انسان کامل

استاد شهید مرتضی مطهری رحمه الله علیه

- ۵ -


5 - اجمال نظريات مكاتب مختلف درباره انسان كامل‏

هُوَ الَّذى بَعَثَ فِى الْامّيّينَ رَسولًا مِنْهُمْ يَتْلوا عَلَيْهِمْ اياتِهِ وَ يُزَكّيهِمْ وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ انْ كانوا مِنْ قَبْلُ لَفى ضَلالٍ مُبينٍ .

هر صاحب مكتبى كه مكتبى براى بشريت آورده است، نظريه‏اى درباره كمال انسان و يا انسان كامل دارد. در آن چيزى كه به نام اخلاق ناميده مى‏شود گفته مى‏شود اگر انسان داراى آن خصلتها باشد، به مقام عالى انسانيت نائل شده است و اين خود تعبير ديگرى از انسان والا، انسان برتر يا انسان كامل است‏

مكتب عقل‏

به‏طور كلى نظريات صاحبان مكاتب مختلف درباره انسان كامل در چند نظريه اساسى خلاصه مى‏شود. يك نظر، نظر عقليون يا اصحاب عقل است؛ يعنى نظر كسانى كه به انسان بيشتر از زاويه عقل مى‏نگريسته‏اند و گوهر انسان را همان عقل او مى‏دانسته‏اند و نه چيز ديگر. عقل هم يعنى قوّه تفكر و قوّه انديشيدن. فلاسفه قديم و از آن جمله برخى فلاسفه قديم خودمان نظير بوعلى سينا اين‏طور فكر مى‏كرده‏اند. آنها مدعى بوده‏اند كه انسان كامل يعنى انسان حكيم، و كمال انسان در حكمت انسان است.

مقصود آنها از حكمت چيست؟ آيا همان چيزى است كه ما امروز علم مى‏گوييم؟ نه، مقصودشان از حكمت- البته حكمت نظرى نه عملى- دريافت كلى صحيح از مجموع هستى است كه غير از علم است، زيرا علم دريافتى است از بخشى از هستى. براى اينكه فرق فلسفه و علم روشن شود، اين مطلب را توضيح مى‏دهم.

مثلًا اگر شما مى‏خواهيد درباره شهر تهران اطلاع پيدا كنيد، به دوگونه مى‏توانيد اين اطلاع را كسب كنيد: يكى اطلاع كلى و عمومى اما مبهم، و ديگر اطلاع جزئى ولى مشخص. گاهى اطلاع شما درباره تهران مانند اطلاع يك مهندس شهردارى است كه اگر به او بگويند نقشه كلى شهر تهران را بكش، مى‏تواند چنين نقشه‏اى را بكشد و در آن خيابانها و ميدانها و پاركها را به‏طور كلى روى صفحه كاغذ به شما نشان دهد، مثلًا اينجا نياوران و آنجا تجريش و آن طرف شاه عبدالعظيم است.

اطلاعى از عموم و از سراپاى تهران به شما مى‏دهد، اما همه‏اش مبهم است. او از همه تهران به شما اطلاعاتى داده است، اندام تهران را براى شما كشيده است، ولى اگر شما بخواهيد خانه خود را در آن نقشه پيدا كنيد نمى‏توانيد، خود آن مهندس هم از آن اطلاعى ندارد.

ولى يك نفر ممكن است اساساً نداند طول و عرض تهران چقدر است، چند تا ميدان و خيابان دارد، نقاط مشخص تهران چيست، چند تپه در وسط اين شهر قرار دارد. اما اگر درباره يك محله معين و خاص از او بپرسيد، تمام جزئيات آن را مى‏داند كه اين محله چند كوچه دارد و اين كوچه‏ها به چه شكل به يكديگر راه دارند و در هر كوچه چند خانه وجود دارد، و حتى رنگ در خانه‏هاى اين محله را مى‏داند.

اگر از آن كسى كه اطلاعش مختص به مجموع شهر است راجع به اين كوچه بپرسيد، كوچكترين اطلاعى ندارد و اگر از كسى كه اطلاعش راجع به اين كوچه و محله است راجع به اندام شهر تهران بپرسيد، اطلاعى ندارد. فيلسوف به آن كسى مى‏گويند كه اندام هستى را در مجموع مطالعه مى‏كند؛ مى‏خواهد رأس هستى را پيدا كند، اول و آخر هستى را بيابد و مراتب هستى و قوانين كلى آن را دريابد. اما همين فيلسوف درباره فلان گياه يا حيوان يا سنگ و يا زمين و خورشيد هيچ اطلاعى ندارد. حكمت از نظر فيلسوف يعنى اطلاع كلى از سراسر هستى و از مجموع اندام عالم به طورى كه در آينه ذهن حكيم، سراسر هستى و اندام عالم منعكس شود؛ يعنى همه هستى- ولى به صورت مبهم- در عقل حكيم مشخص شده باشد.

مى‏گفتند كمال نفس انسان به اين است كه مجموع اندام عالم- نه يك جزء بالخصوص و بى‏اطلاع از جاى ديگر- در ذهن او منعكس شود. اين را به اين تعبير مى‏گفتند: صَيْرورَةُ الْانْسانِ عالَماً عَقْلِيّاً مُضاهِياً لِلْعالَمِ الْعَيْنىِّ گرديدن و شدن انسان، جهانى عقلانى مشابه با جهان عينى؛ يعنى انسان خودش يك جهان در برابر آن جهان بشود؛ ولى آن جهان، جهان عينى است و اين جهان، جهانى عقلانى و فكرى‏

هر آن كس ز دانش برد توشه‏اى جهانى است بنشسته در گوشه‏اى

اين بيت، همين مطلب را مى‏گويد.

