| |
كتب سابقه كرده است1. به درستى كه وعده پروردگار ما واقع است و تخلف نمىدارد. و مىافتند به ذقنهاى خود در سجده و مىگريند در حالت سجود، و زياده مىگرداند شنيدن قرآن خضوع و فروتنى و تضرع ايشان را. اى ابوذر كسى كه قادر بر گريه باشد، بايد كه از خوف الهى بگريد. و كسى كه قادر نباشد، حزن و اندوه را شعار دل خود گرداند و خود را به جهد به گريه بدارد. به درستى كه دل سخت و باقساوت دور است از خدا وليكن سنگدلان نمىدانند. بدان كه از جمله صفات حميده و خصال پسنديده، رقت قلب2 و تضرع و گريه است. و آن به كثرت ياد مرگ و عذابهاى الهى و اهوال3 قيامت و احتراز4 نمودن از امورى كه در اخبار وارد شده است كه موجب قساوت قلب است حاصل مىشود. و عمده اسباب قساوت قلب ارتكاب گناهان و معاشرت و مصاحبت اهل دنيا و بدان است چنانچه احاديث در اين باب گذشت. و اقرب5 راههاى قرب به سوى خداوند عالميان راه تضرع و استغاثه6 و مناجات است. و گريه موجب حصول حاجات و خلاصى از عقوبات است. چنانچه به سند معتبر از حضرت امام على نقى صلواتالله عليه منقول است كه: حضرت موسى در هنگام مناجات از حق تعالى سؤال كرد كه: الهى چيست جزاى كه چشمان او از ترس تو گريان شود؟ وحى رسيد كه: اى موسى روى او را از گرمى آتش نگاه مىدارم و از خوف و فزع7 روز قيامت او را ايمن مىگردانم. و به سند معتبر منقول است كه حضرت رسول صلىالله عليه و آله فرمود كه: هر كه چشمان او پر اشك شود از خوف الهى، خدا به ازاى هر قطرهاى كه از ديده او مىريزد قصرى در بهشت به او كرامت فرمايد كه مزين باشد به مرواريد و جواهر، و در آن قصر از نعمتهاى الهى بوده باشد آنچه چشم نديده و گوش نشنيده و بر خاطر كسى خطور نكرده باشد. و حضرت صادق عليهالسلام فرمود كه: بسيار است كه ميان آدمى و بهشت زياده از مابين تحتالثرى8 تا عرش، دورى هست از بسيارى گناهان. پس گريه مىكند از ترس الهى از روى پشيمانى از گناهان، تا آن كه نزديكتر مىشود به بهشت از پلك چشم به چشم. و در حديث ديگر فرمود كه: چه بسيار كسى كه به لهو و لعب، خنده او در دنيا بسيار باشد، و در روز قيامت گريه او بسيار باشد. و چه بسيار كسى كه در دنيا بسيار بر گناهان خود گريد و ترسان باشد، و در روز قيامت در بهشت شادى و خنده او بسيار باشد. و در حديث ديگر فرمود كه: هيچ چيز نيست مگر آن كه آن را كَيلى9 و وزنى هست، مگر قطرات اشك كه قطرهاى از آن درياهاى آتش را فرو مىنشاند. و چون چشم كسى پر از آب شود بر روى او هرگز غبار مذلت و خوارى ننشيند، و چون بر رو جارى گردد خدا آن رو را بر آتش جهنم حرام گرداند، و اگر گريندهاى در ميان امتى گريه كند خدا آن امت را به بركت آن گرينده رحم نمايد. و حضرت باقر صلواتالله عليه فرمود كه: هيچ قطرهاى محبوبتر نيست نزد خداى تعالى از قطره اشكى كه در تاريكى شب از ترس عذاب الهى بيرون آيد و غرض از آن غير خدا نباشد. و به اسانيد معتبره از حضرت صادق عليهالسلام منقول است كه: هر ديده گريان است در روز قيامت مگر سه چشم: ديدهاى كه پوشيده باشد از چيزهايى كه خدا حرام كرده است؛ و ديدهاى كه بيدارى كشيده باشد در طاعت الهى؛ و ديدهاى كه گريسته باشد در دل شب از ترس حق تعالى. و به سند معتبر از اسحاق بن عمار10 منقول است كه: به حضرت صادق عليهالسلام عرض كردم كه: مىخواهم بگريم و نمىآيد، و بسيار است كه بعضى از مردگان خود را ياد مىكنم كره مرا رقت حاصل شود و گريه بيايد. آيا جايز است اين؟ فرمود كه: بلى؛ ايشان را ياد كن و چون به گريه درآمدى خدا را بخوان. و در حديث ديگر فرمود كه: اگر تو را گريه نيايد خود را به گريه بدار. پس اگر اشكى بيرون آيد مثل سر مگس، پَهپَه11 بسيار خوب است.
پىنوشتها: 1- يعنى خلاف وعدهاى كه در كتابهاى آسمانى پيشين داده است كه چنين
پيامبرى خواهد آمد نخواهد كرد. |
يا أباذر يقول الله تبارك و تعالى: لا أجمع على عبد خوفين، و
لا أجمع له أمنين. فاذا أمننى فى الدنيا أخفته يوم القيامه. و اذا خافنى فى الدنيا
ءامنته يوم القيامه.
يا أباذر لو أن رجلا كان له كعمل سبعين نبيا لا حتقره و خشى أن لا ينجو من شر يوم
القيامه.
يا أباذر ان العبد ليعرض عليه ذنوبه يوم القيامه. فيقول: أما انى كنت مشفقا. فيغفر
له.
يا أباذر ان الرجل ليعمل الحسنه، فيتكل عليها و يعمل المحقرات حتى يأتى الله و هو
عليه غضبان. و ان الرجل ليعمل السيئه، فيفزع منها، فيأتى الله عزوجل ءامنا يوم
القيامه.
