تفسير نمونه جلد ۱۹

جمعي از فضلا

- ۵ -


از آنـجـا كـه ايـن اخبار روى فرض اين است كه قرائت آيه فوق را به صورت سلام على آل يـاسـين بخوانيم ، و هماهنگى آيات را ناديده بگيريم ، و اسناد اين روايات نيز چنانكه ديديم قابل گفتگو است ، بهتر اين است كه از قضاوت درباره اين روايات خوددارى كنيم و علم آن را به اهلش بسپاريم .
آيه و ترجمه


و إ ن لوطا لمن المرسلين (133)
إ ذ نجيناه و اهله اجمعين (134)
إ لا عجوزا فى الغابرين (135)
ثم دمرنا الاخرين (136)
و إ نكم لتمرون عليهم مصبحين (137)
و باليل افلا تعقلون (138)


ترجمه :

133 - لوط از رسولان ما بود.
134 - به خاطر بياور زمانى را كه او و خاندانش را نجات همگى داديم .
135 - مگر پيرزنى كه در ميان آن قوم باقى ماند (و به سرنوشت آنها گرفتار شد).
136 - سپس بقيه را نابود كرديم .
137 - و شما پيوسته صبحگاهان از كنار (ويرانه هاى شهرهاى ) آنها عبور مى كنيد ...
138 - و شبانگاه ، آيا نمى انديشيد.
تفسير:
سرزمين بلازده اين قوم در برابر شماست !
پنجمين پيامبرى كه در اين سوره ، و در اين سلسله آيات نامش به ميان آمده و فشرده اى از تاريخ او به عنوان يك درس آموزنده بازگو شده ، لوط است ، كه طبق
صـريـح قـرآن هـمـزمـان و مـعـاصـر با ابراهيم (عليه السلام ) بوده است ، و از پيامبران بزرگ خدا است (عنكبوت آيه 26 و سوره هود 74).
نام لوط (عليه السلام ) در قرآن در آيات زيادى آمده است ، و كرارا درباره او و قومش بحث شده ، و مخصوصا سرنوشت دردناك اين قوم منحرف به روشنترين صورتى تبيين گشته اسـت (سـوره شـعـراء آيـات 167 تـا 173 و سـوره هـود 70 تـا 83، و سـوره نمل از آيه 54 تا آيه 58 و غير آن ).
نخست مى گويد: لوط از رسولان ما بود (و ان لوطا لمن المرسلين ).
و بـعـد از بـيـان ايـن اجـمـال طـبـق روش اجـمال و تفصيل كه قرآن دارد به شرح قسمتى از مـاجـراى او پـرداخـتـه ، مى گويد: به خاطر بياور زمانى را كه لوط و خاندانش را همگى نجات داديم (اذ نجيناه و اهله اجمعين ).
جز همسرش پيرزنى كه در ميان بازماندگان باقى ماند (الا عجوزا فى الغابرين ).
سپس بقيه را در هم كوبيديم و نابود كرديم (ثم دمرنا الاخرين ).
جمله هاى كوتاه فوق اشاراتى به تاريخ پر ماجراى اين قوم است كه شرح آن در سوره هاى هود و شعراء و عنكبوت گذشت .
لوط همچون ساير انبياء نخست دعوت خود را از توحيد شروع كرد،
سـپـس به مبارزه شديد با مفاسد محيط پرداخت ، مخصوصا همان انحراف معروف اخلاقى و همجنس گرائى آنها كه رسوائى آن در تمام تواريخ منعكس است .
اين پيامبر بزرگ مرارتها كشيد، و خون جگرها خورد، و آنچه در توان داشت براى اصلاح ايـن قـوم مـنـحـرف و زشـت سـيـرت و زشـت صـورت و جـلوگـيـرى آنـان از اعـمـال نـنـگـيـنشان به كار بست ، اما نتيجه اى نگرفت ، و اگر افراد اندكى به او ايمان آوردند به زودى خود را از آن محيط آلوده نجات بخشيدند.
سـرانـجـام لوط از آنـهـا نـوميد شد و در مقام دعا بر آمد، و از خداوند تقاضاى نجات خود و خـانـدانـش را كـرد خـداونـد دعـاى او را اجـابـت كـرد و آن گـروه اندك را همگى نجات داد جز هـمـسـرش هـمـان پـيـرزنـى كـه نـه تـنها از تعليمات او پيروى نمى كرد بلكه گاه به دشمنان او نيز كمك مى نمود.
خـداونـد سـخـت تـريـن مـجـازات را بـراى ايـن قـوم قـائل شـد، نـخـست شهرهاى آنها را زير و رو كرد، و بعد بارانى از سنگريزه متراكم بر آنها فرو باريد، به گونه اى كه همگى نابود شدند حتى اجسادشان محو شد!
و از آنـجـا كه همه اينها مقدمه اى است براى بيدار كردن غافلان مغرور در پايان اين سخن اضافه مى كند: شما پيوسته صبحگاهان از كنار ويرانه هاى شهرهاى آنها مى گذريد (و انكم لتمرون عليهم مصبحين ).
و شـبـانـگـاه نـيـز از آنـجـا عـبـور مـى كـنـيـد آيـا نـمـى انـديـشـيـد؟! (و بالليل افلا تعقلون ).
اين تعبير به خاطر آن است كه شهرهاى قوم لوط در مسير كاروانهاى مردم حجاز به سوى شام قرار داشت ، و اينها در سفرهاى روزانه و شبانه خود از كنار آن عبور مى كردند، اگر گوش جانى داشتند فرياد دلخراش و جانكاه اين قوم گنهكار
بـلا ديـده را مى شنيدند، چرا كه ويرانه هاى شهرهاى آنها با زبان بى زبانى به همه عابران درس مى دهد، و از گرفتار شدن در چنگال حوادث مشابهى بر حذر مى دارد.
آرى درس عـبـرت بـسـيـار اسـت امـا عـبـرت گـيـرنـدگـان كـمـنـد مـا اكـثـر العـبـر و اقل الاعتبار.
نـظـيـر هـمـيـن مـعـنـى در آيه 76 سوره حجر بعد از بيان داستان قوم لوط آمده است ، و انها لبسبيل مقيم : اين آثار بر سر راه كاروانيان و عابران همواره برقرار است .
در روايـتى از امام صادق (عليه السلام ) اين جمله طور ديگرى تفسير شده است هنگامى كه يـكـى از اصـحـاب از تـفـسـيـر آيـات و انـكـم لتـمـرون عـليـهـم مـصـبـحـيـن و بـالليـل افـلا تـعـقـلون سـؤ ال كـرد، فرمود: تمرون عليهم فى القرآن اذا قرأ تم فى القـرآن فـاقرئوا ما قص الله عليكم من خبرهم : شما در قرآن به هنگامى كه تلاوت آيات قـرآن مـى كـنيد از كنار آنها مى گذريد، قرآن اخبارى را كه خداوند بيان كرده براى شما بازگو مى كند.
ايـن تـفـسـيـر مـمـكـن اسـت اشـاره بـه مـعـنـى دوم آيـه و بـطـون آن بـاشـد، و در هـر حـال جمع ميان دو تفسير نيز بى مانع است ، چرا كه هم آثار قوم لوط در خارج در برابر چشمان آنها قرار داشت ، و هم اخبار آن در قرآن مجيد.
آيه و ترجمه


و إ ن يونس لمن المرسلين (139)
اذ ابق إ لى الفلك المشحون (140)
فساهم فكان من المدحضين (141)
فالتقمه الحوت و هو مليم (142)
فلو لا انه كان من المسبحين (143)
للبث فى بطنه إ لى يوم يبعثون (144)
فنبذناه بالعراء و هو سقيم (145)
و انبتنا عليه شجرة من يقطين (146)
و ارسلناه إ لى مائة الف او يزيدون (147)
فامنوا فمتعناهم الى حين (148)


ترجمه :

