11 - نقد و بررسى نظريه مكتب قدرت
انَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْاحْسانِ وَ ايتائِ ذِى الْقُرْبى وَ يَنْهى عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ وَ الْبَغْىِ يَعِظُكُمْ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرونَ .
بحث جلسه گذشته ما در موضوع انسان كامل، در اطراف نظريه مكتب قدرت بود.
عرض كرديم كه در اين مكتب، كمال منحصراً مساوى با توانايى، و نقص منحصراً مساوى با عجز و ناتوانى است و حتى نيك و بد هم با همين مقياس و معيار سنجيده مىشود: نيك يعنى توانا، و نيكى و نيكويى يعنى توانايى؛ و بد يعنى ناتوان، و بدى يعنى ناتوانى.
فلاسفه معمولًا بحثها را بر اساس كمال و نقص، و متكلمين بر اساس حسن و قبح توجيه مىكنند. در اين مكتب، هر دو اينها [يعنى كمال و نقص، و حسن و قبح ]را با معيار توانايى و ناتوانى سنجيدهاند. فلاسفه مىگويند كمال و نقص؛ اينها مىگويند كمال يعنى توانايى، نقص يعنى ناتوانى. متكلمين مىگويند حسن و قبح، نيكى و بدى؛ اينها مىگويند نيكى يعنى توانايى، بدى يعنى ناتوانى. در اين مكتب حق و باطل و عدل و ظلم هم قهراً با همين مقياس سنجيده مىشود؛ يعنى حق چيزى نيست كه از توانايى جدا باشد و باطل چيزى نيست كه از ناتوانى جدا باشد. عدل و ظلم هم
همينطور است: عدل، توانايى و ظلم ناتوانى است. بنابراين اگر دو نفر با يكديگر درگير شوند و يكى از ديگرى تواناتر باشد، آن فرد تواناتر از نظر اين مكتب، هم كاملتر است هم نيكتر است، هم حق است و هم عدل، و آن كه مغلوب است و شكست خورده است به همين دليل كه مغلوب است ناقص و بد و باطل و ظلم است؛ مغلوب بودن و ناتوان بودن يعنى نقص، بدى، باطل بودن و ظلم
اشكال اول مكتب قدرت
در اين مكتب دو اشتباه وجود دارد. يكى اينكه تمام ارزشهاى انسانى جز يك ارزش- كه همان قدرت است- ناديده گرفته شده است. در اينكه قدرت، خود يك ارزش انسانى و در اصطلاح امروزيها يك Valeur است و به اصطلاح فلاسفه خودمان يك كمال است، ترديدى نيست. قدرت بدون شك مساوى با كمال است اما نه اينكه كمال مساوى با قدرت است، و لهذا
حكما و فلاسفه ما بعد از آنكه در مورد ذات واجب الوجود ثابت مىكنند كه او وجود محض است و وجود محض مساوى با كمال است، هر چيزى را كه مساوى با كمال باشد براى ذات خدا با برهان اثبات مىكنند، مىگويند يكى از آن كمالها قدرت است. قدرت، فى حد ذاته كمال است، بماهو هو كمال است، همچنان كه علم و اراده و اختيار كمال است و همچنان كه حيات كمال است.
بنابراين در اينكه قدرت، خود يك كمال براى بشر است نبايد ترديد كرد.
مكتبهاى ضعف گرا كه از ضعف تبليغ كردهاند قطعاً اشتباه مىكنند. ولى مسئله اين است كه قدرت، تنها كمال نيست، همچنان كه در ذات حق تعالى هم قدرت تنها صفت كماليه نيست. ذات حق صفات كماليه و اسماء حُسناى زيادى دارد. يكى از آن صفات كماليه، قدرت و يكى از آن اسماء حسنى قادر است نه اينكه صفات كماليه حق تعالى منحصر در قدرت باشد.
اشكال دوم
اشتباه دوم اين مكتب- كه از اشتباه اول اگر بزرگتر نباشد، كوچكتر نيست- اشتباه در خود قدرت است. نه تنها كمالها و ارزشهاى ديگر در اين مكتب ناديده گرفته شده است، بلكه اين مكتب على رغم ادعايى كه مىكند كه طرفدار قدرت است، خود قدرت را هم خوب نشناخته است. اين مكتب، يك درجه از درجات قدرت را شناخته است كه همان قدرت حيوانى باشد. قدرت حيوانى عبارت است از همان زورى كه در عضلات حيوان است. همه قدرتهاى حيوان قدرت عضلانى است، قدرتهايى كه در عضلات حيوان وجود دارد، و همه خواستههاى حيوان خواستههاى نفسانى است. اهميت بشر در
اين است كه در انسان مبدأ قدرتى غير از قدرت عضلانى وجود دارد؛ يعنى فرضاً اگر مكتب ما مكتب قدرت باشد نتيجه، آن نيست كه آقاى نيچه گرفته است كه: انسان بايد تابع قدرت باشد، كوشش كنيد قدرت به دست بياوريد، حال كه قدرت به دست آورديد بر سر هركسى كه ضعيف است بزنيد، نفس را بپروريد و مخالفت با نفس نكنيد و هرچه مىتوانيد از تمتعات مادى دنيا بهرهمند شويد؛ نه، نتيجه خود قدرت هم اينها نيست
قدرت روحى
اينجا من با معيارهاى اسلامى مطلبى را برايتان عرض مىكنم و از يك داستان از حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله شروع مىكنم.
در كتب حديث آمده است كه رسول اكرم صلى الله عليه و آله هنگامى كه در مدينه از مكانى عبور مىكردند، جمعى از جوانان مسلمان را ديدند در حالى كه سنگى را به علامت وزنه بردارى و آزمايش زور برمىداشتند و با اين قلوه سنگ بزرگ زورآزمايى مىكردند (مثل اينهايى كه امروز وزنه برمىدارند). يكى، يك مقدار از زمين بلند مىكرد و ديگرى اندكى بيشتر و ... هركس تلاش مىكرد كه سنگ را بالاتر ببرد.
پيغمبر اكرم آنجا ايستادند و فرمودند: آيا دلتان مىخواهد كه من داور اين مسابقه باشم؟ همه خوشحال شدند و گفتند: چه از اين بهتر، يا رسولَ اللَّه! شما داور مسابقه باشيد و حكم كنيد كه كدام يك از ما قويتر و زورمندتريم. فرمود: بسيار خوب، من داور مىشوم. احتياج ندارد كه سنگ را برداريد! هنوز سنگ را برنداشتهايد، من معيارى به دست شما مىدهم كه كدام يك از شما قويتر هستيد. پرسيدند: كدام يك قويتر هستيم؟ فرمود: آن كسى كه نفسش او را به سوى
معصيتى ترغيب كند و در او ميل يك معصيت باشد و در مقابل اين ميل ايستادگى كند؛ اينكه انسان از چيزى خوشش بيايد و گناه و معصيت باشد ولى در مقابل نفس خود ايستادگى كند.
