5 - اجمال نظريات مكاتب مختلف درباره انسان كامل
هُوَ الَّذى بَعَثَ فِى الْامّيّينَ رَسولًا مِنْهُمْ يَتْلوا عَلَيْهِمْ اياتِهِ وَ يُزَكّيهِمْ وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ انْ كانوا مِنْ قَبْلُ لَفى ضَلالٍ مُبينٍ .
هر صاحب مكتبى كه مكتبى براى بشريت آورده است، نظريهاى درباره كمال انسان و يا انسان كامل دارد. در آن چيزى كه به نام اخلاق ناميده مىشود گفته مىشود اگر انسان داراى آن خصلتها باشد، به مقام عالى انسانيت نائل شده است و اين خود تعبير ديگرى از انسان والا، انسان برتر يا انسان كامل است
مكتب عقل
بهطور كلى نظريات صاحبان مكاتب مختلف درباره انسان كامل در چند نظريه اساسى خلاصه مىشود. يك نظر، نظر عقليون يا اصحاب عقل است؛ يعنى نظر كسانى كه به انسان بيشتر از زاويه عقل مىنگريستهاند و گوهر انسان را همان عقل او مىدانستهاند و نه چيز ديگر. عقل هم يعنى قوّه تفكر و قوّه انديشيدن. فلاسفه قديم و از آن جمله برخى فلاسفه قديم خودمان نظير بوعلى سينا اينطور فكر مىكردهاند. آنها مدعى بودهاند كه انسان كامل يعنى انسان حكيم، و كمال انسان در حكمت انسان است.
مقصود آنها از حكمت چيست؟ آيا همان چيزى است كه ما امروز علم مىگوييم؟ نه، مقصودشان از حكمت- البته حكمت نظرى نه عملى- دريافت كلى صحيح از مجموع هستى است كه غير از علم است، زيرا علم دريافتى است از بخشى از هستى. براى اينكه فرق فلسفه و علم روشن شود، اين مطلب را توضيح مىدهم.
مثلًا اگر شما مىخواهيد درباره شهر تهران اطلاع پيدا كنيد، به دوگونه مىتوانيد اين اطلاع را كسب كنيد: يكى اطلاع كلى و عمومى اما مبهم، و ديگر اطلاع جزئى ولى مشخص. گاهى اطلاع شما درباره تهران مانند اطلاع يك مهندس شهردارى است كه اگر به او بگويند نقشه كلى شهر تهران را بكش، مىتواند چنين نقشهاى را بكشد و در آن خيابانها و ميدانها و پاركها را بهطور كلى روى صفحه كاغذ به شما نشان دهد، مثلًا اينجا نياوران و آنجا تجريش و آن طرف شاه عبدالعظيم است.
اطلاعى از عموم و از سراپاى تهران به شما مىدهد، اما همهاش مبهم است. او از همه تهران به شما اطلاعاتى داده است، اندام تهران را براى شما كشيده است، ولى اگر شما بخواهيد خانه خود را در آن نقشه پيدا كنيد نمىتوانيد، خود آن مهندس هم از آن اطلاعى ندارد.
ولى يك نفر ممكن است اساساً نداند طول و عرض تهران چقدر است، چند تا ميدان و خيابان دارد، نقاط مشخص تهران چيست، چند تپه در وسط اين شهر قرار دارد. اما اگر درباره يك محله معين و خاص از او بپرسيد، تمام جزئيات آن را مىداند كه اين محله چند كوچه دارد و اين كوچهها به چه شكل به يكديگر راه دارند و در هر كوچه چند خانه وجود دارد، و حتى رنگ در خانههاى اين محله را مىداند.
اگر از آن كسى كه اطلاعش مختص به مجموع شهر است راجع به اين كوچه بپرسيد، كوچكترين اطلاعى ندارد و اگر از كسى كه اطلاعش راجع به اين كوچه و محله است راجع به اندام شهر تهران بپرسيد، اطلاعى ندارد. فيلسوف به آن كسى مىگويند كه اندام هستى را در مجموع مطالعه مىكند؛ مىخواهد رأس هستى را پيدا كند، اول و آخر هستى را بيابد و مراتب هستى و قوانين كلى آن را دريابد. اما همين فيلسوف درباره فلان گياه يا حيوان يا سنگ و يا زمين و خورشيد هيچ اطلاعى ندارد. حكمت از نظر فيلسوف يعنى اطلاع كلى از سراسر هستى و از مجموع اندام عالم به طورى كه در آينه ذهن حكيم، سراسر هستى و اندام عالم منعكس شود؛ يعنى همه هستى- ولى به صورت مبهم- در عقل حكيم مشخص شده باشد.
مىگفتند كمال نفس انسان به اين است كه مجموع اندام عالم- نه يك جزء بالخصوص و بىاطلاع از جاى ديگر- در ذهن او منعكس شود. اين را به اين تعبير مىگفتند: صَيْرورَةُ الْانْسانِ عالَماً عَقْلِيّاً مُضاهِياً لِلْعالَمِ الْعَيْنىِّ گرديدن و شدن انسان، جهانى عقلانى مشابه با جهان عينى؛ يعنى انسان خودش يك جهان در برابر آن جهان بشود؛ ولى آن جهان، جهان عينى است و اين جهان، جهانى عقلانى و فكرى
هر آن كس ز دانش برد توشهاى
| |
جهانى است بنشسته در گوشهاى
|
اين بيت، همين مطلب را مىگويد.
