دلنامه و خداىنامه

مجتبى آوريده

- ۵ -


به گوشهاى از احوال دل عارف شاعر اشارتى مىرود:
مرا دردى نهفته در درونست ----- كه وصف آن ز گفتگو برونست
بسى روز و بسى ماه و بسى سال ----- گذشته از منِ برگشته اقبال
كه سرگرم به قيل و قال بودم ----- يكى دل مرده بى حال بودم
صَرَّفْتُ العُمْرَ فى قيل و قال ----- اَجَبْتُ النَّفْسَ عَنْ كُلِّ سؤال

* * *

نمودم نقد عمر خويش تزييف ----- كه اينك باشدم بسيار تأليف

* * *

چنان دل بر سر افلاك بستم ----- كه عمرى با مَجَسْطى مىنشستم

* * *

به عمرى در پى جمع كتابم ----- كتاب من فزوده بر حجابم
چو با خودآمدمزان گيرودارم ----- بگفتم اى يگانه كردگارم
دلى كو با خدايش نيست مأنوس ----- بيفتد سرنگون چون ظل معكوس

* * *

در اين دو روزه گيتى مرد عاقل ----- كجا دل مىنهد بر جيب و بر ظلّ
عارف شاعر در غزل عرفانى و نورانى امير كاروان اشارتى به دل افسرده دارد:
صبا گو آن امير كاروان ----- مراعاتى كند اين ناتوان را
ره دوراست و باريك و تاريك ----- به دوشم مىكشم بارگران را
ببيند اين دل افسردهام را ----- ببيند اين رخ چون زعفران را
اينك گزيدهاى از قصيده عرفانى و طويل صحراويه آن عارف عاشق، كه داراى صدوبيست و دو بيت نورانى است. گويى در اين ابيات او مىخواهد تدريس عرفان بكند.
هم دل و هم دلبر و هم جان و هم جانانهاى ----- هم انيس و مونس رندان بى پرواستى
تن چو ساحل، دل چو دريا، يادت اى جانانهام ----- اندرين درياى دل هر لحظه گوهر زاستى
ار گشايى ديده دل را ز روى معرفت ----- در وجود پشهيابى آنچه در عنقاستى
تن ببايد در خضوع ودل ببايد در خشوع ----- گر ترا ميل صعود عالَم اَعلاستى
منبر افرشتگان و عرش رحمن است دل ----- دل به دست آور كه دل سرمايه احياستى
دل بُوَد آنى كه گيرد دمبدم فيض خدا ----- ورنه آن دل نيست، سنگ هرزه خاراستى
دل بُود آنى كه در اَطوار سير خويشتن ----- در جهاد نفس شير بيشه هيجاستى
هر چه شد اشكسته، ازقدرش بكاهد بىشكى ----- جز كه دل چون بشكند، ارزندهتر كالاستى
خانه چون بشكست، از وى مىگريزد اهلبيت ----- خانه دل شد شكسته منزل مولاستى
دانش آن باشد كه در علماليقينِ مُلك دل ----- جوشش اَسرار حق را دمبدم شاياستى
شاعر در مصرع آغازين، كلام را به نام يزدان متبرك و معطر ساختهاست. در اين سروده دلنشين و روح پرور، قرآن را سفره يزدان و انسان را مهمان اين سفره مىداند.
اى نازنين! بدان كه اين پند بسيار شيرين و سودمند است، پس گوش دل و جانت را باز كن و آورديده باش، تا در روزگاران سرفراز شوى و بنده خاص پروردگار مهربان گردى.
اكنون به گوشهاى از پندنامه فرزند، كه استاد علامه به عنوان براى جوانان همه دوران به يادگار گذاشته و ثروت رفعت جوانان است، مىكنيم.
غافِر و ساتِر است و فاطر كل ----- كاسر و جابر است و حنّانا
بشكند دل كه جا كند در او ----- آنش اشكستن اينش جبرانا
نيست دنيا مگر كه خوف و خطر ----- دل از آن همچو بيد لرزانا
و در جاى ديگر مىفرمايد:
ليكچونعشق بهجوشآمده است ----- دلعاشق به خروش آمدهاست
باز زان نكته كه در دل باشد ----- چه توان گفت كه مشكل باشد
درس عشق است والفبايى نيست ----- لايق او دل هر جايى نيست
دفتر عشق، دل پاك بُوَد ----- سرّ او در سَر بى باك بود
اى دوست! بدان كه دل، در حرم مطهر حضرت دوست همانند گل معطر مىگردد.
دل در حَرَم مطهر او ----- گُل گردد و هم معطّر او
به داود پيامبر وحى آمد: يا داود! طَهِّرْ لى بَيْتاً أسْكِنَهُ; اى داود! خانه دل را براى من پاك گردان، تا در آن جاى گزينم.
هر دل كه ولاى وصل دارد ----- همواره هواى اصل دارد
موسى كه هواى طور دارد ----- كى دل سر وصل حور دارد
لوح دل آملىّ اوّاه ----- دارد صُوَر ملائك الله
علامه آملى، ركن كعبه تحقيق و يگانه قيامت در سروده «طرهعشق ـ شكن در شكن است»، در باب دل مىسرايد:
باز زان نكته كه در دل باشد ----- چه توان گفت كه مشكل باشد
همچنين در كلام منظوم خود به دلهاى دنيازده نصيحت مى كند: در طلب توشه آخرت باشند. او سپس به وصف دل پرداخته، آن را مانند ديگر شاعران به عنوان جام جم معرفى مى كند:
اى دلِ دنيا زده! آرام باش ----- در طلبِ زاد سرانجام باش

