انسان کامل

استاد شهید مرتضی مطهری رحمه الله علیه

- ۹ -


9- نقد و بررسى مكتب عرفان

فَامّا مَنْ طَغى‏. و اثَرَ الْحَيوةَ الدُّنْيا. فَانَّ الْجَحيمَ هِىَ الْمَأْوى‏. وَ امّا مَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ وَ نَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوى‏. فَانَّ الْجَنَّةَ هِىَ الْمَأْوى‏ .

يكى از مسائل مهم در مورد انسان كامل در مكتب عرفان، مسئله رابطه انسان با نفس خودش است. البته اين مسئله در عين حال يك مسئله اسلامى هم هست؛ يعنى ما هم در زبان عرفا و اهل تصوف و هم در تعليمات عاليه اسلامى، مسئله مبارزه با خودخواهى و خودپرستى و پيروى از هواى نفس را مى‏بينيم و بلكه تعبير هم در آنجا و هم در اينجا تا اندازه‏اى تعبير نادرستى است، براى اينكه عرفاى اسلامى در اين مسائل از خود اسلام الهام گرفته‏اند و همه تعبيرات، تعبيرات اسلامى است. ما در اين جلسه مى‏خواهيم در اطراف اين مطلب توضيح دهيم.

در آنچه كه تزكيه نفس ناميده مى‏شود، با خود- كه در عربى به آن نفس گفته مى‏شود- مبارزه مى‏شود؛ مى‏گويند: جهاد با نفس. حتى نفس به عنوان يك دشمن درونى براى انسان تلقى مى‏شود، چنانكه سعدى مى‏گويد:

تو با دشمن نفس همخانه‏اى چه در بند پيكار بيگانه‏اى

اين تعبير اقتباس از كلام مقدس نبوى است كه فرمود: اعْدى‏ عَدُوِّكَ نَفْسُكَ الَّتى بَيْنَ جَنْبَيْكَ

خطرناك ترين دشمنان تو همان نفس خودت است كه در ميان دو پهلويت قرار گرفته است. سعدى در گلستان مى‏گويد: از عارفى معنى اين حديث را پرسيدند كه چرا پيغمبر فرمود: اعْدى‏ عَدُوِّكَ نَفْسُكَ نفس خودت از همه دشمنها با تو دشمن‏تر و از همه نسبت به تو خطرناك‏تر است؟ آن مرد عارف اين‏طور جواب داد:

براى اينكه اگر تو به هر دشمنى نيكى كنى و آنچه مى‏خواهد به او بدهى با تو دوست گردد، الّا نفس كه هرچه بيشتر خواسته هايش را به او بدهى با تو دشمن‏تر مى‏گردد.

پس به چشم يك دشمن به نفس نگاه كرده‏اند و اين نفس همان خود است؛ مى‏گوييم: نفس پرستى يا خودپرستى.

حال مى‏خواهيم اين مطلب را بشكافيم، ببينيم كه اين خود يا خودخواهى‏اى كه گفته مى‏شود بد است چيست‏

درجه اول خودخواهى‏

يك درجه از خودخواهى اين است كه انسان خودمحور باشد، به اين معنا كه فقط براى خودش كار مى‏كند و تمام كارها و حركاتش براى خودش است؛ از صبح كه حركت مى‏كند تا شب كه مى‏خوابد تمام تلاشهايش براى زندگى خودش است، براى شكمش است كه سير شود، براى تنش است كه پوشيده شود و براى مسكنش است كه در جايى سكنى‏ گزيند. فعاليت در اين حد چطور است؟ آيا اين، سيّئه اخلاقى و ضد اخلاق است كه انسان براى خودش در اين حد فعاليت كند؟ بايد گفت اين گونه فعاليت اخلاق نيست، يعنى يك ارزش انسانى نيست، ولى در عين حال ضد اخلاق و يا يك بيمارى هم نيست.

در اينجا توضيحى درباره اخلاق و ضد اخلاق عرض مى‏كنم. قرآن براى انسان يك مقام فوق حيوانى قائل است و يك مقام همدرجه با حيوان و يك مقام پايين‏تر از حيوان؛ يعنى انسان گاهى در حيوانيت با حيوان همدرجه مى‏شود، گاهى ارزشى بالاتر از حيوان- و حتى بالاتر از ملك و فرشته- پيدا مى‏كند و گاهى ارزش منفى پيدا مى‏كند و زير صفر قرار مى‏گيرد، يعنى از حيوان هم پست‏تر مى‏شود. كارهاى انسان هم سه قسم است:

1. اخلاق، يعنى بالاتر از حد حيوان.

2. ضد اخلاق، يعنى پايين‏تر از حيوان.

3. (نه اخلاق، يعنى اخلاق نيست ولى ضد اخلاق هم نيست. نه اخلاق و نه ضد اخلاق يعنى يك كار عادى در حد حيوان.

حال اگر شما يك آدمى را در دنيا پيدا كنيد- و اين‏طور آدمها زياد هستند- كه درست خصلت كبوتر و يا گوسفند را دارد، يعنى فقط در فكر خودش است و بس، از صبح كه بلند مى‏شود همه فعاليتش براى اين است كه شكم خود را سير كند و شب هم بخوابد، چنين آدمى در حد حيوان است. كار او در اين حد، اخلاق نيست ولى ضد اخلاق هم نيست‏

درجه دوم خودخواهى‏

اما يك وقت در مسئله خود، مسئله اين نيست كه انسان به فكر زندگى خود است؛ مسئله اين است كه دچار نوعى بيمارى روانى است و در واقع آن مقام انسانى‏اش در خدمت حيوانيتش قرار مى‏گيرد. بعد مى‏بينيد به خودكَش مى‏شود، نه فقط به اندازه‏اى كه بخواهد زندگى كند [بلكه هدفش بيشتر جمع كردن است. ]كبوتر دانه جمع مى‏كند براى اينكه سير شود و اين يك امر طبيعى و عادى است. اسب مى‏چرد براى اينكه سير شود، اين هم يك امر عادى است. اگر يك بشر بخواهد در اين حد باشد عادى است، يعنى يك حيوان است. اما يك وقت بشر گرفتار آز و حرص مى‏شود. اينجا ديگر صحبت اين نيست كه مى‏خواهد براى زندگى خود فعاليت كند، بلكه فقط براى اينكه جمع كند فعاليت مى‏كند و هرچه هم جمع مى‏كند باز مى‏خواهد بيشتر و بيشتر جمع كند و جمع كردن او حدى ندارد. اسم اين حالت آز است. چنين آدمى آنجا كه مى‏خواهد بدهد، ببخشد و يا احسان كند دچار بخل است (اين بيمارى ديگرى است)، دچار امساك است و به تعبير پيغمبر اكرم شُحّ مطاع دارد، يك حالت روانى دارد كه آن حالت روانى حاكم بر اوست نه فكر و عقل و اراده‏اش. پول به جانش چسبيده و هيچ حساب و كتاب و عقل و منطقى در كار نيست و الّا اگر عقل و منطق در كار باشد، مى‏فهمد كه اينجا جاى خرج كردن است، يعنى خير و مصلحت و منفعت و خوشى و سعادتش در خرج كردن است، ولى بخل به او اجازه نمى‏دهد. حالت حرص و آز، ضد اخلاق است؛ يعنى پايين‏تر از اخلاق است و بيمارى است‏

