فلسفه خلقت انسان

عبد الله نصری

- ۶ -


تفسير كلمه هدف

اينكه چرا انسان درباره هدف آفرينش سؤال مي كند به اين علت است كه آدمي هر كاري را كه انجام مي دهد از غرض و هدف عاري نيست . به عبارت ديگر هر يك از اعمال و رفتار انسان داراي هدف است . براي مثال انسان غذامي خورد تا سير شود؛ مي نوشد تا سيراب شود؛ مي خوابد تا تجديدقواي جسمي و روحي كند. كارمي كند تازندگي خود راتأمين كند. و...

به هريك از مثالهاي فوِق كه بنگريم هدف و غرضي را مشاهده مي كنيم ــ سيرى، رفع تشنگى، مصون ماندن از بيمارى، تجديد نيرو، تأمين زندگي و... اگر به اين اهداف بنگريم در مي يابيم كه هر يك از اينها ريشه در جلب نفع و دفع ضرر دارند. براي مثال سيري از يك طرف موجب افزايش نيروي مادي است (جلب نفع) و از سوي ديگر موجب جلوگيري از بيماري (دفع ضرر) يا تأمين زندگي از يك جهت براي ادامه بقا (جلب نفع) و از جهت ديگر براي دوري از فقر و بدبختي است . (دفع ضرر). بنابراين هريك ازاعمال و افعالي را كه انسان انجام مي دهد براي آن است تانيازهاي او را برطرف سازد. به عبارت ديگر براي جلب نفع و دفع ضرراست .

اصل دومي كه بايد در تفسير هدف دنبال كرد اين است كه هر فعل وحركت غايتداري از سه مرحله عبور مي كند.

.1 تصور و انديشه و اشتياِ پيرامون فعل و غايت

اين مرحله خود داراي مبادي چهارگانه زير است :

الف . تصور فعل و تصديق منفعت : يعني فاعل بايد در ابتداء فعلي را كه مي خواهد انجام بدهد تصور كند و به سود و زيان آن بينديشد.

ب . شوقِ، كه از تصديق سود انجام فعل حاصل مي شود. پس از آنكه فاعل به سود و زيان فعل خود انديشيد، در صورتي كه جهت منفعت و سوددهي آن را تصديق كرد، در او شوقي براي انجام فعل پيدا مي شود.

ج . عزم و اراده براي انجام فعل : فاعل پس از آنكه براي انجام فعل درخود شوقي پيدا كرد، تصميم به انجام فعل مي گيرد.

د. تحريك قواي محركه بدن براي انجام فعل : فاعل پس از تصميم به انجام فعل، قواي وجودي خود را براي تحقق بخشيدن به آن تحريك مي كند.

.2 تحقق فعل در عالم هستي

پس از آنكه مبادي چهارگانه فوِق انجام گرفت، فعل در عالم تحقق پيدامي كند.

.3 تحقق غايت

پس از آنكه فعل تحقق عيني پيدا كرد، غايت آن فعل كه مبدأ و انگيزه اساسي فعل بود تحقق پيدا مي كند.

اصل سومي را كه بايد به آن اشاره كرد اين است كه هر موضوعي را كه انسان هدفگيري كند، براي رسيدن به آن بايد مسيري را طي كند. مثلاً براي دانشمند شدن بايد:

.1 به دبستان و دبيرستان و دانشگاه رفت و يا از استاد درس گرفت .

.2 به كتابخانه ها و آزمايشگاهها براي تمرين و بهره برداري مراجعه كرد.

.3 به مطالعه و تحقيق پرداخت و موضوعات مورد مطالعه را جدي گرفت .

4 . قواي فكري را در موضوع مورد تحقيق متمركز كرد.

.5 موانع و اشكالاتي را كه پيش مي آيد، بر طرف كرد. و...

در هر يك از امور فوقِ بايد هم از وسايلي استفاده كرد و هم زماني راصرف كرد كه مجموع آنها را «مسيري براي رسيدن به هدف» نام نهاديم .حال بايد بررسي كرد كه آيا اصول فوق در مورد خدا نيز صدِ مي كند يا نه ؟صريحاً بايد گفت : نه ! زيرا اولاً خلقت موجودات و جهان آفرينش نه مي توانسته براي خدا جلب منفعت كند و نه ضرري را از او دور سازد. آياخداوند نيازي داشته تا با آفرينش موجودات آن نياز را بر طرف سازد و يااحتياج به كمالي داشته تا به وسيله آن، به آن كمال نايل آيد؟ مگر نه اين است كه در حكمت متعاليه اثبات شده كه آفريدگار جهان كمال مطلق است .پس وجودي كه كمال مطلق است و منشأ هر گونه كمالي چگونه ممكن است با آفرينش آنچه كه خود آفريده به كمال برسد؟

