دلنامه و خداىنامه

مجتبى آوريده

- ۲ -


حضور دل در غزل جذاب شمس حقيقت چنين است:
در خلوتى ز پيرم كافزوده باد نورش ----- خوش نكتهاى شنيدم در وجد و در سرورش
گفتا حضور دلبر مفتاح مشكلات است ----- خرم دلى كه باشد پيوسته در حضورش
اى عزيز و اى بنده خدا! به خود آى و در حضور و مراقبت كوش كه حضور، كليد مشكلات است.
ابراهيم ادهم مىگويد: «هر كه دلِ خود حاضر نيابد در سه موضع، نشان آن است كه در بر او بستهاند; يكى در وقت خواندن قرآن، دوم در وقت ذكر گفتن و سوم در وقت نماز كردن».
شرطِ نخست درره جانانه، جان من ----- بايد حضورِ دل،اگَرَت ميلِرونقاست
و در الهى نامه است: به حق خودت! حضورمده و از جمال آفتاب آفرينت نورم ده!
سيّد محبان وقت جناب علامه ـ دام ظله ـ اوّلين شرط رسيدن به جانان را، حضور دل مى داند; يعنى انسان پيوسته ، آشكارا و پنهان خدارا حاضر و ناظر بداند و آنى از محبوب غفلت نكند.
شيخ بزرگوار در غزل مست صهبا اشارتى بر حضوردل مىكند و دلى را كه حضور ندارد ، دل نمى شناسد وآن را با سنگ برابر مى داند.
چيستآن دل كه ندارد شرف قرب و حضور ----- چيستآن ديدهكه شيداى تماشاىتونيست
الهى! دلِ بىحضور، چشمِ بىنور است. اين، دنيا را نبيند و آن،
عقبى را.
استاد در يكى از غزليات قدسىاش با عنوان غزل مزار به حضور دل وصيّت مىكند.
باد صبا كجايى، گو دوستان مارا ----- بايد حضور دل در پنهان و آشكارا
آيا شود كه روزى آييد برمزارم ----- تا در كنار خاكم پندى دَهَم شما را
كاى كاروان همره، وى همرهان آگاه ----- خوانيد از دل و جان دلدارتان خدا را
دنيا بقا ندارد، با كس وفا ندارد ----- خواهيد ار بقا را، خوانيد باوفا را
اى عزيز! عارف فرزانه و خلاصه عارفان عهد را عقيده چنين است كه دل همواره بايد با حضور كامل باشد، تا از نور حضور، چون خورشيد خاور شود. چون جز تخم حضور هيچ تخم ديگرى بار وصال به همراه ندارد و ثمره مفيد نخواهد داشت، از اين رو در غزل شيرين و دلنشين با عنوان شرر عشق مى سرايد :
خرم آن دل كه بود در حرم دلدارش ----- خنك آن ديده كه دارد شرف ديدارش
سر تسليم بنه در قدمش بىچه و چون ----- به سرم كار همين است و مكن انكارش
پير داناى من آن درج گهرهاى سخن ----- كه مرا آب حيات است همى گفتارش
گفت جز تخم حضورى ندهد بار وصال ----- خواجه در مُلك دل اين تخم سعادت كارش
حضرت علاّمه در غزل ما و قرآن بر حضور دل تأكيد دارد:
يك دل و دلدار دارى در صراط مستقيم ----- راههاى ديگر است و ديوها اندركمين
سيرآفاقى چه باشد ار ندارى انفسى ----- با حضور دل چه مىخواهى زتعفير جبين
عالم فهيم و فرهيخته در غزل غنچه گل مىفرمايد: اگر دل نور حضور را به خود بگيرد، مانند خورشيد خاور نورانى مىشود.
گر دل گرفتى نور حضورش ----- بايد كه مىشد خورشيد خاور
اين فرزانه گلشن قدس در راه رسيدن به كعبه مقصود جان جانان مست جام و بادهاى است كه از دست دلدادهاى مىنوشد و بقا و صفا را به نعمت وصل حائز است و از نور مطلق حق اشتقاق يافته و در ياد دايمى دل و دست و دهن را شستهاست. با اين حال به سخن گفتن آمده، از گلشن راز، حرفى برملا بنمودهاست.
