آشنائى با علوم اسلامى جلد ۱
منطق ، فلسفه

علامه شهيد حاج شيخ مرتضى مطهرى

- ۱۳ -


درس سيزدهم: ارزش قياس(3) (1)

از جمله مسائلى كه لازم است ضمن كليات منطق بيان شود ارزش منطق است و چون غالب ترديد و انكارها در مورد ارزش منطق درباره ارزش قياس بوده است ما آن را تحت عنوان ارزش قياس بحث مى‏كنيم و به همين دليل اين بحث را كه مربوط به فائده منطق است و طبق معمول بايد در اول كار بدان توجه شود ما پس از بحث قياس قرار داديم.

قياس چنانكه قبلا دانستيم، نوعى عمل است اما عمل ذهن، قياس نوعى خاص تفكر و سير ذهن از معلوم به مجهول براى تبديل آن به معلوم است. بديهى است كه قياس خود جزء منطق نيست، همچنان كه جزء هيچ علم ديگر نيست، زيرا «عمل‏» است نه «علم‏» (اما عمل ذهن) داخل در موضوع منطق است، زيرا قياس يكى از انواع حجت است و حجت‏يكى از دو موضوع منطق است. آنچه جزء منطق است و بنام باب قياس خوانده مى‏شود قواعد مربوط به قياس است كه قياس بايد چنين و چنان و داراى فلان شرايط باشد.

همچنان كه بدن انسان است جزء هيچ علمى نيست، بلكه مسائل علمى مربوط به بدن انسان است كه جزء علم فيزيولوژى يا پزشكى است.

دو نوع ارزش:

ارزش منطق از دو نظر مورد بحث صاحب نظران قرار گرفته است:

1- از نظر صحت 2- از نظرا افاده:

برخى اساسا قواعد منطق را پوچ و غلط و نادرست دانسته‏اند. برخى ديگر گفته‏اند غلط نيست اما مفيد فايده‏اى هم نيست، دانستن و ندانستين آنها على السويه است، آن فائده‏اى كه براى منطق ذكر شده يعنى، «آلت‏» بودن و «ابزار علوم‏» بودن و بالاخره نگهدارى ذهن از غلط بر آن مترتب نمى‏شود پس صرف وقت در آن بيهوده است.

هم در جهان اسلام و هم در جهان اروپا، بسيار كسان ارزش منطق را يا از نظر صحت و يا از نظر مفيد بودن نفى كرده‏اند.

در جهان اسلام در ميان عرفا، متكلمين، محدثين از اين كسان مى‏بينيم از آن ميان از ابو سعيد ابو الخير، سيرافى، ابن تيميه جلال الدين سيوطى، امين استرآبادى بايد نام برد. عرفا بطور كلى «پاى استدلاليان را چوبين مى‏دانند» آنچه از ابو سعيد ابو الخير معروف است ايراد «دور» است كه بر شكل او وارد كرده و بو على به آن جواب داده است (ما بعدا آن را نقد و تحليل خواهيم كرد) سيرافى هر چند شهرت بيشترش به علم نحو است اما متكلم هم هست. ابو حيان توحيدى در كتاب «الامتاع و المؤانسه‏» مباحثه عالمانه او را بامتى ابن يونس فيلسوف مسيحى در مجلس ديو ابن الفرات درباره ارزش منطق نقل كرده است و محمد ابو زهره در كتاب «ابن تيميه‏» آن را باز گو نموده است. خود ابن تيميه كه از فقها و محدثين بزرگ اهل تسنن و پيشواى اصلى وهابيه به شمار مى‏رود كتابى دارد به نام «الرد على المنطق‏» كه چاپ شده است.

جلال الدين سيوطى نيز كتابى دارد به نام «صون المنطق و الكلام عن المنطق و الكلام‏» كه در رد علم منطق و علم كلام نوشته است. امين استر آبادى كه از علماى بزرگ شيعه و راس اخباريين شيعه و معاصر با اوايل صفويه است، كتابى دارد به نام «فوائد المدينه‏» در فصل يازدهم و دوازدهم آن كتاب بحثى دارد درباره بى فائده بودن منطق.

