انسان کامل

استاد شهید مرتضی مطهری رحمه الله علیه

- ۱۲ -


12 - نقد وبررسى نظريه مكتب سوسياليسم‏

قُلْ يا اهْلَ الْكِتابِ تَعالَوْا الى‏ كَلِمَةٍ سَواءٍ بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمْ الّا نَعْبُدَ الَّا اللَّهَ وَ لانُشْرِكَ بِهِ شَيْئاً وَ لا يَتَّخِذَ بَعْضُنا بَعْضاً ارْباباً مِنْ دونِ اللَّهِ .

يكى ديگر از مكتبها در مورد انسان كامل، مكتب سوسياليسم است. در اين مكتب، نقص و كمال انسانيت در دو چيز خلاصه مى‏شود: نقص در آنجاست كه بشر هرچه بيشتر جنبه فرديت داشته باشد و كمال انسانيت در جنبه جمعى است، به اين معنى كه انسان تا من است ناقص است و آن وقت كامل مى‏شود كه من از بين برود ولى نه به آن معنا كه عرفا من را از بين مى‏برند. عرفا مى‏خواهند من را براى او از بين ببرند يعنى من به عنوان ضمير اول شخص، منهدم و معدوم مى‏شود تا او (ضمير سوم شخص) آشكار و پيدا شود و البته منظور آنها از او خداست؛ فانى شدن من در او يعنى فانى شدن انسان در خدا.

اين مكتب در اين جهت با مكتب عرفا شركت دارد كه طرفدار منهدم شدن و شكستن من است، ولى نه براى اينكه او پيدا شود و ظاهر و آشكار گردد، بلكه من از بين برود براى اينكه ما (ضمير متكلم مع الغير) پيدا شود. از نظر اينها انسان كامل انسانى نيست كه عارف باشد و بگويد لَيْسَ فى جُبَّتى الَّا اللَّه، بلكه انسان كامل آن انسانى است كه من خود را در جمع مستهلك كرده باشد. چنين انسانى آنچه كه حس نمى‏كند من است و آنچه كه حس مى‏كند ما است.

بسيارى از مكتبهاى ديگر هم تا اين اندازه اين مطلب را قبول دارند. حتى مكتبهايى كه من را براى پيدا شدن او منهدم مى‏كنند، با پيدا شدن ما مخالف نيستند و از اينكه من تبديل به ما شود حمايت مى‏كنند

خلاصه سخن اين مكتب

اين مكتب كه انسان كامل را آن انسانى مى‏داند كه در او من تبديل به ما شده باشد، راهش را هم ارائه مى‏دهد، مى‏گويد: هرجا كه اشيايى به من تعلق ندارند و به ما تعلق دارند، اين امر سبب ما بودن افراد است. وقتى شما تعلقات اشياء به انسانها را نگاه كنيد، مى‏بينيد دو جور است. يك سلسله امور است كه در هر جامعه‏اى به ما تعلق دارد. مثلًا آيا زبان فارسى مال من است؟ نه. مال شماست؟

نه. مال آن فرد ديگر است؟ نه. زبان فارسى مال يك جمع است. وطن مال كيست؟

مال يك فرد نيست، مال جمع است. هرچه از اين قبيل است يعنى هرچه كه به جمع تعلق دارد نه به فرد، افراد را يكى مى‏كند. ما به آن دليل با يكديگر متحد هستيم كه همزبانيم، يعنى زبان به ما تعلق دارد نه به من، و هموطن هستيم، يعنى وطن به ما تعلق دارد نه به شخص و فرد. ما همچنين هم فرهنگ هستيم، همدين و همدل هستيم. هرچه كه به ما تعلق دارد و به من تعلق ندارد و جنبه اختصاصى ندارد و جنبه اشتراكى دارد، افراد را به همان نسبت ما مى‏كند.

از طرف ديگر سراغ اشيايى مى‏رويم كه به فرد فرد جداگانه تعلق دارد و جنبه اختصاصى دارد: خانه من، پول من، لباس من، فرش من، اتومبيل من. خانه من ديگر مال شما نيست، مال من است. پول من پول شما نيست، پول ما نيست، پول من است.

اين گونه تعلقات كه اشياء به انسان تعلق پيدا مى‏كنند، تعلقات اختصاصى است نه اشتراكى. مى‏گويند تعلقات كه اختصاصى مى‏شود، من ساز است. من را چه مى‏سازد؟ مالكيت فردى، اختصاص. ما را چه مى‏سازد؟ مالكيت جمعى، اشتراك. پس ملاك كامل بودن انسانها ما بودن آنهاست و ملاك ما شدن انسانها اين است كه اختصاصها از بين برود و اشتراك و سوسياليسم جايگزين اختصاص شود.

