاطرش رسيد كه كمربندِ يادگارى پدر را به كمر آن كودك ببندد و آن گاه مدّعى گردد كه يوسف به هدفِ سرقتِ كمربند، آن را به كمرش بسته است، و بدين وسيله طبق قانون جارى - كه دزد را به بردگى مى گرفتند - آن كودك محبوب و مطلوب را نزد خود نگاه دارد. او همين گونه عمل كرد و يوسف را براى مدّتى ديگر نزد خود نگاه داشت. و برادران يوسف در اين گفتار خويش، به آن ماجرا اشاره داشتند.

يادآورى مى گردد كه در روايات رسيده از امامان راستين ما نيز اين ديدگاه آمده است.

2 - امّا به باور پاره اى از جمله «مجاهد» و «سفيان»، يوسف در كودكى و خردسالى خويش، مرغ و يا تخم مرغى را از خانه پدرش يعقوب برداشت و بدون مشورت و اجازه پدر آن را در راه خدا انفاق كرد، و منظور آنان اشاره به اين كار يوسف بود.

3 - و از ديدگاه پاره اى ديگر از جمله «سعيد بن جبير»، يوسف بُتى از خانه نياى مادرى خود برداشت و پس از در هم شكستن آن، به كوچه اش افكند و برادران در اين گفتارشان به آن موضوع اشاره داشتند.

در ادامه آيه شريفه مى فرمايد:

فَأَسَرَّها يُوسُفُ فِي نَفْسِهِ وَ لَمْ يُبْدِها لَهُمْ

يوسف از گفتار آنان سخت آزرده خاطر گرديد، امّا آن را در دل نهان داشت و به آنان چيزى نمودار نساخت.

قالَ أَنْتُمْ شَرٌّ مَكاناً

و تنها در دل به آنان گفت: شما در دزدى بدتريد؛ چرا كه برادرتان را از پدر ربوديد و به چاه افكنديد.

وَ اللَّهُ أَعْلَمُ بِما تَصِفُونَ.

و خدا به آنچه وصف مى كنيد و به يوسف مى بنديد داناتر است.

به باور «زحاج» منظور اين است كه: يوسف، نه در داستان كمربند گناهى داشت و نه در شكستن بت و يا انفاق نهانى، امّا شما در بيدادى كه بر يوسف روا داشتيد سخت گناهكاريد و عذرى از شما پذيرفته نيست.

امّا به باور برخى ديگر منظور آن است كه: كار شما كه در حق برادرتان بيداد روا داشتيد و پدرتان را نافرمانى كرديد، بدتر و موقعيت شما در پيشگاه خدا ناپسندتر است.

«حسن» ميگويد: آنان در آن روزگارى كه در حق يوسف و پدر خود بيداد روا داشتند، پيامبر نبودند و پس از آن به رسالت رسيدند؛ چرا كه نامبرده آنان را «اسباط» مى داند. امّا به باور ما آنان هرگز پيامبر نبودند و به اين مقام والا راه نداشتند؛ چرا كه از پيامبران خدا هرگز بيداد و گناه سر نمى زند.

«بلخى» مى گويد آنان در گفتارشان دروغگو بودند، بر اين باور نمى شود آنان را پيامبران خدا شمرد و ممكن است آن «اسباط» كه به مقام رسالت رسيدند غير از اينان باشند.

تلاش براى آزادى «بنيامين»

آنان هنگامى كه برادر خود را گرفتار ديدند و درها را به روى خود بسته يافتند، بار ديگر دست به دامان عزيز زدند و از او تقاضا كردند كه راهى بيابد و به آنان لطف ديگرى كند.

قالُوا يا أَيُّهَا الْعَزِيزُ إِنَّ لَهُ أَباً شَيْخاً كَبِيراً فَخُذْ أَحَدَنا مَكانَهُ

گفتند: هان اى عزيز مصر! او پدرى پير و سالخورده دارد كه توان دورى وى را ندارد، از اين رو بر ما منّت گذار و يكى از ما چند نفر را به جاى او بازداشت نما.

