عين‏الحيات

علامه، ملا محمد باقر مجلسى رحمة الله

- ۲۱ -


و من به اين محنت گرفتارم؟ فرمود كه: اگر جاى مرا در آخرت مشاهده كنى مى‏دانى كه اين براى من زندان است، و اگر جاى خود را ببينى مى‏دانى كه اين حال كه دارى بهشت توست.
و اما آنچه جناب نبوى صلى‏الله عليه و آله فرموده‏اند كه: وعيد نموده‏اند كه وارد جهنم خواهد شد، اشاره است به آن كه حق تعالى مى‏فرمايد كه: و ان منكم الا واردها كان على ربك حتما مقضيا. ثم ننجى الذين اتقوا و نذر الظالمين فيها جثيا1. كه ترجمه‏اش به قول اكثر مفسران آن است كه: نيست از شما آدميان مگر كه وارد جهنم مى‏شود، و اين ورود مردمان بر جهنم بر پروردگار تو جزم و لازم است. و حكم كرده شده است بر آن (يعنى وعده‏اى است كه البته واقع خواهد شد). پس نجات مى‏دهيم پرهيزكاران را، و مى‏گذاريم ستمكاران را در آتش در حالتى كه به زانو در آمدگان باشند از شدت و هول آن.
و بدان كه خلاف است كه ورود در اينجا به معنى دخول است كه يا آن كه نزد جهنم حاضر شوند، يا برروى آن گذرند. بعضى را اعتقاد اين است كه ورود به معنى دخول است و همه كس از مؤمن و كافر داخل جهنم خواهند شد وليكن بر مؤمنان بَرد و سلام خواهد شد و به ايشان ضرر نخواهد رسانيد.
چنانچه مفسران از جابر بن عبدالله2 روايت كرده‏اند كه: حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله فرمود كه: ورود به معنى دخول است، و هيچ بر3 و فاجر4 نماند مگر آن كه در دوزخ درآيد، وليكن دوزخ بر مؤمنان سرد و سلامت باشد چنانچه بر ابراهيم عليه‏السلام بود. و بعد از آن مؤمنان را بيرون آورند و كافران را در آن بگذارند.
و بعضى گفته‏اند كه: مراد از ورود آن است كه بر كنار جهنم حاضر شوند. و اين مضمون به سند معتبر از حضرت صادق عليه‏السلام منقول است. و حضرت فرمود كه:
نمى‏شنوى از عرب كه مى‏گويد كه: وارد آب بنى‏فلان شديم؟ يعنى بركنار آن رسيديم، نه كه داخل آن شديم.
و بعضى گفته‏اند كه: مراد از ورود گذشتن بر صراط است كه بر روى جهنم است.
و آنچه حضرت فرموده‏اند كه: وعده بيرون رفتن آن را نكرده است، بنا بر اين است كه در اين آيه متقيان را وعده نجات فرموده است، و هر مؤمنى جزم5 نمى‏تواند كرد كه از جمله متقيان است. و اكثر مفسران، متقى6 را تفسير كرده‏اند به متقى از شرك و كفر.
والله يعلم.

در رقت قلب و تضرع و گريستن

يا أباذر من اوتى من العلم ما لا يبكيه، لحقيق أن يكون اوتى علم ما لا ينفعه. لأن الله عز و جل نعت العلماء فقال: ان الذين اوتوا العلم من قبله اذا يتلى عليهم يخرون للأذقان سجدا و يقولون سبحان ربنا ان كان وعد ربنا لمفعولا و يخرون للأذقان يبكون و يزيدهم خشوعا.
يا أباذر من استطاع أن يبكى فليبك، و من لم يستطع فليشعر قلبه الحزن وليتباك. ان القلب القاسى بعيد من الله و لكن يشعرون.

اى ابوذر هر كه را علمى بدهند كه باعث خوف و گريه او نشود او سزاوار است به اين كه علمى يافته باشد كه از آن منتفع نگردد. زيرا كه خداى عزوجل وصف نموده است علما را به اين كه فرموده است كه: آنان كه علم به ايشان داده بودند و متصف به علم گرديده بودند پيش از نزول قرآن (يعنى ايمان داشتند به كتابهاى پيغمبران سابق و عالم بودند به آنها، مانند نجاشى و اصحاب او و غير ايشان مثل سلمان و ابوذر) چون خوانده مى‏شود قرآن بر ايشان، مى‏افتند به زنخهاى7 خود به سجده براى تعظيم امر الهى (يا به جهت شكر بر انجاز8 وعده الهى كه در كتب خود خوانده بودند، از ارسال محمد صلى‏الله عليه و آله و انزال9 قرآن. و سجده بر زنخ، يا سجده ايشان بوده است10 پيش از نزول قرآن، يا مراد سجده بر روست. و به اين عنوان تعبير نمودن براى اين است كه ابتداى زنخ از ساير اعضاى رو به زمين نزديك مى‏گردد.) و مى‏گويند: منزه است پروردگار ما (از آن كه مشركان به او نسبت مى‏دهند يا: از خلف وعده‏اى كه در

پى‏نوشتها:‌


1-   آيات 71 و 72 سوره مريم (19).
2-   جابر بن عبدالله: مقصود جابر بن عبدالله انصارى است كه پيش از اين، توضيحى درباره وى آمد.
3-   بر: نيكوكار.
4-   فاجر: بدكار.
5-   جزم: يقين - قطع.
6-   متقى: پرهيزكننده.
7-   زنخ: چانه.
8-   انجاز: وفا كردن - به وفا پيوستن - تحقق يافتن وعده.
9-   انزال: يكباره نازل كردن - يكباره فرو فرستادن - پايين فرستادن.
10-   اشتباه قلمى مجلسى: بوده‏اند.


