تفسير و مفسران (جلد اول )

آيت الله محمد هادي معرفت (ره)

- ۲۱ -


وى مى گويد: ((تفسر قرآن را سه بار بر ابن عباس عرضه داشتم ، ولى به گونه قرائت ، هفتاد بار بر او عرضه كرده ام )). در ((ملحقات الصراح )) آمده است : ((او تفسيرى در پنج جزء (جلد) دارد)).(826) ابن عدى مى گويد: ((او از جمعى از ثقات روايت كرده است و در عين حال كه ضعيف شمرده شده حديث او مورد عنايت بوده و از او نقل و ثبت مى شده است . او از شيعيان كوفه به شمار مى رفت . حجاج به كارگزار خود محمد بن قاسم نوشت تا او را به ناسزاگويى به على (عليه السلام ) وادار كند و چنانچه سر باز زد، به او چهارصد ضربه شلاق بزند و ريش او را بتراشد. محمد بن قاسم او را خواست و مطلب را بر او عرضه داشت . عطيه سر باز زد؛ لذا حكم حجاج را بر وى جارى ساخت . عطيه بعد از اين ماجرا به خراسان رفت و در آنجا ماند تا اينكه عمر بن هبيره والى عراق گرديد؛ آنگاه به عراق بازگشت و همان جا اقامت گزيد و در سال 111 وفات يافت )). ابن حجر مى گويد: ((او به خواست خدا فردى ثقه است و احاديث قابل استنادى دارد، ولى برخى احاديث او را حجت نمى دانند. ابن معين مى گويد: احاديث او درست است . ابوبكر بزاز مى گويد: او از شيعيان به شمار مى رفت و محدثان برجسته از او روايت كرده اند. ساجى مى گويد: حديث او حجيت ندارد و فرد قابل اعتمادى نيست ؛ او على را بر همه ترجيح مى داد)).(827) سيوطى مى گويد: ((ابن جرير طبرى و ابن ابى حاتم از طريق عوفى از ابن عباس روايات فراوانى نقل كرده اند. عوفى فردى ضعيف است ، ولى حديث او سست نيست . ترمذى روايت او را نيكو شمرده است )).(828)
اكنون كه معلوم گرديد منشاء طعن به او، پيروى از مكتب اهل بيت عليهم السلام و دفاع از حريم مقدس آنان است ، ديگر دليلى بر قدح وى وجود ندارد. به همين دليل محدثان بر او اعتماد كرده ، احاديث او را صحيح شمرده اند. ابو عبدالله ذهبى درباره ابان بن تغلب نوشته : ((او شيعه اى استوار و صريح ، ولى راستگوست . - همچنين مى گويد: - وظيفه ما تصديق اوست و بدعت گذارى او به عهده خود اوست . ابن حنيل و ابن معين و ابو حاتم او را توثيق كرده اند. - سپس مى گويد: - ولى سوال اين است كه چه گونه ممكن است فردى بدعت گذار را توثيق نمود و حال آن كه مرز ثقه بودن ، عدالت و درست كارى است و فردى بدعت گذار چگونه مى تواند عادل باشد!؟ - در پاسخ مى گويد: - بدعت دو نوع است ؛ يك نوع آن را بدعت صغرى مى گويند؛ همانند غلو تشيع درباره ائمه اهل بيت يا اساسا تشيع بدون غلو و تحريف ، كه در ميان تابعان و تابعانِ تابعان فراوان بوده است و در عين حال به دين دارى و پارسايى آنان زيانى وارد نمى كند و اگر احاديث اين گروه پذيرفته نشود و مردود شناخته شود، قطعا بخش عظيمى از آثار رسالت از بين مى رود، كه فاجعه اى آشكار است )).(829)
ابن حجر نيز ابتدا توثيق ابن عدى درباره عطيه را چنين نقل كرده است : ((از او احاديثى بر جاى مانده كه اگر ثقه اى از او روايت كند جملگى قابل استناد است . او در روايت راستگو و داراى صلاحيت است هرچند شيعى مذهب است . - ابن حجر آنگاه مى گويد: - اين اظهار نظر، منصفانه است و سخن جوزجانى هم كه خواسته از شاءن كوفيان بكاهد، معتبر نيست )).(830)