يا أباذر ان العبد ليذنب فيدخل به الجنه. فقلت: و كيف ذلك - بأبى أنت و أمى - يا
رسول الله؟ قال: يكون ذلك الذنب نصب عينيه تائبا منه فارا الى الله عز و جل حتى
يدخل الجنه.
يا أباذر الكيس من أدب نفسه و عمل لما بعد الموت. و العاجز من اتبع نفسه و هواها، و
تمنى على الله عز و جل الأمانى.
اى ابوذر خداوند عالميان مىفرمايد كه: من جمع نمىكنم بر بنده خود دو خوف را، و
جمع نمىكنم براى او دو ايمنى را. پس اگر در دنيا از من ايمن است و خايف نيست، در
روز قيامت او را مىترسانم؛ و اگر از من ترسان است در دنيا، او را در روز قيامت
ايمن مىگردانم.
اى ابوذر اگر كسى مثل عمل هفتاد پيغمبر داشته باشد مىبايد آن را حقير شمارد و
ترسان باشد از اين كه مبادا نجات نيابد از شر روز قيامت.
اى ابوذر به درستى كه بنده را عرض1
مىكنند بر او گناهانش را در روز قيامت. پس او مىگويد كه: پيوسته ترسان بودم از
اين گناهان. پس به سبب اين، خدا او را مىآمرزد.
اى ابوذر به درستى كه بنده حسنه مىكند و اعتماد بر آن مىكند، و گناهان مىكند و
حقير و سهل مىشمارد، تا آن كه چون در قيامت به نزد خدا مىآيد خدا بر او خشمناك
است. و به درستى كه شخصى گناهى مىكند و از آن مىترسد و در حذر است، پس در قيامت
ايمن نزد خدا مىآيد و باك ندارد.
اى ابوذر به درستى كه هرگاه بندهاى گناهى مىكند و به سبب آن داخل بهشت مىشود.
ابوذر گفت كه: چگونه چنين مىشود - پدرم و مادرم فداى تو باد - يا رسول الله؟ فرمود
كه:
آن گناه پيوسته در برابر چشمان اوست و از آن توبه مىكند و از عذاب آن به خدا
مىگريزد و پناه مىبرد، تا به سبب آن داخل بهشت مىشود.
اى ابوذر زيرك آن كسى است كه نفس خود را به تعب2
دارد و كار كند از براى اهوال بعد از مرگ؛ و عاجز آن كسى است كه متابعت نفس و
خواهشهاى آن كند و بر خدا آرزوها كند و با متابعت هوا، آرزوى بهشت و مراتب عاليه
داشته باشد.
از اين كلمات قدسيه كه از شجره طيبه رسالت صادر گرديده چند ثمره عارفان را حاصل
مىشود.
بدان كه مؤمن را از اتصاف به اين دو خصلت چارهاى نيست، و مىبايد كه در دل مؤمن
خوف و رجا3 هر دو بر
وجه كمال بوده باشد و هر يك مساوى ديگرى باشد. و نااميد بودن از رحمت الهى و ايمن
بودن از عذاب الهى از جمله گناهان كبيره است. و بايد فرق كرد ميان رجا و مغرور شدن،
و خوف و مأيوس بودن.
بدان كه رجا عبارت است از: اميد داشتن به رحمت الهى و طالب آن بودن.
و آثار صدق رجا در اعمال ظاهر مىشود. پس كسى كه دعواى رجا كند و ترك اعمال خير
نمايد، او كاذب است در آن دعوى. بلكه اين غِره4
است و از بدترين صفات ذميمه است، مثل آن كه اگر زارعى زراعت نكند و شخم نكند و تخم
نپاشد، و گويد كه: من اميد دارم كه اين زراعت برآيد،
اين عين سفاهت است نه رجا و اميد. و اگر آنچه در زراعت ضرور است به عمل آورد و تخم
بپاشد و آب بدهد و هر روز بر سر زراعت خود برود و گويد كه:
اميدوارم كه حق تعالى كرامت فرمايد، اميد او بجاست و در دعواى خود صادق است.
همچنين در زراعتهاى معنوى، كسى كه اعمال صالحه را با شرايط به جا آورد و بر عمل خود
اعتماد نكند و به فضل الهى اميدوار باشد، او صاحب رجاست. و همچنين در خوف: اگر خوف
او را باعث يأس از خدا شود و ترك عمل كند، اين نااميدى از رحمت الهى است و در مرتبه
شرك است؛ و اگر خوف او را باعث شود كه ترك محرمات كند و در عبادات اهتمام5
نمايد، اين خوف صادق است زيرا كه هر كه از چيزى خايف و ترسان است، البته از آن
گريزان است.
و آن شق6 اول به
مثل، از بابت آن است كه شخصى نزد شيرى ايستاده باشد و دست در دهان او كند و گويد:
من از او مىترسم. پس كسى كه راست گويد كه از عذاب الهى مىترسد چرا مرتكب
امرى چند مىشود كه موجب عذاب است.
و آدمى مىبايد طبيب نفس خود باشد، و اگر رجا و اميد را بر خود غالب داند و ترسد كه
موجب سستى در عمل گردد، به تفكر7
در عقوبات الهى، و تذكر آيات و احاديث خوف، خود را متذكر گرداند. و اگر خوف بر او
غالب شود و ترسد كه به اين سبب ترك عمل نمايد، به آيات و اخبار و تفكر در فضل
نامتناهى خدا خود را اميدوار گرداند.
و كسى توهم نكند كه نهايت خوف با نهايت رجا منافات دارد؛ زيرا كه محل خوف و رجا يك
چيز نيست كه به زيادتى هر يك، ديگرى كم گردد. بلكه محل رجا جناب ايزدى است، و او
محض فضل و رحمت است و از او هيچ گونه خوف نمىباشد. و محل خوف، نفس آدمى و شهوات و
خواهشها و گناهان و بديهاى اوست. پس آدمى از خود مىترسد، و از خداوند خود اميد
مىدارد. و چندان كه در بديها و عيوب خود تفكر مىنمايد خوفش زياده مىگردد، و
چندان كه در فضل الهى و نعمتهاى او تفكر مىنمايد اميدش زياده مىگردد.
