انسان کامل

استاد شهید مرتضی مطهری رحمه الله علیه

- ۴ -


4 - درد خداجويى در انسان‏

وَ اسْتَعينوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلوةِ وَ انَّها لَكَبيرَةٌ الّا عَلَى الْخاشِعينَ .

انسان هميشه خودش براى خودش دروازه معنويت بوده است. مقصود از اين كه مى‏گوييم انسان هميشه براى خودش دروازه معنويت بوده و از دروازه وجودش عالم معنى را ديده و كشف كرده است، اين است كه در انسان چيزهايى وجود دارد كه حساب آنها با حساب عالم ماده جور در نمى‏آيد. نه تنها علماى معرفة النفس و معرفة الروح قديم، بلكه بسيارى از علماى معرفة النفس جديد هم به اين مطلب اعتراف دارند كه در انسان چيزهايى يافت مى‏شود كه با حسابهاى مادى اين دنيا قابل توجيه نيست و نشان مى‏دهد كه حساب ديگرى در كار است.

سخنى دارد پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله كه مى‏فرمايد: مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ هركسى كه خودش را بشناسد، خدا را مى‏شناسد.

قرآن كريم به‏طور كلى براى انسان در مقابل همه اشياء عالم، حساب جداگانه و مستقلى باز كرده است. مى‏فرمايد: سَنُريهِمْ اياتِنا فِى الْافاقِ وَ فى انْفُسِهِمْ

ما نشانه‏هاى خود را در آفاق عالم (يعنى در عالم طبيعت) ارائه مى‏دهيم و در نفوس خود مردم. قرآن نفوس مردم را با حساب جداگانه‏اى بيان كرده است، و همين آيه سبب شده است كه در ادبيات ما اصطلاح مخصوص آفاق و انفس راه پيدا كند.

مى‏گويند: مسائل آفاقى و مسائل انفسى.

ممكن است بگوييد آن چيزهايى كه در نفس انسان موجود است و با حسابهاى مادى قابل توجيه نيست، چيست؟ بايد گفت كه اين، داستان درازى دارد و من نمى‏خواهم وارد اين مطلب شوم‏

انفكاك پذيرى انسانيت از انسان‏

يكى از آن چيزهايى كه با حسابهاى مادى جور در نمى‏آيد، همين مسئله‏اى است كه در اين جلسات طرح كرده‏ايم: مسئله ارزشهاى انسانى و به عبارت ديگر مسئله انسانيت انسان. عجيب است كه شما سراغ هر موجودى برويد مى‏بينيد خودش براى خودش به عنوان يك صفت، انفكاك پذير نيست، مثل صفت پلنگى براى پلنگ، سگى براى سگ، اسبى براى اسب. ما نمى‏توانيم اسبى پيدا كنيم كه اسبى نداشته باشد، سگى پيدا كنيم كه سگى نداشته باشد، پلنگى پيدا كنيم كه پلنگى نداشته باشد. ولى ممكن است انسانى منهاى انسانيت موجود باشد، زيرا آن چيزهايى كه آنها را انسانيت انسان مى‏دانيم و آن چيزهايى كه به انسان شخصيت مى‏دهد- نه آن چيزهايى كه ملاك شخص انسان است- اولًا يك سلسله چيزهايى است كه با اينكه بشرى است و تعلق به همين عالم دارد، ولى با ساختمان مادى انسان درست نمى‏شود، غيرمادى است، محسوس و ملموس نيست و به عبارت ديگر از سنخ معنويات است، نه ماديات. و ثانياً اين چيزهايى كه ملاك انسانيت انسان است و ملاك شخصيت و فضيلت انسانى انسان است، به دست طبيعت ساخته نمى‏شود، فقط و فقط به دست خود انسان ساخته مى‏شود.

غرضم اين كلمه بود كه انسان، خودش دروازه معنويت است و از دروازه وجود خود به عالم معنا پى برده است. امام هشتم حضرت على بن موسى الرضا عليه السلام مى‏فرمايد: لايُعْرَفُ هُنالِكَ الّا بِما هيهُنا آنچه در عالم معنا هست از راه آنچه در درون انسان است شناخته مى‏شود، كه اين خودش يك مسئله‏اى است.

در جلسه پيش عرض كردم چيزهايى كه به آنها ارزشهاى انسانى گفته مى‏شود و معنويات انسانى و ملاك انسانيت انسان است شامل خيلى چيزهاست، ولى مى‏توان همه ارزشها را در يك ارزش خلاصه كرد و آن، درد داشتن و صاحبْ درد بودن است. هر مكتبى كه در دنيا راجع به ارزشهاى انسانى بحث كرده است، يك درد- ماوراى دردهاى عضوى و دردهاى مشترك انسان با هر جاندار ديگر- در انسان تشخيص داده است. آن درد انسانى انسان چيست؟.

گفتيم بعضى فقط تكيه‏شان روى درد غربت انسان و درد عدم تجانس و بيگانگى انسان با اين جهان است، چرا كه انسان حقيقتى است كه از اصل خود جدا شده و دور مانده و از دنياى ديگر براى انجام رسالتى آمده است و اين دورماندگى از اصل است كه در او شوق و عشق و ناله و احساس غربت آفريده است، ميل به بازگشت به اصل و وطن يعنى ميل بازگشت به حق و خدا را آفريده است. از بهشت رانده شده و به عالم خاك آمده است و مى‏خواهد بار ديگر به آن بهشت موعود خودش بازگردد. البته آمدنش غلط نبوده، براى انجام رسالتى بوده ولى به هر حال اين هجران هميشه او را در حال ناراحتى نگاه داشته است. درد انسان- طبق اين مكتب- فقط درد خداست، درد دورى از حق است و ميل او ميل بازگشت به قرب حق و جوار رب العالمين است، و انسان به هر مقام و كمالى كه برسد باز احساس مى‏كند كه به معشوق خود نرسيده است‏

انسان، طالب كمال مطلق‏

نكته‏اى را مى‏گويند و آن اين است: انسان هميشه طالب آن چيزى است كه ندارد و اين خيلى عجيب است. هرچيزى را تا ندارد خواهان آن است. وقتى همان چيز را دارا شد، دلزدگى برايش پيدا مى‏شود، چرا؟ اين يك امر غيرمنطقى است كه در طبيعتِ يك موجود، ميل به چيزى وجود داشته باشد ولى وقتى به آن برسد، خواهان آن نباشد و آن را از خود طرد كند.

