بررسى‏هاى اسلامى جلد اول

علامه سيد محمد حسين طباطبايى
به كوشش: سيد هادى خسرو شاهى

- ۸ -


شرك چيست؟

آيا وسيله قرار دادن انبيا و اوليا نوعى شرك است؟

سوال: آيا به موجب براهين عقليه و دلالت آيات قرآنى و صراحت عمل رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) توسل به انبيا و ائمه (صلى الله عليه و آله و سلم) و صالحين شرك و موجب گفر نخواهد بود؟

براى اين كه اولا: طبق براهين عقليه آفرينش متخص به خداست و هرگونه تاثير از آن اوست و قرآن كريم نيز همين معنا را تصديق مى‏كند و تكرار مى‏فرمايد: الله خالق كل شى‏ء بنابراين ميان اسباب و مسبباب هيچ گونه رابطه ايجاد و تاثير نيست بلكه عادت خداوندى بر اين جارى شده كه مسببات را به دنبال اسباب و آثار را پس از صاحبان آثار مى‏آفريند، بى اين كه رابطه در ميان آنها وجود داشته باشد و بنابراين داراى قدرت نفسى و مبدا اثر دانستن انبيا و اوليا و توسل جستن و حاجت خواستن از ايشان شريك قرار دادن ايشان با خداست.

ثانيا: خداى متعال در كلام خود مى‏فرمايد: و قال ربكم ادعونى استجب لكم آن الذين يستكبرون عن عبادتى سيد خلون جهنم داخرين.(68)

چنان كه از سياق آيه روشن است، خداى متعال خواندن (دعا) را عبادت مى‏شمارد و سرپيچى از عبادت و خواندن خدا را صريحا وعده آتش مى‏دهد و سرپيچى از عبادت، همان خواندن خداست و صريحا شريك قرار دادن غير خداست با خداى متعال.

ثالثا: رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) عملا در دعوت خود غير مسلمانان، يعنى بت پرستان و اهل كتاب را كافر مى‏دانست و با ايشان مى‏جنگيد، در حالى كه بت پرستان خداى متعال را خالق و رازق و مدبر عالم مى‏دانستند و تنها مايه شركشان اين بود كه از ملائكه حاجت مى‏خواستند و آنان را شفيع قرار مى‏دادند و در حالى كه اهل كتاب انبياى سلف را قبول داشتند و تنها مايه شركشان اين بود كه بعد از درگذشتن انبياى سلف از ارواحشان خواسته و ايشان را شفيع قرار داده و به ايشان توجه داشتند و رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) بى اين كه ميان اهل كتاب و بت پرستان فرقى بگذارد، با همه شان مى‏جنگيد و همه شان را كافر و مشرك مى‏دانست.

رابعا، به موجب آيات زيادى مانند آيه قل لا يعلم من فى السموات والارض الغيب الا الله(69) و آيه و عنده مفاتح الغيب لا يعلمها الا هو(70) علم غيب از مختصات خدايى است و كسى جز او راهى به علم غيب ندارد و انبيا و اوليا و غير ايشان، هر كه باشد، از علم غيب بهره‏اى ندارند و بديهى است كه عالم دنيا براى اهل آخرت غيب است و هر انسانى حتى انبيا و اوليا پس از مرگ از اوضاع دنيا بى خبر مى‏باشد پس حاجت خواهى و استشفاع از انبيا و اوليا پس از مرگ، علاوه بر اين كه شرك است، لغو نيز مى‏باشد و هم چنين در آيه يوم يجمع الله الرسل فيقول ماذا اجبتم قالوا لا علم لنا انك علام الغيوب(71)آيه دلالت دارد بر اين كه انبيا روز قيامت در جواب سوالى كه از حال امت هاشان مى‏شود، مى‏گويند: پس از مرگ از حال ايشان بى خبريم.

خلاصه اين كه به موجب اين وجوه، خواندن انبيا و اوليا پس از مرگ و حاجت خواستن از ايشان، بلكه مطلق خضوع و سر فرود آوردن به قبورشان، حتى بوسيدن ضرايح و قبول آنان شرك مى‏باشد.

