تفسير كاشف (جلد اول)
سوره هاى فاتحه و بقره

علامه محمد جواد مغنيه
مترجم : موسي دانش

- ۹ -


كسى كه به حق پايبند است

مردم از لحاظ پايبند بودن به حق و نبودن آن بر دو دسته اند: نخست كسى كه براى حق پايبند به حق است و براى او فرق نمى كند كه حق با غرض ‍ شخصى اش سازگارى داشته باشد و يا نداشته باشد و حتى چنين كسى هدفى كه با حق تضاد داشته باشد ندارد، وگرنه التزام به حق نداشت . او براى حق ، ايثار مى كند، سختى ها را بر دوش مى كشد، همچون بيمارى كه تندرستى را در نوشيدن داروى تلخ و درد چاقوى جراحى جستجو مى كند. ديگر كسى كه به هيچ چيزى پايبند نيست و هيچ چيز براى او ارزشى ندارد، مگر اين كه با غرض و هواى نفسانى او سازگارى داشته باشد و از انتقاد هم باكى ندارد. چنين فردى از دو حالت بيرون نيست : يا حق را در ظاهر و باطن تكذيب مى كند و يا تنها در باطن ، و نه در ظاهر. در اصطلاح قرآنى اولى را كافر و دومى را منافق مى نامند. فرد پايبند به حق با تكذيب كننده آن ، چه منافق و چه كافر، تفاوت دارد:

1. پايبند به حق ، احساس مسئوليت مى كند بر خلاف كسى كه به حق التزام ندارد هيچ گونه احساس مسئوليتى در او نيست .

2. پايبند به حق ، به چيزى ايمان نمى آورد مگر با دليل قانع كننده ؛ اما كسى كه به حق التزام ندارد، به چيزى از روى دليل ، حجت و منطق ايمان نمى آورد؛ زيرا او جز به خواسته هاى خود، به هيچ چيزى ديگر اعتقاد ندارد و اگر گه گاه به توجيه ظاهر خواسته خود مى پردازد صرفا براى پنهان كردن از مردم و حفظ موقعيت خود نزد آنان است .

3. پايبند به حق ، جا را براى انتقاد باز مى كند و به آن خوشامد مى گويد و با كمال دقت به سخنان ناقد گوش فرا مى دهد و چنانچه برايش روشن گردد كه اشتباه كرده ، از نظريه اش دست برمى دارد. معناى آيه هيجدهم از سوره زمر نيز همين است : ((آن كسانى كه به سخن تو گوش مى دهند و از بهترين آن پيروى مى كنند)).

كسى كه در برابر حق بى پرواست (بر حسب مثل معروف ) ((ماده بز است هرچند پرواز كند)).(178)

خدا كسانى را كه در گمراهى خود پافشارى مى كنند، در چند آيه با بيانى ژرف و رسا به تصوير مى كشد: ((گفتند: دلهاى ما از آنچه ما را بدان دعوت مى كنى در پرده است . گوش هايمان سنگين است و ميان ما و تو حجابى است . تو به كار خود پرداز و ما نيز به كار خود مى پردازيم )).(179): اگر آنان را دعوت كنيد، دعوت شما را نمى شنوند و اگر بشنوند اجابت نمى كنند)).(180)

حق پايبند، چنانچه پس از تحقيق و جستجو، گرفتار خطايى بشود، بخشوده مى شود، اما آنان كه التزام به حق ندارند، در صورتى كه خطا كنند، جز لعنت و عذاب ، چيزى نصيب ايشان نخواهد شد.

بسيارى از مردم ، دانسته يا نادانسته ، تنها به منافع خود، ايمان و اعتقاد دارند. آرى ، چگونه آن نادانى كه به نسب (و نژاد) خود مى نازد و بر ديگران برترى مى جويد بايد باور كند كه گرامى ترين مردم در نزد خدا باتقواترين آنهاست ؟ چگونه حاكمى كه حكومت و سلطنتش بر ستم و تجاوز به ديگران استوار است ، عدالت را باور مى كند؟ و يا آن محتكرى كه مهم ترين منبع ثروت او احتكار است ، چگونه مى تواند به حرمت احتكار و ترك آن ايمان بياورد.

