انسان کامل

استاد شهید مرتضی مطهری رحمه الله علیه

- ۱۱ -


11 - نقد و بررسى نظريه مكتب قدرت

انَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْاحْسانِ وَ ايتائِ ذِى الْقُرْبى‏ وَ يَنْهى‏ عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ وَ الْبَغْىِ يَعِظُكُمْ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرونَ .

بحث جلسه گذشته ما در موضوع انسان كامل، در اطراف نظريه مكتب قدرت بود.

عرض كرديم كه در اين مكتب، كمال منحصراً مساوى با توانايى، و نقص منحصراً مساوى با عجز و ناتوانى است و حتى نيك و بد هم با همين مقياس و معيار سنجيده مى‏شود: نيك يعنى توانا، و نيكى و نيكويى يعنى توانايى؛ و بد يعنى ناتوان، و بدى يعنى ناتوانى.

فلاسفه معمولًا بحثها را بر اساس كمال و نقص، و متكلمين بر اساس حسن و قبح توجيه مى‏كنند. در اين مكتب، هر دو اينها [يعنى كمال و نقص، و حسن و قبح ]را با معيار توانايى و ناتوانى سنجيده‏اند. فلاسفه مى‏گويند كمال و نقص؛ اينها مى‏گويند كمال يعنى توانايى، نقص يعنى ناتوانى. متكلمين مى‏گويند حسن و قبح، نيكى و بدى؛ اينها مى‏گويند نيكى يعنى توانايى، بدى يعنى ناتوانى. در اين مكتب حق و باطل و عدل و ظلم هم قهراً با همين مقياس سنجيده مى‏شود؛ يعنى حق چيزى نيست كه از توانايى جدا باشد و باطل چيزى نيست كه از ناتوانى جدا باشد. عدل و ظلم هم همين‏طور است: عدل، توانايى و ظلم ناتوانى است. بنابراين اگر دو نفر با يكديگر درگير شوند و يكى از ديگرى تواناتر باشد، آن فرد تواناتر از نظر اين مكتب، هم كاملتر است هم نيكتر است، هم حق است و هم عدل، و آن كه مغلوب است و شكست خورده است به همين دليل كه مغلوب است ناقص و بد و باطل و ظلم است؛ مغلوب بودن و ناتوان بودن يعنى نقص، بدى، باطل بودن و ظلم‏

اشكال اول مكتب قدرت‏

در اين مكتب دو اشتباه وجود دارد. يكى اينكه تمام ارزشهاى انسانى جز يك ارزش- كه همان قدرت است- ناديده گرفته شده است. در اينكه قدرت، خود يك ارزش انسانى و در اصطلاح امروزيها يك Valeur است و به اصطلاح فلاسفه خودمان يك كمال است، ترديدى نيست. قدرت بدون شك مساوى با كمال است اما نه اينكه كمال مساوى با قدرت است، و لهذا حكما و فلاسفه ما بعد از آنكه در مورد ذات واجب الوجود ثابت مى‏كنند كه او وجود محض است و وجود محض مساوى با كمال است، هر چيزى را كه مساوى با كمال باشد براى ذات خدا با برهان اثبات مى‏كنند، مى‏گويند يكى از آن كمالها قدرت است. قدرت، فى حد ذاته كمال است، بماهو هو كمال است، همچنان كه علم و اراده و اختيار كمال است و همچنان كه حيات كمال است.

بنابراين در اينكه قدرت، خود يك كمال براى بشر است نبايد ترديد كرد.

مكتبهاى ضعف گرا كه از ضعف تبليغ كرده‏اند قطعاً اشتباه مى‏كنند. ولى مسئله اين است كه قدرت، تنها كمال نيست، همچنان كه در ذات حق تعالى هم قدرت تنها صفت كماليه نيست. ذات حق صفات كماليه و اسماء حُسناى زيادى دارد. يكى از آن صفات كماليه، قدرت و يكى از آن اسماء حسنى‏ قادر است نه اينكه صفات كماليه حق تعالى منحصر در قدرت باشد.

اشكال دوم‏

اشتباه دوم اين مكتب- كه از اشتباه اول اگر بزرگتر نباشد، كوچكتر نيست- اشتباه در خود قدرت است. نه تنها كمالها و ارزشهاى ديگر در اين مكتب ناديده گرفته شده است، بلكه اين مكتب على رغم ادعايى كه مى‏كند كه طرفدار قدرت است، خود قدرت را هم خوب نشناخته است. اين مكتب، يك درجه از درجات قدرت را شناخته است كه همان قدرت حيوانى باشد. قدرت حيوانى عبارت است از همان زورى كه در عضلات حيوان است. همه قدرتهاى حيوان قدرت عضلانى است، قدرتهايى كه در عضلات حيوان وجود دارد، و همه خواسته‏هاى حيوان خواسته‏هاى نفسانى است. اهميت بشر در اين است كه در انسان مبدأ قدرتى غير از قدرت عضلانى وجود دارد؛ يعنى فرضاً اگر مكتب ما مكتب قدرت باشد نتيجه، آن نيست كه آقاى نيچه گرفته است كه: انسان بايد تابع قدرت باشد، كوشش كنيد قدرت به دست بياوريد، حال كه قدرت به دست آورديد بر سر هركسى كه ضعيف است بزنيد، نفس را بپروريد و مخالفت با نفس نكنيد و هرچه مى‏توانيد از تمتعات مادى دنيا بهره‏مند شويد؛ نه، نتيجه خود قدرت هم اينها نيست‏

قدرت روحى‏

اينجا من با معيارهاى اسلامى مطلبى را برايتان عرض مى‏كنم و از يك داستان از حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله شروع مى‏كنم.

در كتب حديث آمده است كه رسول اكرم صلى الله عليه و آله هنگامى كه در مدينه از مكانى عبور مى‏كردند، جمعى از جوانان مسلمان را ديدند در حالى كه سنگى را به علامت وزنه بردارى و آزمايش زور برمى‏داشتند و با اين قلوه سنگ بزرگ زورآزمايى مى‏كردند (مثل اينهايى كه امروز وزنه برمى‏دارند). يكى، يك مقدار از زمين بلند مى‏كرد و ديگرى اندكى بيشتر و ... هركس تلاش مى‏كرد كه سنگ را بالاتر ببرد.

پيغمبر اكرم آنجا ايستادند و فرمودند: آيا دلتان مى‏خواهد كه من داور اين مسابقه باشم؟ همه خوشحال شدند و گفتند: چه از اين بهتر، يا رسولَ اللَّه! شما داور مسابقه باشيد و حكم كنيد كه كدام يك از ما قويتر و زورمندتريم. فرمود: بسيار خوب، من داور مى‏شوم. احتياج ندارد كه سنگ را برداريد! هنوز سنگ را برنداشته‏ايد، من معيارى به دست شما مى‏دهم كه كدام يك از شما قويتر هستيد. پرسيدند: كدام يك قويتر هستيم؟ فرمود: آن كسى كه نفسش او را به سوى معصيتى ترغيب كند و در او ميل يك معصيت باشد و در مقابل اين ميل ايستادگى كند؛ اينكه انسان از چيزى خوشش بيايد و گناه و معصيت باشد ولى در مقابل نفس خود ايستادگى كند.

