8- نقد و بررسى مكتب عرفان
هُوَ الَّذى بَعَثَ فِى الْامّيّينَ رَسولًا مِنْهُمْ يَتْلوا عَلَيْهِمْ اياتِهِ وَ يُزَكّيهِمْ وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ انْ كانوا مِنْ قَبْلُ لَفى ضَلالٍ مُبينٍ..
بحثهاى ما در اين جلسات، در واقع تلاش و كوششى براى شناخت انسان كامل از نظر اسلام است. گفتيم كه انسان، تنها موجودى است كه خودش از خودش تفكيك پذير است. يعنى ما نمىتوانيم سنگى داشته باشيم كه خصلت سنگى نداشته باشد، يا گربهاى داشته باشيم فاقد گربگى، يا سگى داشته باشيم فاقد سگى، يا پلنگى فاقد خصلت پلنگى؛ هر پلنگى در دنيا آن خصلتهايى را كه پلنگى مىناميم، به حكم غريزه داراست. ولى اين انسان است كه انسان بودن خودش را ندارد و بايد آن را تحصيل كند. همچنين گفتيم انسان بودن انسان اصلًا مربوط به جنبههاى زيستى و به اصطلاح بيولوژيك نيست؛ يعنى آنچه كه به نام انسانيت و يا آدميت در زبان قديم ناميده مىشود [غير از ويژگيهاى زيستى انسان است. ]
تن آدمى شريف است به جان آدميت
| |
نه همين لباس زيباست نشان آدميت
|
اجمالًا همه مىدانند به صرف اينكه يك موجود، يك انسانِ زيستى يعنى يك انسان از نظر علم الحيات و پزشكى باشد، كافى نيست كه ما آن را انسان بناميم؛ آدم شدن خودش چيز ديگرى است. هركس كه از مادر متولد مىشود، به اين معنا آدم نيست، تا آنجا كه گفتهاند: ملّا شدن چه آسان، آدم شدن چه مشكل! يعنى همانطور كه انسان وقتى به دنيا مىآيد عالِم بالقوّه است نه عالم بالفعل، همچنين آدم بالقوّه است نه آدم بالفعل.
وقتى مسئله به اين مرحله مىرسد، به اين شكل طرح مىشود كه آن آدم شدن و انسانيت كه هركسى بايد آدم و انسان شود چيست؟ اين انسانيت را يك زيست شناس نمىتواند به ما نشان دهد و يك پزشك هم نمىتواند آن را به ما معرفى كند. انسانيت امرى است كه حتى ماديترين مكتبهاى عالم هم آن را انكار نمىكنند ولى در عين حال با معيارهاى مادى هم نمىشود آن را [شناخت ]و لهذا گفتيم كه انسان، خودش براى خودش دروازه معنويت است. يكى از دروازهها كه انسان مىتواند از وجود خودش به عالم معنا پى ببرد و بفهمد كه غير از مسائل مادى چيزهاى ديگرى هم هست انسانيت است كه امرى وراى زيست شناسى است.
ماديترين ماديهاى عالم هم قائل به يك چيزهايى است كه اسمش را ارزشهاى انسانى مىگذارد . وقتى مىگويد ارزشهاى انسانى، يعنى امور انسانى غير مادى.
ما مىخواهيم ارزشهاى اصيل انسانى را بر مبناى اسلام بشناسيم؛ يعنى مىخواهيم بفهميم اسلام ارزشهاى اصيل انسانى را چه چيز مىداند. ما تا مكتبهاى مختلف را طرح و سپس نقد نكنيم، نمىتوانيم نظر اسلام را بشناسيم. منظور از نقد، نقد به معنى واقعى است كه به معنى ايراد گرفتن نيست. نقد به معنى واقعى مانند عمل صرّاف است، يعنى آن كارى كه صراف با يك سكه انجام مىدهد. او سكه را به محك مىگذارد و عيارش را به دست مىآورد؛ مىخواهد بفهمد چند درصد يك سكه طلاى خالص يا نقره خالص است و چقدر مخلوط دارد. بنابراين، نه اين است كه نقد كردن همهاش رد كردن باشد. نقد كردن يعنى اينكه ببينيم كه با معيارها و محكهاى اسلامى، آن سكهها چه از آب در مىآيد. سكهاى را فلاسفه عرضه داشتهاند، سكهاى را عرفا عرضه داشتهاند و سكههايى را مكتبهاى ديگر. ما اينها را يك يك طرح مىكنيم، و تا سكههاى ديگران را دقيقاً بررسى نكنيم نمىتوانيم سكه اسلامى را بشناسيم كه آن سكهاى كه اسلام طرح و پيشنهاد مىكند چگونه سكهاى است، و الّا اگر اينها را طرح نكنيم و من از پيش خود بگويم كه ارزشهاى اصيل انسانى عبارت از فلان چيزهاست، مطمئن هستم يك نفر هم نيست كه بگويد خير، يك چيز ديگر هم در اينجا هست و يا بگويد چرا اين يك ارزش است و ديگرى يك ارزش نيست؟ ولى وقتى كه مكتبهاى ديگر را طرح مىكنيم و به معناى واقعى نقد مىكنيم يعنى در محك اسلامى مىگذاريم، آن وقت مىتوانيم خيلى منطقى و مستدل بگوييم كه ارزشهاى اسلامى در باب انسان و ارزشهاى انسانىاى كه اسلام براى آنها واقعاً ارزش قائل است چيست، و حتى مىتوانيم درصد هريك را بيان كنيم؛ يعنى اگر مجموعه ارزشها را صد حساب كنيم، روى حساسيتهايى كه خود اسلام در اين زمينهها نشان داده است مىتوانيم بگوييم فلان ارزش مثلًا پنجاه درصد [ارزشهاى انسانى را تشكيل داده ]است و ديگرى سى درصد و سومى ده درصد .