شخصى مى‏گفت: در يكى از موزه‏هاى خارجى مشغول تماشا بودم، مجسمه يك زن جوان بسيار زيبايى را ديدم كه روى يك تختخواب خوابيده است و جوان بسيار زيبايى يك پايش روى تخت و پاى ديگرش روى زمين و رويش را برگردانده است، مثل كسى كه دارد فرار مى‏كند. معنايش را نفهميدم كه آن پيكرتراش از تراشيدن اين دو پيكر (پيكرهاى زن و مرد جوان، آنهم نه در حال معاشقه بلكه در حال گريز مرد جوان از زن) چه مقصودى داشته است. از افرادى كه وارد بودند توضيح خواستم، گفتند اين، تجسم فكر معروف افلاطون است كه مى‏گويد: انسان هر معشوقى كه دارد، ابتدا با يك جذبه و عشق و ولع فراوان به سوى او مى‏رود. ولى همينكه به وصال رسيد، عشق در آنجا دفن مى‏شود. وصال مدفن عشق است و آغاز دلزدگى و تنفر و فرار.

چرا اين‏طور است؟ اين مسئله يك امر غيرطبيعى و غيرمنطقى به نظر مى‏رسد.

اما آنهايى كه دقيقتر در اين مسئله فكر كرده‏اند آن را حل كرده‏اند، گفته‏اند: مسئله اين است كه انسان آنچنان موجودى است كه نمى‏تواند عاشق محدود باشد، نمى‏تواند عاشق فانى باشد، نمى‏تواند عاشق شيئى باشد كه به زمان و مكان محدود است. انسان عاشق كمال مطلق است و عاشق هيچ چيز ديگرى نيست؛ يعنى عاشق ذات حق است، عاشق خداست. همان كسى كه منكر خداست، عاشق خداست.

حتى منكرين خدا كه به خدا فحش مى‏دهند، نمى‏دانند كه در عمق فطرت خود عاشق كمال مطلق‏اند ولى راه را گم كرده‏اند، معشوق را گم كرده‏اند.

محيى الدين عربى مى‏گويد: ما احَبَّ احَدٌ غَيْرَ خالِقِهِ هيچ انسانى غير از خداى خودش را دوست نداشته است و هنوز در دنيا يك نفر پيدا نشده كه غير خدا را دوست داشته باشد. وَ لكِنَّهُ تَعالَى احْتَجَبَ تَحْتَ اسْمِ زَيْنَبَ وَ سُعادَ وَ هِنْدٍ وَ غَيْرِ ذلِكَ لكن خداى متعال در زير اين نامها پنهان شده است . مجنون خيال مى‏كند كه عاشق ليلى است؛ او از عمق فطرت و وجدان خودش بى‏خبر است. لهذا محيى الدين مى‏گويد: پيغمبران نيامده‏اند كه عشق خدا و عبادت خدا را به بندگان ياد دهند، اين فطرىِ هر انسانى است، بلكه آمده‏اند كه راههاى كج و راست را نشان دهند؛ آمده‏اند بگوينداى انسان! تو عاشق كمال مطلقى، خيال مى‏كنى كه پول براى تو كمال مطلق است، خيال مى‏كنى كه جاه براى تو كمال مطلق است، خيال مى‏كنى كه زن براى تو كمال مطلق است؛ تو چيزى غير از كمال مطلق را نمى‏خواهى ولى اشتباه مى‏كنى؛ پيامبران آمده‏اند كه انسان را از اشتباه بيرون بياورند.

درد انسان آن درد خدايى است كه اگر پرده‏هاى اشتباه از جلو چشمش كنار رود و معشوق خود را پيدا كند، به صورت همان عبادتهاى عاشقانه‏اى در مى‏آيد كه در على عليه السلام سراغ داريم.

چرا قرآن مى‏گويد: الا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلوبُ

بدانيد كه منحصراً و منحصراً ( بِذِكْرِ اللَّه كه مقدم شده است، علامت انحصار است) با يك چيز قلب بشر آرام مى‏گيرد و از اضطراب و دلهره نجات پيدا مى‏كند و آن ياد خدا و انس با خداست.

قرآن مى‏گويد اگر بشر خيال كند كه با رسيدن به ثروت و رفاه به مقامِ آسايش مى‏رسد و از اضطراب و ناراحتى و شكايت بيرون مى‏آيد، اشتباه كرده است. قرآن نمى‏گويد نبايد دنبال اينها رفت، مى‏گويد اينها را بايد تحصيل كرد اما اگر خيال كنيد اينها هستند كه به بشر آسايش و آرامش مى‏دهند و وقتى بشر به اينها رسيد احساس مى‏كند كه به كمال مطلوب خود نائل شده است، اشتباه مى‏كنيد؛ منحصراً با ياد خداست كه دلها آرامش پيدا مى‏كند. بسيارى از مكتبها تكيه‏شان روى [دور ماندن انسان از اصل خود ]است.

مكتبهاى ديگرى هستند كه تكيه‏شان روى درد انسان براى خلق خدا است، نه درد انسان براى خدا. حتى بعضى مى‏گويند درد انسان براى خدا يعنى چه؟! مثلًا در يكى از مجلات بحثهايى طرح شده است تحت عنوان خدا يا انسان؟ يكى مى‏گويد: خدا، ديگرى مى‏گويد: انسان و سومى مى‏گويد: خدا و انسان. ولى من كسى را نديدم كه بگويد: خدا و انسان از يكديگر جدا نيست، تا خدا نباشد انسان هم نيست. تا آن درد خدايى‏اى را كه در انسان است نشناسيم و تا انسان به سوى خدا نرود، درد انسانى او هم به جايى نخواهد رسيد. انسانيت، درد خداست. درد انسان از درد خدا [داشتن ]است‏

سير انسان كامل از نظر عرفا

چقدر عرفا عالى و زيبا مى‏گويند وقتى سير انسان كامل را مشخص مى‏كنند.

مى‏گويند: سير انسان كامل در چهار سفر رخ مى‏دهد:

1. سفر انسان از خود به خدا.

2. سفر انسان، همراه خدا در خدا (يعنى شناخت خدا).

3. سفر انسان، همراه خدا- نه به تنهايى- به خلق خدا

4. سفر انسان، همراه خدا در ميان خلق خدا براى نجات خلق خدا.

ديگر بهتر از اين نمى‏شود سخن گفت. اولين سفر، سفر انسان به سوى خداست.

تا انسان از خدا جداست، همه حرفها پوچ است. وقتى كه به ذكر خدا رسيد و خدا را شناخت و خودش را به خدا نزديك احساس كرد و خدا را با خود احساس كرد، همراه خدا به سوى خلق خدا باز مى‏گردد. چنين انسانى براى نجات خلق خدا، در ميان خلق خدا حركت مى‏كند و براى حركت دادن خلق خدا و نزديك ساختن آنان به خدا تلاش مى‏كند.