درجه سوم خودخواهى‏

انسان حالات ديگرى نيز دارد. بيمارى نفس انسان فقط اين نيست كه دچار حرص و آز مى‏شود، دچار بخل مى‏شود، بلكه انسان گاهى يك نوع بيماريهاى پيچيده‏اى پيدا مى‏كند كه از بيماريهاى تن پيچيده‏تر و مشكلترند؛ بيماريهايى كه اساساً با منطق و عقل سازگار نيستند و فقط با روح همان بيمار سازگارند، همان چيزهايى كه امروز عقده‏هاى روانى مى‏نامند مثل حالت حسد. حالت حسد در انسان يك حالت ضد منطق است؛ يعنى انسان حالتى پيدا مى‏كند كه فراموش مى‏كند در فكر سعادت خودش باشد، فقط در فكر بدبختى ديگرى است. آرزويش اين نيست كه خودش خوشبخت شود. اگر هم آرزو دارد كه خودش خوشبخت شود، ده برابر آرزويش اين است كه ديگرى بدبخت شود. اين ديگر با چه منطقى [جور درمى‏آيد؟! ]در هيچ حيوانى چنين حالتى نيست كه آرزوى آن حيوان بدبختى حيوان ديگرى باشد. حيوان در فكر شكم خودش است و بس، ولى در انسان چنين حالتى پيدا مى‏شود.

گاهى در انسان حالت تكبر پيدا مى‏شود و گاهى در او برخى عقده‏هاى روانى پيدا مى‏شود كه در باطن نفس انسان مخفى شده است و خودش هم از آن بى‏خبر است. اينها مشكلاتى است كه نفس انسان براى انسان به وجود مى‏آورد

تسويل‏

گاهى نفس انسان، انسان را فريب مى‏دهد؛ يعنى خود آدم، خود آدم را فريب مى‏دهد. اين ديگر چه حسابى است كه انسان از درون خودش فريب بخورد؟! در قرآن مى‏فرمايد: بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ انْفُسُكُمْ . (تسويل يك تعبير روان شناسانه بسيار دقيقى است كه در قرآن آمده است و به اين معنى است كه انسان گاهى خودش از درون خودش فريب مى‏خورد. اگر نفس انسان چيزى را مى‏خواهد، آنچنان آن را براى انسان جلوه مى‏دهد و آنچنان آن را آرايش و زينت و به اصطلاح توالت مى‏كند و آنچنان به دروغ به آن نقش و نگار مى‏بندد كه انسان خيال مى‏كند يك چيزى است، ولى همان درون خود انسان است كه اين كار را كرده، براى اينكه انسان خودش را فريب دهد. تعبير تسويل تعبير عجيبى است. امروز كه روان شناسى خيلى پيشرفت و ترقى كرده، عميقاً و دقيقاً به اين نكات رسيده‏اند.

حتى به اين نكته رسيده‏اند كه گاهى انسان ديوانه مى‏شود و اين ديوانگى هيچ علت عصبى و جسمى ندارد و فقط علت داخلى و روانى دارد. مثلًا وقتى تحمل مصائب، خيلى سخت و دشوار مى‏شود، روان انسان براى اينكه خودش را از شر اين غصه‏ها راحت كند، عقل را مرخص مى‏كند. به قول شاعر:

ز هشياران عالم هركه را ديدم غمى دارد دلا ديوانه شو، ديوانگى هم عالمى دارد

و اين يك اصل روان شناسى است.

به هرحال مسئله كيد و مكر نفس (مكائد نفس)- نه مكر نفس انسان با ديگرى، بلكه مكر نفس انسان با خود انسان- يك مسئله بسيار مهمى است و در عرفان به اين نكات، خوب توجه شده است. اين دو قسمت آخر كه انسان را وارد ضد اخلاق نموده، بيمار مى‏كند و از حيوان هم پست‏تر مى‏كند، در عرفان در حد اعلى‏ خوب بيان شده‏اند و حتى نكاتى گفته شده است كه واقعاً حيرت‏آور است؛ يعنى انسان تعجب مى‏كند كه چگونه اين افراد در ششصد سال، هفتصد سال و يا هزار سال پيش اين نكات بسيار دقيق روانى را گفته‏اند كه امروز در قرن بيستم، روان شناسى به عمق اين نكات پى مى‏برد. البته- همان‏طور كه گفتم- همه اين مطالب مثل همان مسئله تسويل از قرآن الهام گرفته شده است، منتها چون اينها افراد با استعدادى هستند، از يك سررشته‏اى كه قرآن به دست مى‏دهد خوب مى‏توانند دنباله رشته را بگيرند و مطلب را پيدا كنند. مثلًا در زمينه همين تسويل مطلبى را از مولوى براى شما بگويم‏

عقده‏هاى روانى مخفى‏

امروز اين مطلب ثابت شده است كه گاهى در شعور باطن انسان شرارتهايى رسوب مى‏كند كه چون در بيرون نيست و رسوب كرده و در ته حوض است، انسان خودش از وجود آنها آگاه نيست و فقط در شرايط خاصى كه محركاتى پيدا مى‏شود، انسان يكمرتبه مى‏بيند كه از آن عمقِ عمق روحش [اين رسوبات ]بالا مى‏آيد كه آدم خودش تعجب مى‏كند و باور نمى‏كند كه در درونش چنين چيزهايى وجود داشته باشد. گاهى انسان، خودش به خودش ايمان پيدا مى‏كند: وقتى به خودش نگاه مى‏كند مى‏بيند در قلبش هيچ گونه كدورتى نيست، كينه و حسدى نسبت به كسى ندارد، تكبر و عُجبى ندارد، و واقعاً هيچ يك از اينها را در خودش نمى‏بيند. ولى يك موقع- به تعبير قرآن- امتحان پيش مى‏آيد و در امتحان يكمرتبه انسان مى‏بيند كه تكبرها و عُجبهايى از درونش بيرون آمد، حسدها و كينه‏ها و حقدهايى از درونش بيرون آمد كه آن سرش ناپيداست. مولوى مى‏گويد:

نفست اژدرهاست او كى مرده است از غم بى‏آلتى افسرده است

نفس انسان، حالت مار افعى را دارد. مار افعى در زمستان حالت يخ زدگى و كرخى پيدا مى‏كند و اگر انسان به آن دست هم بزند تكان نمى‏خورد و اگر بچه‏اى با آن بازى كند او را نيش نمى‏زند و انسان خيال مى‏كند كه اين مار به خوبى رام شده است. اما وقتى آفتاب گرمى به اين مار بتابد يكمرتبه عوض مى‏شود و چيز ديگرى مى‏شود، كه ملّا راجع به آن مارگير كه اژدهايى را از كوه آورد، داستان مفصلى آورده است كه در اواخر آن همين بيت را مى‏گويد:

نفست اژدرهاست او كى مرده است از غم بى‏آلتى افسرده است

خيال نكن كه نفست مرده است، او اژدهايى يخ زده است. اگر حرارت به آن بتابد، آن وقت مى‏فهمى چه خبر است!.

مولوى در جاى ديگرى راجع به ميلهاى پنهان و خفته در انسان تشبيهى مى‏كند كه روانكاوها را به حيرت مى‏اندازد. مى‏گويد:

ميلها همچون سگان خفته‏اند اندر ايشان خير و شر بنهفته‏اند
چونكه قدرت نيست خفتند آن رده همچو هيزم پارها و تن زده

گاهى ديده‏ايد تعدادى سگ در جايى خوابيده‏اند و سرهايشان را روى دستهايشان گذاشته‏اند و چشمهايشان را روى هم گذاشته و آرام گرفته‏اند، به طورى كه انسان خيال مى‏كند اينها تعدادى برّه و گوسفند هستند

تا كه مردارى درآيد در ميان نفخ صور حرص كوبد بر سگان
چونكه در كوچه خرى مردار شد صد سگ خفته بدان بيدار شد

اما اگر در اين بين يك لاشه مردار پيدا شود، همينهايى كه اين‏طور خوابيده‏اند و مثل گوسفند سرها را روى دستها گذاشته‏اند يكمرتبه از جا حركت مى‏كنند و چشمهاشان از قالب بيرون مى‏زند و صداى خُرخُر از حلق اينها بيرون مى‏آيد و هركدام از موهايشان مثل يك دندان مى‏شود

حرصهاى رفته اندر كتم غيب تاختن آورد و سر برزد ز جيب
مو به موى هر سگى دندان شده از براى حيله دم جنبان شده

تا اينجا مثَل است، بعد مى‏گويد:

صد چنين سگ اندر اين تن خفته‏اند چون شكارى نيستشان بنهفته‏اند

چه حقيقت بزرگى و چه نكته دقيق و باريكى است!

جهاد با نفس در قرآن و حديث‏

تا اينجا مطالب، صددرصد درست و بسيار عميق و دقيق است و شواهد قرآنى و حديثى بسيارى، اين مطالب را تأييد مى‏كند كه اگر بخواهم آنها را برايتان ذكر كنم خيلى مفصل مى‏شود. به‏طور اجمال عرض مى‏كنم كه هيچ شكى در اين مطلب نيست كه انسان، گذشته از آن خود ابتدايىِ حيوانىِ خودمحورى كه فقط در فكر خودش است و از جنبه مثبت يا منفى در فكر ديگران نيست، كه اين يك حالت عادى است، حالت آز و حرص دارد كه يك بيمارى عجيب است و همچنين دچار بيماريهاى مخفى و عقده‏هاى روحى و روانى مى‏شود. اينها همه در جاى خود درست است، حال نتيجه چيست؟ نتيجه اين است كه نفس را، آنجا كه به صورت آز و حرص درمى‏آيد و آنجا كه آن ميلها به صورت سگهاى خفته‏اى در درون انسان مخفى مى‏شوند و آنجا كه نفس انسان حالت آن افعى را پيدا مى‏كند، بايد از بين برد و جهاد با نفس كرد؛ يعنى بايد با نفس امّاره بالسوء، كه اين تعبير هم از قرآن است، اين نفسى كه به شدت فرمان به بدى مى‏دهد، مبارزه كرد. آن حد اول كه مى‏خواهد يك لقمه نان بخورد، فرمان به بدى نيست. آن غريزه، طبيعى است و خوب هم هست.

ولى وقتى به صورت آز و حرص و بخل و حسد و كينه و عقده و خشم و غضب و امثال اينها درمى‏آيد، آن وقت است كه اين نفسْ امّاره بالسوء مى‏شود. قرآن هم مى‏گويد با نفس امّاره بالسوء بايد مبارزه كرد:

فَامّا مَنْ طَغَى‏. و اثَرَ الْحَيوةَ الدُّنْيا. فَانَّ الْجَحيمَ هِىَ الْمَأْوى‏. وَ امّا مَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ وَ نَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوى‏. فَانَّ الْجَنَّةَ هِىَ الْمَأْوى‏..

قرآن تصريح مى‏كند كه بايد جلو نفس را گرفت و بايد آن را از اينكه دنبال هواى خودش برود نهى كرد. در جاى ديگر مى‏فرمايد: أَفَرَايْتَ مَنِ اتَّخَذَ الهَهُ هَويهُ

آيا ديدى آن كسى را كه معبودش همان هواى نفسش است؟ در جاى ديگر از زبان يوسف صدّيق نقل مى‏كند: وَ ما ابَرِّئُ نَفْسى انَّ النَّفْسَ لَامّارَةٌ بِالسّوءِ

من هرگز نفس خودم را تبرئه نمى‏كنم. ببينيد يوسف چه مى‏گويد. يوسفى كه از خودش مطمئن است، در عين حال مى‏گويد: انَّ النَّفْسَ لَامّارَةٌ بِالسّوءِ. مى‏خواهد بگويد دستگاه نفس انسان آنقدر پيچيده و پيچيده است كه گاهى ممكن است در آن لايه دهمش چيزى باشد كه انسان خودش نفهمد، و لهذا مى‏گويد: من هرگز نفس خودم را تبرئه نمى‏كنم، و خصلت مؤمن اين است كه هيچ گاه به نفس خود از نظر شرارت نكردن اعتماد نمى‏كند.