كتب سابقه كرده است1. به درستى كه وعده پروردگار ما واقع است و تخلف نمى‏دارد. و مى‏افتند به ذقنهاى خود در سجده و مى‏گريند در حالت سجود، و زياده مى‏گرداند شنيدن قرآن خضوع و فروتنى و تضرع ايشان را.
اى ابوذر كسى كه قادر بر گريه باشد، بايد كه از خوف الهى بگريد. و كسى كه قادر نباشد، حزن و اندوه را شعار دل خود گرداند و خود را به جهد به گريه بدارد. به درستى كه دل سخت و باقساوت دور است از خدا وليكن سنگدلان نمى‏دانند.
بدان كه از جمله صفات حميده و خصال پسنديده، رقت قلب2 و تضرع و گريه است. و آن به كثرت ياد مرگ و عذابهاى الهى و اهوال3 قيامت و احتراز4 نمودن از امورى كه در اخبار وارد شده است كه موجب قساوت قلب است حاصل مى‏شود. و عمده اسباب قساوت قلب ارتكاب گناهان و معاشرت و مصاحبت اهل دنيا و بدان است چنانچه احاديث در اين باب گذشت. و اقرب5 راههاى قرب به سوى خداوند عالميان راه تضرع و استغاثه6 و مناجات است. و گريه موجب حصول حاجات و خلاصى از عقوبات است.
چنانچه به سند معتبر از حضرت امام على نقى صلوات‏الله عليه منقول است كه: حضرت موسى در هنگام مناجات از حق تعالى سؤال كرد كه: الهى چيست جزاى كه چشمان او از ترس تو گريان شود؟ وحى رسيد كه: اى موسى روى او را از گرمى آتش نگاه مى‏دارم و از خوف و فزع7 روز قيامت او را ايمن مى‏گردانم.
و به سند معتبر منقول است كه حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله فرمود كه: هر كه چشمان او پر اشك شود از خوف الهى، خدا به ازاى هر قطره‏اى كه از ديده او مى‏ريزد قصرى در بهشت به او كرامت فرمايد كه مزين باشد به مرواريد و جواهر، و در آن قصر از نعمتهاى الهى بوده باشد آنچه چشم نديده و گوش نشنيده و بر خاطر كسى خطور نكرده باشد.
و حضرت صادق عليه‏السلام فرمود كه: بسيار است كه ميان آدمى و بهشت زياده از مابين تحت‏الثرى8 تا عرش، دورى هست از بسيارى گناهان. پس گريه مى‏كند از ترس الهى از روى پشيمانى از گناهان، تا آن كه نزديكتر مى‏شود به بهشت از پلك چشم به چشم.
و در حديث ديگر فرمود كه: چه بسيار كسى كه به لهو و لعب، خنده او در دنيا بسيار باشد، و در روز قيامت گريه او بسيار باشد. و چه بسيار كسى كه در دنيا بسيار بر گناهان خود گريد و ترسان باشد، و در روز قيامت در بهشت شادى و خنده او بسيار باشد.
و در حديث ديگر فرمود كه: هيچ چيز نيست مگر آن كه آن را كَيلى9 و وزنى هست، مگر قطرات اشك كه قطره‏اى از آن درياهاى آتش را فرو مى‏نشاند. و چون چشم كسى پر از آب شود بر روى او هرگز غبار مذلت و خوارى ننشيند، و چون بر رو جارى گردد خدا آن رو را بر آتش جهنم حرام گرداند، و اگر گرينده‏اى در ميان امتى گريه كند خدا آن امت را به بركت آن گرينده رحم نمايد.
و حضرت باقر صلوات‏الله عليه فرمود كه: هيچ قطره‏اى محبوبتر نيست نزد خداى تعالى از قطره اشكى كه در تاريكى شب از ترس عذاب الهى بيرون آيد و غرض از آن غير خدا نباشد.
و به اسانيد معتبره از حضرت صادق عليه‏السلام منقول است كه: هر ديده گريان است در روز قيامت مگر سه چشم: ديده‏اى كه پوشيده باشد از چيزهايى كه خدا حرام كرده است؛ و ديده‏اى كه بيدارى كشيده باشد در طاعت الهى؛ و ديده‏اى كه گريسته باشد در دل شب از ترس حق تعالى.
و به سند معتبر از اسحاق بن عمار10 منقول است كه: به حضرت صادق عليه‏السلام عرض كردم كه: مى‏خواهم بگريم و نمى‏آيد، و بسيار است كه بعضى از مردگان خود را ياد مى‏كنم كره مرا رقت حاصل شود و گريه بيايد. آيا جايز است اين؟ فرمود كه: بلى؛ ايشان را ياد كن و چون به گريه درآمدى خدا را بخوان.
و در حديث ديگر فرمود كه: اگر تو را گريه نيايد خود را به گريه بدار. پس اگر اشكى بيرون آيد مثل سر مگس، پَه‏پَه11 بسيار خوب است.

پى‏نوشتها:‌


1-   يعنى خلاف وعده‏اى كه در كتابهاى آسمانى پيشين داده است كه چنين پيامبرى خواهد آمد نخواهد كرد.
2-   رقت قلب: سوختن دل - نرمى و سوزش دل.
3-   اهوال: جمع هول - ترسها - چيزهاى ترسناك.
4-   احتراز: دورى - كناره‏گيرى.
5-   اقرب: نزديكترين.
6-   استغاثه: زارى - تضرع - دادخواهى.
7-   فزع: ترس - هراس - بيم.
8-   تحت‏الثرى: زير زمين.
9-   كيل: پيمانه - واحد اندازه‏گيرى.
10-  اسحاق بن عمار: ابويعقوب اسحاق بن عمار الكوفى الصيرفى از اصحاب و راويان موثق امامان صادق (ع) و كاظم (ع).
11-   په‏په: به‏به! خوشا! - آفرين!


و در حديث ديگر فرمود كه: اگر از امرى خوف داشته باشى يا حاجتى به خدا داشته باشى، پس اول تعظيم و حمد و ثناى الهى چنانچه سزاوار است بگو و صلوات بر محمد و آل محمد بفرست و حاجت خود را بطلب و خود را به گريه بدار اگرچه به قدر سر مگسى باشد.
به درستى كه پدرم مى‏گفت كه: اقرب احوال بنده به خداى عزوجل وقتى است كه در سجده باشد و گريان باشد.
و حضرت على بن الحسين صلوات‏الله عليه فرمود كه: هيچ قطره‏اى نزد خدا محبوبتر نيست از دو قطره: قطره خونى كه در راه خدا ريخته شود؛ و قطره اشكى كه در تاريكى شب براى خدا جارى گردد.
و از حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله منقول است كه: هفت كس‏اند كه در سايه عرش الهى خواهند بود در روزى كه سايه‏اى بغير از آن نباشد؛ امام عادل؛ و جوانى كه در عبادت شود و نماز كند؛ و شخصى كه به دست راست تصدق كند و از دست چپ مخفى دارد؛ و شخصى كه خدا را در خلوت ياد كند و آب ديده‏اش از خوف الهى جارى گردد؛ و شخصى كه برادر مؤمن خود را ببيند و بگويد كه: تو را از براى خدا دوست مى‏دارم؛ و شخصى كه از مسجد بيرون آيد و در نيت او باشد كه باز به سوى مسجد برگردد؛ و شخصى كه زن صاحب جمالى او را به نزديكى خود بخواند و او بگويد كه: من از پروردگار عالميان مى‏ترسم.