اگر بگوييم كه سفر انسان از خلق است به سوى خدا و همان جا مى‏ماند، انسان را نشناخته‏ايم. و اگر بگوييم انسان بدون اينكه خودش به سوى خدا حركت كند، بايد به سوى انسانها برود (مثل مكتبهاى مادى انسانى امروز) براى نجات انسانها، هيچ كارى از او ساخته نيست و دروغ مطلق است. كسانى توانسته‏اند انسانها را نجات دهند كه اول خودشان نجات پيدا كرده‏اند. نجات انسانها يعنى چه؟ نجات انسانها از چه چيز؟ از اسارت طبيعت؟ از اسارت انسانهاى ديگر كه معنايش آزادى انسان از انسان است؟ اينها درست است [اما آنچه مقدم بر اينهاست ]نجات انسان از خودى خود و از نفس امّاره خود و از خودِ محدودش است، و تا انسان از خود محدود خويش نجات پيدا نكند هرگز از اسارت طبيعت و اسارت انسانهاى ديگر نجات پيدا نمى‏كند

لزوم همراه بودن گرايشهاى برونى و درونى‏

ما هنوز در منزل اول از بحث خودمان هستيم. امشب شب بيست و يكم ماه مبارك رمضان و شب اول از دهه آخر اين ماه است. وقتى دهه آخر ماه مبارك رمضان مى‏رسيد، پيغمبر اكرم دستور مى‏داد رختخوابش را به‏طور كلى ببندند و در ماه شوّال باز كنند؛ يعنى پيغمبر در اين دهه هيچ شبى نمى‏خوابيد. اين شبها شب عبادت است، شب خلوت و مناجات است. اين مطلب را به حكم مطلبى كه در جلسات پيش عرض كردم مى‏گويم كه گاهى بعضى ارزشها ارزش ديگر را از بين مى‏برند. در گذشته، جامعه اسلامى گرايشى به ارزش عبادت پيدا كرده بود و مى‏خواست ارزشهاى ديگر را از بين ببرد و من احساس مى‏كنم كه باز يك موج افراطى ديگرى در حال تكوّن است؛ يعنى عده‏اى مى‏خواهند به گرايشهاى اجتماعى اسلام توجه كنند ولى گرايشهاى خدايى اسلام را فراموش كنند، يعنى انحراف و اشتباهى ديگر. آن عرب الاغى داشت، مى‏خواست سوار شود. آنقدر دورخيز كرد كه وقتى به طرف الاغ پريد، آن طرف الاغ افتاد و گفت: كَالْاوَّل (شد مثل اول). اگر بنا شود از جاده معتدل اسلام خارج شويم، چه فرق مى‏كند كه عبادتگراى جامعه گريز باشيم يا جامعه گراى خداگريز؟ در منطق اسلام هيچ فرق نمى‏كند.

ببينيد خداوند در آيه آخر سوره فتح- كه آياتى نظير آن در قرآن زياد است- چه مى‏فرمايد: مُحَمَّدٌ رَسولُ اللَّهِ وَ الَّذينَ مَعَهُ اشِدّاءُ عَلَى الْكُفّارِ رُحَماءُ بَيْنَهُمْ . صحابه و تربيت شدگان پيغمبر چگونه هستند؟ اينها دو چهره دارند، دو وجهه دارند: در مقابل دشمنان حقيقت ، شديد، قوى، باصلابت و محكم هستند، مانند ديوارى روئين كه از جا تكان نمى‏خورد (انَّ اللَّهَ يُحِبُّ الَّذينَ يُقاتِلونَ فى سَبيلِهِ صَفّاً كَأَ نَّهُمْ بُنْيانٌ مَرْصوصٌ

) ولى در ميان خود، يك پارچه عطوفت، مهربانى، يگانگى و وحدت‏اند كه از نظر قرآن يك خصلت اجتماعى جامعه اسلامى است (يعنى همان خصلتى كه ما قرنها فراموش كرده بوديم). تَريهُمْ رُكَّعاً سُجَّداً يَبْتَغونَ فَضْلًا مِنَ اللَّهِ وَ رِضْواناً سيماهُمْ فى وُجوهِهِمْ مِنْ ا ثَرِ السُّجودِ (فوراً سراغ آن ارزش خدايى مى‏رود) همان كسانى كه از نظر به اصطلاح جامعه گرايى در آن وضع هستند، راكعند، ساجدند، درد دلشان را با خدا مى‏گويند، از خداى خود ترقى و فزونى مى‏خواهند، به آنچه دارند قانع نيستند، مى‏خواهند روز به روز جلوتر و پيشتر بروند، از همه پرستشهاشان جز رضاى خدا چيز ديگرى نمى‏خواهند؛ يعنى به عاليترين شكل، خدا را عبادت مى‏كنند. و در چهره اينها آثار عبادت نمايان است. ذلِكَ مَثَلُهُمْ فِى التَّوْريةِ وَ مَثَلُهُمْ فِى الْانْجِيلِ كَزَرْعٍ اخْرَجَ شَطْأَهُ . بعد براى جامعه اسلامى مَثَلى ذكر مى‏كند كه چگونه اين جامعه جامعه‏اى است روينده و بالنده. [مى‏فرمايد: ]جامعه حكم يك گياه را دارد كه در اول، ضعيف و كوچك است ولى بعد رشد مى‏كند و رشد مى‏كند به طورى كه همه كشاورزان را به حيرت و شگفتى وا مى‏دارد.

ببينيد قرآن چطور [در جاى ديگر اين دو گرايش را ]توأم با يكديگر ذكر كرده است: التّائِبونَ الْعابِدونَ الْحامِدونَ السّائِحونَ الرّاكِعونَ السّاجِدونَ جنبه‏هاى خدايى اين دسته را ذكر مى‏كند: تائبها، عبادت كنندگان، ستايش كنندگان، روزه گيران، راكعان، ساجدان. بلافاصله پس از آن مى‏گويد: الْامِرونَ بِالْمَعْروفِ وَ النّاهونَ عَنِ الْمُنْكَرِ

همانها كه مصلح جامعه خود هستند و در جامعه امر به معروف و نهى از منكر مى‏كنند.

در آيه ديگرى مى‏فرمايد: الصّابِرينَ وَ الصّادِقينَ وَ الْقانِتينَ وَ الْمُنْفِقينَ

صبركنندگان، مقاومت كنندگان ، صادقان، راستگويان، راست كرداران، انفاق كنندگان. بلافاصله مى‏گويد: وَالْمُسْتَغْفِرينَ بِالْاسْحارِ و استغفاركنندگان در سحر.

بنابراين در اسلام، اين گرايشها از يكديگر تفكيك پذير نيست. كسى كه يكى از اينها را استخفاف كند، ديگرى را هم استخفاف كرده است.