چنانچه حضرت سيدالساجدين صلواتالله عليه در دعاها در بسيار جايى اشاره به اين معنى
فرمودهاند كه: اى مولاى من هرگاه گناهان خود را مىبينم ترسان مىشوم، و چون در
عفو تو مىنگرم اميدوار مىشوم.
و بر اين مضامين احاديث و آيات بسيار وارد شده است.
چنانچه به سند معتبر از حضرت صادق صلواتالله عليه منقول است كه: لقمان فرزند خود
را وصيت فرمود كه: اى فرزند از خدا چنان بترس كه اگر ثواب جن و انس را داشته باشى
تو را عذاب خواهد كرد. و از او چنان اميد بدار كه اگر با گناه جن و انس به درگاه او
روى آورى تو را رحم خواهد كرد. بعد از آن، حضرت فرمود كه: پدرم مىگفت كه: هيچ
مؤمنى نيست مگر آن كه در دل او دو نور هست: يكى نور خوف، و ديگرى نور رجا، كه هر يك
را كه با ديگرى بسنجند بر آن زيادتى نمىكند.
و به سند معتبر از اسحاق بن عمار منقول است كه: حضرت صادق عليهالسلام فرمود كه:
پىنوشتها:
1- عرض: عرضه.
2- تعب: سختى - مشقت.
3- خوف و رجا: بيم و اميد.
4- غره: اميدوارى بيهوده.
5- اهتمام: همتگمارى - سعى - كوشش.
6- شق: قسمت - بخش.
7- اشتباه قلمى مجلسى: و به تفكر.
اى اسحاق چنان از خدا بترس كه گويا او را مىبينى. پس اگر تو او را نمىبينى او تو
را مىبيند. پس اگر گمان مىكنى كه او تو را نمىبيند كافر مىشوى؛ و اگر مىدانى
كه در همه حال تو را مىبيند و احوال تو را مىداند و در حضور او معصيت او مىكنى،
پس او را از جميع نظركنندگان سهلتر1
شمردهاى.
و در حديث ديگر فرمود كه: هركه از خدا ترسد خدا همه چيز را از او مىترساند، و هر
كه از خدا نترسد خدا او را از همه چيز مىترساند.
و در حديث ديگر فرمود كه: هركه خدا را شناخت از او خايف و ترسان مىباشد، و هر كه
از خدا مىترسد نفس او به دنيا رغبت نمىكند.
و شخصى به خدمت حضرت صادق عليهالسلام عرض نمود كه: جمعى از شيعيان شما هستند كه
گناهان مىكنند و مىگويند: ما اميد به رحمت خدا داريم. حضرت فرمود كه:
دروغ مىگويند. ايشان شيعه ما نيستند. به آرزوهاى نفس خود مايل شدهاند و گمان
مىكنند كه اميدوارند. هركه اميد چيزى مىدارد از براى تحصيل آن كار مىكند، و هر
كه از چيزى مىترسد از آن گريزان مىباشد.
و در حديث ديگر فرمود كه: مؤمن در ميان دو خوف مىباشد: ترس از گناهان گذشته كه
نمىداند كه خدا آنها را آمرزيده آست يا نه؛ و ترس از آينده عمرش كه نمىداند كه چه
گناهان و مهالك2 كسب
خواهد كرد. پس او در هيچ روزى صبح نمىكند مگر خايف و ترسان، و او را به اصلاح
نمىآورد مگر خوف حق تعالى.
و در حديث ديگر فرمود كه: مؤمن به ايمان فايز نمىگردد تا ترسان و اميدوار نباشد، و
ترسان و اميدوار نمىباشد تا كار نكند براى آنچه از آن مىترسد و اميد مىدارد.
و از حضرت امام محمد باقر صلواتالله عليه منقول است كه: حضرت رسول صلىالله عليه و
آله فرمود كه: حق تعالى شأنه مىفرمايد كه: اعتماد نكنند عمل كنندگان بر اعمالى كه
از براى تحصيل رضاى من مىكنند. به درستى كه اگر سعى كنند و خود را تعب فرمايند3
در تمام عمرهاى خود در عبادت من، هرآينه مقصر4
خواهند بود، و به كُنه عبادت من نرسيده خواهند بود، و مستحق نخواهند بود آنچه را
طلب مىنمايند از كرامتها و ثوابهاى من، و مستحق بهست و درجات عاليه آن نخواهند
بود. وليكن بايد كه اعتماد ايشان بر رحمت من باشد، و اميدوار فضل من باشند، و به
گمان نيكى كه به من دارند مطمئن شوند كه در اين حال رحمت من شامل حال ايشان مىشود
و خشنودى من به ايشان مىرسد و آمرزش من جامه عفو در ايشان مىپوشاند. به درستى كه
منم خداوند بسيار بخشنده بسيار مهربان.
و در حديث ديگر فرمود كه: در كتاب على عليهالسلام نوشته است كه: حضرت رسول
صلىالله عليه و آله بر منبر فرمود كه: به حق خداوندى كه بجز او خداوندى نيست، كه
به مؤمنى خير دنيا و آخرت نمىرسد مگر به حسن ظن و گمان نيكى كه به خداوند خود
دارد، و اميدى كه از پروردگار خود دارد، و حسن خلق در معاشرت مردم، و ترك غيبت
مؤمنان كردن. و به حق خداوندى كه بجز او خداوندى نيست، كه خدا عذاب نمىكند مؤمنى
را بعد از توبه و استغفار مگر به سبب گمان بدى كه به پروردگار خود داشته باشد، و در
اميد به خدا تقصير نمايد، و به بدخلقى با مردم و غيبت مؤمنان كردن. و به حق خداوندى
كه بجز او خداوندى نيست، كه هيچ بنده گمانش به خدا نيكو نيست مگر آن كه خدا بر وفق
گمان او با او عمل مىنمايد. زيرا كه حق تعالى كريم است و به دست قدرت اوست جميع
خيرات و نيكيها، و حيا مىكند و شرم مىدارد از اين كه بنده مؤمن به او گمان نيك
داشته باشد و به خلاف ظن او با او عمل نمايد و اميد او را باطل گرداند. پس به
خداوند خود گمان نيكو بداريد و به ثوابهاى او به طاعات و عبادات رغبت نماييد.