تحقير عقل توسط برخى عرفا
بحث ما در جلسه گذشته درباره سكه عرفان يعنى انسان كامل در سكه عرفانى بود.
انسان كامل مكتب عرفان، حتى انسان كامل عرفان اسلامى كه با عرفانهاى ديگر خيلى متفاوت است و زمينههاى اسلامى در آن خيلى زياد است و انسان كامل بسيارى از عرفا را مىشود گفت كه خيلى به انسان كامل اسلام نزديك است، در عين حال به نظر ما قابل نقد است. من اعتراف دارم كه مكتب عرفان از تمام مكتبهاى قديم و جديد، در باب انسان كامل غنىتر است؛ نه قديميها توانستهاند به پايه اينها برسند و نه امروزيها؛ ولى چنانكه عرض كردم مكتبى غيرقابل نقد نيست.
در جلسه گذشته سه نقد بر انسان كامل عرفانى ذكر كرديم. يكى اين بود كه گفتيم عرفا بيش از اندازه عقل را تحقير كردهاند و گاهى- نه خيلى- تا حد بىاعتبار بودن عقل هم جلو رفتهاند. در اينكه مقام عشق را از مقام عقل بالاتر بردهاند، شكى نيست. به قول حافظ:
جناب عشق را درگه بسى بالاتر از عقل است. ولى در مرحله تحقير عقل گاهى تا حد افراط هم جلو رفتهاند؛ يعنى اساساً تفكر و تعقل و منطق و استدلال و برهان را سخت بىاعتبار معرفى كردهاند، تا آنجا كه آن را حجاب اكبر هم ناميدهاند و گاهى در حيرت فرو رفتهاند اگر ديدهاند حكيمى به جايى رسيده است.
در اين زمينه داستان معروفى است كه در كتابها نوشتهاند. بوعلى سينا، اين حكيم بسيار بزرگ مشّائى و عقلى و خشك، با يك عارف بسيار مهم و بزرگ يعنى ابوسعيد ابوالخير معاصر بوده است . بوعلى در همان مولَدش يعنى نواحى ماوراء النهر و بلخ و بخارا بود ولى بعد، از ترس سلطان محمود مجبور شد فرار كند، چون سلطان محمود مىخواست او را به درگاه خود ببرد و بوعلى نمىخواست برود.
بوعلى به نيشابور آمد و در آنجا با ابوسعيد ابوالخير ملاقات كرد. نوشتهاند ايندو سه شبانه روز با يكديگر خلوت كردند و حرفهايشان را با يكديگر مىزدند و جز براى نماز جماعت بيرون نمىآمدند. بعد كه از هم جدا شدند، از بوعلى پرسيدند:
بوسعيد را چگونه ديدى؟ گفت: آنچه ما مىدانيم او مىبيند. از بوسعيد پرسيدند:
بوعلى را چگونه ديدى؟ گفت: هرجا كه ما رفتيم، اين كور با عصاى خودش دنبال ما آمد.
عرفا بيش از اندازه عقل را تحقير كردهاند. حرف من اين است: ما اگر منطق قرآن را در يك طرف و منطق عرفان را در باب عقل در طرف ديگر بگذاريم، اينها با يكديگر خوب نمىخوانند. قرآن خيلى بيشتر از عرفان براى عقل احترام و ارزش قائل است و روى عقل و تفكر و حتى استدلالهاى خالص عقلى تكيه كرده است.
تمام عرفا اعم از شيعه و سنى سلسله خود را منتهى به على عليه السلام مىكنند حتى در ميان متعصب ترين سنيها، آخر سلسله عرفان منتهى به على عليه السلام مىشود.
مىگويند در اين شصت هفتاد سلسلهاى كه دارند، فقط يك سلسله هستند كه خود را منتهى به ابوبكر مىكنند؛ بقيه، همه خود را به على عليه السلام منتهى مىكنند. على عليه السلام كه عرفا او را قطب العارفين مىدانند، در نهج البلاغه آن مخّ عرفان- كه به قول ابن ابى الحديد گاهى آنچه را كه عرفا در همه كتابها گفتهاند در چهار سطر بيان كرده است- يك جا آنچنان فيلسوف مىشود و استدلالات عقلىِ فيلسوفانه مىكند كه هيچ فيلسوفى به گَردَش نمىرسد؛ يعنى على عليه السلام هرگز عقل را تحقير نمىكند.