اين گروه و امثال آنها، يعنى كسانى كه حق را تكذيب و از آن سرپيچى مى كنند، مصداق اين آيه مى باشند: سواء عليهم ءاءنذرتهم اءم لم تنذرهم لايؤ منون .

سوال : درباره كسانى كه نه پايبند حق هستند و نه مخالف آن ؛ نظير افراد نادان و ساده لوح كه از روى شتاب و بدون دليل ، و حتى صرفا به سبب داشتن وجدان سالم چيزى را تاءييد مى كنند، چه مى گوييد؟

پاسخ : اين گروه همچون دويانگان و مستضعفانند: ((اميد است خدا از آنان بگذرد و او بخشاينده و آمرزنده است)).(181)

سوال دوم : ظاهر آيه ((ختم الله على قلوبهم)) آن است كه خدا مانع ايمان آوردن و پيروى كردن كافران از حق مى شود. بنابراين ، كافر در كفر خودش ‍ مجبور است نه مختار و در نتيجه ، مستحق مذمت و مجازات نيست ؟

پاسخ : هر چيزى كه سودمند نباشد و هدفى بر آن مترتب نگردد، وجود و عدمش يكسان است . هدف از وجود ((قلب)) آن است كه انسان با آن از دلايل و براهين درست بهره گيرد، چنان كه هدف از ((گوش)) آن است كه انسان از طريق آن ، صداها را بشنود و هدف از ((چشم)) آن است كه چيزهاى قابل ديدن را، خواه از لحاظ كيفيت و خواه از لحاظ كميت ، ببيند. بنابراين ، وقتى دلايل قطعى بر اثبات حق اقامه مى شود و انسان از اين دلايل روى برمى گرداند و همچنان بر گمراهى اش پاى مى فشارد، اين بدان معناست كه او از ((دل)) خود بهره نگرفته و قلب او نيز از چيزى كه بايد سود مى جست ، سود نجسته ، گويى خدا او را بدون قلب آفريده است و يا با قلب بسته اى كه ، هرگز براى حق باز نمى شود. بر اين اساس ، اگر انسانى كه قلبش پذيراى حق نيست به انسانى بى قلب وصف شود جايز است . خدا مى گويد: ((در اين سخن براى صاحب دلان يا آنان كه با حضور گوش فرا مى دارند اندرزى است)).(182)

على رغم اين كه مى دانيم ((قلب)) موجود و ثابت است ؛ لكن مادام كه از هدايت دور است گويى وجود ندارد. پس اين كه خداوند مهر زدن را به قلب افراد نسبت داده ، از باب مجاز است نه حقيقت .

آنچه اين مطلب را تاءييد مى كند آن است كه همان گونه كه پرده محسوس ‍ جلو گوش و چشم كافران را نگرفته ، بر دلهاى آنان نيز حقيقتا مهر زده نشده است ؛ اما راجع به مسئله جبر و اختيار و اين كه آيا انسان مجبور است يا خير، در آينده به تفصيل سخن خواهيم گفت .

منافقان

وَ مِنَ النّاسِ مَن يَقُولُ ءَامَنّا بِاللّهِ وَ بِالْيَوْمِ الاَخِرِ وَ مَا هُم بِمُؤْمِنِينَ(8)

يخَدِعُونَ اللّهَ وَ الّذِينَ ءَامَنُوا وَ مَا يخْدَعُونَ إِلا أَنفُسهُمْ وَ مَا يَشعُرُونَ(9)

فى قُلُوبِهِم مّرَضٌ فَزَادَهُمُ اللّهُ مَرَضاً وَ لَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمُ بِمَا كانُوا يَكْذِبُونَ(10)

وَ إِذَا قِيلَ لَهُمْ لا تُفْسِدُوا فى الأَرْضِ قَالُوا إِنّمَا نحْنُ مُصلِحُونَ(11)