ثمره اول: خوف و رجاست

يا أباذر يقول الله تبارك و تعالى: لا أجمع على عبد خوفين، و لا أجمع له أمنين. فاذا أمننى فى الدنيا أخفته يوم القيامه. و اذا خافنى فى الدنيا ءامنته يوم القيامه.
يا أباذر لو أن رجلا كان له كعمل سبعين نبيا لا حتقره و خشى أن لا ينجو من شر يوم القيامه.
يا أباذر ان العبد ليعرض عليه ذنوبه يوم القيامه. فيقول: أما انى كنت مشفقا. فيغفر له.
يا أباذر ان الرجل ليعمل الحسنه، فيتكل عليها و يعمل المحقرات حتى يأتى الله و هو عليه غضبان. و ان الرجل ليعمل السيئه، فيفزع منها، فيأتى الله عزوجل ءامنا يوم القيامه.
يا أباذر ان العبد ليذنب فيدخل به الجنه. فقلت: و كيف ذلك - بأبى أنت و أمى - يا رسول الله؟ قال: يكون ذلك الذنب نصب عينيه تائبا منه فارا الى الله عز و جل حتى يدخل الجنه.
يا أباذر الكيس من أدب نفسه و عمل لما بعد الموت. و العاجز من اتبع نفسه و هواها، و تمنى على الله عز و جل الأمانى.
اى ابوذر خداوند عالميان مى‏فرمايد كه: من جمع نمى‏كنم بر بنده خود دو خوف را، و جمع نمى‏كنم براى او دو ايمنى را. پس اگر در دنيا از من ايمن است و خايف نيست، در روز قيامت او را مى‏ترسانم؛ و اگر از من ترسان است در دنيا، او را در روز قيامت ايمن مى‏گردانم.
اى ابوذر اگر كسى مثل عمل هفتاد پيغمبر داشته باشد مى‏بايد آن را حقير شمارد و ترسان باشد از اين كه مبادا نجات نيابد از شر روز قيامت.
اى ابوذر به درستى كه بنده را عرض1 مى‏كنند بر او گناهانش را در روز قيامت. پس او مى‏گويد كه: پيوسته ترسان بودم از اين گناهان. پس به سبب اين، خدا او را مى‏آمرزد.
اى ابوذر به درستى كه بنده حسنه مى‏كند و اعتماد بر آن مى‏كند، و گناهان مى‏كند و حقير و سهل مى‏شمارد، تا آن كه چون در قيامت به نزد خدا مى‏آيد خدا بر او خشمناك است. و به درستى كه شخصى گناهى مى‏كند و از آن مى‏ترسد و در حذر است، پس در قيامت ايمن نزد خدا مى‏آيد و باك ندارد.
اى ابوذر به درستى كه هرگاه بنده‏اى گناهى مى‏كند و به سبب آن داخل بهشت مى‏شود.
ابوذر گفت كه: چگونه چنين مى‏شود - پدرم و مادرم فداى تو باد - يا رسول الله؟ فرمود كه:
آن گناه پيوسته در برابر چشمان اوست و از آن توبه مى‏كند و از عذاب آن به خدا مى‏گريزد و پناه مى‏برد، تا به سبب آن داخل بهشت مى‏شود.
اى ابوذر زيرك آن كسى است كه نفس خود را به تعب2 دارد و كار كند از براى اهوال بعد از مرگ؛ و عاجز آن كسى است كه متابعت نفس و خواهشهاى آن كند و بر خدا آرزوها كند و با متابعت هوا، آرزوى بهشت و مراتب عاليه داشته باشد.
از اين كلمات قدسيه كه از شجره طيبه رسالت صادر گرديده چند ثمره عارفان را حاصل مى‏شود.
بدان كه مؤمن را از اتصاف به اين دو خصلت چاره‏اى نيست، و مى‏بايد كه در دل مؤمن خوف و رجا3 هر دو بر وجه كمال بوده باشد و هر يك مساوى ديگرى باشد. و نااميد بودن از رحمت الهى و ايمن بودن از عذاب الهى از جمله گناهان كبيره است. و بايد فرق كرد ميان رجا و مغرور شدن، و خوف و مأيوس بودن.
بدان كه رجا عبارت است از: اميد داشتن به رحمت الهى و طالب آن بودن.
و آثار صدق رجا در اعمال ظاهر مى‏شود. پس كسى كه دعواى رجا كند و ترك اعمال خير نمايد، او كاذب است در آن دعوى. بلكه اين غِره4 است و از بدترين صفات ذميمه است، مثل آن كه اگر زارعى زراعت نكند و شخم نكند و تخم نپاشد، و گويد كه: من اميد دارم كه اين زراعت برآيد، اين عين سفاهت است نه رجا و اميد. و اگر آنچه در زراعت ضرور است به عمل آورد و تخم بپاشد و آب بدهد و هر روز بر سر زراعت خود برود و گويد كه: اميدوارم كه حق تعالى كرامت فرمايد، اميد او بجاست و در دعواى خود صادق است.
همچنين در زراعتهاى معنوى، كسى كه اعمال صالحه را با شرايط به جا آورد و بر عمل خود اعتماد نكند و به فضل الهى اميدوار باشد، او صاحب رجاست. و همچنين در خوف: اگر خوف او را باعث يأس از خدا شود و ترك عمل كند، اين نااميدى از رحمت الهى است و در مرتبه شرك است؛ و اگر خوف او را باعث شود كه ترك محرمات كند و در عبادات اهتمام5 نمايد، اين خوف صادق است زيرا كه هر كه از چيزى خايف و ترسان است، البته از آن گريزان است.
و آن شق6 اول به مثل، از بابت آن است كه شخصى نزد شيرى ايستاده باشد و دست در دهان او كند و گويد: من از او مى‏ترسم. پس كسى كه راست گويد كه از عذاب الهى مى‏ترسد چرا مرتكب امرى چند مى‏شود كه موجب عذاب است.
و آدمى مى‏بايد طبيب نفس خود باشد، و اگر رجا و اميد را بر خود غالب داند و ترسد كه موجب سستى در عمل گردد، به تفكر7 در عقوبات الهى، و تذكر آيات و احاديث خوف، خود را متذكر گرداند. و اگر خوف بر او غالب شود و ترسد كه به اين سبب ترك عمل نمايد، به آيات و اخبار و تفكر در فضل نامتناهى خدا خود را اميدوار گرداند.
و كسى توهم نكند كه نهايت خوف با نهايت رجا منافات دارد؛ زيرا كه محل خوف و رجا يك چيز نيست كه به زيادتى هر يك، ديگرى كم گردد. بلكه محل رجا جناب ايزدى است، و او محض فضل و رحمت است و از او هيچ گونه خوف نمى‏باشد. و محل خوف، نفس آدمى و شهوات و خواهشها و گناهان و بديهاى اوست. پس آدمى از خود مى‏ترسد، و از خداوند خود اميد مى‏دارد. و چندان كه در بديها و عيوب خود تفكر مى‏نمايد خوفش زياده مى‏گردد، و چندان كه در فضل الهى و نعمتهاى او تفكر مى‏نمايد اميدش زياده مى‏گردد.
چنانچه حضرت سيدالساجدين صلوات‏الله عليه در دعاها در بسيار جايى اشاره به اين معنى فرموده‏اند كه: اى مولاى من هرگاه گناهان خود را مى‏بينم ترسان مى‏شوم، و چون در عفو تو مى‏نگرم اميدوار مى‏شوم.
و بر اين مضامين احاديث و آيات بسيار وارد شده است.
چنانچه به سند معتبر از حضرت صادق صلوات‏الله عليه منقول است كه: لقمان فرزند خود را وصيت فرمود كه: اى فرزند از خدا چنان بترس كه اگر ثواب جن و انس را داشته باشى تو را عذاب خواهد كرد. و از او چنان اميد بدار كه اگر با گناه جن و انس به درگاه او روى آورى تو را رحم خواهد كرد. بعد از آن، حضرت فرمود كه: پدرم مى‏گفت كه: هيچ مؤمنى نيست مگر آن كه در دل او دو نور هست: يكى نور خوف، و ديگرى نور رجا، كه هر يك را كه با ديگرى بسنجند بر آن زيادتى نمى‏كند.
و به سند معتبر از اسحاق بن عمار منقول است كه: حضرت صادق عليه‏السلام فرمود كه:

پى‏نوشتها:‌


1-   عرض: عرضه.
2-   تعب: سختى - مشقت.
3-   خوف و رجا: بيم و اميد.
4-   غره: اميدوارى بيهوده.
5-   اهتمام: همت‏گمارى - سعى - كوشش.
6-   شق: قسمت - بخش.
7-   اشتباه قلمى مجلسى: و به تفكر.
اى اسحاق چنان از خدا بترس كه گويا او را مى‏بينى. پس اگر تو او را نمى‏بينى او تو را مى‏بيند. پس اگر گمان مى‏كنى كه او تو را نمى‏بيند كافر مى‏شوى؛ و اگر مى‏دانى كه در همه حال تو را مى‏بيند و احوال تو را مى‏داند و در حضور او معصيت او مى‏كنى، پس او را از جميع نظركنندگان سهلتر1 شمرده‏اى.
و در حديث ديگر فرمود كه: هركه از خدا ترسد خدا همه چيز را از او مى‏ترساند، و هر كه از خدا نترسد خدا او را از همه چيز مى‏ترساند.
و در حديث ديگر فرمود كه: هركه خدا را شناخت از او خايف و ترسان مى‏باشد، و هر كه از خدا مى‏ترسد نفس او به دنيا رغبت نمى‏كند.
و شخصى به خدمت حضرت صادق عليه‏السلام عرض نمود كه: جمعى از شيعيان شما هستند كه گناهان مى‏كنند و مى‏گويند: ما اميد به رحمت خدا داريم. حضرت فرمود كه:
دروغ مى‏گويند. ايشان شيعه ما نيستند. به آرزوهاى نفس خود مايل شده‏اند و گمان مى‏كنند كه اميدوارند. هركه اميد چيزى مى‏دارد از براى تحصيل آن كار مى‏كند، و هر كه از چيزى مى‏ترسد از آن گريزان مى‏باشد.
و در حديث ديگر فرمود كه: مؤمن در ميان دو خوف مى‏باشد: ترس از گناهان گذشته كه نمى‏داند كه خدا آنها را آمرزيده آست يا نه؛ و ترس از آينده عمرش كه نمى‏داند كه چه گناهان و مهالك2 كسب خواهد كرد. پس او در هيچ روزى صبح نمى‏كند مگر خايف و ترسان، و او را به اصلاح نمى‏آورد مگر خوف حق تعالى.
و در حديث ديگر فرمود كه: مؤمن به ايمان فايز نمى‏گردد تا ترسان و اميدوار نباشد، و ترسان و اميدوار نمى‏باشد تا كار نكند براى آنچه از آن مى‏ترسد و اميد مى‏دارد.
و از حضرت امام محمد باقر صلوات‏الله عليه منقول است كه: حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله فرمود كه: حق تعالى شأنه مى‏فرمايد كه: اعتماد نكنند عمل كنندگان بر اعمالى كه از براى تحصيل رضاى من مى‏كنند. به درستى كه اگر سعى كنند و خود را تعب فرمايند3 در تمام عمرهاى خود در عبادت من، هرآينه مقصر4 خواهند بود، و به كُنه عبادت من نرسيده خواهند بود، و مستحق نخواهند بود آنچه را طلب مى‏نمايند از كرامتها و ثوابهاى من، و مستحق بهست و درجات عاليه آن نخواهند بود. وليكن بايد كه اعتماد ايشان بر رحمت من باشد، و اميدوار فضل من باشند، و به گمان نيكى كه به من دارند مطمئن شوند كه در اين حال رحمت من شامل حال ايشان مى‏شود و خشنودى من به ايشان مى‏رسد و آمرزش من جامه عفو در ايشان مى‏پوشاند. به درستى كه منم خداوند بسيار بخشنده بسيار مهربان.
و در حديث ديگر فرمود كه: در كتاب على عليه‏السلام نوشته است كه: حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله بر منبر فرمود كه: به حق خداوندى كه بجز او خداوندى نيست، كه به مؤمنى خير دنيا و آخرت نمى‏رسد مگر به حسن ظن و گمان نيكى كه به خداوند خود دارد، و اميدى كه از پروردگار خود دارد، و حسن خلق در معاشرت مردم، و ترك غيبت مؤمنان كردن. و به حق خداوندى كه بجز او خداوندى نيست، كه خدا عذاب نمى‏كند مؤمنى را بعد از توبه و استغفار مگر به سبب گمان بدى كه به پروردگار خود داشته باشد، و در اميد به خدا تقصير نمايد، و به بدخلقى با مردم و غيبت مؤمنان كردن. و به حق خداوندى كه بجز او خداوندى نيست، كه هيچ بنده گمانش به خدا نيكو نيست مگر آن كه خدا بر وفق گمان او با او عمل مى‏نمايد. زيرا كه حق تعالى كريم است و به دست قدرت اوست جميع خيرات و نيكيها، و حيا مى‏كند و شرم مى‏دارد از اين كه بنده مؤمن به او گمان نيك داشته باشد و به خلاف ظن او با او عمل نمايد و اميد او را باطل گرداند. پس به خداوند خود گمان نيكو بداريد و به ثوابهاى او به طاعات و عبادات رغبت نماييد.
و از حضرت صادق عليه‏السلام منقول است كه: حسن ظن به خدا آن است كه اميد از غير خدا ندارى، و نترسى مگر از گناه خود.
واز حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله منقول است كه: هركه را گناهى يا شهوتى رود دهد و از آن اجتناب نمايد از خوف الهى، خدا بر او آتش جهنم را حرام گرداند، و از فَزع اكبر5 روز قيامت او را ايمن گرداند، و آنچه در قرآن وعده فرموده است به او كرامت فرمايد، چنانچه فرموده است كه: و لمن خاف مقام ربه جنتان6: كسى كه از مقام حساب و ايستادن نزد خداوند خود بترسد او را دو بهشت هست (كه حق تعالى به او كرامت خواهد فرمود).
و حضرت جعفر بن محمد صلوات‏الله عليه فرمود كه: در حكمت آل داوود وارد شده است كه: اى فرزند آدم چگونه به كلام هدايت، متكلم مى‏شوى و حال آن كه هشيار نشده‏اى از مستى گناهان و بديها. اى فرزند آدم صبح كرده است دل تو با قساوت، و تو عظمت پروردگار خود را فراموش كرده‏اى.