انسان كامل به عقيده فلاسفه انسانى است كه عقلش به كمال رسيده است، به اين معنا كه نقش اندام هستى در ذهنش پيدا شده است. ولى با چه [به اينجا رسيده است؟ ]با قدم فكر، با قدم استدلال و برهان و با قدم منطق حركت كرده تا به اينجا رسيده است.
ولى فلاسفه تنها به اين قناعت نمىكردند، مىگفتند دو حكمت وجود دارد:
حكمت نظرى (يعنى شناخت عالم به اين صورتى كه عرض كردم) و حكمت عملى.
حكمت عملى چيست ؟ تسلط كامل عقل انسان بر همه غرايز و همه قوا و نيروهاى وجود خود . آنوقت مىگويند: اگر شما در حكمت نظرى، عالم را با فكر و استدلال- آنطور كه گفتيم- درك كنيد و در حكمت عملى، عقل خودتان را بر نفستان مسلط كنيد به طورى كه نفس و قواى نفسانى تابع عقل باشند، شما يك انسان كامل هستيد. اين مكتب، مكتب عقل و مكتب حكمت است. در جلسات بعد به تفصيل نظر اسلام را درباره هريك از اين نظريات خواهم گفت. عجالتاً مكتبها را توضيح دهم تا بعد به نظر اسلام برسم
مكتب عشق
مكتب ديگر در باب انسان كامل ، مكتب عشق است. مكتب عشق كه همان مكتب عرفان است، كمال انسان را در عشق- كه مقصود، عشق به ذات حق است- و در آنچه كه عشقْ انسان را به آن مىرساند، مىداند. برخلاف مكتب عقل كه مكتب حركت نيست و مكتب فكر است ، اين مكتب مكتب حركت است اما حركتى صعودى و عمودى، نه حركت افقى . در ابتدا كه انسان مىخواهد به كمال برسد حركتش بايد صعودى و عمودى باشد؛ يعنى حركت به سوى خدا، پرواز به سوى خدا.
اينها معتقدند كه سخن، سخن فكر و عقل و استدلال نيست، سخن روح انسان است. به عقيده اينها روح انسان واقعاً به حركت معنوى حركت مىكند تا آنجا كه به خدا مىرسد. همين جاست كه جنجال بپا شده است كه انسان به خدا مىرسد يعنى چه؟ ولى آنها حرف خودشان را در جاى خود، خوب گفتهاند. مكتب عشق اساساً مكتب عقل را تحقير مىكند.
يكى از فصول و بخشهاى بسيار عالى ادبيات ما بخش مناظره عقل و عشق است . چون كسانى كه وارد اين بحث شدهاند اغلب خودشان اهل عرفان بودهاند، هميشه عشق را بر عقل پيروز كردهاند.
مكتب عشق براى رسيدن انسان به كمال، عقل را كافى نمىداند، مىگويد: عقل، جزئى از وجود انسان است نه اينكه تمام ذات انسان عقل او باشد . عقل مثل چشم يك ابزار است. ذات و جوهر انسان كه عقل نيست. ذات و جوهر انسان، روح است و روح از عالم عشق است و جوهرى است كه در آن جز حركت به سوى حق چيز ديگرى نيست. اين است كه عقل در اين مكتب تحقير مىشود. حافظ گاهى اين مطلب را با تعبيرات عجيبى مىگويد:
بهاى باده چون لعل چيست، جوهر عقل
| |
بيا كه سود كسى برد كاين تجارت كرد
|
عرفا هميشه مستى را- به آن معنا كه خود مىگويند- بر عقل ترجيح مىدهند.
آنها حرفهاى خاصى دارند. توحيد نزد آنها معنى ديگرى دارد. توحيد آنها وحدت وجود است، توحيدى است كه اگر انسان به آنجا برسد همه چيز شكل [حرفى و غيراصيل ]پيدا مىكند. در اين مكتب، انسان كامل در آخر عين خدا مىشود؛ اصلًا انسان كامل حقيقى خودِ خداست و هر انسانى كه انسان كامل مىشود، از خودش فانى مىشود و به خدا مىرسد. راجع به اين مكتب هم در جاى خود صحبت مىكنيم
مكتب قدرت
مكتب ديگرى در باب انسان كامل وجود دارد كه نه بر عقل تكيه دارد و نه بر عشق، فقط بر قدرت تكيه دارد. انسان كامل يعنى انسان مقتدر، و كمال يعنى قدرت (به هر معنى كه قدرت را در نظر بگيريد)، يعنى اقتدار، زور.
در يونان قديم گروهى بودند كه اينها را سوفسطائيان مىگويند. اينها در كمال صراحت اين مطلب را بيان كردهاند كه اصلًا حق يعنى زور؛ هرجا كه زور و قدرت هست، حق هم هست؛ حق همان قدرت است و ضعف مساوى است با بىحقى و ناحقى. براى آنها اساساً عدالت و ظلم معنى و مفهوم ندارد و لهذا مىگويند: حق زور؛ يعنى حقِ ناشى از زور، به اين معنا كه هر حقى ناشى از زور است. اينها معتقدند كه انسان تمام تلاشش بايد براى كسب زور و قوّت و قدرت باشد و بس، و انسان هيچ قيد و حدى هم نبايد براى قدرت خود قائل شود.