انسان كامل به عقيده فلاسفه انسانى است كه عقلش به كمال رسيده است، به اين معنا كه نقش اندام هستى در ذهنش پيدا شده است. ولى با چه [به اينجا رسيده است؟ ]با قدم فكر، با قدم استدلال و برهان و با قدم منطق حركت كرده تا به اينجا رسيده است.

ولى فلاسفه تنها به اين قناعت نمى‏كردند، مى‏گفتند دو حكمت وجود دارد:

حكمت نظرى (يعنى شناخت عالم به اين صورتى كه عرض كردم) و حكمت عملى.

حكمت عملى چيست ؟ تسلط كامل عقل انسان بر همه غرايز و همه قوا و نيروهاى وجود خود . آنوقت مى‏گويند: اگر شما در حكمت نظرى، عالم را با فكر و استدلال- آن‏طور كه گفتيم- درك كنيد و در حكمت عملى، عقل خودتان را بر نفستان مسلط كنيد به طورى كه نفس و قواى نفسانى تابع عقل باشند، شما يك انسان كامل هستيد. اين مكتب، مكتب عقل و مكتب حكمت است. در جلسات بعد به تفصيل نظر اسلام را درباره هريك از اين نظريات خواهم گفت. عجالتاً مكتبها را توضيح دهم تا بعد به نظر اسلام برسم‏

مكتب عشق‏

مكتب ديگر در باب انسان كامل ، مكتب عشق است. مكتب عشق كه همان مكتب عرفان است، كمال انسان را در عشق- كه مقصود، عشق به ذات حق است- و در آنچه كه عشقْ انسان را به آن مى‏رساند، مى‏داند. برخلاف مكتب عقل كه مكتب حركت نيست و مكتب فكر است ، اين مكتب مكتب حركت است اما حركتى صعودى و عمودى، نه حركت افقى . در ابتدا كه انسان مى‏خواهد به كمال برسد حركتش بايد صعودى و عمودى باشد؛ يعنى حركت به سوى خدا، پرواز به سوى خدا.

اينها معتقدند كه سخن، سخن فكر و عقل و استدلال نيست، سخن روح انسان است. به عقيده اينها روح انسان واقعاً به حركت معنوى حركت مى‏كند تا آنجا كه به خدا مى‏رسد. همين جاست كه جنجال بپا شده است كه انسان به خدا مى‏رسد يعنى چه؟ ولى آنها حرف خودشان را در جاى خود، خوب گفته‏اند. مكتب عشق اساساً مكتب عقل را تحقير مى‏كند.

يكى از فصول و بخشهاى بسيار عالى ادبيات ما بخش مناظره عقل و عشق است . چون كسانى كه وارد اين بحث شده‏اند اغلب خودشان اهل عرفان بوده‏اند، هميشه عشق را بر عقل پيروز كرده‏اند.

مكتب عشق براى رسيدن انسان به كمال، عقل را كافى نمى‏داند، مى‏گويد: عقل، جزئى از وجود انسان است نه اينكه تمام ذات انسان عقل او باشد . عقل مثل چشم يك ابزار است. ذات و جوهر انسان كه عقل نيست. ذات و جوهر انسان، روح است و روح از عالم عشق است و جوهرى است كه در آن جز حركت به سوى حق چيز ديگرى نيست. اين است كه عقل در اين مكتب تحقير مى‏شود. حافظ گاهى اين مطلب را با تعبيرات عجيبى مى‏گويد:

بهاى باده چون لعل چيست، جوهر عقل بيا كه سود كسى برد كاين تجارت كرد

عرفا هميشه مستى را- به آن معنا كه خود مى‏گويند- بر عقل ترجيح مى‏دهند.

آنها حرفهاى خاصى دارند. توحيد نزد آنها معنى ديگرى دارد. توحيد آنها وحدت وجود است، توحيدى است كه اگر انسان به آنجا برسد همه چيز شكل [حرفى و غيراصيل ]پيدا مى‏كند. در اين مكتب، انسان كامل در آخر عين خدا مى‏شود؛ اصلًا انسان كامل حقيقى خودِ خداست و هر انسانى كه انسان كامل مى‏شود، از خودش فانى مى‏شود و به خدا مى‏رسد. راجع به اين مكتب هم در جاى خود صحبت مى‏كنيم‏

مكتب قدرت‏

مكتب ديگرى در باب انسان كامل وجود دارد كه نه بر عقل تكيه دارد و نه بر عشق، فقط بر قدرت تكيه دارد. انسان كامل يعنى انسان مقتدر، و كمال يعنى قدرت (به هر معنى كه قدرت را در نظر بگيريد)، يعنى اقتدار، زور.

در يونان قديم گروهى بودند كه اينها را سوفسطائيان مى‏گويند. اينها در كمال صراحت اين مطلب را بيان كرده‏اند كه اصلًا حق يعنى زور؛ هرجا كه زور و قدرت هست، حق هم هست؛ حق همان قدرت است و ضعف مساوى است با بى‏حقى و ناحقى. براى آنها اساساً عدالت و ظلم معنى و مفهوم ندارد و لهذا مى‏گويند: حق زور؛ يعنى حقِ ناشى از زور، به اين معنا كه هر حقى ناشى از زور است. اينها معتقدند كه انسان تمام تلاشش بايد براى كسب زور و قوّت و قدرت باشد و بس، و انسان هيچ قيد و حدى هم نبايد براى قدرت خود قائل شود.