در اوصاف اصحاب حضرت حجت (عجّل اللَّه تعالى فرجه) تعبيرى است كه من نه فقط در يك حديث بلكه در احاديث متعدد آن را ديده‏ام: رُهْبانٌ بِاللَّيْلِ لُيوثٌ بِالنَّهارِ

در شب راهبانند؛ شب كه سراغ آنها مى‏روى، گويى سراغ يك عده راهب رفته‏اى؛ ولى روز كه سراغشان مى‏روى گويى سراغ يك عده شير رفته‏اى‏

نمونه‏اى از تاريخ اسلام‏

اصحاب رسول خدا در چه وضع و حالى بودند؟ حديث معروف كافى - كه مولوى آن را به شعر درآورده است- واقعاً عجيب است. اين حديث را شيعه و سنى هر دو روايت كرده‏اند: روزى پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله در وقت بين الطلوعين سراغ اصحاب صفّه رفت (پيامبر، زياد سراغ اصحاب صفه مى‏رفت). در اين ميان، چشمش به جوانى افتاد. ديد اين جوان يك حالت غير عادى دارد: دارد تلوتلو مى‏خورد، چشمهايش در كاسه سر فرو رفته است و رنگش رنگ عادى نيست. جلو رفت و فرمود: كَيْفَ اصْبَحْتَ؟ [چگونه صبح كرده‏اى؟ ]عرض كرد: اصْبَحْتُ موقِناً يا رَسولَ اللَّه در حالى صبح كرده‏ام كه اهل يقينم؛ يعنى آنچه تو با زبان خودت از راه گوش به ما گفته‏اى، من اكنون از راه بصيرت مى‏بينم. پيغمبر مى‏خواست يك مقدار حرف از او بكشد، فرمود: هرچيزى علامتى دارد؛ تو كه ادعا مى‏كنى اهل يقين هستى، علامت يقين تو چيست؟ ما عَلامَةُ يَقينِكَ؟ عرض كرد: انَّ يَقينى يا رَسولَ اللَّهِ هُوَ الَّذى احْزَنَنى وَ اسْهَرَ لَيْلى وَ اظْمَأَ هَواجِرى علامت يقين من اين است كه روزها مرا تشنه مى‏دارد و شبها بى‏خواب، يعنى اين روزه‏هاى روز و شب زنده دارى‏ها علامت يقين است؛ يقين من نمى‏گذارد كه شب سر به بستر بگذارم، يقين من نمى‏گذارد كه حتى يك روز مفطر باشم. فرمود: اين كافى نيست، بيش از اين بگو، علامت بيشترى از تو مى‏خواهم. عرض كرد: يا رسول اللَّه! الآن كه در اين دنيا هستم، درست مثل اين است كه آن دنيا را مى‏بينم و صداهاى آنجا را مى‏شنوم؛ صداى اهل بهشت را از بهشت و صداى اهل جهنم را از جهنم مى‏شنوم ؛ يا رسول اللَّه! اگر به من اجازه دهى، اصحاب را الآن يك يك معرفى كنم كه كداميك بهشتى و كداميك جهنمى‏اند. فرمود: سكوت! ديگر حرف نزن‏

گفت پيغمبر صباحى زيد را كيف اصبحت‏اى رفيق باصفا
گفت عبداً موقنا باز اوش گفت كو نشان از باغ ايمان‏گر شكفت
گفت تشنه بوده‏ام من روزها شب نخفتستم ز عشق و سوزها
گفت از اين ره كو رهاوردى بيار در خور فهم و عقول اين ديار
گفت خلقان چون ببينند آسمان من ببينم عرش را با عرشيان
هين بگويم يا فرو بندم نفس لب گزيدش مصطفى يعنى كه بس

بعد پيغمبر به او فرمود: جوان! آرزويت چيست؟ چه آرزويى دارى؟ عرض كرد:

يا رسول اللَّه! شهادت در راه خدا.

آن، عبادتش و اين هم آرزويش؛ آن شبش و اين هم روز و آرزويش. اين مى‏شود مؤمن اسلام، مى‏شود انسان اسلام، همان كه داراى هردو درد است ولى درد دومش را از درد اولش دارد. آن درد خدايى است كه اين درد دوم را در او ايجاد كرده است.

آيه‏اى را در آغاز سخنم تلاوت كردم: وَ اسْتَعينوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلوةِ وَ انَّها لَكَبيرَةٌ الّا عَلَى الْخاشِعينَ. قرآن عجيب سخن مى‏گويد: اى اهل ايمان! از نماز استمداد كنيد و مدد بگيريد و از صبر، كه مفسرين گفته‏اند مقصود روزه است يا لااقل روزه يكى از اقسام صبر است. چه مددى است كه مى‏توانيم از نماز بگيريم؟ چه مددى است كه از عبادت خدا و خداپرستى مى‏توانيم بگيريم؟ همين مدد، [يعنى مدد در مسائل اجتماعى. ]اصلًا هر مددى را از اينجا مى‏شود گرفت. اگر شما مى‏خواهيد در اجتماع، يك مسلمان واقعى باشيد و مى‏خواهيد يك مجاهد نيرومند باشيد، بايد نمازخوان خالص و مخلصى باشيد ...

روشنفكرى عُمَرى

بعضى مى‏گويند نماز خواندن يعنى چه؟! عبادت يعنى چه؟! اينها مال پيرزنهاست؛ انسان بايد اجتماعى باشد. اين حرفها يك نوع روشنفكرى است اما روشنفكرى عمرى.