بنابراين، انسان كامل اسلام با انسان كامل عرفان در اين جهت فرق مىكند. عقل در انسان كامل اسلام رشد و نمو كرده و در كمال احترام است، در صورتى كه در انسان كامل عرفان، عقل تحقير مىشود. مسئله ديگر جامعه گرايى بود كه اين را هم در جلسه گذشته عرض كردم .
روگردانى از طبيعت
در اين جلسه يك مطلب ديگر را عرض مىكنم و آن اين است كه عرفان منطقش اين است: از خود بطلب هرآنچه خواهى كه تويى. عرفان مكتبى درون گراست. در اين مكتب، دل از جهان بزرگتر است؛ يعنى اگر تمام عالم را يك طرف و آنچه را كه آنها دل مىگويند طرف ديگر بگذاريم، دل از همه عالم بزرگتر است. آنها به عالَم، انسان صغير و به دل، انسان كبير مىگويند و چون جهان و دل را يكى مىدانند [به اين معنا كه ]دو نسخه مختلف از دو عالم متطابق هستند، جهان را عالم صغير و دل را عالم كبير مىنامند. نه اينكه بگويند انسان، عالم صغير است و اين عالم، عالم كبير؛ بلكه مىگويند اين عالم- كه ما آن را عالم كبير مىگوييم- عالم صغير است و انسان، عالم كبير؛ و عالم، انسان صغير است، و انسان كبير همان است كه در درون تو وجود دارد. ببينيد مولوى چه مىگويد:
چيست اندر خُم كه اندر نهر نيست
| |
چيست اندر خانه كاندر شهر نيست
|
آيا مىشود چيزى در خانه باشد ولى در شهر نباشد؟ نه، چون خانه خودش جزء شهر است. هرچه در خانه است، نمونهاى است از آنچه كه در شهر است. آيا مىشود چيزى در خم آب باشد كه در نهر نباشد؟ آنچه در خم است، قسمت كوچكى است از آنچه كه در نهر است.
اين جهان خمّ است و دل چون جوى آب
| |
اين جهان خانه است و دل شهر عجاب
|
نمىگويد اين دل خم است و جهان چون جوى آب؛ مىگويد: اين جهان خم است و دل چون جوى آب. اين چقدر انسان را از بيرون [منصرف مىكند! ]انسان سراغ خانه مىرود يا سراغ شهر؟ معلوم است وقتى هرچه در خانه است در شهر هم هست، انسان سراغ شهر مىرود. آيا انسان سراغ خم و يك ظرف كوچك مىرود يا سراغ جوى آب؟ معلوم است كه سراغ جوى آب مىرود، نه سراغ يك ظرف كوچك و يك خم.
عرفان بر اساس بر درون گرايى و دل گرايى و توجه به باطن و انصراف از بيرون است، و حتى ارزش بيرون را به عنوان اينكه بشود مطلوب خود يعنى حق را از جهانِ بيرون به دست آورد نفى مىكند؛ مىگويد از درون بايد آن را به دست آورد:
سالها دل طلب جام جم از ما مىكرد
| |
وانچه خود داشت ز بيگانه تمنا مىكرد
|
گوهرى كز صدف كون و مكان بيرون است
| |
طلب از گمشدگان لب دريا مىكرد
|
مشكل خويش بر پير مغان بردم دوش
| |
كو به تأييد نظر حل معما مىكرد
|
ديدمش خرّم و خندان، قدح باده به دست
| |
واندر آن آينه صد گونه تماشا مىكرد
|
گفتم اين جام جهان بين به تو كى داد حكيم
| |
گفت آن روز كه اين گنبد مينا مىكرد
|
بيدلى در همه احوال خدا با او بود
| |
او نمىديدش و از دور خدايا مىكرد
|
اين همه شعبدهها عقل كه مىكرد اينجا
| |
سامرى پيش عصا و يد بيضا مىكرد
|
گفت آن يار كزو گشت سردار بلند
| |
جرمش اين بود كه اسرار هويدا مىكرد
|
عرفان در توجه به درون، هرچه بخواهيد جلو رفته است
تمثيل مولوى
مولوى در دفتر ششم مثنوى داستانى آورده است كه البته تمثيل است. مىگويد:
مردى بود طالب گنج كه دائماً از خدا گنج مىخواست. اين آدم- كه از اين تنبلهايى بود كه دلشان مىخواهد پايشان در يك گنجى فرو رود و بعد يك عمر راحت زندگى كنند- مىگفت: خدايا اين همه آدم در اين دنيا آمدهاند و گنجها زير خاك پنهان كردهاند، اين همه گنج در زير زمين مانده است و صاحبانش رفتهاند ، تو يك گنج به من بنمايان. مدتها كار اين مرد همين بود و شبها تا صبح زارى مىكرد. تا اينكه يك شب خواب ديد (خواب نما شد). هاتفى در عالم خواب به او گفت: از خدا چه مىخواهى؟ گفت: من از خدا گنجى مىخواهم. هاتف گفت: من از طرف خدا مأمورم گنج را به تو نشان دهم. من نشانيهايى به تو مىدهم و از روى آن نشانيها سر فلان تپه مىروى و تير و كمانى با خودت برمىدارى، روى فلان نقطه مىايستى و تير را به كمان مىكنى. اين تير هرجا كه افتاد، گنج همان جاست. بيدار شد، ديد عجب خواب روشنى است. پيش خود گفت: اگر نشانيها درست بود، يعنى چنين جايى با آن نشانهها وجود داشت، حتماً مىتوانم گنج را پيدا كنم. وقتى رفت متوجه شد همه نشانهها درست است. روى آن نقطه ايستاد. فقط بايد تير را پرتاب كند، تير به هرجا كه افتاد آنجا گنج است. ولى يادش آمد كه هاتف به او نگفت تير را به كدام طرف پرتاب كن. گفت: اول به يك طرف مثلًا رو به قبله پرتاب مىكنم، ان شاء اللَّه كه همان طرف است. تير را برداشت به كمان كرد و به قوّت كشيد و آن را رو به قبله پرتاب كرد. تير در جايى افتاد. بيل و كلنگ را برداشت و رفت آنجا را كند، ولى هرچه كند به گنجى نرسيد. گفت: حتماً جهت را اشتباه كردهام. تير را به طرف ديگرى پرتاب كرد، ولى باز به نتيجه نرسيد. به هر طرفى كه پرتاب كرد، گنجى پيدا نكرد. مدتى كارش اين بود و اين زمين را سوراخ سوراخ كرد ولى به چيزى دست نيافت. ناراحت شد. باز به گوشه مسجد آمد و شروع به گله كردن كرد: خدايا! اين چه راهنمايىاى بود كه به من كردى؟! پدر من درآمد و به نتيجه نرسيدم. مدتها زارى مىكرد تا بالاخره آن هاتف دوباره به خوابش آمد. يقهاش را گرفت، گفت: اين چه معرفىاى بود كه به من كردى؟! حرف تو غلط از كار درآمد. هاتف گفت: مگر تو چه كردى؟ گفت: به همان جا رفتم، نشانيها درست بود و من نقطه مورد نظر را پيدا كردم.
تير را به كمان كردم و اول به طرف قبله به قوّت كشيدم. هاتف گفت: من كى چنين چيزى به تو گفتم؟ تو از دستور من تخلف كردى. من گفتم تير را به كمان بگذار، هرجا افتاد همان جا گنج است؛ نگفتم به قوّت بكش. گفت: راست مىگويى. فردا با بيل و كلنگ و تير و كمان رفت، تير را به كمان گذاشت. تا تير را رها كرد، پيش پاى خودش افتاد. زير پايش را كند، ديد گنج همان جاست. ملّا به اينجا كه مىرسد، مىگويد:
آنچه حق است اقرب از حبل الوريد
| |
تو فكندى تير فكرت را بعيد
|
اى كمان و تيرها برساخته
| |
گنج نزديك و تو دور انداخته
|
در عرفان روى اين زمينهها: از خود بطلب، دل شهر عجاب است، جهان خم است و دل چون جوى آب، جهان خانه است و دل شهر است، و امثال آن فوق العاده تكيه شده است؛ يعنى جهان بيرون و طبيعت خيلى تحقير شده است. در مكتب عرفان، طبيعت حتى به عنوان يك كتاب كوچك، كمتر معرفى مىشود (نمىگويم هيچ معرفى نمىشود) و حال آنكه در كلام منسوب به اميرالمؤمنين، عالمْ عالم اكبر است و انسانْ عالم اصغر:
دَواؤُكَ فيكَ وَ ما تُبْصِرُ
| |
وَ داؤُكَ مِنْكَ وَ ما تَشْعُرُ
|
وَ انْتَ الْكِتابُ الْمُبينُ الَّذى
| |
بِاحْرُفِهِ يَظْهَرُ الْمُضْمَرُ
|
ا تَزْعَمُ ا نَّكَ جِرْمٌ صَغيرٌ
| |
وَ فيكَ انْطَوَى الْعالَمُ الْاكْبَرُ
|
حال ما اگر اين منطق را بر منطق قرآن هم عرضه بداريم، در عين اينكه بسيارى از جهات مثبت در آن وجود دارد ولى از اين جهت آن را لنگ مىبينيم كه قرآن اينقدر به طبيعت بىاعتنا نيست، بلكه از نظر قرآن آيات آفاق و انفس در كنار يكديگر است:
سَنُريهِمْ اياتِنا فى الْافاقِ وَ فى انْفُسِهِمْ حَتّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ ا نَّهُ الْحَقُّ .