پيغمبر در اينجا قدرت اراده را در مقابل ميل نفسانى مطرح كردند. زور فقط اين نيست كه انسان سنگى را از زمين بردارد و قدرت فقط اين نيست كه وزنه بسيار سنگينى را به دوش كشد. اين يك نوع قدرت است كه قدرت عضلانى است، قدرتى است كه در عضلات حيوانها هم وجود دارد و وجه مشترك انسان و حيوان است. نه اينكه بخواهم بگويم كه اين نوع قدرت كمال نيست، زور هم براى انسان يك كمال است. ولى بالاتر از قدرت عضلانى- كه در بازو و عضلات انسان هست- قدرت اراده است. قدرت اراده اين است كه انسان بتواند در مقابل مشتهيات نفسانى خود ايستادگى و مقاومت كند.

روى همين منطق است كه در اخلاق اسلامى و از جمله در ادبيات عرفانى ما هميشه اين مسئله به عنوان يك قدرت ناميده شده است. باز پيغمبر فرمود:

اشْجَعُ النّاسِ مَنْ غَلَبَ هَواهُ .

از همه مردم شجاعتر و دلاورتر و دليرتر آن كسى است كه بر هواى نفس خود پيروز شود.

اينجا نيز مسئله شجاعت و قدرت و غلبه مطرح است. سعدى مى‏گويد:

گرت از دست برآيد دهنى شيرين كن مردى آن نيست كه مشتى بزنى بر دهنى

مردانگى (يعنى قوّت و قدرت) اين نيست كه انسان مشتِ گره كرده را به دهان ديگرى بزند؛ قدرت اين است كه انسان على رغم ميل نفسانى خود، بجاى كام خودش كام ديگرى را شيرين كند. مولوى مى‏گويد:

وقت خشم و وقت شهوت مرد كو؟ طالب مردى چنينم كو به كو

مولوى مردانگى را در اينجا مى‏سنجد و مى‏گويد: وقت خشم و شهوت، مرد كو؟ مرد آن كسى است كه وقتى خشمش برانگيخته مى‏شود و تبديل به كانونى از آتش مى‏گردد، داراى يك اراده قوى باشد و در مقابل اين آتش كه اسمش خشم است ايستادگى كند، و همچنين در وقتى كه شهوت به هيجان مى‏آيد و مى‏خواهد انسان را بى اختيار كند، در مقابل شهوت خود قيام كند. اينها را قوّت و قدرت مى‏گويند.

تمام آن محاسن اخلاقى كه اخلاقيون گفته‏اند و آقاى نيچه به عنوان اينكه ضعف است نفى و رد مى‏كند اگر درست بسنجيم همه آنها قدرت است. بله، من قبول دارم كه گاهى در بعضى از موارد يك چيزهايى كه در واقع قدرت نيست و ضعف است، با قدرت اشتباه مى‏شود و لهذا هميشه علماى اخلاق مى‏گويند كه عاطفه بايد توأم با عقل و ايمان باشد، يعنى صرف اينكه عواطف انسان در يك جا برانگيخته شد كافى نيست؛ بايد با مقياس عقل سنجيد كه آيا اين عاطفه، بجا و منطقى است يا منطقى نيست‏

عاطفه‏هاى بجا و نابجا

شعرى از سعدى و همچنين آيه‏اى از قرآن را براى شما مى‏خوانم. شعر سعدى اين است:

ترحم بر پلنگ تيزدندان ستمكارى بود بر گوسفندان

ترحم به پلنگ درنده يا يك گرگ، ستم به گوسفند است؛ يعنى وقتى مى‏خواهند گرگى را كه صدها گوسفند را دريده است بگيرند و بكشند، اگر كسى حس ترحمش برانگيخته شود، بايد بداند كه اين ترحم مساوى قساوت نسبت به گوسفندان است.

اين البته مَثَل است. مقصودش اين است كه ترحم نسبت به انسان ظالم ستمگر، قساوت نسبت به انسانهاى زيردست محروم است، و آدمهاى ضعيف نسبت به ستمگران ترحم مى‏ورزند.

آيه قرآن درباره زانى و زانيه است، درباره مرد و زنى كه زنا مى‏كنند. اگر مرد زن دارى زنا كند، مجازات او در اسلام سنگسار كردن است و اگر زن شوهردارى زنا كند، مجازات او نيز سنگسار كردن است. قرآن مى‏گويد اينها را مجازات كنيد وَلْيَشْهَدْ عَذابَهُما طائِفَةٌ مِنَ الْمُؤْمِنينَ و حتماً گروهى از مؤمنين حاضر باشند و در مراسم اعدام آنان شركت كنند. اينجا جايى است كه نفوس ضعيف كه مصالح عاليه اجتماع را در نظر نمى‏گيرند، چه بسا وقتى ببينند دو انسان دارند اعدام مى‏شوند عواطفشان تحريك شود و بگويند: چه خوب است به اينها رحم كنيد و اين كار را نكنيد. قرآن مى‏گويد: وَ لا تَأْخُذْكُمْ بِهِما رَأْفَةٌ فى دينِ اللَّهِ

اينجا موقع مجازات الهى است و قانون الهى بر اساس مصالح عالى و كلى بشريت تنظيم شده است و جاى رأفت و دلرحمى نيست. اين رأفت، قساوت نسبت به اجتماع است.

عين همين مطلب، امروز خيلى مطرح است كه بسيارى از افراد پيدا مى‏شوند و مى‏گويند: مجازات اعدام يعنى چه؟ مجازات اعدام، غيرانسانى است؛ يعنى جانى هر جنايتى را مرتكب شد، نبايد اعدام شود. اينها سخن خود را چگونه توجيه مى‏كنند و چه تحليلى مى‏كنند؟ مى‏گويند: جانى را بايد اصلاح كرد.