پيغمبر در اينجا قدرت اراده را در مقابل ميل نفسانى مطرح كردند. زور فقط اين نيست كه انسان سنگى را از زمين بردارد و قدرت فقط اين نيست كه وزنه بسيار سنگينى را به دوش كشد. اين يك نوع قدرت است كه قدرت عضلانى است، قدرتى است كه در عضلات حيوانها هم وجود دارد و وجه مشترك انسان و حيوان است. نه اينكه بخواهم بگويم كه اين نوع قدرت كمال نيست، زور هم براى انسان يك كمال است. ولى بالاتر از قدرت عضلانى- كه در بازو و عضلات انسان هست- قدرت اراده است. قدرت اراده اين است كه انسان بتواند در مقابل مشتهيات نفسانى خود ايستادگى و مقاومت كند.
روى همين منطق است كه در اخلاق اسلامى و از جمله در ادبيات عرفانى ما هميشه اين مسئله به عنوان يك قدرت ناميده شده است. باز پيغمبر فرمود:
اشْجَعُ النّاسِ مَنْ غَلَبَ هَواهُ .
از همه مردم شجاعتر و دلاورتر و دليرتر آن كسى است كه بر هواى نفس خود پيروز شود.
اينجا نيز مسئله شجاعت و قدرت و غلبه مطرح است. سعدى مىگويد:
گرت از دست برآيد دهنى شيرين كن
| |
مردى آن نيست كه مشتى بزنى بر دهنى
|
مردانگى (يعنى قوّت و قدرت) اين نيست كه انسان مشتِ گره كرده را به دهان ديگرى بزند؛ قدرت اين است كه انسان على رغم ميل نفسانى خود، بجاى كام خودش كام ديگرى را شيرين كند. مولوى مىگويد:
وقت خشم و وقت شهوت مرد كو؟
| |
طالب مردى چنينم كو به كو
|
مولوى مردانگى را در اينجا مىسنجد و مىگويد: وقت خشم و شهوت، مرد كو؟ مرد آن كسى است كه وقتى خشمش برانگيخته مىشود و تبديل به كانونى از آتش مىگردد، داراى يك اراده قوى باشد و در مقابل اين آتش كه اسمش
خشم است ايستادگى كند، و همچنين در وقتى كه شهوت به هيجان مىآيد و مىخواهد انسان را بى اختيار كند، در مقابل شهوت خود قيام كند. اينها را قوّت و قدرت مىگويند.
تمام آن محاسن اخلاقى كه اخلاقيون گفتهاند و آقاى نيچه به عنوان اينكه ضعف است نفى و رد مىكند اگر درست بسنجيم همه آنها قدرت است. بله، من قبول دارم كه گاهى در بعضى از موارد يك چيزهايى كه در واقع قدرت نيست و ضعف است، با قدرت اشتباه مىشود و لهذا هميشه علماى اخلاق مىگويند كه عاطفه بايد توأم با عقل و ايمان باشد، يعنى صرف اينكه عواطف انسان در يك جا برانگيخته شد كافى نيست؛ بايد با مقياس عقل سنجيد كه آيا اين عاطفه، بجا و منطقى است يا منطقى نيست
عاطفههاى بجا و نابجا
شعرى از سعدى و همچنين آيهاى از قرآن را براى شما مىخوانم. شعر سعدى اين است:
ترحم بر پلنگ تيزدندان
| |
ستمكارى بود بر گوسفندان
|
ترحم به پلنگ درنده يا يك گرگ، ستم به گوسفند است؛ يعنى وقتى مىخواهند گرگى را كه صدها گوسفند را دريده است بگيرند و بكشند، اگر كسى حس ترحمش برانگيخته شود، بايد بداند كه اين ترحم مساوى قساوت نسبت به گوسفندان است.
اين البته مَثَل است. مقصودش اين است كه ترحم نسبت به انسان ظالم ستمگر، قساوت نسبت به انسانهاى زيردست محروم است، و آدمهاى ضعيف نسبت به ستمگران ترحم مىورزند.
آيه قرآن درباره زانى و زانيه است، درباره مرد و زنى كه زنا مىكنند. اگر مرد زن دارى زنا كند، مجازات او در اسلام سنگسار كردن است و اگر زن شوهردارى زنا كند، مجازات او نيز سنگسار كردن است. قرآن مىگويد اينها را مجازات كنيد وَلْيَشْهَدْ عَذابَهُما طائِفَةٌ مِنَ الْمُؤْمِنينَ و حتماً گروهى از مؤمنين حاضر باشند و در مراسم اعدام آنان شركت كنند. اينجا جايى
است كه نفوس ضعيف كه مصالح عاليه اجتماع را در نظر نمىگيرند، چه بسا وقتى ببينند دو انسان دارند اعدام مىشوند عواطفشان تحريك شود و بگويند: چه خوب است به اينها رحم كنيد و اين كار را نكنيد. قرآن مىگويد: وَ لا تَأْخُذْكُمْ بِهِما رَأْفَةٌ فى دينِ اللَّهِ
اينجا موقع مجازات الهى است و قانون الهى بر اساس مصالح عالى و كلى بشريت تنظيم شده است و جاى رأفت و دلرحمى نيست. اين رأفت، قساوت نسبت به اجتماع است.
عين همين مطلب، امروز خيلى مطرح است كه بسيارى از افراد پيدا مىشوند و مىگويند: مجازات اعدام يعنى چه؟ مجازات اعدام، غيرانسانى است؛ يعنى جانى هر جنايتى را مرتكب شد، نبايد اعدام شود. اينها سخن خود را چگونه توجيه مىكنند و چه تحليلى مىكنند؟ مىگويند: جانى را بايد اصلاح كرد.
