9- نقد و بررسى مكتب عرفان
فَامّا مَنْ طَغى. و اثَرَ الْحَيوةَ الدُّنْيا. فَانَّ الْجَحيمَ هِىَ الْمَأْوى. وَ امّا مَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ وَ نَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوى. فَانَّ الْجَنَّةَ هِىَ الْمَأْوى .
يكى از مسائل مهم در مورد انسان كامل در مكتب عرفان، مسئله رابطه انسان با نفس خودش است. البته اين مسئله در عين حال يك مسئله اسلامى هم هست؛ يعنى ما هم در زبان عرفا و اهل تصوف و هم در تعليمات عاليه اسلامى، مسئله مبارزه با خودخواهى و خودپرستى و پيروى از هواى نفس را مىبينيم و بلكه تعبير هم در آنجا و هم در اينجا تا اندازهاى تعبير نادرستى است، براى اينكه عرفاى اسلامى در اين مسائل از خود اسلام الهام گرفتهاند و همه تعبيرات، تعبيرات اسلامى است. ما در اين جلسه مىخواهيم در اطراف اين مطلب توضيح دهيم.
در آنچه كه تزكيه نفس ناميده مىشود، با خود- كه در عربى به آن نفس گفته مىشود- مبارزه مىشود؛ مىگويند: جهاد با نفس. حتى نفس به عنوان يك دشمن درونى براى انسان تلقى مىشود، چنانكه سعدى مىگويد:
تو با دشمن نفس همخانهاى
| |
چه در بند پيكار بيگانهاى
|
اين تعبير اقتباس از كلام مقدس نبوى است كه فرمود: اعْدى عَدُوِّكَ نَفْسُكَ الَّتى بَيْنَ جَنْبَيْكَ
خطرناك ترين دشمنان تو همان نفس خودت است كه در ميان دو پهلويت قرار گرفته است. سعدى در گلستان مىگويد: از عارفى معنى اين حديث را پرسيدند كه چرا پيغمبر فرمود: اعْدى عَدُوِّكَ نَفْسُكَ نفس خودت از همه دشمنها با تو دشمنتر و از همه نسبت به تو خطرناكتر است؟ آن مرد عارف اينطور جواب داد:
براى اينكه اگر تو به هر دشمنى نيكى كنى و آنچه مىخواهد به او بدهى با تو دوست گردد، الّا نفس كه هرچه بيشتر خواسته هايش را به او بدهى با تو دشمنتر مىگردد.
پس به چشم يك دشمن به نفس نگاه كردهاند و اين نفس همان خود است؛ مىگوييم: نفس پرستى يا خودپرستى.
حال مىخواهيم اين مطلب را بشكافيم، ببينيم كه اين خود يا خودخواهىاى كه گفته مىشود بد است چيست
درجه اول خودخواهى
يك درجه از خودخواهى اين است كه انسان خودمحور باشد، به اين معنا كه فقط براى خودش كار مىكند و تمام كارها و حركاتش براى خودش است؛ از صبح كه حركت مىكند تا شب كه مىخوابد تمام تلاشهايش براى زندگى خودش است، براى شكمش است كه سير شود، براى تنش است كه پوشيده شود و براى مسكنش است كه در جايى سكنى گزيند. فعاليت در اين حد چطور است؟ آيا اين، سيّئه اخلاقى و ضد اخلاق است كه انسان براى خودش در اين حد فعاليت كند؟ بايد گفت اين گونه فعاليت اخلاق نيست، يعنى يك ارزش انسانى نيست، ولى در عين حال ضد اخلاق و يا يك بيمارى هم نيست.
در اينجا توضيحى درباره اخلاق و ضد اخلاق عرض مىكنم. قرآن براى انسان يك مقام فوق حيوانى قائل است و يك مقام همدرجه با حيوان و يك مقام پايينتر از حيوان؛ يعنى انسان گاهى در حيوانيت با حيوان همدرجه مىشود، گاهى ارزشى بالاتر از حيوان- و حتى بالاتر از ملك و فرشته- پيدا مىكند و گاهى ارزش منفى پيدا مىكند و زير صفر قرار مىگيرد، يعنى از حيوان هم پستتر مىشود. كارهاى انسان هم سه قسم است:
1. اخلاق، يعنى بالاتر از حد حيوان.
2. ضد اخلاق، يعنى پايينتر از حيوان.
3. (نه اخلاق
، يعنى اخلاق نيست ولى ضد اخلاق هم نيست.
نه اخلاق و نه ضد اخلاق يعنى يك كار عادى در حد حيوان.