در جهان اروپا نيز گروه زيادى بر منطق ارسطو هجوم برده‏اند، از نظر بعضى اين منطق آنچنان منسوخ است كه هيئت بطلميوسى، اما صاحب نظران مى‏دانند كه منطق ارسطو بر خلاف هيئت بطلميوسى مقاومت كرده و نه تنها هنوز هم طرفدارانى دارد، مخالفان نيز اعتراف دارند كه لا اقل قسمتى از آن درست است. منطق رياضى جديد عليرغم ادعاى بعضى از طرفداران آن متمم و مكمل منطق ارسطوئى و امتداد آن است نه فسخ كننده آن، ايرادهائى كه منطقيون رياضى بر منطق ارسطوئى گرفته‏اند فرضا از طرف خود ارسطو به آن ايرادها توجهى نشده باشد، سالها قبل از اين منطقيون، از طرف شارحان و مكملان اصيل منطق ارسطوئى مانند ابن سينا بدانها توجه شده و رفع نقص شده است.

در جهان اروپا افرادى كه در مبارزه با منطق ارسطوئى شاخص شمرده مى‏شوند زيادند و از آنها: فرنسيس بيكن، دكارت، پوانكاره، استوارت مين و در عصر ما برتراند راسل را بايد نام رد.

ما در اينجا ناچاريم قبل از آنكه به طرح ايرادها و اشكالها و جواب آنها بپردازيم، بحثى را كه معمولا در ابتدا طرح مى‏كنند و ما عمدا تاخير انداخيتم طرح نمائيم، و آن تعريف فكر است. از آن جهت لازم است تعريف و ماهيت فكر روشن شود كه قياس خود نوعى تفكر است، و گفتيم كه عمدتا بحثهاى طرفداران يا مخالفان منطق ارسطوئى درباره ارزش قياس است و در واقع درباره ارزش اين نوع تفكر است. مخالفان براى اين نوع تفكر صحيح ارزشى قائل نيستند، و طرفداران مدعى هستند كه نه تنها تفكر قياسى با ارزش است، بلكه هر نوع تفكر ديگر، ولو به صورت پنهان و نا آگاه مبتنى بر تفكر قياسى است.

تعريف فكر

فكر يكى از اعمال ذهنى بشر و شگف انگيزترين آنها است. ذهن، اعمال چندى انجام مى‏دهد. ما در اينجا فهرست وار آنها را بيان مى‏كنيم تا عمل فكر كردن روشن شود و تعريف فكر مفهوم مشخصى در ذهن ما بيايد.

1- اول عمل ذهن تصوير پذيرى از دنياى خارج است. ذهن از راه حواس با اشياء خارجى ارتباط پيدا مى‏كند و صورتهائى از آنها نزد خود گرد مى‏آورد. حالت ذهن از لحاظ اين عمل حالت‏يك دوربين عكاسى است كه صورتها را بر روى يك فيلم منعكس مى‏كند. فرض كنيد ما تاكنون به اصفهان نرفته بوديم و براى اولين بار رفيتم و بناهاى تاريخى آنجا را مشاهده كرديم، از مشاهده آنها يك سلسله تصويرها در ذهن ما نقش مى‏بندد. ذهن ما در اين كار خود صرفا «منفعل‏» است‏يعنى عمل ذهن از اين نظر صرفا «قبول‏» و «پذيرش‏» است.

2- پس از آنكه از راه حواس، صورتهائى در حافظ خود گرد آورديم، ذهن ما بيكار نمى‏نشيند، يعنى كارش صرفا انبار كردن صورتها نيست، بلكه صورتهاى نگهدارى شده را به مناسبتهائى از قرارگاه پنهان ذهن به صحفه آشكار خود ظاهر مى‏نمايد نام اين عمل يادآورى است، يادآورى بى حساب نيست، گوئى خاطرات ذهن ما مانند حلقه‏هاى زنجير به يكديگر بسته شده‏اند، يك حلقه كه بيرون كشيده مى‏شود پشت‏سرش حلقه ديگر، و پشت‏سر آن، حلقه ديگر ظاهر مى‏شود و به اصطلاح علماء روانشناسى، معانى يكديگر را «تداعى‏» مى‏كند. شنيده‏ايد كه مى‏گويند: الكلام يجر الكلام، سخن از سخن بشكافد، اين همان تداعى معانى و تسلسل خواطر است.

