دلنامه و خداىنامه

مجتبى آوريده

- ۴ -


تن ببايد در خضوع و دل ببايد در خشوع ----- گر ترا ميل صعود عالم اعلاستى
عارف و شاعر محدث، واعظ خلايق بر اساس حديثى نبوى «قَلْبُ الْمُؤمِنِ عَرْشُ الرَّحْمنِ» مىفرمايد: تا مىتوانى دلى به دست آور! او دل را منبر فرشتگان و جايگاه الهى معرفى مىكند.
منبر افرشتگان وعرش رحمن است دل ----- دل به دست آور كه دل سرمايه احياستى
شاعر و ناطقِ حقايق با دل خويش سخن مى گويد، كه چكيده آن چنين است :
اى دل! دار هستى بازيچه نيست; همه حق و حقيقت است. شب را بيهوده از دست نده. مردان خدا همه از راهى كه مىرفتند با خبر بودند. اى دل! از بند و دام خود پرستى رها شو! همه عالم، نور خداست و اين معنا را كسى مىفهمد كه دايم در حضور است.
اى دل! تو مرغ باغ كبريايى و تنها مَحْرم راز خدا هستى. اگر دل پر از هوس باشد، ثمر نمى دهد، ولى تا وقتى همدم قرآن و دعا هستى، دلِ تو جايگاه خداست. كاروان عشق در شب و درخلوت، با يار رمز و رازهادارد. اى دل! بايد دهن را از لغو و رذايل اخلاقى ببندى و تنت را خسته دارى و با هواى نفس مخالفت نمايى و دلِ شكسته داشته باشى .
شاعر بارها مى فرمايد: زنگار دل را بزداييد، تا يار، شما را در حريم خودش رخصت حضور دهد.
زنگ دل را زداى تا يارت ----- بدهد در حريم خود بارت
اى رفيق! جمال اهل دل و برگزيده زمانه و يگانه عهد و بزرگوار عصر، در كلام منظومش مجموعهاى را تدوين كردهاست به نام دفتردل، و در اين دفتر بخشهايى دارد و مىفرمايد:اين دفتر از دل، حكايت و شكايت دارد. اين مضمون يادآور بيتى از مولاناست.
بشنو از نى چون حكايت مى كند ----- وز جدايىها شكايت مى كند
دلم چون درياى طوفانى است و در اين دريا صدفهاى فراوانى وجود دارد. من آن صدفها را از ساحل جمع كردم، تا سرانجام اين دفتر درست شد. شاعر اميدوار است اين دفتر به عنوان يادگار در روزگاران آينده باقى بماند.
چو اين دفتر حكايت دارد از دل ----- بسى حرف و شكايت دارد از دل
به حكم طالعش از اختر دل ----- نهادم نام او را «دفتر دل»
ز طوفانى درياى دل من ----- صدفهايى كه دارد ساحل من
بسى از آن صدفها را زساحل ----- نمودم جمع و شد اين دفتر دل
زما اين دفتر دل يادگارى ----- بماند بعد ما در روزگارى
نه چندان بگذرد از اين زمانه ----- كه ما را نيست نامى ونشانه
وليكن دفتر دل هست باقى ----- مِنَ الاْنِ اِلى يَوْمِ التَّلاقى
شاعر مى فرمايد: سخن گفتن در باب دل موجب شد كه در مشكل بيفتم، زيرا دفتر دل رانبايد باز كرد. پس درباره اين دفتر از من مپرس و در كشور دل آوارهام مساز! دلم را كه چون خانه زنبور است، مشوران! چون كه تيرهاى غم در آن است. من از دست دل خستهام! براى اينكه دلم مانند يك ديوانه زنجيرى است .
اى نور ديده من! هر سخن و توصيفى در مورد دل بشنوى، آن وصف دل نيست و خدا بهتر مى داند توصيفات دل اين نيست. اى دوست! دل مانند روز است و وصف آن مانند سپيده (بخشى از روز). پس براى اينكه توصيف واقعى دل را بشنوى، بيا در نزد صاحبدلىاقامت كن، تا برايت درباره دل تا روز قيامت تعريف و توصيف كند.
بَرِ صاحبدلى بنما اقامت ----- نمايد وصف دل را تا قيامت
از دل خيلى گفتيم و شنيديم، اما شب ديوانه دل را نديديم. شب ديوانه دل يك طلسم است و تعريف بردار نيست. وقتى شب فرا مىرسد، دلِ ديوانه نمىخواهد فردا روز شود. شاعر درباره دل فرموده است : نمىدانم چه تقديرى است از اينكه دلم با دل شب آشناست و دل شب نواى سينه، ناى گلو و هاى و هوى من را بر مىآورد. وقتى خورشيد مىرود، دلِ ديوانهام مىگويد: آماده مناجات شو!
