غرر الحكم و درر الكلم جلد ۶

قاضى ناصح الدين ابو الفتح عبد الواحد بن محمد تميمى آمدى
ترجمه : سيد هاشم رسولى محلاتى

- ۱۸ -


10852 لا تدوم حيرة الدّنيا، و لا يبقى سرورها، و لا تؤمن فجعتها. پاينده نمى‏ماند حيرانى دنيا، و باقى نمى‏ماند شادمانى آن، و ايمنى نيست از مصيبتها آن، مراد اينست كه از حيرانى كه در دنيا رو دهد اندوهگين نبايد شد و ايمن نماند، و همچنين مغرور بشادى آن نبايد شد، باقى نمى‏ماند و ايمن از مصائب آن نبايد بود و همواره حذر از آن بايد كرد بدعا و امثال آن پوشيده نماند كه «حيرة» در نسخه‏هاى كتاب بياء دو نقطه ضبط شده است  و معنى آن همانست كه شرح شد و گمان مى‏رود كه صحيح «حبره» باشد بباء يك نقطه و ناسخين بغلط آنرا بياء دو نقطه نوشته باشند و بنا بر اين معنى اين خواهد بود كه: پاينده نمى‏ماند شادى دنيا، زيرا «حبره»  بفتح حاء و سكون باء يك نقطه و فتح راء و بهاء در آخر بمعنى شاديست. و بنا بر اين جمله «و لا يبقى سرورها» عطف تفسير يا جمله مؤكّده خواهد بود و مقابل و قرينه آنها جمله «و لا تؤمن فجعتها».

10853 لا يسعد أحد الّا باقامة حدود اللَّه، و لا يشقى أحد الّا باضاعتها. نيكبخت نمى‏گردد هيچ كس مگر بپاى دانستن حدود  خدا، و بدبخت نمى‏گردد هيچ كس مگر بضايع كردن آنها، ظاهر اينست كه مراد به «حدود خدا» همه احكام اوست كه به آنها جدا كرده چيزها و كارها را از يكديگر و امتياز داده از هم، مثل اين كه پاره را حلال كرده، و پاره را حرام، و همچنين ساير احكام شرعيّه، و بنا بر اين ظاهرست كه نيكبخت نمى‏گردد هيچ كس مگر بپاى داشتن آنها، يعنى بعمل به آنها، و بدبخت نمى‏گردد هيچ كس مگر بضايع كردن آنها، يعنى ترك عمل به آنها، يا خصوص منعهاى حق تعالى است از آنچه منع كرده از آنها و حرام گردانيده و بنا بر اين نيز انحصار نيكبختى در پاى داشتن آنها و بدبختى در ضايع كردن آنها ظاهرست، و امّا حمل حدود بر ظاهر آنها، يعنى حدودى كه حق تعالى از براى بعضى محرّمات قرار داده مثل زنا و شراب و غير اينها پس خالى از اشكالى نيست زيرا كه برپاى داشتن آنها اگر چه سبب نيكبختى مى‏شود و ضايع-  كردن آنها باعث بدبختى هر گاه كسى از اهل آن باشد أمّا انحصار نيكبختى در آن و بدبختى در اين درست نمى‏نمايد، و اللَّه تعالى يعلم.

10854 لا ورع أنفع  من ترك المحارم و تجنّب المآثم. نيست پرهيزگاريى سودمندتر از ترك حرامها و اجتناب گناهان چنانكه مكرّر مذكور و شرح شد.

10855 لا يأمن أحد صروف الزّمان، و لا يسلم من نوائب الأيّام. ايمن نيست أحدى از تغييرات زمان، و سالم، نمى‏ماند از مصيبتهاى روزگار، غرض شكوه از زمانست و اين كه اعتماد بر آن نبايد كرد و مغرور بآن نبايد شد.

10856 لا يهلك على التّقوى سنخ أصل، و لا يظمأ عليها زرع. هلاك نمى‏شود بر پرهيزگارى أصل أصلى، و تشنه نمى‏ماند بر آن زرعى، مراد ترغيب بپرهيزگاريست و اين كه با بنا گذاشتن كارها بر آن هلاك نمى‏شود، يعنى باطل نمى‏شود ريشه اعتقادى و تشنه نمى‏ماند دانه عملى كه كاشته شود، و ممكن است مراد به «أصل» عملهاى بزرگ باشد و به «زرع» عملهاى خرد، يا بأصل شخص عامل باشد و بأصل آن ذات آن و بزرع همان عمل باشد، و لفظ هلاك باين أنسب است.

