عرفان اسلامي جلد اول

استاد حسين انصاريان

- ۱۴ -


آري بندگيهاي ما هر چند زياد باشد ، باز معلول لطف و توفيق و عنايت اوست، و بندگي  ما کجا و عظمت و بزرگي و جلال وا کجا؟!

بيائيد همه ما هم چون پيامبر بزرگ فرياد بزنيم: ما عَبَد ناکَ حَقٌ عِبادَتِکَ و چون علي بن ابيطالب  ناله جانسوز بر آريم که آه مِن قِلٌهِ الزٌاد رَبُعدِ السٌفَرِ.

6 ـ خوف از کوچکي خود، در برابر عظمت بي نهايت در بي نهايت حضرت حق.

انسان از نظر جسم و روح و عقل موجودي است محدود، و براي موجود محدود ادعاي عظمت و بزرگي زيبنده نيست، آنان که ادعاي بزرگي دارند علتش خود فراموشي است، عزت و بزرگي براي انسان تنها در صورت اتصال به مقام حق که همان اتصال به فرامين الهي.

به خصوص تقواست قابل تحصيل است، و اين بزرگي و عظمت ذاتي انسان نيست، بلکه مقامي است که بايد اقدام برداشتن در طريق الهي کسب کند، وبدون اين اتصال و پيوند، انسان همچون ذره اي از ذرات مادي زمين است، زميني که موجوديتش در برابر منظومه شمسي و قابل نظر نيست، منظومه اي که در برابر کهکشان شيري رنگ فضا قابل ذکر نيست ، کهکشاني که در برابر آسمان اول و يا ساير کهکشانها و سحابي ها بيش از ذره اي به حساب نمي آيد، آسمان اولي که در برابر سماء دوم از ارزن گم شده اي در فضاي با عظمت جهان کوچک تر است و هفت آسماني که در برابر عرش الهي چيزي نيست.

شنيد ستم که هر کوکب جهاني است  ***   جداگانه زمين و آسماني است
زمين در جنب اين افلاک  مين  ***   چو خشخاشي است اندر قعر دريا
تو خود بنگر کزين خشخاش چندي  ***   سزد تا بر غرور خود بخندي

انسان با اين موجوديت نا چيز خود که بدون ارتباط به حق مشتي استخوان پوسيده، و گوشت و پوستي بي قدر است، چه جاي آن دارد که خود را بزرگ بنامد؟ انسان واقع بين با توجه به کوچکي خود و عظمت حق چنان دچار وحشت و ترس ميگردد که براي علاج اين ترس و چاره و راهي جز آويختن به دامن اوبراي جبران کوچکيش نمي بيند. آري، به قول حضرت حسين در مناجات روز عرفه : بي نياز خداوندا، من خود را از تو دارم، من خود را ايجاد نکرده ام، مشرف به جهان هستي و هم نيستم به اجبار آمده ام و به اجبار هم خواهم رفت، نيروهاي محدودم اجازه فعاليت نامحدود نمي دهد، روشنايي هستي ام در مقابل گرد با مخوف زوال و فنا آن مقدار مي تواند مقاومت نشان بدهد که چرا غ ضعيفي در مقابل توفان بنيان کن و وحشتناک  صحرايي.

بياييد آياتى كه در قرآن مجيد ، صفات بى نهايت در بى نهايت حق را از قبيل اراده ، علم ، قدرت ، احاطه ، امر و خلق و ... را بيان مى كند به دقّت مطالعه كنيد ، بياييد به خانه با عظمت آفرينش كه نمونه ى بسيار كوچك و ناچيزى از پرتو عظمت اوست بنگريد ، بياييد كوچكى بى نهايت در بى نهايت خود را توجه كنيد تا ببينيد چگونه دچار خشيّت شده و براى جبران اين كوچكى وحشت زا ، چگونه به حركت مى آييد تا با ارتباط با او خود را از اين خوف رهانيده و از كوچكى به بزرگى رسانده و از خوف به امنيّت نايل آييد .

البتّه اين خوف يا به تعبير لطيف تر اين خشيت تنها از طريق آگاهى به جلال و جمال و بزرگى كبريا و اطلاع بر عظمت نامحدود حق حاصل مى گردد .

شما به تاريخ زندگى انبيا و اوليا و بندگان خاص الهى بنگريد ، آن عزيزانى كه در همه عمر حتى لحظه اى فكر گناه بر آنان نگذشت ، چگونه در برابر مقام خداى متعال به گريه و استغاثه برمى خاستند و با آن همه اخلاص و عمل خود را چيزى نمى شمردند .