جام جم و دل دانا

جام به معنى كاسه و در اصطلاح، دل عارف سالك است. اگر عارفان، دل انسان را به جام جم تشبيه كردهاند، منظور آنها همه دلها نيست، بلكه آن دلى به جام جم تشبيه مىشود كه از مردم دانا و صاحب بصيرت باشد. جام جم ابزارى بودهاست كه از روى خرد و بصيرت ساخته شدهاست. همه دلها نمىتوانند مانند جام جم آشكار كننده اسرار نهان باشند. اين دل مردم دانشمند و آگاه است كه مىتواند مفاهيم جهان بيرون را درك و استنباط كند. حضرت استاد علامه از دل دانا به جام جم ياد مىكند:
مظهر اسماء و صفات است دل ----- يا كه خود آيينه ذات است دل
بزم جهان را دل داناست شمع ----- جام جم است وهمهدراوست جمع
گر دل بشكسته به دست آورى ----- ماهى مقصود به شست آورى
دلى كو با خدايش نيست مأنوس ----- بيفتد سرنگون چون ظلّ معكوس

* * *

حضرت آقا در غزل پر فروغ انوار آسمانى ترك لذت را وسيلهاى براى رسيدن به لذت دل مىداند:

دل آن بُوَد كه دارد با چون تو دلربايى ----- سوز سحرگهى و آه و دم نهانى
خوش آن دلىكه خود را اندر شبان و روزان ----- بنمايد از ورود بيگانگان شبانى
تا ترك لذت تن ناكردهاى، چه دانى ----- معنى لذت جان در عيش جاودانى
بشتاب تا رهى زين زندان تنگ و تارى ----- درذات تو فروزد اَنوار آسمانى
يا رب دل حَسَن را برگير از ميانش ----- جز بىدلى نداند خود عيش و كامرانى

هفت اطوار دل

طور اول دل را، كه حد فاصل ميان نفس و دل است، صدر گويند.
طور دوم دل را كه، محل نور عقل است، قلب خوانند.
طور سوم دل را، كه معدن محبت و عشق و شفقّت بر خلق است، شغاف گويند.
طور چهارم دل را، كه معدن مشاهده و محل رؤيت است، فؤاد گويند.
طور پنجم دل را، كه معدن محبت حضرت الوهيت است، حبة القلب خوانند.
طور ششم دل را، معدن مكاشفات غيبى و علوم لَدُنّى است، سويدا مىنامند.
طور هفتم دل را، كه معدن ظهور انوار تجليات صفات الوهيت است، مهجة القلب مىدانند.