نجاشى مى گويد: ((ابان بن تغلب و خالد بن طهمان سلولى و زياد بن منذر (ابو الجارود) از عطيه عوفى حديث نقل كرده اند)).(831) محدث قمى مى گويد: ((عطيه عوفى از دانشمندان و محدثانى است كه اعمش و ديگران از او روايت كرده اند و از او روايات زيادى در فضيلت امير مؤ منان (عليه السلام ) نقل شده است . هموست كه روزگار اربعين همراه با جابر بن عبدالله انصارى به زيارت امام حسين (عليه السلام ) مشرف شد، و اينها از فضائل او به شمار مى رود. در شرح حال او مى گويند: او اولين كسى است كه امام حسين (عليه السلام ) را پس از شهادتش زيارت كرد. - محدث قمى ادامه مى دهد: - از كتاب ((بلاغات النساء)) بر مى آيد كه او خطبه حضرت زهرا عليها السلام درباره ((فدك )) را از عبدالله بن حسن ، شنيده و روايت كرده است )).(832)
از جمله برخوردهاى سرنوشت ساز وى با بنى هاشم اين است كه رئيس ‍ گروه چهار هزار نفره اى بود كه ابو عبدالله جدلى فرستاده مختار بن ابى عبيده ثقفى آنان را براى نجات بنى هاشم - كه در ميان آنان محمد بن حنفيه و عبدالله بن عباس نيز بودند - گسيل داشت . عبدالله بن زبير، بنى هاشم را در محوطه اى گرد آورده و هيزم فراهم كرده بود تا در صورتى كه با وى بيعت نكنند ايشان را بسوزاند. در اين حال عطيه عوفى وارد مكه شد و همراهان او تكبير بلندى سر دادند كه ابن زبير آن را شنيد و به ((دارالندوه ))(833) گريخت . همچنين گفته شده است : وى به پرده كعبه چنگ زده بود و مى گفت : ((من به خدا پناهنده شده ام )). عطيه به نزديك محوطه آمد و هيزم ها را از گرد آن كنار زد و آنان را نجات داد... تفصيل اين مطالب را محمد بن سعد، كاتب واقدى در كتاب ((طبقات )) آورده است .(834)
دكتر شواخ مى گويد: ((عطيه شيعه بود و كلبى او را در تفسير قرآن حجت مى دانست ؛ تفسير وى دست به دست نقل شده است . طبرى در 1560 مورد، از اين تفسير استفاده كرده و با سند زير آنها را نقل كرده است : محمد بن سعد از پدرش و او از عمويش حسين بن حسن ، او هم از پدرش ‍ و او نيز از جدش (عطية بن سعد عوفى ) و او از ابن عباس . طبرى در تاريخ خود نيز مطالب و شواهدى از اين تفسير آورده است . ثعلبى نيز سند بالا را در تفسير خود ((الكشف والبيان )) آورده است . اين تفسير در ضمن كتاب هايى است كه خطيب بغدادى - چنان كه در شرح حال مشايخ وى و نيز در كتاب ((تاريخ التراث العربى )) مجلد اول ، ج 1، ص 73 آمده است - اجازه روايت آنها را از اساتيدش در دمشق به دست آورده است )).(835)
طبرى در ((منتخب ذيل المذيّل )) عطيه را در ضمن كسانى كه به سال 111 وفات يافته اند شمرده مى گويد: ((از جمله آنان عطية بن سعد بن جناده عوفى از قبيله قيس است كه كنيه او ابوالحسن است . مادرش زنى رومى است . ابن سعد مى گويد: سعيد بن محمد بن حسن بن عطيه روايت كرده كه سعد بن جناده در كوفه خدمت على بن ابى طالب (عليه السلام ) رسيد و عرض كرد: اى امير مؤ منان ! فرزندم متولد شده است براى او نامى انتخاب نماييد. حضرت فرمود: ((هذا عطية الله ))؛ لذا او را ((عطيه )) ناميدند. عطيه در قيام ابن اشعث ، در كنار او بود. سپس