نقد وبررسى نظريه مكتب اگزيستانسياليسم
يا ايُّهَا الَّذينَ امَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَلْتَنْظُرْ نَفْسٌ ما قَدَّمَتْ لِغَدٍ وَ اتَّقُوا اللَّهَ انَّ اللَّهَ خَبيرٌ بِما تَعْمَلونَ. وَ لا تَكونوا كَالَّذينَ نَسُوا اللَّهَ فَانْسيهُمْ انْفُسَهُمْ اولئَكَ هُمُ الْفاسِقونَ .
در آخر عرايض جلسه گذشته به يك مكتب ديگر و در واقع به جديدترين مكتب امروز و نظريه آن درباره انسان كامل اشاره كرديم.
اين مكتب معيار كمال انسانى و در واقع جوهر انسان و مادر همه ارزشهاى انسان را آزادى مىداند و معتقد است كه انسان تنها موجودى است كه در اين عالم آزاد آفريده شده است، يعنى محكوم هيچ جبر و هيچ ضرورت و هيچ تحميلى نيست و به تعبيرى كه قدماى ما مىكردند انسان در عالم خلقت يك موجود مختار است و نه يك موجود مجبور، و به تعبير بعضى غير انسان هرچه هست مجبور است، يعنى تحت تأثير جبرى يك سلسله علل و معلولات است ولى انسان مجبور نيست و هيچ گونه جبر علّى و معلولى او را اداره نمىكند. اصالت وجود در اگزيستانسياليسم
اين مكتب در اينجا مطلب ديگرى هم دارد و آن اين است: انسان كه آزاد و مختار در اين جهان آمده است، برعكس همه موجودات ديگر داراى سرشت و طبيعت مخصوص نيست. هرچه در دنيا آفريده شده است، با يك سرشت و ماهيت خاص آفريده شده است: سنگ، سنگ آفريده شده است، ديگر نمىتواند سنگ نباشد و كلوخ باشد؛ گربه با طبيعت گربهاى آفريده شده است و موش هم موش آفريده شده است با طبيعت موشى و اسب هم اسب آفريده شده است با طبيعت اسبى. اما انسان داراى هيچ گونه طبيعت خاص نيست، مگر آن طبيعتى كه خودش به خودش بدهد.
انسان كه موجود مختار و آزاد است، دايره اختيار و آزادى او در اين حد است كه به خودش سرشت مىدهد و طبيعت و ماهيت مىبخشد. اسم اين را اصالت وجود يا تقدم وجود بر ماهيت گذاشتهاند.
اصطلاح اصالت وجود و اصالت ماهيت در ميان ما يك اصطلاح نسبتاً قديمى است و در حدود سيصد و پنجاه سال (يعنى از زمان صدرالمتألهين) از عمرش مىگذرد. ولى فلاسفه اسلامى اصالت وجود و اصالت ماهيت را اختصاصاً در اين مورد به كار نمىبردند، بلكه در مورد همه اشياء به كار مىبردند و از آن، معنى ديگرى غير از آنچه امروز به نام اصالت وجود مصطلح شده است در نظر مىگرفتند.
ولى اين مطلب كه انسان نسبت به ساير موجودات اين امتياز را دارد كه داراى سرشت معين نيست و اين خودش است كه به خود سرشت مىدهد- كه اينها اسمش را اصالت وجود يا تقدم وجود بر ماهيت گذاشتهاند- با مبانى بسيار محكمتر در فلسفه ما و بالاخص در فلسفه صدرالمتألهين، البته با تعبير ديگر و از راه ديگر ثابت شده است و اين، حرف درست و حقيقتى است كه انسان از خود يك سرشت ثابت ندارد و اين خود انسان است كه به خودش سرشت و طبيعت مىدهد.
مطلبى كه در تعبيرات دينى ما راجع به مسخ امم گذشته يا درباره اخلاقيات مردم در زمان حاضر و يا در مورد حشر مردم در قيامت آمده است- كه انسانها در قيامت به يك صورت محشور نمىشوند؛ بعضى از انسانها انسان محشور مىشوند و بسيارى از انسانها به صورت حيوان محشور مىشوند- بر همين اساس است. با اينكه هركسى انسان و با فطرت انسانى متولد مىشود و انسانِ بالقوّه متولد مىشود، ولى در جريان زندگى ممكن است ماهيتش متحول به يك حيوانى غير از انسان شود و اين خود حقيقتى است به هر حال يك اصل در اين مكتب اين است كه انسان، مختار و آزاد و مسئول خودش آفريده شده است، و حرف درستى است.
مىدانيم در ميان مسلمين [در مسئله جبر و اختيار ]دو گروه بودند: اشاعره جبرى بودند و معتزله تفويضى. شيعه معتقد به امرٌ بين الامرين است؛ نه جبر اشعرى را قبول دارد و نه تفويض و به خود وانهادگى معتزلى را. آنچه كه اگزيستانسياليست ها وانهادگى مىنامند، همان تفويض معتزلى است. از نظر شيعه تفويض نيست ولى اختيار هست. ائمه فرمودهاند: لا جَبْرَ وَ لا تَفْويضَ بَلْ امْرٌ بَيْنَ الْامْرَيْن
جبر نيست (آنچنان كه امروز هم ماترياليستها مىگويند و به جبر معتقدند) و تفويض و وانهادگى هم نيست (آنچنان كه اگزيستانسياليست هاى امروز هم مىگويند و به تفويض معتقدند)، اختيار است كه امر بين امرين است. پس تا اين حد، مسئله اختيار و آزادى انسان و اينكه جبرى بر انسان حكومت نمىكند به اين معنى كه از او سلب اختيار كند، مطلب درستى است. اين مطلب هم كه انسان برخلاف همه موجودات ديگر- اعم از جاندار و غير جاندار- داراى يك سرشت ثابت و غيرقابل تغيير نيست بلكه انسان خودش به خودش ماهيت و سرشت و صورت مىدهد، مطلب درستى است
نتايج تعلق و وابستگى انسان
اما اين مكتب در مورد آزادى مطالب ديگرى هم دارد. تا اينجا آزادى به معنى آزادى فلسفى را بيان مىكند: انسان آزاد و مختار و مسئول خود آفريده شده است و حتى سرشت خود را خود بايد به خود بدهد. بعد مىگويند: هرچيزى كه برضد آزادى و منافى با آن باشد، انسان را از انسانيت خارج و او را بيگانه از انسانيت مىكند.