اينها مدعى هستند در اوايلى كه جامعه بشريت به وجود آمده است، جامعه بشرى يك جامعه اشتراكى بوده و مالكيت نبوده است؛ زمين من و زمين تو، ثروت من و ثروت تو مطرح نبوده، همه چيز اشتراكى بوده است و بشر در يك بهشت و در آسايش زندگى مى‏كرده است. آنچه كه در اديان آمده است كه جد اعلاى ما ابتدا در بهشت بود و بعد به يك شجره نزديك شد و عصيان كرد و چون عصيان كرد، از بهشت رانده شد و گرفتار زندگى خاكى زمينى شد، از نظر آنها اين امر تعبير ديگرى از اين است كه بشر در بهشت اشتراكيت زندگى مى‏كرد و ما بود نه من و بعد يك عصيان مرتكب شد و به واسطه آن عصيان از بهشت اشتراكيت رانده شد و آن عصيان، پيدايش مالكيت فردى است. وقتى مالكيت فردى پيدا شد، بشر از بهشت سعادت رانده شد و دچار بدبختى گرديد و هنوز هم دچار همان بدبختى است. توبه انسان براى اينكه به بهشت باز گردد، توبه از مالكيت است و همان‏طور كه در اديان آمده بهشتى كه انسان بعداً مى‏رود از اوّلى كاملتر و بهتر است. هروقت بشر از اين گناه بزرگ توبه كرد و بجاى مالكيت فردى به اشتراكيت رو آورد، بار ديگر به مقام آدميت و انسانيت خودش مى‏رسد.

مى‏گويند: مالكيت كه پديد آمد، ظلم پيدا شد- و ظلم ناشى از مالكيت است- و لذا استثمارگر و استثمارشده پيدا شد. بشر در حالى كه استثمارگر و يا استثمارشده است، ناقص است. تا وقتى كه اين ناهمواريها و پستى و بلندى‏ها در بين افراد بشر وجود دارد كه يكى آنقدر بالا مى‏رود كه به قله دماوند مى‏رسد و يكى هم آنقدر پايين مى‏رود كه در يك دره هولناك سقوط مى‏كند هرگز جامعه بشريت روى سعادت را نمى‏بيند. وقتى روى سعادت را مى‏بيند كه حالت دشت را پيدا كند و متساوى باشد. بعد از اينكه تساوى و برابرى حاكم شود، برادرى به وجود مى‏آيد و در آن هنگام انسان، ديگر انسان ناقص نيست و انسان كامل است.

پس اين مكتب، كمال انسان را مساوى با نفى تعلقات اختصاصى و همه لوازم و دنباله‏هاى آن مانند استثمارگريها و استثمارشدن‏ها مى‏داند كه استثمار در هر دو طرف، هزاران عيب و نقص ايجاد مى‏كند: در يكى حقد و كينه ايجاد مى‏كند و در ديگرى حرص و آز؛ وقتى كه ريشه‏اش را از بن زديد، كمال انسان بروز مى‏كند.

اشتباه اساسى اين مكتب

اينكه هدف هميشه اين است كه من بايد تبديل به ما شود و من در بين نباشد، مطلبى نيست كه از مختصات سوسياليستها باشد. آنچه از مختصات آنهاست، راهى است كه نشان مى‏دهند و آن اين است كه مى‏گويند: من ساز مالكيت اختصاصى است و ماساز مالكيت اشتراكى كسانى كه به سوسياليستها جواب مى‏دهند و يا مى‏توانند جواب دهند، اين‏طور مى‏توانند بگويند: آيا آنچه كه من ساز است تعلق اشياء به انسان است يا تعلق انسان به اشياء؟ آيا اينكه اشياء به انسان تعلق داشته باشند يعنى انسان مالك باشد و اشياء مملوك باشند من ساز است و ميان افراد مرز مى‏سازد و حصار مى‏كشد و افراد را از يكديگر جدا مى‏كند و وحدت و اتحاد را از بين مى‏برد؟ و يا مالكيت انسان بر اشياء و تعلق اشياء به انسان منشأ اين امر نيست، عكس قضيه است: تعلق انسان به اشياء و مالكيت اشياء بر انسان به اين معنا كه انسان بنده اشياء باشد و- به تعبير عرفانى خودمان- تعلق قلبى به اشياء داشته باشد من ساز است. مالك پول بودن، انسان را من نمى‏كند و ما بودن را از او نمى‏گيرد؛ مملوك و بنده پول بودن، انسان را من مى‏كند و ما بودن را از او مى‏گيرد.

سوسياليسم مى‏گويد مالكيت را از بين ببر تا من ها تبديل به ما شوند. اسلام نمى‏گويد مالكيت را از بين ببر؛ مى‏گويد انسان را بساز، انسان را خوب تربيت كن، به انسان ايده‏هاى عالى و والا بده كه فرضاً مالك اشياء هم باشد و اشياء به او تعلق داشته باشند، او ديگر به اشياء تعلق ندارد و بنده اشياء نيست و آزاد است. كدام انسان ما است؟ آن انسانى كه آزادى معنوى دارد نه انسانى كه هيچ چيز ندارد.