اين مكتب را در يكى دو قرن اخير نيچه فيلسوف معروف آلمانى احيا و دنبال كرد و در كمال صراحت اين مكتب را بيان كرد. از نظر اينها، اينكه مى‏گويند: راستى خوب است، درستى خوب است، امانتدارى خوب است، احسان خوب است، نيكى خوب است، همه حرفهاى مفت و چرند است. اينكه هركه ضعيف بود، زير بازويش را بگير يعنى چه؟ يك لگد هم به او بزن. او گناهى از اين بالاتر ندارد كه ضعيف است. حال كه ضعيف است، تو هم سنگى روى سرش بينداز. نيچه- كه خودش يك آدم ضد خدا و ضد دين است- معتقد است كه دين را ضعفا اختراع كرده‏اند، درست برعكس نظريه كارل ماركس كه مى‏گويد: دين را اقويا اختراع كرده‏اند براى اينكه ضعفا را اسير خودشان نگه دارند. نيچه مى‏گويد: دين را ضعفا اختراع كرده‏اند براى اينكه قدرت اقويا را محدود كنند، و خيانتى كه- به عقيده او- دين به بشر كرده است اين است كه مفاهيمى همچون بخشش، جود، رحم، مروّت، انسانيت، خوبى، عدالت و امثال اينها را بين مردم پخش كرده و بعد اقويا گول خورده‏اند و به خاطر عدالت و جود و مروّت و انسانيت مجبور شده‏اند كمى از قدرت خود بكاهند.

نيچه مى‏گويد: اديان گفته‏اند مجاهده با نفس؛ چرا مجاهده با نفس؟ بگوييد پروريدن نفس، نفس پرورى. اديان گفته‏اند مساوات، مى‏گويد: مساوات چرند است، مساوات يعنى چه؟ هميشه بايد يك عده زبردست باشند و يك عده زيردست. زيردست‏ها جانشان در بيايد و براى زبردست‏ها كار كنند، تا آنها رشد كنند و گنده شوند و مرد برتر از ميان آنها پيدا شود. اديان گفته‏اند تساوى حقوق زن و مرد، مى‏گويد: اين هم حرف مزخرفى است؛ مرد جنس برتر و قويتر است و زن براى خدمت به مرد خلق شده و هيچ هدف ديگرى در كار نيست؛ تساوى حقوق زن و مرد هم غلط است.

اين مكتب اساساً انسان برتر و والا و انسان كامل را مساوى با انسان مقتدر و انسان زورمند مى‏داند و كمال را مساوى با قوّت و قدرت‏

آيا زندگى تنازع بقاست؟

از همين قبيل حرفها كم و بيش در بين ما- ندانسته و به‏طور ناخودآگاه- رواج پيدا كرده است، مثلًا مى‏گوييم: زندگى تنازع بقاست. نه، زندگى تنازع بقا نيست. تنازع بقا به معنى دفاع از خود، حق است.

حتى بعضى از علماى اسلامى مثل فريد وجدى گفته‏اند كه جنگ در ميان بشر يك ضرورت است و تا بشر هست جنگ بايد باشد. جنگ، ناموسى در زندگى بشر است. و معتقد شده‏اند كه قرآن هم اين مطلب را تأييد كرده است آنجا كه مى‏فرمايد:

وَ لَوْ لا دَفْعُ اللَّهِ النّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لَهُدِّمَتْ صَوامِعُ وَ بِيَعٌ وَ صَلَواتٌ وَ مَساجِدُ يُذْكَرُ فيهَا اسْمُ اللَّهِ كَثيراً .

يا در جاى ديگر مى‏فرمايد: لَوْ لا دَفْعُ اللَّهِ النّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لَفَسَدَتِ الْارْضُ .

گفته‏اند قرآن در اينجا صريحاً جنگ را يك امر مشروع بيان مى‏كند، مى‏گويد: اگر نبود كه خدا به وسيله بعضى از انسانها جلو بعضى از انسانهاى ديگر را مى‏گيرد، زمين تباه شده بود؛ اگر نبود كه خدا به وسيله انسانهايى جلو فساد انسانهاى ديگر را مى‏گيرد، معبد و صومعه و كنيسه‏اى نبود، مسجدى نبود.

ولى اينها اين آيه قرآن را اشتباه فهميده‏اند. اين آيه در قرآن مسئله دفاع را طرح مى‏كند و در مقابل مسيحيت حرف مى‏زند. قرآن در جواب آن پاپ يا كشيش مسيحى كه مى‏گويد جنگ مطلقاً محكوم است و ما صلح كل هستيم، مى‏گويد جنگ محكوم است، اما جنگى كه تجاوز باشد نه جنگى كه دفاع از حق و حقيقت است. آقاى كشيش! اگر جنگِ دفاعى نبود، جنابعالى هم نمى‏توانستى به كليسا بروى و عبادت كنى، آن مؤمن مسجدى هم نمى‏توانست در مسجد عبادت كند.

عبادت آن مؤمن مسجدى كه در مسجد عبادت مى‏كند، مرهون دليرى آن سربازى است كه دارد از حق و حقيقت دفاع مى‏كند. آقاى مسيحى! تو هم كه در كليسا به خيال خودت عبادت مى‏كنى، بايد ممنون آن سرباز باشى.

بنابراين مانعى ندارد كه انسان به مرحله‏اى از كمال و تربيت برسد كه اساساً متجاوزى وجود نداشته باشد، جنگ مشروعى هم وجود نداشته باشد

بنابراين، اينكه مى‏گويند زندگى تنازع بقاست به اين معنا كه لازمه زندگى جنگ و تنازع است، حرف درستى نيست.

مطلبى مى‏خواهم بگويم [كه شايد براى برخى ناراحت كننده باشد، چون ]بعضى از جوانان از شنيدن چيزى كه برخلاف ميلشان باشد ناراحت مى‏شوند.