10857 لا ينفع زهد من لم يتخلّ عن الطّمع و يتحلّ بالورع. سود نمى‏دهد زهد كسى كه خالى نباشد از طمع، و زيور نيافته باشد بپرهيزگارى، «زهد» بمعنى ترك دنيا و بى رغبتى در آنست، و «سودمند نبودن آن با خالى نبودن از طمع» ظاهرست، چه زهد با طمع مجرّد دعوى زهدست يا زهد از بعضى لذّات دنيويست و اگر نه زهد كامل با طمع جمع نمى‏شود، و همچنين «سودمند نبودن آن با زيور نيافتن بپرهيزگارى» ظاهرست، چه ظاهرست كه ترك دنيا با ارتكاب بعضى محرّمات بسبب رستگارى نمى‏گردد، و در أكثر نسخه‏ها «يتحلّى» واقع شده با ياء، و بنا بر اين ترجمه اينست كه: سود نمى‏دهد زهد كسى كه خالى نيست از طمع‏ و زيورى يابد بپرهيزگارى، يعنى هر چند با زيور يافتن بپرهيزگارى باشد سود نمى‏دهد و بنا بر اين مراد سود كامل بلكه أكمل است.

10858 لا تدرك اللَّه جلّ جلاله العيون بمشاهدة الأعيان لكن تدركه القلوب بحقائق الايمان. در نمى‏يابد خدا را كه بزرگست بزرگى او چشمها بمشاهده چشمها، و ليكن در مى‏يابد او را دلها بحقيقتهاى ايمان، مراد اينست كه حق تعالى را چشمها بديدنى كه دارند نمى‏توانند ديد و ليكن دلها او را در مى‏يابند بحقيقتهاى ايمان، يعنى بايمانهاى كامل ثابت كه باو مى‏آورند و يقين باو ميكنند بمرتبه كه گويا او را مى‏بينند، و ممكن است كه ترجمه «بمشاهدة الاعيان» اين باشد كه بمشاهده كه أعيان و ذوات چيزهاى ديگر را ميكنند و در اين فقره مباركه ردّست بر فرقه مخذوله أشاعره از اهل سنّت كه تجويز رؤيت حق تعالى بچشم كرده‏اند و تفصيل مسئله و دلايل امتناع آن و ردّ مذهب ايشان در كتب كلاميّه اصحاب ما رضوان اللَّه تعالى عليهم بر وجه كافى وافى مذكورست.

10859 لا اله الّا اللَّه عزيمة الايمان، و فاتحة الاحسان، و مرضاة الرّحمن، و مدحرة الشّيطان. كلمه طيّبه «لا إله الّا اللَّه» عزيمت ايمانست، و فاتحه احسان، و خشنودى رحمن، و دور كردن شيطان، يعنى كلمه طيّبه «لا إله إلّا اللَّه» «عزيمه ايمانست» يعنى گفتن آن و اعتقاد بآن فريضه‏ايست از فرايض ايمان بلكه اصل و اوّل فرايض آنست، يا اين كه تعويذيست از براى ايمان و حفظ آن، و «فاتحه و احسانست»، يعنى ابتداى نيكوكارى و مبدأ آنست يا گشاينده احسان حق تعالى است بصاحب خود، و «خشنودى رحمانست» يعنى سبب رضا و خشنودى خداى بسيار مهربانست، و «دور كردن شيطانست»، يعنى دور كننده آنست، و ممكن است كه ترجمه اين باشد كه: محلّ و جايگاه دور كردن شيطانست، يا بكسر ميم خوانده شود و معنى اين باشد كه: آلت دور كردن شيطانست و همچنين در مرضاة نيز اين دو احتمال جاريست.

10860 لا شي‏ء أعود  على الانسان من حفظ اللّسان و بذل الاحسان. نيست چيزى سودمندتر بر آدمى از نگهدارى زبان و بذل احسان.

10861 لا يعدم  الصّبور الظّفر و إن طال به الزّمان. كم نمى‏كند بسيار صبر كننده فيروزى را و اگر چه دراز بكشد باو زمان، يعنى آخر بفيروزى مى‏رسد هر چند گاهى بعد از زمان درازى باشد.

10862 لا شي‏ء يذخره الانسان كالايمان باللَّه و صنائع الاحسان. نيست چيزى كه ذخيره كند آن را آدمى مثل ايمان بخدا و كرده شده‏هاى احسان، يعنى اينها بهترين ذخيره‏ها و پس اندوزيهايند .