به فارس گريخت . حجاج به محمد بن قاسم ثقفى نامه اى نوشت و به و دستور داد تا عطيه را احضار كند و بخواهد كه على بن ابى طالب (عليه السلام ) را دشنام دهد و در غير اين صورت بر او چهار صد ضربه شلاق بزنند و سر و صورت او را بتراشند. محمد بن قاسم او را احضار كرد و نامه حجاج را براى او خواند. وى از انجام خواسته حجاج سر باز زد؛ لذا به او چهارصد ضربه شلاق زدند و سر و صورتش را تراشيدند. هنگامى كه قتيبة بن مسلم والى خراسان گرديد به آنجا رفت و در همان جا ماند تا اينكه عمر بن هبيره فرمانرواى عراق شد. آنگاه براى او نامه اى نوشت و خواست كه به او اجازه ورود به عراق را بدهد. عمر هم اجازه داد و تا زمان وفاتش به سال 111 در كوفه ماند. او احاديث بسيارى دارد و فردى ثقه است )).(836)
طريق نهم ؛
كه آن هم بنابر قول ارجح طريقى درست و صالح است ؛ طريق ابونضر محمد بن سائب بن بشر كلبى كوفى ، نسب شناس و مفسر مشهور، از ابو صالح از ابن عباس است . سيوطى آن را سست ترين طريق شمرده مى گويد: ((اگر به آن طريق ، روايت محمد بن مروان سدى صغير هم ضميمه گردد زنجيره اى از دروغ را تشكيل خواهد داد - همچنين مى گويد: - ثعلبى (837) و واحدى (838) از اين طريق فراوان نقل حديث كرده اند،. سپس سخن خود را بدين صورت اصلاح مى كند: ((ولى ابن عدى در ((الكامل )) گفته است : كلبى احاديث صحيحى دارد به ويژه آنهايى كه از طريق ابو صالح نقل كرده است - و در پايان مى گويد: - او (كلبى ) به دانش تفسير مشهور است و هيچ كس به گستردگى و پر محتوا بودن تفسير وى تفسيرى ننوشته است )).(839)
ابن خلكان مى گويد: ((او مفسر و نسب شناس بود و در اين دو دانش از استادان فن به حساب مى آمد)).(840) ابن سعد مى گويد: ((محمد ين سائب به تفسير و انساب عرب و اخبار آنان آگاهى داشت و در سال 146 در زمان خلافت منصور در كوفه درگذشت )).(841) تشيع او ريشه دار بود. ابن سعد مى گويد: ((جد او بشربن عمرو و فرزندانش سائب و عبيد و عبدالرحمان همراه با على بن ابى طالب (عليه السلام ) در جنگ جمل شركت داشتند)).(842)
ثقة الاسلام كلينى سرگذشت تشيع او را مى آورد و سپس مى گويد: ((همواره با دوستى و محبت اهل بيت مى زيست تا بدرود حيات گفت )).(843) به همين جهت است كه گاهى او را ضعيف مى شمارند و گاهى به او تهمت بدعت گذارى مى زنند، ولى به هر حال چاره اى جز تسليم در برابر مقام شامخ علمى او ندارند و ناگزير بايد خاضعانه و متواضعانه سر بر آستانه او بسايند؛ زيرا پيشوايان و استادان تفسير و حديث بر سخن او اعتماد كرده اند.(844)
البته تهمت غلو در تشيع كه به او نسبت داده اند اساسى ندارد و تنها براى خدشه دار كردن شهرت او چنين تهمتى ساخته اند؛ زيرا تنها شيعه بودن موجب قدح او نمى شود. از محاربى چنين نقل شده است : ((به زائدة بن قدامه گفتند: چرا از سه نفر روايت نقل نمى شود: ابن ابى ليلى ، جابر جعفى و كلبى ؟ گفت : درباره ابن ابى ليلى سخنى به ياد ندارم و دليل آن را نمى دانم ، اما جابر، به دليل اينكه قائل به رجعت بود(845) و كلبى هم - كه من نزد او حاضرم مى شدم - به اين دليل كه از او شنيدم كه گفت : يك بار مريض شدم و هر آنچه حفظ كرده بودم فراموش كردم . به محضر بزرگ اهل بيت شرفياب شدم ، آب دهانى به دهانم انداخت ؛ آنچه فراموش كرده بودم دوباره باز يافتم . وى (ابن قدامه ) گفت : لذا او را رها كردم )).