جمله‏اى به امام حسين عليه السلام منسوب شده است كه نه معنايش درست است و نه در هيچ كتابى گفته شده كه اين جمله از امام حسين عليه السلام است و چهل، پنجاه سال هم بيشتر نيست كه در دهانها افتاده است. مى‏گويند امام حسين عليه السلام فرموده است:

انَّ الْحَياةَ عَقيدَةٌ وَ جِهادٌ حيات يعنى داشتن يك عقيده و در راه آن عقيده جهاد كردن.

نه، اين با فكر فرنگيها جور در مى‏آيد كه مى‏گويند انسان بايد يك عقيده‏اى داشته باشد و در راه آن عقيده بجنگد. قرآن از حق سخن به ميان مى‏آورد. حيات از نظر قرآن يعنى حق پرستى و جهاد در راه حق، نه عقيده و جهاد در راه عقيده. عقيده ممكن است حق باشد و ممكن است باطل باشد. عقيده انعقاد است. هزاران انعقاد در ذهن انسان پيدا مى‏شود. اين، مكتب ديگرى [غير از اسلام ]است كه مى‏گويد انسان بايد بالاخره يك عقيده و آرمان و ايده‏اى داشته باشد و بايد در راه آن آرمان هم جهاد و كوشش كند. حال آن عقيده چيست؟ مى‏گويند هرچه مى‏خواهد باشد.

قرآن حرفهايش خيلى حساب شده است؛ هميشه مى‏گويد حق و جهاد در راه حق، نمى‏گويد عقيده و جهاد در راه عقيده. مى‏گويد اول عقيده‏ات را بايد اصلاح كنى.

بسا هست كه اولين جهاد تو جهاد با خود عقيده‏ات است. اول بايد با عقيده‏ات جهاد كنى و عقيده درست و صحيح و حق را به دست بياورى. بعد كه حق را كشف كردى، بايد در راه حق جهاد كنى به هر حال اين حرفها كه اساساً انسان كامل مساوى است با انسان قدرتمند و زورمند، پايه‏اش روى همان اصل تنازع بقاست كه در فلسفه داروين روى آن تكيه كرده و گفته‏اند كه حيات تنازع بقاست و حيوانات هميشه در حال تنازع بقا هستند.

مى‏گوييم اگر حيوانات و غير انسان هم اينچنين هستند، ما نمى‏توانيم انسان را در اين جهت همرديف حيوانات بدانيم و بگوييم حيات انسان هم جز جنگِ براى بقا نيست. آخر، معنى اين حرف اين است كه تعاون بقا چيزى نيست. پس اين صميميتها، وحدتها، تعاونها، همكاريها و محبتها در ميان افراد بشر چيست؟ مى‏گويند: اشتباه كردى! تعاون را تنازع تحميل كرده است؛ در پشت همين تعاونها، صميميتها و دوستيها تنازع است. مى‏گوييم: چطور؟ مى‏گويند: اصل در زندگى انسان جنگ است ولى وقتى انسانها در مقابل دشمن بزرگتر قرار مى‏گيرند، آن دشمن بزرگتر دوستى را به اينها تحميل مى‏كند. اين دوستيها در واقع دوستى نيست، صميميت نيست، حقيقت نيست و نمى‏تواند حقيقت داشته باشد. اينها همكارى است براى مقابله با دشمن بزرگتر . براى مقابله با دشمن بزرگتر است كه تعاونها و صميميتها پيدا مى‏شود. همين دشمن را بردار، مى‏بينى جمعى كه همه با يكديگر دوست بودند فوراً دوشقّه مى‏شوند و انشعاب پيدا مى‏كنند و تبديل به دو دشمن مى‏شوند. اگر باز يك دسته از بين بروند و دسته ديگر باقى بمانند، همينها دوباره تجزيه مى‏شوند و آنقدر تجزيه مى‏شوند كه فقط دو نفر باقى بمانند. وقتى ايندو باقى ماندند و سومى در مقابلشان نبود، همين دوتا با يكديگر مى‏جنگند. از نظر اينها تمام دوستيها، صلحها، صفاها، صميميتها، انسانيتها، يگانگيها و اتحادها را دشمنيها به بشر تحميل مى‏كند. پس در نظر اينها اصل، تنازع است و تعاون، مولود تنازع است، بچه تنازع است، فرع بر تنازع است‏

مكتب ضعف‏

همان‏طور كه مكتب عقل نقطه مقابلى داشت كه منكر آن بود و مكتب عشق هم نقطه مقابلى داشت كه يك عده اساساً اين حرفها را از خيالات و اوهام مى‏دانستند، مكتب قدرت هم نقطه مقابل دارد. بعضى در حد افراط، قدرت را تحقير كرده‏اند و اساساً كمال انسان را در ضعف او دانسته‏اند. از نظر اينها انسان كامل يعنى انسانى كه قدرت ندارد، زيرا اگر قدرت داشته باشد تجاوز مى‏كند. سعدى خودمان در يك رباعى چنين اشتباه بزرگى كرده است، مى‏گويد:

من آن مورم كه در پايم بمالند نه زنبورم كه از نيشم بنالند

مى‏گويد من آن مورچه‏اى هستم كه زير پا لگدم مى‏كنند، زنبور نيستم كه نيش بزنم و از نيشم ناله كنند

كجا خود شكر اين نعمت گزارم كه زور مردم آزارى ندارم

نه آقاى سعدى! مگر امر داير است كه انسان يا بايد مور باشد و يا زنبور كه مى‏گويى من از ميان مور بودن يا زنبور بودن، مور بودن را انتخاب مى‏كنم؟ تو نه مور باش كه زير دست و پا له شوى و نه زنبور باش كه به كسى نيش بزنى. سعدى اين‏طور بايد مى‏گفت:

نه آن مورم كه در پايم بمالند نه زنبورم كه از نيشم بنالند
چگونه شكر اين نعمت گزارم كه دارم زور و آزارى ندارم

اگر آدم زور داشته باشد و آزارى نداشته باشد، جاى شكر دارد و الّا اگر زور نداشته باشد و آزار هم نداشته باشد، مثل اين مى‏شود كه شاخ ندارد و شاخ هم نمى‏زند. اگر شاخ داشتى و شاخ نزدى، آن وقت هنر كرده‏اى.