پس ذهن ما علاوه بر صورت گيرى و نقش پذيرى كه صرفا «انفعال‏» است و علاوه بر حفظ و گرد آورى، از «فعاليت‏» هم برخوردار است، و آن اين است كه صور جمع شده را طبق يك سلسله قوانين معين كه در روانشناسى بيان شده است به ياد مى‏آورم. عمل «تداعى معانى‏» روى صورت‏هاى موجود جمع شده صورت مى‏گيرد بدون آنكه دخل و تصرفى و كم و زيادى صورت گيرد.

3- عمل سوم ذهن تجزيه و تركيب است. ذهن علاوه بر دو عمل فوق يك كار ديگر هم انجام مى‏دهد و آن اينكه يك صورت خاص را كه از خارج گرفته تجزيه مى‏كند، يعنى آن را به چند جزة تقسيم و تحليل مى‏كند، در صورتى كه در خارج به هيچ وجه تجزيه‏اى وجود نداشته است. تجزيه‏هاى ذهن چند گونه است. گاهى يك صورت را به چند صورت تجزيه مى‏كند، وگاهى يك صورت را به چند معنى تجزيه مى‏كند. تجزيه يك صورت به چند صورت، مانند اينكه يك اندام كه داراى مجموعى از اجزاء است، ذهن در ظرفيت‏خود آن اجزاء را از يكديگر جدا مى‏كند و احيانا با چيز ديگر پيوند مى‏زند. تجزيه يك صورت به چند معنى مثل آنجا كه خط را مى‏خواهد تعريف كند كه به كميت متصل داراى يك بعد، تعريف مى‏كند يعنى اهيت‏خط را به سه جزء تحليل مى‏كند: كميت، اتصال، بعد واحد. و حال آنكه در خارج سه چيز وجود ندارد، و گاهى هم تركيب مى‏كند، آنهم انواعى دارد، يك نوع آن اين كه چند صورت را با يكديگر پيوند مى‏دهد مثل اينكه اسبى با چهره انسان تصوير مى‏كند. سر و كار فيلسوف با تجزيه و تحليل و تركيب معانى است، سر و كار شاعر يا نقاش با تجزيه و تركيب صورتها است.

4- تجريد و تعميم. عمل ديگر ذهن اين است كه صورتهاى ذهنى جزئى را كه بوسيله حواس دريافت كرده است، تجريد مى‏كند يعنى چند چيز را كه در خارج هميشه با هم اند، و ذهن هم آنها را با يكديگر دريافت كرده، از يكديگر تفكيك مى‏كند. مثلا عدد را همواره در يك معدود و همراه يك شى‏ء مادى دريافت مى‏كند، ولى بعد آن را تجريد و تفكيك مى‏كند. بطورى كه اعداد را مجزا از معدود تصور مى‏نمايد. از عمل تجريد بالاتر عمل تعميم است.

تعميم يعنى اينكه ذهن صورتهاى دريافت‏شده جزئى را در داخل خود بصورت مفاهيم كلى در مى‏آورد مثلا از راه حواس، افرادى از قبيل زيد و عمرو و احمد و حسن و محمود را مى‏بيند ولى بعدا ذهن از اينها همه يك مفهوم كلى و عام مى‏سازد به نام «انسان‏».

بديهى است كه ذهن هيچگاه انسان كلى را بوسيله يكى از حواس ادراك نمى‏كند بلكه پس از ادراك انسانهاى جزئى يعنى حسن و محمود و احمد، يكى صورت عام و كلى از همه آنها بدست مى‏دهد.