أَلا إِنّهُمْ هُمُ الْمُفْسِدُونَ وَ لَكِن لا يَشعُرُونَ(12)

وَ إِذَا قِيلَ لَهُمْ ءَامِنُوا كَمَا ءَامَنَ النّاس قَالُوا أَ نُؤْمِنُ كَمَا ءَامَنَ السفَهَاءُ أَلا إِنّهُمْ هُمُ السفَهَاءُ وَ لَكِن لإ؛ ّّ يَعْلَمُونَ(13)

وَ إِذَا لَقُوا الّذِينَ ءَامَنُوا قَالُوا ءَامَنّا وَ إِذَا خَلَوْا إِلى شيَطِينِهِمْ قَالُوا إِنّا مَعَكُمْ إِنّمَا نحْنُ مُستهْزِءُونَ(14)

اللّهُ يَستهْزِىُ بهِمْ وَ يَمُدّهُمْ فى طغْيَنِهِمْ يَعْمَهُونَ(15)

أُولَئك الّذِينَ اشترَوُا الضلَلَةَ بِالْهُدَى فَمَا رَبحَت تجَرَتُهُمْ وَ مَا كانُوا مُهْتَدِينَ(16)

مَثَلُهُمْ كَمَثَلِ الّذِى استَوْقَدَ نَاراً فَلَمّا أَضاءَت مَا حَوْلَهُ ذَهَب اللّهُ بِنُورِهِمْ وَ تَرَكَهُمْ فى ظلُمَتٍ لا يُبْصِرُونَ(17)

صمّ بُكْمٌ عُمْىٌ فَهُمْ لا يَرْجِعُونَ(18)

أَوْ كَصيِّبٍ مِّنَ السمَاءِ فِيهِ ظلُمَتٌ وَ رَعْدٌ وَ بَرْقٌ يجْعَلُونَ أَصبِعَهُمْ فى ءَاذَانهِم مِّنَ الصوَعِقِ حَذَرَ الْمَوْتِ وَ اللّهُ محِيط بِالْكَفِرِينَ(19)

يَكادُ الْبرْقُ يخْطف أَبْصرَهُمْ كلّمَا أَضاءَ لَهُم مّشوْا فِيهِ وَ إِذَا أَظلَمَ عَلَيهِمْ قَامُوا وَ لَوْ شاءَ اللّهُ لَذَهَب بِسمْعِهِمْ وَ أَبْصرِهِمْ إِنّ اللّهَ عَلى كلّ‏ِ شىْ‏ءٍ قَدِيرٌ(20)

پاره اى از مردم مى گويند: به خدا و روز قيامت ايمان آورده ايم ، حال آن كه ايمان نياورده اند (8) اينان خدا و مومنان را مى فريبند و نمى دانند كه تنها خود را فريب مى دهند (9) در دلهايشان بيمارى است و خدا نيز بر مرضشان بيفزوده است و به كيفر دروغى كه گفته اند براى ايشان عذابى است دردآور (10) چون به آنان گفته شود كه در زمين فساد نكنيد، مى گويند: ما نيكوكاريم (11) آگاه باشيد كه اينان خود تبهكارانند و نمى دانند (12) و چون به آنان گفته شود كه شما نيز همانند ديگر مردمان ايمان بياوريد، مى گويند: آيا ما نيز همانند بى خردان ايمان بياوريم ؟ آگاه باشيد كه اينان خود بى خردانند و نمى دانند (13) و چون به مومنان مى رسند مى گويند: ايمان آورده ايم و چون با شيطان هاى خويش خلوت مى كنند، مى گويند: ما با شما هستيم ، ما استهزايشان مى كنيم (14) خداست كه آنها را استهزا مى كند و وا مى گذاردشان تا همچنان در خودسرى خويش ‍ سرگردان بمانند (15) اينان گمراهى را به هدايت خريدند، پس تجارتشان سود نكرد و در شمار هدايت يافتگان در نيامدند (16) مثلشان ، مثل آن كسانى است كه آتش افروختند، چون پيرامونش را روشن ساخت ، خدا روشنايى از آن باز گرفت و نابينا در تاريكى رهايشان كرد (17) كرانند، لالانند، كورانند، و باز نمى گردند (18) يا چون بارانى سخت در ظلمت همراه با رعد و برق از آسمان فرود آيد، تا مباد كه از بانگ صاعقه بميرند، انگشتان خويش در گوشها كنند. و خداست كه بر كافران احاطه دارد (19) نزديك باشد كه برق ، ديدگانشان را نابينا سازد. هرگاه كه بردمد چند گامى برمى دارند و چون خاموش شود از رفتن باز ايستند. اگر خدا مى خواست گوشهاشان را كر و چشمانشان را كور مى ساخت كه او بر هر كارى تواناست (20)