139 - و يونس از رسولان ما بود.
140 - به خاطر بياور زمانى را كه به سوى كشتى مملو (از جمعيت و بار) فرار كرد.
141 - و با آنها قرعه افكند (و قرعه بنام او اصابت كرد و) مغلوب شد.
142 - (او را به دريا افكندند) و ماهى عظيمى او را بلعيد، در حالى كه مستحق ملامت بود!
143 - و اگر او از تسبيح كنندگان نبود...
144 - تا روز قيامت در شكم ماهى مى ماند.
145 - (بـه هـر حـال مـا او را رهـائى بـخشيديم و) او را در يك سرزمين خشك خالى از گياه افكنديم در حالى كه بيمار بود.
146 - و كدوبنى بر او رويانديم (تا در سايه برگهاى پهن و مرطوبش آرامش يابد).
147 - و او را به سوى جمعيت يكصد هزار نفرى ، يا بيشتر، فرستاديم .
148 - آنها ايمان آوردند و تا مدت معلومى آنان را از مواهب زندگى بهره مند ساختيم .
تفسير:
يونس در بوته امتحان
ايـن شـشـمـيـن و آخرين سرگذشت انبياء و اقوام پيشين است كه در اين سوره آمده سرگذشت يـونـس و قـوم تـوبـه كارش ، و جالب اينكه در پنج سرگذشت پيشين كه از قوم نوح و ابراهيم و موسى و هارون و الياس و لوط سخن مى گفت همه به اينجا منتهى مى شد كه اين اقوام هرگز بيدار نشدند و به عذاب الهى گرفتار شدند، و خدا اين پيامبران بزرگ را از ميان آنها نجات داد.
اما در اين داستان پايان قضيه به عكس آنها است ، قوم كافر يونس با مشاهده نشانه اى از عـذاب الهـى بـيـدار شـدنـد و تـوبـه كـردنـد، و خـدا آنـهـا را مشمول الطاف خويش قرار داد، و از بركات مادى و معنوى بهره مند نمود، حتى يونس را به خـاطـر تـرك اولائى كـه بـه خـاطـر تعجيل در مهاجرت از ميان اين قوم انجام داد، گرفتار مـشـكلات و ناراحتى كرد و حتى در مورد او به ابق كه معمولا درباره بندگان فرارى ذكر مى شود تعبير نمود!
اشـاره بـه ايـنـكـه شـمـا مـشـركـان عـرب ، و شـمـا انـسـانـهـا در طول تاريخ ، آيا مى خواهيد همانند آن اقوام پنجگانه باشيد يا همانند قوم يونس ؟ آيا آن عاقبت شوم و دردناك را طلب مى كنيد، يا اين پايان خير و سعادت ؟ بسته به تصميم خود شما است !
بـه هـر حال در سوره هاى متعددى از قرآن مجيد (از جمله سوره انبياء و يونس و سوره قلم و هـمـيـن سـوره صـافـات ) از ايـن پـيـامبر بزرگ و داستانش سخن به ميان آمده و در هر كدام بـخـشـى از حـالات او مـنـعـكس است ، و در سوره صافات بيشترين تكيه روى مساءله فرار يونس و گرفتارى و نجات او است .
نـخست همچون داستانهاى گذشته سخن از مقام رسالت او به ميان آورده ، مى گويد: يونس از رسولان خداوند بود (و ان يونس لمن المرسلين ).
يونس (عليه السلام ) همانند ساير انبياء دعوت خود را از توحيد و مبارزه با بت پرستى شروع كرد، و سپس با مفاسدى كه در محيط رائج بود به مبارزه پرداخت .
امـا آن قوم متعصب كه چشم و گوش بسته از نياكان خود تقليد مى كردند در برابر دعوت او تسليم نشدند.
يـونـس (عـليـه السلام ) همچنان از روى دلسوزى و خيرخواهى مانند پدرى مهربان آن قوم گـمـراه را انـدرز مـى داد، ولى در برابر اين منطق حكيمانه چيزى جز مغالطه و سفسطه از دشمنان نمى شنيد.
تـنـهـا گـروه انـدكـى كـه شـايـد از دو نـفر تجاوز كردند (عابد و عالمى !) به او ايمان آوردند.
يـونس آنقدر تبليغ كرد كه تقريبا از آنها مايوس شد، در بعضى از روايات آمده است كه به پيشنهاد مرد عابد (و با ملاحظه اوضاع و احوال قوم گمراه ) تصميم گرفت به آنها نفرين كند.
ايـن بـرنـامـه تـحـقق يافت و يونس به آنها نفرين كرد، به او وحى آمد كه در فلان زمان عـذاب الهـى نـازل مـى شود هنگامى كه موعد عذاب نزديك شد يونس همراه مرد عابد از ميان آنـهـا بـيـرون رفـت در حـالى كـه خـشـمـگـيـن بـود، تـا بـه ساحل دريا رسيد در آنجا يك كشتى پر از جمعيت و بار را مشاهده كرد، و از آنها خواهش نمود كه او را نيز همراه خود ببرند.
اين همان است كه قرآن در آيه بعد به آن اشاره كرده ، مى گويد: به خاطر بياور هنگامى را كه به سوى كشتى مملو از بار و جمعيت فرار كرد (اذ ابق الى الفلك المشحون ).
تعبير به ابق از ماده اباق به معنى فرار كردن بنده از مولاى خود، در اينجا تعبير عجيبى اسـت ، و نـشان مى دهد كه ترك اولاى بسيار كوچك تا چه حد در مورد پيامبران عاليمقام از سـوى خـداوند مورد سختگيرى و عتاب واقع مى شود تا آنجا كه پيامبرش را بنده فرارى مى نامد!
بـدون شـك يونس پيامبر معصوم بود و هرگز مرتكب گناهى نشد، ولى بهتر اين بود كه بـاز هـم تـحـمـل بـه خـرج مـى داد و تـا آخـريـن لحـظـات قبل از نزول عذاب در ميان قوم مى ماند شايد بيدار مى شدند.
درسـت اسـت كـه طـبـق بـعـضـى از روايـات چـهـل سـال تـبـليغ كرد، ولى باز بهتر بود چند روز يا چند ساعتى هم بر آن مى افزود، چون چنين نكرد تشبيه به بنده فرارى شد.
بـه هـر حـال يـونـس سـوار بـر كشتى شد، طبق روايات ماهى عظيمى سر راه را بر كشتى گـرفـت ، دهـان بـاز كـرد گـوئى غـذائى مى طلبد، سرنشينان كشتى گفتند به نظر مى رسـد گـنـاهـكـارى در ميان ما است ! (كه بايد طعمه اين ماهى شود، و چاره اى جز استفاده از قرعه نيست ) در اينجا قرعه افكندند قرعه به نام يونس درآمد!
طـبق روايتى قرعه را سه بار تكرار كردند، و هر بار به نام يونس در آمد، ناچار يونس را گرفتند در دهان ماهى عظيم پرتاب كردند!
قرآن در آيات مورد بحث با يك جمله كوتاه به اين ماجرا اشاره كرده مى گويد: يونس با آنها قرعه افكند و مغلوب شد! (فساهم فكان من المدحضين ).
ساهم از ماده سهم در اصل به معنى تير و ساهمه به معنى قرعه كشى آمده است ، زيرا به هنگام قرعه كشى نامها را بر چوبه هاى تير مى نوشتند، و با هم مخلوط مى كردند، سپس يـك چـوبـه تـيـر از آن بـيـرون مـى آوردنـد و بـه نـام هـر كـس اصـابـت مـى كـرد مشمول قرعه مى شد.
مـدحـض از مـاده ادحـاض به معنى باطل كردن و زائل نمودن و مغلوب كردن است ، و در اينجا منظور اين است كه قرعه به نام او اصابت كرد.
ايـن تـفـسـيـر نـيز گفته شده كه دريا طوفانى شد، و بار كشتى سنگين بود و هر لحظه خـطـر غرق شدن سرنشينان كشتى را تهديد مى كرد و چاره اى جز اين نبود كه براى سبك شـدن كـشـتـى بعضى از افراد را به دريا بيفكنند و قرعه به نام يونس درآمد، او را به دريا انداختند، و درست در همين هنگام نهنگى فرا رسيد و او را در كام خود فرو برد.
بـه هـر حـال قـرآن مـى گـويـد: مـاهـى عـظـيـم او را بـلعـيـد در حـالى كه مستحق ملامت بود! (فالتقمه الحوت و هو مليم ).