جواب: اما حجت اول لازمه اين قول اين است كه در جهان است كه در جهان هستى نه موثرى مستقل در تاثير وجود دارد و نه واسطه غير مستقل در تاثير بلكه مطلقا از آن خداست و به عبارت ديگر انكار عليت و معلوليت موجودات و انحصار عليت به خداى تعالى.

اين سخن علاوه بر اين كه مخالف صريح عقل فطرى انسان است دو محذور غير قابل رفع در بردارد:

1 . با پذيرفتن اين سخن راه اثبات خدا و آفريدگار جهان هستى به كلى بسته مى‏شود، زيرا ما وجود خداى جهان را از روى معلوماتى كه از جهان هستى به دست آورده‏ايم، اثبات مى‏كنيم و وقتى كه در ميان موجودات خارجى و هم چنين در ميان معلومات نظرى و فكرى، چيزى به نام توقف وجودى و رابطه عليت و معلوليت وجود نداشته باشد، از كجا مى‏توانيم بفهميم كه پديده‏هاى جهان توقف وجودى و رابطه هستى با چيزى خارج از عالم (به نام آفريدگار جهان) دارند و آيا خنده دار نيست كه بگوييم عادت خدا را اثبات نكرده‏ايم، از عادتش سخن بگوييم؟

2. اين كه وقتى توقف وجودى و رابطه ميان هر چيز و هر چيز ديگر بريده شد، ميان هر دليل و نتيجه آن نيز رابطه قطع مى‏شود و هيچ دليلى مستلزم نتيجه خود نخواهد بود، زيرا هيچ رابطه‏اى ميان هيچ دليلى و نتيجه آن وجود ندارد و اين معنا با علم به نتيجه جمع نمى‏شود و لازمه آن شك است در همه چيز، يعنى سفسطه!

ولى ما طبق هدايت فطرت انسانى، قانون عليت و معلوليت را قانونى عمومى و استثناناپذير مى‏دانيم، هر پديده و حادثه‏اى كه مسبوق به عدم است، وجودش از خودش نيست، بلكه علتى بالاسر خود مى‏خواهد و هم چنين علت آنها و علت علت آن و همه علل (بنا بر بطلان دور و تسلسل و وجود ديگر عقلى) منتهى مى‏شود به يك علت واجب الوجود كه خداى تعالى است و در نتيجه عالم عالم اسباب است و علت و مستقل در تاثير براى همه موجودات خداى متعال مى‏باشد و علل ديگر كه ميان خدا و يك معلول امكانى قرار گرفته‏اند واسطه‏اند كه فعل و اثر آنها بعينه فعل و اثر خداست.

و واسطه بودن چيزى در رسيدن فيض وجود به معلول غير از شركت و استقلال در تاثير است و مثل استثناى يك فعل به واسطه و ذى الواسطه مثل انسان است كه قلمى به دست گرفته، چيزى مى‏نويسد. در آن فرض قلم مى‏نويسد و دست مى‏نويسد و انسان مى‏نويسد. هر سه چيز صحيح است، در حالى كه نوشتن يك فعل بيشتر نيست و به سه موضوع نسبت داده مى‏شود، ولى نويسنده مستقل در تاثير انسان است و سدت و قلم واسطه‏اند نه شريك و در مثال آتش و سوزاندن آن، خداوند آتش سوزاننده خلق فرموده، نه آتش را جدا و احتراق را جدا، يعنى احتراق را از راه آتش خلق فرموده، نه مستقلا و به تنهايى.

بنابر آنچه گذشت، عليت و معلوليت كه در ميان موجودات امكانى هست، با استقلال خداى متعال و واحدانيتش در صنع و ايجاد، هيچ گونه منافاتى ندارد، بلكه وساطت اشياء مويد و موكد آن است و قرآن كريم نيز در تمام افعال و آثار كه به مخلوقات نسبت مى‏دهد و در احتجاجاتى كه مى‏كند، عموم قانون عليت و معلوليت را تصديق مى‏فرمايد. در عين حال استقلال در تاثير را براى خداى متعال حفظ مى‏كند و آيات قرآنى در اين باره زياد است؛ مانند و ما رميت اذ رميت ولكن الله رمى(72) و قاتلوهم يعذبهم الله بايديكم(73) و انما يريد الله ليعذبهم بها(74) و نظاير آنها.