البته من قبول دارم كه عاليترين و شريفترين معرفتها براى انسان، از درون خود انسان به دست مىآيد ولى نه اين است كه ديگر طبيعت چيزى نباشد و آيت حق و آيينه خدا نباشد و فقط دل آيينه خدا باشد؛ بلكه دل يك آيينه خداست و طبيعت يك آيينه ديگر خدا
رابطه انسان با طبيعت
اينجا يك نكته بسيار دقيقى وجود دارد و آن اينكه رابطه انسان با طبيعت چگونه رابطهاى است؟ آيا رابطه انسان با طبيعت، رابطه يك بيگانه با بيگانه است؟
آيا رابطه انسان با طبيعت- حتى بالاتر از رابطه بيگانه با بيگانه- رابطه يك زندانى با زندان و رابطه يك مرغ با قفس است؟ رابطه يوسف با چاه كنعان است؟ اين خودش مسئلهاى است.
ممكن است كسى بگويد اساساً آمدن انسان به دنيا، يعنى در قفس قرار گرفتن يك مرغ، در زندان قرار گرفتن يك آزاد، به چاه افتادن يك يوسف. پس اگر بنا شود طبيعت براى ما يك زندان يا چاه يا قفس باشد، رابطه انسان و طبيعت در حد اعلى ضد است. بنابراين تلاش ما در طبيعت چگونه بايد باشد؟ تلاش براى نجات. يك مرغ بايد خود را از قفس نجات دهد و كار ديگرى غير از اين ندارد. يك زندانى با زندان كارى ندارد جز اينكه اگر بتواند ديوار زندان را خراب كند و خودش را از آنجا خلاص كند. يوسف در آن چاه انتظارى ندارد جز اينكه مسافرينى بيايند و براى كشيدن آب، دلوى به درون چاه بفرستند و او خودش را بجاى آب در آن دلو بيندازد و وقتى طناب را بالا بكشند يك وقت ببينند بجاى آب، يوسف از چاه بيرون آمده است.
آيا قرآن و اسلام رابطه انسان با طبيعت را رابطه زندانى و زندان مىداند؟ رابطه يوسف و چاه مىداند؟ رابطه مرغ و قفس مىداند؟ در عرفان روى اين مطلب خيلى تكيه شده است. سنايى مىگويد: قفس بشكن چو طاووسان، يكى برپر بر اين بالا و ديگرى مىگويد: اى يوسف مصر درآ از چاه. [در تشبيه رابطه انسان و طبيعت ]به زندانى و زندان هم كه از زمين و آسمان گفتهاند .
نظر اسلام
در اسلام رابطه انسان با طبيعت رابطه كشاورز است با مزرعه، رابطه بازرگان است با بازار تجارت، رابطه عابد است با معبد. براى كشاورز، مزرعه هدف نيست ولى وسيله هست؛ يعنى محل زندگى و كانون زندگى كشاورز، شهر است اما از اين مزرعه است كه وسايل خوشى و سعادتش را به دست مىآورد. يك كشاورز بايد به مزرعه برود و زمين را شخم بزند، بذر بپاشد و زمين را آباد كند. بعد كه محصول روييد، اگر علف هرزهاى پيدا شد وجين كند و بعد درو و سپس خرمن كند. كلام پيامبر است: الدُّنْيا مَزْرَعَةُ الْاخِرَةِ
دنيا كشتزار عالم آخرت است. بله، اگر كشاورز مزرعه را با خانه و مقرّ خود اشتباه كند، خطا كرده است. مزرعه را به عنوان مزرعه بودن، نبايد با چيز ديگرى اشتباه كند. بازار براى يك بازرگان جاى كار است كه سرمايه و عمل و تلاشى را براى سود و درآمد بيشترى به كار اندازد و برآنچه دارد بيفزايد. دنيا هم براى انسان چنين چيزى است. كلام اميرالمؤمنين است: الدُّنْيا مَتْجَرُ اوْلِياءِ اللَّه .
شخصى در حضور اميرالمؤمنين شروع كرد به مذمت كردن دنيا. شنيده بود كه على عليه السلام دنيا را مذمت مىكند ولى نمىفهميد كه او از چه جنبهاى دنيا را مذمت مىكند. او خيال مىكرد كه وقتى على عليه السلام دنيا را مذمت مىكند، مثلًا طبيعت را مذمت مىكند. نمىدانست كه او دنياپرستى را مذمت مىكند؛ او تو را از نظر پرستش دنيا كه ضد حق پرستى و حقيقت پرستى است و مساوى با نفى همه ارزشهاى انسانى است، مذمت مىكند. وقتى آن مرد دنيا را مذمت كرد، على عليه السلام كه ضد دنياپرستى است و آن را مذمت مىكند- برآشفت و فرمود:
ايُّهَا الذّامُّ لِلدُّنْيَا الْمُغْتَرُّ بِغُرورِهَا الْمَخْدوعُ بِاباطيلِها، اتَغْتَرُّ بِالدُّنْيا ثُمَّ تَذُمُّها؟ انْتَ الْمُتَجَرِّمُ عَلَيْها امْ هِىَ الْمُتَجَرِّمَةُ عَلَيْكَ ؟.
اى آقاى مذمتگر دنيا! اى كسى كه فريب دنيا را خوردهاى! دنيا تو را فريب نداد، تو فريب خوردى. خيلى تعبير عجيبى است. دنيا كسى را فريب نمىدهد، انسان خودش فريب مىخورد.