التقمه از ماده التقام به معنى بلعيدن است .
مـليـم در اصـل از مـاده لوم بـه مـعـنـى مـلامـت اسـت (و هـنـگـامـى كـه بـه بـاب افعال مى رود معنى استحقاق ملامت را مى دهد).
مسلم است اين ملامت و سرزنش به خاطر ارتكاب گناه كبيره يا صغيره اى نبود، بلكه علت آن تـنها ترك اولائى بود كه از او سر زد، و آن عجله در ترك قوم خويش و هجرت از آنان بود.
اما خدائى كه آتش را در دل آب ، و شيشه را در كنار سنگ سالم نگه مى دارد، به اين حيوان عظيم فرمان تكوينى داد كه كمترين آزارى به بنده اش يونس نرساند، او بايد يك دوران زندان بى سابقه را طى كند و متوجه ترك اولائى خود شود و در مقام جبران بر آيد.
در روايـتى آمده است اوحى الله الى الحوت لا تكسر منه عظما و لا تقطع له وصلا: خداوند بـه آن مـاهـى وحـى فرستاد كه هيچ استخوانى را از او مشكن ، و هيچ پيوندى را از او قطع مكن !.
يـونـس خـيـلى زود مـتـوجـه ماجرا شد، و با تمام وجودش رو به درگاه خدا آورد، و از ترك اولى خويش استغفار كرد، و از پيشگاه مقدسش تقاضاى عفو نمود.
در ايـنـجـا ذكـر مـعـروف و پـرمـحـتـوائى از قـول يـونـس نـقـل شـده كـه در آيـه 87 سـوره انـبـيـاء آمـده ، و در مـيـان اهل عرفان به ذكر يونسيه معروف است : فنادى فى الظلمات ان لا اله الا انت سبحانك انى كـنت من الظالمين : او در ميان ظلمتهاى متراكم فرياد زد كه معبودى جز تو نيست ، منزهى تو، من از ظالمان و ستمكاران بودم !
بـر خـويـشتن ستم كردم و از درگاهت دور افتادم ، و به عتاب و سرزنش تو كه جهنم آتش سوزانى براى من است گرفتار شدم .
اين اعتراف خالصانه و اين تسبيح توأ م با ندامت كار خود را كرد و همانگونه كه در آيه 88 سـوره انـبـيـاء آمده فاستجبنا له و نجيناه من الغم و كذلك ننجى المؤ منين : ما دعاى او را اجابت كرديم و از غم و اندوه نجاتش داديم و اينگونه مؤ منان را نجات مى دهيم .
اكـنـون بـبـيـنـيم آيات مورد بحث در اين زمينه چه مى گويد؟ در يك جمله كوتاه مى گويد: اگر او از تسبيح كنندگان نبود... (فلو لا انه كان من المسبحين ).
مسلما تا روز قيامت در شكم ماهى باقى مى ماند! (للبث فى بطنه الى يوم يبعثون ).
و ايـن زنـدان مـوقـت تـبـديـل بـه يـك زنـدان دائم مـى شـد، و آن زنـدان دائم مبدل به گورستان او مى گشت !
در ايـنـكـه آيـا مـانـدن يـونـس در شـكـم مـاهى تا روز رستاخيز (به فرض ترك تسبيح و توبه به درگاه الهى ) به صورت زنده يا مرده بوده است بعضى از مفسران احتمالاتى ذكر كرده اند:
نـخـسـت اينكه هر دو زنده مى ماندند و يونس به صورت يك زندانى تا روز قيامت در شكم ماهى محبوس بود.
دوم اينكه يونس از دنيا مى رفت و ماهى به صورت قبرستان سيار او زنده مى ماند!
سوم اينكه يونس و ماهى هر دو مى مردند و شكم ماهى قبر يونس مى شد، و زمين قبر ماهى ، او در دل ماهى و ماهى در دل زمين تا روز رستاخيز دفن مى شدند.
آيـه مـورد بـحـث دليل بر هيچيك از اين اقوال نمى تواند باشد، ولى آيات متعددى كه مى گـويد در پايان دنيا همه مى ميرند نشان مى دهد كه زنده ماندن يونس يا زنده ماندن ماهى تـا روز قـيـامـت مـمكن نيست ، لذا از ميان اين تفسيرهاى سه گانه تفسير سوم نزديكتر به نظر مى رسد.
ايـن احـتـمـال نـيـز وجـود دارد كـه ايـن تـعبير كنايه از مدت طولانى باشد يعنى تا مدتى طـولانـى در ايـن زنـدان بـاقـى مـى مـانـد، چنانكه اين تعبير را در موارد مشابه آن نيز مى گويند كه تا قيامت بايد در انتظار فلان مطلب بمانى .
ولى فـرامـوش نـكـنيم كه اينها همه در صورتى تحقق مى يافت كه او تسبيح و توبه را تـرك مـى گـفـت ، ولى چـنـيـن نـشـد او در سـايـه تـسـبـيـح پـروردگـار مشمول عفو خاصش شد.
سـپـس هـمـانـگونه كه قرآن مى گويد: ما او را در يك سرزمين خشك و خالى از درخت و گياه افكنديم ، در حالى كه بيمار بود (فنبذناه بالعراء و هو سقيم ).
ماهى عظيم در كنار ساحل خشك و بى گياهى آمد، و به فرمان خدا لقمه اى را كه از او زياد بود بيرون افكند اما پيدا است اين زندان عجيب سلامت جسم يونس را بر هم زده بود، بيمار و ناتوان از اين زندان آزاد شد.
درست نمى دانيم يونس چه مدت در شكم ماهى بود، ولى مسلم است هر چه بود نمى توانست از عوارض آن بر كنار ماند، درست است كه فرمان الهى صادر شده بود كه يونس هضم و جـذب بـدن ماهى نشود، اما اين بدان معنى نبود كه آثارى از اين زندان را به همراه نياورد، لذا جمعى از مفسران نوشته اند كه او به صورت
جوجه نوزاد و ضعيف و بى بال و پر از شكم ماهى بيرون آمد، به طورى كه توان حركت نداشت .
بـاز در ايـنـجا لطف الهى به سراغ او آمد، چرا كه بدنش بيمار و آزرده ، و اندامش خسته و ناتوان بود، آفتاب ساحل او را آزار مى داد، پوششى لطيف لازم بود تا بدنش در زير آن بـيـارامـد، قـرآن در اينجا مى گويد: ما كدوبنى بر او رويانيديم تا در سايه برگهاى پهن و مرطوب بيارامد (و انبتنا عليه شجرة من يقطين ).
يقطين به طورى كه بسيارى از ارباب لغت و مفسران گفته اند: هر گياهى است كه ساقه نـدارد، و داراى بـرگـهـاى پـهـن اسـت ، مـانـنـد بـوتـه خـربـزه و كدو و خيار و هندوانه و امـثـال آن ، ولى بـسـيـارى از مـفـسـران و روات حـديث در اينجا تصريح كرده اند كه منظور خصوص ‍ كدوبن است (بايد توجه داشت كه شجره در لغت عرب هم به نباتاتى گفته مى شـود كـه داراى سـاقه و شاخه است و هم بدون ساقه و شاخه ، و به تعبير ديگر اعم از درخـت و گـيـاه اسـت حتى در اينجا حديثى از پيامبر گرامى اسلام (صلى اللّه عليه و آله و سـلّم ) نـقـل كرده اند كه شخصى به آن حضرت عرض كرد: انك تحب القرع ؟ شما كدو را دوست داريد فرمود اجل هى شجرة اخى يونس : آرى آن گياه برادرم يونس است .
مى گويند: كدوبن علاوه بر اينكه برگهاى پهن و پرآبى دارد و مى توان از آن سايبان خـوبى تهيه كرد مگس نيز بر برگهاى آن نمى نشيند، و يونس به خاطر توقف در شكم مـاهـى پـوسـت تـنـش آن قـدر نـازك و حساس شده بود كه از نشستن حشرات بر آن رنج مى برد، او اندام خود را با اين كدوبن پوشانيد تا هم از سوزش آفتاب در امان باشد و هم از حشرات .
شـايـد خـداونـد مـى خـواهـد درسـى را كـه بـه يـونـس در شـكـم ماهى داده است در اين مرحله تـكـمـيل كند، او بايد تابش آفتاب و حرارتش را بر پوست نازك تنش احساس كند، تا در آيـنـده در مـقـام رهـبـرى براى نجات امتش از آتش سوزان جهنم تلاش و كوشش بيشترى به خرج دهد همين مضمون در بعضى از روايات اسلامى وارد شده است .