عارف شوريده در غزل دلفروز و شورانگيز عاشق فرزانه از دلدار مىگويد:
آنى كه دل در دست اوست، آنى كه جانها دست اوست ----- آنى كه هستى هست اوست، آنى كه مِهْر است و وفا
آنى كه دل آرام از او، آنى كه دل را كام از او ----- آنى كه دل را نام از او، آنى كه ذِكْرُهُ شفا
آنى كه دل شيداى اوست، آنى كه دل جوياى اوست ----- در صحن دل غوغاى اوست، آنى كه اِسْمُهُ دَوا
آنى كه دريادش حَسَن شسته دل و دست و دَهَن ----- تا آمده اندر سخن، حرفى نموده بر ملا
اى عزيز! اوّل قدم در سلوك، توبه و پاكى از گناه و دورى از گفتار ناپاك و كردار و انديشههاى ناشايسته و خوىهاى نكوهيدهاست.
 

* * *

حضرت علاّمه در غزل ديدار يار خطاب به خود مىسرايد:
مرد خدا را حسنا روى دل ----- سوى حضور است نه حور و قصور
اى دوست! در همه جا سخن از عشق و عاطفه و احساس است.
مولانا مىگويد:
گفتن ناگفتنىها مشكل است ----- نيست اين كار زبان ،كاردل است
حضرت علامه، پيرخردمند و سرور عزيز در الهى نامه مىفرمايد:
«الهى! داغ دل را نه زبان تواند تقرير كند و نه قلم يارد به تحرير رساند. الحمدلله كه دلدار به ناگفته و نانوشته آگاه است».
هرچند كه حالات دل قابل گفتن و شنيدن نيست، اما چون تقدير چنين است بايد خوشدل بود.
حضرت استاد از شب و از دل شاد خود سخن مىگويد و درباره عيد واقعى مسلمانان مىفرمايد:
شب عيد آمد، آن كه باشد عيد سلطانى ----- گروهى در سرورند و گروهى در پريشانى
گروهى فارغ از هردو، نه اين دارند و نى آن را ----- به دل دارند با سلطانشان صد عيد سلطانى
به چشم پاك بينشان به غير از آشناى دل ----- هر آنچه در نظر آيد نبينندش مگر فانى
به قربان دل اين فرقه قدّيس قدّوسى ----- كه از صد خور بُوَد روشنتر آن دلهاى نورانى
مدان عيد آن زمانى را كه بر تن نو كنى جامه ----- بود عيد آن كه دور از خود نمايى خوىحيوانى مراامشبدلىشاداستاندرگوشهغربت ----- كه مىخواهد نمايدهرزمان نوعى غزلخوانى
چرا خوشدل نباشد آن كسى كردند تقديرش ----- كتاب و درس ودانش را زلطف حى سبحانى
راهنماى راه حقيقت و عنقاى عرش آشيان كه در دايره حضور، طراوت وصل بهارى را در جان مبارك خويش عطر آگين نموده، و همدم كروبيان عالم قدس گشته، چون ا زخود بيگانه شد، آشنا را يافتهاست و به ديدار جمال كبريا مرزوق است و آيينه اسما و صفات حق را در دل دارد. اكنون به بخشى از نصايح ايشان در قصيده اخلاقى و سراسر پند و اندرز لقائيه گوش جان مىسپاريم:
اى دل! به دَر كن از سَرَت كِبْر و ريا را ----- خواهى اگر بينى جمال كبريا را
تا با خودى، بيگانهاى از آشنايان ----- بيگانه شو از خود، شناسى آشنا را