انسان، بالذات آزاد آفريده شده است. ممكن است عواملى از جمله وابستگيها و تعلقها آزادى را از انسان بگيرد. اگر انسان خودش را به چيزى ببندد و به آن تعلق و وابستگى پيدا كند و بنده و تسليم چيزى باشد- حال هرچه مىخواهد باشد- از نظر اين مكتب از انسانيت خارج شده است، زيرا آزادى از او گرفته شده است.
انسان يك موجود آزاد و رهاست؛ همين قدر كه خود را به چيزى بست، آزادى و رهايى از او گرفته شده است.
لازمه تعلق و وابستگى انسان چند چيز است: اولًا وقتى انسان وابسته به چيزى مثل پول شد و پول نقش اساسى را در فكر و ذهن و خواست او بازى كرد، آن پول توجه انسان را از خود به پول جلب مىكند و نتيجهاش غفلت انسان از خود و توجه به چيز ديگر است، خودفراموشى است. همين قدر كه انسان به چيزى وابسته شد و تعلق پيدا كرد، اولين خصلتش اين است كه خودآگاهى را از انسان مىگيرد، يعنى او را از خودش غافل مىكند و توجه انسان را به آن چيز جلب مىكند. هيچ وقت اين انسان به ياد خودش نيست، به ياد آن محبوب و مطلوبش است، حالا مىخواهد آن محبوب پول باشد، پست باشد، شغل باشد، هرچه مىخواهد باشد.
پس اولين اثر وابستگى به اشياء اين است كه خودآگاهى را از انسان مىگيرد و اين خودش براى انسان يك سقوط است كه خودآگاهى را از او نفى مىكند و بجاى يك موجود خودآگاه يك موجود خودغافل و غيرآگاه مىشود. اگر درباره آن شىء از آن انسان سؤال كنى، دقيقترين اطلاعات را به تو مىدهد ولى از خودش بى خبر است.
خصلت دوم اين تعلقات اين است كه انسان از ارزشهاى خود و ارزشهاى انسانى غافل مىشود و همه توجهش معطوف به ارزشهاى آن شىء مىشود. براى يك آدم پول پرست، آن چيزهايى كه ارزش انسانى است ارزش ندارد، اصلًا خود او براى خودش ارزش ندارد. شرافت و كرامت در ذهن او نقشى ندارد، آزادى و آزادگى در ذهن او نقشى ندارد و هرچه هست پول است. ارزشهاى پول براى او ارزش است ولى ارزشهاى خودش براى خودش ارزش نيست. ارزشهاى خودش در نظر او سقوط مىكند و ارزشهاى غير خودش (آن شىء) زنده مىشود.
خصلت سوم اين است كه وابستگى به يك شىء اسارت مىآورد. وقتى انسان خودش را به يك چيز بست قهراً از جريان و حركت و تكامل مىايستد، چون به آن چيز مثل حيوانى كه او را به يك درخت يا ميخ طويله بسته باشند، بسته شده است.
شما اگر يك انسان يا حيوان و يا اتومبيل را به يك درخت ببنديد، جلو جريان و حركت او را گرفتهايد، يعنى او را راكد و منجمد و متوقف كردهايد و به تعبير فارسى امروز، او را از حالت شدن به حالت بودن تبديل كردهايد يا به تعبير فلاسفه خودمان حالت صيرورت- كه حالت اصلى اوست- از او گرفته مىشود و تبديل به حالت نه صيرورت بلكه كينونت مىشود
اعتقاد به خدا از ديدگاه اين مكتب
پس جوهر و حقيقت انسان و ارزش ارزشها و مادر ارزشهاى انسان در اين مكتب، آزادى و اختيار است و انسان اگر بخواهد نگهبان انسانيت خود باشد كه انسانيتش محو و مسخ نشود بايد آزادى خود را حفظ كند و اگر بخواهد آزادى خود را حفظ كند بايد خودش را از هرچه رنگ تعلق پذيرد آزاد نگه دارد، حتى- همانطور كه در جلسه گذشته گفتيم- آن مگر را هم در شعر حافظ (مگر تعلق خاطر به ماه رخسارى) نياورد. يا در آنجا كه مىگويد:
فاش مىگويم و از گفته خود دلشادم
| |
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
|
بنده عشقم را هم حذف كند و بگويد: از هر دو جهان آزادم حتى از عشق. يا آنجا كه حافظ مىگويد:
گلعذارى ز گلستان جهان ما را بس
| |
زين چمن سايه آن سرو روان ما را بس
|
از در خويش خدا را به بهشتم مفرست
| |
كه سر كوى تو از كون و مكان ما را بس
|
گلعذارى و سايه سرو روان و بهشت و سركوى خودت را بايد [رها كند. ]
اين مكتب مىگويد انسان بايد آزاد مطلق باشد، و به همين دليل با اينكه در بسيارى از اصول برضد مكتب ماترياليسم ديالكتيك است ولى در عين حال يك گروه از اين دو گروه اگزيستانسياليست ها- كه هايدگر و سارتر و ... هستند- ماترياليست هستند و اينها مدعىاند كه اعتقاد و ايمان به خدا از دو نظر با اين مكتب سازگار نيست: يكى از اين نظر كه اساساً اعتقاد به خدا مستلزم اعتقاد به قضا و قدر است و اعتقاد به قضا و قدر، هم مستلزم اعتقاد به جبر- به عقيده اينها- و هم مستلزم اعتقاد به يك طبيعت ثابت بشرى است؛ چون اگر خدايى وجود داشته باشد ناچار بشر بايد در علم آن خدا يك طبيعت معين داشته باشد و لامتعين نخواهد بود، و همچنين اگر خدايى وجود داشته باشد قضا و قدر و در نتيجه جبر بر انسان حاكم مىشود و ديگر اختيار و آزادى ندارد. پس ما چون آزادى را قبول كردهايم، خدا را قبول نمىكنيم. بعلاوه، قطع نظر از اينكه اعتقاد به خدا با اعتقاد به آزادى- به عقيده اينها- منافى است، اعتقاد به خدا مستلزم ايمان به خداست و ايمان به خدا يعنى تعلق و بسته بودن به خدا، و حال آنكه بسته بودن- به هر شكل كه مىخواهد باشد- و تعلق و ايمان و وابستگى به هر حقيقتى بر ضد آزادى انسان است، خصوصاً اگر اين اعتقاد و بستگى اعتقاد و بستگى به خدا باشد، چون بستگى به خدا فوق همه بستگيهاست.