و از حضرت صادق عليهالسلام منقول است كه: حسن ظن به خدا آن است كه اميد از غير خدا
ندارى، و نترسى مگر از گناه خود.
واز حضرت رسول صلىالله عليه و آله منقول است كه: هركه را گناهى يا شهوتى رود دهد و
از آن اجتناب نمايد از خوف الهى، خدا بر او آتش جهنم را حرام گرداند، و از فَزع
اكبر5 روز قيامت او
را ايمن گرداند، و آنچه در قرآن وعده فرموده است به او كرامت فرمايد، چنانچه فرموده
است كه: و لمن خاف مقام ربه جنتان6:
كسى كه از مقام حساب و ايستادن نزد خداوند خود بترسد او را دو بهشت هست (كه حق
تعالى به او كرامت خواهد فرمود).
و حضرت جعفر بن محمد صلواتالله عليه فرمود كه: در حكمت آل داوود وارد شده است كه:
اى فرزند آدم چگونه به كلام هدايت، متكلم مىشوى و حال آن كه هشيار نشدهاى از مستى
گناهان و بديها. اى فرزند آدم صبح كرده است دل تو با قساوت، و تو عظمت پروردگار خود
را فراموش كردهاى.
پىنوشتها:
1- سهلتر: كوچكتر.
2- مهالك: جمع مهلكه - چيزهايى كه مايه هلاكت و نابودى انسان خواهد
شد.
3- تعب فرمودن: رنج دادن - سختى دادن - به سختى واداشتن.
4- مقصر: كسى كه در كار خود كوتاهى كرده است.
5- فزع اكبر: بيم بزرگ (با اشاره به آيه 103 سوره انبياء (21).
6- آيه 46 سوره الرحمن (55).
اگر به پروردگار خود عالم بودى و عظمت و بزرگوارى او را مىشناختى هميشه از او
ترسان بودى و وعدههاى او را اميدوار بودى. بيچاره فرزند آدم! چرا ياد نمىكنى لحد1
خود را و تنهايى خود را در آن مكان؟
و حضرت صادق عليهالسلام فرمود كه: از خدا اميد بدار اميدى كه تو را بر معاصى جرئت
ندهد، و بترس از او ترسى كه تو را از رحمت او نااميد نگرداند.
و در حديث ديگر فرمود كه: خايف كسى است كه خوف الهى براى او زبانى نگذاشته باشد كه
سخن گويد.
و در حديث ديگر فرمود كه: حضرت رسول صلىالله عليه و آله فرمود كه: آخربنده را كه
حق تعالى امر فرمايد كه به آتش جهنم برند، بندهاى باشد كه چون او را برند به جهنم،
نگاهى به عقب كند. پس حق تعالى فرمايد كه: برش گردانيد. پس، از او سؤال نمايد كه:
چرا به قفا2 نظر
مىكردى؟ گويد: خداوندا من اين گمان به تو نداشتم كه مرا به جهنم فرستى. فرمايد كه:
چه گمان به من داشتى؟ گويد: پروردگارا گمان من اين بود كه گناهان مرا بيامرزى و در
بهشت خود مرا ساكن گردانى. پس خداوند جبار تعالى شأنه فرمايد كه: اى ملائكه من! به
عزت و جلال و نعمتها و بزرگوارى و رفعت شأن خود سوگند مىخورم كه اين بنده يك ساعت
از عمر خود گمان نيك به من نداشته است، و اگر يك ساعت به من اين گمان مىداشت او را
به آتش نمىترسانيدم. به اين دروغى كه مىگويد او را به بهشت بريد. پس حضرت رسول
صلىالله عليه و آله فرمود كه: هر بندهاى كه ظن نيكو به پروردگار خود داشته باشد
خدا با او به گمان او عمل مىكند، چنانچه حق تعالى مىفرمايد كه:
ذلكم ظنكم الذى ظننتم بربكم أرديكم فأصبحتم من الخاسرين3.
كه ترجمهاش اين است كه: اين گمان بدى است كه به پروردگار
خود داريد. شما را هلاك كرد، پس صبح كرديد از جمله زيانكاران.
ثمره دويم: در بيان بعضى از قصص خايفان كه تذكر احوال ايشان موجب تنبه مؤمنان است
قصه اول
كلينى به سند معتبر از حضرت على بن الحسين صلواتالله عليه روايت كرده است كه: شخصى
با اهلش به كشتى سوار شدند و كشتى ايشان شكست و جميع اهل آن كشتى غرق شدند مگر زن
آن مرد كه بر تختهاى بند شد و به جزيرهاى از جزاير بحر افتاد. و در آن جزيزه مرد
راهزن فاسقى بود كه از هيچ فسقى نمىگذشت. چون نظرش بر آن زن افتاد گفت: تو از انسى
يا از جن؟ گفت: از انسم. پس ديگر با آن زن سخن نگفت و بر او چسبيد و به هيئت مجامعت
درآمد و چون متوجه آن عمل قبيح شد، ديد كه آن زن اضطراب مىكند و مىلرزد.
پرسيد كه: چرا اضطراب مىكنى؟ اشاره به آسمان كرد كه: از خداوند خود مىترسم. پرسيد
كه: هرگز مثل اين كار كردهاى؟ گفت: نه؛ به عزت خدا سوگند كه هرگز زنا نكردهام.
گفت: تو هرگز چنين كارى نكردهاى، چنين از خدا مىترسى و حال آن كه به اختيار تو
نيست و تو را به جبر بر اين كار داشتهام. پس من اولايم به ترسيدن و سزاوارترم به
خايف بودن.