(846) از ابو عوانه نقل شده كه گفت : ((از كلبى گفتارى شنيدم كه هر كس چنان سخنى بگويد كافر مى شود)). اصمعى مى گويد: ((به كلبى مراجعه كردم و اين موضوع را از او پرسيدم ؛ او انكار كرد)). ساجى مى گويد: ((وى به غايت ضعيف است ؛ زيرا شيعه اى افراطى است ))،(847) ولى ابن عدى درباره او مى گويد: ((از اين - نسبت غلو دادن به او - كه بگذريم ، وى صاحب احاديث قابل استنادى به ويژه از طريق ابو صالح است . او به تفسير شهره است و كسى بزرگ تر از تفسير او ننگاشته - و نيز مى گويد: - افراد ثقه اى از او حديث نقل كرده و تفسير او را پسنديده اند)).(848) ابو حاتم - در اينجا - گفتارى شگفت دارد كه عينا آن را نقل مى كنيم ؛ او مى گويد: ((كلبى از طريق ابو صالح از ابن عباس تفسيرى دارد؛ در حالى كه ابو صالح نه ابن عباس را ديده و نه از او چيزى شنيده است و كلبى هم از ابو صالح تنها اندكى مطالب پراكنده دريافت كرده ... آنگاه براى آنچه مورد نياز است به گونه اى شگفت رفتار مى كند؛ مانند آنكه زمين آنچه در دل نهان دارد بيرون ريزد. - وى در ادامه مى گويد: - ياد كردن او در نوشته ها روا نباشد تا چه رسد كه به روايات او استناد شود! خداوند تفسير كلام خود را به پيامبر واگذاشت (849) و امكان ندارد كه خدا پيامبرش را ماءمور بيان و تفسير كلام خود نمايد و پيامبر انجام ندهد؛ بلكه پيامبر مراد خداوند را بيان داشته و در قالب احاديث خويش آنچه را مردم نياز داشتند، برايشان تفسير نموده است ؛ از اين رو هر كس سنت پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) را دنبال كند و آن را نيكو به ذهن بسپارد، تفسير كلام خدا را خواهد دانست و از كلبى و امثال او بى نياز خواهد بود - وى اضافه مى كند: - آياتى وجود دارد كه معانى آن را پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) بيان نكرده است و اگر براى پيامبر روا باشد كه برخى آيات را تفسير ننمايد، هر آينه ترك تفسير آن براى افراد امت - كه بعدها آمده اند - سزاوارتر خواهد بود و تفسير نكردن اين قبيل آيات - به دليل اينكه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) اينها را تفسير نكرده - عملى پسنديده است ، و بزرگ ترين دليل بر اينكه خداوند تفسير تمامى آيات قرآن را نخواسته ، آن است كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) آيات متشابه و آياتى را كه حاوى احكام نيست تفسير نكرده و كيفيت آن را براى امت بيان ننموده است . اين نكته روشن مى سازد كه مقصود خداوند از آيه ((لتبين للناس ما نزل اليهم ))(850) تفسير تمام قرآن نبوده بلكه بخشى از آن مراد است )).(851)
اين سخن از تعصبى كور نشاءت گرفته است . شگفتا! چگونه مسلمانى متعهد به خود جراءت مى دهد كه نسبت ناروا به پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) بدهد و چنين ادعا كند: او مبهمات قرآن را - با اينكه از جانب خداوند ماءمور بيان آن است - براى مردم تفسير نكرده است ؟!