به قول شاعر:
من بسته تو هستم محتاج بستنى نيست
| |
عهدى كه با تو بستم هرگز شكستنى نيست
|
اگر بستگى به خدا باشد، ديگر به هيچ شكل نمىتوان آن را نقض كرد و شكست.
بنابراين، اين مكتب كمال انسان را در آزادى مىداند.
درباره اين مكتب از دو جنبه مىشود بحث كرد: يكى اينكه مدعى هستند كه اعتقاد به خدا با اختيار و آزادى ناسازگار است، و اين يك اشتباه است. در كتاب علل گرايش به ماديگرى و نيز در كتاب انسان و سرنوشت اين مطلب را شرح داده و گفتهايم كه اينطور نيست. آنچه كه اينها درباره اعتقاد به قضا و قدر فكر مىكنند، همان است كه پيرزنها فكر مىكنند. اينها قضا و قدر را نشناختهاند و الّا اعتقاد به قضا و قدر آنچنان كه در معارف اسلامى هست، به هيچ وجه با اختيار و آزادى انسان منافى نيست، ولى اين جهت فعلًا مورد بحث ما نيست. بحث ما در قسمت دوم است.
اشكال دوم اين مكتب در اين است كه گفتهاند تعلق و وابستگى به هرچيزى بر ضد آزادى انسان است ولو آنكه آن تعلق و وابستگى به خدا باشد. اينجا من مقدمهاى براى شما عرض مىكنم
كمال، حركت از خود به خود
موجودى را در نظر بگيريد كه يك مسير تكاملى را طى مىكند. يك گل از آن لحظه اول كه از زمين مىرويد و رشد مىكند و گل مىشود و به حد نهايى مىرسد، از كجا به كجا سير مىكند؟ يا آن سلولى كه منشأ به وجود آمدن يك حيوان مىشود، از آن لحظه اول تا هنگامى كه حيوان كامل مىشود، يعنى يك موجود متكامل كه از ضعيفترين حالتها شروع به حركت مىكند تا به كاملترين حالتها مىرسد، از كجا به كجا سير مىكند؟ آيا از خود به ناخود سير مىكند، به اين معنا كه از خود بيگانه مىشود؟ يا از ناخود به خود سير مىكند؟ يا از ناخود به ناخود سير مىكند؟ و يا از خود به خود سير مىكند؟ نمىشود گفت از ناخود به ناخود، چون فرض اين است كه خودش خودش است و جاى بحث نيست.
اگر بگوييم از خود به ناخود سير مىكند، به اين معنى است كه تا آن وقت خودش است كه رشد و حركت نكرده است ولى وقتى شروع به حركت كرد از خودش بيگانه و جدا شد و ديگر خودش، خودش نيست. كما اينكه بعضى از فلاسفه خيلى قديم گفتهاند: حركت غيريت است، يعنى حركت خود غير شدن است، كه البته حرف نادرستى است.
مطلب اين است كه تخم يك گل و يا نطفه يك انسان از اولين لحظهاى كه شروع به حركت مىكند تا آخرين لحظهاى كه به حد كمال خودش مىرسد، از خود به خود حركت مىكند، يعنى آن خود و واقعيتش يك واقعيت ممتد است. خود او نه آن لحظه اول است، نه لحظه وسط و نه لحظه آخر. خود او از اول تا آخرْ خود است بلكه هرچه رو به آخر مىرود خود تر مىشود، يعنى خود ش كاملتر مىشود. از خود به سوى خود حركت مىكند، ولى از خود ناقص به سوى خود كامل حركت مىكند. همين گل بدون اينكه شعور داشته باشد، به سوى كمالش حركت مىكند. حال اگر همين گل شاعر بود و شعور مىداشت، آيا غير از اين بود كه عشق به همان كمال نهايىاش را داشت؟ همه موجودات، بالفطره عاشق كمال نهايى خود هستند. همان گل هم عاشق كمال نهايى خودش است، جمادات هم به قول بعضى عاشق كمال نهايى خودشان هستند. هر موجودى عاشق كمال خودش است.
