غرر الحكم و درر الكلم جلد ۶

قاضى ناصح الدين ابو الفتح عبد الواحد بن محمد تميمى آمدى
ترجمه : سيد هاشم رسولى محلاتى

- ۱۷ -


10717 لا لذّة لصنيعة منَّان. نيست لذّتى از براى احسان بسيار منّت گذارنده.

10718 لا تذمّ أبدا عواقب الاحسان. مذمّت كرده نمى‏شود هرگز عاقبتهاى احسان.

10719 لا تملك عثرات اللّسان. مملوك نمى‏شود لغزشهاى زبان، يعنى مالك آنها نمى‏توان شد و كمست كه زبان لغزشى نكند و سخنى را كه نبايد گفت نگويد.

10720 لا عزّ الّا بالطّاعة. نيست عزّتى مگر بطاعت و فرمانبردارى حق تعالى.

10721 لا غنى الّا بالقناعة. نيست توانگريى مگر بقناعت، زيرا كه كسى كه قناعت نكند بهيچ مرتبه نمى‏ايستد و هميشه در طلب زيادتى و تعب و زحمت آن باشد و معنى توانگرى و بى نيازى در او نباشد.

10722 لا رأى لمن لا يطاع. نيست رايى از براى كسى كه اطاعت كرده نمى‏شود، يعنى هر پادشاه و حاكمى كه اطاعت او نكنند رأى و تدبيرى از براى او نباشد زيرا كه هر چند رأى و تدبير او صواب باشد هر گاه اطاعت او نكنند بعمل نمى‏تواند آورد و خلل در ملك و حكومت او بهم رسد و اين كلاميست كه آن حضرت صلوات اللّه و سلامه عليه در وصف خود و شكوه لشكر خود فرموده.

10723 لا دين لخدّاع. نيست دينى از براى بسيار فكر كننده.

10724 لا لؤم أشدّ من القسوة. نيست لئيميى و پست مرتبتيى سخت‏تر از قساوت و سخت دلى.

10725 لا فتنة أعظم من الشّهوة. نيست فتنه بزرگتر از شهوت، يعنى خواهش.

10726 لا رزيّة أعظم من دوام سقم الجسد. نيست مصيبتى بزرگتر از دائمى بودن بيمارى بدن.

10727 لا لذّة فى شهوة فانية. نيست لذّتى در شهوتى فانى شونده، يعنى در مشتهيات دنيوى كه فانى شوند.

10728 لا عيش أهنأ من العافية. نيست زندگانيى گواراتر از عافيت، يعنى عافيت از بيماريها و خوفها و فتنه‏ها.

10729 لا غائب أقدم من الموت. نيست غائبى وارد شونده‏تر از مرگ، زيرا كه ورود آن قطعى است بخلاف غايبهاى ديگر.

10730 لا خازن أفضل من الصّمت. نيست خازنى افزونتر از خاموشى، «خازن» بمعنى خزانه‏دار و جمع كننده مال و پنهان كننده سرّست، و خاموشى را «خازن» گفتن باعتبار اينست كه اسرار را در خزانه خاطر نگاه مى‏دارد يا پنهان كننده آنهاست، يا اين كه پنهان-  كننده بسيارى از عيبهاست، يا اين كه جمع كننده فضايل است، و «خازن» بمعنى زبان نيز آمده و بنا بر اين ممكنست مراد اين باشد كه: نيست زبانى، يعنى گويائى افزونتر از خاموشى.

10731 لا ينتصر المظلوم بلا ناصر. انتقام نمى‏كشد مظلوم بى‏يارى كننده، يعنى نمى‏توان كشيد و غرض بيان عذر خودست از انتقام نكشيدن از آنان كه ظلم حقّ او صلوات اللّه و سلامه عليه كردند.

10732 لا ينتصف البرّ من الفاجر. انتقام نمى‏كشد نيكوكار از فاسق، و اين باعتبار اينست كه فاسق بى‏باك مى‏باشد و هر گاه از او انتقام بكشند ديگر بدتر ميكند يا باعتبار اين كه نيكوكار مرتبه خود را برتر ميداند از اين كه معارضه با او كند.

10733 لا ينتصف عالم من جاهل. انتقام نمى‏كشد عالمى از جاهلى، اين نيز باعتبار يكى از آن دو وجه است كه در فقره سابق مذكور شد.

10734 لا يحلم عن السّفيه الّا العاقل. بردبارى نمى‏كند از سفيه مگر عاقل، «سفيه» بمعنى بى حلم يا كم حلم است يا نادان چنانكه مكرّر مذكور شد.

10735 لا ينتصف الكريم من اللّئيم. انتقام نمى‏كشد كريم از لئيم، يعنى گرامى بلند مرتبه از دنى پست مرتبه، و اين نيز باعتبار يكى از آن دو وجه است كه در فقره‏هاى سابق سابق مذكور شد.

10736 لا يعرف السّفيه حقّ الحليم. نمى‏شناسد سفيه حقّ حليم بردبار را، مراد اينست كه حليم بردبار را بر سفيه حقّيست كه بردبارى ميكند از او و انتقام نمى‏كشد از او، أمّا او حقّ او را نمى‏شناسد.

10737 لا مركب أجمح من اللّجاج. نيست مركبى سركش‏تر از لجاجت، يعنى زود او خود را در هلاكت مى اندازد.

10738 لا وزر أعظم من وزر غنىّ منع المحتاج. نيست گناهى بزرگتر از گناه توانگرى كه منع كند محتاج را، يعنى چيزى باو ندهد.