پى‏نوشتها:‌


1-   سهلتر: كوچكتر.
2-   مهالك: جمع مهلكه - چيزهايى كه مايه هلاكت و نابودى انسان خواهد شد.
3-   تعب فرمودن: رنج دادن - سختى دادن - به سختى واداشتن.
4-   مقصر: كسى كه در كار خود كوتاهى كرده است.
5-   فزع اكبر: بيم بزرگ (با اشاره به آيه 103 سوره انبياء (21).
6-   آيه 46 سوره الرحمن (55).
اگر به پروردگار خود عالم بودى و عظمت و بزرگوارى او را مى‏شناختى هميشه از او ترسان بودى و وعده‏هاى او را اميدوار بودى. بيچاره فرزند آدم! چرا ياد نمى‏كنى لحد1 خود را و تنهايى خود را در آن مكان؟
و حضرت صادق عليه‏السلام فرمود كه: از خدا اميد بدار اميدى كه تو را بر معاصى جرئت ندهد، و بترس از او ترسى كه تو را از رحمت او نااميد نگرداند.
و در حديث ديگر فرمود كه: خايف كسى است كه خوف الهى براى او زبانى نگذاشته باشد كه سخن گويد.
و در حديث ديگر فرمود كه: حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله فرمود كه: آخربنده را كه حق تعالى امر فرمايد كه به آتش جهنم برند، بنده‏اى باشد كه چون او را برند به جهنم، نگاهى به عقب كند. پس حق تعالى فرمايد كه: برش گردانيد. پس، از او سؤال نمايد كه: چرا به قفا2 نظر مى‏كردى؟ گويد: خداوندا من اين گمان به تو نداشتم كه مرا به جهنم فرستى. فرمايد كه:
چه گمان به من داشتى؟ گويد: پروردگارا گمان من اين بود كه گناهان مرا بيامرزى و در بهشت خود مرا ساكن گردانى. پس خداوند جبار تعالى شأنه فرمايد كه: اى ملائكه من! به عزت و جلال و نعمتها و بزرگوارى و رفعت شأن خود سوگند مى‏خورم كه اين بنده يك ساعت از عمر خود گمان نيك به من نداشته است، و اگر يك ساعت به من اين گمان مى‏داشت او را به آتش نمى‏ترسانيدم. به اين دروغى كه مى‏گويد او را به بهشت بريد. پس حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله فرمود كه: هر بنده‏اى كه ظن نيكو به پروردگار خود داشته باشد خدا با او به گمان او عمل مى‏كند، چنانچه حق تعالى مى‏فرمايد كه: ذلكم ظنكم الذى ظننتم بربكم أرديكم فأصبحتم من الخاسرين3. كه ترجمه‏اش اين است كه: اين گمان بدى است كه به پروردگار خود داريد. شما را هلاك كرد، پس صبح كرديد از جمله زيانكاران.

ثمره دويم: در بيان بعضى از قصص خايفان كه تذكر احوال ايشان موجب تنبه مؤمنان است

قصه اول
كلينى به سند معتبر از حضرت على بن الحسين صلوات‏الله عليه روايت كرده است كه: شخصى با اهلش به كشتى سوار شدند و كشتى ايشان شكست و جميع اهل آن كشتى غرق شدند مگر زن آن مرد كه بر تخته‏اى بند شد و به جزيره‏اى از جزاير بحر افتاد. و در آن جزيزه مرد راهزن فاسقى بود كه از هيچ فسقى نمى‏گذشت. چون نظرش بر آن زن افتاد گفت: تو از انسى يا از جن؟ گفت: از انسم. پس ديگر با آن زن سخن نگفت و بر او چسبيد و به هيئت مجامعت درآمد و چون متوجه آن عمل قبيح شد، ديد كه آن زن اضطراب مى‏كند و مى‏لرزد.
پرسيد كه: چرا اضطراب مى‏كنى؟ اشاره به آسمان كرد كه: از خداوند خود مى‏ترسم. پرسيد كه: هرگز مثل اين كار كرده‏اى؟ گفت: نه؛ به عزت خدا سوگند كه هرگز زنا نكرده‏ام. گفت: تو هرگز چنين كارى نكرده‏اى، چنين از خدا مى‏ترسى و حال آن كه به اختيار تو نيست و تو را به جبر بر اين كار داشته‏ام. پس من اولايم به ترسيدن و سزاوارترم به خايف بودن.
پس برخاست و ترك آن عمل نمود و هيچ با آن زن سخن نگفت و به سوى خانه خود روان شد و در خاطر داشت كه توبه كند، و پشيمان بود از كرده‏هاى خود. در اثناى راه به راهبى برخورد و با او رفيق شد. چون پاره‏اى راه رفتند آفتاب بسيار گرم شد. راهب به آن جوان گفت كه: آفتاب بسيار گرم است؛ دعا كن كه خدا ابرى فرستد كه ما را سايه كند. جوان گفت كه: مرا نزد خدا حسنه‏اى نيست و كار خيرى نكرده‏ام كه جرئت كنم و از خدا حاجتى طلب نمايم. راهب گفت: من دعا مى‏كنم، تو آمين بگو. چنين كردند. بعد از اندك زمانى ابرى بر سر ايشان پيدا شد و در سايه آن مى‏رفتند.
چون بسيارى راه رفتند، راه ايشان جدا شد و جوان به راهى رفت و راهب به راه ديگر رفت، و آن ابر با جوان روان شد و راهب در آفتاب ماند. راهب به او گفت كه: اى جوان تو از من بهتر بودى كه دعاى تو مستجاب شد و دعاى من مستجاب نشد. بگو كه چه كار كرده‏اى كه مستحق اين كرامت شده‏اى؟ جوان قصه خود را نقل كرد. راهب گفت كه:
چون از خوف خدا ترك معصيت او كردى خدا گناهان گذشته تو را آمرزيده است. سعى نما كه بعد از اين خوب باشى.
قصه دويم
كلينى به سند معتبر از حضرت جعفر بن محمدالصادق صلوات‏الله عليه روايت كرده است كه:
پادشاهى در ميان بنى‏اسرائيل بود، و آن پادشاه قاضيى داشت، و آن قاضى برادرى داشت كه به صدق و صلاح موسوم بود. و آن برادر، زن صالحه‏اى داشت كه از اولاد پيغمبران بود.
و پادشاه شخصى را مى‏خواست كه به كارى بفرستد. به قاضى گفت كه: مرد ثقه4 معتمدى5 را طلب كن كه به آن كار بفرستم. قاضى گفت كه: كسى معتمدتر از برادر خود گمان ندارم.
پس برادر خود را طلبيد و تكليف آن امر به او نمود. او ابا كرد و گفت: من زن خود را تنها نمى‏توانم گذاشت. قاضى بسيار اهتمام6 كرد و مبالغه7 نمود. چون مضطر8 شد گفت:
اى برادر! من به هيچ چيز تعلق9 و اهتمام ندارم مثل زن خود، و خاطر من بسيار به او متعلق است. پس تو خليفه10 من باش در امر او، و به امور او برس، و كارهاى او را بساز تا من برگردم. قاضى قبول كرد و برادرش بيرون رفت. و آن زن از رفتن شوهر راضى نبود.
پس قاضى به مقتضاى وصيت برادر، مكرر به نزد آن زن مى‏آمد و از حوايج آن سؤال مى‏نمود و به كارهاى او اقدام مى‏نمود. و محبت آن زن بر او غالب شد و او را تكليف زنا كرد. آن زن امتناع و ابا كرد. قاضى سوگند خورد كه: اگر قبول نمى‏كنى من به پادشاه مى‏گويم كه اين زن زنا كرده است. گفت: آنچه مى‏خواهى بكن؛ من اين كار را قبول نخواهم كرد.
قاضى به نزد پادشاه رفت و گفت: زن برادرم زنا كرده است و نزد من ثابت شده است. پادشاه گفت كه: او را سنگسار كن. پس آمد به نزد زن، و گفت: پادشاه مرا امر كرده است كه تو را سنگسار كنم. اگر قبول مى‏كنى مى‏گذرانم، و الا تو را سنگسار مى‏كنم. گفت:
من اجابت تو مى‏كنم؛ آنچه خواهى بكن.
قاضى مردم را خبر كرد و آن زن را به صحرا برد و گوى11 كند و او را سنگسار كرد. تا وقتى كه گمان كرد كه او مرده است بازگشت. و در آن زن رمقى باقى مانده بود.
چون شب شد حركت كرد و از گو بيرون آمد و بر روى خود راه مى‏رفت و خود را مى‏كشيد تا به ديرى رسيد كه در آنجا ديرانيى12 مى‏بود. بر در آن دير خوابيد تا صبح شد. و چون ديرانى در را گشود آن زن را ديد و از قصه او سؤال نمود. زن قصه خود را بازگفت.
ديرانى بر او رحم كرد و او را به دير خود برد. و آن ديرانى پسر خردى داشت و غير آن فرزند نداشت، و مالى و جمعيتى13 داشت. پس ديرانى آن زن را مداوا كرد تا جراحتهاى او مُندمِل شد14، و فرزند خود را به او داد كه تربيت كند. و آن ديرانى غلامى داشت كه او را خدمت مى‏كرد. آن غلام عاشق آن زن شد و با او درآويخت و گفت: اگر به معاشرت15 من راضى نمى‏شوى جهد در كشتن تو مى‏كنم. گفت: آنچه خواهى بكن. اين امر ممكن نيست كه از من صادر شود.
پس آن غلام بيامد و فرزند ديرانى را بكشت و به نزد ديرانى آمد و گفت: اين زن زناكار را آوردى و فرزند خود را به او دادى، الحال فرزند تو را كشته است. ديرانى به نزد زن آمد و گفت: چرا چنين كردى؟ مى‏دانى كه من به تو چه نيكيها كردم؟ زن قصه خود را بازگفت. ديرانى گفت كه: ديگر نفس من راضى نمى‏شود كه تو در اين دير باشى. بيرون رو.
و بيست درهم براى خرجى به او داد و در شب او را از دير بيرون كرد و گفت: اين زر را توشه كن، و خدا كارساز توست.

