آشنائى با علوم اسلامى جلد ۲
كلام ، عرفان ، حكمت عملى

علامه شهيد حاج شيخ مرتضى مطهرى

- ۱۹ -


درس پنجم: نظريه ارسطو

ارسطو، در باب اخلاق، نظريه «سعادت‏» را طرح كرده است. او مدعى است انسان طالب سعادت است نه خوبى (خير). و به تعبير بعضى (1) از نظر ارسطو، خوبى همان سعادت است.

هر چند تعريفى از ارسطو درباره سعادت نديده‏ايم، اما مى‏دانيم كه سعادت عبارت است از بهره‏مند شدن حداكثر از خوشيهاى ممكن و دورى گزيدن حداكثر از ناخوشيها و ناملايمات به قدر امكان. و البته خوشى و ناخوشى محدود به لذات و آلام جسمانى نيست، لذات و آلام عقلانى و روحانى بالاترين لذتها و آلام است.

آنچه انسان آرزو مى‏كند و در جستجوى آن است‏سعادت است نه خير و كمال. محال است كه آدمى چيزى را كه معتقد باشد ضد سعادت، يعنى شقاوت و بدبختى است آرزو كند و در جستجوى آن باشد. لذت شرط سعادت است، اما عين سعادت نيست، زيرا بسيارى از لذات به دنبال خود آلام بزرگتر مى‏آورد و يا مانع لذات بيشتر و عميقتر و يا بى‏شائبه‏تر مى‏شود.

اكنون بايد ديد راه تحصيل سعادت چيست؟ علم اخلاق عبارت است از علم راه تحصيل سعادت.

ارسطو معتقد است: «فضائل وسائلى هستند براى رسيدن به هدفى كه سعادت باشد، چون هدف چيزى است كه ما آن را آرزو مى‏كنيم و وسيله چيزى است كه درباره‏اش مى‏انديشيم و آن را بر مى‏گزينيم.اعمال مربوط به وسيله بايد انتخابى و اختيارى باشد. پس رعايت فضائل مربوط به وسيله است.» (2)

ارسطو اخلاق را، و در حقيقت «راه وصول به سعادت‏» را، رعايت اعتدال و حد وسط مى‏داند. مى‏گويد: فضيلت‏يا اخلاق حد وسط ميان افراط و تفريط است. او معتقد است هر حالت روحى يك حد معين دارد كه كمتر از آن و يا بيشتر از آن رذيلت است و خودآن حد معين فضيلت است. مثلا «شجاعت‏» كه مربوط به قوه غضبيه است و هدف قوه غضبيه دفاع از نفس است و حد وسط ميان «جبن‏» و «تهور» است، و «عفت‏» كه مربوط به قوه شهويه است، حد وسط ميان «خمود» و «شره‏» است، و «حكمت‏» كه مربوط به قوه عاقله است‏حد وسط ميان «جربزه‏» و «بلاهت‏» است. و همچنين «سخاوت‏» حد وسط ميان «بخل‏» و «اسراف‏» است، «تواضع‏» و «فروتنى‏» حد وسط ميان «تكبر» و «تن به حقارت دادن‏» است. (3)

ارسطو، برخلاف افلاطون، معتقد است كه علم و معرفت براى تحصيل فضيلت‏شرط كافى نيست، علاوه بر آن بايد نفس را به فضيلت تربيت كرد، يعنى بايد در نفس ملكات فضائل را ايجاد نمود، بايد كارى كرد كه نفس به فضائل كه رعايت اعتدالها و حد وسطها است، عادت كند و خو بگيرد، و اين كار با تكرار عمل ميسر مى‏شود.

شك نيست كه نظريه ارسطو جزئى از حقيقت را دارد، ولى شايد ايراد عمده‏اى كه مى‏توان بر نظريه اخلاقى ارسطو گرفت اين است كه ارسطو كار علم اخلاق را تنها تعيين بهترين راهها (يعنى راه وسط) براى وصول به مقصد كه سعادت است دانسته است. يعنى ارسطو مقصد را تعيين شده دانسته است. اخلاق ارسطوئى به انسان هدف نمى‏دهد، راه رسيدن به هدف را مى‏نماياند، و حال آنكه ممكن است گفته شود كه يك مكتب اخلاقى وظيفه دارد كه هدف انسان را هم مشخص كند، يعنى چنين نيست كه انسان از نظر هدف نيازى به راهنمائى نداشته باشد.