آنان اين پيشنهاد را از سر خواهش و تقاضا به عزيز مصر دادند و موضوع را به سبكى طرح كردند تا شايد حسّ انسان دوستى او را برانگيزند و او با مهر و ترحّم به پدر پيرشان، ديگرى را به جاى او بازداشت كند و «بنيامين» را آزاد سازد.

واژه «كبير» به باور برخى به مفهوم بزرگسال و سالخورده است، و به باور برخى گرانقدر؛ و منظور اين است كه: او فرزند مردى گرانقدر و بزرگوار است و فرزند چنين شخصيّت بزرگى نبايد بازداشت شود.

و در ادامه سخن گفتند:

إِنَّا نَراكَ مِنَ الْمُحْسِنِينَ.

و ما تو را از شايسته كرداران روزگار مى بينيم كه هماره به مردم محروم نيكى مى كنى.

به باور پاره اى منظور اين است كه: از تو انسان گرانقدرى كه در پيمانه و دادن مواد غذايى به ما احسان كردى و ما را به ضيافت فرا خواندى، اينك انتظار داريم كه بسان گذشته با ما رفتار نمايى. و به باور پاره اى ديگر منظور اين است كه اگر تقاضاى ما را بپذيرى، در حق ما نيكى كرده اى.

در ادامه سخن، قرآن پاسخ يوسف را ترسيم مى كند كه به آنان گفت:

قالَ مَعاذَ اللَّهِ أَنْ نَأْخُذَ إِلاَّ مَنْ وَجَدْنا مَتاعَنا عِنْدَهُ

ما به خدا پناه مى بريم كه بى گناهى را به كيفر گناه ديگرى بازداشت كنيم، هرگز! ما تنها كسى را بازداشت مى كنيم كه پيمانه و كالاى خود را در بار او يافته ايم. و بدين سان با اين شيوه سخن، نه خلافى گفت و نه نسبت ناروايى داد.

إِنَّا إِذاً لَظالِمُونَ.

چرا كه اگر چنين كنيم، در آن صورت ستمكار خواهيم بود.

اين فراز از آيه، نشانگر آن است كه بازخواست و كيفر بى گناه به جاى گناهكار، كارى ظالمانه است و هر كس چنين كند بيدادگر و ظالم است. و خدا نيز چنين نخواهد كرد؛ چرا كه ذات پاك او از ظلم و ستم پاك و منزّه است.

اينك چه بايد كرد؟

آنان پس از يأس و نوميدى از نجات برادرشان «بنيامين» به چاره انديشى پرداختند:

فَلَمَّا اسْتَيْأَسُوا مِنْهُ خَلَصُوا نَجِيًّا

و هنگامى كه از پذيرفته شدن پيشنهادشان از سوى عزيز مصر نوميد گشتند، با كناره گيرى از ديگران به رازگويى و تبادل نظر پرداختند، و اين موضوع طرح شد كه اينك چه بايد كرد؟

آيا بايد برادر را رها كنند و نزد پدر بروند، و يا همگى به اميد نجات او در مصر بمانند و يا راهى ديگر بجويند؟

اين فراز از آيه شريفه، افزون بر اوج فصاحت و زيبايى قالب و معنى، در كوتاه ترين سخن مفاهيم و معانى بسيارى را ترسيم مى كند و از شاهكارهاى قرآن شريف است.

قالَ كَبِيرُهُمْ أَ لَمْ تَعْلَمُوا أَنَّ أَباكُمْ قَدْ أَخَذَ عَلَيْكُمْ مَوْثِقاً مِنَ اللَّهِ

بزرگ آنان لب به سخن گشود و گفت: آيا نمى دانيد كه پدرتان از شما پيمانى خدايى و استوار گرفته است كه فرزندش را به او بازگردانيد؟!