آن دلى كه شبها با بالين و بستر (تن پرورى) عادت كرده، در واقع دل نيست، بلكه چون مرغ بى بال و پرى است. آن دلى كه همچون بلبل در گلزار يار است، شبش خوشتر از صبح بهار است و دلش از صد باغ و گلشن باصفاتر است. اگر نتوانستى اين سخنان را بفهمى، با ديده حقارت به اين نوشته نگاه مكن .
گرت فهم سخن گرديد مشكل ----- به خوارى منگر اندر دفتر دل
با بسم الله الرحمن الرحيم دفتر دل را بگشا، تا عرصه پهناور سرزمين دل را ببينى. تا وقتى آيينه دل تو زنگار (رذايل اخلاقى) داشته باشد، مانع ديدار دلدار خواهد شد. تنها با نور حق است كه دلت مىتواند نورانى شود و فقط با ذكر اوست كه زبانت معطّر تواند شد. قرآن، دفتر دلى است كه صد هزاران دفتر دل معادل يك حرفش هم نمى شود.
شاعر مى افزايد: از علاماتى كه نشان دهنده تيرگى آيينه دل است، سخن گفتن بيهودهاست. بيا حديث عالَم دل را از صاحبدل بشنو، زيرا دل حق در نزد صاحبدل منزل و مأوا دارد .
شاعر در باب عظمت دل ـ به تأثير از حديث نبوى ـ مى فرمايد:
به بسم الله الّرحمن الّرحيم است ----- دلى كو اعظم از عرش عظيم است
حضرت امام جعفر صادق(عليه السلام) پايه گذار عرفان اسلامى ـ كه در توصيف دل، ناطق بود ـ فرمود: دل بايد حرم خدا باشد. ماسوى الله را در آن جاى ندهيد. پس در حفظ دل، ديدهبانى و مراقبت كن، تا زمينِ دلِ تو آسمانى و روحانى گردد. اين نكته تخم رستگارى است كه بايد در زمين دلت بكارى. حقايق را از دفتر دل بجو، زيرا اين دفتر حقايق را دربردارد و نقطهاى در مُلك تكوين نيست، مگر آنكه در دفتر دل تدوين شدهاست . البته بر اثر ولايت است كه دل از انوار شرافت تجلّى مىيابد. اگر در مسير الهى تورا آه و سوز دل نباشد، پشيزى تو را حاصل نمىگردد و بدون ناله، باغ لاله به دست نمىآيد.
شاعر در پايان دفتر خطاب به دلهاى مشتاقان مىفرمايد: اى دل! يك بار هم كه شده، بيا قصد سفركن و از تيرگىها بپرهيز، شايد به سوى يار اجازه حضور پيدا كنى و جلوههايى از خدا را بيابى و بفهمى .
بشنو از دل، چون حكايت مىكند و از زبان دوست مىگويد كه طالب حق به غير از دل و دلبر كار ديگرى ندارد. صاحبان ولايت مولى الموالى(عليه السلام)حامل اسرارند و همانند بلبلان عاشق در آرزويشان جز سروش گل و گلزار ندارند و از سروش غيبى، دلبر طلب مىكنند، و پروانهوار گرد شمع او از سوختن باكى ندارند و تا ابد در آستان قدسى او بار دارند و ديوانه مست يارند. ليك هر دل قابل فهميدن اسرار نيست. به قول حافظ:
كشته غمزه توشد حافظ ناشنيده پند ----- تيغ سزاست هركه را درك سخن نمىكند
اين غزل دلپسند در پانزدهم شعبان سروده شدهاست.
بلبلان را، آرزويى جز گل و گلزار نيست ----- عاشقان را لذتى جُز لذت ديدار نيست
از سروش غيب، دوشم آمد اندرگوش هوش ----- طالب حق را به غير از دلبر و دل، كار نيست
پر زنان پروانه بىپروا سرودى گرد شمع ----- عشق را باكى زخاك و آب و باد و نار نيست
ارنگويى ترك خود، اى خودپرست خيره سر ----- تا ابد، در آستان قدسيانت بار نيست
ديده جانم زنور آيت الله نور ----- بنگرد جز او كسى از دار و من فى الدار نيست
نيست قرب و بُعد جز از نسبت بين دو شىء ----- ور نباشد جز يكى، خود جاى اين گفتار نيست
سورت قدر نبى گويد كه اين دار وجود ----- هيچگه، خالى ز فيض حجت دادار نيست
دل ببايد خانهى جانانه باشد جان من ----- ورنه يادش، صرف حرف ذكر و استغفار نيست
جان ببايد تا شود مرآت اسماء و صفات ----- پارسايى در عبا و سبحه و دستار نيست
نغز گفتارى شنيدم، روزى از فرزانهاى ----- عاشق، ار در شب نشد ديوانه، مست يار نيست
از زبان دوست گويد، آملى اسرار چند ----- ليك، هر دل قابل فهميدن اسرار نيست!