10739 لا ينبغي لمن عرف اللَّه أن يتعاظم. نيست سزاوار از براى كسى كه شناخته باشد خدا را اين كه بزرگ نمايد، يعنى بزرگى و عظمتى از براى خود قرار دهد كه بسبب آن در نظر مردم بزرگ نمايد، و ممكن است كه «يتعاظم» بمعنى «يتكبر» آمده باشد و معنى اين باشد كه: سزاوار نيست از براى او اين كه تكبّر كند نهايت در كتب لغت اين معنى بنظر نرسيد.

10740 لا يستطيع أن يتّقى اللَّه من خاصم. ندارد استطاعت و توانائى پرهيزگارى خدا كسى كه خصومت و جدال كند با مردم، زيرا كه چنين كسى نمى‏شود كه در بعضى حرامها نيفتد.

10741 لا خير فيمن يهجر أخاه من غير جرم. نيست خيرى در كسى كه ببرّد از برادر خود و ترك كند او را ببيگناهى.

10742 لا خير فى عقل لا يقارنه حلم. نيست خيرى در عقلى كه همراه نباشد با آن بردباريى.

10743 لا بقاء للأعمار مع تعاقب اللّيل و النّهار. نيست بقايى از براى عمرها با از پى يكديگر در آمدن شب و روز.

10744 لا شي‏ء أوجع من الاضطرار الى مسئلة الأغمار. نيست چيزى دردناكتر از مضطرّ شدن بسوى سؤال كردن از اغمار، يعنى آنانكه تجربه امور نكرده باشند و اين كنايه است از اين كه تازه بدولت رسيده باشند.

10745 لا تكمل المكارم الّا بالعفاف و الايثار. كامل نمى‏شود نيكو كاريها مگر بعفاف و ايثار، «عفاف» بمعنى بازايستادن از محرّمات است، و «ايثار» بمعنى برگزيدن ديگريست بر خود و دادن چيزى باو با وجود حاجت خود بآن چنانكه مكرّر مذكور شد.

10746 لا فخر فى المال الّا مع الجود. نيست فخرى در مال مگر با جود و بخشش.

10747 لا عيش أنكد من عيش الحسود و الحقود. نيست زندگانيى سخت‏تر از زندگانى حسود و كينه‏ور.

10748 لا يصبر للحقّ الّا من يعرف فضله. صبر نمى‏كند از براى حقّ مگر كسى كه بشناسد افزونى آن را از براى حقّ، يعنى از براى آخرت كه حقّ و ثابتست، يا از براى حق تعالى مگر كسى كه بشناسد افزونى آن را، يعنى افزونى مرتبه آن صبر را و غرض اشاره بسختى و دشوارى آن صبرست و اين كه تا كسى نداند فضل و ثواب آن را نمى‏كند آن را.

10749 لا يحرز الأجر الّا من أخلص عمله. جمع نمى‏كند اجر و ثواب را مگر كسى كه خالص گرداند عمل خود را، يعنى از براى خداى عزّ و جلّ.

10750 لا يحوز الشّكر الّا من بذل ماله. جمع نمى‏كند شكر را مگر كسى كه بذل كند مال خود را، غرض اينست كه اگر كسى خواهد كه مردم شكر او كنند بايد كه بذل كند مال خود را، زيرا كه آن بى اين نمى‏شود.

10751 لا يستحقّ اسم الكرم الّا من بدأ بنواله قبل سؤاله. سزاوار نمى‏گردد نام كرم را مگر كسى كه ابتدا كند عطاى خود را پيش از سؤال او، يعنى تا كسى ابتدا نكند بعطا پيش از اين كه سؤال و طلب كنند از او سزاوار اين نمى‏گردد كه او را «كريم» گويند كريم حقيقى آنست كه عطاى او پيش از سؤال باشد.

10752 لا ينعم بنعيم الآخرة الّا من صبر على بلاء الدّنيا. انعام كرده نمى‏شود بنعمت آخرت مگر كسى كه صبر كرده باشد بر بالاى دنيا.

10753 لا ايمان كالحياء و السّخاء. نيست ايمانى مانند شرم و سخاوت، يعنى مانند ايمانى كه با شرم و سخاوت باشد يا اين كه از آثار ايمان يا لوازم آن چيزى مثل آنها نيست.

10754 لا يسود من لا يحتمل إخوانه. بزرگ و مهتر نمى‏گردد كسى كه بر ندارد برادران خود را، يعنى متحمّل مؤنات ايشان نشود.

10755 لا يحمد الّا من بذل احسانه. ستوده نمى‏شود مگر كسى كه بذل كند احسان خود را.

10756 لا يحوز الغفران الّا من قابل الاساءة بالاحسان. فراهم نمى‏آورد آمرزش را مگر كسى كه در برابر بدى اندازد احسان را.

10757 لا يفوز بالنّجاة الّا من قام بشرائط الايمان. فيروزى نمى‏يابد برستگارى مگر كسى كه بر پاى دارد شرايط ايمان را.

10758 لا يحرز العلم الّا من يطيل درسه. فراهم نمى‏آورد علم را مگر كسى كه دراز كشاند درس خود را، يعنى مدّتى دراز درس بخواند و بگويد.

10759 لا يسلم على اللَّه من لا يملك نفسه. سالم نمى‏ماند بر خدا كسى كه مالك نشود نفس خود را، يعنى سالم نمى‏ماند از عذاب سلامتيى كه لازم باشد بر خدا و از راه استحقاق باشد نه مجرّد تفضل كسى كه مالك نباشد نفس خود را، يعنى آن را در فرمان خود ندارد مانند بنده.