پس برخاست و ترك آن عمل نمود و هيچ با آن زن سخن نگفت و به سوى خانه خود روان شد و
در خاطر داشت كه توبه كند، و پشيمان بود از كردههاى خود. در اثناى راه به راهبى
برخورد و با او رفيق شد. چون پارهاى راه رفتند آفتاب بسيار گرم شد. راهب به آن
جوان گفت كه: آفتاب بسيار گرم است؛ دعا كن كه خدا ابرى فرستد كه ما را سايه كند.
جوان گفت كه: مرا نزد خدا حسنهاى نيست و كار خيرى نكردهام كه جرئت كنم و از خدا
حاجتى طلب نمايم. راهب گفت: من دعا مىكنم، تو آمين بگو. چنين كردند. بعد از اندك
زمانى ابرى بر سر ايشان پيدا شد و در سايه آن مىرفتند.
چون بسيارى راه رفتند، راه ايشان جدا شد و جوان به راهى رفت و راهب به راه ديگر
رفت، و آن ابر با جوان روان شد و راهب در آفتاب ماند. راهب به او گفت كه: اى جوان
تو از من بهتر بودى كه دعاى تو مستجاب شد و دعاى من مستجاب نشد. بگو كه چه كار
كردهاى كه مستحق اين كرامت شدهاى؟ جوان قصه خود را نقل كرد. راهب گفت كه:
چون از خوف خدا ترك معصيت او كردى خدا گناهان گذشته تو را آمرزيده است. سعى نما كه
بعد از اين خوب باشى.
قصه دويم
كلينى به سند معتبر از حضرت جعفر بن محمدالصادق صلواتالله عليه روايت كرده است كه:
پادشاهى در ميان بنىاسرائيل بود، و آن پادشاه قاضيى داشت، و آن قاضى برادرى داشت
كه به صدق و صلاح موسوم بود. و آن برادر، زن صالحهاى داشت كه از اولاد پيغمبران
بود.
و پادشاه شخصى را مىخواست كه به كارى بفرستد. به قاضى گفت كه: مرد ثقه4
معتمدى5 را طلب كن
كه به آن كار بفرستم. قاضى گفت كه: كسى معتمدتر از برادر خود گمان ندارم.
پس برادر خود را طلبيد و تكليف آن امر به او نمود. او ابا كرد و گفت: من زن خود را
تنها نمىتوانم گذاشت. قاضى بسيار اهتمام6
كرد و مبالغه7 نمود.
چون مضطر8 شد گفت:
اى برادر! من به هيچ چيز تعلق9
و اهتمام ندارم مثل زن خود، و خاطر من بسيار به او متعلق است. پس تو خليفه10
من باش در امر او، و به امور او برس، و كارهاى او را بساز تا من برگردم. قاضى قبول
كرد و برادرش بيرون رفت. و آن زن از رفتن شوهر راضى نبود.
پس قاضى به مقتضاى وصيت برادر، مكرر به نزد آن زن مىآمد و از حوايج آن سؤال
مىنمود و به كارهاى او اقدام مىنمود. و محبت آن زن بر او غالب شد و او را تكليف
زنا كرد. آن زن امتناع و ابا كرد. قاضى سوگند خورد كه: اگر قبول نمىكنى من به
پادشاه مىگويم كه اين زن زنا كرده است. گفت: آنچه مىخواهى بكن؛ من اين كار را
قبول نخواهم كرد.
قاضى به نزد پادشاه رفت و گفت: زن برادرم زنا كرده است و نزد من ثابت شده است.
پادشاه گفت كه: او را سنگسار كن. پس آمد به نزد زن، و گفت: پادشاه مرا امر كرده است
كه تو را سنگسار كنم. اگر قبول مىكنى مىگذرانم، و الا تو را سنگسار مىكنم. گفت:
من اجابت تو مىكنم؛ آنچه خواهى بكن.
قاضى مردم را خبر كرد و آن زن را به صحرا برد و گوى11
كند و او را سنگسار كرد. تا وقتى كه گمان كرد كه او مرده است بازگشت. و در آن زن
رمقى باقى مانده بود.
چون شب شد حركت كرد و از گو بيرون آمد و بر روى خود راه مىرفت و خود را مىكشيد تا
به ديرى رسيد كه در آنجا ديرانيى12
مىبود. بر در آن دير خوابيد تا صبح شد. و چون ديرانى در را گشود آن زن را ديد و از
قصه او سؤال نمود. زن قصه خود را بازگفت.
ديرانى بر او رحم كرد و او را به دير خود برد. و آن ديرانى پسر خردى داشت و غير آن
فرزند نداشت، و مالى و جمعيتى13
داشت. پس ديرانى آن زن را مداوا كرد تا جراحتهاى او مُندمِل شد14،
و فرزند خود را به او داد كه تربيت كند. و آن ديرانى غلامى داشت كه او را خدمت
مىكرد. آن غلام عاشق آن زن شد و با او درآويخت و گفت: اگر به معاشرت15
من راضى نمىشوى جهد در كشتن تو مىكنم. گفت: آنچه خواهى بكن. اين امر ممكن نيست كه
از من صادر شود.
پس آن غلام بيامد و فرزند ديرانى را بكشت و به نزد ديرانى آمد و گفت: اين زن زناكار
را آوردى و فرزند خود را به او دادى، الحال فرزند تو را كشته است. ديرانى به نزد زن
آمد و گفت: چرا چنين كردى؟ مىدانى كه من به تو چه نيكيها كردم؟ زن قصه خود را
بازگفت. ديرانى گفت كه: ديگر نفس من راضى نمىشود كه تو در اين دير باشى. بيرون رو.
و بيست درهم براى خرجى به او داد و در شب او را از دير بيرون كرد و گفت: اين زر را
توشه كن، و خدا كارساز توست.