عجب مغالطه بزرگى! شك ندارد كه انسانها را بايد اصلاح كرد، ولى قبل از آنكه مرتكب جنايت شوند بايد اصلاح كرد و نگذاشت كه از آنها جنايتى سر بزند. اما در جامعه يا تربيت به قدر كافى وجود ندارد و نه تنها عوامل اصلاح وجود ندارد بلكه عوامل فساد و افساد وجود دارد، و يا فرضاً عوامل اصلاح به قدر كافى وجود دارد ولى هميشه عناصر منحرفى هستند كه على رغم عوامل اصلاحى دست به جنايت مىزنند؛ براى اينها چه فكرى بايد كرد؟ همين قدر كه مجازات اعدام الغاء شود، آن جانيهاى بالقوّه اصلاح نشده- كه چون عوامل تربيتى وجود ندارد و يا فرضاً وجود دارد و كافى نيست اصلاح نشدهاند- و يك عده جانى بالفطرهاى كه به هر شكلى روح جنايت در آنها هست [دست به جنايت مىزنند. ]ما امروز به بهانه اينكه جانى را بايد اصلاح كرد، به اين معنا كه بگذار جانى جنايت كند و بعد كه جنايت كرد برويم او را اصلاح كنيم، داريم به
همه جانيهاى بالقوّه چراغ سبز مىدهيم و بلكه اين كار ما تشويق جانى به جنايت است. جانى پيش خود مىگويد: جامعه تا به حال به فكر اصلاح من نبود و من بچه كه بودم پدرم مرا تربيت و اصلاح نكرد، بعد هم كه بزرگ شدم كسى مرا اصلاح نكرد؛ برويم جنايت كنيم تا ما را زندان ببرند، بلكه در زندان ما را تربيت و اصلاح كنند و در آنجا آدم بشويم؛ پس يك جنايتى بكنيم تا مقدمه اصلاح كردنمان باشد!.
ديگرى مىگويد: يعنى چه كه دست دزد را بايد بريد؟! اين عمل، غيرانسانى است و دل انسان به رحم مىآيد. آدمهايى كه شعاع ديدشان كوتاه است، اين حرف را مىزنند. شما به صفحات حوادث روزنامهها نگاه كنيد و اين صفحات را بخوانيد و ببينيد در اثر دزدى نه فقط اموال زيادى ربوده مىشود بلكه چقدر جنايتها و آدم كشىها واقع مىشود. اگر مجازات دزد در جاى خودش صورت گيرد و دزد مطمئن باشد و يقين داشته باشد كه اگر دزدى كند و به چنگال پليس و قانون بيفتد، اين چهار انگشتش را قطع مىكنند و تا آخر عمر داغ اين جنايت روى بدنش هست [هرگز دزدى نمىكند. ]به خدا اگر چند دزد و بلكه يك دزد اين گونه مجازات شود، اصلًا درِ دزدى بسته مىشود.
حاجيهايى كه در پنجاه شصت سال پيش مكه رفتهاند مىدانند و كسانى كه خودشان در آن موقع نرفتهاند شايد شنيده باشند كه در عربستان وضع دزدى به چه صورت بوده است. در آن زمان كه اتومبيل و هواپيما نبود، قافلههاى حجاج با شتر و امثال آن حركت مىكردند و با اينكه مسلّح مىشدند و افراد نظامى همراه خود مىبردند، از دو هزار نفر كمتر جرأت نمىكردند كه اين راهها را طى كنند. با همه اين احوال سالى نبود كه شنيده نشود كه حراميها به قافلههاى حجاج شبيخون زدند و چقدر آدم كشتند و چقدر اموال مردم را بردند و چقدر از خود آنها كشته شدند، ولى اينجور كشته شدنها چون روى حساب احتمالات است جلو دزدى كسى را نمىگيرد. شايد سالى صدها دزد و صدها حاجى كشته مىشدند ولى اثرى نداشت.
دولت سعودى لااقل همين يك كارش در دنيا خوب بود- حال به اينكه هزار كار بد دارد، من كارى ندارم- و يكى دو سال اين كار را كرد، يعنى انگشت دزد را بريد.
دزدى را به عرفات يا منى و يا جاى ديگرى كه همه حجاج بودند (وَلْيَشْهَدْ عَذابَهُما طائِفَةٌ مِنَ الْمُؤْمِنينَ) آوردند و دست او را بريدند و بار ديگر اين كار را تكرار كردند.
يكدفعه ديدند آن حراميان و عده ديگرى كه به علت گرسنگى زياد دست به دزدى مىزدند، اين عمل را ترك كردند و اساساً دزدى از بين رفت. مردم ديدند كه در همان سرزمين، بار و چمدان حاجى مىافتد و چندين روز مىگذرد و احدى جرأت نمىكند به آن دست بزند يا با پايش آن را تكان دهد و در آخر كار، صاحبش پيدا مىشود. اين براى آن است كه مجازاتى
در جاى خودش صورت مىگيرد. قرآن مىگويد: وَ لا تَأْخُذْكُمْ بِهِما رَأْفَةٌ فى دينِ اللَّهِ..
پس اين نوع رأفتها، دل سوختنها و ترحمها، ترحمهايى غيرمنطقى است؛ يعنى قساوتهايى است به صورت ترحم و به عبارت ديگر اين نوع ترحم، ترحم در يك مورد و قساوت در موارد ديگر است. اين نوع ترحمها را نبايد [مانند ايستادگى در برابر شهوات و اميال نفسانى، نوعى قدرت ]به حساب آورد.
بنابراين، مكتب قدرت- كه دائماً دم از قدرت مىزند و مىگويد مرد برتر و انسان كامل بايد از قدرت كامل بهرهمند باشد و نقاط ضعف وجود خود را مسدود كرده باشد- گذشته از اينكه ساير ارزشهاى انسان را نشناخته است، خود قدرت را هم نشناخته و معنى قدرت را نفهميده و حقيقت قدرت را ندانسته است
قدرت واقعى در احاديث
قدرت آن است كه انسان به كمك ديگران بشتابد. يك روح مقتدر آن است كه به فرزندان خود مىگويد: كونا لِلظّالِمِ خَصْماً وَ لِلْمَظْلومِ عَوْناً . على عليه السلام خطاب به دو فرزند عزيزش امام حسن و امام حسين (عليهماالسلام) مىفرمايد: فرزندان من! هميشه قدرت و نيروى شما به كمك مظلوم و به ستيزه با ظالم بشتابد. اين كار [ناشى از ]قدرت است. اتفاقاً كينه توزىها، حسادتها، بدخواهىها و همين چيزهايى كه آقاى نيچه پيشنهاد مىكند، همگى ناشى از ضعف
است. آدمى كه دلش مىخواهد دائماً از همه مردم انتقام بگيرد و بدِ همه مردم را مىخواهد و آن كسى كه ساديسم دارد و هميشه مىخواهد آزارش به ديگران برسد، كارهايش از قدرت نيست- آنطور كه آقاى نيچه گفته- بلكه ناشى از ضعف است. انسان هرچه مقتدرتر باشد، حسد و كينهاش كمتر است.