و اما حجت دوم كه خواندن را عبادت معرفى مى‏كند، در جواب حجت اول روشن كرديم كه خواندن و حاجت خواستن از غير خداى متعال به دو نحو متصور است: حاجت خواستن به دعوى استقلال در تاثير و قدرت ذاتى طرف و حاجت خواستن از واسطه و خواندن او دخلى به شريك شدن او با ذى اواسطه ندارد و بنابراين آيه كريمه ادعونى استجب لكم لن الذين يستكبرون عن عبادتى سيد خلون جهنم داخرين تنها از دعايى نهى مى‏كند كه مقارن اعتقاد استقلال در تاثير طرف دعا باشد، نه از مطلق حاجت خواستن. حتى از واسطه و طريق كه فعل و اثر او بعينه فعل و اثر صاجب واسطه است و حاجت خواستن از او حاجت خواستن از مستقل مفروض مى‏باشد. علاوه بر اين كه مطلق گرفتن در آيه كريمه مواردى پيش مى‏آورد كه شرك نبودن آنها بديهى است، مانند اين كه مثلا روزانه به نانوا مى‏گوييم آقا در برابر اين پول نان بده و از قصاب گوشت و از خادم خود خدمت و از مخدوم خود توجهى مناسب حال و از رفيق خود كارى مربوط به رفاقت مى‏طلبيم، زيرا دعا بودن اين خواست‏ها بديهى است و در صورت شرك بودن مطلق دعا، اشكال روشن است و اين كه بعضى گفته‏اند كه اينان چون زنده‏اند درخواست را مى‏شنوند ولى انبيا و اوليا پس از مرگ از دنيا و دعايى كه در آن است غافلند، تنها اشكال لغو بودن اين دعاها را دفع مى‏كند نه اشكال شرك بودن آنها را؛ بنا به اطلاق دعا در آيه كريمه، علاوه بر اين، بطلان اين سخن در جواب حجت چهارم خواهد آمد.

و همچنين در آيه كريمه يا ايها الذين آمنوا اتقوا الله و ابتغوا اليه الوسيله وجاهدوا فى سبيله لعلكم تفلحون(75)خداى متعال امر به اتخاذ وسيله به سوى خود مى‏فرمايد و آن را سبب رستگارى معرفى مى‏فرمايد و نظير آن روايت نبوى است كه رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) ايمان و نماز را وسيله خود قرار مى‏دهد و روشن است كه مراد از وسيله يا تقرب به واسطه ايمان و عبادت است يا خود ايمان و عبادت و بديهى است كه ايمان صفتى نفسانى و عبادت حركاتى است انسانى و هر چه باشد غير خداى متعال است كه سببيت آن تصديق شده، در صورتى كه بنابه حجت گذشته، شرك است و محال است كه شرك موجب تقريب به خدا باشد.

و اما آنچه در مشرك بودن بت پرستان گفته شده كه بت پرستان شهادت مى‏دادند كه خداى وحده لاشريك له خالق و رازق است و زنده نمى‏كند جز او و نمى‏ميراند جز او و تدبير نمى‏كند جز او و اين كه جميع آسمان‏ها و زمين و كسانى كه در آنها مى‏باشند، بندگان او و تحت تصرف و اقتدار او هستند، دعويى است كه با حقيقت وفق نمى‏دهد، زيرا به نص كتب اديان و مذاهب و شهادت بت پرستانى كه صدها ميليون از ايشان در چين و هند و ژاپن و اطراف معموره زندگى مى‏كنند، كيش بت پرستى روى اين اساس است كه مى‏گويند آفرينش و ايجاد همه عالم، حتى خدايانى كه مى‏پرستند، از آن خداى تعالى مى‏باشد ولى ذات مقدس و بى نهايت او براى او حسا و خيالا و عقلا قابل درك نيست و به هيچ وجه درك ما به ذاتش نمى‏تواند احاطه كند تا به سوى او توجه كنيم. از اين روى عبادت و پرستش او كه بايد با توجه باشد براى ما مقدور نيست و ناگزيريم برخى از بندگان مقرب و مقتدر او را كه عبارت باشند از ملائكه و جن پاكان عالم بشريت، پرستش كنيم تا آنان ما را به خدا نزديك‏تر كرده، پيش او براى ما شفاعت كنند.