اين‏طور نيست كه اگر يك انسان هيچ چيز نداشت ما است؛ بلكه به دليل اينكه يك انسان وابسته به اشياء نيست و تعلق خاطر و قلبى به اشياء ندارد و اشياء او را اسير خودشان نكرده‏اند و نمى‏كنند، من او هيچ وقت من نيست و هميشه ما است. آنوقت از دو طرف مثال مى‏آورند، مى‏گويند: ما مى‏بينيم هميشه انسانهايى در دنيا بوده و هستند كه مالك اشياء هستند ولى تربيتشان يك نوع تربيتى است كه اينها مملوك و بنده و اسير اشياء نيستند . زهد به معنى واقعى همين است، زهد به معناى نهج البلاغه اى همين است. ترك دنيا در مفهوم نهج البلاغه، يعنى آزاد زيستن از دنيا و بنده دنيا نبودن‏

دنيا از ديد على عليه السلام‏

على عليه السلام مى‏فرمايد: دنيا! تو را طلاق دادم و سه طلاقه هم كردم و ديگر رجعتى در اين طلاق نيست. اعْزُ بى عَنّى اى دنيا! از من دور شو! فَوَ اللَّهِ لا اذِلُّ لَكِ فَتَسْتَذِلّينى وَ لا اسْلَسُ لَكِ فَتَقودينى

دنيا! به خدا قسم هرگز تسليم و رام تو نمى‏شوم كه مرا خوار و زبون كنى. على عليه السلام هميشه در مقابل دنيا يعنى در مقابل اشياء، يك حالت عصيان و تمرد و سركشى دارد و هيچ اجازه نمى‏دهد كه دنيا در روح او چنگ بيندازد. وَ لا اسْلَسُ لَكِ من مهارم را به دست تو نمى‏دهم كه به هرجا كه بخواهى بكِشى و ببرى. اين همان زهد اسلامى و ترك دنياى اسلامى است، يعنى آزاد زيستن نسبت به نعمتهاى دنيا و خود را نفروختن به نعمتهاى دنيا.

باز على عليه السلام مى‏فرمايد:

الدُّنْيا دارُ مَمَرٍّ لا دارُ مَقَرٍّ، وَ النّاسُ فيها رَجُلانِ: رَجُلٌ باعَ فيها نَفْسَهُ فَاوْبَقَها وَ رَجُلٌ ابْتاعَ نَفْسَهُ فَاعْتَقَها .

مردم در بازار دنيا دو دسته‏اند: يك دسته در بازار دنيا خود را مى‏فروشند و پولِ فروختن خودشان را مى‏گيرند، و دسته دوم مردمى هستند كه در دنيا خود را مى‏خرند و آزاد مى‏كنند.

يك وقت على عليه السلام درهم يا دينارى را كه مال خودشان بود كف دست گرفت، قدرى به آن نگاه كرد و فرمود: اى پول! تو تا وقتى كه در دست من هستى مال من نيستى؛ درست عكس آنچه ما مى‏گوييم. ما مى‏گوييم تا وقتى پول مال من است كه در جيب من است و وقتى خرج كردم از دست من رفته است. على عليه السلام عكس اين را فرموده است: تو تا وقتى كه در دست من هستى مال من نيستى، زيرا تا وقتى كه در دست من هستى بايد مال تو باشم و نوكر تو باشم و تو را نگهدارى كنم. تو آن وقت مال من هستى كه تو را خرج كرده باشم و الّا تا وقتى كه تو را نگه داشته‏ام تو مال من و در خدمت من نيستى، من مال تو و در خدمت تو هستم.

على عليه السلام از جلو يك قصابى مى‏گذشت . قصاب چشمش كه به على عليه السلام افتاد عرض كرد: امروز گوشتهاى خوبى آورده‏ام، اگر مى‏خواهيد بخريد. حضرت فرمود: پول ندارم. قصاب گفت: من براى پولش صبر مى‏كنم. فرمود: من به شكم خود مى‏گويم صبر كند. چرا از تو گوشت بگيرم كه تو بخواهى براى پولش صبر كنى؟ من شكمم را وادار به صبر مى‏كنم كه اين مقدار ذليل و مقروض و مديون تو نباشم‏

اصلاح درون، راه رهايى از من بودن‏

اين مكتب مى‏گويد: اگر مى‏خواهيد انسان را از من بودن خارج كنيد و ما كنيد، او را در درونش اصلاح كنيد، نگذاريد بنده اشياء شود و الّا با سلب مالكيت فردى، اين درد دوا نمى‏شود.