بنابراين تعلق يك موجود به غايت و كمال نهايى خودش، برخلاف نظر آقاى سارتر از خود بيگانه شدن نيست، بيشتر در خود فرو رفتن است؛ يعنى بيشتر خود، خود شدن است. آزادى اگر به اين مرحله برسد كه انسان حتى از غايت و كمال خودش آزاد باشد يعنى حتى از خودش آزاد باشد، اين نوع آزادى از خود بيگانگى مىآورد. اين نوع آزادى است كه برضد كمال انسانى است. آزادى اگر بخواهد شامل كمال موجود هم باشد يعنى شامل چيزى كه مرحله تكاملى آن موجود است، به اين معنا كه من حتى از مرحله تكاملى خودم آزاد هستم، مفهومش اين است كه من از خودِ كاملترم آزادم و خود ناقصتر من از خود كاملتر من آزاد است. اين آزادى، بيشتر انسان را از خودش دور مىكند تا اين وابستگى.
در اين مكتب ميان وابستگى به غير و بيگانه، با وابستگى به خود (يعنى وابستگى به چيزى كه مرحله كمال خود است) تفكيك نشده است. ما هم قبول داريم كه وابستگى به يك ذات بيگانه با خود، موجب مسخ ماهيت انسان است. چرا اين همه در اديان، وابستگى به ماديات دنيا نفى شده است؟ چون وابستگى به يك بيگانه است و وابستگى به آن واقعاً موجب سقوط ارزش انسانيت است. اما وابستگى به آنچه كه كمال نهايى انسان است، وابستگى به يك امر بيگانه نيست، وابستگى به خود است. وابستگى به خود موجب نمىشود كه انسان از خودش بى خبر و ناآگاه شود و مستلزم اين نيست كه ارزشهاى خود را فراموش كند و يا از جريان بماند و صيرورتش تبديل به كينونت شود؛ چون وقتى شىء به غايت خودش وابستگى دارد، به سوى او شتابان است و به طرف او حركت مىكند
اشتباه اين مكتب در مورد رابطه انسان با خدا
آقاى سارتر! خدا از دو راه با انسان بيگانه نيست. اولًا تعلق انسان به خدا تعلق به يك شىء مغاير با ذات و يك شىء مباين نيست كه انسان با تعلق به خدا خودش را فراموش كند چون خدا را ياد كرده است. اين مطلب كه علت فاعلى و علت موجده و مبدع هر شىء، مقوّم ذات آن شىء است (يعنى قوام هر شىء به علت مبدع و ايجاد كننده آن است) و از خود آن شىء به او نزديكتر است، مطلبى است كه در فلسفه عاليه اسلامى با برهانى بسيار روشن ثابت شده است.
قرآن مىفرمايد: نَحْنُ اقْرَبُ الَيْهِ مِنْكُمْ ما از خود شما به شما نزديكتريم ؛ نه فقط آگاهى ما به شما از آگاهى شما به خودتان بيشتر است، بلكه ذات ما از شما به شما نزديكتر است، و اين تعبير قرآن خيلى عجيب است. هرچيزى خودش به خودش از هر چيز ديگرى نزديكتر است، ولى قرآن مىگويد خدا به هر چيزى از خود آن چيز نزديكتر است، چون خدا نسبت به هر چيزى از خودش خودتر است. البته سطح اين مطلب بسيار بالاست على عليه السلام مىفرمايد: داخِلٌ فِى الْاشْياءِ لا بِالْمُمازَجَةِ وَ خارِجٌ عَنِ الْاشْياءِ لا بِالْمُبايَنَةِ.
يكى از مطالبى كه نهج البلاغه بر آن تكيه مىكند اين است كه خدا از اشياء بيرون و جدا نيست ولى در عين حال داخل در اشياء هم نيست: لَيْسَ فِى الْاشْياءِ بِوالِجٍ وَ لا عَنْها بِخارِجٍ .
ثانياً قرآن كه مىگويد انسان به خدا بايد تعلق خاطر داشته باشد، به اين دليل است كه خدا را كمال و نهايت سير انسان مىداند و مسير انسان را به سوى خدا مىداند. پس توجه انسان به خدا، مثل توجه آن ذره است به نهايت كمال خودش، مثل توجه آن دانه است به نهايت كمال خودش. رفتن انسان به سوى خدا، رفتن انسان به سوى خود است، رفتن انسان از خود ناقصتر به خود كاملتر است.
پس اشتباه كرده است آن كسى كه خدا را با اشياء ديگر مقايسه كرده و خيال كرده است كه خدا هم مثل يك شىء بيگانه است كه وقتى انسان به آن توجه پيدا كرد، آگاهىاش از خودش سلب مىشود و وقتى در آن شىء بيگانه غرق شد، ارزشهاى خودش را فراموش مىكند و وقتى به آن شىء بيگانه توجه كرد، از حركت مىايستد چون او مثل يك ميخ طويله و درختى است كه موجودى را به آن بسته باشند
خودآگاهى و خداآگاهى
خدا به انسان آنچنان نزديك و با او يگانه است كه آگاهى انسان به خدا عين آگاهى او به خودش است، بلكه انسان فقط وقتى مىتواند به خودش آگاه باشد كه به خدا آگاه باشد و محال است كسى خودآگاه باشد ولى خداآگاه نباشد. قرآن مىفرمايد: وَ لا تَكونوا كَالَّذينَ نَسُوا اللَّهَ فَانْسيهُمْ انْفُسَهُمْ اولئِكَ هُمُ الْفاسِقونَ هركس خدا را فراموش كند، خودش را فراموش كرده است. انسان آن وقت خودش را باز مىيابد كه خداى خودش را بازيافته باشد. اگر انسان خدايش را فراموش كرد، خودش را فراموش كرده است. قرآن در جهت عكس اگزيستانسياليسم مىگويد.
آنها مىگويند: انسان اگر توجهش به خدا معطوف شود، خداآگاه مىشود و ناخودآگاه. قرآن مىفرمايد: انسان فقط آن وقت مىتواند خودآگاه شود كه خداآگاه شود، و اين از آن عاليترين و دقيقترين مسائل انسانى و روانى قرآن است كه واقعاً حيرتآور است.