اين مكتب را در يكى دو قرن اخير نيچه فيلسوف معروف آلمانى احيا و دنبال كرد و در كمال صراحت اين مكتب را بيان كرد. از نظر اينها، اينكه مىگويند: راستى خوب است، درستى خوب است، امانتدارى خوب است، احسان خوب است، نيكى خوب است، همه حرفهاى مفت و چرند است. اينكه هركه ضعيف بود، زير بازويش را بگير يعنى چه؟ يك لگد هم به او بزن. او گناهى از اين بالاتر ندارد كه ضعيف است. حال كه ضعيف است، تو هم سنگى روى سرش بينداز. نيچه- كه خودش يك آدم ضد خدا و ضد دين است- معتقد است كه دين را ضعفا اختراع كردهاند، درست برعكس نظريه كارل ماركس كه مىگويد: دين را اقويا اختراع كردهاند براى اينكه ضعفا را اسير خودشان نگه دارند. نيچه مىگويد: دين را ضعفا اختراع كردهاند براى اينكه قدرت اقويا را محدود كنند، و خيانتى كه- به عقيده او- دين به بشر كرده است اين است كه مفاهيمى همچون بخشش، جود، رحم، مروّت، انسانيت، خوبى، عدالت و امثال اينها را بين مردم پخش كرده و بعد اقويا گول خوردهاند و به خاطر عدالت و جود و مروّت و انسانيت مجبور شدهاند كمى از قدرت خود بكاهند.
نيچه مىگويد: اديان گفتهاند مجاهده با نفس؛ چرا مجاهده با نفس؟ بگوييد پروريدن نفس، نفس پرورى. اديان گفتهاند مساوات، مىگويد: مساوات چرند است، مساوات يعنى چه؟ هميشه بايد يك عده زبردست باشند و يك عده زيردست. زيردستها جانشان در بيايد و براى زبردستها كار كنند، تا آنها رشد كنند و گنده شوند و مرد برتر از ميان آنها پيدا شود. اديان گفتهاند تساوى حقوق زن و مرد، مىگويد: اين هم حرف مزخرفى است؛ مرد جنس برتر و قويتر است و زن براى خدمت به مرد خلق شده و هيچ هدف ديگرى در كار نيست؛ تساوى حقوق زن و مرد هم غلط است.
اين مكتب اساساً انسان برتر و والا و انسان كامل را مساوى با انسان مقتدر و انسان زورمند مىداند و كمال را مساوى با قوّت و قدرت
آيا زندگى تنازع بقاست؟
از همين قبيل حرفها كم و بيش در بين ما- ندانسته و بهطور ناخودآگاه- رواج پيدا كرده است، مثلًا مىگوييم: زندگى تنازع بقاست. نه، زندگى تنازع بقا نيست. تنازع بقا به معنى دفاع از خود، حق است.
حتى بعضى از علماى اسلامى مثل فريد وجدى گفتهاند كه جنگ در ميان بشر يك ضرورت است و تا بشر هست جنگ بايد باشد. جنگ، ناموسى در زندگى بشر است. و معتقد شدهاند كه قرآن هم اين مطلب را تأييد كرده است آنجا كه مىفرمايد:
وَ لَوْ لا دَفْعُ اللَّهِ النّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لَهُدِّمَتْ صَوامِعُ وَ بِيَعٌ وَ صَلَواتٌ وَ مَساجِدُ يُذْكَرُ فيهَا اسْمُ اللَّهِ كَثيراً .
يا در جاى ديگر مىفرمايد: لَوْ لا دَفْعُ اللَّهِ النّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لَفَسَدَتِ الْارْضُ .
گفتهاند قرآن در اينجا صريحاً جنگ را يك امر مشروع بيان مىكند، مىگويد: اگر نبود كه خدا به وسيله بعضى از انسانها جلو بعضى از انسانهاى ديگر را مىگيرد، زمين تباه شده بود؛ اگر نبود كه خدا به وسيله انسانهايى جلو فساد انسانهاى ديگر را مىگيرد، معبد و صومعه و كنيسهاى نبود، مسجدى نبود.
ولى اينها اين آيه قرآن را اشتباه فهميدهاند. اين آيه در قرآن مسئله دفاع را طرح مىكند و در مقابل مسيحيت حرف مىزند. قرآن در جواب آن پاپ يا كشيش مسيحى كه مىگويد جنگ مطلقاً محكوم است و ما صلح كل هستيم، مىگويد جنگ محكوم است، اما جنگى كه تجاوز باشد نه جنگى كه دفاع از حق و حقيقت است. آقاى كشيش! اگر جنگِ دفاعى نبود، جنابعالى هم نمىتوانستى به كليسا بروى و عبادت كنى، آن مؤمن مسجدى هم نمىتوانست در مسجد عبادت كند.
عبادت آن مؤمن مسجدى كه در مسجد عبادت مىكند، مرهون دليرى آن سربازى است كه دارد از حق و حقيقت دفاع مىكند. آقاى مسيحى! تو هم كه در كليسا به خيال خودت عبادت مىكنى، بايد ممنون آن سرباز باشى.
بنابراين مانعى ندارد كه انسان به مرحلهاى از كمال و تربيت برسد كه اساساً متجاوزى وجود نداشته باشد، جنگ مشروعى هم وجود نداشته باشد
بنابراين، اينكه مىگويند زندگى تنازع بقاست به اين معنا كه لازمه زندگى جنگ و تنازع است، حرف درستى نيست.
مطلبى مىخواهم بگويم [كه شايد براى برخى ناراحت كننده باشد، چون ]بعضى از جوانان از شنيدن چيزى كه برخلاف ميلشان باشد ناراحت مىشوند.