10760 لا عدوّ أعدى على المرء من نفسه. نيست دشمنى ستم كننده‏تر بر مرد از نفس او.

10761 لا معروف أضيع من اصطناع الكفور. نيست احسانى ضايع‏تر از احسان كردن بكفران كننده.

10762 لا وزر أعظم من التّبجّح بالفجور. نيست گناهى عظيم‏تر از شاد شدن بفسق و بيرون رفتن از فرمان پروردگار خود.

10763 لا مرض أضنى من قلّة العقل. نيست بيماريى بهبودى ندارنده‏تر از كمى عقل، و ممكن است كه «أضنى» بمعنى سنگينى كننده‏تر باشد.

10764 لا سوأة أسوأ من البخل. نيست خوى بدى بدتر از بخيلى.

10765 لا عيش أهنأ من حسن الخلق. نيست زندگانيى بى تعب‏تر از نيكوئى خلق، يعنى از زندگانى صاحب آن.

10766 لا وحشة أوحش من سوء الخلق. نيست وحشتى صاحب وحشت‏تر  از بدى خوى، «وحشت» بمعنى رميدنست و مراد اينست كه نيست در آدمى چيزى كه سبب رميدن مردم شود از او زياده از رميدنى كه از بد خوئى ميكنند، و ممكن است كه «أوحش» بمعنى وحشت دهنده‏تر باشد بنا بر اين كه گاهى أفعل تفضيل از فعل مزيد نيز آمده.

10767 لا ايمان لمن لا أمانة له. نيست ايمانى از براى كسى كه نباشد امانتى از براى او.

10768 لا دين لمن لا عقل له. نيست دينى از براى كسى كه نباشد عقلى از براى او.

10769 لا عقل لمن لا أدب له. نيست عقلى از براى كسى كه نباشد ادبى از براى او.

10770 لا ثواب لمن لا عمل له. نيست ثوابى از براى كسى كه نباشد عملى از براى او، يعنى عمل خيرى.

10771 لا عمل لمن لا نيّة له. نيست عملى از براى كسى كه نباشد نيّتى از براى او، يعنى آن را بقصد اطاعت و فرمانبردارى حق تعالى نكرده باشد.

10772 لا نيّة لمن لا علم له. نيست نيّتى از براى كسى كه نباشد علمى از براى او، يعنى نيّت كاملى نباشد از براى او.

10773 لا علم لمن لا بصيرة له. نيست علمى از براى كسى كه نباشد بيناييى از براى او، يعنى بيناييى كه بآن حقّ را از باطل جدا كند و اگر نه علم او جهل باشد مانند علم علماى غير مذهب حقّ.

10774 لا بصيرة لمن لا فكر له. نيست بصيرتى از براى كسى كه نباشد فكرى از براى او.

10775 لا فكر لمن لا اعتبار له. نيست فكرى از براى كسى كه نباشد عبرت گرفتنى از براى او، يعنى از چيزها بچيزهاى ديگر پى نبرد.

10776 لا اعتبار لمن لا ازدجار له. نيست عبرت گرفتنى از براى كسى كه ازدجارى نباشد از براى او، «ازدجار» بمعنى قبول منع از چيزى و باز ايستادن از آنست و مراد اينست كه عبرت گرفتن آنست كه بر وفق آن عمل شود پس اگر كسى پى برد ببدى چيزى و استنباط آن بكند از چيزى و با وجود اين ممنوع نشود از آن و باز نايستد، آن عبرت نيست و بكار او نيايد.

10777 لا ازدجار لمن لا اقلاع له. نيست ازدجارى از براى كسى كه نباشد اقلاعى از براى او، «اقلاع»، بمعنى باز ايستادن از چيزيست و ظاهر اينست كه مراد در اينجا باز ايستادن بالكليّه است و دل كندن از آن و اين كه عزم اين داشته باشد كه هرگز ديگر مرتكب آن نگردد.

10778 لا مروّة لمن لا همّة له. نيست آدميّتى از براى كسى كه نباشد همّتى از براى او، يعنى نباشد عزمى از براى او، يعنى عزمهاى او ثابت نباشد و زود بر هم خورد.

10779 لا ظفر لمن لا صبر له. نيست فيروزيى از براى كسى كه نباشد صبرى از براى او.

10780 لا نجاة لمن لا ايمان له. نيست رستگاريى از براى كسى كه نباشد ايمانى از براى او.

10781 لا ايمان لمن لا يقين له. نيست ايمانى از براى كسى كه نباشد يقينى از براى او، يعنى ايمان او از روى يقين و جزم از روى دليل نباشد بلكه از راه تقليد باشد يا ظنّ و گمان، و ممكن است مراد بيقين مطلق جزم باشد و يقين مقابل ظنّ باشد.

10782 لا صيانة لمن لا ورع له. نيست صيانتى از براى كسى كه نباشد پرهيزگاريى از براى او، «صيانت» بمعنى نگهداريست و مراد در اينجا نگهدارى خودست از آفات أخروى بلكه دنيوى نيز.

10783 لا اصابة لمن لا أناة له. نيست بصواب درست رسيدنى از براى كسى كه نباشد أناتى از براى او، «أناة» بمعنى حلم و وقار و تأنّى كردن در كارها و تعجيل نكردن در آنهاست.

10784 لا علم لمن لا حلم له. نيست علمى از براى كسى كه نباشد حلمى از براى او.

10785 لا هداية لمن لا علم له. نيست هدايتى از براى كسى كه نباشد علمى از براى او، «هدايت» بمعنى راه نمودن بحقّ است يا رساندن بآن، و مراد اينست كه كسى را كه علمى نباشد هدايتى نشده، يا اين كه او هدايت ديگرى نمى‏تواند كرد.