عجب مغالطه بزرگى! شك ندارد كه انسانها را بايد اصلاح كرد، ولى قبل از آنكه مرتكب جنايت شوند بايد اصلاح كرد و نگذاشت كه از آنها جنايتى سر بزند. اما در جامعه يا تربيت به قدر كافى وجود ندارد و نه تنها عوامل اصلاح وجود ندارد بلكه عوامل فساد و افساد وجود دارد، و يا فرضاً عوامل اصلاح به قدر كافى وجود دارد ولى هميشه عناصر منحرفى هستند كه على رغم عوامل اصلاحى دست به جنايت مى‏زنند؛ براى اينها چه فكرى بايد كرد؟ همين قدر كه مجازات اعدام الغاء شود، آن جانيهاى بالقوّه اصلاح نشده- كه چون عوامل تربيتى وجود ندارد و يا فرضاً وجود دارد و كافى نيست اصلاح نشده‏اند- و يك عده جانى بالفطره‏اى كه به هر شكلى روح جنايت در آنها هست [دست به جنايت مى‏زنند. ]ما امروز به بهانه اينكه جانى را بايد اصلاح كرد، به اين معنا كه بگذار جانى جنايت كند و بعد كه جنايت كرد برويم او را اصلاح كنيم، داريم به همه جانيهاى بالقوّه چراغ سبز مى‏دهيم و بلكه اين كار ما تشويق جانى به جنايت است. جانى پيش خود مى‏گويد: جامعه تا به حال به فكر اصلاح من نبود و من بچه كه بودم پدرم مرا تربيت و اصلاح نكرد، بعد هم كه بزرگ شدم كسى مرا اصلاح نكرد؛ برويم جنايت كنيم تا ما را زندان ببرند، بلكه در زندان ما را تربيت و اصلاح كنند و در آنجا آدم بشويم؛ پس يك جنايتى بكنيم تا مقدمه اصلاح كردنمان باشد!.

ديگرى مى‏گويد: يعنى چه كه دست دزد را بايد بريد؟! اين عمل، غيرانسانى است و دل انسان به رحم مى‏آيد. آدمهايى كه شعاع ديدشان كوتاه است، اين حرف را مى‏زنند. شما به صفحات حوادث روزنامه‏ها نگاه كنيد و اين صفحات را بخوانيد و ببينيد در اثر دزدى نه فقط اموال زيادى ربوده مى‏شود بلكه چقدر جنايتها و آدم كشى‏ها واقع مى‏شود. اگر مجازات دزد در جاى خودش صورت گيرد و دزد مطمئن باشد و يقين داشته باشد كه اگر دزدى كند و به چنگال پليس و قانون بيفتد، اين چهار انگشتش را قطع مى‏كنند و تا آخر عمر داغ اين جنايت روى بدنش هست [هرگز دزدى نمى‏كند. ]به خدا اگر چند دزد و بلكه يك دزد اين گونه مجازات شود، اصلًا درِ دزدى بسته مى‏شود.

حاجيهايى كه در پنجاه شصت سال پيش مكه رفته‏اند مى‏دانند و كسانى كه خودشان در آن موقع نرفته‏اند شايد شنيده باشند كه در عربستان وضع دزدى به چه صورت بوده است. در آن زمان كه اتومبيل و هواپيما نبود، قافله‏هاى حجاج با شتر و امثال آن حركت مى‏كردند و با اينكه مسلّح مى‏شدند و افراد نظامى همراه خود مى‏بردند، از دو هزار نفر كمتر جرأت نمى‏كردند كه اين راهها را طى كنند. با همه اين احوال سالى نبود كه شنيده نشود كه حراميها به قافله‏هاى حجاج شبيخون زدند و چقدر آدم كشتند و چقدر اموال مردم را بردند و چقدر از خود آنها كشته شدند، ولى اين‏جور كشته شدن‏ها چون روى حساب احتمالات است جلو دزدى كسى را نمى‏گيرد. شايد سالى صدها دزد و صدها حاجى كشته مى‏شدند ولى اثرى نداشت.

دولت سعودى لااقل همين يك كارش در دنيا خوب بود- حال به اينكه هزار كار بد دارد، من كارى ندارم- و يكى دو سال اين كار را كرد، يعنى انگشت دزد را بريد.

دزدى را به عرفات يا منى‏ و يا جاى ديگرى كه همه حجاج بودند (وَلْيَشْهَدْ عَذابَهُما طائِفَةٌ مِنَ الْمُؤْمِنينَ) آوردند و دست او را بريدند و بار ديگر اين كار را تكرار كردند.

يكدفعه ديدند آن حراميان و عده ديگرى كه به علت گرسنگى زياد دست به دزدى مى‏زدند، اين عمل را ترك كردند و اساساً دزدى از بين رفت. مردم ديدند كه در همان سرزمين، بار و چمدان حاجى مى‏افتد و چندين روز مى‏گذرد و احدى جرأت نمى‏كند به آن دست بزند يا با پايش آن را تكان دهد و در آخر كار، صاحبش پيدا مى‏شود. اين براى آن است كه مجازاتى در جاى خودش صورت مى‏گيرد. قرآن مى‏گويد: وَ لا تَأْخُذْكُمْ بِهِما رَأْفَةٌ فى دينِ اللَّهِ..

پس اين نوع رأفتها، دل سوختن‏ها و ترحمها، ترحمهايى غيرمنطقى است؛ يعنى قساوتهايى است به صورت ترحم و به عبارت ديگر اين نوع ترحم، ترحم در يك مورد و قساوت در موارد ديگر است. اين نوع ترحمها را نبايد [مانند ايستادگى در برابر شهوات و اميال نفسانى، نوعى قدرت ]به حساب آورد.

بنابراين، مكتب قدرت- كه دائماً دم از قدرت مى‏زند و مى‏گويد مرد برتر و انسان كامل بايد از قدرت كامل بهره‏مند باشد و نقاط ضعف وجود خود را مسدود كرده باشد- گذشته از اينكه ساير ارزشهاى انسان را نشناخته است، خود قدرت را هم نشناخته و معنى قدرت را نفهميده و حقيقت قدرت را ندانسته است‏

قدرت واقعى در احاديث‏

قدرت آن است كه انسان به كمك ديگران بشتابد. يك روح مقتدر آن است كه به فرزندان خود مى‏گويد: كونا لِلظّالِمِ خَصْماً وَ لِلْمَظْلومِ عَوْناً . على عليه السلام خطاب به دو فرزند عزيزش امام حسن و امام حسين (عليهماالسلام) مى‏فرمايد: فرزندان من! هميشه قدرت و نيروى شما به كمك مظلوم و به ستيزه با ظالم بشتابد. اين كار [ناشى از ]قدرت است. اتفاقاً كينه توزى‏ها، حسادتها، بدخواهى‏ها و همين چيزهايى كه آقاى نيچه پيشنهاد مى‏كند، همگى ناشى از ضعف است. آدمى كه دلش مى‏خواهد دائماً از همه مردم انتقام بگيرد و بدِ همه مردم را مى‏خواهد و آن كسى كه ساديسم دارد و هميشه مى‏خواهد آزارش به ديگران برسد، كارهايش از قدرت نيست- آن‏طور كه آقاى نيچه گفته- بلكه ناشى از ضعف است. انسان هرچه مقتدرتر باشد، حسد و كينه‏اش كمتر است.

جمله‏اى از امام حسين عليه السلام براى شما نقل مى‏كنم: الْقُدْرَةُ تُذْهِبُ الْحَفيظَةَ .