شنيده‏ايد كه عمر، حَىَّ عَلى‏ خَيْرِ الْعَمَل را از اذان برداشت، چرا؟ به خاطر يك روشنفكرى كه پيش خود كرد، ولى در واقع يك اشتباه بزرگ مرتكب شد. زمان او دوران اوج فتوحات اسلامى و مجاهده اسلامى بود و سربازها خيل خيل به جنگ دشمن مى‏رفتند و با عده كم، دشمن قوى را به زانو درمى‏آوردند. مسلمانان با سپاهى كمتر از صد هزار نفر با دو امپراطورى بزرگ ايران و روم كه هركدام با سپاه چندصد هزارى به جنگ اينها آمده‏اند مى‏جنگند و در هردو جبهه دشمنان را شكست مى‏دهند. جهاد بار ديگر ارزش خود را ثابت مى‏كند و [روشن مى‏شود ]كه وقتى اسلام مجاهد مى‏پرورد يعنى چه. عمر گفت: وقتى مؤذن در اذان با صداى بلند مى‏گويد: اللَّهُ اكْبَرُ و بعد شهادتين و حَىَّ عَلَى الصَّلوةِ و حَىَّ عَلَى الْفَلاحِ (به نماز رو بياور، به رستگارى رو بياور) عيبى ندارد. اما حَىَّ عَلى‏ خَيْرِ الْعَمَلِ (به بهترين اعمال رو بياور) كه معناى آن اين است كه نماز بهترين اعمال است، روحيه مجاهدين را خراب مى‏كند؛ چون مجاهدين پيش خود مى‏گويند حال كه نماز بهترين اعمال است، ما بجاى اينكه برويم در ميدان جنگ جهاد كنيم، در مسجد مدينه مى‏مانيم و در جوار قبر پيغمبر صلى الله عليه و آله نماز مى‏خوانيم كه بهترين عملهاست. آنها بروند بكشند و خود را به كشتن بدهند، زخم بردارند، چشمشان كور شود، دستشان بريده شود، پايشان قطع شود، شكمشان سفره شود ولى ما اينجا راحت در خانه پيش زن و بچه خود مى‏مانيم و چهار ركعت نماز مى‏خوانيم و از آنها افضل هستيم. عمر گفت: نه، اين بدآموزى دارد، مصلحت اين است كه اين عبارت را از اذان برداريم؛ بجاى اين جمله بگوييد: الصَّلوةُ خَيْرٌ مِنَ النَّوْمِ نماز، خوب چيزى است، از خواب بهتر است؛ يعنى بجاى اينكه بخوابيد، بياييد در مسجد نماز بخوانيد.

اين مرد آنقدر فكر نكرد كه آخر اين چند ده هزار سرباز- كه قطعاً تعدادشان به صدهزار نمى‏رسيده- با چه قدرتى دارد با دوتا چند صد هزار نفر، در دو جبهه مختلف مى‏جنگد و فاتح مى‏شود؟ اين فتح، فتحِ چيست؟ فتح اسلحه است؟ آيا اسلحه عرب بر اسلحه ايرانى و رومى مى‏چربيد؟ ابداً. ايرانيان و روميان از دو كشور متمدن بودند و عاليترين سلاحهاى زمان خود را در اختيار داشتند، در حالى كه شمشير عرب در مقابل شمشيرهايى كه در ايران يا روم وجود داشت مثل يك آهن شكسته بود. آيا نژاد عرب از نژاد روم يا نژاد ايران قويتر و نيرومندتر و پهلوان‏تر بود؟ ابداً. مگر نمى‏دانيد كه شاپور ذوالاكتاف چه به سر عربها آورد؟! مگر شاپور ذوالاكتاف نبود كه هزاران عرب را اسير كرد؟ مگر شانه‏هاى آنها را سياه نكرد و آنان را به زنجير نكشيد؟ زور عرب در آن ايام كجا بود؟ مگر صد سال بعد همين ايران، عرب را شكست نداد؟ پس عرب با چه نيرويى با ايران و روم مى‏جنگد و آنها را شكست مى‏دهد؟ نيروى او نيروى ايمانش است، همان نيرويى است كه از حَىَّ عَلى‏ خَيْرِ الْعَمَل گرفته، نيرويى است كه از نماز گرفته، نيرويى است كه از راز و نياز با خداى خودش گرفته است. به تعبير قرآن وقتى كه او شب به درگاه الهى مى‏ايستد و راز و نياز و مناجات مى‏كند، از خداى خود نيرو مى‏گيرد. آن نيروست كه به او روحيه داده؛ يعنى روحيه عرب است كه ايران و روم را شكست مى‏دهد. اين روحيه را از چه چيز گرفته است؟ از ايمانش گرفته. نماز چيست؟ تازه كردن ايمان. اين روحيه را از اللَّه اكبر ش گرفته است. وقتى كه در نماز چندين بار مى‏گويد: اللَّه اكبر، جواب همه را مى‏دهد كه همه اينها هيچ است. وقتى چند صد هزار سرباز را در مقابل خود مى‏بيند، مى‏گويد: لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ الّا بِاللَّهِ الْعَلِىِّ الْعَظيم، اللَّه اكبر خدا بزرگتر است، همه قدرتها به دست خداست. انسان بايد به خدا اتكا داشته باشد، از خدا نيرو بگيرد، از خدا قدرت بخواهد. همين نماز است كه به او نيرو داده است. اگر اين نماز نبود آن سرباز مجاهد، مجاهد نبود.

تو (عمر) او را از اشتباه بيرون بياور. مگر اسلام نمى‏گويد كه اين دستورها به يكديگر وابسته است؟ آن كه جهاد بر او واجب است، بايد جهاد كند و ماندنش براى نماز در مسجد مدينه حرام است. شرط قبول نماز جهاد است و شرط قبول جهاد، نماز. آن كه شرايط يك مجاهد برايش فراهم است، بر او واجب است كه جهاد كند؛ به او بگو كه اسلام مى‏گويد نماز منهاى جهاد باطل است. اين نه تنها خيرالعمل نيست، بلكه شرّالعمل است و نماز نيست. نماز اسلام را به او ياد بده. آن نمازى كه آدم از جهاد فرار كند و مسجد را انتخاب كند، نماز اسلام نيست. نماز اسلام خيرالعمل است، نه اينكه بيايى حَىَّ عَلى‏ خَيْرِ الْعَمَل را از اذان بردارى و خيال كنى اين بدآموزى دارد چون مسلمانان بجاى جهاد سراغ نماز مى‏روند! نه، فكرش را اصلاح كن، اشتباه را از مغزش بيرون بياور.

اين است كه در منطق اسلام- و اگر بخواهيم به تعبير امروز بگوييم، در نظام ارزشهاى اسلامى- ارزشِ ارزشها عبادت است، اما عبادت اسلامى، عبادتِ با شرايط. قرآن به ما گفته است كه نماز آنوقت نماز است كه اثرش هويدا باشد، اثر خود را نشان دهد. چطور نشان مى‏دهد؟ انَّ الصَّلوةَ تَنْهى‏ عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ خصلت نمازِ درست اين است كه انسان را از كارهاى زشت باز مى‏دارد. اگر ديدى نماز مى‏خوانى و در عين حال معصيت مى‏كنى، بدان كه نمازت نماز نيست، پس نمازت را درست كن. نماز، تو را به همه ارزشهاى ديگر مى‏رساند به شرط اينكه نمازت واقعاً نماز باشد.

همه درسها را بايد از على عليه السلام ياد بگيريم. على عليه السلام مجمع تمام ارزشهاى اسلامى است و نهج البلاغه سخن اوست، كتابى كه انسان به هرجاى آن مراجعه كند كأنه منطقى ديگر مى‏بيند، يعنى انسان ديگرى غير از انسانى كه در جاى ديگر اين كتاب حرف مى‏زند مى‏بيند. در هر جايى على عليه السلام يك شخصيت است. او شخصيتى است جامع همه ارزشهاى انسانى. يك جا منطقش منطق حماسه است.