بنابراين، اسلام هم جهاد با نفس را تأييد مى‏كند و اصلًا كلمه جهاد نفس از خود اسلام است. كلمه جهاد با نفس آنجا [مطرح شد ]كه گروهى از صحابه از غزوه‏اى مراجعت كردند و به‏طور دسته جمعى خدمت حضرت رسيدند . ببينيد پيغمبر چقدر فرصت شناس است و مى‏داند در كجا چه سخنى را بگويد. مردمى سرباز و غازى

از جنگ برگشته‏اند، پيغمبر مى‏خواهد به آنها آفرين بگويد، همين جا بزرگترين درس اخلاق را به آنها مى‏دهد، مى‏فرمايد: مَرْحَباً بِقَوْمٍ قَضَوُا الْجِهادَ الْاصْغَرَ وَ بَقِىَ عَلَيْهِمُ الْجِهادُ الْاكْبَرُ آفرين! آفرين بر مردمى كه از نبرد كوچك بازگشته‏اند و نبرد بزرگ بر آنها باقى مانده است. عرض كردند: يا رسولَ اللَّه! وَ مَا الْجِهادُ الْاكْبَرُ؟ نبرد بزرگ چيست؟ فرمود: جِهادُ النَّفْسِ

مجاهده با نفس امّاره از جهاد با انسان ديگر بزرگتر است. پس جهاد با نفس را هم اسلام گفته است. تا اينجا مطالب مكتب عرفان در اين باره درست است‏

ولى ما در اين مكتب- كه اسمش را مكتب عرفان و تصوف مى‏گذاريم- در مرحله جهاد با نفس و مبارزه با خودخواهى و خودپرستى و درهم كوبيدن خود، گاهى به جايى مى‏رسيم كه اسلام آن را تأييد نمى‏كند. البته مى‏گويم گاهى، نمى‏خواهم بگويم حتى اكابر هم اين اشتباه را مى‏كرده‏اند، ولى اين اشتباه در كلمات اهل اين مكتب زياد است.

يكى از مراحل، رياضتهاى شاقّه است. به اينجا كه مى‏رسد، اسلام در مقابل آن مى‏ايستد، مى‏گويد بدنت بر تو حق دارد. اصحابى از پيغمبر بودند كه مى‏خواستند خودشان را در اين رياضتهاى شاق وارد كنند. پيغمبر به شدت با آنها مبارزه كرد. در عين حال گاهى ديده مى‏شود افرادى تن به رياضتهاى شاقه‏اى مى‏دهند كه اسلام در آن حد، اين رياضتها را تأييد نمى‏كند. اين يك [اشكال ]كه خيلى مهم نيست.

مجاهده با نفس دو گونه است. گاهى مجاهده با نفس به شكل رياضت است؛ يعنى خيلى به تن سختى مى‏دهند: غذا خيلى كم مى‏خورند و خواب را خيلى تقليل مى‏دهند. بدن انسان هم حالتى دارد كه هرطور كه انسان آن را پرورش دهد قبول مى‏كند. ممكن است كسى در اثر ممارست زياد، كارى كند كه در شبانه روز واقعاً بتواند با چند مغز بادام بسر ببرد و همه خوابش در شبانه روز به يك ربع ساعت تقليل پيدا كند؛ يعنى اين تن را در حالت زجر قرار دهد كه اين كار بيشتر در بين هنديها معمول است و در ميان مسلمين كمتر يافت مى‏شود، چون منطق اسلام اجازه نمى‏دهد كه اين كار رايج شود.

ولى قسم ديگر جهاد با نفس مبارزه با تن نيست، مبارزه با خود نفس و با روان است، يعنى برخلاف ميل نفس رفتار كردن است كه اين هم تا حدى درست است. ولى در همين جا گاهى چيزهايى مى‏بينيم كه با منطق اسلام جور در نمى‏آيد، يعنى انسان كامل اسلام اين‏طور نيست. حال اينها را يك يك براى شما عرض مى‏كنم‏

روش ملامتى‏

يكى از آنها روشى است كه در ميان بعضى از متصوفان معمول بوده است ولى كم و بيش در ميان همه اثر گذاشته است كه آن را روش ملامتى يا روش ملامتيان مى‏نامند. روش ملامتى نقطه مقابل روش رياكارى است. آدم رياكار باطنش بد است ولى تظاهر به خوبى مى‏كند، ولى آدم ملامتى يك آدم خوب است كه براى اينكه مردم به او عقيده پيدا نكنند تظاهر به بدى مى‏كند، مثلًا شراب نمى‏خورد ولى تظاهر به شرابخوارى مى‏كند، زنا نمى‏كند ولى به گونه‏اى رفتار مى‏كند كه مردم او را يك آدم فاسد زناكار بدانند، چرا؟ مى‏گويد: من اين كار را مى‏كنم براى اينكه نفس را بكشم، براى اينكه نفس بميرد. واقعاً هم اين كارها مبارزه شديدى با نفس است، چون نفس دلش مى‏خواهد در ميان مردم آبرو و وجهه داشته باشد و مردم به او اعتقاد داشته باشند ولى او عمداً كارى مى‏كند كه مردم به او اعتقاد نداشته باشند:

دزد نبود ولى تظاهر به دزدى مى‏كرد؛ بسا بود مال مردم را به جايى مى‏برد كه او را بگيرند و كتك بزنند، و اگر نمى‏فهميدند دوباره آن مال را سر جايش مى‏گذاشت؛ شيشه مشروب را با خودش حمل مى‏كرد در حالى كه شرابخوار نبود.

آيا اين كارها با منطق اسلام وفق مى‏دهد؟ نه. اسلام مى‏گويد عِرض مؤمن در اختيار خودش نيست. مؤمن حق ندارد كارى كند كه شرف و احترام و عرض خود را در ميان مردم بريزد. اسلام مى‏گويد: رياكارى نكن، تظاهر به خوبى نكن ولى تظاهر دروغين به بدى هم نكن. هم آن، دروغ عملى است و هم اين. نه آن دروغ را بگو و نه اين دروغ را.