حال اگر شما يك آدمى را در دنيا پيدا كنيد- و اينطور آدمها زياد هستند- كه درست خصلت كبوتر و يا گوسفند را دارد، يعنى فقط در فكر خودش است و بس، از صبح كه بلند مىشود همه فعاليتش براى اين است كه شكم خود را سير كند و شب هم بخوابد، چنين آدمى در حد حيوان است. كار او در اين حد، اخلاق نيست ولى ضد اخلاق هم نيست
درجه دوم خودخواهى
اما يك وقت در مسئله خود، مسئله اين نيست كه انسان به فكر زندگى خود است؛ مسئله اين است كه دچار نوعى بيمارى روانى است و در واقع آن مقام انسانىاش در خدمت حيوانيتش قرار مىگيرد. بعد مىبينيد به خودكَش مىشود، نه فقط به اندازهاى كه بخواهد زندگى كند [بلكه هدفش بيشتر جمع كردن است. ]كبوتر دانه جمع مىكند براى اينكه سير شود و اين يك امر طبيعى و عادى است. اسب مىچرد براى اينكه سير شود، اين هم يك امر عادى است. اگر يك بشر بخواهد در اين حد باشد عادى است، يعنى يك حيوان است. اما يك وقت بشر گرفتار آز و حرص مىشود. اينجا ديگر صحبت اين نيست كه مىخواهد براى زندگى خود فعاليت كند، بلكه فقط براى اينكه جمع كند فعاليت مىكند و هرچه هم جمع مىكند باز مىخواهد بيشتر و بيشتر جمع كند و جمع كردن او حدى ندارد. اسم اين حالت آز است. چنين آدمى آنجا كه مىخواهد بدهد، ببخشد و يا احسان كند دچار بخل است (اين بيمارى ديگرى است)، دچار امساك است و به تعبير پيغمبر اكرم شُحّ مطاع دارد، يك حالت روانى دارد كه آن حالت روانى حاكم بر اوست نه فكر و عقل و ارادهاش. پول به جانش چسبيده و هيچ حساب و كتاب و عقل و منطقى در كار نيست و الّا اگر عقل و منطق در كار باشد، مىفهمد كه اينجا جاى خرج كردن است، يعنى خير و مصلحت و منفعت و خوشى و سعادتش در خرج كردن است، ولى بخل به او اجازه نمىدهد. حالت حرص و آز، ضد اخلاق است؛ يعنى پايينتر از اخلاق است و بيمارى است
درجه سوم خودخواهى
انسان حالات ديگرى نيز دارد. بيمارى نفس انسان فقط اين نيست كه دچار حرص و آز مىشود، دچار بخل مىشود، بلكه انسان گاهى يك نوع بيماريهاى پيچيدهاى پيدا مىكند كه از بيماريهاى تن پيچيدهتر و مشكلترند؛ بيماريهايى كه اساساً با منطق و عقل سازگار نيستند و فقط با روح همان بيمار سازگارند، همان چيزهايى كه امروز عقدههاى روانى مىنامند مثل حالت حسد. حالت حسد در انسان يك حالت ضد منطق است؛ يعنى انسان حالتى پيدا مىكند كه فراموش مىكند در فكر سعادت خودش باشد، فقط در فكر بدبختى ديگرى است. آرزويش اين نيست كه خودش خوشبخت شود. اگر هم آرزو دارد كه خودش خوشبخت شود، ده برابر آرزويش اين است كه ديگرى بدبخت شود. اين ديگر با چه منطقى [جور درمىآيد؟! ]در هيچ حيوانى چنين حالتى نيست كه آرزوى آن حيوان بدبختى حيوان ديگرى باشد. حيوان در فكر شكم خودش است و بس، ولى در انسان چنين حالتى پيدا مىشود.
گاهى در انسان حالت تكبر پيدا مىشود و گاهى در او برخى عقدههاى روانى پيدا مىشود كه در باطن نفس انسان مخفى شده است و خودش هم از آن بىخبر است. اينها مشكلاتى است كه نفس انسان براى انسان به وجود مىآورد
تسويل
گاهى نفس انسان، انسان را فريب مىدهد؛ يعنى خود آدم، خود آدم را فريب مىدهد. اين ديگر چه حسابى است كه انسان از درون خودش فريب بخورد؟! در قرآن مىفرمايد: بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ انْفُسُكُمْ . (تسويل
يك تعبير روان شناسانه بسيار دقيقى است كه در قرآن آمده است و به اين معنى است كه انسان گاهى خودش از درون خودش فريب مىخورد. اگر نفس انسان چيزى را مىخواهد، آنچنان آن را براى انسان جلوه مىدهد و آنچنان آن را آرايش و زينت و به اصطلاح توالت مىكند و آنچنان به دروغ به آن نقش و نگار مىبندد كه انسان خيال مىكند يك چيزى است، ولى همان درون خود انسان است كه اين كار را كرده، براى اينكه انسان خودش را فريب دهد. تعبير تسويل تعبير عجيبى است. امروز كه روان شناسى خيلى پيشرفت و ترقى كرده، عميقاً و دقيقاً به اين نكات رسيدهاند.
حتى به اين نكته رسيدهاند كه گاهى انسان ديوانه مىشود و اين ديوانگى هيچ علت عصبى و جسمى ندارد و فقط علت داخلى و روانى دارد. مثلًا وقتى تحمل مصائب، خيلى سخت و دشوار مىشود، روان انسان براى اينكه خودش را از شر اين غصهها راحت كند، عقل را مرخص مىكند. به قول شاعر:
ز هشياران عالم هركه را ديدم غمى دارد
| |
دلا ديوانه شو، ديوانگى هم عالمى دارد
|
و اين يك اصل روان شناسى است.
به هرحال مسئله كيد و مكر نفس (مكائد نفس)- نه مكر نفس انسان با ديگرى، بلكه مكر نفس انسان با خود انسان- يك مسئله بسيار مهمى است و در عرفان به اين نكات، خوب توجه شده است. اين دو قسمت آخر كه انسان را وارد ضد اخلاق نموده، بيمار مىكند و از حيوان هم پستتر مىكند، در عرفان در حد اعلى خوب بيان شدهاند و حتى نكاتى گفته شده است كه واقعاً حيرتآور است؛ يعنى انسان تعجب مىكند كه چگونه اين افراد در ششصد سال، هفتصد سال و يا هزار سال پيش اين نكات بسيار دقيق روانى را گفتهاند كه امروز در قرن بيستم، روان شناسى به عمق اين نكات پى مىبرد. البته- همانطور كه گفتم- همه اين مطالب مثل همان مسئله تسويل از قرآن الهام گرفته شده است، منتها چون اينها افراد با استعدادى هستند، از يك سررشتهاى كه قرآن به دست مىدهد خوب مىتوانند دنباله رشته را بگيرند و مطلب را پيدا كنند. مثلًا در زمينه همين تسويل مطلبى را از مولوى براى شما بگويم
عقدههاى روانى مخفى
امروز اين مطلب ثابت شده است كه گاهى در شعور باطن انسان شرارتهايى رسوب مىكند كه چون در بيرون نيست و رسوب كرده و در ته حوض است، انسان خودش از وجود آنها آگاه نيست و فقط در شرايط خاصى كه محركاتى پيدا مىشود، انسان يكمرتبه مىبيند كه از آن عمقِ عمق روحش [اين رسوبات ]بالا مىآيد كه آدم خودش تعجب مىكند و باور نمىكند كه در درونش چنين چيزهايى وجود داشته باشد. گاهى انسان، خودش به خودش ايمان پيدا مىكند: وقتى به خودش نگاه مىكند مىبيند در قلبش هيچ گونه كدورتى نيست، كينه و حسدى نسبت به كسى ندارد، تكبر و عُجبى ندارد، و واقعاً هيچ يك از اينها را در خودش نمىبيند. ولى يك موقع- به تعبير قرآن- امتحان پيش مىآيد و در امتحان يكمرتبه انسان مىبيند كه تكبرها و عُجبهايى از درونش بيرون آمد، حسدها و كينهها و حقدهايى از درونش بيرون آمد كه آن سرش ناپيداست. مولوى مىگويد:
نفست اژدرهاست او كى مرده است
| |
از غم بىآلتى افسرده است
|
نفس انسان، حالت مار افعى را دارد. مار افعى در زمستان حالت يخ زدگى و كرخى پيدا مىكند و اگر انسان به آن دست هم بزند تكان نمىخورد و اگر بچهاى با آن بازى كند او را نيش نمىزند و انسان خيال مىكند كه اين مار به خوبى رام شده است. اما وقتى آفتاب گرمى به اين مار بتابد يكمرتبه عوض مىشود و چيز ديگرى مىشود، كه ملّا راجع به آن مارگير كه اژدهايى را از كوه آورد، داستان مفصلى آورده است كه در اواخر آن همين بيت را مىگويد:
نفست اژدرهاست او كى مرده است
| |
از غم بىآلتى افسرده است
|
خيال نكن كه نفست مرده است، او اژدهايى يخ زده است. اگر حرارت به آن بتابد، آن وقت مىفهمى چه خبر است!.