يا اَيُّهَاالن'ّاس اَنْتُم الفُقَراءُ الِي اللّه و اللّه هُوَالغَنِي الحَميدُ

اي مردم، همه شما نيازمند به خدا هستيد و تنها خداست كه غني وستوده است. [فاطر 5)]

و هُوَ تَبارَك و تَعالي ' القَوي العَزيزُ الّذي لا'حاجَه بِه اِلي شَي ءٍ مِمّا خَلَق وَخَلْقُه جَميعاً مُحتاجُون اِلَيه اِنَّما خَلَق الاشْياءَ مِن غَيرحاجَه وَ لا' بِسبَب اِخْترا'عاً و ابتداعاً

او بزرگ و با قدرت و عزيز است . خداوندي كه هيچ نيازي به آنچه خلق كرد ندارد و مخلوقاتش همه به او نيازمندند و او اشياء را نه ازروي نياز و نه از روي انگيزه و علتي آفريد.

لَم يَخْلُق اللّه العَرْش لِحاجَه بِه اِلَيْه لِاَنُّه غَنّي عَن الَعْرش و عَن جَميع ما خَلَق

خداوند عرش را به خاطر نيازي كه به آن داشت خلق نكرد، زيرا اوبي نياز از عرش و همه چيزهايي است كه خلق كرده است .

استغناي ذاتي خداوند بالاتر از آن است كه به خودش نفعي برساند تا چه رسد به اينكه آفرينش پديده ها و موجودات كه هستي شان از اوست بدونفعي برساند. و اينكه گاهي سؤال مي شود؛ «خداوند چه احتياجي داشت كه ما را خلق كرد» ذاتاً اشتباه است، زيرا همان گونه كه گفته شد اولاً مسئله احتياج و جلب نفع و دفع ضرر در مورد خداوند مطرح نيست تا ما بپرسيم چه نيازي داشت كه ما را آفريد. ثانياً اصل دوم كه هر فعل غايتداري بايد ازسه مرحله عبور كند در مورد خداوند چنين تصورمي شود.

.1 علم و اشتياِ الهي به تحقق يافتن جهان آفرينش

.2 پيدايش جهان آفرينش

.3 تحقق يافتن غايت جهان آفرينش

اگر مراد ما از علم و اشتياِ الهي به گونه اي باشد كه بر انسان صدِمي كند و ريشه در نقس و ضعف آدمي دارد به هيچ وجه در مورد خداوندمطرح نيست . اساساً تصور و انديشه و اشتياِ پيرامون فعل و غايت در موردخداوند صدِ نمي كند. آفرينش الهي به صورت ابداع و انشاء است . يعني خلقت ايجاد ابتدايي است و هيچ گونه سابقه اي براي آن متصور نيست . به بيان ديگر حق تعالي جهان را بدون سابقه ايجاد كرده است . اينكه انسان گمان مي كند كه خداوند براي خلق عالم هستي نياز به انديشيدن داشته است . يعني در ابتدا انديشيده و سپس به آفرينش عالم دست زده است، از اينجا ريشه مي گيرد كه انسانها خود را مورد قياس قرار داده و گمان مي كنند همان گونه كه آنها در ابتدا به انديشه پيرامون فعل پرداخته و پس از محاسبه نفع و زيان فعل مورد نظر آن را انجام مي دهند، خداوند نيز بايد در ابتدا به انديشه پرداخته و سپس به آفرينش جهان هستي اقدام كرده باشد، در حالي كه اين مسئله ناشي ازنقص انسانهاست . يعني تفكر و انديشه براي ايجاد يك چيز ازآنجا ريشه مي گيرد كه آن موجود هدفي را خارج از ذات خود در نظر گيردو براي رسيدن به آن هدف، به انديشه و تفكر بپردازد و ثانياً نظامي مافوق انسان وجود داشته باشد تا وي بر طبق آن نظام، كار خود را انجام دهد، درحالي كه در مورد حق تعالي نه غرض و غايتي زايد بر ذات وجود دارد تابراي رسيدن به آن و چگونگي انجام آن به انديشه و تدبير بپردازد ونه نظامي بر او حاكم است تا با ملاحظه آن نظام به انديشه و تفكر پرداخته، فعل خود را انجام دهد.

اِنَّما اَمْرُه اِذ'ا اَر'ادَ شَيئاً اَن يَقُول لَه كُن فَيَكُون

هرگاه خداوند اراده آفرينش چيزي را بنمايد، همين كه بگويد باش ايجاد مي شود. [يس]

اميرمومنان علي (ع) مي گويد:

اَنشَا الخَلْق اِنشْاءً وَ ابْتدأه اِبْتدِاءً بلا' رَوِيَّه اَجالَه وَ لا'تَجرِبَه استَفادَه وَ لا'حَرَكَه اَحْدَثَه وَ لا' هَمامَه نَفْس اضْطَرَب فيه.