مى گويند آدم پس از هبوط به زمين و خروج از بهشت بسيار گريست و نوح همان گونه كه از نام مقدّسش پيداست گريه هايى شديد و بس طولانى داشت . ابراهيم عرضه مى داشت در مغفرت پروردگار طمع دارم ، آن چنان كه ميل دارم در قيامت از من بگذرد . فكر كنيد ابراهيم با آن مقامى كه خداوند در قرآن برايش بيان كرده ، در برابر خدا چه مى گفت ; تا به وسيله امين وحى به حضرت او خطاب رسيد آيا ديده اى دوست دوستش را دچار رنج و عذاب كند ؟ به جبرئيل گفت : نه ولى هرگاه خطايم را ياد مى كنم دوستى را از ياد مى برم ، در حالى كه قرآن بر عصمت و باكى همه ى انبيا ، تصريح كرده است . اين خطايى كه در كلام ابراهيم آمده چيست ؟ همان احساس بى نهايت كوچك بودن در برابر الله است .

به دعاهاى وارده از پيامبر و ائمه معصومين (عليهم السلام) ، به خصوص دعاى كميل ، مناجات شعبانيه ، مناجات خمس عشر ، دعاى عرفه ، دعاى ابو حمزه ى ثمالى كه انشاء حضرت سجاد است ، بنگريد تا ببينيد با آگاهى به عظمت حق و توجه به خداى بزرگ و كوچكى خويش ، انسان چگونه دچار خشيت و خوف مى شود و براى جبران كوچكى خود چگونه به بندگى با اخلاص و حركت معنوى به سوى مقام قرب اقدام مى كند ؟

فرق خوف و خشيت در اينجا مناسب است فرق خوف و خشيت را از زبان استاد البشر حضرت « خواجه نصير الدين طوسى » ذكر كنيم ، تا معلوم شود عاشقان خدا براى چه دچار خشيت و ريزش اشك چشم چون ابر بهارى بودند .

محقّق طوسى مى فرمايد : « خوف و خشيت گرچه در لغت يك معنى دارند ولى از نظر صاحبدلان ميان آنها جدايى است ; زيرا خوف نگرانى دل است از انتظار بد و كيفرى كه به سبب احتمال ارتكاب خلاف و ترك طاعت باشد و براى بيشتر مردم حاصل است ، اگر چه مراتب بسيارى دارد و مرتبه ى عالى آن براى اندكى از مردم باشد . امّا خشيت حالتى است در نفس كه از درك بزرگوارى ، هيبت ، خوف محجوبيت و حرمان از لطف و نظر او در دل پيدا مى شود . و اين حالت به دست نمى آيد ; مگر براى كسى كه بر جلال كبريا آگاه شود و لذّت قرب را بچشد .

بنابراين گريه و تضرّع ، ندبه و ناله و خشيت و خوف عاشقان حق ، به خاطر آگاهى آنان از عظمت او بوده و اين خشيت و زارى و اعمال پر مشقت عبادى براى اين است كه نيازمندى و فقر و درويشى خود را با رسيدن به قرب او جبران كنند .

مرحوم « ملا احمد نراقى » آن عاشق وارسته ، در كتاب « طاقديس » در باب گريه هاى اعجاب انگيز حضرت شعيب (عليه السلام) چنين مى گويد .

گريه كرد از بس شعيب تاجدار    ***    روزهاى روشن و شبهاى تار
هر دو چشمش كور و نابينا نشست  ***  باز دادش چشم سلطان الست
آن كه او را ديده از آغاز داد  ***  كور چون شد باز چشمش باز داد