يونس را در اينجا رها مى كنيم و به سراغ قومش مى رويم .
هـنـگـامى كه يونس با حالت خشم و غضب قوم را رها كرد، و مقدمات خشم الهى نيز بر آنها ظاهر شد، تكان سختى خوردند و به خود آمدند، اطراف عالم و دانشمندى را كه در ميان آنها بود گرفتند، و با رهبرى او در مقام توبه بر آمدند.
در بـعـضـى از روايـات آمده است كه آنها دستجمعى به سوى بيابان حركت كردند، و بين زنان و فرزندان ، و حيوانات و بچه هاى آنها، جدائى افكندند، سپس گريه را سر دادند، و صـداى ناله خود را بلند كردند و مخلصانه از گناهان خويش و تقصيراتى كه درباره پيامبر خدا يونس داشتند توبه كردند.
در اينجا پرده هاى عذاب كنار رفت و حادثه بر كوهها ريخت ، و جمعيت مؤ من توبه كار به لطف الهى نجات يافتند.
يونس بعد از اين ماجرا به سراغ قومش آمد تا ببيند عذاب بر سر آنها چه آورده است ؟
هـنـگـامى كه آمد در تعجب فرو رفت كه چگونه آنها در روز هجرتش همه بت پرست بودند ولى اكنون همه موحد خداپرست شده اند؟
قـرآن در اينجا مى گويد: ما او را به سوى جمعيت يكصد هزار نفرى يا بيشتر فرستاديم (و ارسلناه الى ماة الف او يزيدون ).
آنـها ايمان آوردند و ما تا مدت معينى آنان را از مواهب حيات و زندگى دنيا بهره مند ساختيم (فامنوا فمتعناهم الى حين ).
البـتـه ايـمـان اجـمـالى و تـوبـه آنـهـا قـبـلا بـود، ولى ايـمـان آنـهـا بـطـور تـفـصـيـل بـه خدا و پيامبرش يونس و تعليمات و دستورات او هنگامى صورت گرفت كه يونس به ميان آنها بازگشت .
قابل توجه اينكه از آيات قرآن استفاده مى شود كه اين ماءموريت مجدد به سوى همان قوم پيشين بوده است ، و اينكه بعضى آنرا ماءموريت جديدى به سوى قوم تازه اى دانسته اند با ظاهر آيات سازگار نيست .
زيـرا از يـكـسـو در ايـنـجا خوانديم : فامنوا فمتعناهم الى حين : يعنى اين قومى كه يونس ماءموريت هدايت آنها را پيدا كرد ايمان آوردند و ما آنها را تا زمان معينى بهره مند ساختيم .
و از سوى ديگر همين تعبير در سوره يونس درباره همان قوم سابق آمده است : فلو لا كانت قرية آمنت فنفعها ايمانها الا قوم يونس لما آمنوا كشفنا عنهم عذاب الخزى فى الحياة الدنيا و مـتـعناهم الى حين : چرا هيچيك از اقوام به موقع ايمان نياوردند تا مفيد به حالشان باشد، جـز قوم يونس كه وقتى ايمان آوردند عذاب خواركننده را در زندگى دنيا از آنها برطرف ساختيم ، و تا مدت معينى آنها را بهره مند نموديم (يونس - 98).
ضـمـنا از اينجا روشن مى شود كه مراد از الى حين (تا مدت معينى ) همان پايان زندگى و اجل طبيعى آنها است .
در اينكه چرا در آيات فوق مى فرمايد: صد هزار نفر، يا بيشتر و مراد
از بيشتر چه اندازه است مفسران تفسيرهاى گوناگونى ذكر كرده اند.
ولى ظـاهـر ايـن اسـت كـه اين گونه تعبيرات براى تاءكيد و عظمت چيزى است نه بخاطر ترديد و شك گوينده .
نكته ها:
1 - تاريخچه كوتاهى از زندگى يونس (عليه السلام )
يـونـس فرزند متى كه لقب او ذوالنون (صاحب ماهى ) است و اين لقب به خاطر آن است كه سـرگـذشـت او بـا داستان ماهى چنانكه گفتيم گره خورده شده است ، از پيامبران معروفى است كه ظاهرا بعد از موسى و هارون قدم به عرصه وجود گذاشت .
بعضى او را از اولاد هود و ماءموريت او را هدايت باقيمانده قوم ثمود دانسته اند.
سرزمين ظهور او منطقه اى از عراق بنام نينوا بود.
بعضى ظهور او را در حدود 825 سال قـبـل از مـيـلاد حـضـرت مسيح (عليه السلام ) نوشته اند، و هم اكنون در نزديكى كوفه در كنار شط قبر معروفى است بنام يونس .
در بـعـضـى از كـتـب آمـده او پـيـغمبرى از بنى اسرائيل بود كه بعد از سليمان به سوى اهل نينوا مبعوث شد.
در كـتـاب يـونـاه از كتب عهد عتيق (تورات ) بحثهاى مشروحى درباره يونس تحت نام يوناه ابن متى آمده است .
طـبـق ايـن نـقـل او مـاءموريت داشت كه به شهر بزرگ نينوا رود، و در برابر شرارت مردم قيام كند سپس حوادث ديگرى ذكر مى كند كه شباهت زيادى دارد با آنچه در قرآن آمده است ، بـا ايـن تفاوت كه طبق روايات اسلامى يونس به دعوت قوم خود برخاست و وظيفه خود را در ايـن زمـيـنه انجام داد، و بعد از آنكه قوم دعوت او را رد كردند به آنها نفرين كرد، و از مـيـان آنها خارج شد و ماجراى كشتى و ماهى براى او پيش آمد، ولى تورات عبارت زننده اى دارد و تـصـريح مى كند كه او قبل از انجام ماءموريت مى خواست استعفا كند! لذا برخاست و فرار كرد و ماجراى كشتى و ماهى پيش آمد.
و عـجـبـتـر ايـنكه تورات مى گويد هنگامى كه خداوند عذاب را از قوم او به خاطر توبه آنها برداشت يونس ، بسيار ناراحت شد و خشمش ‍ افروخته شد!.
از فـصـول تـورات اسـتـفـاده مـى شـود كـه يونس دو بار ماءموريت پيدا كرد، در ماءموريت اول خوددارى نمود و به آن سرنوشت دردناك مبتلا شد، بار دوم به او ماءموريت داده شد كه بـه هـمان شهر نينوا برود مردم نينوا بيدار شدند، به خدا ايمان آوردند، و به توبه از گناهان خود پرداختند، و مشمول عفو الهى شدند و اين همان عفوى بود كه يونس را خوش آمد نبود!
از مـقايسه آنچه در قرآن و روايات اسلامى آمده با آنچه در تورات كنونى آمده است روشن مـى شود كه تا چه حد تورات تحريف يافته مقام اين پيامبر بزرگ را پائين آورده است ، گـاه نـسـبـت عـدم قـبـول مـاءمـوريـت رسـالت را بـه او مـى دهـد و گـاه خـشـمـنـاك شـدن از شـمـول عفو و رحمت پروردگار نسبت به يك قوم توبه كار، و اينها است كه نشان مى دهد تـورات كـنـونـى بـه هـيـچ وجـه كـتـاب قـابـل اعـتـمـادى نـيـسـت . بـه هـر حال او از پيامبران بزرگى است كه قرآن از او به عظمت ياد كرده است .
2 - چگونه يونس در شكم ماهى زنده ماند؟
گفتيم دليل روشنى در دست نيست كه يونس چه مدتى در شكم ماهى ماند؟ چند ساعت ، يا چند روز، و يـا چـنـد هـفـتـه ، در بـعـضـى از روايـات نـه ساعت ، و بعضى سه روز، و بعضى بـيـشـتـر، و حـتـى تـا چـهـل روز گـفـتـه انـد، ولى مـدرك مـسـلمـى بـر هـيـچـيـك از ايـن اقـوال وجـود نـدارد، تـنـهـا در تفسير على بن ابراهيم در حديثى از امير مؤ منان على (عليه السلام ) توقف يونس در شكم ماهى 9 ساعت ذكر شده است .
بعضى از مفسران اهل سنت مدت آن را يك ساعت هم ذكر كرده اند.