قرآن مىگويد: انسان گاهى خودش را فراموش مىكند و خودش را مىبازد و به تعبير خود قرآن، بازنده بزرگ آن نيست كه همه پولش را باخته است و حتى آن كسى نيست كه آزادى خود را باخته و نوكر ديگرى شده و حتى آن كسى نيست كه ناموسش را باخته است، بلكه بازنده بزرگ كسى است كه خودش را باخته است.
وقتى انسان خودش را ببازد، همه چيز را باخته و اگر انسان خودش را بيابد، همه چيز را يافته است.
فلسفه عبادت چيست؟ فلسفه عبادت اين است كه انسان خدا را بيابد تا خودش را بيابد. فلسفه عبادت، بازيابى خود و خودآگاهى واقعى به آن معنايى است كه قرآن مىگويد و بشر هنوز نتوانسته است خودش را برساند، مگر كسانى كه از مكتب اسلام الهام گرفتهاند. شما اگر مىبينيد محيى الدين عربى پيدا مىشود و خودآگاهى انسان را تفسير مىكند و بعد از او شاگردهاى او از قبيل مولوى رومى و امثال او به وجود مىآيند، اينها ششصدسال بعد از قرآن آمدهاند و توانستهاند از قرآن الهام بگيرند. البته اگر ششصدسال بعد از قرآن هستند، اين افتخار را هم دارند كه هفتصدسال قبل از فلاسفه معاصر هستند.
مولوى راجع به اينكه خودآگاهى عرفانى هيچ وقت از خداآگاهى جدا نيست- و فلاسفه را رد مىكند كه آنها خودآگاهى را از خداآگاهى جدا فرض كردهاند- مىگويد:
جان چه باشد جز خبر در آزمون
| |
هركه را افزون خبر، جانش فزون
|
اقتضاى جان چواى دل آگهى است
| |
هركه آگهتر بود جانش قوى است
|
بعد از اينكه مىگويد اصلًا جان يعنى آگهى و هرچه جان آگاهتر باشد قويتر است و انسان به اين دليل جانش از جان حيوان قويتر است كه آگاهتر است، كم كم مطلب رقيق و رقيقتر مىشود تا اينكه مىگويد: انسان آن وقت از خودش آگاه مىشود كه از خداى خودش آگاه شود.
بنابراين درباره اينكه اينها در باب آزادى خيال كردهاند كه هر تعلقى بر ضد آزادى است، بايد گفت: بله، هر تعلقى بر ضد آزادى است مگر تعلق به خدا كه تعلق به خود است و تعلق به خودِ كاملتر است و جز با تعلق به خدا آگاهى پيدا نمىشود.
پس آگاهى به خدا مستلزم آگاهى بيشتر از خود است، يعنى انسان هرچه كه در عبادت و خلوت، بيشتر در ذكر خدا فرو رود و توجهش به خدا بيشتر شود، آن وقت است كه نفس خودش را بهتر مىشناسد.
اين انسانهاى مهذّب از همين راهها به خودآگاهى خاص عرفانى رسيدهاند.
در حدود پنجاه سال پيش مرد بزرگى زندگى مىكرده است كه از مجتهدين بزرگ و از تحصيل كردههاى نجف و شاگرد مرحوم آخوند ملّا حسينقلى همدانى، عارف بسيار بسيار بزرگ متشرّع نيم قرن پيش بوده است. اين مرد، مرحوم حاج ميرزا جواد آقاى ملكى تبريزى است كه آخر عمر در قم مقيم بوده و در سال 1343 قمرى يعنى پنجاه سال پيش از دنيا رفته است و كتابهايى از ايشان در دست است. ايشان وقتى مسئله خودآگاهى خودش را با مقدماتى شرح مىدهد، به آن مرحله خودآگاهى عرفانى- كه نفس خود را درك مىكند و مىشناسد- مىرسد و مىگويد: من كسى را مىشناسم كه اولين بار در عالم رؤيا اين خودآگاهى برايش پيدا شد و در بيدارى براى او ادامه پيدا كرد. بعد با يك وضعى در كتاب خودش اين مطلب را شرح مىدهد. اين آگاهى به خود به معنى واقعى و شناخت نفس به معنى واقعى فرع بر خداآگاهى است و جز از راه عبادت واقعى پيدا نمىشود.
يك روان شناس اگر هزار سال هم روان شناسى كند، به خودآگاهى واقعى نمىرسد.
على عليه السلام جملهاى دارد كه خيلى عجيب است، مىفرمايد: عَجِبْتُ لِمَنْ يَنْشُدُ ضالَّتَهُ وَ قَدْ اضَلَّ نَفْسَهُ فَلا يَطْلُبُها
تعجب مىكنم از انسانى كه وقتى چيزى- مثلًا يك انگشترى- را گم مىكند، دائماً دنبالش است تا آن را پيدا كند ولى فكر نمىكند كه خودش را گم كرده است! چرا نمىرود خودش را پيدا كند؟ اى انسان! آيا تو نمىدانى خودت را گم كردهاى؟ برو خودت را پيدا كن، اين از هر گمشده ديگر براى تو ارزش بيشترى دارد.
پاسخ به چند اشكال ديگر
اما درباره مسئله ارزشها [كه گفتهاند ايمان به خدا سبب فراموش شدن ارزشهاى انسانى مىشود ]مىگوييم: غرق شدن در يك بيگانه سبب مىشود كه انسان ارزشهاى ذاتى خود را فراموش كند، اما غرق شدن در آنچه كه عين خود او و كمال خود اوست، موجب احياى بيشتر ارزشها در انسان مىشود و به همين دليل كسانى كه در مقامات عبوديت بالا مىروند، همه ارزشهاى انسانى در آنها قويتر مىشود: عقل در آنها قويتر مىشود، عشق در آنها قويتر مىشود، قدرت در آنها قويتر مىشود، ما بودن با انسانها در آنها قويتر مىشود، تمام ارزشهاى انسانى در آنها قويتر مىشود، چون همه اينها مظاهر ذات حق و صفات كماليه حق هستند.