گزيدهاى از دفتر دل

قلم آمد به فرياد و به دلدل ----- كه تا حرف آورم از دفتر دل
بيا بشنو حديث عالَم دل ----- ز صاحبدل كه دل، حق راست منزل
چنان در حسرتم كز اخگر دل ----- همى ترسم كه سوزد دفتر دل
رسيده كِشتى عمرم به ساحل ----- نمىدانم از اين عمرم چه حاصل
مرا شد دفتر دل پاره پاره ----- كه دردم را چه درمانست و چاره
همى در آتش سوزان لهفم ----- كه كمتر از سگ اصحاب كهفم
به بسمالله الرحمن الرحيم است ----- كه آن اصحاب كَهْفَسْت و رَقيم است
جوانى گر در ايام جوانى ----- به پيرى بگذراند زندگانى
به عقلش از بديها پاك باشد ----- به راه بندگى چالاك باشد
بياض دفتر دل را تباهى ----- نداده است از سياهى گناهى
شود پير جوانى آن نكوفام ----- كه يزدانش به فِتْيِه مىبَرَد نام
به بسم الله الرحمن الرحيم است ----- كه قبض و بسط بر اصل قويم است
بود درياى دل در بسط و در قبض ----- مر او را ساحل آمد حركت نَبْض
اگر از لُجَّت آيى سوى ساحل ----- تويى دريا دل آن انسان كامل
قلم از صنع تصوير معانى ----- به لوح دل دهد نقش جهانى
ز تصويرش اگر آيد به تقرير ----- كه را ياراى تسويد است و تحرير
هزاران مثل آنچه ديده بيند ----- تمثّلهاى آن بر دل نشيند
به بسمالله الرحمن الرحيم است ----- كه بينى نطفهاى درّ يتيم است
ببين از قطره ماء مهينى ----- فرشته آفريده دل نشينى

* * *

حضرت استاد علاّمه حسن زاده آملى در قصيده عرفانى صحراويه مىفرمايد: گفتار نغز حكيم سنايى غزنوى را از دل بشنو. چشم دلت را بينا كن، تا تجلى حق را در كتاب (قرآن) ببينى.
نغز گفتار سنايىرا شنو از جان ودل ----- قبله كل نانويسا و ناخواناستى
حق تجلى در كتاب خويشتن بنموده است ----- ليك كو آن بندهاى چشمدلش بيناستى

* * *

اين گفتار نغز سنايى است كه:
اگر بودى كمال اندر نويسايى و خوانايى ----- چرا آن قبله كل نانويسا بود و ناخواناستى
در غزل پر سوز و گداز و عاشقانه كوره عشق مىفرمايد: دل بريان شدهام حاصل عرفان است و نور قرآن محمّدى(صلى الله عليه وآله)را در دل و جان قرار دادهام.
دل بريان شدهام، حاصل عرفان من است ----- ارمغانيست كه از جانب جانان من است
وارداتى كه به دل مىرسد از عالم غيب ----- روح و ريحان من و روضه رضوان من است
آنچه دل گفت، بگو گفتهام از لطف اله ----- شاهد صادق من مصحف قرآن من است
دگرم وحشت تنهايى و تاريكى نيست ----- نور قرآن محمد به دل و جان من است

* * *

عارفان در حرم مطهر، الله را هر اسم و رسمى و مهار هر طلسمى ديدهاند، و در سير و سلوك خويش، او را سالك و مسلوك يافتهاند، و در همه او را مالك و غير را مملوك. دل را در حرم مطهر او گُل و معطر سازند و بر اساس هواى هر فرعى به اصل، ولاى وصل را دارا هستند، لذا موسىوار به كوى طور و قله قاف حقيقت خويش مىروند. تا در برج نگاهبانى آن شمس، حقيقت را رصد كنند، و در سراسر عالم اسم مبارك احد و صمد را به رصد بنشينند و با قدم نهادن بر
مشرب خليل اوّاه، حق گويند.
لوح دل آملى اوّاه ----- دارد صور ملائك الله
در اين غزل بى نقطه معنون به حرم مطهر آمدهاست:
هر حكم كه داد هر دل آگاه ----- سرلوحه حكم اسم الله
سوداگر اگر در او دل آسود ----- سودا همه سود دارد و سود
دل در حرم مطهر او ----- گُل گردد و هم معطر او
هر دل كه ولاى وصل دارد ----- همواره هواى اصل دارد
موسى كه هواى طور دارد ----- كى دل سَرِ وصلِ حور دارد