جمله خيلى عجيبى است و بر ملاحظات روانى بسيار دقيقى بنا شده است.

مى‏فرمايد: قدرت كينه را از بين مى‏برد؛ يعنى وقتى انسان در خودش احساس قدرت كند، نسبت به ديگران كينه ندارد. در نقطه مقابل، آدمِ ضعيف است كه هميشه كينه ديگران را در دل دارد؛ آدم ضعيف است كه هميشه نسبت به ديگران حسادت مى‏ورزد.

جمله ديگرى از اميرالمؤمنين عليه السلام در باب غيبت نقل مى‏كنم. از على عليه السلام مى‏پرسند: چه كسانى غيبت مى‏كنند و هميشه دلشان مى‏خواهد پشت سر مردم حرف بزنند و بدگويى كنند و از بدگويى ديگران لذت مى‏برند؟ على عليه السلام مى‏فرمايد:

ضعيفها، عاجزها، ناتوانها: الْغيبَةُ جُهْدُ الْعاجِزِ

غيبت منتهاى كوشش يك آدم ناتوان است. يك انسان قوى و مقتدر و آن كسى كه در روح خود احساس قدرت مى‏كند، عار و ننگش مى‏آيد كه غيبت كند و غيبت را كار دنى‏ها و ضعفا و كارى پست مى‏داند. يك انسان قوى حاضر نيست پشت سر مردم غيبت كند و يا غيبت ديگران را بشنود. على عليه السلام غيبت را مستند به ضعف مى‏كند و مى‏گويد: انسان قوى و مقتدر و يك روح مقتدر هرگز غيبت نمى‏كند.

حتى على عليه السلام زنا را هم به ضعف تعليل مى‏كند، مى‏فرمايد: ما زَنى‏ غَيورٌ قَطُّ

در همه دنيا يك آدمى كه يك جو غيرت داشته باشد، با زنى زنا نكرده و به ناموس مردم خيانت نكرده است؛ فقط آدمهاى بى‏غيرت زنا مى‏كنند. آدم بى‏غيرت آدمى است كه در خودش هم احساس ضعف مى‏كند، يعنى آدمى كه واقعاً اگر ديگران هم نسبت به ناموس او كارى كنند آنقدرها ككش نمى‏گزد. فقط بى‏غيرتها هستند كه زنا مى‏كنند، غيورها هرگز زنا نمى‏كنند: ما زَنى‏ غَيورٌ قَطُّ..

ولى آقاى نيچه اين قدرتها را ديگر نمى‏شناسد. از نظر او قدرت يعنى فقط زور بازو، يعنى اسلحه، يعنى آهن داشتن و با آهن به سر ديگرى زدن و كوبيدن. مرد برتر از نظر او يعنى يك حيوان گنده، يك مردى كه زور بازويش خيلى زياد است ولى اين آدم از قوّت و قدرت روحى اساساً خبر ندارد و چيزى نمى‏داند.

پس در مكتب اسلام بدون شك، قدرت يك ارزش و يك كمال انسانى و يكى از خطوط چهره انسان كامل است. اسلام، انسان ضعيف را نمى‏پسندد: انَّ اللَّهَ يُبْغِضُ الْمُؤْمِنَ الضَّعيفَ

خدا از آدمهاى سست و ناتوان بدش مى‏آيد.

پس اسلام اولًا تنها ارزش انسان را قدرت نمى‏داند و در كنار آن به ارزشهاى ديگرى هم قائل است، و ثانياً تعبير قدرت در اسلام با تعبيرى كه آقاى نيچه و سوفسطائيان و ماكياول و امثال اينها از قدرت مى‏كنند متفاوت است. اسلام قدرتهايى را در انسان سراغ دارد و آن قدرتها را تقويت و تحريك مى‏كند كه نتيجه‏اش غير از چيزى است كه نيچه گفته است، بلكه خير جامعه در آن است.

نيچه مى‏گويد: اصلًا اينكه انسان دلش مى‏سوزد، از ضعف است. بايد به او گفت:

صحبتِ اين نيست، صحبت فيّاضيّت است، صحبت جود و كرم است، صحبت خير رساندن است. چرا مطلب را از اين طرف نمى‏بينى؟ آقاى نيچه! اين حرف را به اين شكل مطرح كن: آيا يك آدم قدرتمند فيضش به ديگران مى‏رسد يا يك آدم ضعيف؟ فيض رساندن از قدرت است يا ضعف؟ فيض رساندن از قدرت است نه از ضعف.

مكتب محبت‏

مكتب ديگر- كه بيشتر در هند و تا اندازه‏اى در بين مسيحيان تبليغ شده است- مكتب محبت است. البته مسيحيان مكتب خود را مكتب محبت مى‏نامند ولى- چنانكه عرض كرديم- در مكتب محبت به جايى رفته‏اند كه مكتب آنها را بايد مكتب ضعف ناميد؛ يعنى مكتب ضعف ستايى است، نه مكتب محبت. ولى مكتب هنديها را مى‏شود مكتب محبت ناميد. مكتب محبت چيست؟.

مكتب محبت كمال انسان را مساوى با خدمت به خلق و محبت كردن به مردم مى‏داند، يعنى درست نقطه مقابل مكتب نيچه. هرچه را كه نيچه نفى مى‏كرد، اينها [اثبات و توصيه مى‏كنند. ]مى‏گويند: اساساً انسان كامل يعنى انسانى كه خيرش به خلق خدا برسد؛ انسانيت يعنى خير رساندن به خلق. الآن هم در مكتبهاى فرنگى- گو اينكه چنانكه عرض كردم خود فرنگيها عملًا به اين حرف پايبند نيستند- وقتى مى‏گويند انسانيت و انسان گرايى، مقصودشان همين خدمت به مردم و محبت به مردم است. مجلات و جرايد ما هم وقتى مى‏گويند فلان چيز انسانى است يا انسانى نيست، جز اين قصد نمى‏كنند . وقتى مى‏گويند فلان چيز انسانى است، يعنى از نظر خلق خدا خيرخواهانه است، و انسانى نيست يعنى به نفع مردم نيست.

بنابراين از نظر اينها انسانيت جز خدمت به مردم و خلق خدا چيز ديگرى نيست. گاهى در بين شعراى ما هم تعبيرات مبالغه آميزى شده است. مثلًا سعدى مى‏گويد:

عبادت به جز خدمت خلق نيست به تسبيح و سجاده و دلق نيست

البته سعدى در اينجا منظور ديگرى دارد و منظور او آن عده از متصوّفه است كه كارشان فقط تسبيح و سجاده پهن كردن و دلق درويشى پوشيدن است و اساساً از كارهاى خيرخواهانه چيزى سرشان نمى‏شود. سعدى با اينكه خودش يك درويش است، خطابش به آن درويشهايى است كه از خدمت به خلق چيزى نمى‏فهمند. منتها اول با يك لسان مبالغه آميزى مى‏گويد: عبادت به جز خدمت خلق نيست.