و ملائكه نزد بت پرستان مخلوقاتى پاك و مقرب هستند كه اداره بخشى از امور عالم به ايشان واگذار شده و مدبر مستقل و تام الاختيار مى‏باشند، مانند خداوند دريا و صحرا و جنگ و صلح و زيبايى و زمين و آسمان. هر كدام از ايشان خداى تمام الاختيار و مستقل بخشى است كه به آن موكل مى‏باشد و تدبير مى‏كند. اينان خداى خدايان و رب الارباب و اله الالهه‏اند و چيزى از تدبير امور عالم به آنها مربوط نيست. در قرآن كريم نيز آياتى به اين مطلب اشاره مى‏كند، مانند آيه ولكن سالتهم من خلق السموات و الارض ليقولن الله(76) ولئن سالتهم من خلقهم ليقولن الله(77) و آيات ديگرى كه اعتراف بت پرستان را به آفريدگارى خداى متعال نقل مى‏كند.

و مانند آيه لو كان فيهما آلهه الا الله لفسدتا(78) و آيه و ما كان معه من اله اذا لذهب كل اله بما خلق ولعلا بعضهم على بعض(79) منطوق اين آيه اين است كه اگر خدايان متعددى وجود داشت در تدبير اختلاف نظر پيدا مى‏شد و در نتيجه اجراى نظرهاى مختلف، عالم اختلاف و فساد مى‏يافت. معلوم است كه اگر خدايان استقلال در تدبير نداشتند و فقط واسطه و مجرى اراده خداى واحد احد بودند، اختلاف نظرى وجود نداست تا اختلاف تدبير پيش آيد.

از آنچه گفته شد روش گرديد كه بت پرستان اعم از آنان كه كواكب و روحانيت كواكب را مى‏پرستند و آنان كه اصنام و ارباب اصنام را مى‏پرستند، خداى متعال را اصلا نمى‏پرستند و مراسم خاصى كه در عبادت و تقريب قربانى دارند، مربوط به خدايانشان مى‏باشد و تنها اميد شفاعت پيش خداى متعال را دارند، آن هم راجع به امور زندگى دنيا، نه شفاعت در آخرت، زيرا آنان منكر معاد مى‏باشند و قرآن كريم پاسخى كه به آنان در آيه من ذا الذى يشفع عنده الا باذنه(80) مى‏دهد مربوط به مطلق شفاعت است نه شفاعت در روز قيامت كه منكر آن هستند.

آرى، اعراب دوره جاهليت كه غرق جهالت بودند، برخلاف اصول بت پرستى، گاهى به خداى متعال نيز عبادتى مى‏كردند، من جمله حج كه از زمان ابراهيم (عليه السلام) در ميانشان داير بود. پس از آن كه عمروبن يحيى بت پرستى را در حجاز رواج داد و همه بت پرست شدند و باز هم حج را به جا مى‏آورند، نهايت در ميان عمل، ضمنا خدايان خود را مانند هبل كه بالاى كعبه بود و اساف و نائله كه بر صفا و مروه بودند، زيارت مى‏كردند و قربانى تقديم مى‏نمودند و اين عمل جاهلانه ايشان مانند عمل جاهلانه عوام بت پرستان بود كه به جاى اين كه بت را قبله و مظهر قرار داده، به صاحب بت كه مثلا ملك است پرستش كنند، به خود بت كه با دست خود ساخته بودند، عبادت مى‏كردند، چنان كه خداى متعال از كلام ابراهيم (عليه السلام) نقل مى‏فرمايد: اتعبدون ما تنحتون.(81)

خلاصه اين كه طبق اصول بت پرستى و برخلاف آنچه در اين حجت سوم گفته شده خداى متعال نه مدبر امور عالم است و نه معبود و شفاعتس كه به ملائكه مثلا نشبت داده مى‏شود. شفاعت مربوط به امور زندگى دنياست و جز ندبيرى است كه ملائكه در آن مستقل و خود مختار هستند نه واسطه و وسيله و به حسب مثل ملائكه در تدبيرشان به منزله بنا هستند كه صاحب منزل است. كه هر چه بنا در ساختن منزل به آن نياز داشته باشد؛ از گچ و سنگ و آجر و غيره؛ صاحب منزل بايد بدهد و تركيب و تاليف آنها به عهده بنا مى‏باشد. در مورد بحث ما شفاعت به منزله خواست بنا مى‏باشد و در عين حال جزء تدبير است كه به عهده خدايان است.