جملهاى از امام حسين عليه السلام براى شما نقل مىكنم: الْقُدْرَةُ تُذْهِبُ الْحَفيظَةَ .
جمله خيلى عجيبى است و بر ملاحظات روانى بسيار دقيقى بنا شده است.
مىفرمايد: قدرت كينه را از بين مىبرد؛ يعنى وقتى انسان در خودش احساس قدرت كند، نسبت به ديگران كينه ندارد. در نقطه مقابل، آدمِ ضعيف است كه هميشه كينه ديگران را در دل دارد؛ آدم ضعيف است كه هميشه نسبت به ديگران حسادت مىورزد.
جمله ديگرى از اميرالمؤمنين عليه السلام در باب غيبت نقل مىكنم. از على عليه السلام مىپرسند: چه كسانى غيبت مىكنند و هميشه دلشان مىخواهد پشت سر مردم حرف بزنند و بدگويى كنند و از بدگويى ديگران لذت مىبرند؟ على عليه السلام مىفرمايد:
ضعيفها، عاجزها، ناتوانها: الْغيبَةُ جُهْدُ الْعاجِزِ
غيبت منتهاى كوشش يك آدم ناتوان است. يك انسان قوى و مقتدر و آن كسى كه در روح خود احساس قدرت مىكند، عار و ننگش مىآيد كه غيبت كند و غيبت را كار دنىها و ضعفا و كارى پست مىداند. يك انسان قوى حاضر نيست پشت سر مردم غيبت كند و يا غيبت ديگران را بشنود. على عليه السلام غيبت را مستند به ضعف مىكند و مىگويد: انسان قوى و مقتدر و يك روح مقتدر هرگز غيبت نمىكند.
حتى على عليه السلام زنا را هم به ضعف تعليل مىكند، مىفرمايد: ما زَنى غَيورٌ قَطُّ
در همه دنيا يك آدمى كه يك جو غيرت داشته باشد، با زنى زنا نكرده و به ناموس مردم خيانت نكرده است؛ فقط آدمهاى بىغيرت زنا مىكنند. آدم بىغيرت آدمى است كه در خودش هم احساس ضعف مىكند، يعنى آدمى كه واقعاً اگر ديگران هم نسبت به ناموس او كارى كنند آنقدرها ككش نمىگزد. فقط بىغيرتها هستند كه زنا مىكنند، غيورها هرگز زنا نمىكنند: ما زَنى غَيورٌ قَطُّ..
ولى آقاى نيچه اين قدرتها را ديگر نمىشناسد. از نظر او قدرت يعنى فقط زور بازو، يعنى اسلحه، يعنى آهن داشتن و با آهن به سر ديگرى زدن و كوبيدن. مرد برتر از نظر او يعنى يك حيوان گنده، يك مردى كه زور بازويش خيلى زياد است ولى اين آدم از قوّت و قدرت روحى اساساً خبر ندارد و چيزى نمىداند.
پس در مكتب اسلام بدون شك، قدرت يك ارزش و يك كمال انسانى و يكى از خطوط چهره انسان كامل است. اسلام، انسان ضعيف را نمىپسندد: انَّ اللَّهَ يُبْغِضُ الْمُؤْمِنَ الضَّعيفَ
خدا از آدمهاى سست و ناتوان بدش مىآيد.
پس اسلام اولًا تنها ارزش انسان را قدرت نمىداند و در كنار آن به ارزشهاى ديگرى هم قائل است، و ثانياً تعبير قدرت در اسلام با تعبيرى كه آقاى نيچه و سوفسطائيان و ماكياول و امثال اينها از قدرت مىكنند متفاوت است. اسلام قدرتهايى را در انسان سراغ دارد و آن قدرتها را تقويت و تحريك مىكند كه نتيجهاش غير از چيزى است كه نيچه گفته است، بلكه خير جامعه در آن است.
نيچه مىگويد: اصلًا اينكه انسان دلش مىسوزد، از ضعف است. بايد به او گفت:
صحبتِ اين نيست، صحبت فيّاضيّت است، صحبت جود و كرم است، صحبت خير رساندن است. چرا مطلب را از اين طرف نمىبينى؟ آقاى نيچه! اين حرف را به اين شكل مطرح كن: آيا يك آدم قدرتمند فيضش به ديگران مىرسد يا يك آدم ضعيف؟ فيض رساندن از قدرت است يا ضعف؟ فيض رساندن از قدرت است نه از ضعف.
مكتب محبت
مكتب ديگر- كه بيشتر در هند و تا اندازهاى در بين مسيحيان تبليغ شده است- مكتب محبت است. البته مسيحيان مكتب خود را مكتب محبت مىنامند ولى- چنانكه عرض كرديم- در مكتب محبت به جايى رفتهاند كه مكتب آنها را بايد مكتب ضعف ناميد؛ يعنى مكتب ضعف ستايى است، نه مكتب محبت. ولى مكتب هنديها را مىشود مكتب محبت ناميد. مكتب محبت چيست؟.
مكتب محبت كمال انسان را مساوى با خدمت به خلق و محبت كردن به مردم مىداند، يعنى درست نقطه مقابل مكتب نيچه. هرچه را كه نيچه نفى مىكرد، اينها [اثبات و توصيه مىكنند. ]مىگويند: اساساً انسان كامل يعنى انسانى كه خيرش به خلق خدا برسد؛ انسانيت يعنى خير رساندن به خلق. الآن هم در مكتبهاى فرنگى- گو اينكه چنانكه عرض كردم خود فرنگيها عملًا به اين حرف پايبند نيستند- وقتى مىگويند انسانيت و انسان گرايى، مقصودشان همين خدمت به
مردم و محبت به مردم است. مجلات و جرايد ما هم وقتى مىگويند فلان چيز انسانى است يا انسانى نيست، جز اين قصد نمىكنند . وقتى مىگويند فلان چيز انسانى است، يعنى از نظر خلق خدا خيرخواهانه است، و انسانى نيست يعنى به نفع مردم نيست.
بنابراين از نظر اينها انسانيت جز خدمت به مردم و خلق خدا چيز ديگرى نيست. گاهى در بين شعراى ما هم تعبيرات مبالغه آميزى شده است. مثلًا سعدى مىگويد:
عبادت به جز خدمت خلق نيست
| |
به تسبيح و سجاده و دلق نيست
|
البته سعدى در اينجا منظور ديگرى دارد و منظور او آن عده از متصوّفه است كه كارشان فقط تسبيح و سجاده پهن كردن و دلق درويشى پوشيدن است و اساساً از كارهاى خيرخواهانه چيزى سرشان نمىشود. سعدى با اينكه خودش يك درويش است، خطابش به آن درويشهايى است كه از خدمت به خلق چيزى نمىفهمند. منتها اول با يك لسان مبالغه آميزى مىگويد: عبادت به جز خدمت خلق نيست.