گاهى همين مطلب را با تعبيرات ديگرى مى‏گويند كه تعبيرات نادرستى است:

مى‏بخور منبر بسوزان، مردم آزارى نكن.

از نظر اينها فقط در دنيا يك بدى وجود دارد و آن مردم آزارى است، و يك خوبى وجود دارد و آن احسان به مردم است. مكتب محبت حرفش اين است كه فقط يك كمال و يك ارزش و يك نيكى وجود دارد و آن خير رساندن به مردم است، و فقط يك نقص و يك بدى وجود دارد و آن آزار رساندن به مردم است‏

دعوت قرآن به احسان و ايثار

اين مكتب را هم بايد بسنجيم. در اينكه از نظر اسلام خدمت كردن به خلق و احسان به مردم، خودش يك ارزشى از ارزشهاى انسانى و الهى است هيچ شكى نيست.

محبت و خدمت به مردم و درد مردم را داشتن، از نظر اسلام خود يك كمال و يك ارزش و يك نيكى است و مقامش هم بسيار عالى است، ولى اسلام با انحصارش مخالف است.

آيه‏اى را در ابتداى سخن تلاوت كردم:

انَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْاحْسانِ وَ ايتائِ ذِى الْقُرْبى‏ وَ يَنْهى‏ عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ وَ الْبَغىِ. خدا شما مسلمانها را يكى به عدل امر مى‏كند و فرمان مى‏دهد و ديگرى به احسان، كه از نظر اخلاقى- نه اجتماعى- بالاتر از عدل است. خدا فرمان مى‏دهد كه نه تنها پا روى حقوق مردم نگذاريد و تجاوز به حقوق مردم نكنيد بلكه از حقوق مشروع خود، به مردم نيكى كنيد.

ايثار يك اصل قرآنى است. ايثار يعنى گذشت؛ يعنى مقدم داشتن ديگران بر خود در آنچه مال خود انسان است و به آن كمال احتياج را دارد و در عين كمال احتياج، ديگرى را بر خود مقدم مى‏دارد. ايثار يكى از باشكوهترين مظاهر انسانيت است و قرآن، عجيب ايثار را ستوده است. درباره اصحاب پيغمبر يعنى انصار كه مهاجرين را بر خودشان مقدم مى‏داشتند، مى‏فرمايد: وَ يُؤْثِرونَ عَلى‏ انْفُسِهِمْ وَ لَوْ كانَ بِهِمْ خَصاصَةٌ.يا در آياتى كه در سوره هل اتى‏ در شأن على عليه السلام و زهراى مرضيه عليها السلام و حسنين عليهما السلام و اهل بيت عليهم السلام نازل شده است، مى‏فرمايد: وَ يُطْعِمونَ الطَّعامَ عَلى‏ حُبِّهِ مِسْكيناً وَ يَتيماً وَ اسيراً. انَّما نُطْعِمُكُمْ لِوَجْهِ اللَّهِ لانُريدُ مِنْكُمْ جَزاءً وَ لا شُكوراً

، كه داستانش را همه شنيده‏ايم. بعد از يك بيمارى كه حسنين داشتند، على عليه السلام و زهرا عليها السلام نذر مى‏كنند و روزه مى‏گيرند، و اوقاتى است كه على عليه السلام در بيرون كارمى كند و مثلًا جوى تهيه مى‏كند و زهرا از آن نانى مى‏پزد و آماده مى‏كند.

وقت افطار مسكينى مى‏رسد و اينها آنچه خود داشتند به اين محتاج مى‏دهند و در دو شب بعد دوباره اين ايثار را مى‏كنند كه اين آيه نازل شد.

به هرحال مسئله ايثار مطرح است، و ايثار مقام انسانىِ فوق العاده باشكوهى است و اسلام آن را ستوده و ستايش كرده است كه داستانهاى زيادى در تاريخ اسلام درباره ايثار آمده است‏

نمونه‏اى از مهربانى

به‏طور كلى رحم، مهربانى و ترحم امرى است كه هميشه در اسلام مطرح است. اين داستان را شنيده‏ايد كه مردى از اشراف جاهليت خدمت رسول اكرم صلى الله عليه و آله آمد و ديد كه ايشان يكى از فرزندانشان را روى زانوى خودشان نشانده‏اند و او را مى‏بوسند و مى‏بويند و به او محبت مى‏كنند. رو كرد به پيغمبر صلى الله عليه و آله و گفت: من ده تا بچه دارم و هنوز در عمرم هيچ كدامشان را يك بار هم نبوسيده‏ام . در يكى از رواياتى كه در اين زمينه آمده، نوشته‏اند: فَالْتَمَعَ وَجْهُ رَسولِ اللَّهِ پيغمبر اكرم از اين حرف چنان ناراحت و عصبانى شد كه صورت مباركش قرمز شد و لمَعان پيدا كرد و فرمود:

مَنْ لايَرْحَمْ لايُرْحَمْ

آن كه نسبت به ديگرى رحم نداشته باشد، خدا هم به او رحم نخواهد كرد. بنا به نقل ديگرى فرمود: اگر خدا رحم را از دل تو كنده است، من چه كنم؟!.

در اين زمينه اخبار و روايات و احاديث زيادى داريم. زندگى اميرالمؤمنين عليه السلام خود بهترين نمونه است و على عليه السلام اساساً مجسمه رحمت و مهربانى است؛ در مقابل ضعيف كه قرار مى‏گيرد، درياى رحمت و محبت على عليه السلام به جوش مى‏آيد

عواطف انسانى در غرب‏

من در جلسه گذشته راجع به روحيه شرقى و غربى بحث كردم و گفتم كه اساساً عمق روحيه غربيها قساوت است و مردمان قسىّ القلبى هستند. البته خود غربيها هم اين مطلب را قبول دارند و اين نوع عواطف، محبتها، احسانها و گذشتها را خصلتهاى شرقى مى‏نامند. حتى محبت پدر نسبت به فرزندان خود و فرزندان نسبت به پدر يا مادر و همچنين برادر نسبت به برادر يا خواهر، و خواهر نسبت به خواهر در بين آنها خيلى كم وجود دارد. شرقيها اين امر را احساس كرده، مى‏گويند عواطف انسانى فقط در مشرق زمين وجود دارد و زندگى در مغرب زمين بسيار خشك است و در آنجا عدالت- البته در ميان خودشان، نه نسبت به ديگران- و عدل اجتماعى وجود دارد ولى احسان و عاطفه و امثال آن وجود ندارد.