و اما آنچه در اين حجت سوم راجع به اهل كتاب گفته شده كه آنان انبيا و بندگان صالح را پس از مرگ شريك خدا قرار داده و از ايشان حجت مى‏خواستند و از اين راه مشرك مى‏شدند، دعوى بى دليل ديگرى است ... اهل كتاب يعنى يهود و نصارى و غير آنها عموما به واسطه رد دعوت رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) كافر بودند، چنان كه فرمايد: ان الذين بكفرون بالله و رسله ويريدون آن يفرقوا بين الله ورسله و يقولون نومن ببعض و نكفر ببعض و بريدون آن يتخذوا بين ذلك سبيلا * اولئك هم الكافرون حقا.(82)

و هم چنين نسبت به علمايشان طاعت مطلق داشتند و آنان را ارباب خود قرار مى‏دادند و خداى متعال اطاعت را عبادت و پرستش مى‏شمارد، چنان كه مى‏فرمايد: الم اعهد اليكم يا بنى آدم ام لا تعبدوا الشيطان انه لكم عدو مبين * وان اعبدونى(83) و مى‏فرمايد: افرايت من اتخذ الهه هواه واضله الله على علم.(84)چنان كه روشن است اطاعت در اين آيه‏ها عبادت شمرده شده است. و هر يك از اين دو طايفه به واسطه انحراف از جاده دين حق، مايه كفر خاصى داشتند. چنان كه يهود مى‏گفتند: عزيز اين الله و نصارى مى‏گفتند: المسيح ابن الله و مسيح و مريم را مى‏پرستيدند و چنان كه مى‏فرمايد: و اذ قال الله يا عيسى بن مريم اانت قلت للناس اتخذونى وامى الهين من دون الله(85) و خداى متعال به اين جهات جمعا اشاره مى‏فرمايد، در آهى كريمه وقالت اليهود عزيز ابن الله وقالت النصارى المسيح ابن الله ذلك قولهم بافواههم يضاهئون قول الذين كفروا من قبل قاتلهم الله انى يوفكون * اتخذوا احبارهم و رهبانهم اربابا من دون الله و المسيح ابن مريم و ما امروا الا ليعبدوا الها واحدا لا اله الا هو.(86)

و نسبت به مجوس اگر چه قرآن بيان تفصيلى ندارد، ولى از خارج مى‏دانيم كه آنان مانند بت پرستان، فرشتگان را مى‏پرستيدند. تنها فرقى در ميان بود و آن اين كه مجوس اصنام نداشتند، برخلاف بت پرستان كه تمثال هايى براى ملائكه مى‏ساختند به نام اصنام و آنها را نشان دهنده ملائكه قرار مى‏دادند.

از بيانى كه گذشت روشن شد كه هرگز در قرآن كريم توسل و انبيا و صالحين در مورد حوايج و نحو واسطه و رابطه نه به نحو استقلال شرك معرفى نشده است و اين كه مشركين و اهل كتاب آن طور كه در حجت سوم گفته شده، نبودند بلكه صريحا غير خدا را معبود مى‏گرفتند نه از جهت شفاعت بلكه از جهت عبادت است با مراسم خاصى كه انجام مى‏دادند و حالا نيز مى‏دهند.

اصولا كسى با فطرت انسانى خود واسطه و وسيله را شريك نمى‏شمارد و وسيله و واسطه راهى است كه انسان را به منزل و مقصد مى‏رساند و راه غير از مقصد و منزل است. كسى كه به نفع فقيرى پيش يك غنى شفاعت كرده و پولى مثلا گرفته و به فقير بدهد، هيچ عاقلى نمى‏گويد كه آن پول عطيه غنى و شفيع ضميمه نيازمند و صاحب حاجت است نه شريك برآورنده حاجت.