احوال دل:
از كلماتى كه در ادبيات عرفانى بسيار به كار رفته، دل است.دل محور عشق و مهربانى و خشم و غضب و صفا و محبت است و حالات واحوالى دارد.
دل و قيامت
از نسيم صهباى عيسى دم ----- مردهها دسته دسته احيا شدند
يا به صورش دميد اسرافيل ----- رستخيز بزرگ بر پاشد
از نهيبش به لرزه از يك سو ----- همه اشجار باغ و صحرا شد
كاندران حال بوالعجب گفتى ----- كايت زلزلت هويدا شد
سوى ديگر هم از طيور و وحوش ----- پر زآواز و پر زغوغا شد
الوحوش حُشِّرت، تكوير ----- همچو والشمس و ضحيها شد
دو مؤذّن اذان مىگفتند ----- كز فصول اذان دل از جا شد
حضرت علامه يگانه عصر در غزل دل انگيز هفت اقليم دل در اين باب چنين سرود:
اگر خواهى كه يابى پايه دل ----- به كار بندگى مىباش كامل
اگر مىخواهى در نزد دل ارج و منزلتى بيابى، در كار بندگى كامل باش.
اگر خواهى كه يابى قرب درگاه ----- حضورى مىطلب درگاه و بىگاه


اگر مىخواهى به درگاه قرب خدا برسى، همواره طالب حضور باش.
اگر خواهى مراد خويش حاصل ----- ز ياد حق مشو يك لحظه غافل
اگر مىخواهى به هدف خود برسى، يك لحظه از ياد خدا غافل نشو.

دل در ترجيع بند

حضرت علامه در ترجيع بند دلنواز و شيوايشان اشارتى بر حال، بيدارى، گريه و حضور دارد و مىفرمايد: هركه حضور و شب بيدارى ندارد، در حقيقت صاحبدل نيست. التفات فرماييد:
دل ندارد هر آن كه اين درگاه ----- شب ندارد حضور و بيدارى
آن چنانى كه زن به درد مخاض ----- گاه، شيون كناد و گاه زارى
دلم آمد به اضطراب آن دم ----- من چه گويم چگونه پندارى
عشق دستم گرفت در آن حال ----- همچو مادر بداد دلدارى
گفت: كاى نورسيده فرزندم ----- وى زاخلاق ناروا عارى
همه يار است و نيست غير از يار ----- واحدى جلوه كرد و شد بسيار
آتش عشق آن چنانم كرد ----- باز در التهاب آمد دل
سر و پا آتش و زبانه شدم ----- همچو كودك پى بهانه شدم
طاير عشق چه طيريست كه جز حبّه دل ----- نبود چينه او عقل حيرانا
گاه شاعر خطاب به نَفْس خود مى سرايد:
آخر حَسَنا زخود نكردى سفرى ----- آخر به حريم دل نكردى گذرى
او در يكى از رباعياتش مى فرمايد: در خلوت شب است كه دل را به حريم دلدار بايد برد و از بوالهوسى دورى جست.
در خلوت شب شكار مىبايد كرد ----- از بوالهوسى كنار مىبايد كرد
دل را به حريم يار مىبايد برد ----- تن را به فداى يار مىبايد كرد
عارف شاعر از نگار خويش مىخواهد به دل غمگينش نظرى بيافكند.
نگارا بدين بنده فرما نگاهى ----- كه از درد حرمان خود، دل غمين است
خنك آن كه داراى قلب سليم است ----- كه آن دل هلا رشك خُلد برين است
حمدلله كه زفضل و كَرَم و رحمت دوست ----- دل غمديده ما مطلع انوار شدهاست