به علاوه، در اخلاق ارسطوئى، از آن نظر كه هدف را سعادت تعيين كرده است و فرض را بر اين دانسته است كه انسان دائما در پى خوشبختى خويش است، بايد بهترين راه وصول به خوشبختى را به او نشان داد، در حقيقت اساسى‏ترين عنصر اخلاق يعنى قداست را از اخلاق گرفته است. «اخلاق‏» قداست‏خود را، از راه نفى «خودى‏» و «خودخواهى‏» و به عبارت ديگر از راه بيرون آمدن از «خودمحورى‏» دارد، و حال آنكه در اخلاق ارسطوئى، نظريه اينكه تنها هدف سعادت شناخته است، برگرد «خودمحورى‏» دور مى‏زند.

برخى بر اخلاق ارسطوئى ايراد ديگرى گرفته‏اند، (4) مدعى شده‏اند كه همه اخلاق فاضله را نمى‏توان با معيار «حد وسط‏» توجيه كرد. مثلا راستگوئى حد وسط ميان كدام افراط و تفريط است. راستگوئى خوب است و دروغگوئى كه نقطه مقابل آن است (نه طرف افراط و يا تفريط آن) بد است.

بعد از سقراط، علاوه بر مكتب فلسفى افلاطون و مكتب فلسفى ارسطو، نحله‏هاى ديگر فلسفى نيز پديد آمد. اين نحله‏ها هر كدام درباره مسائل منطقى و فلسفى و اخلاقى از خود نظرياتى دارند كه به نام آنها معروف است. اين نحله‏ها عبارت است از: كلبيون، شكاكان، اپيكوريان، رواقيان. ما بحث‏خود را از نظريه اخلاقى كلبيون آغاز مى‏كنيم.

نظريه كلبيون

گروهى از فلاسفه را «كلبيون‏» مى‏خوانند. اين كلمه جمع «كلبى‏» و «كلبى‏» منسوب به «كلب‏» به معنى سگ است. اين نام مناسبتى به آنها داده شده كه عن قريب توضيح خواهيم داد.

سردسته كلبيها مردى است به نام «ديوگنس‏» يا «ديوژن‏» كه در كتب عربى از او به «ديوجانس‏» تعبير مى‏شود. اين مكتب بيشتر به نام او شهرت دارد. ولى ديوژن استادى به نام «انتيس تنس‏» كه شاگرد سقراط بوده است. مى‏گويند:

«او تا پس از مرگ سقراط در محفل اشرافى شاگردان وى به سر مى‏برد، اما چون سالهاى جوانى را پشت‏سر گذاشت ديگر جز خوبى صاف و ساده، هيچ چيز را نمى‏پذيرفت، با كارگردان محشور شد و جامه آنان به تن كرد، به زبانى كه مردم درس نخوانده نيز بفهمند. در كوى و برزن به موعظه پرداخت، فلسفه‏هاى دقيق در نظرش بى‏ارزش بود، به بازگشت به طبيعت اعتقاد داشت و در اين اعتقاد افراط مى‏كرد، مى‏گفت بايد نه دولت وجود داشته باشد، نه مالكيت‏خصوصى، نه زناشوئى، نه دين. مى‏گفت ترجيح مى‏دهم مجنون باشم، عياش نباشم‏» (5)

ديوژن، شاگر انتيس تنس است. معتقد بود كه از تمدن بايد فرار كرد و در حقيقت مى‏خواست در شيوه و روش زندگى مانند حيوانات زندگى كند و درباره او نوشته‏اند كه «بر آن شد كه همچون سگ زندگى كند» (6) لغت «كلبى‏» اولين بار بر او اطلاق شد.

فلسفه كلبيان، بر اساس «شريت نسبى‏» موجودات، يعنى بر اساس زيانبار بودن آنها براى انسان است. سعادت انسان را هر چه بيشتر در رهائى و آزادى و استغناى انسان از متاع دنيا مى‏دانستند. فضيلت را تنها در يك چيز مى‏دانستند و آن غناى نفس است، ولى غناى نفس را در اين مى‏دانستند كه عملا هم انسان خود را از كالاهاى اين جهان دور نگهدارد و جهان را عملا رها سازد. در حقيقت‏شعار آنها را بايد در اين مصراع ناصر خسرو جست: «رهائيت بايد رها كن جهان را».