10863 لا يستقيم قضاء الحوائج الّا بثلاث، بتصغيرها لتعظيم و سترها لتظهر، و تعجيلها لثهنأ. راست نمى‏شود برآوردن حاجتها مگر بسه چيز، بكوچك شمردن آن تا بزرگ‏ نمايد، و پوشيدن آن تا ظاهر گردد، و تعجيل آن تا گوارا باشد، ظاهر اينست كه مراد به «پوشيدن آن تا ظاهر گردد» اينست كه بپوشاند آنرا و بمردم اظهار نكند تا اين كه از براى محض رضاى حق تعالى باشد و آميخته بغرض ديگر نشود و باعث اهانت و خوارى صاحب حاجت نشود تا اين كه در قيامت ظاهر گردد از براى او و اجر و ثواب آنرا دريابد بخلاف اين كه اگر نپوشاند كه بر او ظاهر نشود و أجر و ثوابى در نيابد، يا أجر و ثوابى نداشته باشد كه نمايان باشد و بنظر در آيد.

10864 لا يدرك أحد رفعة الآخرة الّا باخلاص العمل و تقصير الأمل و لزوم التّقوى. در نمى‏يابد كسى بلندى مرتبه آخرت را مگر بخالص گردانيدن عمل و كوتاه-  كردن امل و لازم بودن پرهيزگارى و جدا نشدن از آن.

10865 لا تقوم حلاوة اللّذّة بمرارة الآفات. برابرى نمى‏كند شيرينى لذّت با تلخى آفتها، يعنى شيرينى لذّتهاى دنيا با تلخى آفتها كه در آن ميباشد.

10866 لا توازى لذّة المعصية فضوح الآخرة و أليم العقوبات. برابرى نمى‏كند لذّت معصيت با رسوائى آخرت و دردناك عقوبتها.

10867 لا يصبر على مرّ الحقّ الّا من أيقن بحلاوة عاقبته. صبر نمى‏كند بر حقّ تلخ مگر كسى كه يقين كرده باشد بشيرينى عاقبت آن صبر.

10868 لا يفوز بالجنّة الّا من حسنت سريرته و خلصت نيّته. فيروزى نمى‏يابد ببهشت مگر كسى كه نكو باشد نهان او و خالص باشد نيّت او.

10869 لا يترك العمل بالعلم الّا من شكّ فى الثّواب عليه. ترك نمى‏كند عمل كردن بعلم را مگر كسى كه شكّ داشته باشد در ثواب بر آن، يعنى يقين كامل نداشته باشد بآن، زيرا كه با يقين كامل بآن گنجايش ندارد كه كسى از سر آن بگذرد از راه كاهلى، يا از براى لذّتهاى خسيسه دنيّه دنيوى.

1870 لا يعمل بالعلم الّا من أيقن بفضل الأجر فيه. عمل نمى‏كند بعلم مگر كسى كه يقين داشته باشد بافزونى أجر در آن، زيرا كه تا آن يقين نباشد كسى متحمّل تعب و زحمت آن نمى‏شود.

10871 لا تكمل المروّة الّا باحتمال جنايات المعروف. كامل نمى‏شود آدميّت مگر ببرداشتن جنايتهاى معروف، ظاهر اينست كه مراد به «معروف» احسان باشد از عطاها و برآوردن حاجتهاى برادران و امثال آنها، و مراد به «جنايتهاى آنها» نقصانهاى مالى باشد كه در عطاها ميباشد و زحمتها و تعبها باشد كه در برآوردن حاجتها بايد كشيد و مراد اين باشد كه كامل نمى‏شود آدميّت مگر بتحمّل اين نقصانها و تعبها و زحمتها، و اللَّه تعالى يعلم.

10872 لا يتحقّق الصّبر الّا بمقاساة ضدّ المألوف. متحقّق و ثابت نمى‏شود صبر و شكيبائى مگر برنج كشيدن ضدّ الفت داشته شده، ممكن است مراد اين باشد كه: صبر بهمين محقّق نمى‏شود كه مصيبتى كه واقع شد بر او جزع نكند بلكه با آن بايد كه هر گاه الفت بچيزى داشته باشد كه شرعا بدى يا ناخوشى داشته باشد با وجود قدرت بر آن ترك كند آنرا و رنج و تعب آنرا بر خود گذارد و بكشد، يا اين كه تا كسى چنين نكند و عادت بآن نكند در مصائب صبر نتواند كرد و نمى‏شود كه جزع و بيتابى نكند، و در بعضى نسخه‏ها «المعروف» بجاى «الصّبر» است و بنا بر اين ممكن است مراد اين باشد كه: معروف و احسان كامل متحقّق نمى‏شود مگر برنج كشيدن ضدّ مألوف مثل اين كه عطا كند چيزى را كه خود محتاج باشد بآن و بسازد بتعب و زحمتى كه در ترك آن باشد و مألوف او نباشد، و بعطاهائى كه از فضل مال باشد و باعث تعب و زحمتى از براى او نشود احسان كامل متحقّق نمى‏شود، و همچنين متحقّق نمى‏شود ببر آوردن حاجتهائى كه تعب و زحمتى كه مألوف او نباشد در آن نبايد كشيد بلكه احسان كامل وقتى متحقّق مى‏شود كه حاجتى را بر آورد كه در آن رنج و تعبى كشد كه مألوف او نباشد و اللَّه تعالى يعلم.