جملهاى به امام حسين عليه السلام منسوب شده است كه نه معنايش درست است و نه در هيچ كتابى گفته شده كه اين جمله از امام حسين عليه السلام است و چهل، پنجاه سال هم بيشتر نيست كه در دهانها افتاده است. مىگويند امام حسين عليه السلام فرموده است:
انَّ الْحَياةَ عَقيدَةٌ وَ جِهادٌ حيات يعنى داشتن يك عقيده و در راه آن عقيده جهاد كردن.
نه، اين با فكر فرنگيها جور در مىآيد كه مىگويند انسان بايد يك عقيدهاى داشته باشد و در راه آن عقيده بجنگد. قرآن از حق سخن به ميان مىآورد. حيات از نظر قرآن يعنى حق پرستى و جهاد در راه حق، نه عقيده و جهاد در راه عقيده. عقيده ممكن است حق باشد و ممكن است باطل باشد. عقيده انعقاد است. هزاران انعقاد در ذهن انسان پيدا مىشود. اين، مكتب ديگرى [غير از اسلام ]است كه مىگويد انسان بايد بالاخره يك عقيده و آرمان و ايدهاى داشته باشد و بايد در راه آن آرمان هم جهاد و كوشش كند. حال آن عقيده چيست؟ مىگويند هرچه مىخواهد باشد.
قرآن حرفهايش خيلى حساب شده است؛ هميشه مىگويد حق و جهاد در راه حق، نمىگويد عقيده و جهاد در راه عقيده. مىگويد اول عقيدهات را بايد اصلاح كنى.
بسا هست كه اولين جهاد تو جهاد با خود عقيدهات است. اول بايد با عقيدهات جهاد كنى و عقيده درست و صحيح و حق را به دست بياورى. بعد كه حق را كشف كردى، بايد در راه حق جهاد كنى به هر حال اين حرفها كه اساساً انسان كامل مساوى است با انسان قدرتمند و زورمند، پايهاش روى همان اصل تنازع بقاست كه در فلسفه داروين روى آن تكيه كرده و گفتهاند كه حيات تنازع بقاست و حيوانات هميشه در حال تنازع بقا هستند.
مىگوييم اگر حيوانات و غير انسان هم اينچنين هستند، ما نمىتوانيم انسان را در اين جهت همرديف حيوانات بدانيم و بگوييم حيات انسان هم جز جنگِ براى بقا نيست. آخر، معنى اين حرف اين است كه تعاون بقا چيزى نيست. پس اين صميميتها، وحدتها، تعاونها، همكاريها و محبتها در ميان افراد بشر چيست؟ مىگويند: اشتباه كردى! تعاون را تنازع تحميل كرده است؛ در پشت همين تعاونها، صميميتها و دوستيها تنازع است. مىگوييم: چطور؟ مىگويند: اصل در زندگى انسان جنگ است ولى وقتى انسانها در مقابل دشمن بزرگتر قرار مىگيرند، آن دشمن بزرگتر دوستى را به اينها تحميل مىكند. اين دوستيها در واقع دوستى نيست، صميميت نيست، حقيقت نيست و نمىتواند حقيقت داشته باشد. اينها همكارى است براى مقابله با دشمن بزرگتر . براى مقابله با دشمن بزرگتر است كه تعاونها و صميميتها پيدا مىشود. همين دشمن را بردار، مىبينى جمعى كه همه با يكديگر دوست بودند فوراً دوشقّه مىشوند و انشعاب پيدا مىكنند و تبديل به دو دشمن مىشوند. اگر باز يك دسته از بين بروند و دسته ديگر باقى بمانند، همينها دوباره تجزيه مىشوند و آنقدر تجزيه مىشوند كه فقط دو نفر باقى بمانند. وقتى ايندو باقى ماندند و سومى در مقابلشان نبود، همين دوتا با يكديگر مىجنگند. از نظر اينها تمام دوستيها، صلحها، صفاها، صميميتها، انسانيتها، يگانگيها و اتحادها را دشمنيها به بشر تحميل مىكند. پس در نظر اينها اصل، تنازع است و تعاون، مولود تنازع است، بچه تنازع است، فرع بر تنازع است
مكتب ضعف
همانطور كه مكتب عقل نقطه مقابلى داشت كه منكر آن بود و مكتب عشق هم نقطه مقابلى داشت كه يك عده اساساً اين حرفها را از خيالات و اوهام مىدانستند، مكتب قدرت هم نقطه مقابل دارد. بعضى در حد افراط، قدرت را تحقير كردهاند و اساساً كمال انسان را در ضعف او دانستهاند. از نظر اينها انسان كامل يعنى انسانى كه قدرت ندارد، زيرا اگر قدرت داشته باشد تجاوز مىكند. سعدى خودمان در يك رباعى چنين اشتباه بزرگى كرده است، مىگويد:
من آن مورم كه در پايم بمالند
| |
نه زنبورم كه از نيشم بنالند
|
مىگويد من آن مورچهاى هستم كه زير پا لگدم مىكنند، زنبور نيستم كه نيش بزنم و از نيشم ناله كنند
كجا خود شكر اين نعمت گزارم
| |
كه زور مردم آزارى ندارم
|
نه آقاى سعدى! مگر امر داير است كه انسان يا بايد مور باشد و يا زنبور كه مىگويى من از ميان مور بودن يا زنبور بودن، مور بودن را انتخاب مىكنم؟ تو نه مور باش كه زير دست و پا له شوى و نه زنبور باش كه به كسى نيش بزنى. سعدى اينطور بايد مىگفت:
نه آن مورم كه در پايم بمالند
| |
نه زنبورم كه از نيشم بنالند
|
چگونه شكر اين نعمت گزارم
| |
كه دارم زور و آزارى ندارم
|
اگر آدم زور داشته باشد و آزارى نداشته باشد، جاى شكر دارد و الّا اگر زور نداشته باشد و آزار هم نداشته باشد، مثل اين مىشود كه شاخ ندارد و شاخ هم نمىزند. اگر شاخ داشتى و شاخ نزدى، آن وقت هنر كردهاى.