دل بيدار
اى عزيز! نعمت بيدارى، روزى هر بىسر و پا نمىشود، و اين پيك كوى وفا با هر دلى آشنا نمىگردد، و هر مشامى اين نسيم صبا را بويا نمىشود، و هر زبانى به ذكر آن گويا نمىگردد.
رابعه گفت:
يا بنىآدم! از ديده به حق منزلى نيست و از زبانها بدو راه نيست و سَمْع، شاهراه زحمت گويندگان است و دست و پاى سگان حيرتاند. كار با دل افتاده ست. بكوشيد تا دلى بيدار به دست آريد. كه چون دل بيدار شد، او را به يار حاجت نيست. يعنى دل بيدار آن است كه در حق گم شده است و هر كه گم شد، با يار چه كند؟ اَلْفَناءُ فِى الله اينجا بود.
شاعر عارف، بيداردل و مقبول زمانه در باب عدم دل بيدار در ميان مردم عصر خويش چنين ناله دارد:
دراهل زمانه، دل بيدار نديديم ----- زين مردم بيمار گذشتيم، علىالله
از حرف نديديم، بجز تيرگى دل ----- ناچار زگفتار گذشتيم، على الله
همچنين خطاب به جغد هاى ويرانهنشين (عافيت طلبان و دنيا دوستان) مى سرايد:
اى جغد خو كرده با خرابه ----- ما در گلستانِ دل، هَزاريم
يعنى اى جغدى كه به ويرانه عادت كردهاى! ما عارفان، بلبلان گلستان دل هستيم و بالاخره آن آفتاب بى غيم در مناجاتش، غم يار را رحمت دل، و همّ او را منتهاى همّت دل، و نيز غم وى را مايه نشاط و قبض او را عين بسط مىيابد.
اى غم تو غَمامِ رحمت دل ----- همّ تو منتهاى همّت دل
خنك آن دل كه خانه غم تست ----- سرخوش اندر بساط ماتم تست
كيستى اى پديد ناپيدا ----- كاين چنينت زدل شدم شيدا
سر من پايبند تقديرت ----- دل من در كمند تدبيرت
عرفا دل و سر را در دست دلبر مىنهند و با دلدادگى به دست نگار شيرين شمايل، از گفتار شكر ين او متنعّماند و تير نگاه او را همانند نشتر در جان مىنشانند.
ما سرنهاديم در دست دلبر ----- تا كه دل و سر بدهيم يكسر
دل دادهام در دست نگارى ----- شيرين شمايل، گفتار شكّر

دل مانند موج درياست

ابوالحسن خرقانى گفت:
مىبايد كه دل خويش چون موج دريا بينى، كه آتش از ميان آن موج برآيد و تن در آتش بسوزد. درخت وفا، از ميان آن سوخته بر آيد. ميوه بقا، ظاهر و حاصل شود و چون ميوه بخورى، آب آن ميوه به گذر دل فرو شود و فانى شوى در يگانگى او.
اين سيراب شده كوثر ولايت كه خاموشى را به گفته پير، كليد دل مىداند، با همه سورهها ـ به ويژه سوره قدر و دخان ـ سَرِ و سِرّى دارد، كه دل را به وسيله آه و ناله شبانه جلا مىدهد و با دل تفتيده به ديدن رخسار يار خوشحال است.
اى دل منال از كس، و با درد خود بساز ----- بىدرد روزگار چه داند كه ناله چيست
مُهر دهن، كليد دل آمد، به گفتِ پير ----- حاشا گمان رَوَد كه ترا اين مقاله چيست
دود دل است ليله قدر و دخان و قدر ----- اِشمام در قرائت و مدّ و اماله چيست

* * *

يكفرقه به دنيا خوش و يك زمره به عُقبى ----- ما را دل غمگين از اين به، هم از آن به

* * *

چو نَبْوُد نور علم يَقْذِفُ الله ----- چه انبازى زالفاظ وچه از كاه
نه بلكه نزد مردان دل آگاه ----- بقدر و قيمت افزونى استبا كاه
حضرت علاّمه در سروده زيباى معشوق لايزال با روش پرسش و پاسخ (مناظره) چنين مىفرمايد: به عزيزى گفتم: در عذاب هجر يار هستم، گفت: در حقيقت همواره در نعمت وصال به سر مىبرى، گفتم: از درد مىگدازم، آن روحانى گفت: هميشه به نزد اهل حال (دل) برو، گفتم: از اهل دل به كجا بروم، گفت: به نزد خداوند برو، گفتم: از خداوند چگونه او را مسألت كنم، گفت: زمان سحر ناله كن!
گفتمش در عذاب هجرانم ----- گفت در نعمت وصال همى
گفتمش مىگدازم از دردم ----- گفت رو نزد اهل حال همى
گفتم از اهل دل در كجا پرسم ----- گفت در نزد ذوالجلال همى
گفتم از ذوالجلال چون خواهم ----- گفت وقت سحر بنال همى