در مورد بزرگ آنان كه گوينده اين گفتار بود، ديدگاه ها متفاوت است:

1 - به باور گروهى از جمله «كعب» منظور، بزرگ آنان در سن و سال است و او «روبين» برادر و خاله زاده يوسف بود، و همو بود كه برادران را از كشتن يوسف بر حذر داشت و آنان او را به چاه افكندند.

2 - امّا به باور «مجاهد» منظور از بزرگ آنان، «شمعون» است كه از نظر خرد و دانش، رهبرى فكرى آنان را به كف داشت.

3 - از ديدگاه «كلبى» و «وهب» منظور از بزرگ آنان، «يهوذا» است كه خردمندترين آنان به شمار مى رفت.

4 - و از ديدگاه «محمّد بن اسحاق» و «على بن ابراهيم» در تفسيرش بزرگشان «لاوى» بود كه هوشمند و زيرك به شمار مى رفت.

وَ مِنْ قَبْلُ ما فَرَّطْتُمْ فِي يُوسُفَ

و به ياد داشته باشيد كه شما بپيش از اين نيز در مورد يوسف كوتاهى و پيمان شكنى كرديد و با اين كه عهدى استوار سپرده بوديد كه او را سالم و بانشاط به پدرش بازگردانيد، او را به چاه افكنديد و در مورد او بيداد روا داشتيد.

فَلَنْ أَبْرَحَ الْأَرْضَ

از اين رو من از اين كشور و از اين سرزمين نخواهم رفت...

حَتَّى يَأْذَنَ لِي أَبِي

تا پدرم به من دستور بازگشت و يا ماندن دهد،

أَوْ يَحْكُمَ اللَّهُ لِي

و يا خدا درباره ام داورى كند كه برادرم را در اينجا رها سازم و بروم.

به باور پاره اى منظور اين است كه: يا مرگم فرا رسد.

امّا به باور «ابومسلم» منظور اين است كه يا خدا عذرى برايم فراهم سازد كه بتوانم با آن نزد پدر بروم.

«جبايى» مى گويد: منظور اين است كه: يا خدا وسيله اى برايم فراهم سازد كه بتوانم به وسيله شمشير برادرم را آزاد سازم.

وَ هُوَ خَيْرُ الْحاكِمِينَ.

و او بهتر داوران است كه جز بر اساس حق و عدالت داورى نمى كند.

شما به سوى پدر باز گرديد

در ادامه سرگذشت آنان، در اين آيه شريفه گفتار بزرگ آنان آمده است كه به برادرانش گفت:

ارْجِعُوا إِلى أَبِيكُمْ فَقُولُوا يا أَبانا إِنَّ ابْنَكَ سَرَقَ وَ ما شَهِدْنا إِلاَّ بِما عَلِمْنا

اينك شما به سوى پدرتان باز گرديد و به او بگوييد: هان اى پدر عزيز! واقعيت اين است كه پسرت دست به سرقت زد و ما جز آنچه به ظاهر ديديم كه پيمانه فرمانرواى مصر را از بار او درآوردند، گواهى ديگرى بر ضد او نمى دهيم.

از گفتار آنان اين نكته دريافت مى شود كه آنان به دزدى «بنيامين» يقين نداشتند و تنها به ظاهر آن رويداد گواهى مى دادند، امّا پاره اى بر آنند كه منظور آنان از اين بيان اين بود كه: ما نزد فرمانرواى مصر تنها به اين حقيقت گواهى داديم كه طبق دين و آيين ما، كيفر دزد آن است كه او را براى مدّتى به بردگى مى كشند؛ ما اين را گواهى كرديم، امّا در اين مورد كه آيا به راستى «بنيامين» دزدى كرده است يا نه، چيزى نگفتيم و جز ظاهر جريان چيزى هم نمى دانيم.

و آنان هنگامى اين سخن را به زبان آوردند كه پدرشان گفت: راه و رسم فرمانرواى مصر در كيفر دزد اين نيست كه او را به بردگى كشد، و شما با بيان راه و رسم خود، اين را به او آموختيد و اين راه را به او نشان داديد.