10786 لا سيادة لمن لا سخاء له. نيست مهترى و بزرگيى از براى كسى كه نباشد سخاوتى از براى او.

10787 لا حميّة لمن لا أنفة له. نيست حميّتى از براى كسى كه نباشد أنفه از براى او، «حميّت» و «أنفه» هر دو چنانكه از كتب لغت ظاهر مى‏شود بمعنى ننگ داشتن از چيزى و عار دانستن آنست و ظاهر اينست كه مراد به «حميّت» در اينجا رعايت نام و ناموس و نگهدارى آنهاست و مراد اينست كه رعايت نام و ناموس و نگهدارى آنها نيست از براى كسى كه ننگ و عارى نداشته باشد از عيبها و نقصها.

10788 لا عهد لمن لا وفاء له. نيست عهدى از براى كسى كه نباشد وفائى از براى او، يعنى اعتمادى بر عهد و پيمان او نيست.

10789 لا أمانة لمن لا دين له. نيست امانتى از براى كسى كه نيست دينى از براى او، يعنى اعتمادى‏ بر امانت او نيست و باكى از خيانت ندارد.

10790 لا دين لمن لا تقيّة له. نيست دينى از براى كسى كه تقيّه از براى او نباشد، مراد به «تقيّه» پرهيزگارى و نگهداشتن خودست از محرّمات و معاصى، يا خصوص تقيّه از مخالفان و نگاهداشتن خود از ضرر ايشان بسلوك بر دين ايشان در حضور ايشان و پنهان-  داشتن ايمان خود از ايشان.

10791 لا يكون العمران  حيث يجوز السّلطان. نمى‏باشد آبادى در جائى كه مى‏گذرد پادشاه، و در بعضى نسخه‏ها «يجور» براء بى نقطه است كه مناسبترست و بنا بر اين ترجمه اينست كه: در جائى كه ظلم ميكند پادشاه.

10792 لا يدخل الجنّة خبّ  و لا منَّان. داخل نمى‏شود بهشت را بسيار مكر كننده و نه بسيار منّت گذارنده.

10793 لا يقوم عزّ الغضب بذلّ الاعتذار. برابرى نمى‏كند عزّت خشم بخوارى عذر گفتن، چون كسى كه خشمناك مى‏شود بر كسى و ايذاء و آزار او ميكند زياده از گناهى كه او كرده باشد گمان عزّتى از براى خود ميكند باعتبار غلبه و زيادتى بر او، ردّ اين گمان فرموده‏اند باين كه: اين عزّت برابرى نمى‏كند بخواريى كه آخر بايد كشيد در عذر خواستن از او بلكه آن زياده بر اينست و در اين اشاره است باين كه عذر خواستن از او از براى دفع گناه خود يا تخفيف آن ضرورست و هر گاه عذر بايد خواست آن عزّت برابرى نمى‏كند با اين خوارى.

10794 لا تفى لذّة المعصية بعقاب النَّار. وفا نمى‏كند لذّت معصيت بعقاب آتش.

10795 لا يتّقى الشّرّ فى فعله الّا من يتّقيه فى قوله. نمى‏پرهيزد از شرّ در كردار خود مگر كسى كه مى‏پرهيزد از آن در گفتار خود، مراد اينست كه بدى گفتار بدتر از بدى كردارست و كسى كه از آن اجتناب نكند يقين از اين هم اجتناب نخواهد كرد.

10796 لا يكرم المرء نفسه حتّى يهين ماله. گرامى نمى‏گرداند مرد نفس خود را تا اين كه خوار گرداند مال خود را، يعنى تا آنرا عزيز ندارد سهل نگردد بر او بذل و عطاى آن و صرف آن در موقعش.

10797 لا يتمّ حسن القول الّا بحسن العمل. تمام نمى‏شود نيكوئى گفتار مگر بنيكوئى كردار، مراد اينست كه اصل نيكوئى نيكوئى گفتارست نهايت اين كه آن تمام نمى‏شود مگر بنيكوئى كردار نيز، يا اين كه موعظه‏ها و نصيحت‏ها و امر بمعروف و نهى از منكر از كسى اثر نمى‏كند مگر با عمل او به آنها.

10798 لا ينفع قول بغير عمل. سود نمى‏دهد گفتارى بغير عملى، اين هم همان مضمون فقره سابقست بنا بر معنى دويم.

10799 لا يكمل صالح العمل الّا بصالح النّيّة. كامل نمى‏گردد شايسته عمل مگر بشايسته نيّت، يعنى مگر باين كه قصد و نيّت در آن شايسته باشد باين كه خالص باشد از براى خدا و آميخته بغرض ديگر نباشد.

10800 لا يقصّر المؤمن عن احتمال و لا يجزع لرّزيّة. كوتاهى نمى‏كند مؤمن از احتمالى، و جزع و بى صبرى نمى‏كند از براى مصيبتى، مراد به «احتمال» تحمّل و برداشتن بى ادبيهاى مردم و در گذشتن از آنهاست، يا تحمّل و بر خود گرفتن مؤنات و اخراجات ايشان بقدر مقدور.

10801 لا يعرف قدر ما بقى من عمره الّا نبىّ أو صدّيق. نمى‏شناسد قدر آنچه را باقيمانده از عمر او مگر پيغمبرى يا صدّيقى، مراد بشناختن قدر آن اينست كه آن را در باطل و عبث صرف نكند و آن را غنيمتى داند از براى صرف در طاعات و تحصيل خيرات و مبرّات، و مراد بصدّيق بكسر صاد و تشديد دال كسيست كه ملازم راستى باشد در گفتار و كردار و جدا نشود از آن.