مولوى در جاى ديگرى راجع به ميلهاى پنهان و خفته در انسان تشبيهى مىكند كه روانكاوها را به حيرت مىاندازد. مىگويد:
ميلها همچون سگان خفتهاند
| |
اندر ايشان خير و شر بنهفتهاند
|
چونكه قدرت نيست خفتند آن رده
| |
همچو هيزم پارها و تن زده
|
گاهى ديدهايد تعدادى سگ در جايى خوابيدهاند و سرهايشان را روى دستهايشان گذاشتهاند و چشمهايشان را روى هم گذاشته و آرام گرفتهاند، به طورى كه انسان خيال مىكند اينها تعدادى برّه و گوسفند هستند
تا كه مردارى درآيد در ميان
| |
نفخ صور حرص كوبد بر سگان
|
چونكه در كوچه خرى مردار شد
| |
صد سگ خفته بدان بيدار شد
|
اما اگر در اين بين يك لاشه مردار پيدا شود، همينهايى كه اينطور خوابيدهاند و مثل گوسفند سرها را روى دستها گذاشتهاند يكمرتبه از جا حركت مىكنند و چشمهاشان از قالب بيرون مىزند و صداى خُرخُر از حلق اينها بيرون مىآيد و هركدام از موهايشان مثل يك دندان مىشود
حرصهاى رفته اندر كتم غيب
| |
تاختن آورد و سر برزد ز جيب
|
مو به موى هر سگى دندان شده
| |
از براى حيله دم جنبان شده
|
تا اينجا مثَل است، بعد مىگويد:
صد چنين سگ اندر اين تن خفتهاند
| |
چون شكارى نيستشان بنهفتهاند
|
چه حقيقت بزرگى و چه نكته دقيق و باريكى است!
جهاد با نفس در قرآن و حديث
تا اينجا مطالب، صددرصد درست و بسيار عميق و دقيق است و شواهد قرآنى و حديثى بسيارى، اين مطالب را تأييد مىكند كه اگر بخواهم آنها را برايتان ذكر كنم خيلى مفصل مىشود. بهطور اجمال عرض مىكنم كه هيچ شكى در اين مطلب نيست كه انسان، گذشته از آن خود ابتدايىِ حيوانىِ خودمحورى كه فقط در فكر خودش است و از جنبه مثبت يا منفى در فكر ديگران نيست، كه اين يك حالت عادى است، حالت آز و حرص دارد كه يك بيمارى عجيب است و همچنين دچار بيماريهاى مخفى و عقدههاى روحى و روانى مىشود. اينها همه در جاى خود درست است، حال نتيجه چيست؟ نتيجه اين است كه نفس را، آنجا كه به صورت آز و حرص درمىآيد و آنجا كه آن ميلها به صورت سگهاى خفتهاى در درون انسان مخفى مىشوند و آنجا كه نفس انسان حالت آن افعى را پيدا مىكند، بايد از بين برد و جهاد با نفس كرد؛ يعنى بايد با نفس امّاره بالسوء، كه اين تعبير هم از قرآن است، اين نفسى كه به شدت فرمان به بدى مىدهد، مبارزه كرد. آن حد اول كه مىخواهد يك لقمه نان بخورد، فرمان به بدى نيست. آن غريزه، طبيعى است و خوب هم هست.
ولى وقتى به صورت آز و حرص و بخل و حسد و كينه و عقده و خشم و غضب و امثال اينها درمىآيد، آن وقت است كه اين نفسْ امّاره بالسوء مىشود. قرآن هم مىگويد با نفس امّاره بالسوء بايد مبارزه كرد:
فَامّا مَنْ طَغَى. و اثَرَ الْحَيوةَ الدُّنْيا. فَانَّ الْجَحيمَ هِىَ الْمَأْوى. وَ امّا مَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ وَ نَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوى. فَانَّ الْجَنَّةَ هِىَ الْمَأْوى..
قرآن تصريح مىكند كه بايد جلو نفس را گرفت و بايد آن را از اينكه دنبال هواى خودش برود نهى كرد. در جاى ديگر مىفرمايد: أَفَرَايْتَ مَنِ اتَّخَذَ الهَهُ هَويهُ
آيا ديدى آن كسى را كه معبودش همان هواى نفسش است؟ در جاى ديگر از زبان يوسف صدّيق نقل مىكند: وَ ما ابَرِّئُ نَفْسى انَّ النَّفْسَ لَامّارَةٌ بِالسّوءِ
من هرگز نفس خودم را تبرئه نمىكنم. ببينيد يوسف چه مىگويد. يوسفى كه از خودش مطمئن است، در عين حال مىگويد: انَّ النَّفْسَ لَامّارَةٌ بِالسّوءِ. مىخواهد بگويد دستگاه نفس انسان آنقدر پيچيده و پيچيده است كه گاهى ممكن است در آن لايه دهمش چيزى باشد كه انسان خودش نفهمد، و لهذا مىگويد: من هرگز نفس خودم را تبرئه نمىكنم، و خصلت مؤمن اين است كه هيچ گاه به نفس خود از نظر شرارت نكردن اعتماد نمىكند.