من در اين باره مَثَلى مىگويم: يك وقت پيرزنى با آرايشهاى مصنوعى، انسان را گول مىزند: دندان در دهانش ندارد، دندان مصنوعى مىگذارد؛ مو به سرش ندارد، موى مصنوعى مىگذارد. به قول آن شاعر عرب:
عَجوزٌ تَمَنَّتْ انْ تَكونَ فَتِيَّةً
| |
وَ قَدْ يَبِسَ الْعَيْنانِ وَ احْدَوْدَبَ الظَّهْرُ
|
يك بيچارهاى او را به صورت يك زن جوان خيال مىكند و وقتى كار از كار گذشته است، مىبيند كه اشتباه كرده است. ولى يك وقت همين پيرزن مىگويد: آقا! سن من پنجاه و نه سال و شش ماه و شش روز است و حقيقت را مىگويد. دندانها و موهايش را نشان مىدهد، مىگويد: يك دندان هم به دهانم ندارم و موهايى كه مىبينى، موى مصنوعى است كه به سرم گذاشتهام. من همين هستم؛ آيا حاضرى با من ازدواج كنى؟ او هرچه مىگويد: من دندان ندارم، انسان مىگويد: قربان همان دندانهايى كه ندارى! هرچه مىگويد: من زلف ندارم، انسان مىگويد: شما تعارف مىفرماييد، من مىفهمم كه شما داريد هزم نفس مىكنيد. پس اين پيرزن تو را فريب نداده، تو خودت آماده فريب خوردن هستى، خودت مىخواهى خودت را فريب بدهى، يك موضوع براى فريب خوردن مىخواهى.
على عليه السلام مىفرمايد: دنيا كه چيزى را مخفى نكرده است. دنيا چه چيز را مخفى كرده كه مىگويى دنيا مرا گول زد؟ آن روزى كه به دست خودت پدرت را دفن كردى، دنيا تو را گول زد؟! دنيا مىگويد: من همينم كه هستم، من محل تغيّر هستم و ثباتى در من نيست. دنيا مىگويد: من را همانطور كه هستم درك كن، چرا مىخواهى مرا آنطور كه نيستم باور كنى؟ من يك طورى هستم و دارم خودم را هم به تو نشان مىدهم ولى تو مىخواهى مرا آنطور كه نيستم و خودت خيال مىكنى، باور كنى. پس دنيا كسى را فريب نمىدهد، انسان فريب مىخورد. انْتَ الْمُتَجَرِّمُ عَلَيْها امْ هِىَ الْمُتَجَرِّمَةُ عَلَيْكَ؟ بيا حساب كنيم، آيا تو بر دنيا جنايت كردى يا دنيا بر تو جنايت كرد؟ تو به اين عالم خيانت مىكنى يا عالم به تو خيانت مىكند؟ مَتى غَرَّتْكَ؟ دنيا كِىْ تو را فريب داد؟ امْ مَتَى اسْتَهْوَتْكَ؟ كِىْ دنيا هواى نفس تو را طلب كرد؟ اين تو هستى كه با هواى نفس خود دنبال دنيا هستى. ابِمَصارِعِ آبائِكَ مِنَ الْبِلى؟ امْ بِمَضاجِعِ امَّهاتِكَ تَحْتَ الثَّرى؟ بعد فرمود: الدُّنْيا مَسْجِدُ احِبّاءِ اللَّه دنيا مسجد دوستان خداست.
آيا اگر مسجد نباشد، عابد مىتواند عبادت كند؟ مَتْجَرُ اوْلِياءِ اللَّه دنيا بازار تجارت اولياى خداست. اگر بازار نباشد، آيا بازرگان مىتواند بازرگانى كند و سود ببرد؟.
آن فكر كه دنيا را براى انسان به منزله زندان و چاه و قفس مىداند و مىگويد وظيفه انسان بيرون رفتن از اين زندان و خارج شدن از اين چاه و شكستن اين قفس است، مبتنى بر يك اصل ديگرى در باب معرفة النفس و معرفة الروح است كه اسلام آن را قبول ندارد
تكامل روح در دنيا
قبل از اسلام در برخى از كشورها مثل يونان و هند عقيدهاى وجود داشته است و آن اينكه روح انسان قبلًا در عالم ديگر به تمام و كمال آفريده شده است و بعد، از آنجا مثل مرغى كه در قفس مىكنند، او را به اين عالم مىآورند. اگر اينطور باشد، بايد انسان قفس را بشكند. ولى قرآن در يكى از آيات سوره مؤمنون اين نظر را رد مىكند و تعبير عجيبى دارد كه صدرالمتألهين مىگويد: من نظريه جسمانية الحدوث و روحانية البقاء بودن روح را از اين آيه كشف كردم. وقتى درباره انسان بحث مىكند، مىفرمايد: ما انسان را از خاك آفريديم؛ مرحله به مرحله پيش آمد تا اينكه نطفه شد، نطفه علقه شد، علقه مضغه شد و مضغه استخوان شد و بر روى استخوان گوشت پوشانيده شد. بعد مىفرمايد: ثُمَّ انْشَأْناهُ خَلْقا اخَرَ
ما همين ماده و طبيعت را تبديل به چيز ديگرى- كه روح است- كرديم؛ يعنى روح زاييده همين طبيعت است. روح مجرّد است، ولى مجرّدِ زاييده از ماده است. پس انسان در جاى ديگرى به صورت كامل نبوده تا بعد در اين عالم در قفس قرار گرفته باشد. انسان در اينجا در دامن مادر خودش است. طبيعت، مادر روح انسان است و انسان در طبيعت كه زندگى مىكند، در دامن مادر زندگى مىكند. بنابراين در همين جا بايد تكامل پيدا كند، نه اينكه قبلًا تكامل پيدا كرده است و بعد اينجا در زندان يا چاه گرفتار شده و بايد بيرون بيايد؛ اين، فكر اسلامى نيست.