10802 لا ينفع اجتهاد بغير توفيق. سود نمى‏دهد جدّ و جهد كردنى بى توفيقى، غرض اينست كه در رسيدن بهر مطلبى توفيق حق تعالى مى‏بايد و هر گاه آن نباشد هر چند كسى بذل جهد و طاقت خود كند در سعى در آن سودى نمى‏دهد، پس آدمى همواره بايد كه متوسّل بدرگاه او باشد و در هر باب سؤال توفيق از او نمايد.

10803 لا يغتبط بمودّة من لا دين له. شادمانى كرده نمى‏شود بدوستى كسى كه نباشد دينى از براى او، يعنى دوستى چنين كسى اعتبارى ندارد و نفعى ندارد پس بآن شادى نبايد كرد.

10804 لا يوثق بعهد من لا عقل له. اعتماد كرده نمى‏شود بعهد و پيمان كسى كه نباشد عقلى از براى او، يعنى عهد و پيمان او اعتبارى ندارد و بر آن اعتماد نبايد كرد.

10805 لا يقلّ عمل مع تقوى، و كيف يقلّ ما يتقبّل. كم نيست عملى با پرهيزگارى، و چگونه كم باشد آنچه قبول كرده مى‏شود.

10806 لا يكون الرجل مؤمنا حتّى لا يبالى بماذا سدّ فورة جوعه، و لا بأىّ ثوبيه ابتذل. نمى‏باشد مرد مؤمن تا اين كه پروا نكند كه بچه بسته شدّت گرسنگى خود را، و نه باين كه بكدام يك از دو جامه خود نگهدارى نكرده، يعنى مرد مؤمن كامل نمى‏باشد تا چنين نباشد كه پروا نكند كه شدّت گرسنگى خود را بچه سدّ كند يعنى بهر چه مقدور شود كه بآن سدّ كند راضى و شاكر باشد و در پى اين نباشد كه بطعامهاى لذيذ سدّ شود و از مقدور نبودن آنها غمگين نگردد، و همچنين پروا نداشته باشد از اين كه بكدام يك از دو جامه خود نگهدارى نكرده، يعنى از اين كه جامه تجمّلى كه نگهدارى آن كند از براى وقت تجمّل و جامه ديگرى كه نگهدارى آن نكند و در ساير اوقات بپوشد نداشته باشد، و هيچ يك از دو جامه او جامه تجمّل نباشد كه نگهدارى آن كند بلكه هر يك از آنها جامه خدمت باشد و نگهدارى آن نكند.

10807 لا يستخفّ بالعلم و أهله الّا أحمق جاهل. سبك نمى‏سازد علم و اهل آن را مگر احمق نادانى.

10808 لا يتكبّر الّا وضيع خامل. تكبّر نمى‏كند مگر پست مرتبه خاموشى، يعنى گمنامى.

10809 لا يحسن عبد الظّنّ باللَّه سبحانه الّا كان اللَّه سبحانه عند حسن ظنّه به. نيكو نمى‏گرداند هيچ بنده گمان را بخداى سبحانه مگر اين كه بوده باشد خداى سبحانه نزد نيكوئى گمان آن بنده باو، يعنى مگر اين كه حق تعالى بر وفق گمان او نيكو سلوك كند با او، چنانكه مكرّر مذكور شد.

و فرموده در وصف قرآن مجيد:

10810 لا تفنى عجائبه، و لا تنقضى غرائبه، و لا تنجلى الشّبهات الّا به. تمام نمى‏شود عجايب آن، و آخر نمى‏شود غرايب آن، و گشوده نمى‏شود شبهه‏ها مگر بآن، مراد به «عجايب و غرايب آن» علوم و معارف عجيبه غريبه است كه از آن استنباط مى‏تواند شد و آثار و خواصّ عظيم نيز كه بر تلاوت آن مترتّب مى‏شود.

10811 لا يكمل ايمان المؤمن حتّى يعدّ الرّخاء فتنة و البلاء نعمة. كامل نمى‏شود ايمان مؤمن تا اين كه بشمار وسعت عيش را فتنه، و بلا را نعمتى، مراد به «شمردن وسعت عيش را فتنه» اينست كه بر حذر باشد از آن كه مبادا آن فتنه باشد از براى او باين كه سبب تكبّر و سربلندى او گردد، يا اين كه شكر آن چنانكه بايد بجا نياورد.

10812 لا يرضى الحسود عمّن يحسده الّا بالموت أو بزوال النّعمة. راضى نمى‏شود رشك برنده از كسى كه رشك ببرد او را مگر بمرگ يا بزايل شدن نعمت، غرض اينست كه احسان با حسود نفعى ندارد، و او را راضى نمى‏كند و راضى نمى‏شود مگر بمرگ اين كس يا زايل شدن نعمت از او.

10813 لا يقيم أمر اللَّه سبحانه الّا من لا يصانع و لا يخادع و لا تغرّه المطامع. بر پاى نمى‏دارد فرمان خداى سبحانه را مگر كسى كه مصانعه نكند و مگر نكند و فريب ندهد او را طمعها، «مصانعه» بمعنى رشوه گرفتنست و بمعنى مدارا و مداهنه كردن، و هر يك در اينجا مناسب است.