پى‏نوشتها:‌


1-   لحد: گور - قسمتى از قبر كه مرده را در آن مى‏گذارند.
2-   قفا: پشت‏سر - پشت.
3-   بخشى از آيه 23 سوره فصلت (41).
4-   ثقه: مورد اعتماد و اطمينان.
5-   معتمد: مورد اعتماد.
6-   اهتمام: سعى - كوشش.
7-   مبالغه: كوشش بسيار - اصرار.
8-   مضطر: ناچار.
9-   تعلق: وابستگى - دلبستگى.
10-  خليفه: جانشين - نماينده.
11-   گو: گودال.
12-   ديرانى: ديرنشين - راهب مسيحى.
13-   جمعيت: گروه.
14-   مندمل شدن: بهبود يافتن - التيام يافتن.
15-   معاشرت: همبسترى.

آن زن در آن شب راه رفت تا صبح به دهى رسيد. ديد مردى را بر دار1 كشيده‏اند و هنوز زنده است. از سبب آن حال سؤال نمود، گفتند كه: بيست درهم قرض دارد و نزد ما قاعده چنان است كه هر كه بيست درهم قرض دارد او را بر دار مى‏كشند و تا ادا نكند او را فرو نمى‏آرند. پس زن آن بيست درهم را داد و آن مرد را خلاص كرد. آن مرد گفت كه: اى زن هيچ كس بر من مثل تو حق نعمت ندارد. مرا از مردن نجات دادى. هر جا كه مى‏روى در خدمت تو مى‏آيم.
پس همراه بيامدند تا به كنار دريا رسيدند. در كنار دريا كشتيها بود و جمعى بودند كه مى‏خواستند بر آن كشتيها سوار شوند. مرد به آن زن گفت كه: تو در اينجا توقف نما تا من بروم و براى اهل اين كشتيها به مزد كار كنم و طعامى بگيرم و به نزد تو آورم. پس آن مرد به نزد اهل آن كشتيها آمد و گفت: در اين كشتى شما چه متاع هست؟ گفتند: انواع متاعها و جواهر و عنبر2 و ساير جيزها هست. و اين كشتى ديگر خالى است كه ما خود سوار مى‏شويم. گفت: قيمت اين متاعهاى شما چند مى‏شود؟ گفتند: بسيار مى‏شود؛ حسابش را نمى‏دانيم. گفت: من يك چيزى دارم كه بهتر است از مجموع آنچه در كشتى شماست. گفتند:
چه چيز است؟ گفت: كنيزكى دارم كه هرگز به آن حسن و جمال نديده‏ايد. گفتند: به ما بفروش. گفت: مى‏فروشم به شرط آن كه يكى از شما برود و او را ببيند و براى شما خبر بياورد و شما آن را بخريد كه آن كنيز نداند. و زر به من بدهيد تا من بروم. آخر او را تصرف كنيد. ايشان قبول كردند و كسى فرستاند و خبر آورد كه چنين كنيزى هرگز نديده‏ام.
پس آن زن را به ده‏هزار درهم به ايشان فروخت و زر گرفت. و چون او برفت و ناپيدا شد، ايشان به نزد آن زن آمدند و گفتند كه: برخيز و بيا به كشتى. گفت: چرا؟ گفتند: تو را از آقاى تو خريديم. گفت: آن آقاى من نبود. گفتند: اگر نمى‏آيى، تو را به زور مى‏بريم.
به ناچار برخاست و با ايشان به كنار دريا رفت. چون به نزديك كشتيها رسيدند هيچ يك از ايشان از ديگران ايمن نبودند. آن زن را بر روى كشتى متاع سوار كردند و خود همه در كشتى ديگر درآمدند و كشتيها را روان كردند.
چون به ميان دريا رسيدند خدا بادى فرستاد و كشتى ايشان با آن جماعت همه غرق شدند و كشتى زن با متاعها نجات يافت و باد او را به جزيره‏اى برد. از كشتى فرود آمد و كشتى را بست و بر گرد آن جزيره برآمد، ديد مكان خوشى است و آبها و درختان ميوه‏دار دارد. با خود گفت كه: در اين جزيره مى‏باشم و از اين آب و ميوه‏ها مى‏خورم و عبادت الهى مى‏كنم تا مرگ در رسد.
پس خدا وحى فرمود به پيغمبرى از پيغمبران بنى‏اسرائيل كه در آن زمان بود كه: برو به نزد آن پادشاه و بگو كه در فلان جزيره بنده‏اى از بندگان من هست. بايد كه تو و اهل مملكت تو همه به نزد او برويد و به گناهان خود نزد او اقرار كنيد و از او سؤال كنيد كه از گناهان شما درگذرد تا من گناهان شما را بيامرزم. چون پيغمبر آن پيغام را به آن پادشاه رسانيد پادشاه با اهل مملكتش همه به سوى آن جزيره رفتند و در آنجا همان زن را ديدند.
پس پادشاه به نزد او رفت و گفت: اين قاضى به نزد من آمد و گفت: زن برادرم زنا كرده است و من حكم كرده‏ام كه او را سنگسار كنند، و گواهى نزد من گواهى نداده بود.
مى‏ترسم كه به سبب آن، حرامى كرده باشم. مى‏خواهم كه براى من استغفار نمايى. زن گفت كه: خدا تو را بيامرزد. بنشين.
پس شوهرش آمد و او را نمى‏شناخت و گفت: من زنى داشتم در نهايت فضل و صلاح. و از شهر بيرون رفتم، و او راضى نبود به رفتن من. و سفارش او را به برادر خود كردم. چون برگشتم و از احوال او سؤال كردم برادرم گفت كه: او زنا كرد و او را سنگسار كرديم. و مى‏ترسم كه در حق آن زن تقصير كرده باشم. از خدا بطلب كه مرا بيامرزد. زن گفت كه: خدا تو را بيامرزد. بنشين. و او را در پهلوى پادشاه نشاند.
پس قاضى پيش آمد و گفت كه: برادرم زنى داشت و عاشق او شدم و او را تكليف به زنا كردم. قبول نكرد. نزد پادشاه او را متهم به زنا ساختم و به دروغ او را سنگسار كردم. از براى من استغفار كن. زن گفت: خدا تو را بيامرزد.