در گذشته روشن ساختيم كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) همه چيز را - كوتاه يا گسترده - بيان كرده است و هر چه امت بدان نياز داشته - كه فهم تمامى معانى قرآن از آن جمله است - هرگز ناگفته رها نساخته است . چه اينكه او ماءمور بيان قرآن است ؛ همان گونه كه ماءمور ابلاغ آن بوده است . گستردگى تفسير كلبى هم امرى معقول مى نمايد؛ زيرا اين گستردگى در تفسير، ناشى از گستره علم و تربيت يافتن وى در كوفه ، پايگاه علم و جايگاه صحابه دانشمند پيامبر است ؛ لذا اين امر موجب كاستى در شاءن او نمى گردد.

و لا عيب فيهم غير اءن سيوفهم   بهن فلول من قراع الكتائب (852)
تفسير كلبى هنوز هم موجود است و دكتر شواخ نسخه هاى خطى بر جاى مانده از آن در كتابخانه هاى امروز جهان را از تاريخ نگارش (به سال 144) تا قرن دوازدهم در كتاب خود بر شمرده است .(853)
جايگاه ابو صالح
ابو صالح - كه او را باذام يا باذان هم مى گفتند - غلام ام هانى دختر ابو طالب است . وى از امير مؤ منان (عليه السلام ) و ابن عباس و ام هانى روايت دارد و چهره هاى برجسته اى چون اعمش ، سدى بزرگ ، كلبى ، ثورى و ديگران از او روايت كرده اند. على بن مدينى از يحيى قطان نقل مى كند: ((من كسى از بزرگان معاصر را نمى شناسم كه از او (ابو صالح ) روايت نكرده باشد و كسى را هم نشنيده ام درباره اش چيزى گفته ، از او به بدى ياد كند)).
ابن حجر مى گويد: ((تنها عِجْلى او را توثيق كرده است و هنگامى كه عبدالحق - در احكام - او را بسيار ضعيف شمرد، ابوالحسن بن قطان در كتابش بر او خرده گرفت و آن را نپذيرفت )).(854) ابن معين مى گويد: ((خدشه اى در شخصيت او نيست )). ابن عدى مى گويد: ((تمام روايات او در زمينه تفسير است )).(855)
آرى ! دليلى بر ضعيف شمردن او و امثال او وجود ندارد، جز آنكه اينان بر محور خاندانى بلند مرتبه دور مى زدند. ام هانى خواهر امير مؤ منان (عليه السلام ) همچون خود امام ، از همان آغاز مورد عنايت و توجه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) بود،(856) و به برادر خود علاقه فراوان و خالصانه داشت ؛ در نتيجه غلام وى كه زير نظرش تربيت شده ، به طور طبيعى راه درست او را برخواهد گزيد؛ از اين رو جاى شگفتى نيست كه كسانى كه به ولايت اين خاندان آشنايى ندارند، دوست داران آنان را به انواع تهمت ها متهم سازند؛ تهمت هايى كه كمترين آن ضعيف شمردن آنان است ؛ مثلا جوزجانى مى گويد: ((درباره او گفته اند: داراى راءى و عقيده پسنديده اى نبوده است )).(857) آرى ! ديدگاه و عقيده او از نظر اينان ناپسند است و هر كه در گروه و همگام با آنان نباشد، البته راءى او ناپسند است . گذشته از اين تنها كسى كه مدعى شده ابو صالح از ابن عباس حديث نشنيده ؛ ابن حبان است و اين امر شگفت آور است . چگونه با اينكه در كنار ابن عباس در گروه دوست داران خاندان پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) بوده سخنى از او نشنيده است ! ابن سعد مى گويد: ((به ابو صالح ، باذام و باذان هم گفته شده است و غلام ام هانى دختر ابو طالب است . او تفسيرى دارد كه همه آن را از ابن عباس نقل كرده است و محمد بن سائب كلبى و همچنين سماك بن حرب و اسماعيل بن ابى خالد اين تفسير را از او روايت كرده اند)).(858)
جايگاه سدى صغير
محمد بن مروان بن عبدالله كوفى معروف به سدى صغير از كسانى است كه گروهى از دانشمندان همچون اعمش و يحيى بن سعيد انصارى و محمد بن سائب كلبى و امثال آنان از او روايت كرده اند. همچنين جمع كثيرى از بزرگان چون اصمعى و هشام بن عبيدالله رازى و يوسف بن عدى و ديگران هم از او روايت كرده اند كه اين خود بر جايگاه بلند و اطمينان بخش او نزد بزرگان اهل حديث دلالت دارد.