10814 لا يكمل السّودد الّا بتحمّل الأثقال و إسداء الصّنائع. كامل نمى‏شود سرورى مگر بتحمّل گرانيها و احسان كردن احسانها، مراد به «تحمّل گرانيها» بر خود گرفتن مؤنات و اخراجات و ديون مردم است.

10815 لا يكمل الشّرف الّا بالسّخاء و التّواضع. كامل نمى‏شود شرف و بلندى مرتبه مگر بسخاوت و تواضع و فروتنى.

10816 لا يردع الجهول الّا حدّ الحسام. باز نمى‏دارد بسيار نادان را مگر حدّ شمشير، يعنى باز نمى‏دارد او را از بدى، و «حدّ شمشير» يعنى تندى آن يا دم آن.

10817 لا يقوّم السّفيه الّا مرّ الكلام. راست نمى‏گرداند سفيه را مگر سخن تلخ، مراد به «سفيه» نادانست يا سبك حلم يا بى‏حلم.

10818 لا يحيق المكر السّىّ‏ء الّا بأهله. فرود نمى‏آيد مكر بد مگر بأهل آن، يعنى ضرر و زيان آن نمى‏رسد مگر بصاحب آن، زيرا كه ضرر أخروى و دنيوى از براى او دارد و اگر ضررى بآن كسى كه آن مكر با او شده برساند آن در حقيقت ضرر نيست چه حق تعالى در آخرت‏ تلافى آن بر وجه أكمل ميكند بلكه در دنيا نيز و اين آيه كريمه است و مى‏بايد كه در كلام آن حضرت صلوات اللَّه و سلامه عليه با فقره بعد همراه بوده باشد كه بآن اعتبار از كلام آن حضرت نقل شده.

10819 لا يعاب الرّجل بأخذ حقّه و انّما يعاب بأخذ ما ليس له. عيب كرده نمى‏شود مرد بگرفتن حقّ خود، همانا عيب كرده مى‏شود بگرفتن چيزى كه نبوده باشد از براى او، يعنى عيب آنست كه مرد چيزى را كه حقّ او نيست بگيرد امّا گرفتن حقّ خود عيب نيست.

10820 لا تخلو الأرض من قائم اللَّه بحججه امّا ظاهرا مشهورا و امّا باطنا مغمورا لئلّا تبطل حجج اللَّه و بيّناته. خالى نمى‏گردد زمين از بر پاى دارنده از براى خدا حجّتهاى او را يا ظاهرى مشهور و يا باطنى پوشيده شده تا اين كه باطل نشود حجّتهاى خدا و بيّنات او، مراد اينست كه زمين هرگز خالى نمى‏شود از پيغمبر يا امامى كه بر پاى دارد از براى خدا حجّتهاى او را، يعنى تمام كند بر خلق حجّتهاى خدا را بر وجوب ايمان باو و اطاعت و فرمانبردارى او رد هر باب، «يا ظاهرى مشهور» يعنى آن بر پاى دارنده گاه ظاهر و مشهورست چنانكه در أكثر أزمان و أعصار بوده، و «يا پنهان و پوشيده شده» مانند اين زمان ما كه امام عليه السلام غائب است، و «تا اين كه باطل نشود» يعنى چنين بر پاى دارنده در هر عصر و زمان لازم است تا اين كه باطل نشود حجّتهاى خدا او شواهد او بر خلق، و مراد اينست كه بر حق تعالى لازم است در هر زمان نصب چنين بر پاى دارنده كه تواند كه حجّتهاى خدا و شواهد او را بر خلق تمام كند و هر كه را شبهه باشد دفع آن نمايد و ايشان را عذر و بهانه در عدم ايمان و اطاعت نماند و اگر گاهى آن بسبب خوف و ترس از ايشان ظاهر نتواند شد تقصير و گناه‏ ايشان باشد و آنچه از جانب خدا بايد بعمل آمده باشد تا اين كه حجّت خدا بر خلق تمام باشد بخلاف اين كه اگر در زمانى نصب آن نكند كه در آن وقت خلق را عذرى باشد كه عدم ايمان و اطاعت بسبب عدم دليل و حجّتى بود از براى ما و سبب شبهه چند بود كه كسى نبود كه دفع آنها نمايد و اگر چنين كسى نصب مى‏كردى هر آينه ما پيروى او مى‏كرديم پس حجّتهاى خدا و شواهد او بر ايشان تمام نمى‏شد و باطل مى‏شد پس حق تعالى در هر عصرى تعيين آن مى‏نمايد تا حجّتها و بيّنات او بر خلق باطل نشود و تمام باشد، و اگر او ظاهر نتواند شد آن حجّتى ديگر باشد بر خلق كه مانع شدند از ظهور حجّتى و لطفى، و اين كلام معجز نظام كه نسبت آن بآن حضرت صلوات اللَّه و سلامه عليه مشهورست اخباريست در آن وقت بوقوع غيبتى بعد از آن و اين نيز يكى از معجزات آن حضرتست صلوات اللَّه و سلامه عليه.

10821 لا يكون الصّديق صديقا حتّى يحفظ أخاه فى غيبته و نكبته و وفاته. نمى‏باشد دوست دوستى تا اين كه حفظ كند برادر خود را در غيبت او، و نكبت او، و وفات او.

10822 لا يدرك أحد ما يريد من الآخرة الّا بترك ما يشتهى من الدّنيا. در نمى‏يابد كسى آنچه را اراده ميكند از آخرت مگر بترك آنچه مى‏خواهد از دنيا.

10823 لا يأمن من مجالسو الأشرار غوائل البلاء. ايمن نمى‏باشند همنشينان بدان مصيبتهاى بلا را، يعنى از اين كه بسبب همنشينى بدان مصيبتهاى بلا بايشان نيز برسد.