بنابراين، اسلام هم جهاد با نفس را تأييد مىكند و اصلًا كلمه جهاد نفس از خود اسلام است. كلمه جهاد با نفس آنجا [مطرح شد ]كه گروهى از صحابه از غزوهاى مراجعت كردند و بهطور دسته جمعى خدمت حضرت رسيدند . ببينيد پيغمبر چقدر فرصت شناس است و مىداند در كجا چه سخنى را بگويد. مردمى سرباز و غازى
از جنگ برگشتهاند، پيغمبر مىخواهد به آنها آفرين بگويد، همين جا بزرگترين درس اخلاق را به آنها مىدهد، مىفرمايد: مَرْحَباً بِقَوْمٍ قَضَوُا الْجِهادَ الْاصْغَرَ وَ بَقِىَ عَلَيْهِمُ الْجِهادُ الْاكْبَرُ آفرين! آفرين بر مردمى كه از نبرد كوچك بازگشتهاند و نبرد بزرگ بر آنها باقى مانده است. عرض كردند: يا رسولَ اللَّه! وَ مَا الْجِهادُ الْاكْبَرُ؟ نبرد بزرگ چيست؟ فرمود: جِهادُ النَّفْسِ
مجاهده با نفس امّاره از جهاد با انسان ديگر بزرگتر است. پس جهاد با نفس را هم اسلام گفته است. تا اينجا مطالب مكتب عرفان در اين باره درست است
ولى ما در اين مكتب- كه اسمش را مكتب عرفان و تصوف مىگذاريم- در مرحله جهاد با نفس و مبارزه با خودخواهى و خودپرستى و درهم كوبيدن خود، گاهى به جايى مىرسيم كه اسلام آن را تأييد نمىكند. البته مىگويم گاهى، نمىخواهم بگويم حتى اكابر هم اين اشتباه را مىكردهاند، ولى اين اشتباه در كلمات اهل اين مكتب زياد است.
يكى از مراحل، رياضتهاى شاقّه است. به اينجا كه مىرسد، اسلام در مقابل آن مىايستد، مىگويد بدنت بر تو حق دارد. اصحابى از پيغمبر بودند كه مىخواستند خودشان را در اين رياضتهاى شاق وارد كنند. پيغمبر به شدت با آنها مبارزه كرد. در عين حال گاهى ديده مىشود افرادى تن به رياضتهاى شاقهاى مىدهند كه اسلام در آن حد، اين رياضتها را تأييد نمىكند. اين يك [اشكال ]كه خيلى مهم نيست.
مجاهده با نفس دو گونه است. گاهى مجاهده با نفس به شكل رياضت است؛ يعنى خيلى به تن سختى مىدهند: غذا خيلى كم مىخورند و خواب را خيلى تقليل مىدهند. بدن انسان هم حالتى دارد كه هرطور كه انسان آن را پرورش دهد قبول مىكند. ممكن است كسى در اثر ممارست زياد، كارى كند كه در شبانه روز واقعاً بتواند با چند مغز بادام بسر ببرد و همه خوابش در شبانه روز به يك ربع ساعت تقليل پيدا كند؛ يعنى اين تن را در حالت زجر قرار دهد كه اين كار بيشتر در بين هنديها معمول است و در ميان مسلمين كمتر يافت مىشود، چون منطق اسلام اجازه نمىدهد كه اين كار رايج شود.
ولى قسم ديگر جهاد با نفس مبارزه با تن نيست، مبارزه با خود نفس و با روان است، يعنى برخلاف ميل نفس رفتار كردن است كه اين هم تا حدى درست است. ولى در همين جا گاهى چيزهايى مىبينيم كه با منطق اسلام جور در نمىآيد، يعنى انسان كامل اسلام اينطور نيست. حال اينها را يك يك براى شما عرض مىكنم
روش ملامتى
يكى از آنها روشى است كه در ميان بعضى از متصوفان معمول بوده است ولى كم و بيش در ميان همه اثر گذاشته است كه آن را روش ملامتى يا روش ملامتيان مىنامند. روش ملامتى نقطه مقابل روش رياكارى است. آدم رياكار باطنش بد است ولى تظاهر به خوبى مىكند، ولى آدم ملامتى يك آدم خوب است كه براى اينكه مردم به او عقيده پيدا نكنند تظاهر به بدى مىكند، مثلًا شراب نمىخورد ولى تظاهر به شرابخوارى مىكند، زنا نمىكند ولى به گونهاى رفتار مىكند كه مردم او را يك آدم فاسد زناكار بدانند، چرا؟ مىگويد: من اين كار را مىكنم براى اينكه نفس را بكشم، براى اينكه نفس بميرد. واقعاً هم اين كارها مبارزه شديدى با نفس است، چون نفس دلش مىخواهد در ميان مردم آبرو و وجهه داشته باشد و مردم به او اعتقاد داشته باشند ولى او عمداً كارى مىكند كه مردم به او اعتقاد نداشته باشند:
دزد نبود ولى تظاهر به دزدى مىكرد؛ بسا بود مال مردم را به جايى مىبرد كه او را بگيرند و كتك بزنند، و اگر نمىفهميدند دوباره آن مال را سر جايش مىگذاشت؛ شيشه مشروب را با خودش حمل مىكرد در حالى كه شرابخوار نبود.
آيا اين كارها با منطق اسلام وفق مىدهد؟ نه. اسلام مىگويد عِرض مؤمن در اختيار خودش نيست. مؤمن حق ندارد كارى كند كه شرف و احترام و عرض خود را در ميان مردم بريزد. اسلام مىگويد: رياكارى نكن، تظاهر به خوبى نكن ولى تظاهر دروغين به بدى هم نكن. هم آن، دروغ عملى است و هم اين. نه آن دروغ را بگو و نه اين دروغ را.