* * *

اى خدا! تو هم دلى و هم دلدارى و هم دلبرى. چون بنالم به خود، كه صنع تواَم و چون ننالم ز خود، كه در سياهچال طبع ويرانه افتادم.
غزل درد هجر در پانزدهم ماه مبارك رمضان سروده شدهاست.
اى درون دلم ترا خانه ----- اى كه جان منى و جانانه
آشنايى چو تو مرا در بر ----- واى من بودم از تو بيگانه
دلى و دلبرى ودلدارى ----- تويى و تو، بجز تو افسانه
واله روى دلگشاى تواَم ----- همچو ديوانگان فرزانه
جان شيرين و اشك شورم را ----- شورش و جوششى است مستانه
سرنهادم به آستانه تو ----- مىخروشم بسان ديوانه
عطش من نمىشود آرام ----- از خُم و از سبو و پيمانه
هفت دريا به كام آتش عشق ----- قطره شبنمى بُد روانه
چون بنالم به خود، كه صنع تواَم ----- گوهرى شب چراغ يكدانه
چون ننالم زخود، كه افتادم ----- در سيه چال طبع ويرانه
حَسَن از درد هجر مىنالد ----- آن چنان كه ستون حنانه

انواع دل

در حديث از امام محمد باقر(عليه السلام) منقول است:
دلها سه گونهاند; دل سرنگون كه هيچ خيرى را نگاه نمىدارد، و آن دل كافر است; و دلى كه در آن خجكى (نقطهاى سياه) است، خير و شر در آن در كُشتى و كشمكشاند، پس هر كدام از آن دو شده است، همان بر وى چيره خواهد شد; و دلى كه گشوده است. در آن چراغهايى مىدرخشند و تا روز رستاخيز خاموش نمىشوند و آن دل مؤمن است.
رسولالله(صلى الله عليه وآله) فرمود:
دل چهار است; اول، دل پاك و روشن، كه در وى چراغى افروخته بُوَد، و آن دل مؤمن است. دوم، دل سياهِ سرنگون، و آن دل كافر است. سوم، دل معلّق متردد ميان كفر و ايمان، و آن دل منافق است. چهارم، دل مصفح ذووجهين، كه وجهى از او محل ايمان بُوَد و ديگر محل نفاق و مدد ايمان در او از عالم قدس و طهارت بر مثال سبزهاى كه مدد از آب پاك يابد و مدد نفاق در او از عالم خبث و آلايش بر مثال قرحهاى كه مدد از قيح (چرك و ريم) و صديد (زنگ و چرك و زرداب) يابد، پس هر چه غالب شود بر او از اين دو، حكم آن گيرد.