10824 لا يحول الصّديق الصّدوق عن المودّة و إن جفى. بر نمى‏گردد دوست بسيار راستگو از دوستى و هر چند جفا كرده شود، يعنى ترك برّ و احسان او بشود.

10825 لا ينتقل الودود الوفىّ عن حفاظه و إن أقصى. بر نمى‏گردد دوست بسيار وفادار از حفاظ خود و هر چند دور كرده شود، مراد به «حفاظ» نگهبانى خودست و بازداشتن خود از بديها و آنچه منافى دوستى باشد.

10826 لا تنفع العدّة اذا ما انقضت المدّة. سود نمى‏دهد آماده شدن هر گاه بگذرد مدّت، مراد منع از تأخير آماده شدن و تهيّه گرفتن از براى آخرتست و اين كه تا مدّت آن نگذشته بايد تهيّه آن گرفت و اگر نه گاه باشد كه يك بار خبردار شود كه مرگ رسيده و تهيّه كه در آن وقت بگيرد سودى ندارد.

10827 لا تدوم على عدم الانصاف المودّة. پاينده نمى‏ماند بر عدم انصاف دوستى، مراد اينست كه با دوست بايد كه بانصاف سلوك كرد و اگر نه دوستى او پاينده نماند.

10828 لا ينفع الايمان بغير تقوى. سود نمى‏دهد ايمان بى‏پرهيزگاريى، اين فقره مباركه ظاهرست در اين كه پرهيزگارى جزو ايمان نيست چنانكه مذهب مشهور ميانه علماست و مراد سود ندادن كاملست كه بالكلّيّه مانع از دخول جهنّم شود هر چند فى الجمله سودى دهد كه مانع از خلود در آن شود.

10829 لا ينفع العمل الآخرة مع الرّغبة فى الدّنيا. سود نمى‏دهد عملى از براى آخرت با رغبت در دنيا، مراد سود كاملست يا عمل از براى آخرتى كه رغبت در دنيا در آن منظور باشد و آميخته باشد بغرض دنيوى نيز.

10830 لا يترك النَّاس شيئا من دنياهم لاصلاح آخرتهم الّا عوّضهم اللَّه سبحانه خيرا منه. ترك نمى‏كنند مردم چيزى را از دنياى ايشان از براى اصلاح آخرت خود مگر اين كه عوض دهد ايشان را خداى سبحانه بهتر از آن، يعنى در دنيا نيز عوض دهد ايشان را بهتر از آنچه ترك كرده باشند آن را از براى اصلاح آخرت خود.

10831 لا يترك النَّاس شيئا من دينهم لاصلاح دنياهم الّا فتح اللَّه عليهم ما هو أضرّ منه. ترك نمى‏كنند مردم چيزى را از دين ايشان از براى اصلاح دنياى خود مگر اين كه بگشايد خدا بر ايشان آنچه را آن ضرر رساننده‏تر باشد از آن، يعنى بدنياى ايشان نيز.

10832 لا ينبغي للعاقل أن يقيم على الخوف اذا وجد الى الأمن سبيلا. نيست سزاوار از براى عاقل اين كه بايستد بر خوف هر گاه بيابد بسوى أمنيّت راهى، ظاهر اين مراد مى‏تواند بود باين كه تحريص باشد كسى را كه در محلّى باشد كه خوفى در آن باشد بر اين كه نقل كند بسوى أمنيّت هر گاه راهى داشته باشد بسوى آن، و ممكن است كه مراد شامل اين هم باشد كه هر گاه با وجود اطاعت و فرمانبردارى حق تعالى ايمن باشد از عذاب او و بى آن خوف آن باشد هر چند احتمال عفو و بخشايش رود پس عاقل را سزاوار نيست كه اطاعت نكند و صبر كند بر خوف، و ممكن است كه مراد ترغيب در مطلق احتياط باشد كه باعث ايمنى مى‏گردد و با آن خوفى نباشد.

10833 لا يلفى المؤمن حسودا و لا حقودا و لا بخيلا. يافت نمى‏شود مؤمن حسود و نه كينه‏ور و نه بخيل، مراد مؤمن كاملست كه اين صفات در او نمى‏باشد.

10834 لا ينجع تدبير من لا يطاع. نفع نمى‏دهد تدبير كسى كه اطاعت كرده نمى‏شود، اين همان مضمون «لا رأى لمن لا يطاع» است كه قبل از اين در اين فصل مذكور و شرح شد.

10835 لا خير فى المناجاة الّا لرجلين عالم  ناطق  أو مستمع  واع. نيست خيرى در راز گفتن مگر از براى دو مرد عالمى گويا يا گوش اندازنده حفظ كننده، مراد اينست كه خيرى نيست در آهسته گفتن سخن سر گوشى با كسى و همچنين پنهان داشتن سخن از ديگران مگر با عالمى گويا كه مسئله از او پرسيده شود كه پنهان بايد داشت، يا با شنونده حفظ كننده كه چيزى تعليم او كنند كه مصلحت در اظهار آن نباشد.

10836 لا خير فى الصّمت عن الحكمة كما أنّه لا خير فى القول بالباطل. نيست خيرى در خاموشى از حكمت چنانكه نيست خيرى در گفتن بباطل، مراد بحكمت چنانكه مكرّر مذكور شد علم راست درست است.

10837 لا خير فى السّكوت عن الحقّ كما أنّه لا خير فى القول بالجهل. نيست خيرى در خاموش شدن از حق چنانكه نيست خيرى در گفتن بجهل، يعنى باطل مخالف واقع.