بسيارى از صاحبان كتاب رجال بر حسب روالى كه در برخورد با كوفيان دارند چنان كه شرح داديم ، او را ضعيف شمرده اند؛(859) جز محمد بن اسماعيل بخارى كه او را ضعيف نشمرده ؛ زيرا دليلى بر تضعيف او نيافته است ، و تنها به نياوردن احاديث او در كتابش اكتفا كرده است . وى مى گويد: ((درباره محمد بن مروان كوفى ، چيزى نگفته اند و به احاديث او البته اعتنايى نمى شود)).(860) نسائى مى گويد: ((حديث او غير قابل اعتناست )).(861)
ابن شهر آشوب وى را از اصحاب امام باقر (عليه السلام ) شمرده مى گويد: ((محمد بن مروان كوفى از نوادگان ابوالاسود دوئلى است ))(862) (احتمالا نوه دخترى او باشد.) همچنين شيخ طوسى او را از اصحاب امام باقر (عليه السلام ) دانسته ،(863) ولى او را به استادش ‍ محمد بن سائب نسبت داده و كلبى ناميده است . در رجال كشى - در شرح حال معروف بن خربوذ - روايتى از محمد بن مروان - و احتمالا سدى - وجود دارد كه بر ملازمت وى با امام صادق (عليه السلام ) دلالت دارد به اين گونه كه وقتى او به مدينه مى آمد و يا موقعى كه امام در ((حيره )) عراق در حال تبعيد بودند، به خدمت حضرت مشرف مى شد.(864)
نگاهى به تفسير ابن عباس
درباره تفسيرى كه امروزه به عنوان ((تفسير ابن عباس )) و يا ((تنوير المقباس )) معروف است مى گويند: نوشته فيروز آبادى صاحب ((قاموس )) است ، ولى با همان سندى كه سيوطى آن را ((سلسلة الكذب ؛ زنجيره دروغ )) خوانده است .
به نام ابن عباس ، سه تفسير به شرح زير شهرت يافته است :
1. تفسيرى كه مجاهد بن جبر روايت كرده و ابن نديم آن را در ((الفهرست )) با دو روايت يادآور شده است : نخست از طريق حميد بن قيس و ديگرى از طريق ابو نجيح يسار كوفى ثقفى (متوفاى 131) كه اين تفسير را پسرش ابو يسار عبدالله بن ابو نجيح از او روايت كرده و نيز ورقاء بن عمر يشكرى از ابو يسار نقل كرده است .(865) اين طريق را ارباب حديث صحيح شمرده و بر آن اعتماد كرده اند و اخيرا با همت ((مجمع البحوث الاسلاميه )) پاكستان در سال 1367 به چاپ رسيد؛(866) كه توضيحات آن در شرح زندگى نامه مجاهد گذشت .