و اما حجت چهارم كه خلاصه آن اين است كه علم غيب و هرگونه مشاهده غيبى اختصاص به خداى متعال دارد و نسبت آن به غير خدا شرك است و بنابراين انبيا و اوليا پس از مردن هيچ گونه اصلاعى از دنيا ندارند، زيرا دنيا نسبت به آخرت غيب است، مطلبى است برخلاف نص قرآن كريم كه مى‏فرمايد: عالم الغيب فلا يظهر على غيبه احدا * الا من ارتضى من رسول(87) خداى متعال در اين آيه تسلط بر غيب را از غير خود نفى مى‏كند و در عين حال رسول را استثنا مى‏نمايد و استثنا را مقيد به دنيا و غير دنيا نم يكند، پس ممكن است كه رسول خدا در حال حيات و بعد از ممات به حسب خواست خدا و تعاليم الهى، از غيب اصلاع داشته باشد و مويد آن است اين كه در هر جاى قرآن كه از رسول علم نفى مى‏شود، همراه آن وحى را كنار مى‏گذارد، مانند آيه قل ما كنت بدعا من الرسل و ما ادرى ما يفعل بى ولا بكم آن اتبع الا ما يوحى الى(88) و آيه ولو كنت اعلم الغيب لا ستكثرت من الخير و ما مستنى السوء آن انا الا نذير و بشير(89) و در سوره ابراهيم در جواب انكار امت هايى كه به پيغمبرانشان اعتراض مى‏كردند كه شما مانند ما بشر هستند، از قول پيغمبران نقل مى‏فرمايد: قالت لهم رسلهم آن نحن الا بشر مثلكم ولكن الله يمن على من يشاء من عباده(90) و از همه اين آيات صريح‏تر از زبان مسيح (عليه السلام) خطاب به قومش نقل مى‏فرمايد: وانبئكم بما تاكلون و ما تدخرون فى بيوتكم آن فى ذلك لايه لكم(91) و همچنين آيه مبشرا برسول ياتى من بعدى اسمه احمد(92) و همچنين روايات بسيارى كه به عنوان ملاحم و اخبار از حوادث آخرالزمان و غيره از رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) و ائمه (عليه السلام) رسيده است.

بنابراين، آنچه گذشت آيات قرآنى كمالى مانند علم غيب و قدرت به معجزات و نظاير آنها را كه از رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) نفى مى‏نمايد، همه ناظر به استقلال و قدرت ذاتى است و آنچه اثبات مى‏كند مربوط به عنايت الهى و تعليم خدايى است و علم غيب در رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) از راه وحى و در ائمه و اوليا از راه وراثت و تعلم از رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) مى‏باشد، چنان كه روايات نيز به همين معنى دلالت دارد و آيه كريمه يوم يجمع الله الرسول فيقول ماذا اجبتم قالوا لا علم لنا انك انت علام الغيوب(93) كه با آن به اين معنا استدلال شه كه روز قيامت جميع پيغمبران از اعمال امت‏هاشان پس از مرگ پيغمبران، اظهار بى اطلاعى مى‏كنند و مى‏گويند پس از مرگ از حال امت خبر نداريم.

اگر معناى آيه اين باشد كه اعمال امت براى ما پس از مرگ غيب بوده و ما از غيب بى خبريم، اين اشكال در اعمال امت پيش از مرگ نيز مى‏آيد، زيرا حقيقت هر عمل تابع صورت آن نسيت، بلكه به موجب خير متواتر بلكه بالبداهه تابع نيت فاعل مى‏باشد كه امرى است در باطن انسان و باطن هر انسانى نسبت به انسان ديگر غيب است، بنابراين انبيا چنان كه پس از مرگ امت‏هاشان بى خبر مى‏باشند، پس از مرگ نيز از حقيقت اعمال كه غيب است بى اطلاع خواهند بود. در اين صورت شاهد اعمال قرار دادنشان در دنيا چنان كه آيه و كنت عليهم شهيدا ما دمت فيهم(94) و آيه ويتخذ منكم شهداء(95) و آيه وجى‏ء بالنبيين و الشهداء(96) و آيه ويقول الاشهاد هولاء الذين كذبوا على ربهم(97)با اطلاق خود دلالت دارند و لغو و بى معنا خواهد بود.