داد چشمش هين به عبرت كن نظر  ***  باز بايد ديده عبرت نگر
باز گاه و بيگه و شام و سحر  ***  اين قدر بگريست كافتاد از نظر
كور شد باز آن دو چشم پاك بين  ***  باز دادش چشم آن چشم آفرين
بار سيم گريه هاى زار زار  ***  كرد اندر شهر و دشت و كوهسار
روز و شب بگريست تا بار دگر  ***  كور شد نورش نماند اندر بصر
كور گشت و گريه او كم نشد  ***  ساعتى بى سوز و بى ماتم نشد
شامها در گريه هاى هاى هاى  ***  روزها در ناله هاى واى واى
اين قدر بگريست تا طير و وحوش  ***  آمدند از گريه اش اندر خروش
تا شبى او را ندايى شد زغيب  ***  تا به كى مى گريى آخر اى شعيب
گريه تو خلق را گريان كند  ***  سوز جان مر جسم را سوزان كند
تو چو جانى و رعيت جسم تو  ***  تو چو معنى اين خلايق اسم تو
معنى خوش لفظ را هم خوش كند  ***  ذات دلكش اسم را دلكش كند
چون كسى محبوب باشد اى پسر  ***  اسم او هر جاى باشد نغز تر
هركسى از بهر يك چيزى گريست  ***  اى شعيب اين گريه هايت بهر چيست
گر زبيم دوزخ است و آن جحيم  ***  ما در دوزخ به تو بربسته ايم
آتش دوزخ بود بر تو حرام  ***  هم چو آن جنّت به كفّار لئام
ور بود اين گريه ات بهر بهشت  ***  شوق وصل حوريان خوش سرشت
ما بهشت از بهر تو آماده ايم  ***  حوريان را زيب و زينت داده ايم
حوريان از بهر تو در روز و شب  ***  چشم بر راهند و دلها در طرب
ساحت جنّت به رايت روفته  ***  زلف خود از فرقتت آشوفته
قصرها بهر تو زينت داده ايم  ***  تخت ها در قصرها بنهاده ايم
خوانها بر فرشها آورده ايم  ***  فرشها بر تختها گسترده ايم
اين بهشت اين حور اين تو اى شعيب  ***  هر زمان خواهى برو بى منع و ريب
چون شعيب از عالم غيب اين شنيد  ***  از دل پر درد آهى بركشيد
كاى خدا آرام جان مستهام  ***  من كه و دوزخ چه و جنّت كدام
دل كجا تا فكر اين و آن كنم  ***  يا از آن غمگين به آن شادان دلم
چيست دوزخ تا از آن ترسان شوم  ***  تا زبيم تفّ آن گريان شوم
من خود اندر آتش استم ساله  ***  اندر آتش كرده ام نشو و نما
آتشى كز آن سقر ماندست مات  ***  هفت دوزخ پيش آن آب فرات
آتشى كز آن سعير آمد به تاب  ***  دوزخ از توفان و حرش يك حباب
آتشى كز آن جهنم در حذر  ***  آتش عالم زسوزش يك شرر
آتش هجران و نيران فراق  ***  سوز مهجورى و نار اشتياق
آتش حرمان زبزم دلفريب  ***  آتش مهجورى از وصل حبيب
من كه عمرى شد در اين آتش خوشم  ***  كى زدوزخ روى درهم مى كشم

اينان با توجه به عظمت الهى ، هر چيزى را كوچك مى ديدند و حقير و ناچيز مى دانستند ، چنانچه امير مؤمنان (عليه السلام) در خطبه « متقين » در اوصاف آن عاشقان مى گويد : عَظُمَ الخالِقُ في أَنْفُسِهِمْ فَصَغُرَ ما دُونَ في أَعْيُنِهِمْ ، خدا را در وجود خود بزرگ مى ديدند و غير حضرتش براى آنان كوچك بود . به همين خاطر دل به هيچ چيز نمى بستند و از آمدن نعمت هاى دنيا و رفتن آن خوشحال و اندوهگين نمى شدند ، هر مصيبتى براى آنان ، جز مصيبت فراق او ، آسان بود . به خاطر دنيا با كسى نزاع نداشتند . گذشت آنان از مال دنيا بسيار بود . گرفتار هيچ يك از زشتى هاى اخلاقى نبودند ; زيرا منبع رذائل اخلاقى آلوده بودن انسان به دنياست و چون آنان دنيا را ناچيز مى دانستند آلوده نبودند .

عشقى به جز عشق نداشتند . قبله اى غير كوى او نمى شناختند . امر و نهى غير او را اطاعت نمى كردند . از هيچ چيز جز مقام او هراس نداشتند . به هيچ وجه گرد گناه نمى گشتند و فكر گناه هم نمى كردند . پاكترين انديشه و عمل از آنان بود . وجودشان براى جهان و جهانيان با بركت بود و جز خير و كرامت از آن بزرگواران توقع نمى رفت . در عين اين كه آراسته به تمام خوبى ها و دور از همه زشتى ها بودند ، خود را نيازمندترين نيازمندان و كم عمل ترين عاملان و مهجورترين مهجوران به حساب مى آوردند . به اين خاطر در اجراى دستورهاى حق و گريه از خشيت الهى و توبه در پيشگاه او از فقر و قصور در عمل از همه عالم مقدّم تر بودند .