گاهى همين مطلب را با تعبيرات ديگرى مىگويند كه تعبيرات نادرستى است:
مىبخور منبر بسوزان، مردم آزارى نكن.
از نظر اينها فقط در دنيا يك بدى وجود دارد و آن مردم آزارى است، و يك خوبى وجود دارد و آن احسان به مردم است. مكتب محبت حرفش اين است كه فقط يك كمال و يك ارزش و يك نيكى وجود دارد و آن خير رساندن به مردم است، و فقط يك نقص و يك بدى وجود دارد و آن آزار رساندن به مردم است
دعوت قرآن به احسان و ايثار
اين مكتب را هم بايد بسنجيم. در اينكه از نظر اسلام خدمت كردن به خلق و احسان به مردم، خودش يك ارزشى از ارزشهاى انسانى و الهى است هيچ شكى نيست.
محبت و خدمت به مردم و درد مردم را داشتن، از نظر اسلام خود يك كمال و يك ارزش و يك نيكى است و مقامش هم بسيار عالى است، ولى اسلام با انحصارش مخالف است.
آيهاى را در ابتداى سخن تلاوت كردم:
انَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْاحْسانِ وَ ايتائِ ذِى الْقُرْبى وَ يَنْهى عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ وَ الْبَغىِ. خدا شما مسلمانها را يكى به عدل امر مىكند و فرمان مىدهد و ديگرى به احسان، كه از نظر اخلاقى- نه اجتماعى- بالاتر از عدل است. خدا فرمان مىدهد كه نه تنها پا روى حقوق مردم نگذاريد و تجاوز به حقوق مردم نكنيد بلكه از حقوق مشروع خود، به مردم نيكى كنيد.
ايثار يك اصل قرآنى است. ايثار يعنى گذشت؛ يعنى مقدم داشتن ديگران بر خود در آنچه مال خود انسان است و به آن كمال احتياج را دارد و در عين كمال احتياج، ديگرى را بر خود مقدم مىدارد. ايثار يكى از باشكوهترين مظاهر انسانيت است و قرآن، عجيب ايثار را ستوده است. درباره اصحاب پيغمبر يعنى انصار كه مهاجرين را بر خودشان مقدم مىداشتند، مىفرمايد: وَ يُؤْثِرونَ عَلى انْفُسِهِمْ وَ لَوْ كانَ بِهِمْ خَصاصَةٌ.يا در آياتى كه در سوره هل اتى در شأن على عليه السلام و زهراى مرضيه عليها السلام و حسنين عليهما السلام و اهل بيت عليهم السلام نازل شده است، مىفرمايد: وَ يُطْعِمونَ الطَّعامَ عَلى حُبِّهِ مِسْكيناً وَ يَتيماً وَ اسيراً. انَّما نُطْعِمُكُمْ لِوَجْهِ اللَّهِ لانُريدُ مِنْكُمْ جَزاءً وَ لا شُكوراً
، كه داستانش را همه شنيدهايم. بعد از يك بيمارى كه حسنين داشتند، على عليه السلام و زهرا عليها السلام نذر مىكنند و روزه مىگيرند، و اوقاتى است كه على عليه السلام در بيرون كارمى كند و مثلًا جوى تهيه مىكند و زهرا از آن نانى مىپزد و آماده مىكند.
وقت افطار مسكينى مىرسد و اينها آنچه خود داشتند به اين محتاج مىدهند و در دو شب بعد دوباره اين ايثار را مىكنند كه اين آيه نازل شد.
به هرحال مسئله ايثار مطرح است، و ايثار مقام انسانىِ فوق العاده باشكوهى است و اسلام آن را ستوده و ستايش كرده است كه داستانهاى زيادى در تاريخ اسلام درباره ايثار آمده است
نمونهاى از مهربانى
بهطور كلى رحم، مهربانى و ترحم امرى است كه هميشه در اسلام مطرح است. اين داستان را شنيدهايد كه مردى از اشراف جاهليت خدمت رسول اكرم صلى الله عليه و آله آمد و ديد كه ايشان يكى از فرزندانشان را روى زانوى خودشان نشاندهاند و او را مىبوسند و مىبويند و به او محبت مىكنند. رو كرد به پيغمبر صلى الله عليه و آله و گفت: من ده تا بچه دارم و هنوز در عمرم هيچ كدامشان را يك بار هم نبوسيدهام . در يكى از رواياتى كه در اين زمينه آمده، نوشتهاند: فَالْتَمَعَ وَجْهُ رَسولِ اللَّهِ پيغمبر اكرم از اين حرف چنان ناراحت و عصبانى شد كه صورت مباركش قرمز شد و لمَعان پيدا كرد و فرمود:
مَنْ لايَرْحَمْ لايُرْحَمْ
آن كه نسبت به ديگرى رحم نداشته باشد، خدا هم به او رحم نخواهد كرد. بنا به نقل ديگرى فرمود: اگر خدا رحم را از دل تو كنده است، من چه كنم؟!.
در اين زمينه اخبار و روايات و احاديث زيادى داريم. زندگى اميرالمؤمنين عليه السلام خود بهترين نمونه است و على عليه السلام اساساً مجسمه رحمت و مهربانى است؛ در مقابل ضعيف كه قرار مىگيرد، درياى رحمت و محبت على عليه السلام به جوش مىآيد
عواطف انسانى در غرب
من در جلسه گذشته راجع به روحيه شرقى و غربى بحث كردم و گفتم كه اساساً عمق روحيه غربيها قساوت است و مردمان قسىّ القلبى هستند. البته خود غربيها هم اين مطلب را قبول دارند و اين نوع عواطف، محبتها، احسانها و گذشتها را خصلتهاى شرقى مىنامند. حتى محبت پدر نسبت به فرزندان خود و فرزندان نسبت به پدر يا مادر و همچنين برادر نسبت به برادر يا خواهر، و خواهر نسبت به خواهر در بين آنها خيلى كم وجود دارد. شرقيها اين امر را احساس كرده، مىگويند عواطف انسانى فقط در مشرق زمين وجود دارد و زندگى در مغرب زمين بسيار خشك است و در آنجا عدالت- البته در ميان خودشان، نه نسبت به ديگران- و عدل اجتماعى وجود دارد ولى احسان و عاطفه و امثال آن وجود ندارد.