عنقاىِ عشقِ قافِقُرْبِ قاب قَوْسَيْن ----- در زير پر بگرفته كلّ ماسوا را
در كشور دل حاكم فرمانروايى ----- منگر بجز سلطان يَهْدى مَنْ يشاء را
يعنى اگر مى خواهى جمال و رخسار با عظمت خداوند را ببينى، بايد دل را از رذايل اخلاقى منزه و مبرا سازى . در اين ابيات علامه آيةالله حسن زاده آملى ما را برمىانگيزاند و تشويق مىكند رذايل اخلاقى و حُجُب دنيوى را از صفحه دلمان بزداييم. اين سخن را مسند نشين ملك سخن، حافظ شيراز، به گونهاى ديگر بيان داشتهاست:
جمال يار ندارد حجاب ----- غبار ره بنشان، تا نظر توانى كرد
بايد دانست اين پردهها و حجابها از ماست، نه از جانب محبوب، عارف شيراز فرمود:
ميان عاشق و معشوق هيچ حائل نيست ----- تو خود حجاب خودى حافظ از ميان برخيز
استاد علاّمه درباره محو كردن آمال و آرزوهاى دنيوى ـ كه موجب حجاب ديده دل مى شود ـ مى فرمايد: انسان بايد لوح دل را از تيرگيهاى هوس بزدايد. لذا شاعر عارف در غزل طايرقدسى درمورد حجاب ديده دل چنين مىسرايد:
حجاب ديده دل گردت آمال دنياوى ----- كجا ديدن توانى؟ تا بُوَد اين گونه ديدنها!
زُدا لوح دلت از تيرگيهاى هواهايت ----- كهتاافرشتگاندرجان تو سازندمسكنها
ابراهيم ادهم گفت:
«سه حجاب بايد كه از پيش دل سالك برخيزد، تا درِ دولت بر او گشاده شود; يكى آنكه اگر مملكت هر دو عالم به عطاى ابدى بدو دهند، شاد نگردد; از براى آنكه به وجود مخلوق شاد گشته است، او هنوز مردى حريص است وَالْحَريصُ مَحرُومٌ.
دوم حجاب، آن است كه اگر مملكت هر دو عالم او را بُوَد و از او بستانند، به افلاس اندوهگين نگردد; از براى آنكه اين نشان سَخَط ]=خشم[ بود وَالسّاخِطُ مَعَذَّبٌ.
سوم آنكه به هيچ مدح و نواخت فريفته نشود; كه هر كه به نواخت فريفته گردد، حقير همت باشد و حقير همت محجوب باشد. عالى همت بايد بود».
مولاناى عصر ما، راه رسيدن به خدا را در رها كردن دل از هواهاى نفسانى برمىشمارد، و سروده ذيل را انسان كامل سروده است. ايشان صاحب كلام منثورى به نام انسان كامل هستند.
اى نور چشم من بيا دل را رهاكن از هوا ----- بينى همه نور خدا، يابى به اوجت ارتقا
كومست جامبادهاى؟كودستازدل دادهاى؟ ----- كو يك تن آزادهاى بيند بقا اندر بقا
جناب علامه، سلطان دين در قصيده دلنواز امشب مى فرمايد: آن دلى كه در كوى و برزن عشق ، همراز و مَحْرَم نباشد، در واقع دل نيست.
وى سپس در باب درمان زخم دل عاشق بلاكش، مرهم وصل را معرفى مىكند. آن گاه مى فرمايد: دلباخته جمال جانان از آنچه تقديرش ساختند، غمگين نيست، و هيچ گاه غم و غصه به دل راه نمى دهد.