پس رو به شوهرش كرد كه: بشنو. پس ديرانى آمد و قصه خود را نقل كرد و گفت: در شب آن زن را بيرون كردم و مى‏ترسم كه درنده‏اى او را دريده باشد و كشته شده باشد به تقصير من. گفت: خدا تو را بيامرزد. بنشين.
پس غلام آمد و قصه خود را نقل كرد. زن به ديرانى گفت كه: بشنو. پس گفت: خدا تو را بيامرزد.
پس آن مرد دار كشيده آمد و قصه خود را نقل كرد. زن گفت كه: خدا تو را نيامرزد. چون او بى‏سبب در برابر نيكى بدى كرده بود.
پس آن زن عابده به شوهر خود رو كرد و گفت: من زن توام. و آنچه شنيدى همه قصه من بود. و مرا ديگر احتياجى به شوهر نيست. مى‏خواهم كه اين كشتى پرمال را متصرف شوى و مرا در اين جزيره بگذارى كه عبادت خدا كنم. مى‏بينى كه از دست مردان چه كشيده‏ام.
پس شوهر او را گذاشت و كشتى را با مال متصرف شد و پادشاه و اهل مملكت همگى برگشتند.
قصه سيم
ابن‏بابويه عليه‏الرحمه به سند معتبر از حضرت على بن الحسين صلوات‏الله عليه روايت كرده است كه: در بنى‏اسرائيل شخصى بود كه كار او اين بود كه قبر مردم را مى‏شكافت و كفن مردگان را مى‏دزديد. پس يكى از همسايگان او بيمار شد و ترسيد كه بميرد و آن كفن دزد، كفن او را بربايد. او را طلبيد و گفت: من با تو چون بودم در همسايگى؟ گفت: همسايه نيكى بودى براى من. گفت: به تو حاجتى دارم. گفت: بگو كه حاجت تو برآورده است. پس دو كفن را بيمار به نزد او گذاشت و گفت: هر يك را كه مى‏خواهى و بهتر است براى خود بردار و ديگرى را بگذار كه مرا در آن كفن كند. و چون مرا دفن كنند قبر مرا مشكاف و كفن مرا مبر.
پس آن نباش3 از گرفتن كفن ابا كرد و بيمار مبالغه كرد تا او كفن بهتر را برداشت. و چون آن شخص مُرد و او را دفن كردند، نباش با خود گفت كه: اين مرد بعد از مردن چه مى‏داند كه من كفنش را برداشته‏ام يا گذاشته‏ام. پس آمد و قبرش را شكافت. ناگاه صدايى شنيد كه كسى بانگ بر او مى‏زند كه: مكن! پس او ترسيد و كفن را گذاشت و برگشت و به فرزندان خود گفت كه: من چون پدرى بودم براى شما؟ گفتند: نيكو پدرى بودى. گفت:
حاجتى به شما دارم؛ مى‏خواهم حاجت مرا برآوريد. گفتند: بگو كه آنچه فرمايى چنين خواهيم كرد. گفت: مى‏خواهم كه چون من بميرم مرا بسوزانيد چون سوخته شوم، استخوانهاى مرا بكوبيد و در هنگامى كه باد تندى آيد، نصف آن خاكستر را به جانب صحرا به باد دهيد و نصف ديگر را به جانب دريا. گفتند: چنين خواهيم كرد.
چون مُرد، آنچه وصيت كرده بود به جا آوردند. در آن حال حق تعالى به صحرا فرمود كه: آنچه در توست جمع كن. و به دريا فرمود كه: آنچه در توست جمع كن. پس آن شخص را زنده كرد و بازداشت و فرمود كه: تو را چه باعث شد كه چنين وصيتى كردى؟ گفت: به عزت تو كه از ترس تو چنين كردم. حق تعالى فرمود كه: چون از خوف من چنين كردى، خصمان تو را از تو راضى مى‏گردانم و خوف تو را به ايمنى مبدل مى‏سازم و گناهان تو را مى‏آمرزم.
قصه چهارم
ابن بابويه نقل كرده است كه: روزى حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله در سايه درختى نشسته بودند در روز بسيار گرمى. ناگاه شخصى آمد و جامه‏هاى خود را كند و در زمين گرم مى‏غلتيد و گاهى پشت خود و گاهى شكم خود و گاهى پيشانى خود را بر زمين گرم مى‏ماليد و مى‏گفت: اين نفس! بچش كه عذاب الهى از اين عظيمتر است. و حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله به او نظر مى‏فرمود. پس او جامه‏هاى خود را پوشيد. حضرت او را طلبيدند و فرمودند كه: اى بنده خدا كارى از تو ديدم كه از ديگرى نديده‏ام. چه چيز تو را باعث بر اين شد؟
گفت: ترس الهى مرا باعث اين شد، و به نفس خود اين گرمى را چشانيدم كه بداند كه عذاب الهى را كه از اين شديدتر است تاب ندارد. پس حضرت فرمود كه: از خدا ترسيده‏اى آنچه شرط ترسيدن است. و به درستى كه پروردگار تو مباهات كرد به تو با ملائكه سماوات. پس به اصحاب خود فرمود كه: به نزديك اين مرد رويد تا براى شما دعا كند. چون به نزديك او آمدند گفت: خداوندا جمع كن امر همه را بر هدايت، و تقوا را توشه ما گردان، و بازگشت ما را به سوى بهشت گردان.
قصه پنجم
ابن بابويه از حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله روايت كرده است كه: در زمان پيش سه نفر به راهى مى‏رفتند. در ميان راه ايشان را بارانى گرفت. به غارى پناه بردند. ناگاه سنگى از كوه فرود آمد و در غار را گرفت راه ايشان را مسدود كرد. يكى از ايشان گفت كه: والله كه شما را از اين مهلكه بغير از راستى نجات نمى‏دهد. بياييد هر يك از ما عملى به درگاه خدا عرض كنيم كه خدا داند كه راست مى‏گوييم.