پس ناگزير معناى آيه اين خواهد بود كه رسل مى‏گويند ما علمى كه خودمان مالك آن باشيم نداريم، علمى كه داريم علمى است كه تو دارى و به ما ياد دادى و به عبارت ساده‏تر، تو بهتر مى‏دانى و آنچه ما داريم همان است كه تو دارى و به ما دادى.

و اما اين كه در ذيل حجت گفته شده كه خضوع به قبور انبيا و ائمه و سرفرود آوردن به آنها و بوسيدن قبور و ضرايح آنان شرك است، سخنى است بى اساس، زيرا قبور و آثار آنان شعاير و علامت هايى هستند كه مذكر و ياد آورنده خدا مى‏باشند و احترام و توقير و تعزير خداى متعال است. خداى متعال در خصوص رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) مى‏فرمايد: فالذين آمنوا به وعزروه و نصروه و اتبعوا النور الذى انزل معه اولئك هم المفلحون(98) و در مطلق شعاير و آيات خود مى‏فرمايد: و من يعظم شعائر الله فانها من تقوى القلوب.(99)

و از راه ديگر يكى از اهم واجبات، محبت خداى متعال مى‏باشد و بديهى است كه محبت شى‏ء مستلزم محبت آثار و آيات آن شى‏ء و اظهار محبت آن شى‏ء مى‏باشد.

نبى اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) و ائمه هدى (عليه السلام) آيات و شعاير خداى متعال هستند، بايد دوستشان داشت چنان كه قرآن را بايد دوست داشت و بوسيدن يكى از لوازم و مظاهر محبت است. آيا مى‏توان گفت كه استلام و بوسيدن حجر الاسود شرك است و خداى متعال يكى از مصاديق شرك را تشريح كرده و پذيرفته است؟

در خاتمه سخن بايد تعجب كرد كه آقايانى كه اظهار محبت به رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) و آل رسول (عليه السلام) را به خاطر خدا، شرك صريح مى‏دانند، در مسئله توحيد صفات ثبوتيه خداى متعال را هفت تا مى‏گيرند: حيات، قدرت، علم، سمع، بصر، اراده و كلام و اين هفت صفت به قول حضرات خارج از ذات و قديم به قدم ذات خداى متعال مى‏باشند؛ يعنى هر يك از اين صفات نه معلول ذات است و نه ذات معلول آن، يعنى واجب الوجود بالذات و در نتيجه هفت صفت ثبوتى هفت تا واجب الوجود كه به نام توحيد مجموع آنها را مى‏پرستند و باز هم رعوى توحيد داشته، حتى كسانى را كه به احترام خداى واحد احد، آيات و شعاير او را احترام مى‏نمايند، مشرك مى‏دانند.

مسئله عصمت‏

السلام عليكم و رحمه الله و بركاته

نامه گرامى دوم جانب على زيارت شد و از مراحم عاليه كمال سپاس گزارى و امتنان حاصل، مربوط به جواب هايى كه ارسال خدمت شده بود مرقوم فرموده بوديد كه ناتمام مى‏باشند، مثل اين كه به متن جواب‏ها درست توجه نشده است.

1. مرقوم داشته بوديد: دليل بر اثبات مجردات را براى جوان‏هاى فاسد مى‏خواهيم كه منكر خدا هستند و ماورايى براى طبيعت قائل نيستند و دليلى كه در نامه ذكر شده، فرع اثبات وجود خداست و به درد نمى‏خورد.

مسئله، مسئله فلسفى است و به طرق مختلفه اثبات شده است و آنچه در نامه ذكر شده بود اين است كه تجرد صورت علميه را از راه اين كه خواص عمومى ماده (تغير، زمان و مكان) را ندارد، اثبات كنيم و بعد تجرد نفس انسانى را از راه اين كه بى تغير مشهود انسان است و اين كه صورت علميه با او قائم است، اثبات كنيم و بعد تجرد علت فاعلى نفس مجرده را از راه اين كه علت بايد اقوى وجودا از معلول باشد و امر مادى اضعف وجودا از مجرد است، اثبات كنيم.