البته در اينجا باز دو مكتب است: يك مكتب مى‏گويد كه اصلًا به مالكيتها كارى نداشته باشيد، ناهمواريها هرمقدار باشد، فقط به درون بپردازيد. مكتب ديگر مى‏گويد: درست است كه اساس درون است ولى بدون اصلاح بيرون، درون را نمى‏شود اصلاح كرد؛ و ما در اسلام مى‏بينيم كه به بيرون هم توجه است؛ يعنى اسلام مى‏خواهد ناهمواريهاى بيرون را تبديل به هموارى كند بدون آنكه مالكيت را بكلى الغاء كرده باشد. اسلام از راههايى وارد مى‏شود تا تساوى پيدا شود و در جامعه هموارى به وجود آيد، ولى درعين حال اين امر را براى اينكه من تبديل به ما شود كافى نمى‏داند، مگر آنكه حقيقتى را بر روحها حاكم كند. حتماً در ادبيات، مضاف و مضاف اليه را خوانده‏ايد . مكتب سوسياليسم توجهش به مضاف هاست، مى‏گويد: اين مضافها وقتى همراه من مى‏آيد، مثلًا خانه من و پول من و لباس من مى‏شود، من را من مى‏كند. مضافها را برداريد، چون وقتى مضافها اختصاصى شد، من ساز است ولى اين مكتب مى‏گويد: مضافهاى من كارى نمى‏كند، مضاف اليه‏هاى من كار مى‏كند. مى‏گويد: منِ چه؟ يعنى اين من به چه تعلق دارد؟ اگر من به امور فردى و محدود تعلق داشته باشد من، من مى‏شود [و اگر من به امور جمعى و نامحدود تعلق داشته باشد من ما مى‏شود. به عبارت ديگر ]وقتى كه روح به امور فردى تعلق داشته باشد يعنى امورى كه يا بايد مال من باشد يا مال شما تبديل به من مى‏شود؛ ولى وقتى كه روح به امور جمعى مثل ايده، ايمان و خدا تعلق داشته باشد، تبديل به ما مى‏شود. طرفداران اين مكتب مى‏گويند: ما انسانهايى را مى‏بينيم كه اشياء زيادى به آنها تعلق پيدا كرده ولى من آنها من باقى نمانده و ما شده است. وقتى هيچ چيزى به آنها تعلق نداشته، من آنها ما بوده و وقتى هم همه چيز را داشته‏اند من آنها ما بوده است، چون روح و روانشان به اشياء تعلق نداشته است.

على عليه السلام در زندگى چنين بود. او يك زندگى پرنوسانى داشت. روزى را گذرانده است كه نان او به همان مقدارى كه شب با همسر و فرزندانش بخورند منحصر بوده است و وقتى آن را انفاق كرد، ديگر چيزى در خانه نداشت. ايامى هم بر على عليه السلام گذشت كه در رأس بزرگترين كشور آن روز دنيا بود، مالك الرقاب مردم بود و بيت المال عظيمى در اختيارش بود، وسايل براى هر نوع تنعمى كه بخواهد و هرگونه كه بخواهد من را اشباع كند فراهم بود. ولى نه آن روزى كه چيزى به او تعلق نداشت و نه آن روزى كه بيش از همه مردم اشياء در اختيارش بودند، هيچ وقت من او من نبود، هميشه ما بود. هميشه خودش را فراموش مى‏داشت و در فكر ديگران بود. پس معلوم مى‏شود اين فلسفه درست نيست كه براى اينكه من، ما بشود بايد مالكيت و اختصاص را از بين ببريم‏

عدم انحصار عوامل من ساز در مالكيت‏

از طرف ديگر آنچه كه بشر مى‏خواهد، همه از قبيل امور اقتصادى نيست تا وقتى مالكيت را اشتراكى كرديم يكدفعه من تبديل به ما شود. يك قسمت از موهبتهاى زندگى امور اقتصادى است كه مسئله مالكيت در آنجا مطرح است.

قسمتهاى زياد ديگرى داريم كه مربوط به امور اقتصادى و مالكيت نيست، مثل پست يا زن. پست و زن دو چيزى هستند كه ارزش ايندو براى بشر از امور اقتصادى اگر بيشتر نباشد كمتر نيست. گاهى مى‏شود كه انسان حاضر است پول و ثروت و هرچه را دارد در راه يك زن خرج كند و يا پول و ثروتش را براى به دست آوردن يك مقام بسيار عالى اجتماعى كه در آن شهرت دنيايى هست خرج كند.

اينها را چه مى‏كنيد؟ آيا مى‏شود همه زنها را روى هم ريخت و از آنها يك عده زن قالبى ساخت كه همه مساوى و مانند يكديگر باشند؟ اگر مسئله اشتراك جنسى نيست- كه الآن هم در هيچ كشور كمونيستى نيست- بالاخره در خانه يكى، زن خوشگل و در خانه ديگرى زن بدگل وجود دارد. اين مسئله باز من ساز است.