2. تفسير ابن عباس از صحابه كه توسط ابو احمد عبدالعزيز بن يحيى جلودى (متوفاى 332) گردآورى شده است . ابو عباس نجاشى در اين باره مى گويد: ((جلو دى از دى بصرى ، ابو احمد، بزرگ بصره و حديث شناس آن ديار بود. وى از اصحاب امام باقر (عليه السلام ) است . او كتاب هايى دارد - گفته اند بيش از 70 كتاب است - كه علما آن ها را ذكر كرده اند؛ از جمله آنها نوشته هايى است كه به ابن عباس نسبت داده و از وى روايت كرده است ؛ مانند كتاب ((التنزيل )) و كتاب ((التفسير)) و كتاب ((تفسير ابن عباس از صحابه )).(867)
3. تفسير معروف به ((تنوير المقباس من تفسير عبدالله بن عباس )) كه در چهار بخش است . مى گويند: محمد بن يعقوب فيروز آبادى صاحب ((قاموس )) (817 - 729)(868) آن را گرد آورى كرده و در حاشيه ((الدر المنثور)) چاپ شده و جداگانه نيز بارها به چاپ رسيده است . در ابتداى سند آن اين گونه آمده : اءخبرنا عبدالله - الثقة - ابن الماءمون الهروى . قال : اءخبرنا اءبى . قال : اءخبرنا اءبو عبدالله . قال : اءخبرنا ابو عبيدالله محمود بن محمد الرازى . قال : اءخبرنا عمار بن عبدالمجيد الهروى . قال : اءخبرنا على بن اسحاق السمرقندى ، عن محمد بن مروان ، عن الكلبى ، عن .بى صالح ، عن ابى عباس .(869)
ولى على بن اسحاق بن ابراهيم حنظلى سمرقندى - چنان كه ابن حجر گفته است - در سال 237(870) و محمد بن مروان سدى صغير در سال 186 وفات يافته . بنابراين على بن اسحاق در كودكى بايد حديث را از سدى گرفته باشد.(871)
بقيه رجال سند هم همگى مجهول الحال هستند و از گرد آورنده تفسير هم كه مى گويد: ((اءخبرنا عبدالله الثقة )) به صراحت نام برده نشده است تا معلوم شود كه آيا فيروز آبادى است يا كسى ديگر؟ و تنها حلبى در ((كشف الظنون )) اين تفسير را به فيروز آبادى نسبت داده (872) و ديگر ترجمه نويسان هم از او پيروى كرده اند.
در هر صورت اين تفسير هم مجهول السند است و هم مولف مخصوصى براى آن شناخته نشده تا چه رسد به كسى مثل ابن عباس . گذشته از اين ، متن تفسير كه در آن به ترجمه هاى ناقص و غير مستند واژه ها بسنده شده ، گوياى اين نكته است كه چنين تفسيرى نمى تواند از دانشمندى بزرگ مانند ابن عباس باشد. به علاوه ، كلبى و سدى صغير تفسير جامع و معتبرى دارند كه مورد پذيرش اهل فن قرار گرفته است ؛ اگر راويان اين تفسير، اين دو شخصيت باشند بايد از آثار آنان با همان شاءن و مقام در اين تفسير چيزى به چشم مى خورد، در حالى كه چنين نيست و تفاسير منقول از ابن عباس كه در ((تفسير طبرى )) و غير از طريق اين دو آمده ، هيچ شباهتى با محتواى اين تفسير بسيار ساده و كم محتوا ندارد؛ مثلا مى گويد: ((از ابن عباس روايت شده كه درباره اولين آيه سوره نساء گفته است : ((يا اءيها الناس )) عام است و گاهى هم خاص ، و تنها شامل مومنان مى شود؛ مانند ((اتقوا ربكم )) پروردگار را اطاعت كنيد، ((الذى خلقكم ))(873) شما را از طريق تناسل آفريد))(874) و جز آن .