پى‏نوشتها:‌


1-   دار: صليب.
2-   عنبر: ماده‏اى چرب، خوشبو، كدر و خاكسترى رنگ و رگه‏دار از روده يا معده ماهيى به همين نام گرفته مى‏شود.
3-   نباش: نبش كننده - آن كه نبش قبر مى‏كند - شكافنده گور مرده - گورشكاف - كفن دزد.
پس يكى از ايشان گفت كه: خداوندا اگر1 تو مى‏دانى كه من مزدورى داشتم كه براى من كارى كرده بود كه قدرى از برنج در عوض بگيرد، و مزد خود را نگرفته ناپيدا شد. پس من آن برنج را براى او زراعت كردم و حاصل آن را براى او گاوها خريدم. و چون مزد خود را از من طلب كرد، گفتم: آن گاوها از آن توست؛ ببر. گفت: من از تو اندكى برنج طلب دارم. گفتم: اين گله‏ها همه از حاصل آن برنج به هم رسيده است و همه مال توست. و همه را به تصرف او دادم. خداوندا اگر مى‏دانى كه آن كار را از ترس تو كرده‏ام اين بلا را از ما دفع كن.
پس اندكى آن سنگ دور شد. ديگرى گفت كه: خداوندا اگر مى‏دانى كه من پدر و مادر پيرى داشتم و هر شب شير گوسفندان خود را براى ايشان و عيال خود مى‏آوردم. شبى دير آمدم و پدر و مادرم به خواب رفته بودند و اهل و عيالم از گرسنگى فرياد مى‏كردند. و هر شب تا پدر و مادرم نمى‏خوردند به ايشان نمى‏دادم. پس نخواستم كه ايشان را بيدار كنم، و نخواستم كه پيشتر به فرزندان دهم، و نرفتم كه مبادا ايشان بيدار شوند و خواهند و من حاضر نباشم. پس تا صبح با آن حال، انتظار ايشان كشيدم. خداوندا اگر مى‏دانى كه آن كار را از ترس تو كردم ما را فرجى كرامت فرما.
پس سنگ اندكى ديگر دورتر شد.
سيم گفت كه: خداوندا اگر مى‏دانى كه من دختر عمويى داشتم و بسيار او را دوست مى‏داشتم و خواستم او را بفريبم. گفت: تا صد دينار نياورى تن در نمى‏دهم. پس صد دينار به هم رسانيدم و به او دادم. و چون راضى شد و در ميان پاى او نشستم گفت: از خدا بترس و مُهر خدا را به ناحق مشكن. پس برخاستم و از صد دينار گذشتم. اگر مى‏دانى كه از ترس تو كرده‏ام اين بلا را از ما دور گردان.
پس آن سنگ دور2 گرديد و بيرون آمدند.
قصه ششم
كلينى به سند حسن از حضرت صادق صلوات‏الله عليه روايت كرده است كه: روزى حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه با جمعى از صحابه نشسته بودند. شخصى به خدمت آن حضرت آمد و گفت: يا اميرالمؤمنين با پسرى عمل قبيحى كرده‏ام. مرا پاك گردان و حد الهى را بر من جارى كن. حضرت فرمود كه: برو به خانه؛ بلكه جنونى تو را طارى3 شده است كه چنين سخنى مى‏گويى. تا آن كه چهار مرتبه آمد و چنين اقرار كرد. در مرتبه چهارم كه ثابت شد، حضرت فرمود كه: حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله در مثل تو سه حكم مقرر فرموده است.
هر يك را كه مى‏خواهى اختيار كن. گفت: آن سه حكم كدام است؟ فرمود كه: يا يك ضربت شمشير كه بر گردنت بزنند، يا تو را از كوهى دست و پا بسته بيندازند، يا تو را به آتش بسوزانند. گفت: يا اميرالمؤمنين كدام دشوارتر است؟ فرمود كه: به آتش سوزانيدن. گفت:
من آن را اختيار مى‏كنم كه دشوارتر است يا اميرالمؤمنين. حضرت فرمود كه: مهيا شو كه حد را بر تو جارى كنيم.
پس برخاست و دو ركعت نماز گزارد. و چون فارغ شد گفت: خداوندا گناهى كردم كه مى‏دانى، و از عقاب تو ترسيدم و به نزد وصى و پسر عم پيغمبرت آمدم و از او سؤال نمودم كه مرا پاك كند، پس او مرا مُخَير4 گردانيد در ميان سه صنف از عذاب، و خداوندا من دشوارتر را اختيار كردم. خداوندا از تو سؤال مى‏نمايم كه اين را كفاره گناه من گردانى و مرا به آتش آخرت نسوزانى.
پس گريان برخاست و رفت و در ميان گوى5 كه از براى او كنده بودند و آتش بر دورش برافروخته بودند نشست.
پس حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه با اصحاب همگى گريان شدند و حضرت فرمود كه: برخيز اى جوان، كه ملائكه آسمانها و ملائكه زمين را به گريه درآوردى و خدا توبه تو را قبول فرمود. برخيز و ديگر چنين كارى مكن.

پى‏نوشتها:‌


1-   اگر: در اينجا معنى خاصى ندارد و از مختصات نثر عهد صفوى و شيوه نكارش مؤلف است. در واقع اين اگر تو مى‏دانى تأكيدى است براى آن اگر مى‏دانى اواخر هر بند و نشانه‏اى بر تفصيل جملات بعد از اگر اول براى شرط جملات بعد از اگر آخر.
2-   اشتباه قلمى مجلسى: در.
3-   طارى شدن: رخ دادن - عارض شدن - ناگهان روى دادن.
4-   مخير: صاحب اختيار - داراى حق انتخاب.
5-   گو: گودال.