سعدى در جاى ديگر مى‏گويد:

بديدم عابدى در كوهسارى قناعت كرده از دنيا به غارى
چرا گفتم به شهر اندر نيايى كه بارى، بند از دل برگشايى

عابدى را كه به كوهى پناه برده و آنجا مشغول عبادت است، توصيف و تمجيد مى‏كند. مى‏گويد: من به او گفتم كه تو چرا به شهر نمى‏آيى كه به مردم خدمت كنى؟

عابد يك عذرى مى‏آورد. سعدى هم سكوت مى‏كند، مثل اينكه عذر عابد را قبول كرده است. مى‏گويد:

بگفت آنجا پرى رويان نغزند چو گِل بسيار شد پيلان بلغزند

پرى رويان نغز در شهر هستند؛ اگر چشمم به آنها بيفتد، اختيار خودم را ندارم و نمى‏توام خودم را ضبط كنم، آمده‏ام خودم را در دامن غار حبس كرده‏ام ماشاء اللَّه به اين كمال! آدم برود خودش را يك جا حبس كند [كه به كمال برسد؟ ]اين كه كمال نشد. آقاى سعدى! قرآن احسن القصص را براى شما نقل كرده است. احسن القصص قرآن داستان يوسف است. داستان يوسف داستان انَّهُ مَنْ يَتَّقِ وَ يَصْبِرْ

است؛ يعنى قرآن مى‏گويد: تو هم يوسف باش. تمام امكانات و شرايط براى كامجويى فراهم شده و حتى راه فرار بسته است ولى در عين حال، عفت خود را حفظ مى‏كند و درهاى بسته را به روى خود باز مى‏كند. يوسف جوانى عزب و بدون زن و در نهايت درجه زيبايى است. بجاى اينكه او سراغ زنها برود، زنها سراغ او مى‏آيند. روزى نيست كه صدها نامه و پيغام براى او نيايد و از همه بالاتر اينكه متشخّص ترين زنان مصر عاشقِ صددرصد عاشق او شده است؛ شرايط را فراهم كرده و خطر جانى براى او ايجاد كرده كه يا كام مى‏دهى و يا تو را به كشتن خواهم داد و خون تو را خواهم ريخت. اما يوسف چه مى‏كند؟ دست به سوى خدا برمى‏دارد و مى‏گويد: رَبِّ السِّجْنُ احَبُّ الَىَّ مِمّا يَدْعونَنى الَيْهِ

پروردگارا! زندان براى من از آنچه اين زنها مرا به سوى آن دعوت مى‏كنند بهتر است؛ خدايا مرا به زندان بفرست ولى به چنگال اين زنها گرفتار مكن؛ امكان و قدرت اعمال شهوت دارم، ولى نمى‏كنم. قرآن اين‏طور تعليم مى‏دهد.

بنابراين، كمال انسان در ضعف انسان نيست، گرچه گاهى در ادبيات ما از اين نوع حرفها ديده مى‏شود كه كمال انسان را در ضعف انسان معرفى مى‏كنند. حتى باباطاهر در يكى از اشعار خودش همين را مى‏گويد:

ز دست ديده و دل هر دو فرياد هرآنچه ديده بيند دل كند ياد

تا اينجا درست است، ولى بعد مى‏گويد:

بسازم خنجرى نيشش ز فولاد زنم بر ديده تا دل گردد آزاد

هرچه مى‏بينم، دلم مى‏خواهد. براى اينكه دل را راحت كنم، يك خنجر مى‏خواهم كه با آن خود را كور كنم تا دلم راحت شود. خوب، يك چيزهايى را هم مى‏شنوى و باز دلت مى‏خواهد. پس يك خنجر هم بايد در گوشهايت فرو كنى! اخته هم كه قطعاً بايد بشوى تا خودت را راحتِ راحت كرده باشى! بعد مى‏شوى شير بى‏دم و سر و اشكمى كه مولوى در مثنوى نقل مى‏كند . عجب انسان كاملى باباطاهر درست كرده! انسان كامل باباطاهر، ديگر خيلى عالى مى‏شود! انسانى كه نه دست دارد، نه پا دارد، نه چشم دارد، نه گوش دارد و هيچ چيز ديگرى هم ندارد!

ما از اين نوع دستورالعمل‏ها و اخلاقهاى ضعيف پرور و دنى پرور در گوشه و كنار ادبيات خودمان زياد داريم، ولى بايد توجه داشته باشيم كه بشر اشتباه مى‏كند و هميشه در حال افراط و تفريط است. از اينجا انسان مى‏فهمد كه واقعاً اسلام نمى‏تواند جز از ناحيه خدا باشد. اگر آدم سقراط باشد يك گوشه را مى‏گيرد و اشتباه مى‏كند، افلاطون يك گوشه را مى‏گيرد و اشتباه مى‏كند، بوعلى سينا يك گوشه را مى‏گيرد، محيى الدين عربى و مولوى يك گوشه را مى‏گيرند، نيچه يك گوشه را مى‏گيرد، كارل ماركس يك گوشه ديگر را مى‏گيرد، ژان پل سارتر يك گوشه ديگر را مى‏گيرد. آنوقت چطور مى‏تواند پيغمبر يك بشر باشد و اين گونه مكتبش جامع و عالى و مترقى باشد؟! گويى اينها همه يك عده بچه هستند، حرفهايشان را زده‏اند و در نهايت امر يك معلم حرف خود را مى‏گويد، آنهم چقدر راقى و عالى!