خداوند، نخست مومنان را ياد كرد و آنها كسانى هستند كه در ظاهر و باطن به حق اخلاص دارند. بار دوم از كافرانى ياد كرد كه هم در ظاهر كافرند و هم در باطن . اكنون ، در مرحله سوم نوبت به منافقان مى رسد؛ يعنى كسانى كه وانمود مى كنند مومن هستند، در حال يكه نيستند. بدترين و منفورترين كفر در نزد خدا، كفر منافقان است . از اين رو، خداوند درباره آنها به تفصيل سخن گفته و ويژگى ها و حالات آنان را در طى سيزده آيه بيان نموده ، در حالى كه در وصف كافران به دو آيه بسنده كرده است و حتى درباره منافقان يك سوره كامل فرو فرستاده است . آيات مذكور همانند آيه والله بكل شى ء عليم (183) كاملا روشن است و نياز به تاءويل و تفسير ندارد. از اين رو، به بيان بخش ذيل بسنده مى كنيم :

منافق كيست ؟

هر فردى خواهان اين است كه مورد توجه و احترام مردم باشد و دست كم (آن كه مردم ) از كارهاى او خرده نگيرند و او را مذمت نكنند، به ويژه اگر موفقيت او در زندگى و شغلش به اعتماد مردم به او بستگى داشته باشد. از اين رو، سزاوار است كه به ضمير هر انسانى كه خصوصيت ياد شده را دارا باشد، شك و ترديد كرد، هر چند در كارهايش چيزى كه موجب ترديد شود، آشكار نگردد؛ زيرا انسانى كه شيفته تاءمين منافق خود مى باشد، هميشه در معرض نيرنگ و ريا قرار دارد. اگر دليل ، اطلاق نمى داشت ، اين مورد را از قاعده ((حمل فعل و كار مسلمان بر صحت)) استثنا مى كردم .(184)

در هر صورت ، هر كس كه كار خود را از مردم پنهان نمايد و به چيزى تظاهر كند كه در او نباشد و از كنار رفتن پرده از روى حقيقت خود، بيم داشته باشد، دروغگو، منافق ، رياكار و نيرنگ باز خواهد بود، حتى اگر اعتماد همه مردم را به خود جلب كند، بلكه اگر روزى پرده نيرنگ از او برداشته شود، گناهش دو چندان مى گردد، و اين اعتماد در زند خدا و مردم ، وبالى بر عهده او خواهد بود.

سوال : اگر مردم ، عملى را حرام بدانند، و نيز شخصى ميان خود و خدا بر اين عقيده باشد كه اين عمل مباح است و هيچ ضررى ندارد و به سبب ترس از سخن مردم ، مخفيانه آن را انجام دهد، آيا چنين شخصى منافق و رياكار است ؟ وانگهى آيا بر او واجب است كه عقيده اش را براى مردم بيان كند؟ آيا وى چنانچه در برابر خطايى كه مردم مرتكب مى شوند ساكت بماند مسئول است ؟