يكى از علل اينكه در ادبيات عرفانى، معانى بلند مقدس معنوى را در لباس الفاظ فسق و فجورى بيان كردهاند و از زبان شاهد و معشوق و مىو نى سخن گفتهاند، اين است كه مىخواستهاند به چيزى كه خودشان اهل آن نبودهاند تظاهر كنند. حتى در حافظ هم اين مطلب زياد ديده مىشود، گو اينكه خودش مىگويد كه من ملامتى نيستم و رياكار هم نيستم:
دلا دلالت خيرت كنم به راه نجات
| |
مكن به فسق مباهات و زهد هم مفروش
|
روش ملامتى يك نوع مجاهده با نفس صوفيانه است كه اسلام آن را نمىپذيرد.
البته باز هم تأكيد مىكنم كه اين روش در ميان همه متصوفه نبوده است. در ميان بسيارى از متصوفه از قبيل خواجه عبداللَّه انصارى، حفظ آداب شريعت خيلى قوى بوده است، ولى در ميان گروهى اين مطلب بوده است. مىگويند در ميان متصوفه خراسان، ملامتيان زياد بودهاند. به هرحال اسلام در جهاد با نفس، روش ملامتى را اجازه نمىدهد
تصوف و عزت نفس
گاهى در مكتب تصوف در همين جهاد با نفس، تن به دنائت و پستى مىدهند براى اينكه نفس را رام و ذليل كرده، از فرمان دادن باز دارند، چطور؟ مثلًا شخصى در جايى مىتواند از حيثيت خودش دفاع كند، ولى دفاع نمىكند. چيزى كه ما اسمش را عزت مؤمن مىگذاريم، در بعضى از مكتبهاى تصوف معنى ندارد.
در ميان بسيارى از اين مكاتب در مراسمى كه سالك بايد به شيخ و استاد خود خدمت كند، آن استاد به سالك فرمان مىدهد كه كارهايى را كه خيلى پست و دنى است انجام دهد. مثلًا اين سالك حتماً بايد مدتى سرگينهاى حيوانات را جمع كند، كنّاسى كند و يا كارهايى بدتر از اينها را انجام دهد براى اينكه نفسش كشته شود، كه اسلام اينها را اجازه نمىدهد.
ابراهيم ادهم كه از مشايخ تصوف است مىگويد : من در عمرم هيچ وقت به اندازه سه موضع خوشحال نشدم:
يكى آنكه وقتى مريض بودم و در مسجدى افتاده بودم و نمىتوانستم بلند شوم، خادم مسجد آمد و گداها و فقيرها را كه خوابيده بودند، بلند كرد. به من هم كه رسيد با عتاب گفت: بلند شو! و چند لگد با پايش به من زد، و من هم نمىتوانستم بلند شوم. همه رفتند و من تنها بودم. بعد خادم پايم را گرفت و مرا مثل يك لاشه از مسجد بيرون انداخت. خيلى خوشحال شدم، چون ديدم اين نفس در اينجا دارد حسابى كوبيده و ذليل و خوار مىشود.
مورد دوم اينكه يك وقت همراه عده زيادى سوار كشتى بوديم. دلقكى در اين كشتى بود كه براى سرگرمى اهل كشتى دلقك بازى مىكرد و قصه مىگفت و مردم را مىخنداند. از جمله گفت: در فلان جا به جنگ كفار رفته بوديم و چنين و چنان مىكرديم و بعد يك كافر كثيفى در آنجا بود و من رفتم و ريش او را گرفتم و كشيدم.
آن دلقك در مجلس نگاه كرد، چون آدمى مىخواست كه او را به اصطلاح سوژه خودش قرار دهد، از من پستتر كسى را پيدا نكرد، آمد ريش مرا گرفت و كشيد و مردم خنديدند. اينجا هم خيلى خوشحال شدم، چون ديدم حسابى نفس دارد كوبيده مىشود.
مورد سوم هم اينكه روزى در زمستان در جايى بودم. از جاى خود بيرون و در زير آفتاب آمدم. به پوستينم نگاه كردم، ديدم آنقدر شپش داشت كه نفهميدم پشم آن زيادتر است يا شپش. اين هم يكى از آن مقاماتى بود كه خيلى خوشحال شدم.
بله، اينها مبارزه با نفس است، جهاد با نفس است، اما جهاد با نفسى است كه اسلام آن را اجازه نمىدهد . اساساً اسلام به هيچ وجه چنين مجاهده با نفسى را كه انسان تن به خوارى بدهد و آن دلقك بخواهد مردم را بخنداند، يعنى يك كار بطّالى بكند- كه اصل كارش خلاف است و توهين كردن او به من خلاف ديگر است- قبول ندارد. آيا او بيايد ريشم را با دست بگيرد و مرا اين طرف و آن طرف بكشد و من هيچ چيز نگويم و تسليم او شوم براى اينكه جهاد با نفس است؟! اسلام مىگويد نفس مؤمن، عزيز و محترم است؛ مؤمن بايد از شرافت خود دفاع كند. طبق منطق اسلام بر ابراهيم ادهم واجب بوده كه در آنجا در مقابل آن دلقك بايستد و بگويد:
فضولى موقوف! دور شو!.
ديگرى مىگويد: شبى يك نفر مرا براى افطارى به خانهاش دعوت كرد. وقتى به در خانهاش رفتم، راهم نداد. يك شب ديگر مرا دعوت كرد ولى باز هم مرا راه نداد و بار ديگر اين مطلب تكرار شد. آخر كار گفت: واقعاً تعجب مىكنم، من سه دفعه تو را دعوت كردم و هر سه دفعه راهت ندادم ولى در عين حال هر وقت تو را دعوت مىكنم باز مىآيى، عجب آدمى هستى! گفتم: سگ هم كه همينطور است. سگ را اگر ده دفعه هم صدايش كنى و بعد برانى، دوباره برمىگردد.
ولى اسلام اجازه نمىدهد كه انسان تا اين حد نفس خود را خوار و تحقير كند و به آن توهين كند، چرا؟ راز مطلب اينجاست.