يكى از علل اينكه در ادبيات عرفانى، معانى بلند مقدس معنوى را در لباس الفاظ فسق و فجورى بيان كرده‏اند و از زبان شاهد و معشوق و مى‏و نى سخن گفته‏اند، اين است كه مى‏خواسته‏اند به چيزى كه خودشان اهل آن نبوده‏اند تظاهر كنند. حتى در حافظ هم اين مطلب زياد ديده مى‏شود، گو اينكه خودش مى‏گويد كه من ملامتى نيستم و رياكار هم نيستم:

دلا دلالت خيرت كنم به راه نجات مكن به فسق مباهات و زهد هم مفروش

روش ملامتى يك نوع مجاهده با نفس صوفيانه است كه اسلام آن را نمى‏پذيرد.

البته باز هم تأكيد مى‏كنم كه اين روش در ميان همه متصوفه نبوده است. در ميان بسيارى از متصوفه از قبيل خواجه عبداللَّه انصارى، حفظ آداب شريعت خيلى قوى بوده است، ولى در ميان گروهى اين مطلب بوده است. مى‏گويند در ميان متصوفه خراسان، ملامتيان زياد بوده‏اند. به هرحال اسلام در جهاد با نفس، روش ملامتى را اجازه نمى‏دهد

تصوف و عزت نفس‏

گاهى در مكتب تصوف در همين جهاد با نفس، تن به دنائت و پستى مى‏دهند براى اينكه نفس را رام و ذليل كرده، از فرمان دادن باز دارند، چطور؟ مثلًا شخصى در جايى مى‏تواند از حيثيت خودش دفاع كند، ولى دفاع نمى‏كند. چيزى كه ما اسمش را عزت مؤمن مى‏گذاريم، در بعضى از مكتبهاى تصوف معنى ندارد.

در ميان بسيارى از اين مكاتب در مراسمى كه سالك بايد به شيخ و استاد خود خدمت كند، آن استاد به سالك فرمان مى‏دهد كه كارهايى را كه خيلى پست و دنى است انجام دهد. مثلًا اين سالك حتماً بايد مدتى سرگينهاى حيوانات را جمع كند، كنّاسى كند و يا كارهايى بدتر از اينها را انجام دهد براى اينكه نفسش كشته شود، كه اسلام اينها را اجازه نمى‏دهد.

ابراهيم ادهم كه از مشايخ تصوف است مى‏گويد : من در عمرم هيچ وقت به اندازه سه موضع خوشحال نشدم:

يكى آنكه وقتى مريض بودم و در مسجدى افتاده بودم و نمى‏توانستم بلند شوم، خادم مسجد آمد و گداها و فقيرها را كه خوابيده بودند، بلند كرد. به من هم كه رسيد با عتاب گفت: بلند شو! و چند لگد با پايش به من زد، و من هم نمى‏توانستم بلند شوم. همه رفتند و من تنها بودم. بعد خادم پايم را گرفت و مرا مثل يك لاشه از مسجد بيرون انداخت. خيلى خوشحال شدم، چون ديدم اين نفس در اينجا دارد حسابى كوبيده و ذليل و خوار مى‏شود.

مورد دوم اينكه يك وقت همراه عده زيادى سوار كشتى بوديم. دلقكى در اين كشتى بود كه براى سرگرمى اهل كشتى دلقك بازى مى‏كرد و قصه مى‏گفت و مردم را مى‏خنداند. از جمله گفت: در فلان جا به جنگ كفار رفته بوديم و چنين و چنان مى‏كرديم و بعد يك كافر كثيفى در آنجا بود و من رفتم و ريش او را گرفتم و كشيدم.

آن دلقك در مجلس نگاه كرد، چون آدمى مى‏خواست كه او را به اصطلاح سوژه خودش قرار دهد، از من پست‏تر كسى را پيدا نكرد، آمد ريش مرا گرفت و كشيد و مردم خنديدند. اينجا هم خيلى خوشحال شدم، چون ديدم حسابى نفس دارد كوبيده مى‏شود.

مورد سوم هم اينكه روزى در زمستان در جايى بودم. از جاى خود بيرون و در زير آفتاب آمدم. به پوستينم نگاه كردم، ديدم آنقدر شپش داشت كه نفهميدم پشم آن زيادتر است يا شپش. اين هم يكى از آن مقاماتى بود كه خيلى خوشحال شدم.

بله، اينها مبارزه با نفس است، جهاد با نفس است، اما جهاد با نفسى است كه اسلام آن را اجازه نمى‏دهد . اساساً اسلام به هيچ وجه چنين مجاهده با نفسى را كه انسان تن به خوارى بدهد و آن دلقك بخواهد مردم را بخنداند، يعنى يك كار بطّالى بكند- كه اصل كارش خلاف است و توهين كردن او به من خلاف ديگر است- قبول ندارد. آيا او بيايد ريشم را با دست بگيرد و مرا اين طرف و آن طرف بكشد و من هيچ چيز نگويم و تسليم او شوم براى اينكه جهاد با نفس است؟! اسلام مى‏گويد نفس مؤمن، عزيز و محترم است؛ مؤمن بايد از شرافت خود دفاع كند. طبق منطق اسلام بر ابراهيم ادهم واجب بوده كه در آنجا در مقابل آن دلقك بايستد و بگويد:

فضولى موقوف! دور شو!.

ديگرى مى‏گويد: شبى يك نفر مرا براى افطارى به خانه‏اش دعوت كرد. وقتى به در خانه‏اش رفتم، راهم نداد. يك شب ديگر مرا دعوت كرد ولى باز هم مرا راه نداد و بار ديگر اين مطلب تكرار شد. آخر كار گفت: واقعاً تعجب مى‏كنم، من سه دفعه تو را دعوت كردم و هر سه دفعه راهت ندادم ولى در عين حال هر وقت تو را دعوت مى‏كنم باز مى‏آيى، عجب آدمى هستى! گفتم: سگ هم كه همين‏طور است. سگ را اگر ده دفعه هم صدايش كنى و بعد برانى، دوباره برمى‏گردد.

ولى اسلام اجازه نمى‏دهد كه انسان تا اين حد نفس خود را خوار و تحقير كند و به آن توهين كند، چرا؟ راز مطلب اينجاست.