ولى هـر چـه باشد بدون شك اين توقف يك امر عادى نيست ، انسان نمى تواند بيش از چند دقـيـقـه در مـحـيطى كه هوا وجود ندارد زنده بماند، و اگر مى بينيم جنين در شكم مادر ماهها زنـده مـى ماند به خاطر اين است كه هنوز دستگاه تنفس او به كار نيفتاده و اكسيژن لازم را تنها از طريق خون مادر دريافت مى كند.
بنابراين ماجراى يونس بدون شك يك اعجاز است ، و اين نخستين اعجازى نيست كه در قرآن بـا آن روبـرو مـى شـويـم ، هـمـان خـدائى كـه ابـراهـيـم (عـليـه السـلام ) را در دل آتش سالم نگهداشت ، و موسى و بنى اسرائيل را با ايجاد جاده هاى خشك در وسط دريا از غـرقـاب نـجـات داد، و نـوح (عـليـه السـلام ) را به وسيله كشتى ساده اى از آن طوفان عـظـيـم و گـسترده رهائى بخشيد، و سالم به زمين فرود آورد، همان خداوند قدرت دارد كه بنده اى از بندگان خاصش را مدتى در شكم ماهى عظيمى سالم نگهدارد.
البته وجود چنين ماهيهاى بزرگ در گذشته و امروز مطلب عجيبى نيست ، هم اكنون ، ماهيهاى عـظـيـمـى بـه نـام بـالن مـوجـود اسـت كـه بـيـش ‍ از 30 مـتـر طول
دارد و بزرگترين حيوان روى زمين است و جگر او بالغ بر يك تن مى شود!
در هـمـيـن سـوره داسـتـانـهـاى انـبـيـاى پـيـشـيـن را خـوانـديـم كـه بـه طـرز اعـجازآميزى از چنگال بلاها رهائى يافتند و يونس آخرين آنها در اين سلسله است .
3 - درسهائى بزرگ در داستانى كوچك !
مـى دانـيـم طـرح ايـن سـرگـذشـتها در قرآن مجيد همه براى هدفهاى تربيتى است چرا كه قرآن كتاب داستان نيست كتاب انسانسازى و تربيت است .
از اين سرگذشت عجيب پندهاى بزرگى مى توان گرفت :
الف : تـخلف حتى به صورت يك ترك اولى از يك پيامبر بزرگ در پيشگاه خداوند مهم است و كيفر دارد.
البـتـه چـون مـقـام پـيـامـبـران بـسـيـار والا اسـت يـك غـفـلت كـوچـك در مـورد آنـهـا گـاه مـعـادل يـك گـنـاه كـبـيـره اى كـه از ديـگـران سـر بـزنـد مـى بـاشـد بـه هـمـيـن دليـل ديـديـم كـه در اين داستان خداوند او را بنده فرارى ناميد، و در روايات آمده بود كه سرنشينان كشتى گفتند: يك فرد عاصى در ميان ما است ! و سرانجام خداوند او را در زندان وحـشـتناكى گرفتار كرد، و بعد از توبه و بازگشت به سوى خدا از آن زندان با تنى آزرده و بيمار آزاد شد.
تـا هـمـگان بدانند تخلف از هيچكس پذيرفته نيست ، عظمت مقام پيامبران و اولياى خدا نيز بـه آن اسـت كـه بـنـده مـطـيـع فـرمان او هستند و گر نه كسى با خدا رابطه خويشاوندى نـدارد، البـتـه ايـن نـشـانـه عـظـمـت مـقـام اين پيامبر بزرگ است كه خداوند درباره او چنين سختگيرى مى كند.
ب : در همين داستان (در آن قسمتى كه در سوره انبياء آيه 87 آمده است ) راه نجات مؤ منان را از غـم و انـدوه و گرفتارى و مشكلات همان راهى معرفى مى كند كه يونس (عليه السلام ) پـيـمـود، و آن اعتراف به خطا در پيشگاه حق ، و تسبيح و تنزيه و توبه و بازگشت به سوى او است .
ج : ايـن مـاجـرا نشان مى دهد كه چگونه يك قوم گنهكار و مستحق عذاب مى توانند در آخرين لحـظـات مسير تاريخ خود را عوض كنند، و به آغوش پر مهر و رحمت الهى باز گردند و نـجـات يـابـنـد، مـشـروط بـر ايـنكه پيش از آنكه فرصت از دست رود متوجه شوند و اگر بتوانند عالمى را به رهبرى خود بر گزينند.
د: ايـن مـاجـرا نـشـان مـى دهـد كه ايمان به خدا و توبه از گناه علاوه بر آثار و بركات مـعـنـوى مواهب ظاهرى دنيا را نيز متوجه انسان مى سازد، عمران و آبادى مى آفريند، و مايه طـول عـمـر و بـهـره گـيـرى از مـواهب حيات مى شود، نظير اين معنى در داستان نوح (عليه السلام ) نيز آمده است كه شرح آن را به خواست خدا در تفسير سوره نوح خواهيم خواند.
هــ: قـدرت خـداونـد آنـقـدر وسـيـع و گـسـتـرده اسـت كـه چـيـزى در بـرابـر آن مـشـكـل نـيـسـت ، تـا آن حد كه مى تواند انسانى را در دهان و شكم جانور عظيم و وحشتناكى سـالم نـگهدارد، و سالم بيرون فرستد. اينها نشان مى دهد كه همه اسباب اين عالم ابزار اراده او هستند و همه سر بر فرمان او دارند.
4 - پاسخ به يك سؤ ال
در ايـنـجا سؤ الى مطرح مى شود و آن اينكه : در بيان سرگذشتهاى اقوام ديگر در آيات قـرآن آمـده اسـت كـه بـه هـنـگـام نـزول عـذاب (عـذاب اسـتـيصال كه براى نابودى اقوام سركش نازل مى شده ) توبه و انابه بى اثر بوده است ، چگونه اين مساءله در مورد قوم يونس استثنا پذيرفت ؟
در برابر اين سؤ ال دو پاسخ مى توان گفت :
نـخـسـت ايـنـكـه عـذاب هـنـوز نـازل نـشـده بـود تـنـهـا عـلائم مـخـتـصـرى كـه از قـبـيل هشدارها است به چشم مى خورد كه آنها به موقع از اين هشدارها استفاده كردند و پيش از نزول عذاب توبه نمودند و ايمان آوردند.
ديـگـر ايـنـكـه ايـن عـذاب عـذاب اسـتـيـصـال نـبـوده ، و از قـبـيـل گـوشـمـاليـهائى بوده كه قبل از نزول عذاب بنيان كن به اقوام مختلف مى داده تا قـبـل از فـوت فـرصـت بـيدار شوند و راه تقوا پيش گيرند، مانند مجازاتهاى مختلف قوم فرعون قبل از غرقاب .
5 - قرعه و مشروعيت آن در اسلام
در روايـات مـربـوط بـه قـرعـه و مـشـروعـيـت آن مى خوانيم كه امام صادق (عليه السلام ) فـرمـود: اى قـضـيـة اعـدل مـن القـرعـة اذا فـوض الامـر الى الله عـزوجـل ، يـقول : فساهم فكان من المدحضين : كدام داورى از قرعه عادلانه تر است (هنگامى كـه كـارهـا بـه بن بست رسد) و موضوع به خدا واگذار شود، مگر خداوند (در قرآن مجيد درباره يونس ) نمى گويد: فساهم فكان من المدحضين : يونس با سرنشينان كشتى قرعه افكند، و قرعه به نام او درآمد و محكوم شد!
اشـاره بـه ايـنـكـه قـرعـه بـه هـنـگـامـى كـه كـار مـشـكـل شـود و راه حـل ديـگـرى نـبـاشـد و كـار را بـه خـدا واگذار كنند به راستى راه گشا است ، چنانكه در داستان يونس درست منطبق بر واقعيت شد.
ايـن مـعنى در حديث ديگرى با صراحت بيشتر از پيغمبر گرامى اسلام (صلى اللّه عليه و آله و سـلّم ) نـقـل شـده كـه فـرمود: ليس من قوم تنازعوا (تقارعوا) ثم فوضوا امرهم الى الله الا خـرج سـهـم المـحـق : هـيـچ قـومـى اقـدام بـه قـرعـه (بـه هـنـگـام بـن بـسـت كـامـل ) نـكردند در حالى كه كار خود را به خدا واگذار كرده باشند مگر اينكه قرعه به واقعيت اصابت مى كند و حق آشكار مى شود.
شرح بيشتر پيرامون اين مساءله را در كتاب (القواعد الفقهيه ) آورده ايم .
آيه و ترجمه