ما در اسلام از يك طرف به جايى مىرسيم كه وقتى صحبت نفس پيش مىآيد، مىگويند بايد با اين نفس مجاهده و مبارزه كرد و آن را ميراند و نفس امّاره بالسوء چنين و چنان است. از طرف ديگر در اسلام به جاى ديگرى مىرسيم، مىبينيم به همين اندازه- و بلكه بيش از اين اندازه- صحبت از عزت نفس و قوّت نفس و كرامت نفس است؛ صحبت از اين است كه نفس مؤمن عزيز است، نفس مؤمن محترم است و حتى همه اخلاق اسلامى بر اساس توجه دادن انسان به كرامت و شرافت نفسش است، مىگويد: شرافت نفس خودت را لكهدار نكن. چطور مىشود كه اسلام از يك طرف مىگويد مجاهده با نفس كن و از طرف ديگر مىگويد شرافت نفس خود را لكهدار نكن؟ مگر دو نفس وجود دارد كه بايد با يك نفس مجاهده كرد و نفس ديگر را محترم شمرد؟.
جواب اين است كه دو نفس به معناى اينكه دو شخص باشد وجود ندارد. يك نفس وجود دارد، ولى يك نفس است كه هم درجه عالى دارد و هم درجه دانى و پست. نفس در درجه عالى خودش شريف است و وقتى در درجه دانى خود پايش را از گليمش درازتر مىكند، نه اينكه بگوييم پست است اما بايد جلو او را گرفت.
اين مطلب است كه در زبان عرفا به آن، چنان كه بايد توجه نشده است و لذا آنجا كه مسئله جهاد با نفس در كلمات آنها مطرح است، ضمناً جهاد با آن نفس شريفه هم شده است نه اينكه فقط جهاد با نفس امّاره شده باشد؛ يعنى به اين مطلب كه چنين خودى در كار است، كمتر توجه شده است.
من واقعى انسان
نكتهاى در اينجا هست كه در فلسفه جديد هم به صورت ديگرى مطرح است و آن اينكه من واقعى انسان كيست و چيست؟ فلاسفه نظر خاصى دارند. نظرشان اين است كه من هركس همان روان و روح اوست، همان است كه انسان آن را تشخيص مىدهد. من را كه انسان احساس مىكند، يعنى همان روح او؛ وقتى به انسان مىگويند من كيست؟ مىگويد من يعنى روحم.
روان شناسى امروز لااقل به اين حد از مطلب رسيده است كه مقدارى از خودت را كه تو احساس مىكنى، يك قسمت از من توست. قسمت بيشتر از من تو، من ناآگاه توست كه تو خودت از وجود او آگاه نيستى، يعنى در شعور ظاهر تو وجود ندارد. عرفا در اينجا اعجاز كردهاند و چند درجه از روانكاوهاى امروز هم دقيقتر رفتهاند و صريحاً با فلاسفه مخالفت كرده، گفتهاند: فلاسفه اشتباه كردهاند كه گفتهاند من انسان همان روح انسان است؛ من خيلى دقيقتر و عميقتر است از آنچه كه فلاسفه آن را روح انسان مىدانند. به قول شبسترى:
من و تو برتر از جان و تن آمد
| |
كه جان و تن ز اجزاى من آمد
|
البته آنها مىگويند هركس به من حقيقى خودش آن وقت دست مىيابد و من خود را آن وقت كشف مىكند كه خدا را كشف كرده باشد. شهود منِ خود از شهود خدا هيچ وقت جدا نيست و اين مطلب در قرآن است: وَ لا تَكونوا كَالَّذينَ نَسُوا اللَّهَ فَانْسيهُمْ انْفُسَهُمْ اولئِكَ هُمُ الْفاسِقونَ ، كه داستانش مفصل است.
عرفا شديداً توجه دارند كه من انسان خيلى عميقتر از آن حدى است كه فلاسفه درك كردهاند. محيى الدين عربى فلاسفهاى نظير بوعلى را سخت تحقير مىكند، مىگويد ... سخن شبسترى هم عين سخن محيى الدين است.
ملّاى رومى در يك جا عجيب اين مطلب را بيان كرده است، مىگويد:
اى كه در پيكار، خود را باخته
| |
ديگران را تو ز خود نشناخته
|
اى كسى كه خود (يعنى همان من) را باختهاى. اين تعبير هم از قرآن است: قُلْ انَّ الْخاسِرينَ الَّذينَ خَسِروا انْفُسَهُمْ . قرآن مىگويد كه بزرگترين باختنها و بزرگترين باختن در قمارها اين است كه انسان خود را ببازد
اى كه در پيكار، خود را باخته
| |
ديگران را تو ز خود نشناخته
|
تو به هر صورت كه آيى بيستى
| |
كه منم اين، واللَّه آن تو نيستى
|
بعد دليل مىآورد، مىگويد:
يك زمان تنها بمانى تو ز خلق
| |
در غم و انديشه مانى تا به حلق
|
آيا زمانى كه خلوت برايت رخ دهد كه اجباراً در خلوت بروى و يا اختياراً از مردم جدا شوى، از تنهايى وحشت مىكنى يا نمىكنى؟ كدام يك از ما هستيم كه ده شبانه روز در يك جا تنها باشيم و حوصلهمان سر نرود؟ حبس تك سلولى بالاترين حبسهاست، چون آدم تنها مىماند. اگر خودت را يافته بودى و خودت را درك كرده بودى [چنين حالتى پيدا نمىكردى. ]
اين تو كى باشى كه تو آن اوحدى
| |
كه خوش و زيبا و سرمست خودى
|
اگر توخودت را كشف كرده بودى، وقتى در خلوت با خودت بودى نيازى به هيچ چيز نداشتى. اينكه در خلوت وحشت مىكنى براى اين است كه با خودت هم نيستى، خودت را هم گم كردهاى، خودت را باختهاى.
اين است كه روح و حقيقت عبادت كه توجه به خداست، بازيافتن خود واقعى است. انسان خود حقيقىاش را در عبادت و در توجه به ذات حق پيدا مىكند و مىيابد.