ذهن در عمل تجزيه و تركيب، و همچنين در عمل تجريد و تعميم روى فرآورده‏هاى حواس دخل و تصرف مى‏كند، گاهى به صورت تجزيه و تركيب و گاهى بصورت تجريد و تعميم.

5- عمل پنجم ذهن همان است كه مقصود اصلى ما بيان آن است، يعنى تفكر و استدلال كه عبارت است از مربوط كردن چند امر معلوم و دانسته براى كشف يك امر مجهول و ندانسته. در حقيقت فكر كردن نوعى ازدواج و تولد و تناسل در ميان انديشه‏هاست. به عبارت ديگر: تفكر نوعى سرمايه گذارى انديشه است براى تحصيل سود و اضافه كردن بر سرمايه اصلى، عمل تفكر خود نوعى تركيب است اما تركيب زاينده و منتج بر خلاف تركيب‏هاى شاعرانه و خيالبافانه كه عقيم و نازا است.

اين مسئله است كه بايد در بار ارزش قياس مورد بحث قرار گيرد كه آيا واقعا ذهن ما قادر است از طريق تركيب و مزدوج ساختن معلومات خويش به معلوم جديدى دست بيابد و مجهولى را از اين راه تبديل به معلوم كند يا خير، بلكه يگانه راه كسب معلومات و تبديل مجهول به معلوم آن است كه از طريق ارتباط مستقيم با دنياى خارج بر سرمايه معلومات خويش بيفزايد، از طريق مربوط كردن معلومات را درون ذهن نمى‏توان به معلوم جديدى دست‏يافت.

اختلاف نظر تجربيون و حسيون از يك طرف، و عقليون و قياسيون از طرف ديگر در همين نكته است. از نظر تجربيون راه منحصر براى كسب معلومات جديد تماس مستقيم با اشياء از طريق حواس است. پس يگانه راه صحيح تحقيق در اشياء «تجربه‏» است. ولى عقليون و قياسيون مدعى هستند كه تجربه يكى از راههاى است. از طريق مربوط كردن معلومات قبلى نيز مى‏توان به يك سلسله معلومات جديد دست‏يافت، مربوط كردن معلومات براى ست‏يافتن به معلومات ديگر همان است كه از آنها به «حد» و «قياس‏» يا «برهان‏» تعبير مى‏شود.

منطق ارسطوئى، ضمن اينكه تجربه را معتبر مى‏داند و آنرا يكى از مبادى و مقدمات شش گانه قياس مى‏شمارد، ضوابط و قواعد قياس را كه عبارت است از بكار بردن معلومات براى كشف مجهولات و تبديل آنها به معلومات، بيان مى‏كند. بديهى است كه اگر راه تحصيل معلومات منحصر باشد به تماس مستقيم با اشياء مجهوله و هرگز معلومات نتواند وسيله كشف مجهولات قرار گيرد، منطق ارسطوئى بلا موضوع و بى معنى خواهد بود.

ما در اينجا يك مثال ساده‏اى را كه معمولا براى ذهن دانش آموزان به صورت يك «معما» مى‏آورند از نظر منطقى تجزيه و تحليل مى‏كنيم تا معلوم گردد چگونه گاهى ذهن از طريق پله قرار دادن معلومات خود به مجهولى دست مى‏يابد.

فرض كنيد: پنج كلاه وجود دارد كه سه تاى آن سفيد است و دو تا قرمز. سه نفر به ترتيب روى پله‏هاى نردبانى نشسته‏اند و طبعا آنكه بر پله سوم است دو نفر ديگر را مى‏بيند و آنكه در پله دوم است تنها نفر پله اول را مى‏بيند و نفر سوم هيچكدام از آن دو را نمى‏بيند و نفر اول و دوم مجاز نيستند كه پست‏سر خود نگاه كنند. در حالى كه چشمهاى آنها را مى‏بندند بر سر هر يك از آنها يكى از آن كلاهها را مى‏گذارند و دو كلاه ديگر را محفى مى‏كنند و آنگاه چشم آنها را باز مى‏كنند و از هر يك از آنها مى‏پرسند كه كلاهى كه بر سر تو است چه رنگ است نفر سوم كه بر پله سوم است پس از نگاهى كه به كلاههاى دو نفر ديگر مى‏كند فكر مى‏كند و مى‏گويد من نمى‏دانم. نفر پله دوم پس از نگاهى به كلاه نفر اول كه در پله اول است كشف مى‏كند كه كلاه خودش چه رنگ است و مى‏گويد كه كلاه من سفيد است. نفر اول كه بر پله اول است فورا مى‏گويد: كلاه من قرمز است.