يكى از دوستان ما نقل مى‏كرد كه به اتريش رفته بود براى اينكه معده‏اش را عمل كند و پسرش هم آنجا تحصيل مى‏كرد. مى‏گفت: من بعد از اينكه عمل كرده بودم و دوره نقاهت را بسر مى‏بردم، روزى در رستورانى نشسته بودم و در آنجا پسرم به من خدمت مى‏كرد و سفارش چاى و قهوه و غذا مى‏داد و دور من مى‏چرخيد. در طرف ديگر رستوران، زن و مردى كه نشان مى‏داد زن و شوهر هستند پهلوى يكديگر نشسته بودند و دائماً ما را مى‏پاييدند. يك دفعه كه پسرم از جا بلند شد و مى‏خواست از كنار آنها رد شود، ديدم كه از پسرم چيزهايى مى‏پرسند و او هم دارد به آنها جواب مى‏دهد. بعد كه آمد به او گفتم: آنها به تو چه مى‏گفتند؟ گفت: به من گفتند اين كيست كه تو دارى اينقدر به او خدمت مى‏كنى؟ گفتم: او پدرم است.

گفتند: خوب پدرت باشد! مگر بايد اين همه به او خدمت كنى؟! پسرم گفت: من با منطق خودشان با آنها حرف زدم، گفتم: آخر او براى من پول مى‏فرستد و من در اينجا درس مى‏خوانم. اگر او اين پول را نفرستد، من نمى‏توانم درس بخوانم. با تعجب گفتند: از پولهايى كه خودش درمى‏آورد به تو مى‏دهد تا خرج كنى؟! گفتم:

آرى، از پولهايى كه خودش در مى‏آورد. آنها خيلى تعجب كردند و آنوقت ما را مثل يك غولهاى شاخدارى كه اساساً موجودات عجيبى هستيم نگاه مى‏كردند. بعد هر دو آمدند و شروع به صحبت كرده، گفتند: بله، ما هم يك پسرى داريم كه سالهاست در خارج است و چنين و چنان است. بعد پسرم به‏طور خصوصى درباره آنها تحقيق كرد و معلوم شد كه دروغ مى‏گويند و اصلًا پسرى ندارند. بعداً گفتند: ما سى سال پيش با هم نامزد شديم و گفتيم مدتى با هم باشيم تا با اخلاق يكديگر آشنا شويم؛ اگر اخلاق يكديگر را پسنديديم، مى‏رويم رسماً ازدواج مى‏كنيم ولى هنوز فرصت ازدواج كردن پيدا نكرده‏ايم!.

آقاى محققى- خدا او را بيامرزد- كه مرحوم آيت اللَّه بروجردى ايشان را به آلمان فرستاده بودند، داستانى نقل كرده بود كه واقعاً داستان عجيبى است. ايشان گفته بود: جزو اشخاصى كه در زمان ما مسلمان شدند، پروفسورى بود كه مرد عالم و دانشمندى بود و اين پروفسور پيش ما زياد مى‏آمد و ما هم پيش او مى‏رفتيم. اين پروفسور كه در اواخر عمر پيرمردى شده بود، سرطان پيدا كرد و در بيمارستان بسترى شد. ايشان مى‏گفت: ما و مسلمانهاى آنجا به بيمارستان مى‏رفتيم و از او عيادت مى‏كرديم. روزى اين پيرمرد زبان به شكايت گشود و گفت: اولين بارى كه من مريض شدم، آزمايش كردند و اطباء گفتند سرطان است. هم پسرم و هم زنم آمدند و گفتند: حال كه تو سرطان دارى معلوم است كه مى‏ميرى، بنابراين خداحافظ! ما ديگر رفتيم. هردو همان جا خداحافظى كردند و فكر نكردند كه اين بدبخت در اين شرايط احتياج به محبت و مهربانى دارد. آقاى محققى مى‏گفت: ما چون ديديم كسى را ندارد، مكرر به عيادتش مى‏رفتيم. روزى از بيمارستان خبر دادند كه او مرده است. براى تكفين و تجهيزش و جمع كردن جنازه‏اش رفتيم. ديديم در آن روز پسرش آمد. پيش خود گفتيم خوب است كه لااقل براى تشييع جنازه‏اش آمده است. ولى وقتى تحقيق كرديم متوجه شديم او از پيش، جنازه را به بيمارستان فروخته و حال آمده جنازه را تحويل دهد و پولش را بگيرد و برود!

تقدم عدالت بر ايثار

مقصود اصلى من اين نبود. در اينكه آنها مردم بى‏عاطفه‏اى هستند، شكى نيست ولى من اين مطلب را مى‏خواهم بگويم كه بسيارى از كارهاى ما هم كه اسمش را عاطفه مى‏گذاريم عاطفه نيست، نوعى خودخواهى است كه اسم عاطفه و انسانيت روى آن مى‏گذاريم.

معناى عاطفه چيست؟ معناى عاطفه اين است كه انسان از حق مشروع خود به نفع ديگرى استفاده كند. چنين آدمى بايد كلاس قبل از اين را طى كرده باشد. كلاس قبل از اين كدام است؟ اين است كه به حقوق مردم تجاوز نكند و حقوق آنها را محترم شمارد و حق خود را استيفا كند و بعد، از حق مشروع خود به نفع مردم استفاده كند. هركسى اين كار را كرد، به اين [خصلت او ]عاطفه اجتماعى مى‏گويند.

اما شما افرادى را مى‏بينيد كه به حق خود قانع نيستند و دائماً در زندگى از هر راهى كه شده مى‏خواهند پولى به دست آورند، نه حلال مى‏فهمند نه حرام و حقوق مردم را محترم نمى‏شمارند و به حقوق ديگران تجاوز مى‏كنند. همين آدم يك روزى هم به خاطر فلان دوستش چندين هزار تومان خرج مى‏كند و بعد ما مى‏خواهيم اين را به حساب سخاوت و انسان دوستى و عاطفه اجتماعى بگذاريم. نه، اين عاطفه اجتماعى نيست؛ خودخواهى است، نامجويى است. اينكه انسان براى اينكه مى‏خواهد خودپرستى كرده و نام خود را بلند كرده باشد چنين كارى مى‏كند، انسان دوستى نيست. كسى كه حقوق چندين انسان را پايمال كرده و بعد براى يك انسان ديگر خرج مى‏كند، انسان دوست نيست. اكثر كارهايى كه ما مى‏كنيم انسان دوستى نيست.