وَ ما كُنَّا لِلْغَيْبِ حافِظِينَ.

به باور گروهى از جمله «مجاهد» منظور اين است كه: ما آن گاه كه از تو اى پدر تقاضا نموديم كه «بنيامين» را به همراه ما بفرستى از آينده خبر نداشتيم و نمى دانستيم كه به چنين سرنوشتى گرفتار مى شويم و جز نيكى و خدمت به خاندان خود هدفى نداشتيم، و اگر مى دانستيم كه چنين خواهد شد، هرگز نه او را مى برديم و نه چنين تقاضايى از شما مى نموديم كه او را به همراه ما بفرستى.

امّا به باور «عكرمه» منظور اين است كه ما از واقعيت اين رويداد آگاه نيستيم و نمى دانيم كه آيا پسرت به راستى دزدى كرده و يا به او دروغ بسته اند و ما جز از ظاهر موضوع آگاهى نداريم.

از ديدگاه «ابن عباس» منظور اين است كه: ما تا هنگامى كه پسرت در نزدمان بود، مراقب و نگهبان او بوديم، امّا از كارهاى نهانى او بى خبريم. و بدين سان مى خواهند بگويند كه او در غياب ما و يا زمانى كه خواب بوديم پيمانه شاه را برداشته است.

و از ديدگاه پاره اى از آنجايى كه واژه «غيب» در لغت «حمير» به مفهوم «شب» آمده است، منظور آنان اين است كه ما تا آنجايى كه ممكن بود مراقب «بنيامين» بوديم و از سلامت و امنيّت او پاس داشتيم، امّا نمى دانيم كه در همه ساعات شب و روز و رفت و آمد خود چه مى كند.

آن گاه براى اين كه پدر در درستى گفتار و گزارش شما ترديد نكند، با نهايت احترام به او بگوييد:

وَ سْئَلِ الْقَرْيَةَ الَّتِي كُنَّا فِيها

پدر جان، اگر در گفتار ما ترديد دارى، از مردم شهرى كه ما در آنجا بوديم حقيقت ماجرا را بپرس.

به باور گروهى از مفسّران، از جمله «ابن عباس» منظور از قريه، «مصر» مى باشد؛ چرا كه عرب اين واژه را در مورد شهرها نيز به كار مى برد، و منظور آنان اين بود كه از مردم مصر و از كسانى كه در دسترس شما هستند، و همه آنان از جريان «بنيامين» آگاهى دارند، از آنان در اين مورد تحقيق كنيد.

وَ الْعِيرَ الَّتِي أَقْبَلْنا فِيها

و نيز مى توانيد از همين كاروانى كه ما به همراه آن رفتيم و بازگشتيم و همه كاروانيان از مردم كنعان و همسايگانمان هستند، پرس و جو نماييد. و آنان بدان دليل اين موضوع را پيش كشيدند كه مى دانستند پدرشان از گفتار آنان در ترديد است.

در مورد «و اسئل القرية و العير...» دو نظر آمده است:

1 - به باور گروهى در آيه شريفه «اهل» در تقدير مى باشد و منظور اين است كه از مردم آن شهر و از كاروانيان موضوع را بپرس تا روشن شود كه ما درست گزارش كرده ايم.

2 - امّا به باور برخى، نياز به تقدير گرفتن «اهل» در آيه نيست؛ چرا كه يعقوب، پيامبر بزرگ خدا و داراى معجزه بود، و مى توانست بدون هيچ واسطه اى از خود شهر و از شتران كاروان ماجرا را بپرسد و به خواست خدا و قدرت او پاسخ آنان را بشنود.

وَ إِنَّا لَصادِقُونَ.

و ما اى پدر گرانقدر، در آنچه به تو گزارش مى كنيم و مى گوييم، راستگو هستيم.