مقامها چطور؟ اگر فرض كنيم- كه تازه اين يك فرض است و حقيقت ندارد- آن كسى كه در رأس يك كشور سوسياليستى قرار گرفته است، از نظر تغذيه و لباس و مركوب با بقيه مردم يكسان است، مثلًا نخست وزير فلان كشور سوسياليستى از نظر استفاده از مواهب اقتصادى با فلان كارگرى كه در فلان كارخانه يا مزرعه كار مى‏كند در يك حد هستند و از نظر غذا و آسايش و خواب و لباس و اتومبيل يك جور هستند و اگر فرض كنيم نخست وزير چين از رئيس جمهور آمريكا هديه‏اى قبول نمى‏كند و به آن هديه افتخار هم نمى‏كند؛ با فرض همه اينها آيا او كه در پست نخست وزيرى زندگى مى‏كند و هر روز صدهاهزار عكس از او در روزنامه‏ها منتشر مى‏شود و روزى صدها بار اسم او در راديوهاى دنيا برده مى‏شود و بارها فيلم او را در تلويزيون مى‏بينند، با آن كارگر فراموش شده در ته كارخانه يك جور از مواهب برخوردارند؟ نه، اين‏طور نيست. بالاخره آن مقام از مواهب اين پست استفاده مى‏كند نه ديگرى. نمى‏شود اينها را به حالت اشتراكى درآورد؛ نمى‏شود پست آن كارگر را با پست آن نخست وزير روى هم بريزند و بين آنها تقسيم كنند. خواه ناخواه رهبرى حزب به يك نفر اختصاص پيدا مى‏كند و معاونت حزب به يك نفر ديگر و سمت مديركلى به فرد ديگر، و در آخر يك عده در پايين ترين رتبه قرار مى‏گيرند. پستهاى ادارى هم همين‏طور است.

پس براى اينكه من تبديل به ما شود كافى نيست كه مالكيتهاى اختصاصى از بين برود، و ما ديديم كه در جاهايى كه مالكيتهاى اختصاصى از بين رفت من تبديل به ما نشد؛ جنگها و نزاعها و تصفيه‏ها در داخل آنها مى‏شود و رقابتهاى داخلى صورت مى‏گيرد و حتى دو اردو و دو غول بزرگ اينها با يكديگر در حال مبارزه هستند و براى اينكه همان نقطه مقابلشان را كه امپرياليسم است با خودشان رفيق كنند، باهم مسابقه گذاشته‏اند. اينها نشان مى‏دهد كه من ها تبديل به ما نشده است و اينها حرف است.

ما قبول داريم كه ناهمواريهاى مالكيت اثر فراوانى در من سازى و منافات زيادى با ما بودن دارد و لهذا اسلام به تعديل ثروت و مالكيتها عنايت فوق العاده دارد، ولى مسئله اين است كه از بين بردن اين ناهمواريها كافى نيست براى اينكه من ها تبديل به ما شود. بعد مى‏بينيم كه ما در ميان آنها اسم و لفظ و حرف است؛ پاى احتياج كه به ميان بيايد، مطلب از اين قبيل نيست.

مكتب حقيقى در اينجا اين است كه اولًا اين مطلب كه من بايد تبديل به ما شود يكى از شرايط انسان كامل است و ما اين را قبول داريم، اما اينكه كسى خيال كند به صرف اينكه من انسان تبديل به ما شد، انسان كامل شده است صحيح نيست. مكتب سوسياليسم باز يك مكتب تك ارزشى است. اين نظريه كه تمام ارزشهاى انسانيت منحصر است به اينكه من تبديل به ما شود، درست نيست.

چندين ارزش ديگر غير از تبديل من به ما وجود دارد كه همه مكتبهايى كه قبلًا شرح داديم هركدام لااقل به يك ارزش، درست توجه كرده‏اند. پس تنها يك چيز را ارزش انسانى دانستن، درست نيست‏

ايمان، راه ما شدن من ها

ثانياً اين من آن وقت واقعاً و حقيقتاً تبديل به ما مى‏شود كه قبلًا تبديل به او شده باشد يعنى همان نظريه عرفا. من بدون آنكه قبلًا تبديل به او شده باشد تبديل به ما نمى‏شود. راه ما شدن من ها اين است كه اول من ها او بشوند، يعنى ايمان به خدا پيدا شود:

قُلْ يا اهْلَ الْكِتابِ تَعالَوْا الى‏ كَلِمَةٍ سَواءٍ بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمْ الّا نَعْبُدَ الَّا اللَّهَ وَ لانُشْرِكَ بِهِ شَيْئاً وَ لا يَتَّخِذَ بَعْضُنا بَعْضاً ارْباباً مِنْ دونِ اللَّهِ..