يكى از دوستان ما نقل مىكرد كه به اتريش رفته بود براى اينكه معدهاش را عمل كند و پسرش هم آنجا تحصيل مىكرد. مىگفت: من بعد از اينكه عمل كرده بودم و دوره نقاهت را بسر مىبردم، روزى در رستورانى نشسته بودم و در آنجا پسرم به من خدمت مىكرد و سفارش چاى و قهوه و غذا مىداد و دور من مىچرخيد. در طرف ديگر رستوران، زن و مردى كه نشان مىداد زن و شوهر هستند پهلوى يكديگر نشسته بودند و دائماً ما را مىپاييدند. يك دفعه كه پسرم از جا بلند شد و مىخواست از كنار آنها رد شود، ديدم كه از پسرم چيزهايى مىپرسند و او هم دارد به آنها جواب مىدهد. بعد كه آمد به او گفتم: آنها به تو چه مىگفتند؟ گفت: به من گفتند اين كيست كه تو دارى اينقدر به او خدمت مىكنى؟ گفتم: او پدرم است.
گفتند: خوب پدرت باشد! مگر بايد اين همه به او خدمت كنى؟! پسرم گفت: من با منطق خودشان با آنها حرف زدم، گفتم: آخر او براى من پول مىفرستد و من در اينجا درس مىخوانم. اگر او اين پول را نفرستد، من نمىتوانم درس بخوانم. با تعجب گفتند: از پولهايى كه خودش درمىآورد به تو مىدهد تا خرج كنى؟! گفتم:
آرى، از پولهايى كه خودش در مىآورد. آنها خيلى تعجب كردند و آنوقت ما را مثل يك غولهاى شاخدارى كه اساساً موجودات عجيبى هستيم نگاه مىكردند. بعد هر دو آمدند و شروع به صحبت كرده، گفتند: بله، ما هم يك پسرى داريم كه سالهاست در خارج است و چنين و چنان است. بعد پسرم بهطور خصوصى درباره آنها تحقيق كرد و معلوم شد كه دروغ مىگويند و اصلًا پسرى ندارند. بعداً گفتند: ما سى سال پيش با هم نامزد شديم و گفتيم مدتى با هم باشيم تا با اخلاق يكديگر آشنا شويم؛ اگر اخلاق يكديگر را پسنديديم، مىرويم رسماً ازدواج مىكنيم ولى هنوز فرصت ازدواج كردن پيدا نكردهايم!.
آقاى محققى- خدا او را بيامرزد- كه مرحوم آيت اللَّه بروجردى ايشان را به آلمان فرستاده بودند، داستانى نقل كرده بود كه واقعاً داستان عجيبى است. ايشان گفته بود: جزو اشخاصى كه در زمان ما مسلمان شدند، پروفسورى بود كه مرد عالم و دانشمندى بود و اين پروفسور پيش ما زياد مىآمد و ما هم پيش او مىرفتيم. اين پروفسور كه در اواخر عمر پيرمردى شده بود، سرطان پيدا كرد و در بيمارستان بسترى شد. ايشان مىگفت: ما و مسلمانهاى آنجا به بيمارستان مىرفتيم و از او عيادت مىكرديم. روزى اين پيرمرد زبان به شكايت گشود و گفت: اولين بارى كه من مريض شدم، آزمايش كردند و اطباء گفتند سرطان است. هم پسرم و هم زنم آمدند و گفتند: حال كه تو سرطان دارى معلوم است كه مىميرى، بنابراين خداحافظ! ما ديگر رفتيم. هردو همان جا خداحافظى كردند و فكر نكردند كه اين بدبخت در اين شرايط احتياج به محبت و مهربانى دارد. آقاى محققى مىگفت: ما چون ديديم كسى را ندارد، مكرر به عيادتش مىرفتيم. روزى از بيمارستان خبر دادند كه او مرده است. براى تكفين و تجهيزش و جمع كردن جنازهاش رفتيم. ديديم در آن روز پسرش آمد. پيش خود گفتيم خوب است كه لااقل براى تشييع جنازهاش آمده است. ولى وقتى تحقيق كرديم متوجه شديم او از پيش، جنازه را به بيمارستان فروخته و حال آمده جنازه را تحويل دهد و پولش را بگيرد و برود!
تقدم عدالت بر ايثار
مقصود اصلى من اين نبود. در اينكه آنها مردم بىعاطفهاى هستند، شكى نيست ولى من اين مطلب را مىخواهم بگويم كه بسيارى از كارهاى ما هم كه اسمش را عاطفه مىگذاريم عاطفه نيست، نوعى خودخواهى است كه اسم عاطفه و انسانيت روى آن مىگذاريم.
معناى عاطفه چيست؟ معناى عاطفه اين است كه انسان از حق مشروع خود به نفع ديگرى استفاده كند. چنين آدمى بايد كلاس قبل از اين را طى كرده باشد. كلاس قبل از اين كدام است؟ اين است كه به حقوق مردم تجاوز نكند و حقوق آنها را محترم شمارد و حق خود را استيفا كند و بعد، از حق مشروع خود به نفع مردم استفاده كند. هركسى اين كار را كرد، به اين [خصلت او ]عاطفه اجتماعى مىگويند.
اما شما افرادى را مىبينيد كه به حق خود قانع نيستند و دائماً در زندگى از هر راهى كه شده مىخواهند پولى به دست آورند، نه حلال مىفهمند نه حرام و حقوق مردم را محترم نمىشمارند و به حقوق ديگران تجاوز مىكنند. همين آدم يك روزى هم به خاطر فلان دوستش چندين هزار تومان خرج مىكند و بعد ما مىخواهيم اين را به حساب سخاوت و انسان دوستى و عاطفه اجتماعى بگذاريم. نه، اين عاطفه اجتماعى نيست؛ خودخواهى است، نامجويى است. اينكه انسان براى اينكه مىخواهد خودپرستى كرده و نام خود را بلند كرده باشد چنين كارى مىكند، انسان دوستى نيست. كسى كه حقوق چندين انسان را پايمال كرده و بعد براى يك انسان ديگر خرج مىكند، انسان دوست نيست. اكثر كارهايى كه ما مىكنيم انسان دوستى نيست.
حال مثال ديگرى ذكر كنم. بعضى از ما خصلتى داريم و يا به خودمان مىبنديم و اسمش را مهمان نوازى مىگذاريم و مىگوييم: ما مرد هستيم و درِ خانه مرد باز است! هميشه يك مهمان مىآيد و ديگرى مىرود. براى ناهار و شام، مهمان دارد و مهمان شبْ خواب هم به خانهاش دعوت مىكند. اين فى حدذاته خوب است، ولى از طرف ديگر يك ملاحظهاى را نمىكنيم. بسا هست كه به آن زنى كه در خانه ما هست- كه ما شرعاً حق نداريم به او فرمان بدهيم و او آزاد و مختار است كه اگر ميلش باشد، در خانه ما كار كند- فشارها و زحمتهايى را تحميل مىكنيم و اسمش را مهمان نوازى مىگذاريم و مىگوييم: درِ خانه ما باز است و ما مهمان نواز هستيم! مهمان نوازىاى كه مستلزم ظلم به يك انسان باشد، مهمان نوازى نيست.