گويى پس از دوره كودكى وارد نظام شده و دوره سربازى و بعد درجات نظامى را طى كرده و يك فرمانده شده است و غير از مسائل فرماندهى چيز ديگرى نمى‏داند؛ روحى است مملوّ از حماسه نظامى. در جاى ديگر سراغ همين على مى‏رويم، او را عارفى مى‏بينيم كه گويى جز راز و نياز عاشقانه چيز ديگرى را متوجه نيست‏

مروّت على عليه السلام‏

شب بيست و يكم است. دو قطعه كوچك از نهج البلاغه از هر دو قسمت مى‏خوانم- با اينكه قسمتهاى زيادى در اين زمينه‏ها هست- براى اينكه با منطق اسلام آشنا بشويم. لشكر معاويه و لشكر على عليه السلام در كنار فرات به يكديگر نزديك مى‏شوند.

معاويه دستور مى‏دهد يارانش پيشدستى كنند و قبل از اينكه على عليه السلام و يارانش برسند، آب را به روى آنان ببندند. ياران معاويه خيلى خوشحال مى‏شوند. با خود مى‏گويند از وسيله خوبى استفاده كرديم، چون وقتى آنها بيايند آب به چنگشان نمى‏آيد و مجبور مى‏شوند فرار كنند ... على عليه السلام فرمود: ابتدا با يكديگر مذاكره كنيم بلكه بتوانيم با مذاكره مشكل را حل كنيم (به اصطلاح گرهى را كه با دست مى‏شود باز كرد، با دندان باز نكنيم)، كارى كنيم كه از جنگ و خونريزى ميان دو گروه از مسلمانان جلوگيرى كنيم. سپس خطاب به معاويه فرمود: اما هنوز ما نرسيده‏ايم تو دست به چنين كارى زده‏اى! معاويه شوراى جنگى تشكيل داد و قضيه را با سربازان و افسران خود مطرح كرد و گفت: شما چه مصلحت مى‏بينيد؟

آنها را آزاد بگذاريم يا نه؟ بعضى گفتند: آزاد بگذاريم و بعضى گفتند: نه. عمرو عاص گفت: آزاد بگذاريد، براى اينكه اگر آزاد نگذاريد به زور از شما مى‏گيرند و آبرويتان مى‏رود. به هرحال آنها آزاد نگذاشتند و جنگ را به على عليه السلام تحميل كردند.

اينجاست كه على عليه السلام يك خطابه حماسى در مقابل لشكرش ايراد مى‏كند كه اثرش از هزار طبل و هزار شيپور و هزار نغمه و مارش نظامى بيشتر است. صدا زد:

قَدِ اسْتَطْعَموكُمُ الْقِتالَ، فَاقِرّوا عَلى‏ مَذَلَّةٍ وَ تَأْخيرِ مَحَلَّةٍ، اوْ رَوُّوا السُّيوفَ مِنَ الدِّماءِ تَرْوَوْا مِنَ الْماءِ معاويه گروهى از گمراهان را دور خودش جمع كرده است و آنها آب را به روى شما بسته‏اند. اصحاب من! تشنه هستيد؟ آب مى‏خواهيد؟ سراغ من آمده‏ايد كه آب نداريد؟ مى‏دانيد چه بايد بكنيد؟ شما اول بايد شمشيرهاى خودتان را از اين خونهاى پليد، سيراب كنيد تا آنوقت خودتان سيراب شويد. بعد جمله‏اى گفت كه هيجانى در همه ايجاد كرد، موت و حيات را از جنبه حماسى و نظامى تعريف كرد:

ايهاالناس! حيات يعنى چه؟ زندگى يعنى چه؟ مردن يعنى چه؟ آيا زندگى يعنى راه رفتن بر روى زمين و غذا خوردن و خوابيدن؟ آيا مردن يعنى رفتن زير خاك؟ خير، نه آن زندگى است و نه اين مردن. فَالْمَوْتُ فى حَياتِكُمْ مَقْهورينَ وَ الْحَياةُ فى مَوْتِكُمْ قاهِرينَ

زندگى آن است كه بميريد و پيروز باشيد، و مردن آن است كه زنده باشيد و محكوم ديگران. اين جمله چقدر حماسى است! چقدر اوج دارد! ديگر بايد به زور لشكر على عليه السلام را نگه داشت. با دو حمله رفتند و معاويه و اصحابش را تا چند كيلومتر آن طرف‏تر راندند. شريعه در اختيار اصحاب على عليه السلام قرار گرفت. جلو آب را گرفتند و معاويه بى‏آب ماند.

معاويه شخصى را براى التماس فرستاد. اصحاب على عليه السلام گفتند: محال است.

ما كه ابتدا نكرديم، شما چنين كارى كرديد و حال، ما به شما آب نمى‏دهيم. ولى على عليه السلام فرمود: من چنين كارى نمى‏كنم، اين عملى است ناجوانمردانه، من با دشمن در ميدان جنگ روبرو مى‏شوم، من هرگز پيروزى را از راه اين گونه تضييقات نمى‏خواهم، به دست آوردن پيروزى از اين راه شأن من و شأن هيچ مسلمان عزيز و با كرامتى نيست.

اسم اين كار چيست؟ اين را مى‏گويند: مروّت، مردانگى. مروّت بالاتر از شجاعت است. چه خوب مى‏گويد ملّاى رومى در آن شعر- كه از بهترين اشعارى است كه در مدح مولى‏ سروده شده است- آنجا كه خطاب به على عليه السلام مى‏گويد:

در شجاعت شير ربانيستى در مروّت خود كه داند كيستى

در شجاعت شير خدا هستى اما كسى نمى‏تواند در مروّت، تو را توصيف كند كه تو كيستى. اينجا على عليه السلام را ما در يك موقف و صحنه و در يك لباس و جامه [خاص ]مى‏بينيم‏