مخاطب، اهل كتاب‏اند: اى اهل كتاب! يهوديها، نصارى‏، مجوسيها، زردشتيها! بياييد همه ما گرد يك كلمه و يك حقيقت جمع شويم، حقيقتى كه سَواءٍ بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمْ (ببينيد تعبير قرآن چقدر عجيب است)، حقيقتى كه نه از من است و نه از تو، نه از ماست و نه از شما، حقيقتى است كه از ما ى به معناى اعم است؛ ما و شما هردو در او شريكيم و او ما و شما هر دو را در بر مى‏گيرد. من كه پيغمبر اسلامم نمى‏توانم بگويم او خداى من است و خداى تو مسيحى نيست، خداى تو يهودى نيست، خداى تو زردشتى نيست، خداى تو بت پرست نيست، خداى اين سنگ نيست، خداى اين آب و هوا نيست؛ او خداى همه است و به همه تعلق دارد و اگر انسان به او تعلق پيدا كند، تعلق به يك امر محدود نيست كه مرزساز و من ساز باشد. او ديگر پول نيست كه اگر من به او تعلق داشته باشم، شما هم به او تعلق داشته باشيد جنگ در بگيرد؛ حقيقتى است كه مى‏تواند در آنِ واحد همه را در خودش جمع كند. بياييد همه ما شويم، اما به چه وسيله؟ به وسيله يك ايمان، به وسيله يك ايده، به وسيله يك كلمه: خدا، خداى ما. بياييد ما بشويم، اما اول بايد همه او بشويم. وقتى كه او شديم يعنى اين منيّت ما در مقابل او از بين رفت و همه يكرنگ شديم، آن وقت است كه مى‏توانيم همه ما باشيم. تَعالَوْا الى‏ كَلِمَةٍ سَواءٍ بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمْ بياييد به سوى كلمه و حقيقتى كه بين ما و شما متساوى است. اگر پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله مثلًا پيشنهاد كند كه‏اى مردم! بياييد همه زبان عربى را ياد بگيريم تا همه ما شويم، آن كسى كه زبانش فارسى است مى‏گويد: چرا زبان عربى؟ زبان فارسى باشد. آن كسى كه زبانش تركى است مى‏گويد: چرا زبان عربى؟ زبان تركى باشد. آن كسى كه زبانش فرانسوى است مى‏گويد: چرا زبان عربى؟ آن زبان، فرانسه باشد. آن كسى كه زبانش انگليسى است همين‏طور و ... زبان عربى نمى‏تواند چيزى باشد كه براى همه مردم سَواءٌ بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمْ باشد. زبان عربى و فارسى و تركى و فرانسوى و انگليسى هركدام به يك ملتى اختصاص دارد. خيلى چيزهاى ديگر هم همين‏طور است.

ولى آن حقيقتى كه مال همه است و مال هيچ كس هم نيست، خداى ماست؛ آن حقيقت كلى و آن كسى كه همه ما را آفريده است، آن كسى كه عالم را خلق كرده و بازگشت عالم به سوى اوست. بياييد همه به سوى او بشتابيم، تنها او را پرستش كنيم و شريكى هم براى او قرار ندهيم. بعد مى‏فرمايد: وَ لا يَتَّخِذَ بَعْضُنا بَعْضاً ارْباباً مِنْ دونِ اللَّهِ. وقتى كه به سوى او رفتيم و او شديم، آنوقت ما مى‏شويم و تنها آن وقت است كه مى‏توانيم ما باشيم. در اين هنگام بعضى، بعضى ديگر را رب خود (يعنى خداى خود) انتخاب نكند، صحبت آقايى و نوكرى از ميان برود، صحبت استثمارگر و استثمارشده از بين برود، صحبت بالا و پايين از ميان برود، ولى به شرطى كه از آنجا شروع كنيم:

تَعالَوْا الى‏ كَلِمَةٍ سَواءٍ بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمْ الّا نَعْبُدَ الّا اللَّهَ وَ لا نُشْرِكَ بِهِ شَيْئاً وَ لا يَتَّخِذَ بَعْضُنا بَعْضاً ارْباباً مِنْ دونِ اللَّهِ..

اين است كه قرآن طرفدار ما بوده است و هميشه دم از ما مى‏زند.

در نماز، بعد از آنكه خدا را حمد و ستايش مى‏كنيم: الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمينَ. ..، خدا را مخاطب قرار مى‏دهيم. من تنها دارم نماز مى‏خوانم و نماز من فرادى‏ است.

مى‏خواهم بگويم خدايا تو را پرستش مى‏كنم و از تو كمك مى‏خواهم، ولى اين‏طور مى‏گويم: ايّاكَ نَعْبُدُ وَ ايّاكَ نَسْتَعينُ خدايا ما فقط تو را پرستش مى‏كنيم و ما فقط از تو يارى مى‏جوييم. نمى‏گوييم من فقط تو را پرستش مى‏كنم. در آخر نماز هم مى‏گوييم: السَّلامُ عَلَيْنا وَ عَلى‏ عِبادِ اللَّهِ الصّالِحينَ.

ناقص بودن معنى شعر سعدى

سعدى مى‏گويد:

بنى آدم اعضاى يكديگرند كه در آفرينش ز يك گوهرند
چو عضوى به درد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار
تو كز محنت ديگران بى‏غمى نشايد كه نامت نهند آدمى

اين شعر سعدى كه بحق در سطح بسيار عالى تشخيص داده شده است عين ترجمه يك حديث نبوى است، منتها كمى ناقص است و به كمال اصل حديث نيست. حديث نبوى اين است:

مَثَلُ الْمُؤْمِنينَ فى تَوادُدِهِمْ وَ تَراحُمِهِمْ كَمَثَلِ الْجَسَدِ اذَا اشْتَكى‏ بَعْضٌ تَداعى‏ لَهُ سائِرُ اعْضاءِ جَسَدِهِ بِالْحُمّى‏ وَ السَّهَرِ .