10873 لا يكون المؤمن الّا حليما رحيما. نمى‏باشد مؤمن مگر بردبار رحم كننده، ظاهر اينست كه مراد مؤمن كامل باشد.

10874 لا يصدر عن القلب السّليم الّا المعنى المستقيم. صادر نمى‏شود از دل سليم مگر معنى مستقيم، يعنى دلى كه سالم باشد از رشك و كينه و ساير اخلاق نكوهيده صادر نمى‏شود از او و قصد نمى‏كند مگر كار راست درست را، پس كسى كه خواهد كه خلاف آن نكند بايد كه دل خود را از آنها پاك گرداند.

10875 لا يرأس من خلا عن الأدب و صبا الى اللّعب . مهتر كرده نمى‏شود كسى كه خالى باشد از ادب و ميل كند ببازى و لعب، و در بعضى نسخه‏ها «لا يرأس»  است و بنا بر اين ترجمه اينست كه: مهتر نمى‏شود.

10876 لا يفلح من و له باللّعب ، و استهتر باللّهو و الطّرب. رستگار نمى‏گردد كسى كه واله باشد ببازى و لعب، و شيفته شده باشد بلهو و طرب.

10877 لا يستغنى عامل عن الاستزادة من عمل صالح. بى‏نياز نمى‏گردد هيچ عمل كننده از طلب زياد كردن از عمل صالحى يعنى كسى بجائى نمى‏رسد از أعمال صالحه كه بس باشد او را و ديگر طلب زياده بر آن نبايد بكند بلكه بهر مرتبه كه برسد بايد كه طلب زياده بر آن بكند، زيرا كه فضل و كرم حق تعالى غير متناهى است و هر چند عمل صالح بنده زياد شود أجر و ثواب او را زياد ميكند و بجائى نمى‏رسد كه زياده بر آن نتواند داد، با آنكه آدمى هر چند عمل صالح كرده باشد جزمى نيست بقبول شدن آنها و رستگار شدن او بسبب آنها، پس تا تواند بايد كه زياد كند آنها را شايد كه يكى از آنها قبول شود و رستگار گردد بسبب آن.

10878 لا يستغنى الحازم أبدا عن رأى سديد راجح. بى‏نياز نمى‏گردد دور انديش هرگز از رأى درست راجح، يعنى دورانديش بايد كه در هيچ كار مهمّى شتاب نكند تا اين كه در آن باب تحصيل كند رأى درست راجح در ميزان اعتبار بتفكّر و تدبّر و مشورت با عاقل دانا.

10879 لا ينتصف من سفيه قطّ الّا بالحلم عنه. استيفاى حقّ خود نمى‏شود از هيچ سفيهى هرگز مگر ببردبارى از او، يعنى هر گاه سفيهى يا بى‏أدبى درشتى با كسى بكند انتقام كشيدن از او و استيفاى حقّ خود از او باينست كه بردبارى كند و در صدد تلافى ديگر برنيايد، چه اين معنى او را بسيار ناخوش آيد و تلافى درشتى و بى ادبى او باين مى‏شود و او ديگر ترك مى‏دهد، بخلاف اين كه در برابر درشتى كنند با او و ايذا و آزارى رسانند باو كه او را از آن چندان بد نمى‏آيد بلكه خوش مى‏آيد تا اين كه زياده كند آنچه را ميكرد و ترك ندهد آنرا، و مراد به «سفيه» چنانكه مكرّر مذكور شد نادان يا تنگ حلم يا بى‏حلم است.

10880 لا يقابل مسى‏ء قطّ بأفضل من العفو عنه. در برابر كرده نمى‏شود گنهكارى هرگز بچيزى افزونتر از درگذشتن از او.

10881 لا خير فى المعروف الى غير عروف. نيست خيرى در احسان كردن بسوى غير عروفى، ظاهر اينست كه مراد به «عروف» در اينجا بسيار شناساست، يعنى كسى كه حقّ احسان را خوب شناسد و داند نه صبور يعنى بسيار صبر كننده كه معنى معروف «عروف» است.