مكتب محبت (مكتب معرفت)

مكتب ديگرى در مورد انسان كامل وجود دارد كه آن را، هم مى‏توان مكتب محبت ناميد و هم مكتب معرفت به معناى معرفة النفس.

از چند هزار سال پيش در شرق آسيا افكار و انديشه‏هاى بسيار بلندى وجود داشته كه الآن هم كتابهاى بسيار قديمى هندى- كه به فارسى هم ترجمه شده- وجود دارد، مثل اوپانيشادها كه فوق العاده عالى است.

استاد بزرگوار ما علامه طباطبايى- سلّمه اللَّه تعالى- وقتى در چندين سال پيش براى اولين بار اوپانيشادها را خوانده بودند، خيلى اعجاب داشتند و مى‏گفتند كه مطالب بسيار بسيار بلندى در اين كتابها هست كه كمتر مورد توجه است.

در اين مكتب، محور همه كمالات انسان خودشناسى است. اين مكتب مى‏گويد:

خودت را بشناس. البته خودت را بشناس را سقراط هم گفته است و همه پيغمبران هم گفته‏اند. پيغمبر اسلام هم فرموده است كه: مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ عَرَفَ رَبَّهُ. ولى در اين مكتب فقط روى همين نكته تكيه شده است كه خودت را بشناس.

كتابى ترجمه شده است كه حاوى تعدادى از مقالات و نامه‏هاى گاندى است به نام اين است مذهب من كه به نظر من كتاب خوبى است. گاندى در اين كتاب مى‏گويد: من از مطالعه اوپانيشادها به سه اصل پى بردم كه اين سه اصل براى من يك عمر دستورالعمل زندگى بود. اولين اصلى كه گاندى ذكر مى‏كند اين است: تنها يك حقيقت در عالم وجود دارد و آن شناختن نفس است ، خودت را بشناس! گاندى بر اساس همين مطلب، به قدرى زيبا به دنياى فرنگ حمله مى‏كند [آنجا كه ]مى‏گويد: فرنگى دنيا را شناخته و خودش را نشناخته و چون خودش را نشناخته، هم خودش را بدبخت كرده است و هم دنيا را و عجيب در اينجا داد سخن مى‏دهد و سخنش فوق العاده عالى است.

اصل دوم: هركه خود را شناخت، خدا را هم مى‏شناسد و ديگران را هم مى‏شناسد.

اصل سوم: فقط يك نيرو و يك آزادى و يك عدالت وجود دارد و آن نيروى تسلط بر خويشتن است. هركس بر خويشتن مسلط شد، بر اشياء ديگر مسلط مى‏شود و درست هم مسلط مى‏شود. و تنها در دنيا يك نيكى وجود دارد و آن دوست داشتن ديگران مانند دوست داشتن خويش است و به عبارت ديگر ديگران را بايد مانند خود انگاريم.

اينها مقصودشان از معرفت همان معرفة النفس (شناختن خود) است. مى‏دانيد در فلسفه هندى مسئله مراقبه و در خود فرو رفتن مطرح است . اساس فلسفه هندى بر شناختن نفس و مراقبه و طرد خاطرات و كشف حقيقتِ خود است و از شناختن خود، محبت پيدا مى‏شود.

پس انسان كامل در اين مكتب يعنى انسانى كه خود را بشناسد كه اگر خود را شناخت، بر خود مسلط مى‏شود و بعد كه بر خود مسلط شد، نسبت به ديگران محبت پيدا مى‏كند. حال مى‏خواهيد اسم اين مكتب را مكتب معرفت بگذاريد و يا مكتب محبت

دو مكتب ديگر

در دو سه قرن اخير يك سلسله مكتبهاى ديگر پيدا شده است كه اينها بيشتر به جنبه‏هاى اجتماعى گرايش پيدا كرده‏اند نه به جنبه‏هاى فردى. يكى انسان كامل را انسان بى‏طبقه مى‏داند؛ معتقد است كه اگر انسانى در طبقه‏اى باشد- مخصوصاً در طبقه‏هاى عاليتر- هميشه يك انسان معيوب است و بلكه در جامعه طبقاتى هيچ وقت انسانِ درست و سالم وجود ندارد. اين مكتب به انسان كامل ايده آل هم چندان معتقد نيست، چون براى انسان مقام زيادى قائل نيست. انسان كامل از نظر اين مكتب يعنى انسان بى‏طبقه، انسانى كه هميشه با انسانهاى ديگر در وضعى مساوى زندگى كند.

بعضى ديگر بيشتر روى مسئله آزادى و آگاهى انسان- كه منظورشان از آگاهى، بيشتر آگاهيهاى اجتماعى است- تكيه كرده‏اند. مكتب اگزيستانسياليسم تكيه‏اش بيشتر روى آزادى و آگاهى و مسئوليتهاى اجتماعى است. از ديدگاه اين مكتب، انسان كامل يعنى انسان آزاد، انسان آگاه، انسان متعهد، انسان مسئول، و لازمه آزادى حالت پرخاشگرى و عصيانگرى است‏