بنابراين عرفا تا اين حد اين مسئله را كشف و درك كردهاند. ولى در عين حال ما در مسئله جهاد با نفس، توجه مكتب عرفان به مسئله كرامت و عزت و شرافت مقام عالى نفس را- كه نبايد لكهدار شود و اساساً با تكيه به آن است كه انسان به مقامات عالى مىرسد- خيلى خيلى كم مىبينيم، آنقدر كم مىبينيم كه بايد بگوييم نيست؛ يعنى اگر آن را با دستورهايى كه در متون اسلام آمده است مقايسه كنيم مىبينيم با اينكه عرفا همه چيز را از دستورهاى اسلام الهام گرفتهاند، اين الهام را كمتر گرفتهاند و شايد سرّش اين بوده كه كمتر نكته اين مطلب را درك كردهاند
عزت نفس در قرآن و حديث
در اسلام با همه اينها كه نَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوى هست، انَّ النَّفْسَ لَامّارَةٌ بِالسّوءِ هست، قَدْ افْلَحَ مَنْ زَكّيها. وَ قَدْ خابَ مَنْ دَسّيها هست، موتوا قَبْلَ انْ تَموتوا هست، در عين حال روى عزت نفس هم تكيه شده است. قرآن مىفرمايد: وَ لِلَّهِ الْعِزَّةُ وَ لِرَسولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنينَ . نمىگويد عزت نفس خودپرستى است. پيغمبر فرمود: اطْلُبُوا الْحَوائِجَ بِعِزَّةِ الْانْفُسِ. بشر به بشر حاجت پيدا مىكند. فرمود: اگر حاجتى داريد هيچ وقت پيش كسى با ذلت حاجت نخواهيد، با عزت نفس بخواهيد؛ يعنى عزت خودتان را لكهدار نكنيد، نگوييد از نظر جهاد نفس و مبارزه با هواى نفس بهتر است كه به شكل يك گدا از كسى چيزى بخواهم؛ نه، اسلام اجازه نمىدهد. اگر حاجتى پيش كسى دارى، با عزت نفس حاجت خود را از او بخواه و بگير. ببينيد على عليه السلام در ميدان جنگ چه مىگويد. اينجا صحبت از عزت نفس و شرافت است، مىفرمايد: فَالْمَوْتُ فى حَياتِكُمْ مَقْهورينَ وَ الْحَياةُ فى مَوْتِكُمْ قاهِرينَ .
تن مرده و گريه دوستان
| |
به از زنده و خنده دشمنان
|
مرا عار آيد از اين زندگى
| |
كه سالار باشم كنم بندگى
|
امام حسين عليه السلام مىفرمايد: مَوْتٌ فى عِزٍّ خَيْرٌ مِنْ حياةٍ فى ذُلٍّ
مردن در سايه عزت بهتر است از زندگى با ذلت. امام حسين عليه السلام نمىگويد جهاد با نفس حكم مىكند كه ما تن به حكم يزيد و ابن زياد بدهيم، چون بيشتر با نفس خودمان مجاهده كردهايم!.
الا وَ انَّ الدَّعِىَّ ابْنَ الدَّعِىِّ قَدْ رَكَزَ بَيْنَ اثْنَتَيْنِ بَيْنَ السِّلَّةِ وَ الذِّلَّةِ وَ هَيْهاتَ مِنَّا الذِّلَّةُ، يِأْبَى اللَّهُ ذلِكَ لَنا وَ رَسولُهُ وَ الْمُؤْمِنونَ وَ حُجورٌ طابَتْ وَ طَهُرَتْ .
پسر زياد، اين ناكس پسر ناكس، از من خواسته است كه يكى از ايندو را برگزينم: يا تن به ذلت بدهم و يا شمشير، وَ هَيْهاتَ مِنَّا الذِّلَّةُ ما كجا و تن به ذلت دادن كجا! خدا راضى نمىشود تن به ذلت بدهيم. مىخواست بفرمايد نه اينكه احساسات شخصى من است؛ مكتب من به من اجازه نمىدهد، خداى من به من اجازه نمىدهد، پيغمبر من به من اجازه نمىدهد، تربيت من به من اجازه نمىدهد، من در دامن على عليه السلام و در دامن زهرا (سلام اللَّه عليها) بزرگ شدهام، از پستان زهرا شير خوردهام. آن پستانى كه به من شير داده به من اجازه نمىدهد، يعنى گويى مادرم اينجا حاضر است و به من مىگويد: حسين! تو از پستان من شير خوردهاى؛ آن كه از پستان من شير خورده تن به ذلت نمىدهد. امام حسين نفرمود ما مىرويم تن به ذلت ابن زياد مىدهيم، بگذار هركارى مىخواهد بكند، مگر غير از اين است كه به ما اهانت و توهين مىكند و فحش مىدهد؟ هرچه او بيشتر از اين كارها بكند، بيشتر جهاد با نفس كردهايم! ابداً چنين چيزى نيست: لا وَ اللَّهِ لا اعْطيكُمْ بِيَدى اعْطاءَ الذَّليلِ وَ لا افِرُّ فِرارَ الْعَبيدِ
من هرگز دست ذلت به شما نمىدهم و مانند بندگان فرار نمىكنم. يا به نقل ديگرى: وَ لا اقِرُّ اقْرارَ الْعَبيدِ مانند بندگان اقرار و اعتراف نمىكنم و تن به ذلت نمىدهم. از اين نوع تعبيرات در قرآن و حديث و در كلمات ائمه اطهار (علهيم السلام) مخصوصاً در كلمات امام حسين عليه السلام خيلى زياد است
توصيهاى به جوانان
من مطلبى را در مسجد جاويد گفتم كه براى توضيح باز در اينجا تكرار مىكنم. در يكى از آن جلسات درباره اين جملهاى كه اخيراً به نام امام حسين عليه السلام معروف شده كه: انَّ الْحَياةَ عَقيدَةٌ وَ جِهادٌ عرض كردم كه در هيچ مدركى از مدارك اسلامى چنين جملهاى از امام حسين عليه السلام نقل نشده است، بنابراين سند ندارد. اين جمله معنايش هم درست نيست و با منطق امام حسين جور در نمىآيد. منطق اسلام اين نيست كه زندگى اين است كه انسان يك عقيدهاى داشته باشد و در راه عقيدهاش جهاد كند. در اسلام صحبت عقيده نيست، صحبت حق است. زندگى اين است كه انسان حق را پيدا كند و در راه حق جهاد كند. اين مسئله كه در راه عقيده بايد جهاد كرد، يك فكر فرنگى است كه بعدها در ميان مسلمين به صورت اين شعر آمده است:
قِفْ دونَ رَأْيِكَ فِى الْحَياةِ مُجاهِداً
| |
انَّ الْحَياةَ عَقيدَةٌ وَ جِهادٌ
|
من مىخواهم اين مطلب را عرض كنم- چون ديدم چند نفر از جوانان دلشان مىخواهد كه اين جمله از امام حسين باشد و خوششان نيامده است كه من گفتم اين جمله از امام حسين نيست- كه ما براى نسل جوان اين احترام را نسبت به نسل گذشته قائل هستيم كه آنان را حقيقت جو مىدانيم، نه متعصب در عقيدهاى كه- ولو بدون دليل- پيدا كرده است. اولًا اگر بنا شود نسل جوان اينطور باشد كه اگر يك چيزى در كلّهاش رفت، نشود آن را بيرون آورد و اگر بدون هيچ دليل و منطقى چيزى را گفت، نشود با او درباره عقيدهاش حرف زد، اين نسل هم مانند نسل كهن مىشود؛ منتها شما از اين جمله خوشت آمده و او از جمله ديگرى خوشش آمده؛ او بى دليل به عقيده خودش چسبيده، شما هم بىدليل به عقيده خودت چسبيدهاى.