سعدى در جاى ديگر مىگويد:
بديدم عابدى در كوهسارى
| |
قناعت كرده از دنيا به غارى
|
چرا گفتم به شهر اندر نيايى
| |
كه بارى، بند از دل برگشايى
|
عابدى را كه به كوهى پناه برده و آنجا مشغول عبادت است، توصيف و تمجيد مىكند. مىگويد: من به او گفتم كه تو چرا به شهر نمىآيى كه به مردم خدمت كنى؟
عابد يك عذرى مىآورد. سعدى هم سكوت مىكند، مثل اينكه عذر عابد را قبول كرده است. مىگويد:
بگفت آنجا پرى رويان نغزند
| |
چو گِل بسيار شد پيلان بلغزند
|
پرى رويان نغز در شهر هستند؛ اگر چشمم به آنها بيفتد، اختيار خودم را ندارم و نمىتوام خودم را ضبط كنم، آمدهام خودم را در دامن غار حبس كردهام ماشاء اللَّه به اين كمال! آدم برود خودش را يك جا حبس كند [كه به كمال برسد؟ ]اين كه كمال نشد. آقاى سعدى! قرآن احسن القصص را براى شما نقل كرده است. احسن القصص قرآن داستان يوسف است. داستان يوسف داستان انَّهُ مَنْ يَتَّقِ وَ يَصْبِرْ
است؛ يعنى قرآن مىگويد: تو هم يوسف باش. تمام امكانات و شرايط براى كامجويى فراهم شده و حتى راه فرار بسته است ولى در عين حال، عفت خود را حفظ مىكند و درهاى بسته را به روى خود باز مىكند. يوسف جوانى عزب و بدون زن و در نهايت درجه زيبايى است. بجاى اينكه او سراغ زنها برود، زنها سراغ او مىآيند. روزى نيست كه صدها نامه و پيغام براى او نيايد و از همه بالاتر اينكه متشخّص ترين زنان مصر عاشقِ صددرصد عاشق او شده است؛ شرايط را فراهم كرده و خطر جانى براى او ايجاد كرده كه يا كام مىدهى و يا تو را به كشتن خواهم داد و خون تو را خواهم ريخت. اما يوسف چه مىكند؟ دست به سوى خدا برمىدارد و مىگويد: رَبِّ السِّجْنُ احَبُّ الَىَّ مِمّا يَدْعونَنى الَيْهِ
پروردگارا! زندان براى من از آنچه اين زنها مرا به سوى آن دعوت مىكنند بهتر است؛ خدايا مرا به زندان بفرست ولى به چنگال اين زنها گرفتار مكن؛ امكان و قدرت اعمال شهوت دارم، ولى نمىكنم. قرآن اينطور تعليم مىدهد.
بنابراين، كمال انسان در ضعف انسان نيست، گرچه گاهى در ادبيات ما از اين نوع حرفها ديده مىشود كه كمال انسان را در ضعف انسان معرفى مىكنند. حتى باباطاهر در يكى از اشعار خودش همين را مىگويد:
ز دست ديده و دل هر دو فرياد
| |
هرآنچه ديده بيند دل كند ياد
|
تا اينجا درست است، ولى بعد مىگويد:
بسازم خنجرى نيشش ز فولاد
| |
زنم بر ديده تا دل گردد آزاد
|
هرچه مىبينم، دلم مىخواهد. براى اينكه دل را راحت كنم، يك خنجر مىخواهم كه با آن خود را كور كنم تا دلم راحت شود. خوب، يك چيزهايى را هم مىشنوى و باز دلت مىخواهد. پس يك خنجر هم بايد در گوشهايت فرو كنى! اخته هم كه قطعاً بايد بشوى تا خودت را راحتِ راحت كرده باشى! بعد مىشوى شير بىدم و سر و اشكمى كه مولوى در مثنوى نقل مىكند . عجب انسان كاملى باباطاهر درست كرده! انسان كامل باباطاهر، ديگر خيلى عالى مىشود! انسانى كه نه دست دارد، نه پا دارد، نه چشم دارد، نه گوش دارد و هيچ چيز ديگرى هم ندارد!
ما از اين نوع دستورالعملها و اخلاقهاى ضعيف پرور و دنى پرور در گوشه و كنار ادبيات خودمان زياد داريم، ولى بايد توجه داشته باشيم كه بشر اشتباه مىكند و هميشه در حال افراط و تفريط است. از اينجا انسان مىفهمد كه واقعاً اسلام نمىتواند جز از ناحيه خدا باشد. اگر آدم سقراط باشد يك گوشه را مىگيرد و اشتباه مىكند، افلاطون يك گوشه را مىگيرد و اشتباه مىكند، بوعلى سينا يك گوشه را مىگيرد، محيى الدين عربى و مولوى يك گوشه را مىگيرند، نيچه يك گوشه را مىگيرد، كارل ماركس يك گوشه ديگر را مىگيرد، ژان پل سارتر يك گوشه ديگر را مىگيرد. آنوقت چطور مىتواند پيغمبر يك بشر باشد و اين گونه مكتبش جامع و عالى و مترقى باشد؟! گويى اينها همه يك عده بچه هستند، حرفهايشان را زدهاند و در نهايت امر يك معلم حرف خود را مىگويد، آنهم چقدر راقى و عالى!