اكنون بايد بگويم نفر اول و دوم با چه استدلال ذهنى - كه جز از نوع قياس نمى‏تواند باشد - بدون آنكه كلاه سر خود را مشاهده كند، رنگ كلاه خود را كشف كردند، و چرا نفر سوم نتوانست رنگ كلاه خود را كشف كند؟

علت اينكه نفر سوم نتوانست رنگ كلاه خود را كشف بكند اين است كه رنگ كلاههاى نفر اول و دوم براى او دليل هيچ چيز نبود، زيرا يكى سفيد بود و ديگرى قرمز پس غير از آن دو كلاه سه كلاه ديگر وجود دارد كه يكى از آنها قرمز است و دو تا سفيد و كلاه او مى‏تواند سفيد باشد و مى‏تواند قرمز باشد لهذا او گفت من نمى‏دانم. تنها در صورتى او مى‏توانست رنگ كلاه خود را كشف كند كه كلاههاى دو نفر ديگر هر دو قرمز مى‏بود، در اين صورت او مى‏توانست فورا بگويد كلاه من سفيد است زيرا اگر كلاه آن دو نفر را مى‏ديد كه قرمز است، چون مى‏دانست كه دو كلاه قرمز بيشتر وجود ندارد، حكم مى‏كرد كه كلاه من سفيد است ولى چون كلاه يكى از آن دو نفر قرمز بود و كلاه ديگرى سفيد بود، نتوانست رنگ كلاه خود را كشف كند. ولى نفر دوم همى كه از نفر سوم شنيد كه گفت من نمى‏دانيم، دانست كه كلاه خودش و كلاه نفر او هر دو تا قرمز نيست، و الا نفر سوم نمى‏گفت من نمى‏دانم. بلكه مى‏دانست كه رنگ كلاه خودش چيست، پس يا بايد كلاه او و نفر اول هر دو سفيد باشد و يا يكى سفيد و يكى قرمز، و چون ديد كه كلاه نفر اول قرمز است، كشف كرد كه كلاه خودش سفيد است. يعنى از علم به اينكه هر دو كلاه قرمز نيست (اين علم از گفته نفر سوم پيدا شد) و علم به اينكه كلاه نفر اول قرمز است، كشف كرد كه كلاه خودش سفيد است.

و علت اينكه نفر اول توانست كشف كند كه رنگ كلاه خودش قرمز است اين است كه از گفته نفر سوم علم حاصل كرد كه كلاه خودش و كلاه نفر دوم هر دو قرمز نيست و از گفته نفر دوم كه گفت كلا من سفيد است علم حاصل كرد كه كلاه خودش سفيد نيست، زيرا اگر سفيد مى‏بود نفر دوم نمى‏توانست رنگ كلاه خودش را كشف كند، از اين دو علم، برايش كشف شد كه كلاه خودش قرمز است.

اين مثال اگر چه يك معماى دانش آموزانه است، ولى مثال خوبى است براى اينكه ذهن در مواردى بدون دخالت مشاهده، صرفا با عمل قياس و تجزيه و تحليل ذهنى به كشف مجهولى نائل مى‏آيد. در واقع در اين موارد ذهن، قياس تشكيل مى‏دهد و به نتيجه مى‏رسد. انسان اگر دقت كند مى‏بيند در اين موارد ذهن تنها يك قياس تشكيل نمى‏دهد بلكه قياسهاى متعدد تشكيل مى‏دهد، ولى آنچنان سريع تشكيل مى‏دهد و نتيجه مى‏گيرد كه انسان كمتر متوجه مى‏شود كه ذهن چه اعمال زيادى انجام داده است. دانستين قواعد منطقى قياس از همين جهت مفيد است كه راه صحيح قياس به كار بردن را بداند، و دچار اشتباه كه زياد هم رخ مى‏دهد نشود.