حال مثال ديگرى ذكر كنم. بعضى از ما خصلتى داريم و يا به خودمان مى‏بنديم و اسمش را مهمان نوازى مى‏گذاريم و مى‏گوييم: ما مرد هستيم و درِ خانه مرد باز است! هميشه يك مهمان مى‏آيد و ديگرى مى‏رود. براى ناهار و شام، مهمان دارد و مهمان شبْ خواب هم به خانه‏اش دعوت مى‏كند. اين فى حدذاته خوب است، ولى از طرف ديگر يك ملاحظه‏اى را نمى‏كنيم. بسا هست كه به آن زنى كه در خانه ما هست- كه ما شرعاً حق نداريم به او فرمان بدهيم و او آزاد و مختار است كه اگر ميلش باشد، در خانه ما كار كند- فشارها و زحمتهايى را تحميل مى‏كنيم و اسمش را مهمان نوازى مى‏گذاريم و مى‏گوييم: درِ خانه ما باز است و ما مهمان نواز هستيم! مهمان نوازى‏اى كه مستلزم ظلم به يك انسان باشد، مهمان نوازى نيست.

على بن ابيطالب عليه السلام در خانه با همسرش زهرا عليها السلام همكارى مى‏كند. كار خانه را زهرا به اختيار خودش انتخاب كرده و على به او تحميل نمى‏كند. در عين حال على عليه السلام مى‏خواهد فشارى بر همسر عزيزش وارد نيايد.

حال آيا اين مهمان نوازى و انسان دوستى است كه آدم دائماً مهمان بياورد و آن زن بدبخت اگر يك روز احساس خستگى كند، انسان پدرش را درآورد و بگويد اگر نمى‏خواهى از خانه من بيرون برو؟.

پس اينها هم عاطفه اجتماعى نيست. بله، اگر واقعاً كارى به مرحله ايثار برسد، آن چيز ديگرى است. انسانى كه مى‏خواهد عملش بر اساس عاطفه اجتماعى باشد، اول بايد از مرحله عدالت بالاتر بيايد، يعنى عادل باشد و به حقوق مردم تجاوز نكند، آنگاه اگر مى‏خواهد از حقوق مشروع خود ايثار كند مانعى ندارد و لهذا بزرگانى از علما را سراغ داريم كه مقيد بودند هيچ وقت كوچكترين تجاوزى به حق كسى نكنند. اينها در داخل خانه حاضر نبودند حتى يك بار به صورت يك امر، از همسر يا فرزندشان چيزى بخواهند درباره مرحوم ميرزا محمّد تقى شيرازى (رضوان اللَّه عليه) كه از مراجع تقليد بسيار بسيار بزرگ و استاد مرحوم آيت اللَّه حاج شيخ عبدالكريم حائرى بودند، نقل كرده‏اند كه هيچ وقت به اهل خانه فرمان نمى‏داد. حتى يك وقت كه ايشان مريض بودند و خانواده ايشان برايشان شوربا (آش برنج) تهيه كرده بودند، بچه‏ها آمده بودند و غذا را دم در گذاشته و رفته بودند. ايشان هم مريض و در گوشه اتاق بسترى بود و نمى‏توانست از جا بلند شود. چند ساعت گذشت. وقتى آمدند ديدند غذا را نخورده است، چرا؟ براى اينكه مستلزم اين بود كه يكى از بچه‏ها را صدا كند و بگويد اين كار را براى ايشان انجام بدهد. شبهه مى‏كرد كه آيا شرعاً براى من جايز است زنم را از آشپزخانه صدا كنم و بگويم اين كار را انجام دهد؟ حال در آشپزخانه كارى به ميل و رضاى خودش مى‏كند و من هم به او دستور نداده‏ام و خودش مى‏گويد كه مايلم كار كنم، اما كارى كه مستلزم اين باشد كه من به او فرمان دهم، نمى‏كنم.

پس عاطفه آن وقت عاطفه است و ايثار آن وقت ايثار است كه براى خودنمايى و از روى خودخواهى نباشد

نمونه‏اى از ايثار واقعى

داستانى از اصحاب حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله نقل كرده‏اند كه مربوط به جنگ موته است و واقعاً حيرت افزاست. اين را نمونه‏اى از ايثار مى‏گويند. در جنگ موته عده‏اى مجروح افتاده بودند. وقتى خون از بدن مجروح مى‏رود و بدن احتياج به خون جديد پيدا مى‏كند، طبيعتْ تشنگى را غالب مى‏كند، چون بدن براى اينكه خون جديد بسازد احتياج به آب دارد و لهذا خود مجروح بودن و رفتن خون زياد از بدن تشنگى‏آور است. مردى ظرف آبى را برداشت و در ميان مجروحين مسلمان حركت كرد تا اگر مجروحى را

پيدا كند كه احتياج به آب دارد، به او آب بدهد. به يكى از مجروحين رسيد و ديد تشنه است. آمد به او آب بدهد اما او به يك نفر ديگر اشاره كرد، يعنى آب را به او بده كه او از من مستحق‏تر است. سراغ نفر دوم رفت ولى او هم يك نفر ديگر را سراغ داد و گفت: سراغ او برو كه از من مستحق‏تر است. رفت سراغ او، ديد كه مرده است. برگشت سراغ دومى، ديد او هم مرده است. رفت سراغ اولى، ديد او هم مرده است. اين را ايثار و از خودگذشتگى مى‏گويند؛ يعنى در نهايت احتياج خود، ديگران را بر خود مقدم داشتن. اشكالات مكتب محبت‏

مكتب محبت و مكتب خدمت- كه البته خدمت ناشى از محبت مورد نظر ماست- دو ايراد دارد. بدون شك خدمت و محبت ارزشى انسانى است ولى يكى از ارزشهاى انسانى است. عين دو ايرادى كه بر مكتب قدرت وارد بود، بر اين مكتب هم وارد است.

يك ايراد اين است كه اين مكتب هم تك ارزشى است؛ يعنى ارزشهاى ديگر را فراموش كرده و فقط به يك ارزش چسبيده، كه عبارت از خدمت و محبت است.

محبت براى انسان كمال است، فيّاضيت براى انسان كمال است و همان‏طور كه فلاسفه ثابت كرده‏اند فيّاضيت، جود و بخشش يكى از صفات كماليه است كه حتى صفت ذات واجب تعالى هم هست و لهذا ذات واجب تعالى خودش فيّاض على الاطلاق است. بنابراين در اين جهت شكى نيست. اشتباه اينها در اين است كه ارزشهاى ديگر را فراموش كرده و گفته‏اند غير از خدمت به خلق چيز ديگرى وجود ندارد و انسانيت منحصر به اين ارزش است.

همان‏طور كه مكتب قدرت اشتباه مهمترش اين بود كه قدرت را درست تشخيص نداده بود و خيال مى‏كرد كه قدرت يعنى فقط زور، و قدرتهاى روانى و روحى را فراموش كرده بود، در مكتب خدمت به خلق هم يك اشتباه بسيار بزرگ وجود دارد كه من در اينجا توضيح مى‏دهم.