برهان مزبور، برهانى است تام و هيچ گونه توقفى به اثبات وجود واجب ندارد، فقط چون بناست كه به اشخاص غير وارد، القا شود بيانش را بايد تا خدى ساده‏تر و به اصطلاح عوام فهم‏تر نمود.

2. مرقوم فرموده بوديد: برهان عقلى كه در نامه براى ختم نبوت ذكر شده خوب است ولى آيات قرآنى كه ذكر شده دلالت ندارد شريعت ناسخ ياتيه الحق من خلفه است نه ياتيه الباطل. مراد آيه از باطل حكمى است قرآنى كه به واسطه شريعت ناسخ نسخه و ابطال شود و در نتيجه يك حكم باطل وارد قرآن شود نه شريعت ناسخ كه على الفرض خواهد بود نه باطل.

3. مرقوم داشته‏ايد كه: منظور از تشريع رسانيدن حكم است بدون معصيت و خطا اين امر با عدالت مبلغ نيز انجام مى‏گيرد. ديگر عصمت نمى‏خواهد و آنچه تكوينى است جعل اصل شريعت و تبليغ است نه جزئيات آنها و يك غيبت محرمانه پيغمبر شبانه با عيالش به هيچ وجه جزء تكوين و تبليغ احكام نيست....

مراد از تكوين مرحله ايجاد و وجود خارجى است، اگر انسن خارجى متعلق اراده تكوينى خداى متعال باشد، بالضروره آثار وجودى او هدف وجودى كه دارد و راهى كه به هدف دارد، همه و همه تكوينى خواهد بود، ديگر معقول نيست كه بگوييم اصل آفرينش تكوينى و اصل شريعت تكوينى ولى مصاديق رسيدن حكم و تبليغ آن وضعى و قراردارى و غير تكوينى است. مانند اين كه بگوييم اصل تغدى براى انسان تكوينا مقدر شده است، ولى مصاديق تغدى و غذا همه و همى و خيالى است، يا بگوييم اصل قول و فعل مبلغ، تبليغ است ولى مصاديق آنها تبليغ نيست و ممكن است مبلغ در همه احكامى كه تبليغ بايد كند تخلف كرده، مرتكب صغاير و كباير معاصى بشود، زيرا عدالت صدور معصيت را محال نمى‏كند و اين كه در نامه داشتيد: غيب محرمانه پيغمبر شبانه با عيالش تبليغ نيست مضر هم نيست بسيار عجيب است. مگر زن پيغمبر جزء امت پيغمبر نيست و تبليغ نمى‏خواهد يا فرق است ميان زن پيغمبر و مردم ديگر؟ يا اين كه ارتكاب معصيت كبيره اگر محرمانه با يك دو نفر باشد تبليغ نيست و اگر علتى باشد تبليغ است؟ خلاصه، اعتبار عدالت در نبى به جاى عصمت ملازم است با تجويز صدور معصيت از نبى قولا و فعلا، صغيره و كبيره و لازمه آن جواز تخلف در همه احكام مى‏باشد و اين معنا با داشتن ريشه تكوينى سازش ندارد.

4. مرقوم داشته‏ايد: لفظ ارفع درجته در تشهد صريح در نقص و دعاى كمال است.

خداى متعال آخرين درجه كمال امكانى را به رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) داده و حتم فرموده است، در عين حال قدرت نامتناهى اش محدود نشده و اگر بخواهد مى‏تواند آنچه را داده پس گيرد: قل فمن يملك من الله شيئا؛ آن اراد آن يهلك المسيح بن مريم و امه و من فى الارض جميعا.(100) بنابراين دعا براى ادامه فيض است و طلب افاضه امرمحتوم جا دارد و دعا صريح در نقص در مورد بحث ما همان فقر و حاجت ذاتى امكانى است، نه نقص بالفعل.

5. در شهادت به ولايت على ولى الله اضافه لفظى نيست و معناى اين است كه او وليى است كه خدا وليش قرار داده است.

والسلام عليكم‏

محمد حسين طباطبائى

قم - /4/4/55