مكتب برخوردارى‏

در اين ميان مى‏توان گفت مكتب ديگرى هم وجود دارد و آن مكتب برخوردارى است كه به مكتب قدرت خيلى نزديك است. مى‏گويند: اينكه بايد انسان كامل، حكيم باشد، انسان كامل به خدا برسد و چنين و چنان باشد، همه حرف است و فلسفه بافى. اگر مى‏خواهى به كمال انسانى خودت برسى، كوشش كن كه برخوردار باشى. هرچه از مواهب خلقت، بيشتر برخوردار باشى كاملتر هستى. اصلًا انسان كامل يعنى انسان برخوردار. لهذا كسانى كه كمال انسان را به علم مى‏دانند (نه به حكمت) و علم را هم عبارت از شناخت طبيعت مى‏دانند و شناخت طبيعت را هم براى تسلط بر طبيعت و براى اينكه طبيعت در خدمت انسان قرار گيرد و انسان از آن بهره برد، در آخر، حرفشان به اين برمى‏گردد كه ارزش علم براى انسان يك ارزش وسيله‏اى است نه ارزش ذاتى. علم براى انسان از اين جهت خوب است كه وسيله تسلط انسان بر طبيعت است و طبيعت را مسخَّر انسان قرار مى‏دهد و در نتيجه انسان بهتر از طبيعت بهره‏مند و مستفيض و برخوردار مى‏شود. پس اگر مى‏خواهيد انسانها را به كمال برسانيد، بايد كوشش كنيد آنها را به برخوردارى از طبيعت برسانيد، و كمالى هم غير از برخوردارى از طبيعت وجود ندارد و اينكه براى علم ارزش ذاتى و كمال ذاتى و اين همه قداستها قائل شده‏اند، همه حرف است. علم يك ابزار بيشتر نيست، علم براى بشر نظير شاخ است براى گاو، نظير دندان است براى شير.

اينها يك سلسله نظريات است كه نظر اسلام را درباره هريك به تفصيل بيان خواهم كرد كه اسلام براى عقل چقدر ارزش قائل است، براى آنچه آنها عشق مى‏نامند چقدر ارزش قائل است و براى قدرت، مسئوليتهاى اجتماعى و جامعه بى طبقه چقدر ارزش قائل است. هركدام از اينها داستان مفصلى دارد

طرز مواجهه با مرگ‏

شك نداريم يكى از مظاهر كمال انسان طرز مواجهه او با مرگ است، چون ترس از مرگ يك نقطه ضعف بزرگ در انسان است و بسيارى از بدبختيهاى بشر ناشى از ترس از مرگ است، مانند تن به پستيها و دنائتها دادن و هزاران بدبختى ديگر. اگر كسى از مرگ نترسد، سراسر زندگيش عوض مى‏شود و انسانهاى خيلى بزرگ آن انسانهايى هستند كه در مواجهه با مرگ، در نهايت شهامت و بلكه بالاتر از شهامت با لبخند و خوشرويى به سراغ مرگ رفته‏اند . اگر مرگ در راه انجام مسئوليت فرا رسد، براى انسان سعادت است: انّى لا ارَى الْمَوْتَ الّا سَعادَةً وَ لَاالْحَياةَ مَعَ الظّالِمينَ الّا بَرَماً . مواجهه با مرگ به اين شكل را كسى نمى‏تواند ادعا كند جز اولياى حق، آنها كه مرگ برايشان جز انتقال از خانه‏اى به خانه ديگر و يا به تعبير امام حسين عليه السلام جز عبور از روى يك پل چيز ديگرى نيست. امام حسين عليه السلام صبح عاشورا به اصحابش فرمود: مَا الْمَوْتُ الّا قَنْطَرَةٌ تَعْبُرُ بِكُمْ عَنِ الْبُؤْسِ وَ الضَّرّاءِ الَى الْجَنانِ

مرگ جز يك پل كه از رويش مى‏گذريد، چيز ديگرى نيست. اصحاب من! ما يك پلى پيش رو داريم كه بايد از روى آن عبور كنيم. اين پل نامش مرگ است. از اين پل كه رد شديم، ديگر رسيده‏ايم به آنجا كه قابل تصور نيست. لحظه به لحظه كه مرگ نزديكتر مى‏شود، چهره اباعبداللَّه خندان‏تر و متبسّم‏تر مى‏شود.

يكى از كسانى كه همراه عمر سعد و وقايع نگار قضايا بود، در لحظات آخر حيات امام حسين عليه السلام- كه ديگر جنگها تمام شده بود و ايشان در همان گودال قتلگاه، بى حال افتاده بودند- براى اينكه ثوابى كرده باشد رفت نزد عمر سعد و گفت: اجازه بده من يك جرعه آب براى حسين بن على ببرم، چون او به هرحال رفتنى است؛ اين آب را بخورد يا نخورد، براى تو تأثيرى ندارد. عمر سعد اجازه داد.

ولى وقتى اين مرد رفت، آن لعين ازل و ابد (شمر) داشت برمى‏گشت، در حالى كه سر مقدس را همراه داشت. همين مردى كه براى امام آب برده بود، مى‏گويد: وَ اللَّهِ لَقَدْ شَغَلَنى نورُ وَجْهِهِ عَنِ الْفِكْرَةِ فى قَتْلِهِ بشاشت چهره‏اش نگذاشت كه اصلًا درباره كشته شدنش فكر كنم؛ يعنى در حالى كه سر امام حسين بريده مى‏شد، لبش خندان بوده است.