فاستفتهم الربك البنات و لهم البنون (149)
ام خلقنا الملائكة اناثا و هم شاهدون (150)
أ لا إ نهم من إ فكهم ليقولون (151)
ولد الله و انهم لكاذبون (152)
أ صطفى البنات على البنين (153)
ما لكم كيف تحكمون (154)
افلا تذكرون (155)
ام لكم سلطان مبين (156)
فاتوا بكتابكم إ ن كنتم صادقين (157)
و جعلوا بينه و بين الجنة نسبا و لقد علمت الجنة إ نهم لمحضرون (158)
سبحان الله عما يصفون (159)
إ لا عباد الله المخلصين (160)


ترجمه :

149 - از آنها بپرس : آيا پروردگار تو دخترانى دارد و پسران از آن آنها است ؟!
150 - آيا ما فرشتگان را به صورت دختران آفريديم و آنها ناظر بودند؟!
151 - بدانيد آنها با اين تهمت بزرگشان مى گويند.
152 - خداوند فرزندى آورده ! ولى آنها قطعا دروغ مى گويند!
153 - آيا دختران را بر پسران ترجيح داده ؟
154 - شما چگونه حكم مى كنيد؟ (و هيچ مى فهميد چه مى گوئيد؟).
155 - آيا متذكر نمى شويد؟
156 - آيا شما دليل روشنى در اين باره داريد؟
157 - كتابتان را بياوريد اگر راست مى گوييد!
158 - آنـهـا مـيـان او و جـن (خـويـشـاونـدى و) نـسـبـتـى قائل شدند، در حالى كه جنيان به خوبى مى دانستند كه اين بت پرستان در دادگاه الهى احضار مى شوند.
159 - منزه است خداوند از توصيفى كه آنها مى كنند.
160 - مگر بندگان مخلص خدا.
تفسير:
تهمتهاى زشت و رسوا
بـعـد از ذكـر شـش داسـتـان از سـرگذشت انبياء پيشين و درسهاى آموزنده اى كه در هر يك نـهـفـتـه بـود موضوع سخن را تغيير داده ، و به مطلب ديگرى كه به مشركان عرب سخت ارتـبـاط داشـتـه مى پردازد، و اشكال مختلفى از شرك آنها را مطرح ساخته ، سخت آنها را به محاكمه مى كشد، و با دلائل مختلف افكار خرافى آنها را در هم مى كوبد.
مساءله اين است كه جمعى از مشركان عرب به خاطر انحطاط فكرى و نداشتن
هـيـچـگـونـه عـلم و دانـش خـدا را بـا خود قياس مى كردند و براى او فرزند و گاهى همسر قائل بودند.
از جـمله قبائل جهينه ، و سليم و خزاعه و بنى مليح معتقد بودند كه فرشتگان دختران خدا هـسـتند! و بسيارى از مشركان عرب جن را نيز فرزندان او مى پنداشتند و يا بعضا همسرى از جن براى پروردگار قائل بودند!
ايـن پـنـدارهـاى بـى اسـاس و خـرافـى آنها را به كلى از راه حق منحرف ساخته بود، به گونه اى كه آثار توحيد و يگانگى خدا از بين آنها برچيده شده بود.
در حديث آمده است كه مورچه گمان مى كند كه پروردگارش مانند او دو شاخك دارد!.
آرى فـكـر كـوتـاه انسان را به مقايسه مى كشاند، مقايسه خالق به مخلوق ، و اين مقايسه بدترين عامل گمراهى در شناخت خدا است .
به هر حال قرآن نخست به سراغ آنها مى رود كه فرشتگان را دختران خدا مى پنداشتند و از سه طريق تجربى و عقلى و نقلى به آنها پاسخ مى دهد:
نـخـسـت مـى فرمايد: از آنها بپرس : آيا پروردگار تو دخترانى دارد و پسران از آن آنها است ؟! فاستفتهم الربك البنات و لهم البنون ).
چـگـونـه آنـچـه را بـراى خـود نـمـى پـسـنـديـد بـراى خـدا قـائل هـسـتـيـد (ايـن سـخن طبق عقيده باطل آنها است كه از دختر سخت متنفر بودند و به پسر سـخـت عـلاقـمند، چرا كه پسران در زندگى آنها در جنگها و غارتگريهاشان نقش مؤ ثرى داشتند در حالى كه دختران كمكى به آنها نمى كردند.
بـدون شـك پـسـر و دخـتـر از نظر انسانى و در پيشگاه خدا از نظر ارزش يكسانند و معيار شـخصيت هر دو پاكى و تقوا است ، ولى استدلال قرآن در اينجا به اصطلاح از باب ذكر مسلمات خصم است كه مطالب طرف را بگيرند و به خود او بازگردانند.
نـظـيـر ايـن مـعـنـى در سـوره هاى ديگر قرآن آمده است ، از جمله : در سوره نجم آيه 22 مى خـوانيم : الكم الذكر و له الانثى تلك اذا قسمة ضيزى : آيا براى شما پسر است و براى او دختر؟ اين تقسيم غير عادلانه اى است !
سـپـس بـه دليـل حـسـى مـسـاءله پـرداخته باز به طريق استفهام انكارى مى گويد: آيا ما فرشتگان را به صورت دختران آفريديم و آنها شاهد و ناظر بودند؟ (ام خلقنا الملائكة اناثا و هم شاهدون ).
بدون شك جواب آنها در اين زمينه منفى بود، چه اينكه هيچكدام نمى توانستند حضور خود را به هنگام خلقت فرشتگان ادعا كنند.
بـار ديـگـر بـه دليـل عـقـلى كـه از مـسـلمـات ذهـنى آنها گرفته شده باز مى گردد و مى گـويـد: بـدانـيـد آنـهـا بـا ايـن تـهـمـت زشت و بزرگشان مى گويند... (الا انهم من افكهم ليقولون ).
خداوند فرزندى آورده ، آنها قطعا كاذب و دروغگو هستند! (ولد الله و انهم لكاذبون ).
آيا دختران را بر پسران ترجيح داده ؟! (اصطفى البنات على البنين ).
شـمـا را چـه مـى شـود؟ چـگـونـه حكم مى كنيد؟! هيچ مى فهميد چه مى گوئيد؟ (ما لكم كيف تحكمون ).
آيـا وقـت آن نـرسـيـده است كه از اين لاطائلات و خرافات زشت و رسوا دست برداريد؟ آيا متذكر نمى شويد؟ (افلا تذكرون ).
ايـن سـخـنـان بـه قـدرى بـاطـل و بـى پـايـه اسـت كـه اگـر آدمـى يـك ذره عقل و درايت داشته باشد و انديشه كند باطل بودن آن را درك مى نمايد.
بـعـد از ابـطـال ادعـاى خـرافـى آنـهـا بـا يـك دليـل حـسـى و يـك دليـل عـقـلى ، به سومين دليل مى پردازد كه دليل نقلى است ، مى گويد: اگر چنين چيزى كـه شـمـا مـى گـوئيـد صـحـت داشـت بـايـد اثـرى از آن در كـتـب پـيـشـيـن بـاشد، آيا شما دليل روشنى در اين زمينه داريد؟! (ام لكم سلطان مبين ).
اگر داريد كتاب خود را بياوريد اگر راست مى گوئيد! (فاتوا بكتابكم ان كنتم صادقين ).
در كدام كتاب ؟ در كدام نوشته ؟ و در كدام وحى آسمانى چنين چيزى آمده ، و بر كدام پيامبر نازل شده است ؟!
ايـن سـخـن نـظـيـر گـفـتـگـوى ديـگرى است كه قرآن با بت پرستان دارد. پس از آنكه مى گـويـد: آنـها فرشتگان را كه بندگان خدا هستند دختران قرار داده اند، و ادعا مى كنند كه اگـر خـدا نـمـى خـواست ما اينها را پرستش نمى كرديم مى گويد: ام آتيناهم كتابا من قبله فـهـم به مستمسكون : آيا ما كتابى پيش از آن براى آنها فرستاده ايم و در اين ادعاى خود به آن تمسك مى جويند؟ (زخرف - 21).
نـه ، ايـنـهـا چـكـيـده كـتـب آسـمـانـى نـيـسـت ، ايـنـهـا خـرافـاتـى اسـت كـه از نـسـلى بـه نـسـل ديـگـر و از جـاهـلانى به جاهلان ديگر منتقل شده ، و هيچ مبنا و ماخذ خردپسندى ندارد. چنانكه در ذيل همين آيه سوره زخرف نيز به آن اشاره شده است .
در آيه بعد به يكى ديگر از خرافات مشركان عرب مى پردازد، و آن نسبتى است كه ميان خدا و جن قائل بودند! سخن را از صورت خطاب در آورده و به صورت غائب مطرح مى كند، گـوئى آنـهـا چـنان بى ارزشند كه بيش از اين شايستگى و لياقت روياروئى در سخن را نـدارنـد، مـى فـرمـايـد: آنـهـا مـيـان او و جـن خـويـشـاونـدى و نـسـبـتـى قائل شدند! (و جعلوا بينه و بين الجنة نسبا).