10838 لا يملك امساك الأرزاق و إدرارها الّا الرّزّاق. مالك نيست بند كردن روزيها را و روان كردن آنها را مگر رزّاق يعنى بسيار روزى دهنده كه حق تعالى باشد و غرض اينست كه از منع كسى از آن غمگين نبايد شد و بكسى اميد آن نبايد داشت.

10839 لا طاعة لمخلوق فى معصية الخالق. نيست فرمانبردارى از براى مخلوقى در نافرمانى خالق، يعنى فرمان هيچ مخلوقى در عصيان خالق نبايد برد.

10840 لا ورع أنفع  من تجنّب المحارم. نيست پرهيزگاريى سودمندتر از اجتناب حرامها، مراد اينست كه بهترين پرهيزگارى اجتناب از حرامهاست هر گاه كسى اجتناب كند از آنها هر چند ترك لذّات ديگر دنيا نكند بهتر از اينست كه ترك دنيا كند امّا از بعضى حرامها اجتناب نكند.

10841 لا عدل أفضل  من ردّ المظالم. نيست عدلى افزون مرتبه‏تر از برگردانيدن مظلمه‏ها، «مظلمه» حقّ كسى را گويند كه كسى بظلم برده باشد و مراد اينست كه هيچ عدلى بهتر از اين نيست كه مظلمه كه نزد كسى باشد پس دهد بصاحب آن، و همچنين اگر نزد ديگرى باشد برگرداند آنرا بصاحب آن.

10842 لا يجمع المال الّا الحرص، و الحريص شقىّ مذموم. فراهم نمى‏آورد مال را مگر حرص، و حريص بدبختيست مذمّت كرده شده.

10843 لا يبقى المال الّا البخل، و البخيل معاقب ملوم. باقى نمى‏گذارد مال را مگر بخيلى كردن، و بخيل عقاب كرده شده ملامت كرده شده است.

10844 لا تخلو النّفس من الأمل حتّى تدخل فى الأجل. خالى نمى‏شود نفس از امل تا اين كه داخل شود در أجل، مراد شكوه نفس است و اين كه تا هنگام مرگ قطع اميد نمى‏كند.

10845 لا يستغنى المرء الى حين مفارقة روحه جسده عن صالح العمل. بى‏نياز نمى‏گردد مرد تا هنگام جدا شدن روح او از بدن او از عمل صالح، يعنى تا آن هنگام محتاجست بآن و ترك آن نبايد بكند بهر حال كه باشد.

10846 لا يؤمن بالمعاد من لا يتحرّج  عن ظلم العباد. ايمان نمى‏آورد مرد بروز بازگشت كسى كه دلتنگ نمى‏شود از ستم كردن بندگان خدا.

10847 لا غنى باحد من الارتياد، و قدر بلاغه من الزّاد. نيست بى نيازى كسى را از طلب و از قدر كفاف خود از توشه، يعنى لازم است بر هر كس كه طلب روزى كند و قدر كفاف خود را از توشه جويا باشد، و اين منافات ندارد با اين كه حق تعالى ضامن روزى شده زيرا ممكن است كه آن مشروط بقدرى طلب باشد.

10848 لا يسعد امرء الّا بطاعة اللَّه سبحانه، و لا يشقى امرء الّا بمعصية اللَّه. نيكبخت نمى‏گردد هيچ مردى مگر بفرمانبردارى خداى سبحانه، و بدبخت نمى‏گردد هيچ مردى مگر بنافرمانى خدا.

10849 لا يكمل ايمان عبد حتّى يحبّ من أحبّه اللَّه سبحانه، و يبغض من أبغضه اللَّه سبحانه. كامل نمى‏گردد ايمان بنده تا اين كه دوست دارد كسى را كه دوست داشته او را خداى سبحانه، و دشمن دارد كسى را كه دشمن داشته او را خداى سبحانه، و در بعضى نسخه‏ها «للَّه» بى الف در هر دو موضع است و بنا بر اين ترجمه اينست كه: تا اين كه دوست دارد هر كه را دوست داشته او را از براى خداى سبحانه و دشمن دارد هر كه را دشمن داشته او را از براى خداى سبحانه يعنى هر دوستى و دشمنى او از براى رضاى خدا باشد و كمال اين معنى زياده از اوّل است و در بعض نسخه‏ها بجاى «من» در هر دو موضع «ما» ست و بنا بر اين در ترجمه بجاى هر كه «هر چه» بايد و كمال اين نيز زياده از آنست.

10850 لا يصدق ايمان عبد حتّى يكون بما فى يد اللَّه سبحانه أوثق منه بما فى يده. راست نمى‏شود ايمان هيچ بنده تا اين كه بوده باشد به آن چه در دست خداى سبحانه است اعتماد دارنده‏تر از او به آن چه در دست خودش باشد.

10851 لا يكون حازما من لا يجود بما فى يده، و لا يؤخّر عمل يومه الى غده. نمى‏باشد دور انديش كسى كه سخاوت نمى‏كند به آن چه در دست اوست، و پس نمى‏اندازد كار روز خود را بسوى فرداى خود، «دور انديش نبودن سخاوت-  نكننده» باعتبار اينست كه در سخاوت نفع دنيوى و اخروى اوست پس كسى كه ترك آن كند سود عاقبت خود را ملاحظه نكرده، و «پس انداختن كار امروز خود بسوى فردا» از براى شتاب نكردن در آنست و تأمّل كردن در عاقبت آن كه متضمّن زيان و ضررى باشد، پس كسى كه ترك كند آن را دورانديش نباشد.