آن دل كه به كوى عشق محرم نيست ----- ديو است و دد است، پور آدم نيست
آرى، دل مجروح عاشق بلاكش، فقط با رسيدن به خدا و خالق لوح دل است كه ترميم وشفا مى يابد. چنان كه حضرت استاد مىفرمايد:
مرهم داغ دل عاشق دلسوخته را ----- جز كه تير نگه ديده شهلاى تو نيست

* * *

زخم دل عاشق بلاكش را ----- جز مرهم وصلهيچمرهمنيست
سالك عاشق و سالك بلاكش دلباخته جمال جانان، تسليم تقدير و سرنوشت الهى است. در اين باره حضرت استاد سروده اند كه:
دلباخته جمال جانان را ----- ازهرچه مقدرش بُوَد، غمنيست
مولا و باباى عارفان و صبح صادقان در غزل وحدت صنع، دل صاف را آيينه جمال و جلال و جلوهگاه ملكوت ازل و ابد مى داند و در اين باره مى سرايد:
دل صافيست كه مرآت جمالست و جلال ----- جلوهگاه ملكوت ازلى و ابديست
و در دفتر دل پندى چنين نيكو مىفرمايد:
بده آيينه دل را جلايى ----- كه تا بينى جمال كبريايى
مدان حدّى كه آيينه است روشن ----- نمايد روى خود را مثل گلشن
اى دوستِ همدرد و محرم اسرار! دلى كه دلدار دارد، همه چيز دارد و هر كه هواى وصال دارد، در سحرها حال دارد. سالك در سحر، حال دگر دارد، كه سر روى مُهر آورد و دل لبريز مِهْر كردگار ماه و مهر دارد. رهرو در سحر كامروا مىشود، زيرا در سحر دردها دوا گردد. سحر، سالكِ دلداده آواره را ره آورد كوى ولا آرد. اگر اهل دلى دل را آگاه دار!
علاّمه در غزل عرفانى مَحْرم اَسرار دل سروده است:
آگه اى خواجه گر از سرّ سويداى دلى ----- دو دلى را از چه در كار خود انباز كنى
حَسَنا آنچه كه از محرم اسرار دل است ----- حيف و صد حيف به نامحرمى ابراز كنى
استاد علامه در غزل مصطبه عشق فرمودهاند: ظاهر و باطن همه موجودات عالم اسرارى دارد كه فقط جانهاى پاك، شايسته شنيدن و محرم فهميدن و دانستن آن اسرار پنهانى است.
ظاهر و باطن عالم همه اسرار، ولى ----- آن دل پاك بُوَد مَحْرَم اسرار كجاست
گفتى كه درس عشق را اندر دل دفتر مجو ----- مىجو زجان خويشتن، من بنده فرمان تو
گفتى كه با صدق و صفا از جان و دل گويى خدا ----- يابى مرادت اى حَسَن! من بنده فرمان تو
عارفان بىدل را در آتش مصطبه عشق شررى است و آتش به جان دارند و همانند بىدلى در دل شب ديده بيدار دارند، تا آرزوى ديدن رخساره دلدار را طلب كنند، كه گاه در گردباد صرصر جذبهاش همچون پر كاه در اطوار خود طومارها اسرار دارد و به فرق، و نفض و ترك و رفض بر وقوف اهل دل واقف مىگردد.
جناب علامه، گمشده وصال، در غزل عرفانى بيدل از صاحبدلى سخن مى گويد كه ديده بيدارى در دل شب داشت و آرزوى ديدار خدا را مىكرد و گاهى از اوقات و آنات، آه آتشينى از كوره دلش مىجهيد و بعضى وقتها برسندان سينه چكشوار مشت مىكوبيد، ليكن صاحبدل عارف از اينكه خودش عشق و عاشق و معشوق (خدا) را داشت ـ و به مقام وحدت رسيدهبود ـ غافل بود.
بيدلى اندر دل شب ديده بيدار داشت ----- آرزوى ديدن رخساره دلدار داشت
گاه آه آتشين از كوره دل مى كشيد ----- گاه برسندان سينه مشت چكشوار داشت
بيدل بيچاره بودى بىخبر از ماجرا ----- كوست عشق و عاشق و معشوق را يكبار داشت
واقف آمد بروقوف اهل دل در اين مقام ----- آن كه فَرق و نَفض و ترك و رَفض را در كار داشت
ابيات فوق يادآور بيتى از حافظ شيراز است:
بيدلى، در همه احوال خدا با او بود ----- او نمىديدش و، از دور خدايا مىكرد!
شاعر بزرگوار، كعبه علم و عمل براين عقيده است كه دل را به دلدار سپردن كار آسانى نيست و قضيه، قصه و افسانه نبوده و هيچ گونه همانندى ميان اين دو ديده نمى شود. البته سالك عاشق بايد سر و جان خود را فدا كند، ولى كسانى كه مى خواهند به سرّ معشوق برسند، بايد سر بدهند و از اين امر نترسند.