آنچه از مراجعه به اين تفسير روشن مى شود اين است كه گرد آورنده آن بر آن بوده كه تفسيرى به غايت ساده از قرآن ارائه كند كه در حد ترجمه اى كوتاه و براى همه قابل فهم باشد، كه البته امرى مطلوب و كارى در خور تحسين است . ضمنا خواسته است كه از باب تيمن و تبرك ، در ابتداى هر سوره روايتى از ابن عباس بياورد، ولى مقصود او اين نيست كه آنچه درباره تفسير سوره ذكر شده جملگى از خود ابن عباس است ؛ اين امر بر بسيارى مخفى مانده و تمامى آن را تفسير مستند به ابن عباس ‍ پنداشته اند؛ ظاهر عبارت موجب اين توهم مى گردد.
ارزش تفسير صحابى
شايان ذكر است كه عهد رسالت ، دوران تعليم و تربيت بود، به ويژه پس از هجرت پيامبر به مدينه كه بيشتر اوقات خويش را صرف تربيت اصحاب برجسته مى نمود و سعى بر آن داشت تا معارف و احكام شريعت را به آنان بياموزد و از آنان امتى وسط بسازد تا بر مردم گواه باشند.(875)
((آن حضرت برانگيخته شد تا آيات الهى را برايشان بخواند و آنان را تزكيه و از درون آراسته سازد و كتاب (شريعت ) و حكمت (بينش ) را به آنان بياموزد هر چند پيش از آن در گم راهى آشكار به سر مى بردند)).(876) بدون شك پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) در اين كار موفق بود و آنچه را كه بايد، انجام داد و در ميان اصحاب خود عده اى دانشمند پرورش داد تا وارثان علم و حاملان حكمت او براى مردم باشند. آرى ! قرآن بيانگر همه چيز و مايه هدايت و رحمت و بشارت مسلمانان است ،(877) و پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) هم آن را به مردم ابلاغ نمود و حقايق آن را به آنان آموخت و آنان را با اصول حكمت و مفاهيم آيات ، آشنا ساخت ؛ همان گونه كه وظيفه وى بوده است .(878) با اين وصف آيا نقش پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) در ميان امت و به ويژه اصحاب خالصش ، جز نقش معلم و مرشدى حكيم مى تواند باشد؟ پيامبر به تربيت آنان و آموزش تمامى شريعت و بين مفاهيم عاليه اسلام اهتمام بسيار مى ورزيد. از طرف ديگر در ميان صحابه بزرگوار افرادى با استعداد و تيزهوش وجود داشت كه دانش پژوهانى كوشا در فراگيرى علم و حكمت بودند كه با پرسش پى درپى بر دانش خود مى افزودند و براى به دست آوردن معارف اسلامى شديدا حريص بودند. تعداد بسيارى از آنان از آگاهى فراوان و سرعت انتقال ذهنى سرشارى برخوردار بودند. ((مردانى كه بر پيمانى كه با خدا بسته بودند استوار مانده بودند))(879) و خداوند آنان را از سرچشمه زلال سيراب نمود.(880) در گذشته ، كلام ابن مسعود را يادآور شديم كه گفت : ((هر يك از ما آنگاه كه ده آيه مى آموخت از آن نمى گذشت مگر اينكه معانى و شيوه عمل به آن را نيز مى آموخت )).(881)
اين گفتار، كهن ترين متن تاريخى است كه ميزان توجه فراوان صحابه را به فراگيرى مفاهيم قرآنى و كوشش در راه عمل به احكام آن خاطرنشان مى سازد.
امير مؤ منان (عليه السلام ) درباره فرموده هاى شگفت آور خويش - كه براى مردم آن روز تازگى داشت - مى فرمايد: ((اين ها دانش هايى است كه از صاحب دانش توانمندى آموختم ... دانشى كه خداوند به پيامبرش و او به من آموخت و سپس از خداوند درخواست نمود تا سينه ام آن را فراگيرد)).(882)