پاسخ : اگر اين شخص عملى را كه به مباح بودن آن اعتقاد دارد انجام دهد، اشكالى ندارد و مادام كه وجدانش از انجام دادن اين عمل راحت باشد، از زمره منافقان و رياكاران محسوب نمى شود؛ زيرا تكليف شخصى او به وجدانش مربوط مى شود نه به وجدان مردم و حتى اگر در واقع خطا هم بكند معذور خواهد بود؛ چرا كه در خطا، گناه و ايرادى وجود ندارد. اما بيان حقيقت از باب امر به معروف و نهى از منكر برايش واجب است ؛ زيرا فرض ‍ بر آن است كه خطاى مردم ، خطا در شناخت حكم است و نه خطا در تشخيص موضوع .(185)

آياتى كه ما در صدد تفسير آن هستيم درباره منافقانى سخن مى گويد كه دليل اثبات نبوت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) و اثبات حق بر آنان اقامه شده است ؛ ولى با وجود اين آنها به سبب دشمنى و سركشى ، همچنان بر انكار حق پاى مى فشارند، چنان كه اين دليل ، بر مشركانى كه با پيامبر دشمنى ورزيدند و جنگيدند نيز اقامه شد. تفاوتى كه ميان مشركان و منافقان وجود داشت ، اين بود كه مشركان ، دشمنى خود را با حق اعلان كردند و با كمال جرئت و آشكار گفتند: ما از حق پيروى نمى كنيم ؛ زيرا نادارها از آن پيروى مى كنند و بدان ايمان آورده اند: ((گفتند: آيا به تو ايمان بياوريم و حال آن كه فرومايگان پيرو تو هستند)).(186) اما منافقان گرچه به همين دليل و يا همانند آن ، حق را انكار كردند؛ ولى به سبب بيم و نيرنگى كه داشتند، در ظاهر، خودشان را تسليم حق وانمود مى كردند و در باطن ، دشمن آن بودند. از اين رو، آنها بدتر از كافران بودند؛ زيرا ظاهر كافران با باطنشان سازگارى داشت و در اعلان كفر و دشمنى راستگو بودند؛ نظير كسى كه آشكارا در راه عمومى و ملاء عام شراب مى نوشد؛ ولى ظاهر منافقان با باطن آنها تضاد دارد همانند شخص خونخوارى كه چون قديسان پشمينه در بر كند.

مفهوم اين نيرنگ آن است كه نه دين مى تواند جلو انسان منافق را بگيرد، نه عقل ، نه حق و نه عدالت و مادام كه دور از چشمان مردم قرار داشته باشد، هيچ چيز وجدان او را بيدار نمى كند، و كسى كه چنين باشد دشوار است كه به كار نيك باز گردد. از اين رو، خدا منافقان را در اين آيات به نيرنگ ، غفلت ، بيمارى قلب ، كم خردى ، غرور، پيروى از هواى نفس ، ناپاكى و پافشارى در گمراهى وصف مى كند، و نيز (امروزه ) مردم آنها را به نام ستون پنجم ، مزدوران پست ، فسادكنندگان و رياكاران ياد مى كنند. منافقان ، همان گونه كه در عصر پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) و پيش از آن وجود داشتند، در عصر حاضر نيز وجود دارند و در ميان نسل هاى آينده نيز خواهند بود، ولى در هر جا كه باشند، حتى در قبرهايشان ملعون هستند و چنانچه پيروزى نصيب آنها شود موقتى است ؛ اما پيروزى راستگويان و اخلاص ورزان پايدار است .

از چيزهاى شگفت آورى كه درباره منافقان خواندم ، سخنى از محيى الدين ، معروف به ابن عربى است كه ، در جزء چهارم كتاب فتوحات مكيه آمده است : ((چه قدر خداوند زيبا سخن گفته است : يستخفون من الناس ؛(187) آنان از مردم پنهان مى كنند؛ زيرا مردم به طور فطرى فراموش كارند و از خداوندى كه نه گمراه مى شود و نه فراموش مى كند، (كارهايشان را) پنهان نمى دارند، در حالى كه بهتر است ، قضيه بر عكس باشد.))

معناى اين سخن آن است كه اگر منافق درباره كارش بينديشد و از اندكى انديشه و خرد برخوردار باشد، بايد گناهان و نقصهاى خود را - اگر امكان پذير باشد - از خداوند پنهان كند و نه از مردم ؛ زيرا مردم نمى توانند به وى سود و زيانى برسانند تنها خداست كه سود و زيان در دست اوست .