على بن ابيطالب عليه السلام در خانه با همسرش زهرا عليها السلام همكارى مىكند. كار خانه را زهرا به اختيار خودش انتخاب كرده و على به او تحميل نمىكند. در عين حال على عليه السلام مىخواهد فشارى بر همسر عزيزش وارد نيايد.
حال آيا اين مهمان نوازى و انسان دوستى است كه آدم دائماً مهمان بياورد و آن زن بدبخت اگر يك روز احساس خستگى كند، انسان پدرش را درآورد و بگويد اگر نمىخواهى از خانه من بيرون برو؟.
پس اينها هم عاطفه اجتماعى نيست. بله، اگر واقعاً كارى به مرحله ايثار برسد، آن چيز ديگرى است. انسانى كه مىخواهد عملش بر اساس عاطفه اجتماعى باشد، اول بايد از مرحله عدالت بالاتر بيايد، يعنى عادل باشد و به حقوق مردم تجاوز نكند، آنگاه اگر مىخواهد از حقوق مشروع خود ايثار كند مانعى ندارد و لهذا بزرگانى از علما را سراغ داريم كه مقيد بودند هيچ وقت كوچكترين تجاوزى به حق كسى نكنند. اينها در داخل خانه حاضر نبودند حتى يك بار به صورت يك امر، از همسر يا فرزندشان چيزى بخواهند درباره مرحوم ميرزا محمّد تقى شيرازى (رضوان اللَّه عليه) كه از مراجع تقليد بسيار بسيار بزرگ و استاد مرحوم آيت اللَّه حاج شيخ عبدالكريم حائرى بودند، نقل كردهاند كه هيچ وقت به اهل خانه فرمان نمىداد. حتى يك وقت كه ايشان مريض بودند و خانواده ايشان برايشان شوربا (آش برنج) تهيه كرده بودند، بچهها آمده بودند و غذا را دم در گذاشته و رفته بودند. ايشان هم مريض و در گوشه اتاق بسترى بود و نمىتوانست از جا بلند شود. چند ساعت گذشت. وقتى آمدند ديدند غذا را نخورده است، چرا؟ براى اينكه مستلزم اين بود كه يكى از بچهها را صدا كند و بگويد اين كار را براى ايشان انجام بدهد. شبهه مىكرد كه آيا شرعاً براى من جايز است زنم را از آشپزخانه صدا كنم و بگويم اين كار را انجام دهد؟ حال در آشپزخانه كارى به ميل و رضاى خودش مىكند و من هم به او دستور ندادهام و خودش مىگويد كه مايلم كار كنم، اما كارى كه مستلزم اين باشد كه من به او فرمان دهم، نمىكنم.
پس عاطفه آن وقت عاطفه است و ايثار آن وقت ايثار است كه براى خودنمايى و از روى خودخواهى نباشد
نمونهاى از ايثار واقعى
داستانى از اصحاب حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله نقل كردهاند كه مربوط به جنگ موته است و واقعاً حيرت افزاست. اين را نمونهاى از ايثار مىگويند. در جنگ موته عدهاى مجروح افتاده بودند. وقتى خون از بدن مجروح مىرود و بدن احتياج به خون جديد پيدا مىكند، طبيعتْ تشنگى را غالب مىكند، چون بدن براى اينكه خون جديد بسازد احتياج به آب دارد و لهذا خود مجروح بودن و رفتن خون زياد از بدن تشنگىآور است. مردى ظرف آبى را برداشت و در ميان مجروحين مسلمان حركت كرد تا اگر مجروحى را
پيدا كند كه احتياج به آب دارد، به او آب بدهد. به يكى از مجروحين رسيد و ديد تشنه است. آمد به او آب بدهد اما او به يك نفر ديگر اشاره كرد، يعنى آب را به او بده كه او از من مستحقتر است. سراغ نفر دوم رفت ولى او هم يك نفر ديگر را سراغ داد و گفت: سراغ او برو كه از من مستحقتر است. رفت سراغ او، ديد كه مرده است. برگشت سراغ دومى، ديد او هم مرده است. رفت سراغ اولى، ديد او هم مرده است. اين را ايثار و از خودگذشتگى مىگويند؛ يعنى در نهايت احتياج خود، ديگران را بر خود مقدم داشتن. اشكالات مكتب محبت
مكتب محبت و مكتب خدمت- كه البته خدمت ناشى از محبت مورد نظر ماست- دو ايراد دارد. بدون شك خدمت و محبت ارزشى انسانى است ولى يكى از ارزشهاى انسانى است. عين دو ايرادى كه بر مكتب قدرت وارد بود، بر اين مكتب هم وارد است.
يك ايراد اين است كه اين مكتب هم تك ارزشى است؛ يعنى ارزشهاى ديگر را فراموش كرده و فقط به يك ارزش چسبيده، كه عبارت از خدمت و محبت است.
محبت براى انسان كمال است، فيّاضيت براى انسان كمال است و همانطور كه فلاسفه ثابت كردهاند فيّاضيت، جود و بخشش يكى از صفات كماليه است كه حتى صفت ذات واجب تعالى هم هست و لهذا ذات واجب تعالى خودش فيّاض على الاطلاق است. بنابراين در اين جهت شكى نيست. اشتباه اينها در اين است كه ارزشهاى ديگر را فراموش كرده و گفتهاند غير از خدمت به خلق چيز ديگرى وجود ندارد و انسانيت منحصر به اين ارزش است.
همانطور كه مكتب قدرت اشتباه مهمترش اين بود كه قدرت را درست تشخيص نداده بود و خيال مىكرد كه قدرت يعنى فقط زور، و قدرتهاى روانى و روحى را فراموش كرده بود، در مكتب خدمت به خلق هم يك اشتباه بسيار بزرگ وجود دارد كه من در اينجا توضيح مىدهم.