انسان كامل يعنى انسانى كه حوادث روى او اثر نمى‏گذارد ... على عليه السلام آن كسى است كه مراحل و مراتب اجتماعى را از پايين ترين شغل از جنبه اقتصادى مثل عملگى تا عاليترين مناصب اجتماعى كه زمامدارى و خلافت است طى كرده است. علىّ الوردى مى‏گويد: على عليه السلام فلسفه كارل ماركس را نقض كرد، براى اينكه على در كوخ همان جور زندگى مى‏كرد كه در كاخ، و در كاخ همان‏طور زندگى مى‏كرد كه در كوخ؛ يعنى على عليه السلام در پست عملگى همان‏طور فكر مى‏كند كه در پست خلافت. به اين دليل، اينها را انسان كامل مى‏گويند. دفن مخفيانه على عليه السلام‏

ما براى چه اينجا جمع شده‏ايم؟ در عزاى يك انسان كامل. على را شبانه دفن كردند، چرا؟ براى اينكه على همان‏طور كه دوستان فوق العاده شيفته‏اى دارد، دشمنان سرسختى هم دارد. در كتاب جاذبه و دافعه على عليه السلام گفته‏ايم كه اين گونه انسانها، هم جاذبه فوق العاده شديد دارند و هم دافعه فوق العاده شديد؛ دوستانى دارند در نهايت درجه صميميت كه جان دادن برايشان چيزى نيست، و دشمنانى دارند كه ديگر خونخوارتر از آنها دشمنى نيست، مخصوصاً دشمنهاى داخلى، دشمنهاى مقدس م‏آب، مقدسينِ خوارج كه اينها واقعاً مردمى مجهز به اعتقاد و ايمان بودند ولى جاهل. خود على عليه السلام اعتراف دارد كه اينها مؤمنند، ولى مى‏فرمايد جاهلند:

لاتَقْتُلُوا الْخَوارِجَ بَعْدى فَلَيْسَ مَنْ طَلَبَ الْحَقَّ فَأَخْطَاهُ كَمَنْ طَلَبَ الْباطِلَ فَأَدْرَكَهُ .

ميان خوارج (مارقين) و اصحاب معاويه (قاسطين) مقايسه مى‏كند، مى‏فرمايد:

بعد از من اينها (خوارج) را نكشيد؛ اينها با اصحاب معاويه فرق دارند، اينها حق را مى‏خواهند ولى احمقند، اشتباه كرده‏اند، ولى آنها (اصحاب معاويه) حق را مى‏شناسند و دانسته با آن مبارزه مى‏كنند.

چرا على عليه السلام را با آن همه دوستانى كه دارد، شب به‏طور محرمانه دفن مى‏كنند؟

از ترس خوارج؛ چون آنها مى‏گفتند على مسلمان نيست، و اين خطر بود كه شب بروند و قبر على را بشكافند و جنازه على را بيرون بياورند.

تا اواخر دوره حضرت صادق عليه السلام (يعنى تا حدود صد سال بعد) جز ائمه و گروهى از اصحاب خاص، كسى نمى‏دانست على عليه السلام را كجا دفن كرده‏اند.

صبح بيست و يكم، امام حسن عليه السلام صورت جنازه‏اى ساخت و آن را به عده‏اى داد كه به مدينه ببرند، تا مردم خيال كنند كه على را به مدينه بردند تا در آنجا دفن كنند. فقط اولاد على عليه السلام و يك عده از شيعيان خاص، محل دفن على عليه السلام را مى‏دانستند (چون همان شب عده‏اى از شيعيان خاص در دفن على عليه السلام شركت كردند) و آنها در نزديكى كوفه- در همين محل فعلى- به زيارت قبر مولى‏ مى‏آمدند.

در زمان حضرت صادق عليه السلام كه خوارج منقرض شدند و اين خطر از بين رفت، ايشان به مردى به نام صفوان- كه دعاى علقمه را نقل كرده است- دستور دادند كه علامت و سايبانى آنجا درست كند و از آن به بعد همه متوجه شدند كه قبر على عليه السلام آنجاست و به زيارت قبر مولايشان مى‏آمدند.

همراه جنازه عده كمى بودند؛ فقط اولاد حضرت بودند و چند نفر از اصحاب خاص. يكى از آنها مردى است به نام صعصعة بن صوحان . او از آن دوستان مصفّا و پاكدل اميرالمؤمنين است و سخنور و خطيب هم هست و در حضور اميرالمؤمنين سخنوريها كرده است. همينكه على عليه السلام را دفن كردند، در حالى كه حزن و غيظ و خشم فوق العاده‏اى در همه [به وجود آمده ]و بغضْ گلوى همه را فشار مى‏دهد و يا گريه مى‏كنند، يكمرتبه اين صعصعه در حالى كه قلبش در يك فشار سختى بود، يك مشت خاك از قبر على عليه السلام برداشت و بر سر خود پاشيد و بعد دستش را روى قلبش گذاشت و آن وقت شروع كرد به سخن گفتن با على عليه السلام:

السَّلامُ عَلَيْكَ يا اميرَالْمُؤْمِنينَ، لَقَدْ عِشْتَ سَعيداً وَ مِتَّ سَعيداً تو چقدر سعادتمند زندگى كردى و چه سعادتمند از دنيا رفتى! تولد تو در خانه خدا بود و در خانه خدا هم شهيد شدى (از خانه خدا تا خانه خدا). على جان! تو چقدر بزرگ بودى و چقدر اين مردم كوچك بودند. به خدا قسم اگر مردم برنامه تو را اجرا كرده بودند لَاكَلوا مِنْ فَوْقِهِمْ وَ مِنْ تَحْتِ ارْجُلِهِمْ نعمتها از بالا و پايين براى آنها مى‏جوشيد و نعمتهاى مادى و معنوى به آنها مى‏رسيد. ولى افسوس كه مردم قدر تو را ندانستند و بجاى آنكه از دستورهاى عالى تو پيروى كنند، چه خونها به دل تو كردند و آخر تو را با اين حال و با فرق شكافته روانه قبر و خاك كردند.

و لا حول و لا قوّة الّا باللَّه العلىّ العظيم