متقدمان از كلبيان، از قبيل انتيس تنس و ديوژن اگر چه سادگى و بى‏نيازى را توصيه مى‏كردند، درستكارى را كنار ننهاده بودند، ولى متاخران آنها نسبت به همه چيز لاقيد و سهل انگار شده بودند حتى اصول درستكارى. بى اعتنائى به همه انسانها و همه اصول و همه عواطف را داخل در مفهوم استغنا و آزادگى كرده بودند. از از مردم قرض مى‏گرفتند و نمى‏دادند. با زبان مردم را آزار مى‏دادند. لهذا تدريجا كمله «كلبى‏»مفهوم «سگ منشى‏» به خود گرفت.

كلبيان روش اخلاقى و در حقيقت‏حكمت عملى خود را از سادگى آغاز كردند و تدريجا به بى‏غمى و بى‏عاطفگى و متاثر نشدن در غم خويشان و دوستان كشيد و بالاخره به رفتارى ددمنشانه در مورد ديگران منتهى شد.

در جوهر اخلاق كلبى، تا آنجا كه به «استغناء نفس‏» مربوط مى‏شود، عنصرى درست مى‏توان يافت، ولى آنجا كه به نام «استغناء نفس‏» عواطف و احساسات لطيف انسانى نفى مى‏شود و كم‏كم رفتارهاى ضد عاطفى مجاز شمرده مى‏شود، و آنجا كه از «استغناء نفس‏» به عنوان گريز از جامعه و مبارزه با تمدن تعبير مى‏شود، مسلما عناصرى نادرست در اين مكتب راه يافته است.

مجموعا فلسفه‏هائى از قبيل فلسفه اخلاقى كلبى در هر جامعه رخنه كند، مسلما لطمه عظيم وارد مى‏آورد.

نظريه شكاكان

پيشرو اين مكتب مردى است به نام «پيرهون‏» كه مدتى در سپاه اسكندر خدمت كرده است. مكتب شك در حكمت عملى همان راهى رفته است كه در حكمت نظرى رفته است. در حكمت نظرى معتقد است هيچ اصلى و هيچ مطلبى قابل اثبات نيست، نه به حس مى‏توان اعتماد كرد و نه به عقل، زيرا هم حس خطا مى‏كند و هم عقل. در حكمت عملى نيز معتقد است هيچ نوع عملى را بر عمل ديگر عقلا نمى‏توان ترجيح داد. نمى‏توان اثبات كرد فلان عمل صواب است و فلان عمل خطا. مثلا نمى‏توان واقعا به دليل عقل ثابت كرد كه راستى بر دروغ، امانت بر خيانت، عدالت بر ستم ترجيح دارد.

فلسفه شك، از نظر تاثير عملى منجر به خودپرستى و خودپائى مى‏شود، همچنانكه برخى شكاكان، صريحا فتوا داده‏اند.

يك از شكاكان به نام «كارنيادس‏» مى‏گويد:

«هنگام شكستن كشتى، انسان ممكن است جان خود را به قيمت جان ضعيفتر از خود نجات دهد، و اگر چنين نكند احمق است. اگر شما درحال فرار از دشمن فاتح، اسب خود را از دست داده باشيد اما ببينيد كه همقطار زخميتان بر اسبى سوار است، چه خواهيد كرد؟ اگر صاحب عقل و منطق باشيد او را از اسب به زير مى‏كشيد و خود سوار مى‏شويد، عدالت هر چه مى‏خواهد بگويد. (7)

چنانكه ملاحظه مى‏شود، اگرمقصود ما از اخلاق، «چگونه زيستن‏» باشد، مكتب شكاكان صاحب نظريه است و آن اينكه: خوب و بد باارزش و بى‏ارزش، مفهومهاى خالى، و لااقل غير قابل اثباتند، پس آنچنان بايد زيست كه منافع خود را بهتر مى‏توان حفظ كرد.

اما اگر مقصود ما از نظريه اخلاقى اين باشد كه: «چگونه بايد زيست كه مقدس و باارزش و متعالى باشد» مكتب اهل شك فاقد نظريه اخلاقى است.


پى‏نوشتها:

1- تاريخ فلسفه غرب، ج 1 ص 344.

2- تاريخ فلسفه غرب، ج 1، ص 354.

3- براى تعيين حد وسطها و افراط و تفريطها در اخلاق رجوع شود به كتاب «جامع السعادات‏» مرحوم حاج ملا هادى نراقى، و به جلد اول «الميزان‏».

4- برتراند راسل، تاريخ فلسفه غرب، ج 1 ص 343.

5- راسل، تاريخ فلسفه غرب، ج 1 ص 452.

6- همان كتاب، ص 453.

7- تاريخ فلسفه غرب، ج 1 ص 462.