اكنون ابياتى چند از ديوان اشعار را در اين باره ذكر مى كنيم.
دل به دست يار دادن كار آسان است؟ نيست ----- داستان عشق با افسانه يكسان است؟ نيست
سرببايد داد تادل درج سرّ حق شود ----- طالب سِرّش ز سردادنهراسان است؟ نيست
سرو جان را بايد فداى يار كرد، تا صندوقِ راز خدا شود. خواهان سِرّش از سَردادن نمىترسد.
در شبى از صورت عقرب، حَسَن باخويش گفت ----- اىكماز عقرب ترا اين قلب رخشان است؟ نيست
عقرب، نام ديگر كژدم است، كه در اينجا موردى ندارد. عقرب به معناى ستاره است و همين مقصود اصلى عارف است. عقرب، ستارگانى هستند كه به شكل عقرب در آسمان مشاهده مىشوند. ستاره روشن آنها (قلب العقرب) يكى از معدود ستارگان سرخ رنگ پرنور است. قلب العقرب، ستارهاى غول پيكر است كه قُطْر آن تقريباً سيصد بار از قطر خورشيد بزرگتر است. همچنين عقرب يكى از دوازده صورت منطقة البروج است.
عزيز زمان به توصيف دل واقعى مى پردازد و مى فرمايد: آن دلى كه با دلدار نيست و يا از خداوندِ دل بى خبر است و در غفلت به سر مىبَرَد، دل نيست. تحقيقاً دل هميشه و هر روز بايد به دنبال تحصيل علم و دانش پوينده و جوينده باشد و در شب به ذكر، تهليل ، تسبيح ، استغفار و مناجات ذاكر و شاغل باشد، زيرا اگر نَفْس را مشغول نكنى، او تو را به خود مشغول خواهد ساخت.
در غزل با نشاط دلِ عاشق چنين آمده است:
دل آن نبود كه با دلدار نَبْوَد ----- به كار خويشتن بيدار نَبْود
به روز، اندر پى تحصيل دانش ----- به شب در ذكر و استغفار نَبْوَد
دل عاشق بود درج معانى ----- زبان را قدرت گفتار نَبْوَد
اى دوست! از بيت ذيل چنين مستفاد مى شود كه لازمه ملاقات و ديدار الهى، سينه سوزان و لبريز از عشق به خداست. بايد قلب مملوّ از عشق به خداى تعالى باشد، تا به لقاءالله برسى .
حضرت آقا ـ جانم به قربانش ـ در غزل شورانگيز نعمت قرب چنين سرود:
ديدى اى دل اگرت سينه سوزان نَبْوَد ----- ديدگانت به رخ دوست فروزان نَبْوَد
بهديارىوبهدويارىكهتوان دل خوش كرد ----- در همه روى زمين از چه عزيزان نبود
اى دوست! عارف گرانقدر، بحر وفا و كان صفا همواره سفارش مىكند رذايل اخلاقى از جمله حرص را از خانه دلتان دور بيفكنيد، تا يكدل و يك جهت در راه خدا رهسپار شويد.
در غزل دلنشين خمخانه عشق چنين نصيحت مىفرمايد:
بارآزت را بيفكن تا كه يكدل ره سپارى ----- كى سَرِ آسودهْ بازرگانِ غرق وام دارد
اى خوش آن مرغ سحر در گلبن وصل اميدش ----- از خوش الحانىخود دل شاد و شيرينكام دارد
حضرت استاد، مقتداى راه دين در يكى از قصايد گرانبهايش به نام «قدرّيه » مى فرمايد: تا وقتى كه انسانها به تنپرورى و برآوردن خواهشهاى نفسانى مى پردازند، دل رشد نكرده ، پرورش نمىيابد و لذت و شيرينى خلوت شب و مناجات شبانه را درك نمى كند. درواقع تنپرورى موجب عدم رشد و پرورش مسائل روحى ، تربيتى ومعنوى انسان است.