خدمت به خلق يعنى چه؟ خدمت به چه چيز خلق؟ يك كسى سؤال مىكند:
شما مىگوييد انسانيت به اين است كه انسان به خلق خدا خدمت كند. بسيار خوب، ولى يك توضيحى به من بدهيد؛ به چه چيز خلق خدا خدمت كنيم؟ ممكن است بگوييد: به شكم خلق خدا، يعنى خلق خدا گرسنه هستند و به شكمهاى آنان بايد خدمت كرد. بله، شك ندارد كه انسانهاى گرسنه بايد سير شوند. به تن خلق خدا هم بايد خدمت كرد؛ اگر عريانند بايد پوشانده شوند و از سرما و گرما محفوظ بمانند و مسكن داشته باشند. اگر آزادى ندارند، آزادى داشته باشند. همه اينها درست است و خدمت به خلق خداست. ولى يك سؤال در اينجا مطرح است: نتيجه نهايى چيست؟
آيا همين قدر كه ما احتياجى از احتياجات خلق خدا را برآورديم، اين عمل ما احسان و خير است؟ اگر خود خلق خدا در شرايطى قرار دارند كه خودشان به خودشان خدمت نمىكنند و خودشان دشمن خودشان هستند، يعنى از روى نادانى و جهالت به گونهاى عمل مىكنند كه خودشان دشمن درجه اول خودشان هستند و در مسيرى قرار گرفتهاند كه نه تنها مسير سعادتشان نيست بلكه مسير شقاوت آنها و شقاوت بشريت است، در اينجا باز همينطور چشمهايمان را ببنديم و بگوييم: به خلق خدا بايد خدمت كرد، ما چه كار داريم، ما بايد شكمها را سير كنيم؟ آيا صحيح است كه بگوييم حال چه كار داريم آن كه شكمش سير مىشود در چه مسير و هدفى قرار مىگيرد و يا الآن در چه مسيرى قرار دارد؟ من به مسير و هدفش چه كار دارم؟ شكم بايد سير باشد و تن بايد پوشيده باشد؟ يا نه، خدمت به انسانها به شرط اينكه خدمت به انسانيت باشد، يعنى خدمت به ارزشهاى انسانى باشد؟ مطلب اين است: خدمت به خلق خدا آنجا ارزش انسانى دارد كه در مسير ارزشهاى ديگر انسانى قرار گيرد. اگر خدمت به خلق در مسير ساير ارزشهاى انسانى قرار نگيرد، به اندازه يك پول هم ارزش ندارد
خدمت به خلق، مقدمه ايمان
اينجا اين مطلب را بايد طرح كنيم كه عدهاى مىگويند: مگر همه دستورهاى خدا و اصل ايمان و عبادت، جز براى اين است كه مردم در نهايت امر خيرخواه خلق خدا باشند و به خلق خدا خدمت كنند؟ ما بايد ايمان داشته باشيم براى اينكه در پرتو ايمان، به خلق خدا خدمت كنيم؛ بايد خدا را عبادت كنيم، چون در پرتو عبادت است كه بهتر به خلق خدا خدمت مىكنيم. از نظر اينها همه دستورهاى اسلام و ساير اديان و همه دستورات بزرگان بشريت مقدمه اين است كه به خلق خدا خدمت شود.
نمىگويند خود خلق خدا بالاخره چه مىخواهد بشود. اگر بايد به خلق خدا خدمت شود، خود خلق خدا چه برنامهاى دارند؟ آيا هيچ برنامهاى ندارند؟!.
نه، اينطور نيست. ايمان مقدمه خدمت به خلق نيست، عبادت مقدمه خدمت به خلق نيست، برعكس است: خدمت به خلق مقدمه ايمان است، خدمت به خلق مقدمه عبادت است، خدمت به خلق مقدمه عاقل شدن است، خدمت به خلق مقدمه ساير ارزشهاى انسانى است؛ يعنى ما بايد به خلق خدمت كنيم تا آنها را در مسير ايمان بيندازيم، تا آنها را در مسير خداپرستى بيندازيم، تا آنها را در مسير ساير ارزشها بيندازيم.
خدمت به خلق مقدمه و زمينه براى ايمان است نه اينكه ايمان مقدمه براى خدمت به خلق است، و نه اينكه هيچ كدام مقدمه ديگرى نباشد. اسلام چنين مكتبى است و چنين حرفى مىزند و واقعاً هم وقتى ما حساب كنيم مىبينيم غير از اين معنى ندارد، و الّا ما بايد همه انسانها را منهاى انسانيت آنها در نظر بگيريم. بعد بايد مثلًا به لومومبا به همان چشم نگاه كنيم كه به چومبه نگاه مىكنيم و به موسى چومبه هم به همان چشم نگاه كنيم كه به لومومبا نگاه مىكنيم، چون هر دو انسانند، هر دو شكم دارند، هردو ممكن است گرسنه شوند و هردو ممكن است برهنه باشند و از جنبه زيست شناسى اين دو انسان با يكديگر فرق نمىكنند.
من بعضى از مجلات نسبتاً سنگين و آبرومند را كه مىخوانم، مىبينم عدهاى وقتى مىخواهند مقام عرفان اسلامى را خيلى بالا ببرند و از آن تعريف كنند مىگويند: اين عرفاى ما كوچك نيستند، حرفهاى خيلى بزرگ زدهاند! مىپرسيم:
چه گفتهاند؟! مىگويند: عرفان در نهايت امر، سر از خدمت به خلق درمىآورد!.
نه، اينطور نيست. عرفان هيچ وقت در نهايت امر سر از خدمت به خلق در نمىآورد؛ در وسط راه و بلكه در مقدمه راه سر از خدمت به خلق درمىآورد.
خدمت به خلق در عرفان هست و بايد هم باشد ولى خدمت به خلق نهايت عرفان نيست؛ خدمت به خلق مقدمهاى از مقدمات عرفان است و اگر به تعبيرات شرعى خودمان بخواهيم تعبير كنيم، مىگوييم: به خدا نزديك شدن مقدمه خدمت به خلق خدا نيست، بلكه به خلق خدا خدمت كردن مقدمه قرب الهى و رسيدن به مقام قرب خداست.
پس، بر مكتب محبت هم دو ايراد وارد است: يكى اينكه محبت را تنها ارزش مىداند و ديگر اينكه محبت را نهايت انسانيت در نظر مىگيرد و به عبارت ديگر، اين مكتب آخرين سير انسانيت را خدمت و محبت مىداند. ولى اسلام اين را قبول نمىكند. اسلام محبت و خدمت به خلق را مىپذيرد و ستايش مىكند و آن را يك ارزش مىداند، ولى ارزشى كه در اولِ راه است نه در پايان راه. مسير به خدمت به خلق منتهى نمىشود. اول از آنجا بايد شروع كرد ولى هدف اصلى چيز ديگر است.
و لا حول و لا قوّة الّا باللَّه العلىّ العظيم