دل مرده
مالك دينار گفت: «از حَسَن پرسيدم كه عقوبت عالم چه باشد، گفت: مردن دل. گفتم: مرگ دل چيست، گفت: حب دنيا».
نمىدانم در اين حالت چه هستم ----- كه مىخواهد قلم افتد ز دستم
چرا آهم جَهَد از كوره دل ----- چرا دل شد چو مرغ نيم بسمل
ز قربش عقل را حيرت فزونست ----- ز بُعدم دل همى غرقاب خونست
بيت فوق ما را به ياد شاعر و عارف قرن نهم مولانا عبدالرحمن جامى(رحمه الله)مىاندازد كه فرمود:
محنت قرب ز بُعد افزون است ----- دلم از محنت قُربم خون است
هست در قرب همه بيم و زوال ----- نيست در بُعد جز اميد وصال
توصيف گوشهاى از احوالات دل، از زبان صاحبدل كامل و دلداده واصل و لطيف روزگار
به بسم الله الرحمن الرحيم است ----- دلىبادلحميماست وصميماست
دلى را با دلى پيوسته بينى ----- دلى را از دلى بگسسته بينى
الهى! دلى همدم با آه و انين است، و دلى همچون تنور آتشين است. و دلى چون كوره آهنگران است، و دلى چون قلّه آتشفشان است، واى بر حَسَن اگر افسرده و سرد چون يخ باشد و پايبند مبرز و مطبخ.
بشنو از دل، چون شيرين حكايت مىكند:
عجب احوال دلها گونه گون است ----- بيا بنگر كه دلها چند و چون است
دلى چون آفتابِ پشت ابر است ----- دلى مرده است، تن او را چو قبر است
دلى روشنتراز آب زلال است ----- دلى تيرهتر از روى ذغال است
دلى استاره و ماه است و خورشيد ----- دلى خورشيد او را همچو ناهيد
دلى عرش است و ديگر فوق عرشست ----- كه فوق عرش را عرش چو فرشست
دلى همراه با آه و انين است ----- دلى همچو تنور آتشين است
دلى چون كوره آهنگران است ----- دلى چون قلّه آتشفشان است
دلى افسرده و سرد است چون يخ ----- سفر از مزبله دارد به مطبخ
بايزيد گفت: «دل عارف چون چراغى بود در قنديلى از آبگينه پاك، كه شعاع او جمله ملكوت را روشن دارد. او را از تاريكى چه باك!».
غزلى پر مغز و نغز از حضرت آقا كه در آن از دل بىرنگ سخن مىگويد، كه لوح معانى و صور است.
تا دل اندر زخم زلف تو گرفتار شده است ----- كافرى پيشه گرفته است و سبكبار شده است
عشق از نظم كيانى كه عيانيست بگفت ----- سايه طلعت دلدار پديدار شده است
وصف عاشق چه توان كرد كه وىاز دل وجان----هر بلايى كه ز يار خريدار شده است
دل بىرنگ بُوَد لوح معانى و صُوَر ----- ورنه از زنگ هوا تيره و زنگار شدهاست
آن صبوحى كه زساقى نهانخانه عشق ----- به رسيده است شفاى دل بيمار شده است
حمدلله كه زفضل و كَرَم و رحمت دوست ----- دل غمديده ما مطلع انوار شدهاست
عارف شيراز فرمود:
حجاب چهره جان مىشود غبارتنم ----- خوشا دمى كزين چهره پرده برفكنم
جمال يار ندارد حجاب ----- غبار ره بنشان تا نظر توانى كرد
ميان عاشق و معشوق هيچ حائل نيست ----- تو خود حجاب خودى، حافظ از ميان برخيز
حضرت علامه، صفى كعبه هدايت مىفرمايد:
به تن فَرشىْ،بهدل عرشى، منم من ----- حجاب عرش دل شد پرده تن
«منصور بن عمار» گفت: «دلهاى بندگان همه روحانى صفتاند. پس چون دنيا در آن دل راه يافت، روحى كه بدان دلها مىزيد، در حجاب شود». از دل چه گويم كه وصف دل مشكل است و از راز دل چه گويم كه توصيفش از محدوده بيان بيرون است. عارفان در ليلةالقدر دل خود را جدولى از درياى وجود صمدى مىدانند و رق منشور مىبينند، كه نقش جمال و جلال را در آن منتقش مىيابند و با بىسر و سامانى به سر منزل آن راه پيدا مىكنند و آن را با دل و جان فداى آفريدگار دل مىنمايند.
راز دل با تو چه گويم، كه تو خود راز دلى ----- كار پرداز دل و سوز دل و ساز دلى
بر سر سِدْره و بر طوبى و بر شاهق طور ----- دانه و لانه و بال و پر و آواز دلى
قبض و بسطى كه به عنقاى دلآيدهمهدم ----- چو دفيف است و صفيفش كهبه پروازدلى
به درستى دل بشكسته ماشد حَرمت ----- آسفونا ببرد غم كه غمانباز دلى
دل دنيازده را ديده بينايى نيست ----- كه تو با جاه وجلالت نظرانداز دلى
دل يكى جدول درياى وجود صمديست ----- كش تويى آن كه هم انجام و هم آغاز دلى
مهبط كشتى جودتو بود، جودى دل ----- كه چو نُوحش ز در نَوح سرافراز دلى
ليلة القدر دل ارنيستى اى روزاميد ----- پس چرا روز و شب اندر ره اعزاز دلى
رقّ منشور دل ونقش جمالاست و جلال ----- چشم بد دور! چه خوش نقش نظرباز دلى
حَسَنبى سر و سامان و به سر منزل دل ----- دل و جان باد فدايت كه سبب ساز دلى
اى خدا! تو خود كارپرداز دل و سوز و ساز و راز و نياز و آواز دل هستى. دل شكستهام حرم و خانه تست و تو آغاز و انجام دل هستى. دل و جانم فداى تو! چون كه سبب ساز دلى.