طرز قياسهائى كه نفر دوم تشكيل مى‏دهد و رنگ كلاه خود را كشف مى‏كند اين است:

اگر رنك كلاه من و كلاه نفر اول هر دو قرمز مى‏بود نفر سوم نمى‏گفت نمى‏دانم، لكن او گفت من نمى‏دانم، پس رنگ كلاه من و كلاه نفر اول هر دو قرمز نيست. (قياسى است استثنائى و نتيجه‏اش تا اينجا اين است كه كلاه نفر اول و دوم قرمز نيست).

حالا كه رنگ كلاه من و رنگ كلاه اول هر دو دو قرمز نيست، يا هر دو سفيد است و يا يكى سفيد است و ديگرى قرمز، اما هر دو سفيد نيست، زيرا مى‏بينيم كه كلاه نفر اول قرمز است، پس يكى سفيد است و ديگرى قرمز است.

از طرفى، يا كلاه من سفيد است و كلاه نفر اول قرمز است و يا كلاه نفر اول سفيد است و كلاه من قرمز است، لكن كلاه نفر اول قرمز است، پس كلاه من سفيد است.

اما قياسات ذهنى كه نفر اول تشكيل مى‏دهد: اگر كلاه من و كلاه نفر دوم هر دو قرمز بود نفر سوم نمى‏گفت نمى‏دانم، لكن گفت نمى‏دانم، پس كلاه من و كلاه نفر دوم هر دو قرمز نيست (قياس استثنائى).

حالا كه هر دو قرمز نيست‏يا هر دو سفيد است و يا يكى سفيد است و ديگرى قرمز لكن هر دو سفيد نيست. زيرا اگر هر دو سفيد بود نفر دوم نمى‏توانست كشف كند كه كلاه خودش سفيد است، پس يكى قرمز است و يكى سفيد (ايضا قياس استثنائى).

حالا كه يكى سفيد است و يكى قرمز، يا كلاه من سفيد است و كلاه نفر دوم قرمز، و يا كلاه نفر اول قرمز است و كلاه من سفيد، لكن اگر كلاه من سفيد مى‏بود نفر دوم نمى‏توانست، كشف كند كه كلاه خودش سفيد است، پس كلاه من سفيد نيست، پس كلاه من قرمز است.

در يكى از سه قياسى كه نفر دوم بكار برده است، مشاهده يكى از مقدمات است، ولى در هيچ يك از قياسات نفر اول مشاهده دخالت ندارد.

 

پى‏نوشت:

1- قياس چيزى است كه در بسيارى از علوم به كار مى‏رود، علوم تجربى نيز خالى از قياس نيستند، بلكه بنابر تحقيق دقيق منطقيون نظير بو على و خواجه نصير الدين طوسى و غيرهم، در هر تجربه‏اى يك قياس نهفته است. و ما در پاورقى‏هاى جلد دوم اصول فلسيفه در اين باره بحث كرده‏ايم، و از اين رو اگر قياس فاقد ارزش و اعتبار باشد همه علوم، و نه تنها علومى كه قياس را به صورت آشكار در استدلالات خود بكار مى‏برند. بى اعتبار خواهند بود. البته آنچه در درجه اول بى اعتبار خواهدي بود فلسفه است، زيرا فلسفه از هر علم و فن ديگر قياسى تر است. منطق نيز بى اعتبار خواهد بود، از دو جهت: يكى اينكه منطق نيز در استدلالات خود از قياس استفاده مى‏كند ديگر اينكه بيشتر قواعد منطق بطور مستقيم و يا غير مستقيم مربوط است به «چگونه بايدى قياس‏» و اگر قياس فاقد ارزش و اعتبار باشد اكثر قواعد منطق بلا موضوع است.