* * *

روزگارى است گر اى دل نبود دمسازى ----- تو شكيبايى نما، پيشه بدين شيوه بساز

* * *

در جوانى آرزو بسيار بود ----- واى آن دل كو غافل از دلدار بود
دل با وفاق و عدد همراز بود ----- با مجسطى واُكر دمساز بود

* * *

باز زخود در تب و تابم همى ----- سوخته دل ديده پر آبم همى
گوشه ابروى شب دل ربا ----- مىكند از دور اشارت به ما
چهره شب باز جهان را گرفت ----- دل زكفم باز امان را گرفت
حضرت استاد در غزل گاه نماز درباره كار دل، چه شيرين مىسرايد:
بر بند بىتراخى در كار دل ميان را ----- چندان كه خيرهسازى از خويش تو امان را
محبوب دلگشايم ار طلعتش گشايد ----- بينى به پاى بوسش سرهاى مهوشان را
مقبول انام در غزل شيرين سوز سحرگاهى از دل غمديده خويش سخن مىگويد:
ديدى اى دل شرف سوز سحرگاهى را ----- زخداوند دل آيات دل آگاهى را
بنمودهاست و ربودهاست چنانى كه مپرس ----- تا كه ديده است برآورده دل آهى را
هر دم از عشوه نو نور جمالش دارد ----- زهره سان رقص كنان از مه و تا ماهى را
بوالعجب صورت حق را به تباهى زدهايم ----- رو نگر نقش دل بنده اوّاهى را
حمدلله دل غمديده ما در ره دوست ----- نشناسد سِمَت آمرى و ناهى را