مخلوِق را ايجاد نمود وبدون آنكه نيازي به انديشه و تفكر واستفاده از تجربه داشته باشد، آفرينش را آغاز نمود و بدون آنكه حركتي ايجاد كند و تصميم آميخته با اضطراب در او راه داشته باشد، جهان را ايجاد نمود.

اصل سوم نيز كه گفتيم براي رسيدن به يك هدف بايست مسيري راطي كرد، در مورد خداوند صادِ نيست ــ يعني نمي توان در مورد خدا اين گونه گفت كه در ابتداء هدفي را در نظر مي گيرد و بعد براي وصول به آن ازنقاطي عبور مي كند و سر انجام پس از مدت زماني به آن هدف مي رسد.همچنين هيچ مانعي نمي تواند بر سر راه او قرار گيرد كه نتواند چيزي را ايجادكند، زيرا موانع براي انسان وجود دارد، انساني كه قدرتش محدود است وبراي انجام هر كاري بايد از وسايل و تجهيزاتي استفاده كرد، نه آفريدگاري كه قدرتش بي پايان است و نامحدود.

علي (ع) در نهج البلاغه مي گويد:

فاعِل لا' بِمعَني الحرَكات وِ ا´لا'له بَصيرٌ اِذْلا' منَظُورَ اِلَيْه مِن خَلْقِه مُتَوحدٌ اِذْ لا'سَكن يَسْتَأنِس به وَ لا' يَسْتَوحِش لِفَقْدِه

فاعل است، اما نه به اين معنا كه حركات و ابزاري داشته باشد.بيناست حتي ' آن هنگام كه مخلوِق قابل رويتي وجود نداشت .تنهاست، زيرا كسي وجود نداشت تا با او انس بگيردواز فقدانش دچار ترس و ناراحتي شود.»

با درنظرگرفتن سه اصل فوق، به يك اصل اساسي تر نيز توجه مي كنيم . وآن اينكه تمامي اصول و قواعد و قوانيني كه بر جهان هستي حكمفرماست اعم از طبيعت و انسان، هيچ يك بر آفريدگار جهان صدِ نمي كند. مانندقانون عليت، قانون حركت، قانون حيات و مرگ .... به طور مثال بگوييم چون هر چيزي علتي دارد پس خدا نيز بايد علت داشته باشد. يا هر پديده اي فناپذير است، پس خدا نيز بايد داراي حيات و مرگ مشخصي باشد، يا درهريك از افعال از افعال آدمي غرض و هدفي موجود است، پس خدا نيزبايد در افعال خويش غرضي مانند انسان داشته باشد.

اينكه چرا اين قواين و اصول بر خداوند حكمفرما نيست به اين علت است كه او خود آفريننده اين قوانين است، زيرا پيش از آفرينش و باقطع نظراز آفرينندگي او، اصلاً هيچ يك از اصول و قوانين فوق وجود داشته است .

به عبارت ديگر، قوانيني نظير عليت، حركت يا اموري مانند زمان، مكان و... از جهان آفرينش انتزاع مي شوند كه خود ساخته شده خداست . بنابراين چگونه مي توان اين قوانين را كه قبل از پيدايش جهان اصلاً مطرح نبوده وآفريده شده آفريدگار جهان است بر او تعميم داد. به گفته مولوي :

تو رواداري روا باشد كه حق

خود شود معزول با حكم سبق

همچنين پاسخ اشكالاتي نظير اين سؤالات روشن مي شود: آيا زماني بوده كه خدا نبوده باشد؟ قبل از آفرينش جهان خدا چه مي كرده است ؟ زيرازمان كه امري است ذهني و از حركت انتزاع مي شود، ايجاد شده جهان آفرينش است و بيش از آن وجود نداشته تا سؤالاتي نظير اشكالات فوق پاسخ داشته باشد. به عبارت ديگر سؤالات فوق وسرچشمه آنها بازيگريهاي ذهن آدمي است .

با مطالعه دقيق مباحث فوق به نتايج زير مي رسيم :

.1 هر فعلي كه از انسان سر مي زند، داراي هدف است .

2 . هدف اعمال انسان يا كسب منفعت است و يا دفع ضرر.

.3 هر حركت اختياري كه ازانسان سرمي زند از سه مرحله عبور مي كند:

الف . تصور وانديشه و اشتياِ درباره غايت فعل

ب . خود حركت و فعل

ج . تحقق غايت

.4 براي رسيدن به يك هدف بايدمسيري را طي كرد تا به آن هدف رسيد.

.5 از آنجايي كه خداوند كمال مطلق است، آفرينش جهان هستي براي اين نبوده تا به او نفعي برسد يا ضرري از وي دور شود، بلكه انگيزه خلقت مربوط به جهان هستي است نه خداوند.