مكتب محبت (مكتب معرفت)
مكتب ديگرى در مورد انسان كامل وجود دارد كه آن را، هم مىتوان مكتب محبت ناميد و هم مكتب معرفت به معناى معرفة النفس.
از چند هزار سال پيش در شرق آسيا افكار و انديشههاى بسيار بلندى وجود داشته كه الآن هم كتابهاى بسيار قديمى هندى- كه به فارسى هم ترجمه شده- وجود دارد، مثل اوپانيشادها كه فوق العاده عالى است.
استاد بزرگوار ما علامه طباطبايى- سلّمه اللَّه تعالى- وقتى در چندين سال پيش براى اولين بار اوپانيشادها را خوانده بودند، خيلى اعجاب داشتند و مىگفتند كه مطالب بسيار بسيار بلندى در اين كتابها هست كه كمتر مورد توجه است.
در اين مكتب، محور همه كمالات انسان خودشناسى است. اين مكتب مىگويد:
خودت را بشناس. البته خودت را بشناس را سقراط هم گفته است و همه پيغمبران هم گفتهاند. پيغمبر اسلام هم فرموده است كه: مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ عَرَفَ رَبَّهُ. ولى در اين مكتب فقط روى همين نكته تكيه شده است كه خودت را بشناس.
كتابى ترجمه شده است كه حاوى تعدادى از مقالات و نامههاى گاندى است به نام اين است مذهب من كه به نظر من كتاب خوبى است. گاندى در اين كتاب مىگويد: من از مطالعه اوپانيشادها به سه اصل پى بردم كه اين سه اصل براى من يك عمر دستورالعمل زندگى بود. اولين اصلى كه گاندى ذكر مىكند اين است: تنها يك حقيقت در عالم وجود دارد و آن شناختن نفس است ، خودت را بشناس! گاندى بر اساس همين مطلب، به قدرى زيبا به دنياى فرنگ حمله مىكند [آنجا كه ]مىگويد: فرنگى دنيا را شناخته و خودش را نشناخته و چون خودش را نشناخته، هم خودش را بدبخت كرده است و هم دنيا را و عجيب در اينجا داد سخن مىدهد و سخنش فوق العاده عالى است.
اصل دوم: هركه خود را شناخت، خدا را هم مىشناسد و ديگران را هم مىشناسد.
اصل سوم: فقط يك نيرو و يك آزادى و يك عدالت وجود دارد و آن نيروى تسلط بر خويشتن است. هركس بر خويشتن مسلط شد، بر اشياء ديگر مسلط مىشود و درست هم مسلط مىشود. و تنها در دنيا يك نيكى وجود دارد و آن دوست داشتن ديگران مانند دوست داشتن خويش است و به عبارت ديگر ديگران را بايد مانند خود انگاريم.
اينها مقصودشان از معرفت همان معرفة النفس (شناختن خود) است. مىدانيد در فلسفه هندى مسئله مراقبه و در خود فرو رفتن مطرح است . اساس فلسفه هندى بر شناختن نفس و مراقبه و طرد خاطرات و كشف حقيقتِ خود است و از شناختن خود، محبت پيدا مىشود.
پس انسان كامل در اين مكتب يعنى انسانى كه خود را بشناسد كه اگر خود را شناخت، بر خود مسلط مىشود و بعد كه بر خود مسلط شد، نسبت به ديگران محبت پيدا مىكند. حال مىخواهيد اسم اين مكتب را مكتب معرفت بگذاريد و يا مكتب محبت
دو مكتب ديگر
در دو سه قرن اخير يك سلسله مكتبهاى ديگر پيدا شده است كه اينها بيشتر به جنبههاى اجتماعى گرايش پيدا كردهاند نه به جنبههاى فردى. يكى انسان كامل را انسان بىطبقه مىداند؛ معتقد است كه اگر انسانى در طبقهاى باشد- مخصوصاً در طبقههاى عاليتر- هميشه يك انسان معيوب است و بلكه در جامعه طبقاتى هيچ وقت انسانِ درست و سالم وجود ندارد. اين مكتب به انسان كامل ايده آل هم چندان معتقد نيست، چون براى انسان مقام زيادى قائل نيست. انسان كامل از نظر اين مكتب يعنى انسان بىطبقه، انسانى كه هميشه با انسانهاى ديگر در وضعى مساوى زندگى كند.