پىنوشتها:
1- لحد: گور - قسمتى از قبر كه مرده را در آن مىگذارند.
2- قفا: پشتسر - پشت.
3- بخشى از آيه 23 سوره فصلت (41).
4- ثقه: مورد اعتماد و اطمينان.
5- معتمد: مورد اعتماد.
6- اهتمام: سعى - كوشش.
7- مبالغه: كوشش بسيار - اصرار.
8- مضطر: ناچار.
9- تعلق: وابستگى - دلبستگى.
10- خليفه: جانشين - نماينده.
11- گو: گودال.
12- ديرانى: ديرنشين - راهب مسيحى.
13- جمعيت: گروه.
14- مندمل شدن: بهبود يافتن - التيام يافتن.
15- معاشرت: همبسترى.
آن زن در آن شب راه رفت تا صبح به دهى رسيد. ديد مردى را بر دار1
كشيدهاند و هنوز زنده است. از سبب آن حال سؤال نمود، گفتند كه: بيست درهم قرض دارد
و نزد ما قاعده چنان است كه هر كه بيست درهم قرض دارد او را بر دار مىكشند و تا
ادا نكند او را فرو نمىآرند. پس زن آن بيست درهم را داد و آن مرد را خلاص كرد. آن
مرد گفت كه: اى زن هيچ كس بر من مثل تو حق نعمت ندارد. مرا از مردن نجات دادى. هر
جا كه مىروى در خدمت تو مىآيم.
پس همراه بيامدند تا به كنار دريا رسيدند. در كنار دريا كشتيها بود و جمعى بودند كه
مىخواستند بر آن كشتيها سوار شوند. مرد به آن زن گفت كه: تو در اينجا توقف نما تا
من بروم و براى اهل اين كشتيها به مزد كار كنم و طعامى بگيرم و به نزد تو آورم. پس
آن مرد به نزد اهل آن كشتيها آمد و گفت: در اين كشتى شما چه متاع هست؟ گفتند: انواع
متاعها و جواهر و عنبر2
و ساير جيزها هست. و اين كشتى ديگر خالى است كه ما خود سوار مىشويم. گفت: قيمت اين
متاعهاى شما چند مىشود؟ گفتند: بسيار مىشود؛ حسابش را نمىدانيم. گفت: من يك چيزى
دارم كه بهتر است از مجموع آنچه در كشتى شماست. گفتند:
چه چيز است؟ گفت: كنيزكى دارم كه هرگز به آن حسن و جمال نديدهايد. گفتند: به ما
بفروش. گفت: مىفروشم به شرط آن كه يكى از شما برود و او را ببيند و براى شما خبر
بياورد و شما آن را بخريد كه آن كنيز نداند. و زر به من بدهيد تا من بروم. آخر او
را تصرف كنيد. ايشان قبول كردند و كسى فرستاند و خبر آورد كه چنين كنيزى هرگز
نديدهام.
پس آن زن را به دههزار درهم به ايشان فروخت و زر گرفت. و چون او برفت و ناپيدا شد،
ايشان به نزد آن زن آمدند و گفتند كه: برخيز و بيا به كشتى. گفت: چرا؟ گفتند: تو را
از آقاى تو خريديم. گفت: آن آقاى من نبود. گفتند: اگر نمىآيى، تو را به زور
مىبريم.
به ناچار برخاست و با ايشان به كنار دريا رفت. چون به نزديك كشتيها رسيدند هيچ يك
از ايشان از ديگران ايمن نبودند. آن زن را بر روى كشتى متاع سوار كردند و خود همه
در كشتى ديگر درآمدند و كشتيها را روان كردند.
چون به ميان دريا رسيدند خدا بادى فرستاد و كشتى ايشان با آن جماعت همه غرق شدند و
كشتى زن با متاعها نجات يافت و باد او را به جزيرهاى برد. از كشتى فرود آمد و كشتى
را بست و بر گرد آن جزيره برآمد، ديد مكان خوشى است و آبها و درختان ميوهدار دارد.
با خود گفت كه: در اين جزيره مىباشم و از اين آب و ميوهها مىخورم و عبادت الهى
مىكنم تا مرگ در رسد.
پس خدا وحى فرمود به پيغمبرى از پيغمبران بنىاسرائيل كه در آن زمان بود كه: برو به
نزد آن پادشاه و بگو كه در فلان جزيره بندهاى از بندگان من هست. بايد كه تو و اهل
مملكت تو همه به نزد او برويد و به گناهان خود نزد او اقرار كنيد و از او سؤال كنيد
كه از گناهان شما درگذرد تا من گناهان شما را بيامرزم. چون پيغمبر آن پيغام را به
آن پادشاه رسانيد پادشاه با اهل مملكتش همه به سوى آن جزيره رفتند و در آنجا همان
زن را ديدند.
پس پادشاه به نزد او رفت و گفت: اين قاضى به نزد من آمد و گفت: زن برادرم زنا كرده
است و من حكم كردهام كه او را سنگسار كنند، و گواهى نزد من گواهى نداده بود.
مىترسم كه به سبب آن، حرامى كرده باشم. مىخواهم كه براى من استغفار نمايى. زن گفت
كه: خدا تو را بيامرزد. بنشين.
پس شوهرش آمد و او را نمىشناخت و گفت: من زنى داشتم در نهايت فضل و صلاح. و از شهر
بيرون رفتم، و او راضى نبود به رفتن من. و سفارش او را به برادر خود كردم. چون
برگشتم و از احوال او سؤال كردم برادرم گفت كه: او زنا كرد و
او را سنگسار كرديم. و مىترسم كه در حق آن زن تقصير كرده باشم. از خدا بطلب
كه مرا بيامرزد. زن گفت كه: خدا تو را بيامرزد. بنشين. و او را در پهلوى پادشاه
نشاند.
پس قاضى پيش آمد و گفت كه: برادرم زنى داشت و عاشق او شدم و او را تكليف به زنا
كردم. قبول نكرد. نزد پادشاه او را متهم به زنا ساختم و به دروغ او را سنگسار كردم.