مناجات على عليه السلام‏

يك وقت هم سراغ على عليه السلام مى‏رويد، هنگامى كه از كار مردم فارغ شده است؛ اوست و خداى خودش، اوست و خلوتش، اوست و راز و نيازهاى عاشقانه و عابدانه‏اش . باز هم خوشبختانه در نهج البلاغه است، آنجا كه مى‏گويد: اللَّهُمَّ انَّكَ آنَسُ الآْنِسينَ لِاوْلِيائِكَ خدايا تو از هر انيسى براى اولياى خودت انيس‏تر هستى؛ يعنى با هيچ انيسى مانند تو انس نمى‏گيرم، انيس من تويى. وقتى با هركه غير از تو هستم، با انيسى نيستم، تنها هستم؛ فقط وقتى با تو هستم حس مى‏كنم كه با كسى هستم. وَ احْضَرُهُمْ بِالْكِفايَةِ لِلْمُتَوَكِّلينَ عَلَيْكَ كسانى كه به تو اعتماد كنند مى‏بينند از هركس ديگر حاضرترى، براى اينكه به سراغ كسانى كه به تو اعتماد مى‏كنند مى‏روى. تُشاهِدُهُمْ فى سَرائِرِهِمْ وَ تَطَّلِعُ عَلَيْهِمْ فى ضَمائِرِهِمْ وَ تَعْلَمُ مَبْلَغَ بَصائِرِهِمْ خدايا! تو دوستان و عاشقانت را در آن سرّ ضميرشان مشاهده مى‏كنى و از باطن ضميرشان آگاهى؛ به مقدار عرفان و بصيرت آنها عالم و آگاهى و مى‏دانى كه اينها در چه حد از بصيرت هستند. فَاسْرارُهُمْ لَكَ مَكْشوفَةٌ وَ قُلوبُهُمْ الَيْكَ مَلْهوفَةٌ اسرارشان پيش تو پيداست و دلهاشان به سوى تو در پرواز است.

دعاى كميل را كه دعاى على عليه السلام است، در شبهاى جمعه بخوانيد. اين دعا از نظر مضمون در اوج عرفان است؛ يعنى شما از اول تا آخر اين دعا را كه بخوانيد، نه دنيا در آن پيدا مى‏كنيد و نه آخرت (مقصودم از آخرت همان بهشت و جهنم است).

چه مى‏بينيد؟ مافوق دنيا و مافوق آخرت: خدا، روابط يك بنده خالص و پرستنده و واله و شيدا نسبت به ذات اقدس الهى، يعنى حقيقت عبادت، و خودش هم مى‏گويد عبادت حقيقى همين است. ببينيد على عليه السلام در دعاى كميل با خداى خودش چگونه راز و نياز و مناجات مى‏كند! ببينيد زين العابدين عليه السلام در سحرهاى ماه رمضان در دعاى ابوحمزه چگونه با خداى خود راز و نياز و مناجات مى‏كند! اين، قدم اول مسلمانى ماست. قدم اول ما اين است كه به خداى خود نزديك شويم و با نزديك شدن به خداى خودمان است كه ساير مسئوليتهايمان و از آن جمله مسئوليتهاى اجتماعى را مى‏توانيم به خوبى انجام دهيم. كوشش كنيم كه اين گرايشهاى يكجانبه را- كه هميشه اسلام دچار درد گرايشهاى يكجانبه ملت خودش بوده است- كنار بگذاريم، تا دين دچار بيمارى گرايش يكجانبه نشود.

ارزش عبادت را هرگز كم نگيريم.

در لحظات آخر كه امام صادق عليه السلام در حال رفتن بودند، دستور دادند همه خويشان نزديك را جمع كردند. چشمهايشان را براى آخرين بار باز كردند و يك جمله گفتند و رفتند. جمله اين بود كه: لَنْ تَنالَ شَفاعَتُنا مُسْتَخِفّاً بِالصَّلوةِ

شفاعت ما شامل كسى كه نماز را كوچك بشمارد، نمى‏شود

على عليه السلام در ساعات آخر عمر

شگفت انگيزترين دوره‏هاى زندگى على عليه السلام در حدود چهل و پنج ساعت است.

على عليه السلام چند دوره زندگى دارد: از تولد تا بعثت پيغمبر، از بعثت پيغمبر تا هجرت، از هجرت تا وفات پيغمبر كه دوره سوم زندگى على عليه السلام است و شكل و رنگ ديگرى دارد، از وفات پيغمبر تا خلافت خودش (آن بيست و پنج سال) دوره چهارم زندگى على عليه السلام است، و دوره خلافت چهارسال و نيمه‏اش دوره ديگرى از زندگى اوست. على عليه السلام يك دوره ديگرى هم دارد كه اين دوره از زندگى او كمتر از دو شبانه روز است و شگفت انگيزترين دوره‏هاى زندگى على عليه السلام است، يعنى فاصله ضربت خوردن تا وفات. انسان كامل بودنِ على عليه السلام اينجا ظاهر مى‏شود، يعنى در لحظاتى كه مواجه با مرگ شده است . اولين عكس العمل على عليه السلام در مواجهه با مرگ چه بود؟ ضربت كه به فرق مباركش وارد شد، دو جمله از او شنيده شد. يك جمله اينكه: اين مرد را بگيريد و ديگر اينكه: فُزْتُ وَ رَبِّ الْكَعْبَةِ قسم به پروردگار كعبه كه رستگار شدم؛ به شهادت نائل شدم، شهادت براى من رستگارى است.

على عليه السلام را آوردند و در بستر خواباندند. طبيبى به نام اثيربن عمرو را- كه از تحصيل كرده‏هاى جندى شاپور و عرب بود و در كوفه مى‏زيست- براى معاينه زخم اميرالمؤمنين آوردند. حضرت را با وسايل آن زمان معاينه كرد. نوشته‏اند رگى از شُش گوسفند را كه گرم بود لاى زخم گذاشت و با اين آزمايش فهميد كه زهر وارد خون حضرت شده است. لذا اظهار عجز كرد. [معمولًا احوال مريض لاعلاج را ]به خود مريض نمى‏گويند، به كسان او مى‏گويند، ولى او مى‏دانست كه على عليه السلام كسى نيست كه لازم باشد احوالاتش را به كسان او بگويد. پس عرض كرد: يا اميرالمؤمنين! اگر وصيتى داريد بفرماييد.

وقتى‏امّ كلثوم سراغ آن لعين ازل و ابد (ابن ملجم) مى‏رود، شروع مى‏كند به بدگويى كردن به او كه پدر من با تو چه كرده بود كه چنين كارى كردى؟ بعد به او مى‏گويد: اميدوارم كه پدرم سلامت خود را بازيابد و روسياهى براى تو بماند. تا اين جمله راامّ كلثوم گفت، ابن ملجم شروع به صحبت كرد و گفت: خاطرت جمع باشد، من آن شمشير را به هزار درهم (يا دينار) خريدم و هزار درهم (يا دينار) دادم تا مسمومش كردند و من سمّى به اين شمشير خورانيده‏ام كه اگر بر سر همه مردم كوفه يكجا وارد مى‏شد، همه را از بين مى‏برد. مطمئن باش پدر تو زنده نمى‏ماند.