ما در اسلام از يك طرف به جايى مى‏رسيم كه وقتى صحبت نفس پيش مى‏آيد، مى‏گويند بايد با اين نفس مجاهده و مبارزه كرد و آن را ميراند و نفس امّاره بالسوء چنين و چنان است. از طرف ديگر در اسلام به جاى ديگرى مى‏رسيم، مى‏بينيم به همين اندازه- و بلكه بيش از اين اندازه- صحبت از عزت نفس و قوّت نفس و كرامت نفس است؛ صحبت از اين است كه نفس مؤمن عزيز است، نفس مؤمن محترم است و حتى همه اخلاق اسلامى بر اساس توجه دادن انسان به كرامت و شرافت نفسش است، مى‏گويد: شرافت نفس خودت را لكه‏دار نكن. چطور مى‏شود كه اسلام از يك طرف مى‏گويد مجاهده با نفس كن و از طرف ديگر مى‏گويد شرافت نفس خود را لكه‏دار نكن؟ مگر دو نفس وجود دارد كه بايد با يك نفس مجاهده كرد و نفس ديگر را محترم شمرد؟.

جواب اين است كه دو نفس به معناى اينكه دو شخص باشد وجود ندارد. يك نفس وجود دارد، ولى يك نفس است كه هم درجه عالى دارد و هم درجه دانى و پست. نفس در درجه عالى خودش شريف است و وقتى در درجه دانى خود پايش را از گليمش درازتر مى‏كند، نه اينكه بگوييم پست است اما بايد جلو او را گرفت.

اين مطلب است كه در زبان عرفا به آن، چنان كه بايد توجه نشده است و لذا آنجا كه مسئله جهاد با نفس در كلمات آنها مطرح است، ضمناً جهاد با آن نفس شريفه هم شده است نه اينكه فقط جهاد با نفس امّاره شده باشد؛ يعنى به اين مطلب كه چنين خودى در كار است، كمتر توجه شده است.

من واقعى انسان‏

نكته‏اى در اينجا هست كه در فلسفه جديد هم به صورت ديگرى مطرح است و آن اينكه من واقعى انسان كيست و چيست؟ فلاسفه نظر خاصى دارند. نظرشان اين است كه من هركس همان روان و روح اوست، همان است كه انسان آن را تشخيص مى‏دهد. من را كه انسان احساس مى‏كند، يعنى همان روح او؛ وقتى به انسان مى‏گويند من كيست؟ مى‏گويد من يعنى روحم.

روان شناسى امروز لااقل به اين حد از مطلب رسيده است كه مقدارى از خودت را كه تو احساس مى‏كنى، يك قسمت از من توست. قسمت بيشتر از من تو، من ناآگاه توست كه تو خودت از وجود او آگاه نيستى، يعنى در شعور ظاهر تو وجود ندارد. عرفا در اينجا اعجاز كرده‏اند و چند درجه از روانكاوهاى امروز هم دقيقتر رفته‏اند و صريحاً با فلاسفه مخالفت كرده، گفته‏اند: فلاسفه اشتباه كرده‏اند كه گفته‏اند من انسان همان روح انسان است؛ من خيلى دقيقتر و عميقتر است از آنچه كه فلاسفه آن را روح انسان مى‏دانند. به قول شبسترى:

من و تو برتر از جان و تن آمد كه جان و تن ز اجزاى من آمد

البته آنها مى‏گويند هركس به من حقيقى خودش آن وقت دست مى‏يابد و من خود را آن وقت كشف مى‏كند كه خدا را كشف كرده باشد. شهود منِ خود از شهود خدا هيچ وقت جدا نيست و اين مطلب در قرآن است: وَ لا تَكونوا كَالَّذينَ نَسُوا اللَّهَ فَانْسيهُمْ انْفُسَهُمْ اولئِكَ هُمُ الْفاسِقونَ ، كه داستانش مفصل است.

عرفا شديداً توجه دارند كه من انسان خيلى عميقتر از آن حدى است كه فلاسفه درك كرده‏اند. محيى الدين عربى فلاسفه‏اى نظير بوعلى را سخت تحقير مى‏كند، مى‏گويد ... سخن شبسترى هم عين سخن محيى الدين است.

ملّاى رومى در يك جا عجيب اين مطلب را بيان كرده است، مى‏گويد:

اى كه در پيكار، خود را باخته ديگران را تو ز خود نشناخته

اى كسى كه خود (يعنى همان من) را باخته‏اى. اين تعبير هم از قرآن است: قُلْ انَّ الْخاسِرينَ الَّذينَ خَسِروا انْفُسَهُمْ . قرآن مى‏گويد كه بزرگترين باختنها و بزرگترين باختن در قمارها اين است كه انسان خود را ببازد

اى كه در پيكار، خود را باخته ديگران را تو ز خود نشناخته
تو به هر صورت كه آيى بيستى كه منم اين، واللَّه آن تو نيستى

بعد دليل مى‏آورد، مى‏گويد:

يك زمان تنها بمانى تو ز خلق در غم و انديشه مانى تا به حلق

آيا زمانى كه خلوت برايت رخ دهد كه اجباراً در خلوت بروى و يا اختياراً از مردم جدا شوى، از تنهايى وحشت مى‏كنى يا نمى‏كنى؟ كدام يك از ما هستيم كه ده شبانه روز در يك جا تنها باشيم و حوصله‏مان سر نرود؟ حبس تك سلولى بالاترين حبسهاست، چون آدم تنها مى‏ماند. اگر خودت را يافته بودى و خودت را درك كرده بودى [چنين حالتى پيدا نمى‏كردى. ]

اين تو كى باشى كه تو آن اوحدى كه خوش و زيبا و سرمست خودى

اگر توخودت را كشف كرده بودى، وقتى در خلوت با خودت بودى نيازى به هيچ چيز نداشتى. اينكه در خلوت وحشت مى‏كنى براى اين است كه با خودت هم نيستى، خودت را هم گم كرده‏اى، خودت را باخته‏اى.

اين است كه روح و حقيقت عبادت كه توجه به خداست، بازيافتن خود واقعى است. انسان خود حقيقى‏اش را در عبادت و در توجه به ذات حق پيدا مى‏كند و مى‏يابد.