واكنش يعقوب

آنان پس از شنيدن سفارش خردمندترين مرد گروه، به سوى كنعان حركت كردند و پس از ورود به شهر خويش بى درنگ نزد پدر نگران خود شتافتند و جريان را به آگاهى او رساندند، امّا پدر پس از شنيدن گفتارشان، رو به آنان كرد و گفت:

قالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ أَمْراً

من فكر نمى كنم جريان آن گونه باشد كه شما گزارش كرديد، بلكه اين هواى نفس شماست كه كارى ناروا را در نظرتان آراسته است.

فَصَبْرٌ جَمِيلٌ

بنابراين مسئوليت من اينك آن است كه صبرى زيبا و خالصانه كه بدور از بى تابى و ناسپاسى باشد پيشه سازم.

عَسَى اللَّهُ أَنْ يَأْتِيَنِي بِهِمْ جَمِيعاً

اميد كه خدا همه آنان را به من باز گرداند. منظور از آنان يوسف، بنيامين و فرزند بزرگ يعقوب بود.

إِنَّهُ هُوَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ.

چرا كه او نسبت به بندگانش دانا و در تدبير امور آفرينش فرزانه و حكيم است.

آن گاه مى افزايد:

وَ تَوَلَّى عَنْهُمْ

او پس از دريافت خبر بازداشت «بنيامين»، از شدّت اندوهى كه گستره قلب او را گرفت، از آنان روى برگردانيد و خاطره غمبار فراق يوسف نيز برايش تجديد شد؛ چرا كه او دورى و هجران يوسف را با حضور «بنيامين» براى خود آسان تر مى ساخت و به خود بدين وسيله آرامش خاطر مى بخشيد.

وَ قالَ يا أَسَفى عَلى يُوسُفَ

و گفت: اى دريغ و درد بر فراق يوسف!

«سعيد بن جبير» مى گويد: خدا براى لحظات رويارويى امّت پيامبر با اندوه و مصيبت، دعا و ذكر آرامش بخشى به آنان داده است كه به پيامبران پيشين نداده بود.

پرسيدند: كدامين ذكر؟

پاسخ داد: ذكر ارزشمند و آرامش آفرين «انّا للّه و انّا اليه راجعون»؛ چرا كه اگر اين دعا را به آنان آموخته بود، يعقوب به جاى «يا اسفى على يوسف» مى گفت: انّا للّه و انّا اليه راجعون.

وَ ابْيَضَّتْ عَيْناهُ مِنَ الْحُزْنِ

و از شدّت اندوه و گريه ديدگانش سپيد شد.

از حضرت صادق عليه السلام پرسيدند كه اى پسر پيامبر، اندوه يعقوب در فراق يوسف چگونه بود؟

آن حضرت فرمود: اندوه او بسيار عميق و گران بود، درست بسان اندوه هفتاد مادر جوان مرده!

پرسيدند: با اين كه بازگشت يوسف به او خبر داده شده بود، چرا باز هم تا آن اندازه اندوه به دل راه مى داد؟

فرمود: بدان دليل كه آن نويد و خبر را فراموش كرده بود.

در مورد سفيد شدن ديدگان او نيز دو نظر آمده است:

1 - به باور «مقاتل» آن حضرت حدود شش سال ديدگانش به نابينايى گراييد و با رسيدن پيراهن يوسف و بشارت ديدار او، خدا نور ديدگانش را به وى باز گردانيد.

2 - امّا پاره اى بر آنند كه آن حضرت ديدگانش از شدّت اندوه و گريه رو به نابينايى گراييد. به گونه اى كه به سختى چيزى را مى ديد، امّا نابينا نشد.

فَهُوَ كَظِيمٌ.

و او بدان دليل كه غم و اندوه خود را فرو مى برد و شكيبايى مى ورزيد و به كسى چيزى نمى گفت، آكنده از اندوه گرديد.

به باور «ابن عباس» واژه «كظيم» به مفهوم اندوه زده و غمگين آمده است.

يادآورى مى گردد كه هفتمين امام نور نيز بدان جهت به لقب «كاظم» خوانده شد كه در دوران زندگى، به ويژه سال هاى امامت و پيشوايى اش، اندوه بسيارى را فرو برد و به كسى اظهار نفرمود.