به علاوه ، مردم گناهان و خلافكاريهايى را كه مى بينند به تدريج فراموش ‍ مى كنند، مدتى درباره گناهكار سخن مى گويند و گاهى سخن نمى گويند و آن گاه فراموش مى كنند و سكوت در پيش مى گيرند، گويى چيزى نبوده است . ما افرادى را ديده ايم كه گناهان بزرگى را مرتكب شده اند و در ميان مردم رسوا گرديده اند، تا آن جا كه مدتى متوارى و پس از مدتى در ميان مردم ظاهر شده اند و آنان هم با وى همچون انسانى پاك و بيگناه به مجالست و معامله پرداختند و چه بسا به او اعتماد كردند و او را براى مقام هاى دولتى برگزيدند و حتى مقام دينى مقدسى را به او سپردند كه آن را جز پيامبر و يا وصى او بر عهده نمى گيرد. افزون بر اين كه مردم فراموش ‍ مى كنند، بر طبق هوا و هوس نيز كسى را ثنا مى گويند و فردى را نكوهش ‍ مى كنند. بنابراين ، انسان خردمند بايد از خدا بترسد نه از مردم ، و بايد مراقب نفس خويش باشد و آن را از آنچه شرم آور است و پسنديده نيست كه بدان شهرت يابد دور سازد، و نفس خود را مؤ اخذه كند. هيچ كس ‍ ترسوتر از كسى نيست كه در خلوت كارى كند كه در جلوت از آن شرم دارد.

پرستش پروردگار

يَأَيهَا النّاس اعْبُدُوا رَبّكُمُ الّذِى خَلَقَكُمْ وَ الّذِينَ مِن قَبْلِكُمْ لَعَلّكُمْ تَتّقُونَ(21)

الّذِى جَعَلَ لَكُمُ الأَرْض فِرَشاً وَ السمَاءَ بِنَاءً وَ أَنزَلَ مِنَ السمَاءِ مَاءً فَأَخْرَجَ بِهِ مِنَ الثّمَرَتِ رِزْقاً لّكُمْ فَلا تجْعَلُوا للّهِ أَندَاداً وَ أَنتُمْ تَعْلَمُونَ(22)

اى مردم ، پروردگارتان را بپرستيد كه شما و پيشينيانتان را آفريده است ، باشد كه پرهيزگار شويد (21) آن خداوندى كه زمين را چون فرشى بگسترد و آسمان را چون بنايى بيفراشت و از آسمان آبى فرستاد و بدان آب براى روزى شما از زمين هرگونه ثمره اى برويانيد و خود مى دانيد كه نبايد براى خدا همتايانى قرار دهيد (22)

پس از آن كه خداوند خصوصيات و احوال مومنان ، كافران و منافقان را بيان مى كند، بالغان و عاقلان را مورد خطاب قرار مى دهد - خواه آنان مومن باشند و خواه غير مومن ، در زمان خطاب موجود باشند يا در آينده وجود پيدا كنند - و به آنان دستور مى دهد كه خداى يكتا را پرستش كنند. اين امر درباره مومنان بدين معناست كه آنان به ايمان و فرمانبردارى ادامه دهند و درباره كافران ، منافقان و فاسقان بدين معناست كه آنها راه توبه و بازگشت را در پيش گيرند.

سوال : چگونه اين خطاب كسانى را كه هنوز وجود پيدا نكرده اند در بر مى گيرد، با اين كه مى دانيم كه خطاب ((يا اءيها الناس))، خطاب روياروى است و آن خطاب با كسى كه وجود ندارد جايز نيست ؟

پاسخ : قضايا بر دو قسمند: خارجى و حقيقى . اولى به كسانى اختصاص ‍ دارد كه در حال حاضر وجود دارند و آيندگان را شامل نمى شود؛ نظير ((غرق من فى السفينة ؛ كسانى كه در كشتى بودند غرق شدند)). دومى (قضيه حقيقى )، هم كسانى را كه در زمان خطاب و جود دارند شامل مى شود و هم كسانى را كه بعدها وجود پيدا خواهند كرد؛ همانند: ((اعدلوا اءيها الحكام ؛ اى حكمان ، به عدالت رفتار كنيد)). اين قضيه بر هر حاكمى تطبيق مى شود، خواه آن كه در حال حاضر هست ، خواه آن كه در آينده خواهد بود. آيه يا ايها الناس اعبدوا ربكم از همين باب است .