بنابراين عرفا تا اين حد اين مسئله را كشف و درك كرده‏اند. ولى در عين حال ما در مسئله جهاد با نفس، توجه مكتب عرفان به مسئله كرامت و عزت و شرافت مقام عالى نفس را- كه نبايد لكه‏دار شود و اساساً با تكيه به آن است كه انسان به مقامات عالى مى‏رسد- خيلى خيلى كم مى‏بينيم، آنقدر كم مى‏بينيم كه بايد بگوييم نيست؛ يعنى اگر آن را با دستورهايى كه در متون اسلام آمده است مقايسه كنيم مى‏بينيم با اينكه عرفا همه چيز را از دستورهاى اسلام الهام گرفته‏اند، اين الهام را كمتر گرفته‏اند و شايد سرّش اين بوده كه كمتر نكته اين مطلب را درك كرده‏اند

عزت نفس در قرآن و حديث‏

در اسلام با همه اينها كه نَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوى‏ هست، انَّ النَّفْسَ لَامّارَةٌ بِالسّوءِ هست، قَدْ افْلَحَ مَنْ زَكّيها. وَ قَدْ خابَ مَنْ دَسّيها هست، موتوا قَبْلَ انْ تَموتوا هست، در عين حال روى عزت نفس هم تكيه شده است. قرآن مى‏فرمايد: وَ لِلَّهِ الْعِزَّةُ وَ لِرَسولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنينَ . نمى‏گويد عزت نفس خودپرستى است. پيغمبر فرمود: اطْلُبُوا الْحَوائِجَ بِعِزَّةِ الْانْفُسِ. بشر به بشر حاجت پيدا مى‏كند. فرمود: اگر حاجتى داريد هيچ وقت پيش كسى با ذلت حاجت نخواهيد، با عزت نفس بخواهيد؛ يعنى عزت خودتان را لكه‏دار نكنيد، نگوييد از نظر جهاد نفس و مبارزه با هواى نفس بهتر است كه به شكل يك گدا از كسى چيزى بخواهم؛ نه، اسلام اجازه نمى‏دهد. اگر حاجتى پيش كسى دارى، با عزت نفس حاجت خود را از او بخواه و بگير. ببينيد على عليه السلام در ميدان جنگ چه مى‏گويد. اينجا صحبت از عزت نفس و شرافت است، مى‏فرمايد: فَالْمَوْتُ فى حَياتِكُمْ مَقْهورينَ وَ الْحَياةُ فى مَوْتِكُمْ قاهِرينَ .

تن مرده و گريه دوستان به از زنده و خنده دشمنان
مرا عار آيد از اين زندگى كه سالار باشم كنم بندگى

امام حسين عليه السلام مى‏فرمايد: مَوْتٌ فى عِزٍّ خَيْرٌ مِنْ حياةٍ فى ذُلٍّ

مردن در سايه عزت بهتر است از زندگى با ذلت. امام حسين عليه السلام نمى‏گويد جهاد با نفس حكم مى‏كند كه ما تن به حكم يزيد و ابن زياد بدهيم، چون بيشتر با نفس خودمان مجاهده كرده‏ايم!.

الا وَ انَّ الدَّعِىَّ ابْنَ الدَّعِىِّ قَدْ رَكَزَ بَيْنَ اثْنَتَيْنِ بَيْنَ السِّلَّةِ وَ الذِّلَّةِ وَ هَيْهاتَ مِنَّا الذِّلَّةُ، يِأْبَى اللَّهُ ذلِكَ لَنا وَ رَسولُهُ وَ الْمُؤْمِنونَ وَ حُجورٌ طابَتْ وَ طَهُرَتْ .

پسر زياد، اين ناكس پسر ناكس، از من خواسته است كه يكى از ايندو را برگزينم: يا تن به ذلت بدهم و يا شمشير، وَ هَيْهاتَ مِنَّا الذِّلَّةُ ما كجا و تن به ذلت دادن كجا! خدا راضى نمى‏شود تن به ذلت بدهيم. مى‏خواست بفرمايد نه اينكه احساسات شخصى من است؛ مكتب من به من اجازه نمى‏دهد، خداى من به من اجازه نمى‏دهد، پيغمبر من به من اجازه نمى‏دهد، تربيت من به من اجازه نمى‏دهد، من در دامن على عليه السلام و در دامن زهرا (سلام اللَّه عليها) بزرگ شده‏ام، از پستان زهرا شير خورده‏ام. آن پستانى كه به من شير داده به من اجازه نمى‏دهد، يعنى گويى مادرم اينجا حاضر است و به من مى‏گويد: حسين! تو از پستان من شير خورده‏اى؛ آن كه از پستان من شير خورده تن به ذلت نمى‏دهد. امام حسين نفرمود ما مى‏رويم تن به ذلت ابن زياد مى‏دهيم، بگذار هركارى مى‏خواهد بكند، مگر غير از اين است كه به ما اهانت و توهين مى‏كند و فحش مى‏دهد؟ هرچه او بيشتر از اين كارها بكند، بيشتر جهاد با نفس كرده‏ايم! ابداً چنين چيزى نيست: لا وَ اللَّهِ لا اعْطيكُمْ بِيَدى اعْطاءَ الذَّليلِ وَ لا افِرُّ فِرارَ الْعَبيدِ

من هرگز دست ذلت به شما نمى‏دهم و مانند بندگان فرار نمى‏كنم. يا به نقل ديگرى: وَ لا اقِرُّ اقْرارَ الْعَبيدِ مانند بندگان اقرار و اعتراف نمى‏كنم و تن به ذلت نمى‏دهم. از اين نوع تعبيرات در قرآن و حديث و در كلمات ائمه اطهار (علهيم السلام) مخصوصاً در كلمات امام حسين عليه السلام خيلى زياد است‏

توصيه‏اى به جوانان‏

من مطلبى را در مسجد جاويد گفتم كه براى توضيح باز در اينجا تكرار مى‏كنم. در يكى از آن جلسات درباره اين جمله‏اى كه اخيراً به نام امام حسين عليه السلام معروف شده كه: انَّ الْحَياةَ عَقيدَةٌ وَ جِهادٌ عرض كردم كه در هيچ مدركى از مدارك اسلامى چنين جمله‏اى از امام حسين عليه السلام نقل نشده است، بنابراين سند ندارد. اين جمله معنايش هم درست نيست و با منطق امام حسين جور در نمى‏آيد. منطق اسلام اين نيست كه زندگى اين است كه انسان يك عقيده‏اى داشته باشد و در راه عقيده‏اش جهاد كند. در اسلام صحبت عقيده نيست، صحبت حق است. زندگى اين است كه انسان حق را پيدا كند و در راه حق جهاد كند. اين مسئله كه در راه عقيده بايد جهاد كرد، يك فكر فرنگى است كه بعدها در ميان مسلمين به صورت اين شعر آمده است:

قِفْ دونَ رَأْيِكَ فِى الْحَياةِ مُجاهِداً انَّ الْحَياةَ عَقيدَةٌ وَ جِهادٌ

من مى‏خواهم اين مطلب را عرض كنم- چون ديدم چند نفر از جوانان دلشان مى‏خواهد كه اين جمله از امام حسين باشد و خوششان نيامده است كه من گفتم اين جمله از امام حسين نيست- كه ما براى نسل جوان اين احترام را نسبت به نسل گذشته قائل هستيم كه آنان را حقيقت جو مى‏دانيم، نه متعصب در عقيده‏اى كه- ولو بدون دليل- پيدا كرده است. اولًا اگر بنا شود نسل جوان اين‏طور باشد كه اگر يك چيزى در كلّه‏اش رفت، نشود آن را بيرون آورد و اگر بدون هيچ دليل و منطقى چيزى را گفت، نشود با او درباره عقيده‏اش حرف زد، اين نسل هم مانند نسل كهن مى‏شود؛ منتها شما از اين جمله خوشت آمده و او از جمله ديگرى خوشش آمده؛ او بى دليل به عقيده خودش چسبيده، شما هم بى‏دليل به عقيده خودت چسبيده‏اى.

ثانياً شما عجالتاً از زبان دوست خودتان مى‏شنويد كه اين جمله نه منطقاً با اسلام تطبيق مى‏كند و نه در هيچ كتابى مدرك و سندى دارد. حال فرض كنيم يك آدمى از مخالفان و دشمنان شما، يك آدم غير مسلمان كه انسان واردى باشد، به شما كه دائماً مى‏گوييد جمله انَّ الْحَياةَ عَقيدَةٌ وَ جِهادٌ را امام حسين گفته است، بگويد:

هرچه كه امام حسين گفته است، لابد مدرك و سندى در كتابى دارد؛ امام حسين در كجا اين سخن را گفته است؟ شما كه پيدا نمى‏كنيد. بعد مى‏آييد سراغ من، مى‏گوييد:

اين جمله انَّ الْحَياةَ عَقيدَةٌ وَ جِهادٌ در كجاست؟ زود به من نشان بده، مى‏خواهم مدركش را به يك آدم مخالفى كه با او مباحثه كرده‏ام نشان دهم. آن وقت من به شما مى‏گويم: اين جمله در هيچ كتابى وجود ندارد. به من خواهيد گفت: پس چرا تا به حال به من نگفتيد؟ شما كه هميشه مى‏ديدى ما اين حرفها را مى‏زنيم، چرا يك بار به ما نگفتى اين جمله از كلمات امام حسين نيست كه ما اين اشتباه را نكنيم؟

همان وقت، مثل شمايى به مثل منى حمله خواهيد كرد كه شما چرا اينقدر سكوت كرديد، نگفتيد و نگفتيد تا وقتى كه ما در مقابل دشمن گرفتار شديم و محكومش شديم؟ حالا دارى به ما مى‏گويى كه چنين جمله‏اى نيست؟!.

ثالثاً اگر شما از جنبه حماسى شيفته اين جمله هستيد، امام حسين عليه السلام جمله‏هايى صد درجه بالاتر از اين جمله دارد. آيا انَّ الْحَياةَ عَقيدَةٌ وَ جِهادٌ بالاتر است يا همين جمله‏اى كه خواندم: مَوْتٌ فى عِزٍّ خَيْرٌ مِنْ حياةٍ فى ذُلٍّ؛ كدام يك بهتر است؟ آيا اين جمله بهتر است يا جمله روز عاشوراى امام حسين عليه السلام كه فرمود:

الْمَوْتُ اوْلى‏ مِنْ رُكوبِ الْعارِ وَ الْعارُ اوْلى‏ مِنْ دُخولِ النّارِ

آيا اين جمله بالاتر است يا همان جمله ديگر روز عاشوراى امام حسين عليه السلام كه فرمود:

الا وَ انَّ الدَّعِىَّ ابْنَ الدَّعِىِّ قَدْ رَكَزَ بَيْنَ اثْنَتَيْنِ بَيْنَ السِّلَّةِ وَ الذِّلَّةِ وَ هَيْهاتَ مِنَّا الذِّلَّةُ، يَأْبَى اللَّهُ ذلِكَ لَنا وَ رَسولُهُ وَ الْمُؤْمِنونَ وَ حُجورٌ طابَتْ وَ طَهُرَتْ..

آيا آن جمله بالاتر است يا جمله‏اى كه در خطبه‏اش فرمود: مَنْ كانَ باذِلًا فينا مُهْجَتَهُ وَ مُوَطِّناً عَلى لِقاءِ اللَّهِ نَفْسَهُ فَلْيَرْحَلْ مَعَنا فَانّى راحِلٌ مُصْبِحاً انْ شاءَ اللَّهُ تَعالى‏ و دهها جمله ديگر؟.

ما كه در فقر شعار نيستيم. اگر ما مردمى بوديم كه در فقر اين‏جور شعارها بوديم، يعنى شعارهاى زنده حماسى نداشتيم، اگر مى‏گفتند جمله‏اى از امام حسين است مى‏گفتيم حال كه ما از خودمان چيزى نداريم، يك جمله ديگر را- العياذباللَّه- به نام امام حسين مى‏گوييم. ما هيچ دچار فقر شعار نيستيم. آنقدر از خود امام حسين، از پدر امام حسين، از برادر امام حسين، از مادر امام حسين، از فرزندان امام حسين شعارهاى زنده داريم كه دنيا بايد بيايد از ما قرض كند. ما چرا برويم شعار مردم، آنهم شعار نادرست مردم را قرض كنيم؟! شايسته نيست نسل جوان تعصب بورزد.

باز هم مى‏گويم: اگر واقعاً كسى اين جمله را پيدا كرد ، من قول مى‏دهم كه بالاى همين منبر بيايم و بگويم كه من اشتباه كردم. ولى ما بايد مستند حرف بزنيم، نه همين‏طور غير مستند يك چيزى را بگوييم. باز در اين زمينه‏ها مطالب زيادى داريم كه چون وقت گذشت، ناچارم عرايض خودم را در همين جا خاتمه بدهم.

پس اين هم خودش يك نقد ديگرى با محك اسلام بود كه در ادبيات صوفيانه ما، در مسئله جهاد نفس آنچنان پيش رفته‏اند كه ضمناً عزت و كرامت نفس هم پايمال شده است و وقتى با معيار اسلام بسنجيم، بايد اين قسمت را اصلاح كنيم.