ناله هايى كه زدل بود مرا ----- آخرالامر سزايش بستاد
وارداتى كه نشينند به دل ----- پرس از مردم دلداده راد
«فضيل عيّاض» گفت: «دو خصلت است كه دل انسان را فاسد مىكند; بسيار خفتن و بسيار خوردن.»
ملاحسينقلى همدانى ـ رضوان الله عليه ـ فرمود: «الحذر! الحذر! الحذر! عن كثرة الطعام! عن كثرة المجالس! عن كثرة النوم!»
فضول طعام، مميت قلب است، و فضول كلام از قلب قاسى بر مىخيزد.
عارف شاعر چندين بار از پرخورى و شكمپرورى انتقاد كرده است:
تا كه اصطبل شكم معمور است ----- كاخ دل را نتوان كرد آباد
همان طورى كه در بيت فوق مشاهده كرديد، گزينش كلمه اصطبلشكم داراى بار معنايى منفى است . در جاى ديگر، گزينش كلمه انبان به معناى كيسه، براى توصيف شكم نيز بار معنايى منفى دارد.
اى اسير اصطبل و علف! چه شود اگر به خود آيى و ببينى چه كسى هستى!
دست ز انبان شكم باز دار ----- تا كه دلت نور دهد همچو هور
الهى! آزمودم تا شكم داير است، دل باير است. يا من يحيى الارض الميتة! دل دايرم ده!
دل به دلدار بده، تا شيرينى خلوت شبانه را بفهمى و لذت مناجات با خدا را بچشى و كامياب شوى ! دل را به ياد دلدار يك جهت كن، تا از محبان باشى.
لذت خلوت شب را نچشد ----- جز كسى دل به كف دلبر داد
امامِ دلها در كتاب گرانقدر هزار و يك نكته، در باره مضمون ابيات فوق مطالبى دارد، كه چنين است: «اسير بطن، اهل سرّ و باطن نخواهد شد. آن دلى كه دم به دم از خدا فيض نگيرد، سنگ هرزه خاراست و دل نيست.»
دل بود آنى كه گيرد دمبدم فيض خدا ----- ورنه آن دل نيست، سنگ هرزه خاراستى
در حقيقت آن دلى، دل است كه در جهاداكبر (مبازره با نفس ) چون شير جنگى باشد :
دل بود آنى كه در اَطوار سير خويشتن ----- در جهاد نفس شير بيشه هيجاستى
الهى! پيشانى برخاك نهادن آسان است. دل از خاك برداشتن دشوار است!
حضرت آقا از جان شيرين و دل نورانى خويش مىفرمايد كه خدا ما را كافى است.
حَسْبُنا الله ونِعْمَ الوَكيل از جان ودل ----- هرچه بگرفته است، بگرفته است و هرچه داد، داد
گفتم اى دل در كف خر بندگان دَهْر چيست؟ ----- گفت باد است و دگر باد است و باز هم باد، باد
راه دشوار است و تن از كار ترسانست، ياران ----- دل خريدار است كاين ره راه جانانست، ياران
دلبر جانان من از حَسَنش دل بَرَد ----- از حَسَنَش دل بَرَد دلبر جانان من

دل و عرش

حضرت رسول فرمود: «قَلْبُ الْمُؤْمِنِ عَرْشُ الرَّحْمنِ; دلِ مؤمن، عرش رحمان است».
بايد دانست همان طورى كه در آفاق، عرش، مظهر اسم الرحمن است، در اَنْفُس نيز دل انسانى، مظهر اسم الرحمن است و هرلحظه حق را در دل مؤمن ظهور و تجلىديگر است. بلكه ظهور كمالات رحمانى در دل زياده از عرش است، زيرا دل برزخ ميان غيب و شهادت و مشتمل بر احكام هر دو عالم است، ولى عرش فقط اشتمال بر احكام شهادت است. پس دل، عرش اعظم باشد. چون دل انسانى به موجب «قلوب العباد بين اصبعين من اصابع الرحمن. اصبع جلال و جمال يقلبها كيف يشاء» پيوسته مانند عرش در حركت است.