ايـن چـه نـسـبـتـى بـود كـه آنـهـا مـيـان خـداونـد و جـن قـائل بـودنـد؟ در پـاسـخ ايـن سـؤ ال تفسيرهاى مختلفى ذكر شده است .
بـعضى گفته اند: آنها دوگانه پرست بودند و معتقد بودند (نعوذ بالله ) خدا و شيطان برادرند! خدا خالق نيكى ها است و شيطان خالق شرور!
اين تفسير بعيد به نظر مى رسد، زيرا دوگانه پرستان يا ثنويين در ميان عرب معروف نبودند، در مناطقى مثل ايران در عصر ساسانى اين خرافه وجود داشت .
بـعـضـى ديـگـر جـن و مـلائكـه را بـه يـك مـعـنـى دانـسـتـه انـد، زيـرا جـن در اصـل بـه مـعنى موجودى است كه از نظرها پوشيده و پنهان است و چون فرشتگان با چشم ديده نمى شوند اين كلمه بر آنها اطلاق شده است ، بنابراين مى گويند مراد از نسب همان نسبتى است كه عرب جاهلى براى آنها قائل بود و آنانرا دختران خدا مى ناميد.
اين تفسير نيز مشكل به نظر مى رسد چرا كه ظاهر آيات مورد بحث اين است كه دو مطلب را تـعـقـيـب مـى كـنـد، بـعـلاوه اطـلاق واژه جـن بـر فـرشـتـگـان معمول و ماءنوس نيست ، به خصوص در قرآن مجيد.
تـفـسـيـر سومى كه بعضى براى اين آيه گفته اند اين است كه آنها جن را همسران خدا مى پنداشتند و ملائكه را دختران او!!
اين نيز بعيد به نظر مى رسد، چون اطلاق كلمه نسب به همسرى نيز بعيد است .
تفسيرى كه از همه مناسبتر است اينكه منظور از نسب هر گونه نسبت و رابطه است ، هر چند جنبه خويشاوندى نداشته باشد، و مى دانيم كه جمعى از مشركان عرب جن را مى پرستيدند و آنـهـا را شـريـك خـدا مـى پـنـداشـتـنـد، و بـه ايـن تـرتـيب رابطه اى ميان آنها و خداوند قائل بودند.
بـه هـر حـال قرآن مجيد اين عقيده خرافى را سخت انكار كرده ، و مى گويد: جنيانى كه بت پـرستان خرافى آنها را معبود خود مى پندارند، يا رابطه خويشاوندى با خدا براى آنها قـائلنـد، آرى هـمـان جـنيان ، به خوبى مى دانستند كه اين بت پرستان خرافى در دادگاه عدل الهى براى حساب و مجازات احضار مى شوند (و لقد علمت الجنة انهم لمحضرون ).
بـعـضـى احتمال ديگرى در تفسير اين آيه نيز گفته اند كه منظور اين است : جنيان اغواگر مى دانند كـه خـود در دادگـاه خـداونـد بـراى حـسـاب و كـيـفـر احـضـار مـى شـونـد، ولى تـفـسـيـر اول مناسبتر به نظر مى رسد.
بـعـد مـى افـزايـد: مـنـزه اسـت خـداونـد از تـوصـيـفـى كـه ايـن گـروه (جاهل گمراه ) مى كنند (سبحان الله عما يصفون ).
جـز تـوصـيـفـى كـه بـنـدگـان مـخلص خدا (از روى آگاهى و معرفت در مورد او دارند) هيچ توصيفى شايسته ذات مقدسش نيست (الا عباد الله المخلصين ).
بـه ايـن تـرتيب هر گونه توصيفى كه مردم درباره خدا مى كنند نادرست است ، و خداوند از آن پاك و منزه است ، جز توصيفى كه بندگان مخلص از او دارند، بندگانى كه از هر گـونـه شـرك و هـواى نفس و جهل و گمراهى مبرا هستند، و خدا را جز به آنچه خودش اجازه داده توصيف نمى كنند.
درباره عباد الله المخلصين ذيل آيه 128 همين سوره بحثى داشته ايم .
آرى بـراى شـناخت خدا نبايد دنبال خرافاتى افتاد كه از اقوام جاهلى باقى مانده و انسان از بيان آنها شرم دارد، بايد به سراغ بندگان مخلصى رفت كه گفتار آنها روح انسان را بـه اوج آسـمـانـها پرواز مى دهد، و در نور وحدانيت او محو مى سازد، هر گونه شائبه شرك را از دل مى شويد، و هر گونه تجسم و تشبيه را از فكر مى زدايد.
بـايد به سراغ سخنان پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) و خطبه هاى نهج البلاغه على (عليه السلام ) و دعاهاى پر مغز امام سجاد (عليه السلام ) در صحيفه سجاديه رفت ، و در پرتو توصيفهاى اين بندگان خدا، خدا را شناخت .
امـيـر مـؤ مـنـان عـلى (عـليـه السـلام ) در يـكـجـا مـى فـرمـايـد: لم يـطـلع العـقـول عـلى تـحـديـد صـفـتـه ، و لم يـحجبها عن واجب معرفته ، فهو الذى تشهد له اعلام الوجـود، عـلى اقـرار قلب ذى الجحود، تعالى الله عما يقوله المشبهون به و الجاحدون له علوا كبيرا:
نـه عـقـول را بـر كـنـه صـفات خويش آگاه ساخته ، و نه آنها را از معرفت و شناختش باز داشته ، او است كه نشانه هاى عالم هستى دلهاى منكران را بر اقرار
بـه وجـودش واداشـتـه ، و برتر و بالاتر است از گفتار كسانى كه او را به مخلوقاتش تشبيه مى كنند، يا راه انكارش را مى پويند.
در جاى ديگر در توصيف پروردگار چنين مى گويد:
لا تناله الاوهام فتقدره ، و لا تتوهمه الفطن فتصوره ، و لا تدركه الحواس فتحسه ، و لا تـلمـسـه الايـدى فـتـمـسـه و لا يـتـغـيـر بـحـال ، و لا يـتـبـدل فـى الاحـوال ، و لا تبليه الليالى و الايام ، و لا يغيره الضياء و الظلام ، و لا يوصف بشى ء من الاجزاء و لا بالجوارح و الاعضاء، و لا بعرض ‍ من الاعراض ، و لا بالغيرية و الابعاض ، و لا يقال له حد و لا نهاية ، و لا انقطاع و لا غاية :
دسـت انـديـشـه هـاى بـلنـد بـه دامـن كـبريائيش نرسد، تا در حد و نهايتى محدودش كند، و هـوشـمـنـدان نـتـوانـند نقش او را در خيال تصوير نمايند، حواس از دركش عاجز، و دستها از لمـسـش قـاصـرنـد، تـغـيـيـر و گـونـاگـونـى در او راه نـدارد، و گـذشـت زمـان هـيچگونه تـبديل و دگرگونى براى او به وجود نياورد، آمد و شد شبها و روزها او را كهنه نسازد، و روشـنـائى و تـاريـكـى تـغييرش ندهد، او به اجزاء و جوارح و اعضاء، و به عوارض و ابـعـاض ، بـه هـيـچكدام توصيف نگردد، حد و نهايتى براى او نيست ، و انقطاع و انتهائى ندارد.
و در جـاى ديـگـر مـى فـرمـايـد و مـن قـال فـيـم ؟ فـقـد ضـمـنـه ، و مـن قـال عـلام ؟ فـقـد اخـلى مـنـه كـائن لا عـن حـدث ، مـوجـود لا عـن عـدم ، مـع كـل شـى ء لا بـمـقارنة و غير كل شى ء لا بمزايله : و آن كس كه بگويد خدا در كجا است ؟ وى را در ضمن چيزى تصور كرده ، و هر كس ‍ بپرسد بر روى چه قرار دارد؟ جائى را از او خـالى دانـسـتـه ، همواره بوده است ، و از چيزى به وجود نيامده ، وجودى است كه سابقه عدم بر او نيست و با همه چيز هست ، اما نه اينكه قرين آن
باشد و مغير با همه چيز است اما نه اينكه از آن بيگانه و جدا باشد!
و امام على بن الحسين سيد الساجدين (عليه السلام ) در صحيفه سجاديه مى گويد: الحمد لله الاول بـلا اول كـان قبله ، و الاخر بلا آخر يكون بعده الذى قصرت عن رؤ يته ابصار النـاظـريـن و عـجـزت عـن نـعته اوهام الواصفين : ستايش مخصوص خدا است كه هستى او مبدأ آفرينش است بى آنكه ذات ازلى او را ابتدائى باشد، و آخر در وجود است بى آنكه براى آن حـقـيـقـت ابـدى آخـر و انـتـهـائى تـصـور شـود، مـوجـودى قبل از او و بعد از او نتواند بود، ذاتى است كه ديده بينندگان از ديدنش قاصر، و فهم و انديشه توصيف كنندگان از نعمت و وصفش عاجز است .
آرى شـنـاخـت خـدا را از مـكـتـب بـزرگ ايـن عـبـاد الله الصالحين بايد فرا گرفت و در اين مدرسه درس خداشناسى خواند.
آيه و ترجمه