عزت، كرامت و مانند اينها صفات حقاند و وقتى كه انسان به خدا نزديك شد، اين صفات كه ارزشهاى انسانى است در او بيشتر مىشود.
اما درباره اينكه [گفتهاند تعلق به خداوند موجب توقف و ركود انسان است، بايد گفت ]آنها خيال كردهاند كه خدا مثل يك درخت است و اگر كسى به خدا وابسته شد يعنى به يك موجود محدود بسته شده و نمىتواند از خدا عبور كند. خدا يعنى حقيقت نامتناهى. يك وقت انسان را در يك فضاى محدود مثلًا در فضاى صد فرسنگ در صد فرسنگ حبس مىكنند، اين براى انسان محدوديت است، چون انسان مىگويد من اين فضا را كه طى كردم آخرش محدوديت است. ولى اگر انسان را در فضاى لايتناهى قرار دهند او را محدود نكردهاند. فضاى لايتناهى توقف ندارد، يعنىاى انسان! تو اگر لايتناهى هم بروى باز به سوى كمال مىروى. خدا يك موجود نامحدود است كه اگر آن كاملترين بشرها (يعنى خاتم الانبياء صلى الله عليه و آله) تا ابد نيز پيش برود، سير او به پايان نمىرسد. خدا يك موجود پايان پذير نيست و اين تنها ميدان بىپايان بشر است.
راجع به مسئله صلوات، بحثى در ميان علماست كه ما كه صلوات بر پيغمبر مىفرستيم معنايش چيست و چه اثرى دارد كه در صلوات، از خدا براى پيغمبر طلب رحمت و خير مىكنيم؟ يك عده مىگويند: پيغمبر انسان كامل است، پس اينكه براى پيغمبر طلب رحمت مىكنيم يعنى چه؟ در جواب گفته مىشود: پيغمبر هم آناً فآناً در حال رفتن و حركت است و الى الابد هم كه برود، اين راه به پايان نمىرسد. پس باز تعلق به ذات پروردگار هرگز منشأ اين نمىشود كه صيرورت انسان تبديل به كينونت شود
كمال هدفى و كمال وسيلهاى
يك مطلب ديگر اين است كه اين آقايان اگزيستانسياليست بين هدف و وسيله اشتباه كردهاند. آزادى براى انسان كمال است، ولى آزادى كمال وسيلهاى است نه كمال هدفى. هدف انسان اين نيست كه آزاد باشد، ولى انسان بايد آزاد باشد تا به كمالات خودش برسد؛ چون آزادى يعنى اختيار، و انسان در ميان موجودات تنها موجودى است كه خود بايد راه خود را انتخاب كند و حتى به تعبير دقيقتر خودش بايد خودش را انتخاب كند.
پس انسان آزاد و مختار است، ولى آيا چون آزاد و مختار است به كمال خودش رسيده است يا اينكه مختار است كه كمال خودش را انتخاب كند؟
با آزادى ممكن است انسان به عاليترين مقامات برسد و ممكن است به اسفل السافلين سقوط كند.
موجود مختار يعنى موجودى كه افسارش را به دست خودش دادهاند، يعنى گفتهانداى انسان! تو فرزند بالغ اين عالم و اين طبيعت
هستى؛ همه فرزندان ديگر، نابالغاند و بايد سرپرستى شوند جز تو كه بالغ و مختار و آزاد هستى، انّا هَدَيْناهُ السَّبيلَ امّا شاكِراً و امّا كَفوراً ، ما تو را راهنمايى مىكنيم و اين خودت هستى كه بايد انتخاب كنى.
آزادى، خودش كمال بشريت نيست، وسيله كمال بشريت است؛ يعنى انسان اگر آزاد نبود نمىتوانست كمالات بشريت
را تحصيل كند. يك موجود مجبور نمىتواند به آنجا برسد. پس آزادى كمال وسيلهاى است نه كمال هدفى.
عصيان هم همينطور است. اينها از اينجا به اين نكته رسيدهاند كه چون انسان آزاد است مىتواند متمرد و عصيانگر باشد، يعنى مىتواند در مقابل هر جبرى بايستد و آن را انكار و نفى كند. بعد خيال كردهاند كه خود عصيان و سرپيچى براى انسان كمال است و يك انسان آزاد انسانى است كه در مقابل هيچ
چيزى تسليم نباشد و در مقابل همه چيز عصيان بورزد، چون براى عصيان ارزش ذاتى قائل شدهاند.
لازمه اين مكتب و اين فلسفه هرج و مرج است. فلسفهاى كه در آن عصيان داراى ارزش ذاتى باشد، مستلزم هرج و مرج است. سارتر خيلى كوشش مىكند كه اين تهمت را از خودش و مكتبش دور كند ولى
نمىتواند. مكتبى كه براى عصيان ارزش ذاتى قائل است، نمىشود در آن هرج و مرج نباشد. در مكتب اسلام امكان عصيان است كه براى انسان ارزش است؛ يعنى انسان مىتواند عصيان كند و مىتواند اطاعت كند، مىتواند بالا برود و مىتواند پايين بيايد. آيا كبوتر كه عصيان نمىكند، از انسان بالاتر است؟ خير، او عصيان نمىكند چون نمىتواند عصيان كند.
توانايى اطاعت و عصيان معادل يكديگرند و اين توانايى براى انسان كمال است.
موجودات ديگر چنين توانايى را ندارند و لهذا مكلّف و آزاد و مختار نيستند.