اينك به شمّه اى از احوال و زبان حال ايشان توجّه كنيد :

على (عليه السلام) با آن همه عظمت و جلال كه از طريق بندگى حق كسب كرده بود ، در دعاى كميل مى فرمايد :

وَأَنَا عَبْدُكَ الضَّعيفُ الذَّليلُ الحَقيرُ المِسْكينُ المُسْتَكين !!

حضرت سجّاد در صحيفه مى فرمايد :

وَأَنَا أفْقَرُ الفُقَراءِ إلَيْكَ !!

و حضرت حسين (عليه السلام) در دعاى عرفه مى فرمايد :

إِلهي كُلَّمَا أَحْرَسَني لُؤْمي أَنْطَقَني كَرَمُكَ ،

« يعنى پروردگارا تبهكاريها و ديو صفتى هايم گاهى آن چنان به رخم خيره مى شوند و مرا رو در روى ناشايست خود آن چنان قرار مى دهند كه ياراى سخنگويى از من سلب مى گردد » .

با كه سخن بگويم ؟ با خود ، زشت سيرتى آن چنان قيافه ام را هولناك نموده است كه نمى خواهم با قيافه خود روبرو شوم ، خداوندا با تو سخن بگويم ، هرگونه راه پيوستگى را به روى خود بسته مى بينم ، معاصى و گناهانم زبانم را بسته و لالم نموده است ، با ديگران سخن بگويم ، لابد زشت سيرتى نهانى خود را مخفى ساخته ، از نيكى ها و زيباييهاى خود سخن خواهد گفت ، در اين موقع است كه قيافه هولناكم كثيف تر و زشت تر خواهد شد ; زيرا به آن زشتى و پليدى خود ، دورويى و رياكارى را هم اضافه خواهم نمود .

با كه سخن بگويم ؟ با جهان طبيعت كه خاموش و بدون جنجال تسليم قوانين است ؟ آن موجودى كه خود را در مقابل قانون گذار ازل و ابد تسليم نموده است چه سنخيّتى با من متمرّد دارد كه حتّى در راه تمايلاتم به مبارزه ى با خود نيز حاضر شده ام ! اى خداى عزيز و مهربانم ، ديگر كسى نمانده است كه اين موجود گم گشته با او به گفتگو نشنيده چگونه در عين زشتى و پليدى راه فرارى را كه مى جويد پيدا كند ؟ فقط يك تكيه گاه باقى مانده است ، آن هم كرم وجود بى نهايت توست . چه قدر خوب بود كه به زبان آوردن الفاظ نيازى نداشتم ، تا مفاهيم آن الفاظ بيشتر شرمنده ام ننمايد .

آرى اين است نظر سالكان راه و توجه بيداران سير الى الله ، كه با همه ى آثار بندگى از حضرت حق ، خود را در برابر عظمت او چيزى حساب نمى كنند ، تا آثارى بر آنان بار شود و به خاطر اين آگاهى و شعور زياد است كه هرچه پيش مى روند و به مقام قرب آن جناب نزديك مى گردند ، به لا شيئى خود بيشتر رسيده و خشيت سنگين ترى سراپاى آنان را احاطه مى كند ، اينان به همين گونه سير خود را ادامه مى دهند ، تا وقتى كه به دروازه ى عالم پس از مرگ برسند ، آنگاه كه خطاب :

( أَلاَّ تَخَافُوا وَلاَ تَحْزَنُوا وَأَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِي كُنتُمْ تُوعَدُونَ ) و ( يَا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ * ارْجِعِي إِلَى رَبِّكِ رَاضِيَةً مَرْضِيَّةً ) .

به آنان برسد و سراسر خشيت آنان و ترس ايشان مبدّل به حالت امن گردد و با اتّصال به مقام حضرت دوست ، از احساسى كه از نقص همه جانبه ى خود مى كردند درآيند.

راستى اولياء الهى نسبت به خود چه نظرى دارند ؟ آرى انسان كه از بسيارى از موجودات برتر است ، هر مقدار به فقر و ندارى ، نياز و احتياج ولاشيئيّت خود بيشتر آگاه شود، عظمت و بزرگى ، جلال و جمال دوست در خانه ى دلش بيشتر تجلّى مى كند و هرچه تجلّى جمال معشوق در دل عاشق بيشتر شود و عاشق به بزرگى معشوق واقف و به ذلّت و حقارت خود در برابر او آگاه گردد ، خشيت بيشترى او را مى گيرد و با اين مركب روحى به حركت بيشترى ادامه داده و براى برطرف نمودن ذلّت و حقارت خود ، با نزديك كردن خويش به دوست ، فعاليّت چشم گيرترى مى كند .