البته اسلام مىگويد تو براى هميشه نبايد در دامن مادر بمانى. اگر براى هميشه بخواهى در دامن مادر باشى، يك بچه ننه خواهى بود و هرگز مرد ميدان نخواهى شد.
اگر از طبيعت عروج نكنى و از دامن اين مادر برنخيزى و بالا نيايى، در طبيعت مىمانى، يك موجود طبيعى مىشود، ثُمَّ رَدَدْناهُ اسْفَلَ سافِلين مىشوى و ديگر الَّا الَّذينَ امَنوا وَ عَمِلُوا الصّالِحات
نيستى، در اسفل السافلين مىمانى. اگر انسان در اسفل السافلين- كه طبيعت است- محبوس بماند، به اين معنا كه از حد طبيعت بالا نرود، اين امر در دنياى ديگر جهنم اوست، فَامُّهُ هاوِيَةٌ
مادرش همان جهنم است.
خداوند مولودى را در دامن اين مادر (طبيعت) متولد كرده كه از دامن اين مادر بالا برود، مدرسه برود و مدرسه را طى كند و بالاتر برود. اگر او در اين دامن بماند، براى هميشه در اينجا خواهد ماند. اگرچه اين تشبيه خيلى ناقص است ولى چنين شخصى حالت بچهاى را دارد كه واقعاً بچه ننه شده است، يك بچه ننهاى كه وقتى بيست و پنج ساله هم شده باز بايد در بغل مادرش بخوابد و مادرش پستانش را بغل صورتش بگذارد كه اين آقازاده خوابش ببرد! اين آدم ديگر چه از آب در مىآيد؟! پس انسان در انسان شناسى و جهان شناسى اسلام، يك مرغ ساخته و پرداخته قبلى كه در فضاى عالم قدس پرواز مىكرده (طاير عالم قدسم، چه دهم شرح فراق) نيست كه بعد او را در اين قفس زندانى كرده باشند و وظيفهاش فقط اين باشد كه قفس را بشكند. اسلام اين را قبول ندارد. بله، اگر شما شنيدهايد كه عالم ارواح بر عالم اجسام تقدم دارد، به اين معناست كه سنخ ارواح تقدم دارد؛ يعنى روح پرتوى است كه تكوينش در اين عالم است، ولى پرتوى است كه از عالم ديگر به اين عالم تابيده است، نه اينكه به تمام و كمال در جاى ديگرى بوده و بعد او را به اينجا آوردهاند و در قفس كردهاند. اين فكر، يعنى فكر تناسخ، يك فكر هندى و يك فكر افلاطونى است. افلاطون در بين يونانيها معتقد بود كه روح انسان ساخته و پرداخته عالمى قبل از اين عالم (عالم مُثُل) است، بعد اين ساخته و پرداخته را آوردهاند و به حكم مصلحتى در اينجا زندانى كردهاند، لذا بايد از اين زندان رها شود و برود. ولى اسلام با اين ديد به طبيعت نگاه نمىكند.
البته اين را هم عرض كنم، براى اينكه بعضى اگر تاريخچههايى را خواندهاند [توهم نكنند: ]نمىخواهم بگويم تمام عرفا اينقدر اشتباه كردهاند؛ بلكه عرفاى بزرگ گاهى لااقل در كلمات خودشان متوجه اين نكته بودهاند، نه ترك جامعه گرايى كردهاند و نه ترك طبيعت گرايى. آنها به اين نكته كه قرآن آيات آفاق و انفس را در كنار يكديگر ذكر كرده است و طبيعت هم آيه و آيينه جمال حق است، كاملًا توجه كردهاند. مگر شبسترى نيست كه در آن منظومه بسيار بسيار عالى و راقى خودش كه واقعاً شاهكارى در عالم انسانيت است ، مىگويد:
به نام آن كه جان را فكرت آموخت
| |
چراغ دل به نور جان برافروخت
|
ز فضلش هر دو عالم گشت روشن
| |
ز فيضش خاك آدم گشت گلشن
|
در يك جا توجهش به آيات آفاقى كاملًا خوب است، مىگويد:
به نزد آن كه جانش در تجلّى است
| |
همه عالم كتاب حق تعالى است
|
عرَض اعراب و جوهر چون حروف است
| |
مراتب همچو آيات وقوف است
|
غرض اين مطلب است كه گاهى اين توجهات در بين عرفا هست. يا جامى مىگويد:
صلاى باده زد پير خرابات
| |
بيا ساقى كه فى التأخير آفات
|
جهان مرآت حسن شاهد ماست
| |
فَشاهِدْ وَجْهَهُ فى كلّ مِرآت
|
اگر ما قرآن را يك طرف و عرفان را در طرف ديگر بگذاريم و ببينيم كه قرآن تا چه اندازه به طبيعت توجه دارد و عرفان تا چه اندازه به طبيعت توجه دارد، متوجه مىشويم كه قرآن بيش از عرفان به طبيعت توجه دارد، بدون آنكه قرآن مسئله توجه به باطن نفس و رجوع به آن را به شكلى انكار كرده باشد.