بعضى ديگر بيشتر روى مسئله آزادى و آگاهى انسان- كه منظورشان از آگاهى، بيشتر آگاهيهاى اجتماعى است- تكيه كردهاند. مكتب اگزيستانسياليسم تكيهاش بيشتر روى آزادى و آگاهى و مسئوليتهاى اجتماعى است. از ديدگاه اين مكتب، انسان كامل يعنى انسان آزاد، انسان آگاه، انسان متعهد، انسان مسئول، و لازمه آزادى حالت پرخاشگرى و عصيانگرى است
مكتب برخوردارى
در اين ميان مىتوان گفت مكتب ديگرى هم وجود دارد و آن مكتب برخوردارى است كه به مكتب قدرت خيلى نزديك است. مىگويند: اينكه بايد انسان كامل، حكيم باشد، انسان كامل به خدا برسد و چنين و چنان باشد، همه حرف است و فلسفه بافى. اگر مىخواهى به كمال انسانى خودت برسى، كوشش كن كه برخوردار باشى. هرچه از مواهب خلقت، بيشتر برخوردار باشى كاملتر هستى. اصلًا انسان كامل يعنى انسان برخوردار. لهذا كسانى كه كمال انسان را به علم مىدانند (نه به حكمت) و علم را هم عبارت از شناخت طبيعت مىدانند و شناخت طبيعت را هم براى تسلط بر طبيعت و براى اينكه طبيعت در خدمت انسان قرار گيرد و انسان از آن بهره برد، در آخر، حرفشان به اين برمىگردد كه ارزش علم براى انسان يك ارزش وسيلهاى است نه ارزش ذاتى. علم براى انسان از اين جهت خوب است كه وسيله تسلط انسان بر طبيعت است و طبيعت را مسخَّر انسان قرار مىدهد و در نتيجه انسان بهتر از طبيعت بهرهمند و مستفيض و برخوردار مىشود. پس اگر مىخواهيد انسانها را به كمال برسانيد، بايد كوشش كنيد آنها را به برخوردارى از طبيعت برسانيد، و كمالى هم غير از برخوردارى از طبيعت وجود ندارد و اينكه براى علم ارزش ذاتى و كمال ذاتى و اين همه قداستها قائل شدهاند، همه حرف است. علم يك ابزار بيشتر نيست، علم براى بشر نظير شاخ است براى گاو، نظير دندان است براى شير.
اينها يك سلسله نظريات است كه نظر اسلام را درباره هريك به تفصيل بيان خواهم كرد كه اسلام براى عقل چقدر ارزش قائل است، براى آنچه آنها عشق مىنامند چقدر ارزش قائل است و براى قدرت، مسئوليتهاى اجتماعى و جامعه بى طبقه چقدر ارزش قائل است. هركدام از اينها داستان مفصلى دارد
طرز مواجهه با مرگ
شك نداريم يكى از مظاهر كمال انسان طرز مواجهه او با مرگ است، چون ترس از مرگ يك نقطه ضعف بزرگ در انسان است و بسيارى از بدبختيهاى بشر ناشى از ترس از مرگ است، مانند تن به پستيها و دنائتها دادن و هزاران بدبختى ديگر. اگر كسى از مرگ نترسد، سراسر زندگيش عوض مىشود و انسانهاى خيلى بزرگ آن انسانهايى هستند كه در مواجهه با مرگ، در نهايت شهامت و بلكه بالاتر از شهامت با لبخند و خوشرويى به سراغ مرگ رفتهاند . اگر مرگ در راه انجام مسئوليت فرا رسد، براى انسان سعادت است: انّى لا ارَى الْمَوْتَ الّا سَعادَةً وَ لَاالْحَياةَ مَعَ الظّالِمينَ الّا بَرَماً . مواجهه با مرگ به اين شكل را كسى نمىتواند ادعا كند جز اولياى حق، آنها كه مرگ برايشان جز انتقال از خانهاى به خانه ديگر و يا به تعبير امام حسين عليه السلام جز عبور از روى يك پل چيز ديگرى نيست. امام حسين عليه السلام صبح عاشورا به اصحابش فرمود: مَا الْمَوْتُ الّا قَنْطَرَةٌ تَعْبُرُ بِكُمْ عَنِ الْبُؤْسِ وَ الضَّرّاءِ الَى الْجَنانِ
مرگ جز يك پل كه از رويش مىگذريد، چيز ديگرى نيست. اصحاب من! ما يك پلى پيش رو داريم كه بايد از روى آن عبور كنيم. اين پل نامش مرگ است. از اين پل كه رد شديم، ديگر رسيدهايم به آنجا كه قابل تصور نيست. لحظه به لحظه كه مرگ نزديكتر مىشود، چهره اباعبداللَّه خندانتر و متبسّمتر مىشود.
يكى از كسانى كه همراه عمر سعد و وقايع نگار قضايا بود، در لحظات آخر حيات امام حسين عليه السلام- كه ديگر جنگها تمام شده بود و ايشان در همان گودال قتلگاه، بى حال افتاده بودند- براى اينكه ثوابى كرده باشد رفت نزد عمر سعد و گفت: اجازه بده من يك جرعه آب براى حسين بن على ببرم، چون او به هرحال رفتنى است؛ اين آب را بخورد يا نخورد، براى تو تأثيرى ندارد. عمر سعد اجازه داد.
ولى وقتى اين مرد رفت، آن لعين ازل و ابد (شمر) داشت برمىگشت، در حالى كه سر مقدس را همراه داشت. همين مردى كه براى امام آب برده بود، مىگويد: وَ اللَّهِ لَقَدْ شَغَلَنى نورُ وَجْهِهِ عَنِ الْفِكْرَةِ فى قَتْلِهِ بشاشت چهرهاش نگذاشت كه اصلًا درباره كشته شدنش فكر كنم؛ يعنى در حالى كه سر امام حسين بريده مىشد، لبش خندان بوده است.