فإ نكم و ما تعبدون (161)
ما انتم عليه بفاتنين (162)
إ لا من هو صال الجحيم (163)
و ما منا إ لا له مقام معلوم (164)
و إ نا لنحن الصافون (165)
و إ نا لنحن المسبحون (166)
و إ ن كانوا ليقولون (167)
لو أ ن عندنا ذكرا من الا ولين (168)
لكنا عباد الله المخلصين (169)
فكفروا به فسوف يعلمون (170)


ترجمه :

161 - شما و آنچه پرستش مى كنيد،
162 - هرگز نمى توانيد كسى را (با آن ) فريب دهيد.
163 - مگر آنها كه مى خواهند در آتش دوزخ بسوزند.
164 - هر يك از ما مقام معلومى داريم .
165 - و ما همگى (براى اطاعت فرمان خداوند) به صف ايستاده ايم .
166 - و ما همگى تسبيح او مى گوييم .
167 - آنها پيوسته مى گفتند:
168 - اگر يكى از كتب پيشينيان نزد ما بود،
169 - ما از بندگان مخلص خدا بوديم .
170 - (امـا هـنـگـامـى كـه ايـن كـتـاب بـزرگ آسـمـانـى بـر آنـهـا نازل شد) آنها به آن كافر شدند ولى بزودى نتيجه كار خود را خواهند دانست .
تفسير:
ادعاهاى دروغين !
در آيات پيشين سخن از معبودهاى مختلف مشركين به ميان آمد، آيات مورد بحث نيز همين مساءله را تعقيب كرده ، و در هر چند آيه اى مطلبى در اين رابطه بيان مى كند.
نـخـسـت ايـن بحث را به ميان مى آورد كه وسوسه هاى شما بت پرستان در دلهاى پاكان و نـيـكـان اثـرى نـدارد، و تـنـهـا قـلوب آلوده و ارواح دوزخـى و مـتـمايل به فساد شما است كه خود را تسليم اين وسوسه ها مى سازد، مى فرمايد: شما و آنچه را پرستش مى كنيد... (فانكم و ما تعبدون ).
هـرگـز نـمـى تـوانـيـد كـسـى را (با آن ) فريب دهيد و با فتنه و فساد از خداوند منحرف سازيد (ما انتم عليه بفاتنين ).
مـگـر آنـهـا كـه مـى خـواهـنـد در آتـش دوزخ بـسـوزنـد! (الا مـن هـو صال الجحيم ).
ايـن آيـات - بـر خـلاف آنـچه طرفداران مسلك جبر پنداشته اند - دليلى است بر ضد اين مـكـتـب ، و اشاره اى است به اين حقيقت كه هيچ كس نمى تواند خود را در برابر انحرافات مـعـذور بداند، و ادعا كند مرا فريب داده و به بت پرستى كشانده اند، مى گويد: شما بت پرستان توانائى بر فتنه و فريب اشخاص نداريد، مگر آنها كه با اراده خود راه دوزخ را پيش گيرند.
شـاهـد ايـن سـخـن تـعـبـيـر صـال الجـحـيـم اسـت ، زيـرا در اصـل صـالى بـه صـورت اسـم فـاعـل بـوده ، و مـعـمـولا هـنـگـامـى كـه صـيـغـه اسـم فـاعـل را در مـورد مـوجود عاقلى به كار مى برند مفهومش انجام كارى از روى اراده و اختيار اسـت هـمـانـنـد قـاتـل و جـالس و ضـارب ، بـنـابـرايـن صـال الجـحـيم يعنى كسى كه مايل است خود را به آتش دوزخ بسوزاند، و به اين ترتيب راه عذر را بر همه منحرفان مى بندد.
تـعـجـب از بـعـضـى از مفسران معروف است كه آيه را چنين معنى كرده اند: شما نمى توانيد كسى را به فريبيد، مگر آنها كه مقدر شده جهنمى باشند!
بـه راسـتى اگر معنى آيه اين است پيامبران براى چه مى آيند؟ كتابهاى آسمانى به چه مـنـظور نازل شده ؟ حساب و كتاب و ملامت و سرزنش بت پرستان در آيات قرآن چه مفهومى دارد؟ و عدالت خدا كجا خواهد رفت ؟!
آرى بـايـد قـبـول كـرد كـه اعتراف به مكتب جبر، اصالت مكتب انبيا را به كلى مخدوش مى كـنـد، هـمـه مفاهيم آن را مسخ مى نمايد، و تمام ارزشهاى الهى و انسانى را به نابودى مى كشاند.
تـوجـه بـه ايـن نـكـتـه لازم اسـت كـه صـالى از ماده صلى (بر وزن سرد) به معنى آتش افروختن و داخل شدن در آتش و يا سوختن و برشته شدن به وسيله آن است ، و فاتن اسم فاعل از ماده فتنه به معنى فتنه گر و اغوا كننده است .
بـعـد از ايـن سـه آيه كه مساءله اختيار انسانها را در برابر فتنه جوئى و اغواگرى بت پرستان روشن مى سازد، ضمن سه آيه ديگر از مقام والاى فرشتگان خدا سخن مى گويد، هـمـان فـرشتگانى كه بت پرستان آنها را دختران خدا مى پنداشتند و جالب اينكه سخن را از زبـان خـود آنـهـا بـيان مى كند و مى گويد: هر يك از ما مقام معلومى داريم (و ما منا الا له مقام معلوم ).
و ما همگى براى اطاعت فرمان خدا به صف ايستاده ايم ، و چشم بر امر او داريم (و انا لنحن الصافون ).
و مـا هـمـگى تسبيح او مى گوئيم ، و او را از آنچه لايق ذات پاكش نيست منزه مى شمريم (و انا لنحن المسبحون ).
آرى مـا بـنـدگانيم كه جان و دل بر كف داريم ، همواره چشم بر امر، و گوش بر فرمانش سـپـرده ايـم ، مـا كـجـا و فـرزنـدى خـدا كجا؟ ما او را از اين نسبتهاى زشت و دروغين منزه مى شمريم ، و از اين خرافات و اوهام مشركان متنفر و بيزاريم .
در حقيقت آيات سه گانه فوق به سه قسمت از صفات فرشتگان اشاره مى كند:
نخست اينكه هر كدام رتبه و منزلتى دارند كه از آن تجاوز نمى كنند.

next page

fehrest page

back page