6 . درمورد خداوند نمي توان گفت كه او درابتدا هدفي را درنظرمي گيردو بعد براي رسيدن به آن، مسيري را طي مي سازد تا به هدف مزبوربرسد.

.7 همچنين مراحل سه گانه كه در هر فعل غايتداري وجود دارد، در موردخداوند صدِ نمي كند.

.8 قواعد و قوانين جهان آفرينش برخدا تعميم پيدانمي كند.

صفت حكمت در خدا

آيا فعل خدا مطابق با حكمت و مصلحت است يا نه ؟ آيا افعال خداوندحكيمانه است يا نه؟ براي بررسي اين مسئله بايد در ابتدا معناي حكمت ومصلحت را روشن كرد و سپس ديد كه آيا مي توان آن معنا را بر افعال الهي صادِ دانست يا نه ؟

ما انسانها، فعلي را حكيمانه مي دانيم كه مبتني بر غرض و غايت است . به بيان ديگر، اگر فعلي به بهترين صورت ممكن و براساس طرح و برنامه اي صحيح و منظم كه مشتمل بر چيزي باشد انجام گيرد، گوييم آن فعل حكيمانه است . بنابراين فعلي حكيمانه است كه متناسب با نظامي خاص وموازيني دقيق انجام پذيرد.

در اينجا اين مسئله مطرح است كه اين نظام چيست ؟ يعني نظامي كه بايدفعل ما مطابق با آن باشد كدام است و ما آن را از كجا به دست مي آوريم ؟بدون شك اين نظام، همان عالم هستي است . و هدف فعلي كه مطابق با آن انجام پذيرد حكيمانه خواهد بود و اگر بر خلاف آن باشد غير حكيمانه خواهد بود. بنابراين فعلي حكيمانه است كه مطابق با نظام حاكم بر جهان هستي تحقق پيدا كند.

حال اين سوال مطرح است كه آيا در مورد خداوند هم مي توان به چنين موضوعي قايل شد. يعني آيا مي توان براين مبنا فعل خداوند را حكيمانه دانست يا نه ؟

پاسخ اين است كه فعل خدا اين چنين نيست، چرا كه براي خداوند نظامي خارج از فعلش وجود ندارد تا او فعل خود را متناسب با آن انجام دهد. براي ما انسانها كه نظامي خارج از ما و فعل ما وجود دارد حكمت چنين معنايي راپيدا مي كند، اما در مورد خدا كه كل نظام هستي فعل اوست بايد گفت كه فعل او عين حكمت است نه مطابق با حكمت، چرا كه مفهوم حكمت را ما ازنظامي انتزاع مي كنيم كه آن نظام خود ساخته شده خدا و در واقع فعل خداست، پس صرفنظر از فعل خداو جدا از صنع او، حكمت معنا و مفهومي پيدا نمي كند تا ما بخواهيم افعال او را در انطباِق با آن، حكيمانه يا غيرحكيمانه بدانيم و اين هم كه گفته مي شود فعل خدا مشتمل بر مصلحت وحكمت است، به اين معنا نيست كه تابع حكمت و مصلحت باشد و امري خارج از ذات الهى، او را بر آن دارد كه فعل را انجام دهد، بلكه معناي آن همان است كه گفتيم، يعني فعل خدا عين حكمت است . به بيان ديگر فعل خدا تابع حكمت نيست، بلكه حكمت تابع فعل خداست .

لا' يُسْئَل عَمّ'ا يَفْعَل وَ هُم يَسئلوُن

از آنچه او مي كند باز خواست نمي شود،بلكه اين مردم اند كه بازخواست مي شوند. [انبياء 23]

اِن اللّه يَفْعَل ما يَشاءُ

خدا هر چه بخواهد مي كند. [جمعه]

الحَق مِن رَبِّك

حق از ناحيه پروردگار توست . [آل عمران]

دقت در همين آيه كه مي گويد «الحق من ربك» و نمي گويد «الحق مع ربك» يعني حق از ناحيه خداست و نمي گويد كه خق با خداست، نشانگراين معناست كه حق وباطل از نظامي اخذ مي شود كه آن نظام ساخته شده خداست و اگر نظامي خارج از فعل خدا وجود مي داشت تا خدا فعل خود رابا آن مطابقت دهد، در آن هنگام مي گفت «الحق مع ربك» ولي چون نظامي غير از نظام و صنع الهي وجود ندارد، پس حق كه امر مطابق با واقع است از ناحيه خداست . با اين بيان، معناي حكمت در حق تعالي غير از آن معنايي است كه در انسان هست . حكمت در مورد انسان به اين معناست كه انسان كاري را براي رسيدن به غايت وكسب كمال انجام دهد، اما حكمت درخدا به اين معناست كه موجودات را به كمالات وجوديشان برساند. به بيان ديگر حكمت در فعل اوست نه در ذات او.