انسان كامل يعنى انسانى كه حوادث روى او اثر نمىگذارد ... على عليه السلام آن كسى است كه مراحل و مراتب اجتماعى را از پايين ترين شغل از جنبه اقتصادى مثل عملگى تا عاليترين مناصب اجتماعى كه زمامدارى و خلافت است طى كرده است. علىّ الوردى مىگويد: على عليه السلام فلسفه كارل ماركس را نقض كرد، براى اينكه على در كوخ همان جور زندگى مىكرد كه در كاخ، و در كاخ همانطور زندگى مىكرد كه در كوخ؛ يعنى على عليه السلام در پست عملگى همانطور فكر مىكند كه در پست خلافت. به اين دليل، اينها را انسان كامل مىگويند. دفن مخفيانه على عليه السلام
ما براى چه اينجا جمع شدهايم؟ در عزاى يك انسان كامل. على را شبانه دفن كردند، چرا؟ براى اينكه على همانطور كه دوستان فوق العاده شيفتهاى دارد، دشمنان سرسختى هم دارد. در كتاب جاذبه و دافعه على عليه السلام گفتهايم كه اين گونه انسانها، هم جاذبه فوق العاده شديد دارند و هم دافعه فوق العاده شديد؛ دوستانى دارند در نهايت درجه صميميت كه جان دادن برايشان چيزى نيست، و دشمنانى دارند كه ديگر خونخوارتر از آنها دشمنى نيست، مخصوصاً دشمنهاى داخلى، دشمنهاى مقدس مآب، مقدسينِ خوارج كه اينها واقعاً مردمى مجهز به اعتقاد و ايمان بودند ولى جاهل. خود على عليه السلام اعتراف دارد كه اينها مؤمنند، ولى مىفرمايد جاهلند:
لاتَقْتُلُوا الْخَوارِجَ بَعْدى فَلَيْسَ مَنْ طَلَبَ الْحَقَّ فَأَخْطَاهُ كَمَنْ طَلَبَ الْباطِلَ فَأَدْرَكَهُ .
ميان خوارج (مارقين) و اصحاب معاويه (قاسطين) مقايسه مىكند، مىفرمايد:
بعد از من اينها (خوارج) را نكشيد؛ اينها با اصحاب معاويه فرق دارند، اينها حق را مىخواهند ولى احمقند، اشتباه كردهاند، ولى آنها (اصحاب معاويه) حق را مىشناسند و دانسته با آن مبارزه مىكنند.
چرا على عليه السلام را با آن همه دوستانى كه دارد، شب بهطور محرمانه دفن مىكنند؟
از ترس خوارج؛ چون آنها مىگفتند على مسلمان نيست، و اين خطر بود كه شب بروند و قبر على را بشكافند و جنازه على را بيرون بياورند.
تا اواخر دوره حضرت صادق عليه السلام (يعنى تا حدود صد سال بعد) جز ائمه و گروهى از اصحاب خاص، كسى نمىدانست على عليه السلام را كجا دفن كردهاند.
صبح بيست و يكم، امام حسن عليه السلام صورت جنازهاى ساخت و آن را به عدهاى داد كه به مدينه ببرند، تا مردم خيال كنند كه على را به مدينه بردند تا در آنجا دفن كنند. فقط اولاد على عليه السلام و يك عده از شيعيان خاص، محل دفن على عليه السلام را مىدانستند (چون همان شب عدهاى از شيعيان خاص در دفن على عليه السلام شركت كردند) و آنها در نزديكى كوفه- در همين محل فعلى- به زيارت قبر مولى مىآمدند.
در زمان حضرت صادق عليه السلام كه خوارج منقرض شدند و اين خطر از بين رفت، ايشان به مردى به نام صفوان- كه دعاى علقمه را نقل كرده است- دستور دادند كه علامت و سايبانى آنجا درست كند و از آن به بعد همه متوجه شدند كه قبر على عليه السلام آنجاست و به زيارت قبر مولايشان مىآمدند.
همراه جنازه عده كمى بودند؛ فقط اولاد حضرت بودند و چند نفر از اصحاب خاص. يكى از آنها مردى است به نام صعصعة بن صوحان . او از آن دوستان مصفّا و پاكدل اميرالمؤمنين است و سخنور و خطيب هم هست و در حضور اميرالمؤمنين سخنوريها كرده است. همينكه على عليه السلام را دفن كردند، در حالى كه حزن و غيظ و خشم فوق العادهاى در همه [به وجود آمده ]و بغضْ گلوى همه را فشار مىدهد و يا گريه مىكنند، يكمرتبه اين صعصعه در حالى كه قلبش در يك فشار سختى بود، يك مشت خاك از قبر على عليه السلام برداشت و بر سر خود پاشيد و بعد دستش را روى قلبش گذاشت و آن وقت شروع كرد به سخن گفتن با على عليه السلام:
السَّلامُ عَلَيْكَ يا اميرَالْمُؤْمِنينَ، لَقَدْ عِشْتَ سَعيداً وَ مِتَّ سَعيداً تو چقدر سعادتمند زندگى كردى و چه سعادتمند از دنيا رفتى! تولد تو در خانه خدا بود و در خانه خدا هم شهيد شدى (از خانه خدا تا خانه خدا). على جان! تو چقدر بزرگ بودى و چقدر اين مردم كوچك بودند. به خدا قسم اگر مردم برنامه تو را اجرا كرده بودند لَاكَلوا مِنْ فَوْقِهِمْ وَ مِنْ تَحْتِ ارْجُلِهِمْ نعمتها از بالا و پايين براى آنها مىجوشيد و نعمتهاى مادى و معنوى به آنها مىرسيد. ولى افسوس كه مردم قدر تو را ندانستند و بجاى آنكه از دستورهاى عالى تو پيروى كنند، چه خونها به دل تو كردند و آخر تو را با اين حال و با فرق شكافته روانه قبر و خاك كردند.
و لا حول و لا قوّة الّا باللَّه العلىّ العظيم