مَثَل اهل ايمان در توادُد (دوستى متقابل) و تراحم (مهربانى متقابل) مَثَل اعضاى يك پيكر است. آيا وقتى عضوى از اعضاى يك پيكر به درد آيد، ساير اعضا راحت مى‏خوابند و مى‏گويند آن عضو هرچه درد مى‏كشد، بكشد؟ يا عضوهاى ديگر با او همدردى مى‏كنند؟ پيغمبر مى‏فرمايد ساير اعضا به دو وسيله با اين عضو همدردى مى‏كنند: يكى به وسيله تب و ديگر به وسيله بى‏خوابى. اعضاى ديگر نمى‏خوابند و دائماً در تب و تاب‏اند. مثلًا ناراحتى در روده پيدا شده يا يك كانون چركى در كبد پيدا شده ولى دست هم نمى‏خوابد، سر هم نمى‏خوابد، قلب هم نمى‏خوابد، اصلًا بدن استراحت نمى‏كند، چون يك عضو به درد آمده است. تب، عكس العمل همه بدن در مقابل ناراحتى‏اى است كه در يك عضو پيدا شده است.

ولى پيغمبر توجه به يك نكته دارد. وقتى مى‏فرمايد: [مَثَل مؤمنين ]مَثَل يك پيكر است، توجه دارد كه پيكر روح مى‏خواهد. يك روح بايد وجود داشته باشد تا همه اعضا را او كرده باشد و بعداً ما شده باشند. آيا اگر جسد مرده باشد و شما يك عضو را قطعه قطعه كنيد، ساير اعضا حس مى‏كنند؟ نه، چون روح وجود ندارد.

اين روح است كه همه مؤمنين را يكى كرده است. چون اينها در آن روح يكى هستند، ما شده‏اند و با يكديگر همدردى دارند. آن روح، ايمان است؛ همان كَلِمَةٍ سَواءٍ بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمْ است. چون مؤمنين ايمان دارند و كَلِمَةٍ سَواءٍ بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمْ بر آنها حكمفرماست، من هاى آنها او شده است و طبعاً همدل و همدرد هستند. اما انسانها بدون كلمه سواء اين‏طور نيستند. پيغمبر فرمود مؤمنين يعنى آنها كه در يك روح شريكند و آنها كه كَلِمَةٍ سَواءٍ بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمْ بر آنها حكمفرماست. سعدى اشتباه كرده كه گفته است: بنى آدم اعضاى يكديگرند. بنى آدم تا آن كَلِمَةٍ سَواءٍ بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمْ بر آنها حاكم نباشد، هرگز اعضاى يك پيكر نمى‏توانند باشند و نيستند.

دروغ است كه بنى آدم اعضاى يكديگرند. آيا آمريكاييها و ويتناميها بنى آدم هستند يا نيستند؟ اگر بگوييم ويتناميها بنى آدم‏اند و آمريكاييها بنى آدم نيستند يا بالعكس، كه درست نيست. هردو بنى آدم‏اند، ولى دروغ است كه بنى آدم اعضاى يك پيكرند.

بنى آدم هرگاه يك روح و يك ايمان بر آنها حاكم شد، يعنى وقتى كه من هاى ايشان در يك او و در يك ايمان حل شد و من برايشان باقى نماند، با يكديگر همدردى دارند. در آن وقت است كه:

چو عضوى به درد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار

پس در اين مكتب، يك اشتباه درباره انسان كامل اين است كه همه ارزشها جز يك ارزش فراموش شده است و آن هم ارزش ما بودن است. اين ما بودن حرف درستى است؛ يعنى اگر انسانى من او تبديل به ما نشده باشد انسان كامل نيست. اما اينكه خيال كنيد به صرف اينكه من انسان تبديل به ما شد، كامل شده است، دروغ است. ما شدن يكى از خطوط سيماى انسان كامل است، نه تمام آن.

اشتباه ديگرشان اين است كه خيال كرده‏اند آن چيزى كه من ها را ما كرده است، مالكيتهاى اختصاصى است و اگر مالكيت اختصاصى را از بين برديم و مالكيت اشتراكى حاكم شد، ديگر من ها ما شده است و هيچ كس احساس منيّت نمى‏كند

داستان شتر و روباه

چندين سال پيش داستانى را در مجله‏اى خواندم. افسانه‏اى ساخته بودند كه روزى يك شتر و يك روباه با هم رفيق شدند. روباه به شتر پيشنهاد كرد كه بيا يك زندگى اشتراكى داشته باشيم و اين زندگى اختصاصى و مالكيت اختصاصى را الغاء كنيم و با يكديگر دوست و رفيق باشيم و حتى يكديگر را رفيق صدا بزنيم، من به تو مى‏گويم رفيقْ شتر و تو هم به من بگو رفيقْ روباه؛ صحبت من در كار نباشد.

حتى من هيچ وقت بعد از اين نمى‏گويم بچه من، مى‏گويم بچه ما و تو هم به كرّه شترت ديگر نگو كرّه شتر من، بگو كرّه شتر ما. بيا من را بكلى از بين ببريم و تبديل به ما كنيم. من بعد از اين به پالان تو مى‏گويم پالان ما و تو هم به دم من بگو دم ما و اساساً ديگر منى در كار نباشد. شتر بيچاره هم باور كرد. مدتى با هم زندگى اشتراكى كردند تا اينكه حادثه‏اى پيش آمد: روباه چند روزى شكارى گيرش نيامد. يك روز در حالى كه عصبانى و ناراحت بود، به خانه اشتراكى آمد ولى به اصطلاح روده كوچكش داشت روده بزرگش را از گرسنگى مى‏خورد.