ثانياً شما عجالتاً از زبان دوست خودتان مىشنويد كه اين جمله نه منطقاً با اسلام تطبيق مىكند و نه در هيچ كتابى مدرك و سندى دارد. حال فرض كنيم يك آدمى از مخالفان و دشمنان شما، يك آدم غير مسلمان كه انسان واردى باشد، به شما كه دائماً مىگوييد جمله انَّ الْحَياةَ عَقيدَةٌ وَ جِهادٌ را امام حسين گفته است، بگويد:
هرچه كه امام حسين گفته است، لابد مدرك و سندى در كتابى دارد؛ امام حسين در كجا اين سخن را گفته است؟ شما كه پيدا نمىكنيد. بعد مىآييد سراغ من، مىگوييد:
اين جمله انَّ الْحَياةَ عَقيدَةٌ وَ جِهادٌ در كجاست؟ زود به من نشان بده، مىخواهم مدركش را به يك آدم مخالفى كه با او مباحثه كردهام نشان دهم. آن وقت من به شما مىگويم: اين جمله در هيچ كتابى وجود ندارد. به من خواهيد گفت: پس چرا تا به حال به من نگفتيد؟ شما كه هميشه مىديدى ما اين حرفها را مىزنيم، چرا يك بار به ما نگفتى اين جمله از كلمات امام حسين نيست كه ما اين اشتباه را نكنيم؟
همان وقت، مثل شمايى به مثل منى حمله خواهيد كرد كه شما چرا اينقدر سكوت كرديد، نگفتيد و نگفتيد تا وقتى كه ما در مقابل دشمن گرفتار شديم و محكومش شديم؟ حالا دارى به ما مىگويى كه چنين جملهاى نيست؟!.
ثالثاً اگر شما از جنبه حماسى شيفته اين جمله هستيد، امام حسين عليه السلام جملههايى صد درجه بالاتر از اين جمله دارد. آيا انَّ الْحَياةَ عَقيدَةٌ وَ جِهادٌ بالاتر است يا همين جملهاى كه خواندم: مَوْتٌ فى عِزٍّ خَيْرٌ مِنْ حياةٍ فى ذُلٍّ؛ كدام يك بهتر است؟ آيا اين جمله بهتر است يا جمله روز عاشوراى امام حسين عليه السلام كه فرمود:
الْمَوْتُ اوْلى مِنْ رُكوبِ الْعارِ
| |
وَ الْعارُ اوْلى مِنْ دُخولِ النّارِ
|
آيا اين جمله بالاتر است يا همان جمله ديگر روز عاشوراى امام حسين عليه السلام كه فرمود:
الا وَ انَّ الدَّعِىَّ ابْنَ الدَّعِىِّ قَدْ رَكَزَ بَيْنَ اثْنَتَيْنِ بَيْنَ السِّلَّةِ وَ الذِّلَّةِ وَ هَيْهاتَ مِنَّا الذِّلَّةُ، يَأْبَى اللَّهُ ذلِكَ لَنا وَ رَسولُهُ وَ الْمُؤْمِنونَ وَ حُجورٌ طابَتْ وَ طَهُرَتْ..
آيا آن جمله بالاتر است يا جملهاى كه در خطبهاش فرمود: مَنْ كانَ باذِلًا فينا مُهْجَتَهُ وَ مُوَطِّناً عَلى لِقاءِ اللَّهِ نَفْسَهُ فَلْيَرْحَلْ مَعَنا فَانّى راحِلٌ مُصْبِحاً انْ شاءَ اللَّهُ تَعالى و دهها جمله ديگر؟.
ما كه در فقر شعار نيستيم. اگر ما مردمى بوديم كه در فقر اينجور شعارها بوديم، يعنى شعارهاى زنده حماسى نداشتيم، اگر مىگفتند جملهاى از امام حسين است مىگفتيم حال كه ما از خودمان چيزى نداريم، يك جمله ديگر را- العياذباللَّه- به نام امام حسين مىگوييم. ما هيچ دچار فقر شعار نيستيم. آنقدر از خود امام حسين، از پدر امام حسين، از برادر امام حسين، از مادر امام حسين، از فرزندان امام حسين شعارهاى زنده داريم كه دنيا بايد بيايد از ما قرض كند. ما چرا برويم شعار مردم، آنهم شعار نادرست مردم را قرض كنيم؟! شايسته نيست نسل جوان تعصب بورزد.
باز هم مىگويم: اگر واقعاً كسى اين جمله را پيدا كرد ، من قول مىدهم كه بالاى همين منبر بيايم و بگويم كه من اشتباه كردم. ولى ما بايد مستند حرف بزنيم، نه همينطور غير مستند يك چيزى را بگوييم. باز در اين زمينهها مطالب زيادى داريم كه چون وقت گذشت، ناچارم عرايض خودم را در همين جا خاتمه بدهم.
پس اين هم خودش يك نقد ديگرى با محك اسلام بود كه در ادبيات صوفيانه ما، در مسئله جهاد نفس آنچنان پيش رفتهاند كه ضمناً عزت و كرامت نفس هم پايمال شده است و وقتى با معيار اسلام بسنجيم، بايد اين قسمت را اصلاح كنيم.