فرزندان يعقوب از شدّت اندوه پدر بر خود لرزيدند و در تلاش براى كاستن از اندوه و نگرانى او گفتند:

قالُوا تَاللَّهِ تَفْتَؤُا تَذْكُرُ يُوسُفَ حَتَّى تَكُونَ حَرَضاً

پدر جان! به خدا سوگند تو هماره يوسف را ياد مى كنى تا بيمار گردى.

به باور «قتاده» منظور اين است كه: تو آن قدر يوسف را ياد مى كنى تا بيمار گردى و خرد خويش را تباه سازى.

و به باور «مجاهد» ... تا در آستانه مرگ قرار گيرى.

و از ديدگاه «ضحاك» ... تا پير و از كار افتاده گردى.

أَوْ تَكُونَ مِنَ الْهالِكِينَ.

يا هلاك گردى و از دست بروى.

به باور بيشتر مفسّران، آنان اين سخن را از سر دلسوزى به حال پدر و به خاطر نگرانى از سرنوشت او به زبان آوردند، امّا برخى بر آنند كه آنان از روى ناراحتى اين سخن را به او گفتند؛ چرا كه رنج و اندوه او زندگى آنان را نيز اندوه زده ساخته و آسايش و آرامش را از همه آنان سلب نموده بود.

امّا آن بزرگمرد پايدارى و تقوا از آنان روى برگردانيد و گفت:

قالَ إِنَّما أَشْكُوا بَثِّي وَ حُزْنِي إِلَى اللَّهِ

من شكايت غم و اندوه خويشتن را تنها به بارگاه خدا مى برم و خواسته ها و گرفتارى هاى خود را در دل شب و هنگامه هاى خلوت با خدا، به او مى گويم.

پاره اى واژه «بثّ» را به مفهوم بيان و پديدار ساختن اندوه، معنى كرده اند و واژه «حزن» را به نهان كردن غم و اندوه در دل.

از پيامبر گرامى صلى الله عليه وآله آورده اند كه فرمود: در آن شرايط جبرئيل نزد يعقوب آمد و گفت:

پروردگارت به تو درود مى فرستد و نويدت مى دهد و مى فرمايد: به عزّت و اقتدارم سوگند كه اگر آن دو فرزندت جهان را بدرود گفته باشند، هر دو را برايت زنده مى سازم! اينك برخيز و غذايى براى بينوايان و محرومان فراهم ساز كه محبوب ترين انسان ها در بارگاهم بينوايان حق شناس و حق پرست اند.

و مى فرمايد: هان اى يعقوب! آيا مى دانى چرا نعمت بينايى ات از دست رفت؟ و چرا كمرت از فشار اندوه خم شد؟ اين بدان دليل است كه تو گوسفندى سر بريدى و از گوشت آن غذايى مطبوع در خانه ات فراهم آمد و در همان حال بينوايى روزه دار نزد شما آمد و كمك خواست، امّا شما او را سير نكرديد!

آرى، پس از اين هشدار و سخن جبرئيل، هر گاه يعقوب مى خواست غذا بخورد به نداگرى دستور مى داد ندا دهد تا هر گرسنه و بينوايى كه در آنجا هست به خانه او بيايد و با يعقوب غذا بخورد، و هر گاه روزه مى داشت همه روزه داران را به افطار فرا مى خواند.

وَ أَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ ما لا تَعْلَمُونَ.

به باور «ابن عباس» منظور اين است كه: من مى دانم خواب يوسف عزيزم درست مى باشد و او زنده و سرفراز است و برابر همان خوابى كه ديده است به گونه اى اوج خواهد گرفت كه همه شما در برابرش خضوع خواهيد كرد.

امّا به باور «عطا» منظور اين است كه: من از مهر و رحمت خدا و قدرت بى كران او چيزهايى مى دانم كه شما نمى دانيد.