بله، بعد از عصيان، بازگشت- كه نام آن توبه است- براى انسان كمال است. با بازگشت از عصيان است كه يك اسم از اسماء حق تعالى (يعنى اسم غفور و آمرزنده) تحقق پيدا مىكند. اگر عصيانى و توبهاى نبود، غفرانى نبود. نه اينكه اگر عصيان نبود خدا غفور نبود. عصيان، سقوط و توبه بازگشت است. با اين سقوط و بازگشت است كه غفران
حق تحقق پيدا مىكند.
در روايت وارد شده است كه خداوند متعال فرمود: اگر انسانهايى كه من خلق كردهام در روى زمين عصيان نمىكردند، بار ديگر موجوداتى خلق مىكردم
تا عصيان كنند و سپس توبه كنند تا آنها را بيامرزم. پس عصيان، خودش يك ارزش ذاتى نيست.
آزادى يعنى نبودن مانع، نبودن جبر، نبودن هيچ قيدى در سر راه؛ پس
آزادم و مىتوانم راه كمال خودم را طى كنم، نه اينكه چون آزاد هستم به كمال خود رسيدهام.
آزادى مقدمه كمال است نه خود كمال. يك موجود كه بايد راهى را طى كند و او را آزاد و مختار آفريدهاند و تمام موانع را از سر راه او برداشتهاند، به مرحله آزادى رسيده است ولى به
مرحله آزادى رسيدن، به مقدمه كمال رسيدن است، يعنى آزاد است كه راه كمال خود را طى كند.
پس اشتباه اول اين مكتب اين است كه خيال مىكند اختيار و آزادى انسان با وجود خدا منافى است. اشتباه دوم اين است كه خيال مىكند ايمان و تعلق به خدا مانند وابستگى به اشياء بيگانه است و موجب ركود و انجماد و ناخودآگاهى و سقوط ارزشهاست. اشتباه سوم
اين است كه آزادى را كمال نهايى انسان دانسته است، در صورتى كه آزادى كمال مقدّمى انسان است.
آيا آزادى كمال است؟ بدون شك، چون اگر آزادى نباشد انسان نمىتواند به هيچ كمالى برسد. خدا انسان را طورى خلق كرده است كه به كمال خودش از راه آزادى و انتخاب و اختيار برسد. راه كمال غير از اينكه قدم انسان با اختيار
و آزادى باشد، ممكن نيست جور ديگرى طى شود. همين قدر كه اجبار آمد، ديگر اين راه نرفتنى است
آزادى در تعبيرات اسلامى
چند كلمهاى راجع به تعبيراتى كه در اسلام راجع به آزادى آمده است، عرض مىكنم.
اسلام درباره آزادى به عنوان يك ارزش از ارزشهاى بشر اعتراف كرده است اما نه ارزش منحصر به فرد و نه آزادى با آن تعبيرها و تفسيرهاى ساختگى، بلكه آزادى به معنى واقعى. على عليه السلام وصيتنامهاى به امام حسن عليه السلام در نهج البلاغه دارند كه بعد از نامهاى كه ايشان به مالك اشتر نوشتهاند كه بسيار مفصل است، مفصل ترين نامه امام
است. در ابتداى اين اندرزنامه هم قيد كردهاند: براى تو و هركس كه از آن استفاده كند.
يكى از جملههاى آن نامه اين است:
وَ اكْرِمْ نَفْسَكَ عَنْ كُلِّ دَنيَّةٍ وَ انْ سَاقَتْكَ الَى الرَّغائِبِ، فَانَّكَ لَنْ تَعْتاضَ بِما تَبْذُلُ مِنْ نَفْسِكَ عِوَضاً .
پسرم! جان و روان خودت را گرامى بدار و از هر كار دنى و پست و از هر دنائت و پستى محترم بدار. نمىگويد مثلًا جان خودت را گرفتار نكن، مىگويد: اكْرِمْ. .. يعنى احترام ذات خودت را حفظ كن از اينكه تن به دنائت و پستى بدهى. فَانَّكَ لَنْ تَعْتاضَ بِما تَبْذُلُ مِنْ نَفْسِكَ عِوَضاً. همانطور كه قرآن مىفرمايد بزرگترين باختنها باختن خود است،
اينجا نيز اميرالمؤمنين همان معنا را به تعبير ديگرى مىگويد: پسرم!
هرچه را كه از دست بدهى و بفروشى مىتوان براى آن قيمت گذاشت و
در نهايت امر فروخت، منتها قيمتها فرق مىكند: مثلًا يك الماس و برليان مانند كوه نور و درياى نور، همه اينها بالاخره ارزشى دارند؛ هرقدر هم كه ارزش آنها بالا باشد نهايتاً به قيمت آنها مىتوان رسيد. هرچه داشته باشى قابل اين است كه بفروشى و در مقابل آن بهايش را دريافت كنى ولى يك چيز دارى كه اگر آن را بفروشى، بهايى در همه جهان براى آن پيدا نمىشود و آن خودت هستى، يعنى همان نفس
و جان و روحت؛ اگر روحت را بفروشى و تمام دنيا و مافيها را به تو بدهند، برابرى نمىكند:
فَانَّكَ لَنْ تَعْتاضَ بِما تَبْذُلُ مِنْ نَفْسِكَ عِوَضاً..
فرزند بزرگوارش امام صادق عليه السلام مىفرمايد:
اثامِنُ بِالنَّفْسِ النَّفيسَةِ رَبَّها
| |
وَ لَيْسَ لَها فِى الْخَلْقِ كُلِّهِمْ ثَمَنٌ
|
فقط يك چيز است كه مىشود با جان و نفس و خود من برابرى كند و آن خداست. جان را مىتوان به خدا فروخت و خدا را گرفت ولى در همه مخلوقات عالم، مُلك و ملكوت و دنيا و آخرت، بهايى براى نفس
پيدا نمىشود.