چشمش به كرّه شتر افتاد. او را به گوشه‏اى برد و دريد و شكمى از عزا درآورد. شتر كه برگشت، سراغ بچه‏اش را گرفت. روباه اظهار بى‏اطلاعى كرد و گفت: نمى‏دانم.

شتر دنبال بچه‏اش گشت تا لاشه‏اش را پيدا كرد. بى تاب شد و به سرش مى‏زد كه چه كسى بچه من را چنين كرده است. تا شتر گفت بچه من، روباه گفت: تو هنوز تربيت نشده‏اى كه مى‏گويى بچه من؟! بگو بچه ما!.

وقتى من اين‏طور بخواهد تبديل به ما بشود، شكل روباه و شتر را پيدا مى‏كند.

پس اين مكتب هم در مورد انسان كامل، مكتب كاملى نيست. در اين مكتب فقط به يك ارزش، آنهم به‏طور ناقص توجه شده است‏

اجمال نظر اگزيستانسياليسم‏

مكتب ديگرى را در آخر اين جلسه به‏طور خلاصه عرض مى‏كنم و تفصيلش را در جلسه بعد بيان خواهم كرد.

اين مكتب، امروز خيلى رايج است و مى‏توان گفت از نظر ارزشهاى انسانى و از نظر خطوطى كه براى انسان كامل ترسيم مى‏كند، نقطه مقابل سوسياليسم است. در مكتب سوسياليسم بيشتر به جنبه‏هاى اجتماعى توجه شده است. از نظر سوسياليسم، انسان آن وقت انسان كامل است كه بين همه انسانها تساوى و برابرى و وحدت برقرار باشد. مالكيت اشتراكى هم كه مى‏گويند، حاكى از توجه به جنبه‏هاى جمعى است.

در اين مكتبى كه مى‏خواهم عرض كنم، به ارزشهايى توجه شده است كه بيشتر جنبه فردى دارد نه جنبه اجتماعى، مانند آزادى اراده، آزادى انديشه، حاكميت و استقلال يك فرد نسبت به خود. بيشتر تكيه اين مكتب روى اين مسائل است.

مى‏گويد: انسان كامل انسانى است كه منِ او از هر جبرى آزاد باشد، تحت تأثير هيچ قدرتى نباشد، آزاد مطلق زندگى كند: اراده‏اش آزاد باشد، انديشه‏اش آزاد باشد. در واقع ملاك اساسى انسانيت در اين مكتب آزادى است و اگر آگاهى هم مى‏گويند، مقدمه آزادى است. مى‏گويند: انسان كامل يعنى انسان آزاد، و هرچه انسان آزادتر باشد كاملتر است؛ هرچه تحت تأثير عوامل ديگر قرار گيرد، از انسانيت او كاسته شده است. حتى در اين مكتب معتقدند ايمان و اعتقاد به خدا و تكيه به خدا و بندگى خدا انسانيت انسان را ناقص مى‏كند، چون انسان را وادار مى‏كند در مقابل خدا تسليم باشد، و بندگى نسبت به خدا و در مقابل خدا، آزادى را از انسان سلب مى‏كند و چون كمال انسان در آزادى است و انسان كامل انسانى است كه از همه چيز آزاد باشد، پس حتى بايد از قيد مذهب آزاد باشد. حافظ ما مى‏گويد:

غلام همت آنم كه زير چرخ كبود ز هرچه رنگ تعلق پذيرد آزاد است

اگر كسى در زير اين چرخ كبود پيدا شود كه به هيچ چيزى وابستگى و تعلق نداشته باشد، او كامل است‏

مگر تعلق خاطر به ماه رخسارى كه خاطر همه غمها به مهر او شاد است

يا در جاى ديگرى مى‏گويد:

فاش مى‏گويم و از گفته خود دلشادم بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم

مكتب اگزيستانسياليسم مى‏گويد: نه، بنده عشقم هم غلط است؛ بايد بگويى از هر دو جهان آزادم و از عشق هم آزادم؛ به جاى اينكه بگويى ... مگر تعلق خاطر به ماه رخسارى، بايد بگويى حتى تعلق خاطر به ماه رخسارى؛ آزاد مطلق از همه چيز؛ انسانيت يعنى آزادى و آنچه كه آزادى اقتضا مى‏كند؛ انسانيت يعنى تمرد و عصيان، در مقابل همه چيز متمرد و عاصى بودن و تسليم هيچ چيز نبودن؛ انسان يعنى آزادى و آزادى يعنى انسان. در جلسه بعد ان شاء اللَّه درباره اين مكتب به تفصيل بحث خواهم كرد.

و لا حول و لا قوّة الّا باللَّه العلىّ العظيم‏