تابعيت فرع از اصل

سوال : اگر كسى آيات را برسى كند و درباره آنها با دقت بينديشد، در مى يابد كه قرآن وقتى كه يكى از اصول عقيده نظير ((توحيد))، ((نبوت)) و ((قامت)) را مطرح مى كند، آن را تواءم با دليل و برهان مى آورد، و هرگاه يك حكم شرعى مانند ((حرمت زنا)) را بيان مى كند، دليلى براى آن نمى آورد، رمز اين مطلب چيست ؟

پاسخ : هرگاه وجود خدا و نيز نبوت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) با دليل عقلى ثابت شود، خود سخن خدا و پيامبر حجت است و به هيچ وجه مخالفت با آن جايز نيست ؛ زيرا مخالف با سخن خدا و پيامبرش نقض دليل قاطع عقلى است كه بر اثبات توحيد و نبوت اقامه شده است . بنابراين ، كسى كه ايمان بياورد و به اين دو اصل تسليم شود، بايد به تمامت آنچه در كتاب و سنت آمده همچون احكام شرعى و فروع آن ، بدون پرسش و پاسخ تسليم گردد و اگر كسى اين دو اصل را انكار كند، ديگر سخن گفتن با او درباره احكام شرعى و فروع آن فايده اى ندارد. بر همين اساس است كه قرآن به آوردن دلايل و براهين بر اثبات ((توحيد))، ((نبوت)) و ((قيامت)) اهميت ويژه اى داده است . مطالب قرآنى از توحيد آغاز مى گردد؛ زيرا اين مطلب به مثابه پايه ديگر اصول است .

توحيد

تمام اديان آسمانى بر سه اصل تاءكيد دارند: ((توحيد))، ((نبوت)) و ((قيامت)). هيچ پيامبرى از آدم تا محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) نبوده ، مگر اين كه دعوتش بر اساس همين سه اصل استوار بوده است و بقيه موارد به سان فروع اين دعوت به شمار مى رفته است ؛ مثلا عدالت ، قدرت و حكمت خدا از فروع توحيد است و امامت و قرآن از فروع نبوت ، و حساب ، بهشت و دوزخ از فروع قيامت .

قرآن كريم از اصل اول ، يعنى توحيد شروع مى شود و به بيان دلايل آن مى پردازد؛ زيرا توحيد به منزله پايه است . قرآن در خطاب به مردم چنين گفته است : ((بپرستيد پروردگارتان را كه شما را آفريده است ...)). بديهى است كه عباد خدا ايجاب مى كند كه در آغاز بايد او را از طريق يقين شناخت ، نه از طريق حدس و گمان ؛(188) زيرا به شهادت خود قرآن گمان ، چيزى را از حق بى نياز نمى كند. بنابر اين ، سوال مى شود كه راه درست خداشناسى چيست ؟