خدمت به خلق يعنى چه؟ خدمت به چه چيز خلق؟ يك كسى سؤال مى‏كند:

شما مى‏گوييد انسانيت به اين است كه انسان به خلق خدا خدمت كند. بسيار خوب، ولى يك توضيحى به من بدهيد؛ به چه چيز خلق خدا خدمت كنيم؟ ممكن است بگوييد: به شكم خلق خدا، يعنى خلق خدا گرسنه هستند و به شكمهاى آنان بايد خدمت كرد. بله، شك ندارد كه انسانهاى گرسنه بايد سير شوند. به تن خلق خدا هم بايد خدمت كرد؛ اگر عريانند بايد پوشانده شوند و از سرما و گرما محفوظ بمانند و مسكن داشته باشند. اگر آزادى ندارند، آزادى داشته باشند. همه اينها درست است و خدمت به خلق خداست. ولى يك سؤال در اينجا مطرح است: نتيجه نهايى چيست؟

آيا همين قدر كه ما احتياجى از احتياجات خلق خدا را برآورديم، اين عمل ما احسان و خير است؟ اگر خود خلق خدا در شرايطى قرار دارند كه خودشان به خودشان خدمت نمى‏كنند و خودشان دشمن خودشان هستند، يعنى از روى نادانى و جهالت به گونه‏اى عمل مى‏كنند كه خودشان دشمن درجه اول خودشان هستند و در مسيرى قرار گرفته‏اند كه نه تنها مسير سعادتشان نيست بلكه مسير شقاوت آنها و شقاوت بشريت است، در اينجا باز همين‏طور چشمهايمان را ببنديم و بگوييم: به خلق خدا بايد خدمت كرد، ما چه كار داريم، ما بايد شكمها را سير كنيم؟ آيا صحيح است كه بگوييم حال چه كار داريم آن كه شكمش سير مى‏شود در چه مسير و هدفى قرار مى‏گيرد و يا الآن در چه مسيرى قرار دارد؟ من به مسير و هدفش چه كار دارم؟ شكم بايد سير باشد و تن بايد پوشيده باشد؟ يا نه، خدمت به انسانها به شرط اينكه خدمت به انسانيت باشد، يعنى خدمت به ارزشهاى انسانى باشد؟ مطلب اين است: خدمت به خلق خدا آنجا ارزش انسانى دارد كه در مسير ارزشهاى ديگر انسانى قرار گيرد. اگر خدمت به خلق در مسير ساير ارزشهاى انسانى قرار نگيرد، به اندازه يك پول هم ارزش ندارد

خدمت به خلق، مقدمه ايمان‏

اينجا اين مطلب را بايد طرح كنيم كه عده‏اى مى‏گويند: مگر همه دستورهاى خدا و اصل ايمان و عبادت، جز براى اين است كه مردم در نهايت امر خيرخواه خلق خدا باشند و به خلق خدا خدمت كنند؟ ما بايد ايمان داشته باشيم براى اينكه در پرتو ايمان، به خلق خدا خدمت كنيم؛ بايد خدا را عبادت كنيم، چون در پرتو عبادت است كه بهتر به خلق خدا خدمت مى‏كنيم. از نظر اينها همه دستورهاى اسلام و ساير اديان و همه دستورات بزرگان بشريت مقدمه اين است كه به خلق خدا خدمت شود.

نمى‏گويند خود خلق خدا بالاخره چه مى‏خواهد بشود. اگر بايد به خلق خدا خدمت شود، خود خلق خدا چه برنامه‏اى دارند؟ آيا هيچ برنامه‏اى ندارند؟!.

نه، اين‏طور نيست. ايمان مقدمه خدمت به خلق نيست، عبادت مقدمه خدمت به خلق نيست، برعكس است: خدمت به خلق مقدمه ايمان است، خدمت به خلق مقدمه عبادت است، خدمت به خلق مقدمه عاقل شدن است، خدمت به خلق مقدمه ساير ارزشهاى انسانى است؛ يعنى ما بايد به خلق خدمت كنيم تا آنها را در مسير ايمان بيندازيم، تا آنها را در مسير خداپرستى بيندازيم، تا آنها را در مسير ساير ارزشها بيندازيم.

خدمت به خلق مقدمه و زمينه براى ايمان است نه اينكه ايمان مقدمه براى خدمت به خلق است، و نه اينكه هيچ كدام مقدمه ديگرى نباشد. اسلام چنين مكتبى است و چنين حرفى مى‏زند و واقعاً هم وقتى ما حساب كنيم مى‏بينيم غير از اين معنى ندارد، و الّا ما بايد همه انسانها را منهاى انسانيت آنها در نظر بگيريم. بعد بايد مثلًا به لومومبا به همان چشم نگاه كنيم كه به چومبه نگاه مى‏كنيم و به موسى چومبه هم به همان چشم نگاه كنيم كه به لومومبا نگاه مى‏كنيم، چون هر دو انسانند، هر دو شكم دارند، هردو ممكن است گرسنه شوند و هردو ممكن است برهنه باشند و از جنبه زيست شناسى اين دو انسان با يكديگر فرق نمى‏كنند.

من بعضى از مجلات نسبتاً سنگين و آبرومند را كه مى‏خوانم، مى‏بينم عده‏اى وقتى مى‏خواهند مقام عرفان اسلامى را خيلى بالا ببرند و از آن تعريف كنند مى‏گويند: اين عرفاى ما كوچك نيستند، حرفهاى خيلى بزرگ زده‏اند! مى‏پرسيم:

چه گفته‏اند؟! مى‏گويند: عرفان در نهايت امر، سر از خدمت به خلق درمى‏آورد!.

نه، اين‏طور نيست. عرفان هيچ وقت در نهايت امر سر از خدمت به خلق در نمى‏آورد؛ در وسط راه و بلكه در مقدمه راه سر از خدمت به خلق درمى‏آورد.

خدمت به خلق در عرفان هست و بايد هم باشد ولى خدمت به خلق نهايت عرفان نيست؛ خدمت به خلق مقدمه‏اى از مقدمات عرفان است و اگر به تعبيرات شرعى خودمان بخواهيم تعبير كنيم، مى‏گوييم: به خدا نزديك شدن مقدمه خدمت به خلق خدا نيست، بلكه به خلق خدا خدمت كردن مقدمه قرب الهى و رسيدن به مقام قرب خداست.

پس، بر مكتب محبت هم دو ايراد وارد است: يكى اينكه محبت را تنها ارزش مى‏داند و ديگر اينكه محبت را نهايت انسانيت در نظر مى‏گيرد و به عبارت ديگر، اين مكتب آخرين سير انسانيت را خدمت و محبت مى‏داند. ولى اسلام اين را قبول نمى‏كند. اسلام محبت و خدمت به خلق را مى‏پذيرد و ستايش مى‏كند و آن را يك ارزش مى‏داند، ولى ارزشى كه در اولِ راه است نه در پايان راه. مسير به خدمت به خلق منتهى نمى‏شود. اول از آنجا بايد شروع كرد ولى هدف اصلى چيز ديگر است.

و لا حول و لا قوّة الّا باللَّه العلىّ العظيم