در كتاب «النبوّة» از حضرت باقر عليه السلام آورده است كه فرمود: يعقوب ضمن راز و نياز خويش به بارگاه خدا، فرشته مرگ را به حضور خواست، و او به فرمان خدا آمد و گفت: هان اى يعقوب چه مى خواهى؟

گفت: آيا در ميان جان هايى كه برگرفته اى روح يوسف را ديدار كرده اى؟

پاسخ داد: نه، و او بدين وسيله دريافت كه فرزندش زنده است.

و سرانجام به فرزندانش اميد بخشيد و يأس و نوميدى از بارگاه خدا را از نشانه هاى كفر اعلان كرد و با شعله ور ساختن مشعل اميد در دل هاى فرزندانش، آنان را به جستجو و تلاشى ديگر در راهِ يافتن يوسف برانگيخت و فرمود:

يا بَنِيَّ اذْهَبُوا فَتَحَسَّسُوا مِنْ يُوسُفَ وَ أَخِيهِ

هان اى پسران من! برويد و از سرنوشت يوسف و برادرش «بنيامين» جستجو كنيد.

«سدى» در اين مورد مى گويد: هنگامى كه فرزندان يعقوب رفتار شايسته و خلق و خوى بزرگوارانه و آزادمنشانه فرمانرواى مصر را براى پدرشان وصف كردند، يعقوب گفت: به نظر مى رسد او يوسف باشد؛ و آن گاه افزود: اينك برويد و از يوسف و برادرش جستجو كنيد و از نزديك وضعيّت آن دو را به دقّت مورد مطالعه قرار دهيد، و از نام و عنوان پادشاه مصر و از دين و آيين او جويا گرديد؛ چرا كه در ژرفاى دل من اين انديشه پديد آمده كه او يوسف است كه «بنيامين» را با اين تدبير نزد خود نگاه داشته است.

وَ لا تَيْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اللَّهِ

و از رحمت خدا نوميد نگرديد.

و به باور برخى، واز گشايش و فرج خدا نوميد نشويد.

إِنَّهُ لا يَيْأَسُ مِنْ رَوْحِ اللَّهِ إِلاَّ الْقَوْمُ الْكافِرُونَ.

چرا كه جز مردم كفرگرا، كس ديگرى از رحمت خدا نوميد نمى گردد.

«ابن عباس» مى گويد: انسان باايمان و پرواپيشه هر آنچه را از خدا ببيند، همه را خير و رحمت براى خود مى نگرد، در سختى و گرفتارى به بارگاه او اميد مى بندد، و در رفاه و آسايش او را ستايش مى كند و سپاس نعمت هاى او را مى گزارد، امّا انسان كفرگرا اين گونه نيست.

چرا يوسف پدر را از حال خود باخبر نساخت؟

چگونه با وجود نزديك بودن اقامتگاه يعقوب و يوسف، پدر از حال فرزندش بى خبر ماند؟

و چرا يوسف پدر را در جريان كار خويش قرار نداد تا دل او را آرامش بخشد و غم و اندوه او را برطرف سازد؟

پاسخ

در اين مورد «جبايى» مى گويد: دليل اين موضوع اين بود كه يوسف هنگامى كه از چاه نجات يافت، به مصر برده شد و در آنجا به عنوان يك برده، به وسيله عزيز مصر خريدارى و در خانه او به كار مشغول شد، و پس از آن نيز مدّتى را در زندان سپرى كرد و كار را به گونه اى بر او سخت گرفتند كه نامش از سر زبان ها افتاد، و از پى آزادى از زندان، او در اين انديشه بود كه خبر سلامت و موفقيّت خويش را از راهى مطمئن به پدر برساند...

و «سيّد مرتضى» مى گويد: ممكن است آفريدگار فرزانه هستى براى تشديد محبّت يعقوب، به يوسف وحى فرموده باشد كه پدرش را از سرنوشت خويش آگاه نسازد، وگرنه اين كار براى او ناممكن نبود.