علما در اين كه راه شناخت خدا به چه روشى بايد باشد اختلاف كرده اند و هر كس آن را بر طبق نظريه اى كه درست مى داند مشخص كرده است : برخى از آنها جهان هستى را طريق شناخت خداوند مى دانند و آن را بدين ترتيب بيان مى كنند كه طبيعت و رخدادهاى آن ، كه تكرار مى شود و تحول پيدا مى كند، نياز به وجود يك علت دارد. اگر بگوييم اين علت ، خود طبيعت است ، درست نيست ؛ زيرا لازمه اين سخن ، آن است كه يك چيز در آن واحد هم علت باشد و هم معلول ، و اين همان دور باطلى است كه در بخش سابق ، يعنى در تفسير آيه چهارم سوره مورد بحث : ((يؤ منون بما اءنزل اليك)) توضيح داديم . اما اگر علت طبيعت ، چيزى خارج از طبيعت باشد. در اين صورت مى پرسيم : آيا آن چيز، علتى داشته يا بدون علت يافت شده است ؟ در صورت اول ، باز هم درباره آن چيزى كه علت واقع شده مى پرسيم : آيا آن هم علتى داشته است ؟ به فرض اين كه آن هم پيش تر از خود علتى داشته ، باز هم درباره آن مى پرسيم و به همين ترتيب سوال را ادامه مى دهيم تا مرز بى نهايت ، و اين نيز همان تسلسل است كه محال مى باشد.

بنابراين ، مشخص است كه فرض دوم درست است : طبيعت علتى دارد كه اين علت نياز به علت ديگر ندارد و آن علت علتهاست و به چيز ديگرى منتهى نمى شود جز كلمه الله و سخن او كه به هر چيزى كه بگويد: ((باش)) پس موجود مى شود)).

شايان ذكر است كه دليل فوق در صورتى درست است كه ما نظريه عليت را قبول داشته باشيم . نظريه عليت آن است كه هر اثرى مستلزم يك موثر و هر معلولى ناگزير از داشتن يك علت است ، درست مانند دانش كه نيازمند وجود دانشمند است و مثل نوشته اى كه به وجود نويسنده نياز دارد.(189)

براى اين كه انديشه دور و تسلسل و باطل بودن آن و نيز لزوم منتهى شدن به علتى كه علت ندارد، روشن شود به نقشه هايى كه مهندسان براى هواپيماها و ماشينها و ساختمانها و ديگر وسايل طراحى مى كنند، مثال مى زنيم ؛ چرا كه همه اين نقشه ها بايد به نخستين اختراع كننده اش كه آن را با انديشه خود ساخته است و ديگران از او اقتباس كرده اند، اما خود او از هيچ كس نگرفته است ، منتهى شود. و اگر فرض شود كه براى آن نقشه ، اختراع كننده اوليه اى وجود ندارد، لازم مى آيد كه نه اختراعى وجود داشته باشد و نه چيزى كه بتوان اختراع را بدان نسبت داد.

بر اين اساس ، روا نيست كه كسى بگويد و بپرسد: نخستين اختراع كننده ، اين نقشه را از چه كسى گرفته است ؟ زيرا معناى اختراع كننده آن است كه او اين نقشه را از فرد ديگرى نگرفته است و اين حقيقت ، خود بر درستى خودش دلالت دارد، چنان كه خورشيد بر روشنايى اش دليل مى باشد. وضعيت در مورد آفريننده و روزى دهنده نيز از همين قرار است ؛ زيرا معنايش اين است كه او مى آفريند و آفريده نشده است ، روزى مى دهد و كسى او را روزى نمى دهد. از اين رو لايپ نيتز خدا را ((مهندس)) مى ناميد؛ يعنى اختراع كننده و افلاطون او را ((صانع)) مى ناميد كه اشاره به اين نكته دارد كه او آفريننده است و نه آفريده شده .

برخى براى اثبات وجود خداوند به نظم و هماهنگى موجود در جهان و فراگير بودن اين نظم و هماهنگى استدلال مى كنند و اين دليل را ((دليل غايى)) مى نامند.

البته ، ناگفته نماند كه بسيارى از دانشمندان جديد علوم طبيعى بر اين باورند كه پديده هاى طبيعى را نمى توان با علت غايى تفسير و توجيه كرد، بلكه بايد آنها را با علت فاعلى توجيه كرد.

پاسخ : ما وجود علت فاعلى را از وجود علت غايى به دست مى آوريم ، همان گونه كه از وجود يك تناسب هندسى در تخت به وجود نجار ماهر پى مى بريم . پاسخ اشكال پيش گفته از طريق بيان فرضيه بديهى بدين ترتيب و به شرح زير روشن مى شود: