دو مكتب در اسلام
جلد اول : ديدگاههاي مكتب خلافت و مكتب اهل البيت درباره صحابه و امامت

سيد مرتضى عسگرى

- ۱۳ -


مقايسه اى ميان احاديث عاشه و ديگران  
برخى از جبهه گيريهاى ام المومنين عايشه را در برابر اميرالمومنين على (ع ) از نظر گذرانديم . اما اين سخن او كه گفته است : چه وقت پيغمبر خدا(ص ) به على وصيت كرد... او از دنيا در حالى كه به سينه من تكيه داده بود و يا سرش روى جناغ سينه و زير چانه ام قرار داشت و من مرگش را متوجه نشدم (527)، روايتى است كه اين بانو در گفتن آن تنهاست و كسى ديگر چنين نگفته و حتى روايتهاى ديگرى با آن معارض است . توجه كنيد:
اين سعد در طبقاتش در باب آنان كه از درگذشت رسول خدا(ص ) در آغوش على (ع ) سخن گفته اند مى نويسد:
1- از على بن ابى طالب روايت شده است كه گفت :
رسول خدا(ص ) در بيماريش فرمود: برادرم را برايم بخوانيد. مرا بر بالينش ‍ فراخواندند. آن حضرت فرمود: نزديك من بيا. به كنارش رفتم ، حضرتش به من تكيه داد و در همان حال با من سخن مى گفت ، به طورى كه گاه آب دهان مباركش به صورتم مى خورد. تا هنگامى كه مرگ سراسر اندام او را فرا گرفت و بدن شريفش در آغوشم سنگين شد...
2- و از على بن الحسين آورده است كه گفت :
قبض رسول الله (ص ) و راسه فى حجر على . يعنى رسول خدا(ص ) سرش بر دامان على بود كه از دنيا رفت .
3- و از شعبى آورده است :
رسول خدا(ص ) سرش بر دامان على بود كه از دنيا رفت و همو بود كه حضرتش را غسل داد...
4- و ابوغطفان گفته است كه از ابن عباس پرسيدم :
آيا تو به چشم خود ديدى كه سر پيغمبر در هنگام مرگ بر دامان كسى باشد؟ ابن عباس جواب داد: رسول خدا(ص ) بر سينه على تكيه داده بود كه از دنيا رفت . گفتم : عروه از عايشه برايم نقل كرده كه او گفته است رسول خدا(ص ) سر مباركش در هنگام مرگ ما بين سينه و گردن من قرار داشت و به من تكيه داده بود كه از دنيا رفت ! ابن عباس در پاسخ من گفت : تو هم باور كردى ؟! به خدا سوگند رسول خدا(ص ) بر سينه على تكيه داده بود كه از دنيا رفت ، و نيز شخص على بود كه او را غسل داد...
5- و از جابربن عبدالله انصارى آورده است كه گفت :
روزى كعب الاخبار در زمان خلافت عمر، و هنگامى كه همه ما در خدمت خليفه نشسته بوديم ، از جاى برخاست و از او پرسيد: آخرين سخنى كه از دو لب پيغمبر بيرون آمده بود چه بود؟ عمر گفت : از على بپرس . كعب گفت : على كجاست ؟ عمر جواب داد: آنجاست ، از او بپرس . و كعب سخن از سرگرفت ، و على در پاسخ گفت :
حضرتش را بر سينه خود تكيه داده بودم ، و او هم سرش را بر شانه ام نهاده بود و فرمود: نماز، نماز. (اسندته الى صدرى فوضع راسه على منكبى . فقال : الصلاه ، الصلاه ).
كعب گفت : درست است ، آخرين سخن پيامبران همين است . به همين مامور شده و بر همين حالت هم برانگيخته مى شوند.
آنگاه روى به عمر كرد و پرسيد: چه كسى آن حضرت را غسل داد؟ عمر پاسخ داد: از على بپرس . و كعب از امام پرسيد و او پاسخ داد: من او را غسل دادم و ابن عباس هم نشسته بود و اسامه و شقران هم پشت سر هم آب مى آوردند. (528)
با اين حساب ، اگر رسول خدا(ص )، بنا به گفته عايشه ، روى سينه و گلوى او سنگين شد و درگذشت ، حتما عمر به كعب الاحبار مى گفت كه از ام المومنين عايشه بپرس كه آخرين سخن پيغمبر چه بود، و او را به امام ارجاع نمى داد.
محكمتر و قاطعتر از همه آن روايتها، روايت يكى از بانوان پيغمبر و امهات المومنين ، ام سلمه ، است كه خود شاهد ماجرا بوده است . او مى گويد:
به خدا سوگند على تا آخرين لحظه حيات پيغمبر(ص ) در كنار آن حضرت و نزديكترين كس به او بود. صبح بود كه ما به عيادت او رفتيم . او مرتب مى گفت : على آمد؟ على آمد؟ تا اينكه فاطمه گفت : خودت او را پى كارى فرستادى .
بالاخره على آمد و من گمان بردم كه پيغمبر خدا(ص ) با او كارى خصوصى دارد. اين بود كه همه ما برخاستيم و از اتاق بيرون آمديم و بيرون اتاق ، نزديك در نشستيم . من از ديگران به در نزديكتر بودم و ديدم كه رسول خدا(ص ) على را در كنار گرفت و درگوشى با او به سخن گفتن پرداخت . و همين حالت ادامه داشت تا اينكه همان روز پيغمبر از دنيا رفت و على تا آخرين لحظه با او بود و از همه كس برايش گراميتر. (529) و در روايت عبدالله بن عمر آمده است :
رسول خدا(ص ) در بيماريش فرمود: على را بر بالينش فراخواندند و چون بيامد، آن حضرت روى انداز خود را بر روى على افكند و وى را در كنار گرفت ... (530)
و از سخنان اميرالمومنين (ع ) درباره چگونگى وفات پيامبر خدا اين است : ... آنگاه كه سرت را بر لحد آرامگاهت نهادم ، و جان گراميت بين گردن و سينه ام از تن شريف مفارقت جست . پس همه از خداييم و به سوى او باز مى گرديم . (531)
و نيز آن حضرت فرمود است :
رسول خدا(ص ) از دنيا رفت ، در حالى كه سر مباركش بر سينه ام قرار داشت و بر روى دست من بود كه روح پاكش از بدن بيرون شد، و من آن دست را بر صورت خود كشيدم .
غسل دادن حضرتش را من خود برعهده گرفتم و فرشتگان مرا در آن يارى مى دادند و در همان حال ، خانه و در و ديوار آن به گريه و زارى درآمده بودند. گروهى از فرشتگان بالا مى رفتند و گروهى نيز فرود مى آمدند و همهمه نمازگزاردن آنها همين طور در گوشم طنين افكن بود تا آنگاه كه ما او را در آرامگاهش نهاديم . (532)
بررسى احاديث ام المومنين عايشه  
همان گونه كه گذشت ، عايشه در اين روايت كه رسول خدا(ص ) در آغوش ‍ او جان داده ، در برابر حديثهاى ديگران تنهاست .
به گمان ما، و به طورى كه در پيش هم گفته ايم ، عايشه اين حديث را در جنگ بصره ، و يا پس از سپرى شدن دوران زمامدارى عمر و عثمان بر زبان آورده است . و يا مى توان گفت كه حديث با دوران زمامدارى معاويه مناسبت دارد؛ زيرا او مردم را از نقل فضايل و مناقب اميرالمومنين (ع ) منع مى كرد و به نقل مطالبى كه با آن متناقض بود، فرمان مى داد.
و به فرض اينكه سخن عايشه درست باشد و رسول خدا در آغوش و روى سينه او از دنيا رفته باشد، آيا تنها اين ادعا، تواتر رواياتى را كه بيانگر اين مطلب هستند كه امام ، وصى پيغمبر خدا بوده است ، نقض مى نمايد؟ آيا وقتى ديگر نبوده تا رسول خدا(ص ) وصاياى خود را با امام ميان گذاشته باشد؟ همان گونه كه روايات بسيارى بر اين مطلب دلالت دارند؛ از جمله اصحاب سنن و مسانيد از قول امام (ع ) آورده اند كه :
مرا با رسول خدا(ص ) دو ديدار خصوصى بود: يكى در شب و ديگرى در روز. و هر نوبت كه به خدمتش مى رسيدم ، اگر او در حال نماز بود، به آرامى سرفه مى كرد... (533)
و در روايتى ديگر مى گويد:
مرا در نزد رسول خدا(ص ) مقام و منزلتى ويژه بود كه هيچيك از مردم را نبوده است . من سحرگاهان هر روز به خدمتش مى رسيدم و او را سلام مى دادم ، مگر اين كه سرفه مى كرد... (534)
و در تاريخ ابن عساكر از قول جابر بن عبدالله آمده است :
در جنگ طائف ، رسول خدا(ص ) با على به نجوا پرداخت و نجوايش به درازا كشيد، تا اينكه يكى از اصحاب آن حضرت گفت : نجوايش با پسر عمويش چه طولانى شد! اين سخن به گوش پيغمبر رسيد، پس آن حضرت فرمود: من او را به نجوا نخوانده بودم ، بلكه دستور خدا بود تا با وى نجوا كنم .
همين روايت بنا به لفظى ديگر چنين آمده است :... زمان درازى با او به نجوا پرداخت . ابوبكر و عمر و ديگران نظاره گر اين نجوا بودند. و چون رسول خدا(ص ) نزد ما بازگشت ، يكى از ما گفت : اى رسول خدا! امروز نجوايت با او به درازا كشيد! پيغمبر گفت : من او را براى نجوا انتخاب نكرده بودم ، بلكه خداوند او را براى نجوا برگزيده بود. (535)
ما اين روايات را از مصادر ديگر در بخش حاملان علوم پيغمبر و مصادر شريعت اسلامى در مذهب اهل بيت در همين كتاب آورده ايم .
مقايسه اى ميان حديث عايشه و سخن امام (ع )  
ام المومنين عايشه در روايتى كه خبر از آخرين ساعات حيات رسول خدا(ص ) مى دهد كه حضرتش در آخرين دقايق عمر طشتى خواست تا در آن ادرار كند و سپس درهم شكست و سنگين شد و همچنان كه به او تكيه داده بود از دنيا رفت و امثال اين الفاظ، تنهاست و كسى ديگر چنين مطالبى را نگفته است .
به اين روايت ، روايت او ديگران را در مساله آغاز نزول وحى اضافه كنيد كه مى گويد: رسول خدا(ص ) در همان هنگام كه با نخستين نزول وحى و فرود آمدن جبرئيل از جانب خداوند و آياتى از سوره بقره روبرو شد، در وجود جبرئيل به ترديد افتاد كه نكند شيطان باشد كه مى خواهد او را به بازى بگيرد! و در آيات قرآن هم شك كرد كه مبادا آنها از همان دست كلمات مسجع و موزونى باشد كه كاهنان بر زبان مى آورند! تا اينكه سرانجام ورقه بن نوفل نصرانى او را از اين ترديد و دودلى بيرون آورد و به او قوت قلب و اطمينان داد كه اين طور نيست ، بلكه او پيغمبر خداست و به او وحى شده است ، همان طور به موسى بن عمران وحى مى شد! اين بود كه خيالش آرام گرفت و فهميد كه پيغمبر است !
و احاديثى ديگر از مذهب خلفا درباره سيره و رفتار رسول خدا(ص ).
اين قبيل احاديث ، همان گونه كه در بحثهاى مقدماتى كتاب آورديم ، در ذهن كسانى كه به درستى آنها ايمان داشته باشند، برداشتى ويژه از شخص ‍ پيغمبر ايجاد مى نمايد و مقام سرآمد پيامبران خدا را از حد يك انسان عادى و معمولى هم پايينتر مى آورد. و اينجاست كه به آن مرد به اصطلاح داناى سعودى حق داده مى شود كه بگويد: محمد كيست ؟ محمد هم مردى مانند من بوده و مرده است !
امام در حديث اميرالمومنين (ع ) كه از ابتداى نزول وحى سخن مى گويد و خود در هنگام نزول نخستين وحى در غار حراء و در كنار پيغمبر، تنها شاهد اين رويداد بس بزرگ بوده است ، چنين آمده است :
او در هنگام صداى ناله اى را شنيد و پيغمبر خدا به او فرمود كه اين ناله شيطان است و از اينكه ديگر طاعت نمى شود، نااميد شده است .
همچنين در سخن آن حضرت آمده است :
خداوند از همان ابتداى شيرخوارگى يكى از بزرگترين فرشتگانش را مامور ساخت تا شبانه روز در كنار رسول خدا(ص ) راه و رسم مكارم اخلاق جهان را به حضرتش بياموزد.
و يا آنجا كه از وفات پيامبر خدا(ص ) سخن مى گويد، مى فرمايد:
رسول خدا(ص ) او را به خود نزديك ساخت و با او به راز گفتن و نجوا و وصيت پرداخت تا آنگاه كه درگذشت و روح پاك از بدن شريفش بر روى دست او به عالم بالا پركشيد (536) و او آن دست را بر صورت خود كشيد و به غسل و تجهيز او پرداخت ، در حالى كه فرشتگان او را يارى مى دادند و در و ديوار خانه به گريه و زارى درآمده بودند. گروهى از فرشتگان به آسمان بالا مى رفتند و گروهى فرود مى آمدند و همهمه نماز ايشان مرتبا گوش او را نوازش مى داد تا اينكه بدن مباركش را در آرامگاهش نهادند.
همانند اين احاديث نيز از سيره رسول خدا(ص ) در مذهب اهل بيت در ذهن كسانى كه به درستى آنها ايمان داشته باشند اثرى ويژه و برداشتى مخصوص بر جاى خواهد گذاشت .
با چنين حالتى ، نزديكى مسلمانان ممكن نخواهد شد، مگر هنگامى كه مجموعه احاديث هر دو مذهب در كنار هم مورد بحث و مقايسه قرار گيرند تا در هر مورد به حقيقت مطلب برسيم . آن وقت ، با خواست خدا و در پرتو چنان تحقيقاتى ، برادرى مسلمانان محقق خواهد شد.
بار ديگر تاكيد مى كنم كه آنچه پيش از هر كارى لازم است تا مورد بررسى قرار گيرد، بحث مقايسه اى اخبار سيره پيغمبر اكرم و تاريخ زمان آن حضرت و تاريخ كسانى است كه به شرف همصحبتى حضرتش نائل گرديده اند.
دو حديث متعارض از يك بانو و از دو سنگر  
ابن عساكر آورده است كه دو نفر از بانوان از عايشه پرسيدند:
اى ام المومنين ! از على برايمان بگو. عايشه گفت : از چه چيز مردى مى پرسيد كه دستهايش رسول خدا را در آغوش گرفته بود كه جان شريفش ‍ به عالم بالا پركشيد و او آن دست را، به عنوان تبرك به صورت خود كشيد و در محل به خاك سپردنش اختلاف كردند و او گفت : بهترين مكان نزد خدا همانجاست كه پيامبرش از دنيا رفته است . آن دو پرسيدند: اگر چنين است ، پس چرا عليه او جنگ برخاستى ؟ عايشه پاسخ داد: كارى است شده و حاضرم به جبران آن ، آنچه در دنياست به تاوانش بپردازم . (امر قضى . لوددت ان افديه بما فى الارض ).
اين حديث عايشه با سخن اميرالمومنين موافق است كه مى فرمايد: رسول خدا(ص ) در حالى كه سرش بر سينه ام تكيه داشت از دنيا رفت و روح مقدسش بر روى دستم به عالم بالا پركشيد و من دست به صورتم كشيدم .
و با سخن نخستين او معارض است كه گفته بود: رسول خدا(ص ) بر روى سينه و زير چانه ام تكيه داده بود كه در هم شكست و سنگين شد و از دنيا رفت ! و باز ابن عساكر از عايشه آورده است :
چون وفات رسول خدا(ص ) فرا رسيد، فرمود: عزيزم را برايم بخوانيد. در اجراى دستور آن حضرت ، على را خواندند. چون چشم پيغمبر به على افتاد رواندازى كه بر روى خود داشت بر روى او افكند و وى را در آغوش ‍ گرفت و همچنان بود تا از دنيا رفت . (537)
اين حديث عايشه نيز با سخن عبدالله بن عمر مطابقت دارد كه گفته است ؛ رسول خدا(ص ) در بيماريش مرتب مى گفت على را برايم بخوانيد و... افزون بر اين ، حديث مزبور عايشه با اين حديث او كه رسول خدا بين سينه و گلوگاهش از دنيا رفته است و امثال آنها، تعارض دارد.
منشا همه اين حديثهاى متعارض ، شخص ام المومنين عايشه است و علت اين است كه آن بانو در جبهه گيريهاى متفاوت نسبت به امام (ع ) و از سنگرهاى مختلف اين سخنان را بر زبان آورده است كه ما به بيان آنها مى پردازيم .
موضعگيرى در برابر امام از دو جبهه مختلف  
پس از وفات پيغمبر خدا(ص )، با ابوبكر بيعت به عمل آمد، ولى به موجب روايت ام المومنين عايشه ، على و همه بين هاشم به مدت شش ماه ، و تا زمانى كه فاطمه (س ) زنده بود، با ابوبكر بيعت نكردند. (538) پس از انجام بيعت هم على همچنان تا اواخر حكومت عثمان از صحنه سياست دور نگه داشته شد، تا اينكه در اواخر حكومت عثمان ، عايشه عليه او قيام كرد و رهبرى مخالفان او را، مانند طلحه و زبير و ديگران ، برعهده گرفت ؛ (539) به اين اميد كه پس از عثمان پسر عمويش طلحه به خلافت بنشيند.
اما هنگامى كه عثمان كشته شد و مسلمانان با على بيعت كردند، ناگهان تغيير جهت داد و هوا خواه عثمان و خونخواه او گرديد و با اتهامى بى اساس ، نوك حمله را متوجه امام كرد و جنگ جمل را به او تحميل نمود!
عايشه در اين جنگ شكست خورد و اميرالمومنين (ع ) او را به مدينه بازگردانيد. او در آنجا ساكن شد و تا شهادت امام كينه او را همچنان در دل داشت و ديديم كه چگونه از شنيدن خبر شهادت امام اظهار شادمانى كرد.
اما چون دور زمامدارى به معاويه رسيد، اشتراك هدف او و معاويه در مخالفت و دشمنى با امام ، او و معاويه را در يك صف و در كنار هم قرار داد، تا اينكه اين دوستى و صميميت به سبب اعدام حجر بن عدى توسط معاويه ، به سردى و تيرگى كشيد.
و آنگاه كه معاويه در مقام گرفتن بيعت براى پسرش يزيد برآمد، عبدالرحمان بن ابى بكر، برادر تنى ام المومنين عايشه ، بسختى با آن به مخالفت برخاست . و چون در اجراى فرمان معاويه براى گرفتن بيعت براى يزيد، مروان حكم ، فرماندار حجاز، در مسجد پيغمبر به سخنرانى برخاست و گفت : اميرالمومنين معاويه در مقام خيرخواهى براى شما از هيچ كارى فروگذار نكرده و فرزندش يزيد را جانشين خود قرار داده است ، عبدالرحمان از جاى برخاست و خطاب به او گفت : اى مروان ! قسم به خدا كه هم تو دروغ مى گويى و هم معاويه ، شما تا به حال كدام خيرى را براى امت محمد خواسته ايد؟ بلكه شما مى خواهيد كه حكومت را موروثى كنيد، به طورى كه هر وقت پادشاهى مرد، پادشاهى ديگر جاى او را بگيرد!
مروان كه از اين اعتراض جا خورده بود، با اشاره به فرزند ابوبكر گفت : اين همان كسى است كه خداوند اين آيه را درباره اش نازل كرده است : والذى قال لوالديه اف لكما. يعنى و آن كس كه به پدر و مادرش گفت واى بر شما، (احقاف / 17).
عايشه سخن مروان را از پشت پرده شنيد، پس همانجا برخاست و خطاب به مروان گفت : مروان ! مروان ! مردم همگى خاموش شدند و مروان نيز به طرف صدا برگشت كه ام المومنين ، عايشه گفت : تو مى گويى كه درباره عبدالرحمان آيه اى در قرآن نازل شده است ؟! به خدا سوگند كه دروغ گفتى . آن آيه در حق عبدالرحمان نازل نشده ، بلكه درباره فلانى پسر فلانى نازل شده ، اما تو خودت پاره اى از لعنت خدايى !
و بنا به روايتى ديگر، بانگ برداشت :
قسم به خدا كه مروان دروغ گفت و آن آيه مربوط به عبدالرحمان نيست ، بلكه رسول خدا(ص ) حكم پدر مروان ، را لعنت كرده ، در حالى مروان در صلب او قرار داشته است . پس مروان پاره اى از لعنت خداى عزوجل مى باشد. (540)
اين حديث را بخارى در صحيح خود آورده ، ولى آن را به گونه اى خاص نقل كرده است ! توجه كنيد؛
مروان از سوى معاويه بر حجاز حكومت مى كرد. او به سخنرانى برخاست و درباره يزيد مطالبى گفت تا مردم با حكومت او، بعد از پدرش ، موافقت و با او بيعت كنند، ولى عبدالرحمان بن ابى بكر چيزى گفت و مروان هم فرمان داد تا او را بگيرند. عبدالرحمان به خانه عايشه پناه برد و ماموران مروان بر او دست نيافتند. اين بود كه مروان گفت ابن عبدالرحمان همان كسى است كه خدا درباره اش گفته است : والذى قال لوالدئه اف لكما اتعد اننى ... و عايشه هم از پشت پرده بانگ برداشت كه خداوند بجز موضوع تبرئه من ، چيزى درباره ما در قرآن نازل نكرده است ! (541)
و به اين ترتيب بخارى سخن عبدالرحمان را كه گفته بود مى خواهيد حكومت را به امپراتورى موروثى تبديل كنيد... به چيزى تبديل كرده و روايت عايشه را هم درباره مروان بكلى حذف كرده است ؛ و اين در صورتى است كه ابن حجر در شرحش بر صحيح بخارى (فتح البارى ) تمام روايت را آورده كه در برخى از الفاظ آن آمده است : رسول خدا(ص ) پدر مروان را لعنت كرده و مروان هم در صلب او بوده است . (542)
بخارى از آن رو اين پرده پوشى را نموده كه معاويه و يزيد به اصطلاح از خلفاى مسلمين به حساب مى آمدند و او صلاح نمى ديده كه مردم از زبان فرزند ابوبكر صديق بشنوند كه آن دو خليفه ، خلافت اسلامى را به حكومت امپراطورى موروثى تبديل كرده اند كه هر وقت پادشاهى مرد، وليعهدش به عنوان شاهى ديگر جاى او را بگيرد! و نيز روايت عايشه را درباره مروان تماما حذف كرده است . زيرا همين مروان روزى بر كرسى خلافت مسلمانان تكيه زده بود و صلاح نبود سخنانى كه گوياى بدى و پليدى نهاد اين به اصطلاح خليفه مسلمانان است ، گفته شود.
شيخ بخارى در كتاب صحيح خود چنين كرده و هر چه را مايه زشتى و بدنامى خلفا و حكام بوده ، خذف نموده است ، و از همين روست كه مذهب خلفا كتاب او را از صحيحترين كتابها، بعد از كتاب خدا، به حساب مى آورند و او را هم پيشوا و امام المحدثين مذهب خود مى شمارند.
مرگ ناگهانى عبدالرحمان بن ابى بكر  
چون معاويه نتوانست از مردم حجاز براى يزيد بيعت بگيرد، به بهانه حج ، ولى در حقيقت براى سامان دادن به امر بيعت يزيد، به مدينه آمد. به خبرى كه ابن عبدالبر در كتاب استيعاب در همين مورد آورده است توجه كنيد:
معاويه بر منبر قرار گرفت و موضوع بيعت يزيد را مطرح كرد. در اعتراض به پيشنهاد معاويه ، حسين بن على و عبدالله بن زبير و عبدالرحمان بن ابى بكر سخن گفتند و عبدالرحمان گفت :
مگر حكومت ارثى است كه چون پادشاهى بميرد، پادشاهى ديگر جاى او را بگيرد؟ به خدا قسم كه ما هرگز موافقت نمى كنيم .
پس از اينكه عبدالرحمان از بيعت با يزيد سرپيچى نمود، معاويه يكصد هزار درهم برايش فرستاد، ولى عبدالرحمان زير بار آن نرفت و پولها را برايش پس فرستاد و گفت : دينم را به دنيايم بفروشم ؟!
عبدالرحمان پس از اين مخالفت آشكار خود با خلافت يزيد، از مدينه به قصد مكه بيرون شد، اما در بين راه و نرسيده به مكه و پيش از اينكه بيعت يزيد سامانى بگيرد، درگذشت ! (543)
ابن عبدالبر پس از آن مى نويسد:
ناگهان عبدالرحمان در محلى به نام الحبشى ، (544) در ده ميلى مكه ، درگذشت و در همانجا به خاك سپرده شد. گفته اند كه عبدالرحمان خوابيده بود كه در همان حال از دنيا رفت ! چون خبر مرگش به عايشه رسيد، بر هودج بنشست و به قصد اداى حج از مدينه بيرون شد و بر سر گور برادر حاضر گرديد. او خواهر تنى عبدالرحمان بود. وى بر گور برادر بگريست و به اين شعر تمثل جست :
ما چون همدمان جذميه چنان باهم مانوس بوديم كه مى گفتند اينان از هم جداشدنى نيستند. اما بين من و مالك را مرگ از هم جدايى انداخت ، با آن همه همبستگيها، گويى شبى را با هم نبوده ايم . (545)
به خدا سوگند اگر اينجا بودم تو را آن سان كه در خورت بود به خاك مى سپردم ، و اگر بر بالينت حاضر بودم اين اندازه نمى سوختم .
و در مستدرك حاكم چنين آمده است :
عبدالرحمان در خوابگاه خود به خواب رفت و چون رفتند تا بيدارش كنند، وى را مرده يافتند و عايشه را چنين به گمان رسيد كه به جان برادرش سوء قصدى شده است . و هنوز برادرش زنده بوده كه ماموران مرگ شتابزده زنده به گورش كردند! (546)
اگر عبدالرحمان زنده مى ماند، با نظر قاطعى كه داشت و مخالفت آشكارش ‍ با بيعت يزيد، و وجود پشتيبانى مانند ام المومنين عايشه ، بيعت با يزيد هرگز صورت نمى گرفت ، اما سوگمندانه او هنوز به مكه نرسيده بود كه درگذشت .
عبدالرحمان در راه مكه مرد، تا راه براى گرفتن بيعت براى يزيد هموار گردد، همان گونه كه مالك اشتر نيز در راه مصر به سبب تمهيد معاويه و خوراندن سمى مهلك به او درگذشت . (547)
عبدالرحمان در راه مخالفت با بيعت يزد ترور شد، همان گونه كه سعدبن ابى وقاص و عبدالرحمان بن خالد بن الوليد ترور شدند و همه اينها از نظر تيزبين ام المومنين عايشه پوشيده نبود.
از اين رو بود كه عايشه با تمام وجود با بنى اميه درافتاد و جنگى خستگى ناپذير و خرد كننده را به حربه برنده تبليغاتى عليه ايشان ، با نشر احاديثى كه خود از پيغمبر خدا(ص ) درباره مروان و پدرش حكم شنيده بود، آغاز كرد.
وى مخصوصا با سياست معاويه در افتاد كه قصد داشت تا در پناه كوبيدن و پنهان داشتن فضايل و مناقب همه بنى هاشم بويژه بيت امام ، مقام امام حسن و امام حسين را در جامعه مسلمانان پايين بياورد، و نيز قصد داشت تا خلافت را در اعقاب خود موروثى گرداند، و در اين مورد گستاخى را به حدى رسانده بود كه مقرر داشت تا بر فراز منابر مسلمانان ، امام (ع ) را لعن و ناسزا گويند!
اينجا بود كه ام المومنين عايشه با تمام قوا عليه اين سياست معاويه به مخالفت برخاست ، و در اين نوبت به انتشار فضايل اميرالمومنين (ع ) و دو فرزندش حسن و حسين ، دو سبط پيغمبر، و همسرش فاطمه زهرا، دختر پيامبر خدا، پرداخت . اين است كه در اين نوبت از آن بانو احاديثى در فضايل و مناقب ايشان روايت شده كه برخى را خود از پيغمبر خدا(ص ) شنيده و برخى را نيز شاهد بر آن بوده است ؛ از آن جمله ، همان دو حديث متعارض با احاديث ديگر وى است كه در مساله وفات رسول خدا(ص ) آورده ايم .
موضعگيرى ام المومنين عايشه در برابر حديث وصيت ، گوشه اى از برخورد خلافت قرشى با احاديث رسول خدا(ص ) درباره اهل بيت آن حضرت و به پيروى از سياست كلى قريش بود كه نبايد خلافت و نبوت در بنى هاشم جمع شود! اينك ، به خواست خدا، در بحثى كه پيش داريم به بررسى اين موضوع خواهيم پرداخت .
كتمان فضايل امام (ع ) و نشر دشنام و لعن به او 
در بحث حاضر، نخست به ذكر علت نشر دشنام و لعن به امام على (ع ) مى پردازيم ، آنگاه اخبار كتمان فضايل و نشر دشنام و لعن به آن حضرت و سبب آن را خواهيم آورد.
ناخشنودى قريش از جمع نبوت و خلافت در بنى هاشم 
طبرى در تاريخ خود، دو گفتگو بين عمر و ابن عباس را ثبت كرده كه ما به نقل هر دو مى پردازيم . در گفتگوى اول ، عمر از ابن عباس مى پرسيد:
- ابن عباس ! راستى چرا قريش از رسيدن شما به حكومت و خلافت جلوگيرى كرد؟
نمى دانم .
اما من مى دانم ، زيرا نمى خواست كه شما بر آنها حكومت كنيد!
چرا؟! ما كه براى آنها منشا خير و خوبى بوديم !
- خدا بيامرز! قريش نمى خواست كه هم مقام نبوت در ميان شما باشد و هم خلافت و حكومت ، كه آن وقت شادمانه تكبير بفروشيد! و دور نيست كه بگوييد:
ابوبكر اين كار را كرد. اما نه به خدا، عاقلانه ترين كارى را كه از دستش بر مى آمد انجام داده است .
در گفتگوى دوم ، عمر از ابن عباس مى پرسد:
آيا هيچ مى دانى كه چرا قريش بعد از محمد شما را از به دست گرفتن زمام خلافت مانع شد؟ ابن عباس مى گويد نخواستم خود را با خبر نشان دهم ، اين بود كه گفتم :
- اگر هم ندانم ، اميرالمومنين مرا آگاه خواهد ساخت . عمر گفت :
- نمى خواستند كه نبوت و حكومت در ميان شما باشد، كه آن وقت شادمانه بر قوم خود فخر فروشى كنيد. اين بود كه قريش دست به انتخاب زد و موفق و پيروز هم گرديد.
- اگر اميرالمومنين به من اجازه پاسخ بدهد و خشمش را بر سرم خالى نكند، پاسخ مى دهم !
- بگو ابن عباس !
- اى اميرالمومنين ! اينكه گفتى قريش دست به انتخاب زد و موفق و پيروز هم گرديد، اگر قريش آن را كه خداى عزوجل برايش صلاح ديده بود انتخاب مى كرد، كار درستى كرده بود، نه نابجا و بى مورد. و اما اينكه گفتى قريش نمى خواست كه نبوت و خلافت در ميان ما باشد، خداى عزوجل اين گونه كسان را چنين توصيف كرده است : ذلك بانهم كرهوا ما انزل الله فاحبط اعمالهم . يعنى بدان سبب كه آنها از آنچه خداوند نازل كرد كراهت داشتند، خداوند نيز اعمال ايشان را نابود فرمود. عمر گفت :
هيهات ! به خدا قسم اى فرزند عباس ! از تو به من چيزهايى گزارش داده اند كه نمى خواستم آنها را باور كنم تا از چشمم بيفتى ! گفتم :
- آنها چيستند اى اميرالمومنين ! اگر مطالبى درست و حق هستند كه روا نيست من از چشم تو بيفتم ، و اگر نادرست و بر خلاف مى باشند، فردى چون من بايد كه باطل و ناروا را از خود دور گرداند. عمر گفت :
به من گزارش داده اند كه تو گفته اى : قريش بر ما ستم كردند و حسادت نمودند و خلافت را از ما دريغ داشتند. گفتم :
اى اميرالمومنين ! اينكه به ما ستم شده است ، مطلبى است كه عاقل و نادان هم آن را مى داند. و اما اينكه گفتى حسادت ، ابليس هم به آدم حسادت برد و ما هم فرزندان محسود او هستيم . عمر در پاسخ گفت :
هيهات اى پسر عباس كه شما بنى هاشم تا بوده دلهايتان از حسادت مالامال و از نيرنگ و دورويى در تب و تاب بوده است ! در جواب گفتم :
- آرام اى اميرالمومنين ! قلوب مردمى را كه خداوند پليدى و ناپاكى را از آنان زدوده و پاك و پاكيزه شان فرموده ، به حسادت و دورويى توصيف مكن كه قلب رسول خدا(ص ) نيز از قلوب بنى هاشم است .
كافى است فرزند عباس ! دور شو!
اطاعت مى كنم . اما همين كه برخاستم تا بروم ، از من خجالت كشيد و گفت :
بنشين پسر عباس ! به خدا سوگند جانبت را رعايت كردم و مايلم كه تو را شادمان ببينم . گفتم :
اى اميرالمومنين ! من بر تو و ديگر مسلمانان حقى دارم و هر كس كه اين حق را رعايت كند، بهره اش را برده و راه درستى رفته ، اگر حق مرا رعايت نكرد و آن را ناديده گرفت ، به راه خطا رفته و وبال آن را خواهد ديد. (548)
تاملى در اين دو گفتگو
عمر، در هر دو گفتگو تصريح كرده است كه قريش مايل نبود تا نبوت و خلافت در قبيله بنى هاشم جمع شود تا مبادا بنى هاشم شادمانه بر قريش ‍ تكبر و فخر فروشى كند. و در گفتگوى دوم ، عمر ادعا كرده كه قريش براى خودش دست به انتخاب زد و پيروز و موفق هم شد. بنابراين قريش در مورد حكومت و فرمانروايى به فكر خودش بوده و مصلحت خويش را در نظر داشته ، نه صلاح مسلمانان را. و از اين لحاظ براى مسلمانان چه فرقى داشت كه كدام قبيله قريش زمام حكومت را بعد از پيغمبر خدا(ص ) در دست بگيرد.
و در توجيه و تاييد كار قريش ، عمر جز اين استدلال را نياورده است كه : قريش براى خودش دست به انتخاب زده است ، و به دليلى ديگر از كتاب خدا و سنت پيغمبر اشاره اى نكرده است .
از پاسخ ابن عباس نيز كه گفته است : اگر قريش براى خودش آن را انتخاب مى كرد كه خداى عزوجل برايش برگزيده بود، كارى بجا و درست انجام داده بود، دو نكته به دست مى آيد:
اول اينكه انتخاب قريش بر خلاف انتخاب خدا بوده و منظور ابن عباس از انتخاب خدا، على بن ابى طالب (ع ) بوده است كه در جاى خود اخبار و احاديث مربوط به آن را خواهيم آورد.
دوم اينكه قريش حق نداشته است كه در مقابل انتخاب خداوند، خودش ‍ دست به انتخاب بزند و اين مطلب اشاره به اين آيه دارد كه مى فرمايد: ما كان لمومن و لا مومنه اذا قضى الله و رسوله امرا ان يكون لهم الخيره من امرهم و من يعص الله و رسوله فقد ضل ضلالا مبينا. يعنى هيچ مرد و زن مومنى را در كارى كه خدا و رسولش حكم كنند حق اراده و اختيار نيست . و هر كس كه خدا و رسولش را نافرمانى كند به گمراهى آشكارى افتاده است . (احزاب / 33). و گذشته از آن ، عدم موافقت قريش را در جمع بين نبوت و خلافت در بنى هاشم بشدت رد كرده و گفته است : خداوند اين گونه مردم را در قرآن چنين وصف كرده : ذالك بانهم كوهوا ما انزل الله فاحبط اعمالهم . (محمد/9). (549)
اما عمر به اين ادعاى ابن عباس كه قريش بر خلاف انتخاب خدا، دست به انتخاب خودسرانه زد و فرمان خدا را ناديده گرفت ، پاسخى نداد، بلكه در مقابل آن ادعا، اين مطلب را طرح كرد كه شنيده ام گفته اى قريش به ما ستم كرده و از راه حسادت ، حكومت را از ما دريغ داشته است كه ابن عباس با تاييد اين مطلب چنين دليل آورد كه مساله ستم بر ما را عاقل و نادان هم مى داند. در حقيقت ابن عباس مى خواهد بگويد: مساله درك ستمى كه بر بنى هاشم از راه محروم ساختن على (ع ) از حكومت و خلافت رفته ، اختصاص به من ، كه ابن عباس هستم ، ندارد، بلكه آن را همه مسلمانان ، از عاقل گرفته تا نادان ، هم مى دانند.
اما در مورد حسادت ، ابن عباس به خليفه گفته كه ابليس به آدم حسد برد، ما هم فرزندان او هستيم كه محسود قرار گرفته ايم . گويى ابن عباس در اين سخنش اشاره به اين آيه دارد كه خداوند مى فرمايد: ان الله اصطفى آدم و نوحا و آل ابراهيم و آل عمران على العالمين # ذريته بعضها من بعض ‍ والله سميع عليم . يعنى خداوند آدم و نوح و خانواده عمران را بر جهانيان برگزيد. فرزندانى هستند برخى از نسل برخى ديگر و خدا شنوا و داناست . (آل عمران / 33 - 34). يعنى بنى هاشم فرزندان همان كسى هستند كه ابليس به او حسد برد، زيرا كه برگزيده خدا بود، و فرزندان بايد كه الگوى پدران خود باشند.
دست آخر چون سينه خليفه از خشم مالامال بود و ديگر توانايى زخم زبانهاى ابن عباس را نداشت گفت : هيهات ! خداوند در دلهاى شما قوم بنى هاشم جز حسادت و دورويى و نيرنگ ننهاده است . و ابن عباس پاسخ داد: آرام اى اميرالمومنين ! دلهاى مردمى را كه خداوند ناپاكى و پليدى را از ايشان دور ساخته و پاك و پاكيزه شان فرموده است به حسد و دورويى توصيف مكن كه دل پيامبر خدا(ص ) نيز از قلوب بنى هاشم است .
ما از بازكردن سخنان عمر، كه بوى خشم و نفرت مى دهد، چشم مى پوشيم .
اما سخن ابن عباس اشاره صريح دارد به اين آيه كه مى فرمايد: انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا. يعنى خداوند چنين مى خواهد كه هر آلايشى را از شما خانواده نبوت ببرد و شما را از هر عيب پاك و منزه گرداند. (احزاب / 33). و چون خليفه از پاسخ به ابن عباس ‍ درمى ماند، او را از خود مى راند و مى گويد: اى فرزند عباس ! برخيز و برو! و چون ابن عباس برمى خيزد كه برود، خليفه كه گويى ملاحظه او را مى كند، به او مى گويد، بمان ! و ابن عباس نيز مى پذيرد. زيرا عمر بر او خليفه است و گفتگو بينشان حسن ختام داشته است .
خلافت قرشى ، چون ديگر افراد قبيله قريش ، از اينكه قوم بنى هاشم زمام امور را در دست داشته باشند كراهت داشت . و اين مطلب از گفتگوى ديگرى كه پس از مرگ والى ايالت حمص ، بين عمر و ابن عباس گذشته است ، معلوم مى گردد.
در اين گفتگو عمر به ابن عباس مى گويد:
- فرزند عباس ! فرماندار حمص ، كه مردى نيك و اهل خير بوده ، مرده و نيكان اندكند، كه اميدوارم تو يكى از ايشان باشى ، ولى از تو چيزى در دلم مى گذرد كه مرا آزار مى دهد. اما حالا به من بگو نظرت درباره فرماندارى چيست ؟ ابن عباس پاسخ داد:
- پيشنهادت را نمى پذيرم ، مگر اينكه بگويى از من چه چيزى را در دل دارى .
منظورت چيست ؟!
- مى خواهم بدانم كه اگر آن موردى است كه ترسيدن دارد، همان طور كه تو ترسيده اى ، من هم از آن بترسم . و چنانچه از آن دامنى پاك داشته باشم ، بدانم كه بيگناهم . آن وقت پيشنهادت را مى پذيرم . و من كم ديده ام كه تو به كارى تصميم گرفته باشى ، مگر اينكه به انجام آن دست يافته اى .
- ابن عباس ! من از آن بيم دارم كه تو فرماندار باشى و مرگ من فرا رسد، آن وقت بگويى ، حالا نوبت ماست ، به گرد ما درآييد و به نزد ما بياييد. و نبايد كه چنين وضعى پيش آيد!
چنين به نظر مى آيد كه اين گفتگو در اواخر زندگانى عمر، با آخرين ماهى كه او در قيد حيات بود، صورت گرفته باشد. چه ، بخارى با سند خود از قول ابن عباس مى نويسد:
من به عده اى از مردان مهاجر، از جمله عبدالرحمان بن عوف ، قرآن ياد مى دادم . روزى كه در خانه او در منى بودم ، او از نزد عمر، كه براى آخرين بار به حج آمده بود، به خانه آمد و گفت : اى ابن عباس ، كاش مى ديدى مردى را كه امروز به خدمت اميرالمومنين عمر رسيد و گفت : اى اميرالمومنين ! خبردارى كه فلانى مى گفت : اگر عمر بميرد با فلان كس بيعت خواهم كرد، به خدا سوگند بيعت با ابوبكر كارى شتابزده و حساب نشده و از دست رفته بود.
عمر از اين سخن به خشم آمد و گفت : من به خواست خدا فردا در ميان مردم سخنرانى مى كنم و آنها را از اينان كه در مقام غصب حكومتشان هستند بر حذر خواهم داشت .
عبدالرحمان گفت : من به عمر گفتم : اى اميرالمومنين ! اين كار را مكن كه موسم حج است و مردم ، از هر دست ، گرد مى آيند و چون تو آغاز سخن كنى در پيرامونت جمع مى شوند و خاصانت را از تو دور مى كنند و من از آن مى ترسم كه آنچه را تو در دل دارى بر زبان آورى ، و مردم آنها را درك نكنند و حقيقت آن را به جاى نياورند و مقصود تو را به چيزى ديگرى تعبير نمايند. صبر كن تا به مدينه ، خانه هجرت پيغمبر و مهد سنت او، بازگرديم و آن وقت تو با فقها و سرشناسان قوم گردهم آيى آنچه را خواهى گفت با كمال قدرت و قوت بگويى و دانشمندان مطالبت را درك كنند و مقصدت را بفهمند. عمر گفت :
درست گفتى ، به خواست خدا اولين جلسه ورود به مدينه را به اين كار اختصاص خواهم داد. ابن عباس مى گويد: ما در پايان جلسه ورود به مدينه را به اين كار اختصاص خواهم داد. ابن عباس مى گويد: ما در پايان ذى حجه به مدينه بازگشتيم .
چون روز جمعه برآمد، به هنگام ظهر شادمان و شتابان به مسجد رفتيم . سعيد بن زيد بن عمرو بن نفيل را ديدم كه در كنار منبر نشسته است . نزديك او نشستم ، به طورى كه زانوهايم با زانوهايش تماس داشت . ديرى نگذشت كه عمربن خطاب وارد شد، چون چشمم به عمر افتاد، به سعيد بن زيد گفتم امروز خليفه سخنى خواهد گفت كه در طور خلافتش بر زبان نياورده است ! سعيد اعتراض كنان گفت اين را از كجا مى گويى ؟ عمر بر منبر نشست و چون مؤ ذنها خاموش شدند، برخاست و سپاس و ستايش خداى را به شايستگى به جاى آورد و گفت :
سخنى مى خواهم بگويم كه گفتن آن لازم آمده است ، و چه مى دانم شايد مرگم نزديك باشد. پس هر كس كه سخنانم را فهميده ، هر جا كه مورد داشته باشد آن را بازگو كند، اما اگر كسى مى ترسد كه منظورم را نفهميده باشد، حق ندارد كه بر من دروغ ببندد...
به من گزارش داده شده كه يكى از شما گفته است : به خدا قسم اگر عمر بميرد، من با فلانى بيعت مى كنم . شما را سخن آن مرد نفريبد كه مى گويد بيعت با ابوبكر كارى شتابزده و حساب نشده و از دست رفته بود. اين مطلب درست است و بيعت ابوبكر همان طور هم بوده ، اما خداوند شر اين شتابزدگى را برطرف ساخته است . گذشته از آن ، در ميان شما هم كسى نبوده كه چون ابوبكر چشمها متوجه او باشد. اكنون اگر مردى بدون مشورت مسلمانان دست به كار بيعت بزند، نه او حق چنين كارى دارد و نه بيعت گيرنده او، كه هر دو مستوجب مرگ هستند. عمر در پايان خطبه اش ‍ باز روى اين مطلب تاكيد كرد و گفت :
هر كس با مردى بدون مشورت با مسلمانان بيعت كند، كار بيجايى كرده است ؛ نه او حق چنين كارى دارد و نه بيعت گيرنده او و هر دو مستحق مرگ هستند. (550)
شگفتا! با چه كسى مى خواست بيعت به عمل آيد و چه كسى با سخنش ‍ خشم خليفه را موجب شد كه خليفه گفت آنچه را كه گفت : ابن ابى الحديد شافعى پرده از روى هر دو نام برداشته و گفته است :
آن مرد كه گفته است اگر عمر بميرد با فلانى بيعت مى كنم ، عمار بن ياسر بوده كه گفته است : لو قدمات عمر لبايعت عليا. و اين همان سخنى بوده كه عمر را هيجان زده كرده و موجب آن سخنان در خطبه اش شد.
درنگى در خطبه ياد شده
از سخنان خليفه معلوم مى شود كه او از آن مى ترسيد ناگهان زمام امور بعد از مرگش از دست قريش خارج شود و ديگر مسلمانان ، از صحابه و تابعين ، با كسى دست بيعت بدهند كه خواهان حكومت او نيست و آن شخص ‍ اميرالمومنين على (ع ) است . اين بود كه ابتكار عمل را به دست گرفت و جلو چنين حركتى را سد نمود و گفت : هر كس كه با مردى بدون مشورت با مسلمانان بيعت كند، نه او چنين حقى دارد و نه بيعت گيرنده او، هر دو مستحق مرگ هستند.
اين سخن از دهان كسى بيرون مى آيد كه خودش بدون مشورت مسلمانان زمام امور را بعد از ابوبكر به دست گرفت و مشروعيت زمامداريش را به اين استناد كرد كه ابوبكر او را تعيين كرده است ! در هر حال او با چنين طرحى جلوى زمامدارى بعد از خودش را با قدرت و قوت گرفت ، ولى پس از اندك زمانى و آنگاه كه مجروح در بستر مرگ افتاده بود، فرمان داد تا شش تن از سرشناسان قريش ، يك تن را از ميان خودشان به خلافت بردارند، و موافقت كلى را نيز به دست عبدالرحمان بن عوف سپرد. او هم بيعت با چنان خليفه اى را مشروط به پذيرش عمل به كتاب خدا و سنت پيامبرش و سيره شيخين كرد كه عثمان آن را پذيرفت ، ولى على (ع ) زير بار آن نرفت .
چه ، آنها پيش از مى دانستند كه امام (ع ) هرگز نمى پذيرد كه سيره شيخين همرديف كتاب خدا و سنت پيامبرش قرار بگيرد. و چنانچه به صفحات گذشته همين كتاب مراجعه كنيم ، مى بينيم كه عمر بصراحت از زمامدار بعد از خودش ، كه از خويشاوندان نزديك سعيد بن عاص اموى خواهد بود، خبر داد كه بنا به اظهار سعيد، بعدها معلوم شد كه آن شخص عثمان بن عفان بوده است . و باز اگر بيشتر پى جويى كنيم ، مى بينيم كه ابوبكر، عثمان را در خلوت مى پذيرد و مى گويد بنويس :
اين عهدى است كه ابوبكر با مسلمانان مى بندد: اما بعد. كه از هوش مى رود و عثمان از پيش خودش جمله ابوبكر را چنين كامل مى كند: اما بعد، من عمر بن خطاب را به جانشينى خود برگزيدم ! و چون ابوبكر به هوش ‍ مى آيد، آنچه را عثمان درباره زمامدارى عمر نوشته بود،تاييد و امضا كرد. زيرا چنين انتصابى از پيش موافق قصد او بوده است .
يعقوبى در مورد زمامدارى بعد از عثمان مى نويسد:
عثمان به بيمارى سخت مبتلا شده بود، پس حمران بن ابان را احضار كرد و دستور داد تا فرمانى براى فرمانرواى بعد از خودش بنويسد و جاى اسم را خالى بگذارد. آنگاه عثمان به دست خود در جاى خالى فرمان ، نام عبدالرحمان بن عوف را نوشت و آن را بست و به وسيله حمران بن ام حبيبه ، دختر ابوسفيان ، فرستاد.
حمران در ميان راه فرمان را باز كرد و از محتواى آن آگاهى يافت . پس به نزد عبدالرحمان بن عوف رفت و او را از ماجرا باخبر ساخت . عبدالرحمان بسيار خشمناك شد و گفت : من عثمان را آشكارا به خلافت رساندم ، اما او مرا پنهانى وليعهد خود مى كند؟
اين خبر به گوش اهالى مدينه رسيد و بنى اميه را به خشم آورد تا آنجا كه عثمان ، حمران را احضار كرد و صد ضربه تازيانه به او زد و به بصره تبعيد نمود. همين امر موجب بروز دشمنى بين عثمان و عبدالرحمان بن عوف شد. از جمله عبدالرحمان ، پسرش را به نزد عثمان فرستاد و به او پيغام داد: من در گذشته در حالى با تو بيعت كرده ام كه در سه خصلت بر تو برترى داشتم و... (551)
از اين ماجرا معلوم مى شود كه قرار بوده بعد از عثمان ، عبدالرحمان بن عوف زمامدار شود. الا اينكه عبدالرحمان به سال 31 يا 32 و بعد از اينكه بشدت بين او و عثمان تيره شده بود درگذشت . (552)
و از همين راه بين خاندان حكومت قرشى و بنى اميه و ديگر سران قريش ‍ اختلاف افتاد و رهبرى قيام مخالفان عثمان را ام المومنين عايشه از خانواده تيم قريش بر عهده گرفت ، تا اينكه سرانجام عثمان در مدينه ، در خانه اش در حضور مهاجران و انصار به خون خود غلتيد و كشته شد. (553)
در آن حال بود كه زمام امور در كشور به دست مسلمانان افتاد و گردنشان از قيد هر بيعت گذشته آزاد گرديد. اين بود كه به سوى اميرالمومنين على (ع ) روى آوردند و پيرامون او را گرفتند و با او بيعت كردند كه پيشاپيش آنها اصحاب پيغمبر خدا(ص ) قرار داشتند كه دست بيعت به دست امام زدند.
چون على (ع ) به خلافت نشست ، تمام امتيازات طبقاتى قريش را، كه پيش ‍ از وى در زمان خلفاى پيشين به دست آورده بودند، لغو كرد و بين سران قريش و ديگر مسلمانان در تقسيم بيت المال و منزلت اجتماعى تساوى برقرار نمود؛ خواه عرب و خواه موالى .
قريش پس از چهار ماه كه از زمامدارى امام گذشت ، نيروى خود را از هر طرف بسيج كرد و جنگ جمل را، كه در آن مروان بن حكم به عنوان خونخواه عثمان و طلحه و زبير دشمنان سرسخت ديروز عثمان و محركين به قتل او حضور داشتند و زير فرماندهى مستقيم عايشه كه فتوا به قتل عثمان داده بود، بر امام تحميل كردند. و ديرى نگذشت كه قريش جنگ صفين را عليه او به راه انداختند! اين هر دو جنگ به نام خونخواهى عثمان بر امام تحميل شد و بدان وسيله قريش حقايق را در خارج از مدينه بر مسلمانان مشوش كردند. و آنگاه پس از مساله تحكيم ، خوارج عليه امام قيام كردند. از اين روست كه امام (ع ) بارها از ستمى كه قريش بر او كرده است گله و شكايت نمود، كه نمونه آن را در نامه اى كه براى برادرش عقيل فرستاده است ، مى توان يافت .
امام در اين نامه مى نويسد:
قريش را با تاخت و تازش در گمراهى و ترك تازيش در خلاف و دودستگى و سرگشتگيش در خود بينى و سرگردانى رها كن كه آنها در جنگ با من ، هماهنگ و همسو شده اند و پيش از من در جنگ با رسول خدا(ص ) هماهنگ شده بودند. پس پاداش اين ستمشان را با من ببينند كه خويشاوندى مرا ناديده گرفته ، آن را بريدند. (554)
و در پاسخ يكى از ايشان كه گفته بود: تو بر امر حكومت حريص هستى ، فرمود:
به او گفتم : بلكه به خداى سوگند كه شما حريصتريد و (از نظر لياقت و براى زمامدارى ) بسى دورتر؛ در حالى كه من به آن سزاوارترم و نزديكترم . من حقى را كه مخصوص من است ، خواستارم و شما بين من و آن مانع ايجاد مى كنيد و مرا از دستيابى به آن باز مى داريد. پس چون با برهان او را كوبيدم ، به خود آمد و متنبه شد و چنان حيران و سرگردان ماند كه نمى دانست جواب مرا چه بدهد!
خداوندا! من از قريش و آنها كه ايشان را يارى مى دهند از تو كمك مى خواهم . آنها خويشاوندى مرا ناديده گرفته ، آن را بريدند و منزلت والاى مرا كوچك شمردند و بر سر فرمانروايى ، كه حق ويژه من است ، دست به هم داده ، به جنگم برخاستند. آن روز گفتند: حق آن است كه حكومت را تو به دست بگيرى و امروز مى گويند حق آن است كه آن را رها كنى ! (555)
و در خطبه ديگر مى فرمايد:
خداوندا! در پيروزى بر قريش و ياوران ايشان از تو يارى مى طلبم كه آنها پيوند مرا بريدند و مقام و ارزشم را درهم شكستند و نسبت به حقى كه من از هر كس ديگر به آن سزاوارترم ، دست به يكديگر داده و به دشمنيم برخاستند. روزى گفتند: حق آن است كه حكومت را تو به دست گيرى و امروز مى گويند حق آن است كه آن را رها كنى . پس يا با غم بساز و يا در اندوه بمير!
و چون ديدم كه كسى به ياريم نمى آيد و به كمكم برنمى خيزد، مگر اهل خانه ام ، كه مرگ را براى آنها روا نداشتم ، پس چشمم برا بر خاشاكى كه در آن خليده بود برهم نهادم ، و آب دهان را در گلويى كه استخوان در آن گير كرده بود فروبردم ، و براى فروخوردن خشم خود، به دارويى تلختر از حنطل ، و قلب را به چيزى دردآورتر از لبه تيز خنجر پناه برده شكيبايى نمودم . (556)
و سرانجام ، امام (ع ) به دست يكى از خوارج و در محراب مسجد كوفه از پاى درآمد و در سال چهلم هجرت ، معاويه زمام امور را قبضه كرد و آن سال را عام الجماعه (سال همبستگى ) ناميد، كه بحق بايد آن را عام الجماعه قريش خواند.
آنك معاويه بيست سال حكومت كرد در سال 60 هجرى از دنيا رفت .
اينها نمونه هايى از ناخشنودى قريش در به خلافت نشستن امام (ع ) بود و از آثار اين ناخشنودى ، منع ايشان از انتشار حديث رسول خدا(ص ) بود كه اينك در مقام بيان آن هستيم .