* * *

صاحبدلى كو كه دلم را به او بدهم و او نيز مرا از جهان دل با خبر سازد.
بايد كه در عداد اولى اجنحه بُدى ----- سوى عروج ذروه دل بال و پر مرا
صاحبدلى كجاست كه دل را دهم بدو ----- تا از جهان دل بكُند با خبر مرا
حضرت علاّمه آن به حقيقت ولىّ شيخ وقت، در غزل نور حقيقت از داغ دل سخن مىگويد و مىفرمايد: داغ دلش هرگز بهبودى ندارد. لذا به اين ترانه قدّوسى مترنماند:
مهر مهوش چه عجب باغِ جبينِ دلِ ماست ----- هرگزش روى علاج و ره بهبودى نيست
شب تار است و بسى شب پره در پروازند ----- طلعت خور چو طلوع كرد دل آسودى نيست
ناقد نقد تقوا در غزل اقليم دل از دل غمديده سخن مىگويد:
دل غمديده ما بر اثر عشوه دوست ----- عرصه نزهت خوبان جهان آمده است
هفت اقليم دل از صدق كسى پيموده است ----- كه در اين باديه بى نام و نشان آمده است
و اما در غزل نوگل نرگس بشارت از پايان شب هجر مىدهد و مىفرمايد: آن كه در مزرعه دل تخم وفا كاشته بود، همه نور و حور و غلمانش آمد.
مژده اى دل كه شب هجر به پايان آمد ----- پيك روح القدس از جانب جانان آمد
زان دلارا كه در اين باغ وجودت آراست ----- جنّت ذات طلب كردى و خواهان آمد
آنچه در مزرع دل، تخم وفا كاشتهاى ----- همه نور و همه حور و همه غلمان آمد
تن خاكى به سوى خاك روانست، ولى ----- دل عرشى به سوى عرش خرامان آمد
نگين خاتم هدايت، در غزل طلعت دوست كه چشم انسان را مست جمال مىكند، از نفحاتى كه از گلشن انس به جان مىرسد، سخن مىراند و مىگويد: ديده غنچه دل لاله حمرا دارد.
نفحاتى كه به جان مىرسد از گلشن اُنس ----- ديده غنچه دل لاله حمرا دارد
درس حيرت حسن از پير طريقت آموخت ----- لب فروبست و به دل شورش دريا دارد
در غزل برقى از طلعت جانانه مىفرمايد: هر سنگدلى قابل ديدار نيست و دل آن آگاهى كه سِرْ نگهداشت، دُرج اسرار الهى مىشود.
مژدگانى كه دلارام به ديدار آمد ----- بارها برده دل و دين و دگر بار آمد
خال هندوى تو را دل به عبث كرد هوس ----- ليك در چاه زنخدانت گرفتار آمد
گفت بىسوز و گدازت نبرى راه به دوست ----- كه نه هر سنگدلى قابل ديدار آمد
درج اسرار الهى دل آن آگاهى است ----- سر نگهداشت اگر تاج سر دار آمد
در غزل گنجينه خطاب به دل مىسرايد: اى دل! بيا بى تكبر و ريا به سوى خدا برويم.
اى دل بيا به گلشن صدق وصفا رويم ----- بىكبر و بىريا بسوى كبريا رويم
حب بقا كه در دل اشيا سرشتهاند ----- خوش آن كه در لقاى فناى بقا رويم
در غزل شراب طهور محمّدى(صلى الله عليه وآله) خطاب به دل مىفرمايد:
اگر كسى ديده حق بين داشتهباشد، مىبيند همه جا كعبه عشق است. حال اين عارف خسته دل ـ كه از راه درازى آمدهاست ـ در غزل شيرين كعبه عشق مىسرايد:
تو كه نزديكتر از من به منى، مىدانى ----- كه من خسته دل از راه دراز آمدهام
همه جا كعبه عشق است و من از دعوت دوست ----- تا بدين كعبه به در خاك حجاز آمدهام
حضرت علامه در غزلعرفانى مهر مهرويان مىفرمايد: دل بايد گنجينه اسرار حق باشد. مهر مهرويان، مسبّب دين و آيين است. اگر كسى مهر مهرويان را از دل بردارد، كافر است.
ار نباشد سوز دل، دل را چه سودى داشتن ----- بهر اميد ثمر بايد شجر را كاشتن
سينه مىبايد بُوَد گنجينه اسرار حق ----- ورنه انبانى در او اوهام را انباشتن
مهر مَهْرويان حَسَن را دين و آيين است و بس ----- كفر باشد مهر مهرويان زدل برداشتن
استاد در غزل حديث عشق چه خوش از خون دل، دل فگار، لوح مطهر دل و دل بسته سخن مىگويد:
چه خون دل كه خورد باغبان تا كه دهد ----- نهال باغ اميدش ثمر دقيقه دقيقه
دل فگار من و زلف چنبرين نگارم ----- كند حكايت از يكدگر دقيقه دقيقه
كه قدر لذّت سوز و گداز را داند ----- فتد چو مرغك بىبال و پر دقيقه دقيقه
به كام دل برسيدن، شگفتپنداريست ----- كه مىزند به تن و جان شرر دقيقه دقيقه
گنجينه گوهر روان نام يكى از كتابهاى بسيار ارزشمند حضرت علامه است و اين كتاب همانند خورشيد عالم نورافشانى مىكند. عارف شاعر در توصيف اين كتاب مىفرمايد:
گنجينه شبچراغ عالم ----- نور دل و ديدگان آدم
هر چند زدست خويش خستهاست ----- طرفى زحيات دل نبسته است
ليكن چو خدا كند خدايى ----- شاهنشه دل شود گدايى
وى از فؤاد، كه نام ديگر دل است، ياد مىكند:
گاه ورقاىفؤادش گرم در تغريدعشق ----- زمزمه موسيچه سان و نغمه موسيقار
دل ندارد خبر ز آن چه در سر اوست ----- ورنه با آشنا از چه بيگانه شد

* * *

به كام دل رسيدن آرزوييست ----- كه سالك را اسير خويش دارد
غزل غراى دست نگار يكى از سرودههاى شورانگيز اوست، كه مضامين والاى عرفان در آن موج مىزند، و لوح سيمين دلش از قلم زرّين خداوندى، فصّ انگشترى دست نگار آمدهاست:
عقل مدهوش جلال احديّت شد و عشق ----- ز تماشاى جمالش به خمار آمدهاست
لوح سيميندل نجم ز زرّين قلمش ----- فصّ انگشترى دست نگار آمدهاست

دل دانا

عرفا از هر دانه خرمنها به كف آوردهاند و در دل آتش به دنبال تحصيل علوم و معارفند. آنها در كوى قدس الهى نشيمنها دارند، و از آيات الهى در جان خويش مخزنها.