از براى من استغفار كن. زن گفت: خدا تو را بيامرزد.
پس رو به شوهرش كرد كه: بشنو. پس ديرانى آمد و قصه خود را نقل كرد و گفت: در شب آن
زن را بيرون كردم و مىترسم كه درندهاى او را دريده باشد و كشته شده باشد به تقصير
من. گفت: خدا تو را بيامرزد. بنشين.
پس غلام آمد و قصه خود را نقل كرد. زن به ديرانى گفت كه: بشنو. پس گفت: خدا تو را
بيامرزد.
پس آن مرد دار كشيده آمد و قصه خود را نقل كرد. زن گفت كه:
خدا تو را نيامرزد. چون او بىسبب در برابر نيكى بدى كرده بود.
پس آن زن عابده به شوهر خود رو كرد و گفت: من زن توام. و آنچه شنيدى همه قصه من
بود. و مرا ديگر احتياجى به شوهر نيست. مىخواهم كه اين كشتى پرمال را متصرف شوى و
مرا در اين جزيره بگذارى كه عبادت خدا كنم. مىبينى كه از دست مردان چه كشيدهام.
پس شوهر او را گذاشت و كشتى را با مال متصرف شد و پادشاه و اهل مملكت همگى برگشتند.
قصه سيم
ابنبابويه عليهالرحمه به سند معتبر از حضرت على بن الحسين صلواتالله عليه روايت
كرده است كه: در بنىاسرائيل شخصى بود كه كار او اين بود كه قبر مردم را مىشكافت و
كفن مردگان را مىدزديد. پس يكى از همسايگان او بيمار شد و ترسيد كه بميرد و آن كفن
دزد، كفن او را بربايد. او را طلبيد و گفت: من با تو چون بودم در همسايگى؟ گفت:
همسايه نيكى بودى براى من. گفت: به تو حاجتى دارم. گفت: بگو كه حاجت تو برآورده
است. پس دو كفن را بيمار به نزد او گذاشت و گفت: هر يك را كه مىخواهى و بهتر است
براى خود بردار و ديگرى را بگذار كه مرا در آن كفن كند. و چون مرا دفن كنند قبر مرا
مشكاف و كفن مرا مبر.
پس آن نباش3 از
گرفتن كفن ابا كرد و بيمار مبالغه كرد تا او كفن بهتر را برداشت. و چون آن شخص مُرد
و او را دفن كردند، نباش با خود گفت كه: اين مرد بعد از مردن چه مىداند كه من كفنش
را برداشتهام يا گذاشتهام. پس آمد و قبرش را شكافت. ناگاه صدايى شنيد كه كسى بانگ
بر او مىزند كه: مكن! پس او ترسيد و كفن را گذاشت و برگشت و به فرزندان خود گفت
كه: من چون پدرى بودم براى شما؟ گفتند: نيكو پدرى بودى. گفت:
حاجتى به شما دارم؛ مىخواهم حاجت مرا برآوريد. گفتند: بگو كه آنچه فرمايى چنين
خواهيم كرد. گفت: مىخواهم كه چون من بميرم مرا بسوزانيد چون سوخته شوم، استخوانهاى
مرا بكوبيد و در هنگامى كه باد تندى آيد، نصف آن خاكستر را به جانب صحرا به باد
دهيد و نصف ديگر را به جانب دريا. گفتند: چنين خواهيم كرد.
چون مُرد، آنچه وصيت كرده بود به جا آوردند. در آن حال حق تعالى به صحرا فرمود كه:
آنچه در توست جمع كن. و به دريا فرمود كه: آنچه در توست جمع كن. پس آن شخص را زنده
كرد و بازداشت و فرمود كه: تو را چه باعث شد كه چنين وصيتى كردى؟ گفت: به عزت تو كه
از ترس تو چنين كردم. حق تعالى فرمود كه: چون از خوف من چنين كردى، خصمان تو را از
تو راضى مىگردانم و خوف تو را به ايمنى مبدل مىسازم و گناهان تو را مىآمرزم.
قصه چهارم
ابن بابويه نقل كرده است كه: روزى حضرت رسول صلىالله عليه و آله در سايه درختى
نشسته بودند در روز بسيار گرمى. ناگاه شخصى آمد و جامههاى خود را كند و در زمين
گرم مىغلتيد و گاهى پشت خود و گاهى شكم خود و گاهى پيشانى خود را بر زمين گرم
مىماليد و مىگفت: اين نفس! بچش كه عذاب الهى از اين عظيمتر است. و حضرت رسول
صلىالله عليه و آله به او نظر مىفرمود. پس او جامههاى خود را پوشيد. حضرت او را
طلبيدند و فرمودند كه: اى بنده خدا كارى از تو ديدم كه از ديگرى نديدهام. چه چيز
تو را باعث بر اين شد؟
گفت: ترس الهى مرا باعث اين شد، و به نفس خود اين گرمى را چشانيدم كه بداند كه عذاب
الهى را كه از اين شديدتر است تاب ندارد. پس حضرت فرمود كه: از خدا ترسيدهاى آنچه
شرط ترسيدن است. و به درستى كه پروردگار تو مباهات كرد به تو با ملائكه سماوات. پس
به اصحاب خود فرمود كه: به نزديك اين مرد رويد تا براى شما دعا كند. چون به نزديك
او آمدند گفت: خداوندا جمع كن امر همه را بر هدايت، و تقوا را توشه ما گردان، و
بازگشت ما را به سوى بهشت گردان.
قصه پنجم
ابن بابويه از حضرت رسول صلىالله عليه و آله روايت كرده است كه: در زمان پيش سه
نفر به راهى مىرفتند. در ميان راه ايشان را بارانى گرفت. به غارى پناه بردند.