بنابراين، انسان كامل قرآن، در كنار عقل گرايى و در كنار دل گرايى [جامعه گرا و طبيعت گرا هم هست. ]حال ارزش هركدام از اينها چقدر است، مطلبى است كه وقتى سيماى انسان كامل اسلام را برايتان ذكر مىكنم، شايد موفق شوم اين قسمت را هم بيان كنم. ولى به هر حال انسان كامل قرآن، انسان عقل گرا و دل گرا و طبيعت گرا و جامعه گراست
ترك خودى
مسئلهاى در آخر جلسه گذشته عنوان كردم كه باز در اين جلسه در آخر بحثم به اين مطلب رسيدم. اين بحث مقدماتى دارد كه اگر آن مقدمات را ذكر نكنم، اصلًا هيچ و پوچ است. فقط زمينه بحث را برايتان عرض مىكنم. آن مسئله، ترك خودى است.
عرفان دل را محترم مىشمارد ولى چيزى را كه به نام نفس در قرآن آمده است خوار مىشمارد. قسمتى از دعوت عرفان به ترك خودى و رفتن از خود و نفى خود و نفى خودبينى است. اين مطلب فى حد ذاته مطلب درستى است و منطق اسلام هم آن را تأييد مىكند. ما در جلسه آينده به حول و قوه الهى، هم بيان عرفان و هم بيان اسلام را در مورد نفى خود (نفس) ذكر مىكنيم.
ما در اسلام با دو خود و حتى با دو نفس برخورد مىكنيم. اسلام در عين اينكه يك خود را نفى مىكند و آن را خُرد مىكند، خود ديگر را در انسان زنده مىكند و اين مطلب، خيلى دقيق است. مىدانيد اين مسئله مثل چيست؟ مثل اين است كه يك دوست و يك دشمن در كنار و هم مرز يكديگر ايستاده باشند و دوست در خطر باشد. اگر دوست را بزنيم، تمام هدفمان از بين رفته است. مثلًا بچهاى بالاى درختى برود براى اينكه ميوهاى بچيند. اتفاقاً يك مار بسيار خطرناك در بالاى درخت ظاهر شده، پهلوى آن بچه برود. اينجا يك صياد بسيار ماهرى لازم است كه سر آن مار را نشانه گيرى كند و آن مار را بزند ولى تير به آن بچه هم نخورد. اگر صياد يك ذره اشتباه كند، تير هدر رفته است. اگر كمى اين طرف يا آن طرف بزند، تير هدر رفته، نه به مار خورده نه به بچه، و يا اينكه به بچه خورده و بجاى اينكه مار را بكشد بچه را كشته است. صياد بايد نشانه گيرىاش آنقدر دقيق باشد كه مار را بزند بدون اينكه به بچه آسيبى برسد. و نظير اين مسئله زمانى است كه دوست و دشمنى با يكديگر گلاويز مىشوند و هريك مىخواهد ديگرى را بكشد. شما بايد تير يا شمشيرتان را آنچنان بزنيد كه دشمن را بكشيد و به دوستتان اصابت نكند.
اين دو خود در آدمى آنچنان به يكديگر پيوسته هستند كه يك شكارچى فوق العاده ماهرى مىخواهد كه يك خود را كه دنائت و پستى است درهم بشكند و يك خود ديگر را كه تمام ارزشهاى انسانى به آن خود وابسته است از آسيب مصون بدارد.
معجزه اسلام اين است كه اين دو خود را آنچنان دقيق تشخيص داده است كه هيچ اشتباه نمىشود. در عرفان گاهى مىبينيم اين تشخيص هست. ولى گاهى مىبينيم بجاى اينكه خود دشمن را نشانه گيرى كرده و زده باشند، خود دوست را زدهاند؛ يعنى بجاى اينكه نفس قربانى شده باشد، همان چيزى كه خود عرفا آن را دل يا انسان مىنامند قربانى شده است. اين مسئله نكته بسيار دقيقى است كه ان شاء اللَّه در جلسه بعد در اطراف آن توضيح مىدهم.
و لا حول و لا قوّة الّا باللَّه العلىّ العظيم