على عليه السلام در همان نامه مىفرمايد:
وَ لا تَكُنْ عَبْدَ غَيْرِكَ وَ قَدْ جَعَلَكَ اللَّهُ حُرّاً..
پسرم! هرگز بنده ديگرى مباش زيرا خدا تو را آزاد آفريده است.
يك تعبير ديگر از نهج البلاغه براى شما نقل كنم و به عرايضم خاتمه دهم.
على عليه السلام عبادتها را ارزشيابى مىكند و اين تعبير در احاديث زيادى آمده است، مىفرمايد: مردمى كه خدا را عبادت مىكنند سه دسته هستند: بعضى خدا را از ترس عبادت مىكنند؛ چون شنيدهاند جهنم و عذابى هست، خدا را عبادت مىكنند كه خدا آنها را معذب نكند، فَتِلْكَ عِبادَةُ الْعَبيدِ اين عبادت، عبادت برده صفتان است،
يعنى حالت اينها حالت بردههايى است كه از ترس اربابشان كار مىكنند. اين ارزشى ندارد.
بعضى ديگر خدا را به طمع بهشت عبادت مىكنند
چون شنيدهاند كه هركس امر خدا را اطاعت كند، خدا بهشتى دارد كه جَنّاتٍ تَجْرى مِنْ تَحْتِهَا الْانْهارُ
و در آن حورالعين كَأمْثالِ اللُّؤْلُؤِ الْمَكْنونِ
و لَحْمِ طَيْرٍ مِمّا يَشْتَهونَ
وجود دارد؛ وقتى به ياد گوشت مرغ و به ياد لؤلؤ و زمرد و حورالعين آنجا مىافتد شروع به عبادت مىكند، براى اينكه از آنها چيزى نصيبش شود، فَتِلْكَ عِبادَةُ التُّجّارِ اين، عبادت تاجرپيشگان است. يك بازرگان هميشه از سرمايهاش خرج مىكند
براى اينكه سود بيشترى ببرد. اينجا هم اين شخص عبادت و كار مىكند براى اينكه مزد گزافى بگيرد.
ولى گروهى ديگر خدا را شكراً و سپاسگزارانه عبادت مىكنند؛ در عبادت نه چشم به بهشت دارند و نه ترس از جهنم، فقط و فقط خدا را مىبينند. يكى از ارزشهاى انسانى انسان از آن جهت كه انسان است سپاسگزارى است. وجدان حكم مىكند كه اين خدا را بايد سپاس گفت؛ اگر بهشتى وجود
نداشته باشد و جهنمى هم در كار نباشد، من او را عبادت مىكنم چون بايد او را سپاس بگويم.
مگر پيغمبر آنقدر عبادت نمىكرد كه پاى مباركش ورم كرده بود؟ عايشه گفت:
يا رسول اللَّه! شما كه لِيَغْفِرَ لَكَ اللَّهُ ما تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِكَ وَ ما تَأَخَّرَ
هستى، چرا اينقدر عبادت مىكنى؟ فرمود: مگر هر كسى كه خدا را عبادت مىكند، براى فرار
از جهنم و يا براى بهشت است: الا اكونُ عَبْداً شَكوراً ؟ آيا من نبايد يك بنده سپاسگزار باشم؟.
پس عبادت طايفه اول، عبادت بردگان بود و دومى عبادت بازرگانان. سومى عبادت آزادگان است: فَتِلْكَ عِبادَةُ الْاحْرارِ . انسان حُرّ و آزاده در منطق على عليه السلام حتى به
بهشت و جهنم بستگى ندارد، از بهشت و جهنم هم آزاد است، فقط به خداى خودش بستگى دارد و بس.
گو اينكه قصد داشتم يك جلسه را به جمع آورى آنچه كه تا به حال گفتيم
اختصاص دهم و همه مطالب را جمع كنم و انسان نمونه اسلام را يكجا نشان دهم ولى در ضمن همه اين مكتبها كه شرح دادم،
نظر اسلام را بيان كردم. معلوم شد كه اسلام اولًا تك ارزشى نيست،
چشمى دارد كه همه جا را مىبيند؛ آنجا را كه فلاسفه ديدهاند اسلام بيش از فلاسفه ديده است، آنجا را كه عرفا ديدهاند اسلام بهتر ديده است، آنجا را كه مكتب محبت مىبيند اسلام بيشتر ديده،
آنجا را كه مكتب قدرت ديده است اسلام بهتر ديده و آنجا را كه مكتب اجتماعى ديده اسلام بهتر ديده و آنجا را كه مكتب آزادى ديده اسلام بهتر ديده است و در عين حال نقاط ضعف هيچ يك از اينها را ندارد. منطق بسيار مشخص و روشن به ما
نشان مىدهد كه اسلام مكتب [الهى ]است. اينهاست كه به ما ثابت مىكند اسلام از طرف خداست.
مگر نه اين است كه اين مكتبهايى كه گفتيم، همه را نوابغ درجه اول دنيا ارائه كردهاند؟
ولى مىبينيم همگى در مقابل مكتب اسلام رنگ مىبازند. پيغمبر هرچه نابغه بود- تازه نابغهاى كه به مكتب نرفت و خط ننوشت- محال و ممتنع بود كه يك مغز، خودش بتواند اين گونه حرف بزند. معلوم است كه
از مافوق قدرت انسانها الهام گرفته است و سخنش واقعاً از ناحيه خداست. اين مكتب بر تمام مكتبهاى ديگر مىچربد. با مقايسه اسلام با مكتبهاى ديگر است كه ارزش اين مكتب آنچنان كه بايد و شايد روشن مىشود.
و لا حول و لا قوّة الّا باللَّه العلىّ العظيم.