ناگاه سنگى از كوه فرود آمد و در غار را گرفت راه ايشان را مسدود كرد. يكى از ايشان
گفت كه: والله كه شما را از اين مهلكه بغير از راستى نجات نمىدهد. بياييد هر يك از
ما عملى به درگاه خدا عرض كنيم كه خدا داند كه راست مىگوييم.
پىنوشتها:
1- دار: صليب.
2- عنبر: مادهاى چرب، خوشبو، كدر و خاكسترى رنگ و رگهدار از روده
يا معده ماهيى به همين نام گرفته مىشود.
3- نباش: نبش كننده - آن كه نبش قبر مىكند - شكافنده گور مرده -
گورشكاف - كفن دزد.
پس يكى از ايشان گفت كه: خداوندا اگر1
تو مىدانى كه من مزدورى داشتم كه براى من كارى كرده بود كه قدرى از برنج در عوض
بگيرد، و مزد خود را نگرفته ناپيدا شد. پس من آن برنج را براى او زراعت كردم و حاصل
آن را براى او گاوها خريدم. و چون مزد خود را از من طلب كرد، گفتم: آن گاوها از آن
توست؛ ببر. گفت: من از تو اندكى برنج طلب دارم. گفتم: اين گلهها همه از حاصل آن
برنج به هم رسيده است و همه مال توست. و همه را به تصرف او دادم. خداوندا اگر
مىدانى كه آن كار را از ترس تو كردهام اين بلا را از ما دفع كن.
پس اندكى آن سنگ دور شد. ديگرى گفت كه: خداوندا اگر مىدانى كه من پدر و مادر پيرى
داشتم و هر شب شير گوسفندان خود را براى ايشان و عيال خود مىآوردم. شبى دير آمدم و
پدر و مادرم به خواب رفته بودند و اهل و عيالم از گرسنگى فرياد مىكردند. و هر شب
تا پدر و مادرم نمىخوردند به ايشان نمىدادم. پس نخواستم كه ايشان را بيدار كنم، و
نخواستم كه پيشتر به فرزندان دهم، و نرفتم كه مبادا ايشان بيدار شوند و خواهند و من
حاضر نباشم. پس تا صبح با آن حال، انتظار ايشان كشيدم. خداوندا اگر مىدانى كه آن
كار را از ترس تو كردم ما را فرجى كرامت فرما.
پس سنگ اندكى ديگر دورتر شد.
سيم گفت كه: خداوندا اگر مىدانى كه من دختر عمويى داشتم و بسيار او را دوست
مىداشتم و خواستم او را بفريبم. گفت: تا صد دينار نياورى تن در نمىدهم. پس صد
دينار به هم رسانيدم و به او دادم. و چون راضى شد و در ميان پاى او نشستم گفت: از
خدا بترس و مُهر خدا را به ناحق مشكن. پس برخاستم و از صد دينار گذشتم. اگر مىدانى
كه از ترس تو كردهام اين بلا را از ما دور گردان.
پس آن سنگ دور2
گرديد و بيرون آمدند.
قصه ششم
كلينى به سند حسن از حضرت صادق صلواتالله عليه روايت كرده است كه: روزى حضرت
اميرالمؤمنين صلواتالله عليه با جمعى از صحابه نشسته بودند. شخصى به خدمت آن حضرت
آمد و گفت: يا اميرالمؤمنين با پسرى عمل قبيحى كردهام. مرا پاك گردان و حد الهى را
بر من جارى كن. حضرت فرمود كه: برو به خانه؛ بلكه جنونى تو را طارى3
شده است كه چنين سخنى مىگويى. تا آن كه چهار مرتبه آمد و چنين اقرار كرد. در مرتبه
چهارم كه ثابت شد، حضرت فرمود كه: حضرت رسول صلىالله عليه و آله در مثل تو سه حكم
مقرر فرموده است.
هر يك را كه مىخواهى اختيار كن. گفت: آن سه حكم كدام است؟ فرمود كه: يا يك ضربت
شمشير كه بر گردنت بزنند، يا تو را از كوهى دست و پا بسته بيندازند، يا تو را به
آتش بسوزانند. گفت: يا اميرالمؤمنين كدام دشوارتر است؟ فرمود كه: به آتش سوزانيدن.
گفت:
من آن را اختيار مىكنم كه دشوارتر است يا اميرالمؤمنين. حضرت فرمود كه: مهيا شو كه
حد را بر تو جارى كنيم.
پس برخاست و دو ركعت نماز گزارد. و چون فارغ شد گفت: خداوندا گناهى كردم كه
مىدانى، و از عقاب تو ترسيدم و به نزد وصى و پسر عم پيغمبرت آمدم و از او سؤال
نمودم كه مرا پاك كند، پس او مرا مُخَير4
گردانيد در ميان سه صنف از عذاب، و خداوندا من دشوارتر را اختيار كردم. خداوندا از
تو سؤال مىنمايم كه اين را كفاره گناه من گردانى و مرا به آتش آخرت نسوزانى.
پس گريان برخاست و رفت و در ميان گوى5
كه از براى او كنده بودند و آتش بر دورش برافروخته بودند نشست.
پس حضرت اميرالمؤمنين صلواتالله عليه با اصحاب همگى گريان شدند و حضرت فرمود كه:
برخيز اى جوان، كه ملائكه آسمانها و ملائكه زمين را به گريه درآوردى و خدا توبه تو
را قبول فرمود. برخيز و ديگر چنين كارى مكن.
پىنوشتها:
1- اگر: در اينجا معنى خاصى ندارد و از مختصات نثر عهد صفوى و شيوه
نكارش مؤلف است. در واقع اين اگر تو مىدانى تأكيدى است براى آن اگر مىدانى
اواخر هر بند و نشانهاى بر تفصيل جملات بعد از اگر اول براى شرط جملات بعد از
اگر آخر.
2- اشتباه قلمى مجلسى: در.
3- طارى شدن: رخ دادن - عارض شدن - ناگهان روى دادن.
4- مخير: صاحب اختيار - داراى حق انتخاب.
5- گو: گودال.