شگفتيهاى على عليه السلام و معجزه‏هاى انسانى او در اينجا ظهور مى‏كند. جزء وصاياش مى‏گويد: با اسيرتان مدارا كنيد. و بعد مى‏فرمايد:

يا بَنى عَبْدِ الْمُطَّلِبِ لا الْفِيَنَّكُمْ تَخوضونَ دِماءَ الْمُسْلِمينَ خَوْضاً، تَقولونَ قُتِلَ اميرُالْمُؤْمِنينَ قُتِلَ اميرُ الْمُؤْمِنينَ. الا لا تَقْتُلُنَّ بى‏الّا قاتِلى .

اولاد عبدالمطّلب! نكند وقتى كه من از دنيا رفتم، بين مردم بيفتيد و بگوييد اميرالمؤمنين شهيد شد، فلان كس محرّك بود، فلان كس دخالت داشت و اين و آن را متهم كنيد؛ نمى‏خواهم دنبال اين حرفها برويد، قاتل من يك نفر است.

به امام حسن عليه السلام فرمود: فرزندم حسن! بعد از من اختيار او با توست.

مى‏خواهى آزادش كنى آزاد كن، و اگر مى‏خواهى قصاص كنى توجه داشته باش كه او به پدر تو فقط يك ضربه زده است، به او يك ضربه بزن. اگر كشته شد، شد و اگر كشته نشد، نشد. باز هم سراغ اسيرش را مى‏گيرد: آيا به اسيرتان غذا داده‏ايد؟ آيا به او آب داده‏ايد؟ آيا به او رسيدگى كرده‏ايد؟ كاسه‏اى شير براى مولى‏ مى‏آورند؛ مقدارى مى‏نوشد، مى‏گويد: باقى را به اين مرد بدهيد تا بنوشد و گرسنه نماند.

رفتارش با دشمن اين گونه است كه باعث شده مولوى بگويد:

در شجاعت شير ربّانيستى در مروّت خود كه داند كيستى

اينها مردانگيهاى على عليه السلام است، انسانيتهاى على عليه السلام است. على عليه السلام در بستر افتاده و ساعت به ساعت حالش وخيم‏تر مى‏شود و سموم روى بدن مقدس او بيشتر اثر مى‏گذارد. اصحاب ناراحتند، گريه مى‏كنند، ناله مى‏كنند ولى مى‏بينند لبهاى على خندان و شكفته است، مى‏فرمايد:

وَ اللَّهِ ما فَجَأَنى مِنَ الْمَوْتِ وارِدٌ كَرِهْتُهُ وَلا طالِعٌ انْكَرْتُهُ، وَ ما كُنْتُ الّا كَقارِبٍ وَرَدَ وَ طالِبٍ وَجَدَ .

به خدا قسم آنچه بر من وارد شده است چيزى كه براى من ناپسند باشد نيست.

شهادت در راه خدا هميشه آرزوى من بوده و براى من چه از اين بهتر كه در حال عبادت شهيد شوم. وَ ما كُنْتُ الّا كَقارِبٍ وَرَدَ وَ طالِبٍ وَجَدَ. مَثَلى مى‏آورد كه عرب با اين مثل خيلى آشنا بود. عرب در بيابانها و به‏طور فصلى زندگى مى‏كرد و وقتى در يك جا آب و علف براى حيوانات و حشمش پيدا مى‏شد، تا وقتى كه آب و علف بود در آنجا مى‏ماند، بعد در جاى ديگرى آب و علف پيدا مى‏كرد و مى‏رفت. چون روزها خيلى گرم بود، گاهى شبها براى پيدا كردن نقطه‏اى كه آب داشته باشد مى‏رفتند، يعنى شبها دنبال آبگردى بودند (قارب به چنين كسى مى‏گويند). حضرت به مردم مى‏گويد: اى مردم! براى كسى كه در شب تاريك دنبال آب بگردد و ناگهان آب را پيدا كند، چه سرور و شعفى دست مى‏دهد؟ مَثَل من مَثَل عاشقى است كه به معشوق خود رسيده و مثل كسى است كه در يك شب ظلمانى آب پيدا كرده باشد

دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند وندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند
چه مبارك سحرى بود و چه فرخنده شبى آن شب قدر كه اين تازه براتم دادند

اين بيت همان فُزْتُ وَ رَبِّ الْكَعْبَة را مى‏گويد. از غصه نجاتم دادند يعنى فُزْتُ وَ رَبِّ الْكَعْبَة. پر حرارت ترين سخنان على عليه السلام آنهايى است كه در همين چهل و پنج ساعت (تقريباً) از ايشان صادر شده است. على عليه السلام اندكى بعد از طلوع فجر روز نوزدهم ضربت خورد و در نيمه‏هاى شب بيست و يكم روح مقدسش به عالم بالا پرواز كرد.

در لحظات آخر، همه دور بستر على عليه السلام جمع بودند. زهر به بدن مباركش خيلى اثر كرده بود و گاهى وجود مقدسش از حال مى‏رفت و به حال اغما در مى‏آمد. ولى همينكه به هوش مى‏آمد باز از زبانش دُر مى‏ريخت، حكمت و نصيحت و پند و موعظه مى‏ريخت. آخرين موعظه على عليه السلام همان موعظه بسيار بسيار پرحرارت و پرجوشى است كه در بيست ماده بيان كرده است. اول حسن و حسين و بعد بقيه اهل بيتش را مخاطب قرار مى‏دهد: حسنم! حسينم! همه فرزندانم و همه مردمى كه تا دامنه قيامت سخن من به آنها مى‏رسد، با شما هستم. (يعنى ما و شما هم مخاطب على عليه السلام هستيم). در اين كلمات، جامعيت اسلام را بيان مى‏كند: اللَّهَ اللَّهَ فِى الْايْتامِ، اللَّهَ اللَّهَ فِى الْقُرْآنِ، اللَّهَ اللَّهَ فى جيرانِكُمْ، اللَّهَ اللَّهَ فى بَيْتِ رَبِّكُمْ، اللَّهَ اللَّهَ فِى الصَّلوةِ، اللَّهَ اللَّهَ فِى الزَّكوةِ . .. يك يك بيان مى‏كند: خدا را، خدا را درباره يتيمان؛ خدا را، خدا را درباره قرآن؛ خدا را، خدا را درباره همسايه هاتان؛ خدا را، خدا را ... وقتى آن مطالبى را كه در نظر داشت بگويد گفت، آنها كه چشمشان به لبهاى على بود ديدند كه حال مولى‏ بيشتر منقلب شد و عرقى به پيشانى مقدسش آمد و ديگر توجهش را از مخاطبين سلب كرد. چشمها و گوشها متوجه لبهاى على بود تا ببينند على ديگر چه مى‏خواهد بگويد. يك وقت ديدند صداى على عليه السلام بلند شد: اشْهَدُ انْ لا الهَ الّا اللَّهُ وَ اشْهَدُ انَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسولُهُ.

و لا حول و لا قوّة الّا باللَّه العلىّ العظيم