10882 لا يزكو عند اللَّه سبحانه الّا عقل عارف، و نفس عزوف. پاكيزه نمى‏شود نزد خداى سبحانه يا فزايش نمى‏كند نزد خداى سبحانه مگر عقلى عارف و نفسى عزوف، يعنى عقل عارف بخير و شرّ كارها بعلوم و معارف، و «نفسى عزوف» بفتح عين بى‏نقطه و ضمّ زاء بانقطه، يعنى بى‏رغبت در دنيا و برگردنده از آن.

10883 لا خير فى الكذّابين، و لا فى العلماء الأفّاكين. نيست خيرى در كذّابان، يعنى بسيار دروغگويان و نه در علماى افّاكان يعنى برگردانندگان مردم از راه حقّ، و «افّاك» بمعنى كذّاب نيز شايع است نهايت در اينجا ظاهر آن معنيست.

10884 لا خير فى قوم ليسوا بناصحين و لا يحبّون النَّاصحين . نيست خيرى در قومى كه نيستند ناصحان و دوست نمى‏دارند ناصحان را، يعنى صاف و خالص نيستند با يكديگر يا با مردم، و دوست نمى‏دارند مردم صاف خالص را، يا نيستند نصيحت كنندگان و دوست نمى‏دارند نصيحت كنندگان را.

10885 لا خير فى الدّنيا الّا لأحد رجلين، رجل أذنب ذنوبا فهو يتداركها بالتّوبة، و رجل يجاهد نفسه على طاعة اللَّه سبحانه. نيست خيرى در دنيا مگر از براى يكى از دو مرد، مردى كه گناه كرده باشد گناهانى را پس او تدارك و بازيافت كند آنها را بتوبه و رجوع و پشيمانى، و مردى كه جهاد كند با نفس خود بر فرمانبردارى خداى سبحانه.

10886 لا ينجو من اللَّه سبحانه من لا ينجو النَّاس من شرّه. رستگارى نمى‏يابد از خداى سبحانه كسى كه رستگارى ندارند مردم از شرّ او.

10887 لا يؤمن اللَّه عذابه من لا يأمن النَّاس جوره. ايمن نمى‏گرداند خدا از عذاب خود كسى را كه ايمن نيستند مردم از ستم او.

10888 لا يقرب من اللَّه سبحانه الّا كثرة السّجود و الرّكوع. نزديك نمى‏گرداند بخداى مگر بسيارى سجود و ركوع يعنى بسيارى نماز، و مراد اينست كه چيزى مثل آن نزديك نمى‏گرداند يا هر گاه بى آن باشد و مراد نزديكى معنويست و رفعت و بلندى مرتبه در درگاه او.

10889 لا يذهب الفاقة مثل الرّضا و القنوع. نمى‏برد درويشى و احتياج را چيزى مثل خشنودى و رضا بنصيب و بهره خود.

10890 لا لوم لهارب من حتفه. نيست ملامتى از براى هيچ گريزنده از مرگ خود. ممكن است مراد كسى باشد كه بگريزد از جائى كه مظنّه مرگ او باشد مثل جائى كه وبا يا طاعونى در آن پيدا شود، و ممكن است كه مراد بمرگ شامل قتل نيز باشد و بنا بر اين بايد تخصيص داد بغير جهاد شرعى، و در جهاد شرعى نيز در بعضى صور كه تجويز آن شده.

10891 لا خير فى أخ لا يوجب لك مثل الّذى يوجب لنفسه. نيست خيرى در برادرى كه لازم نگرداند از براى تو مثل آنچه لازم مى‏گرداند از براى نفس خود.

و فرموده است آن حضرت عليه السّلام در وصف جهنّم.

10892 لا يظعن مقيمها، و لا يفادى أسيرها، و لا تقصم كبولها، لا مدّة للدّار فتفنى، و لا أجل للقوم فيقضى . حركت نمى‏كند اقامت كننده در آن، و فديه داده نمى‏شود أسير آن، و شكسته نمى‏شود بندهاى گران آن، نيست مدّتى از براى آن خانه پس فانى شود، و نه اجلى از براى قوم آن پس بگذرد، يعنى مقيمان و ساكنان در آن حركت نمى‏توانند كرد ببيرون رفتن از آن، و رهائى نمى‏يابند اسيران آن باين كه فديه داده شود از براى رهائى ايشان، چنانكه كفّار در دنيا اسير كه مى‏شدند گاهى بفديه رهائى مى‏يافتند، و بندهاى گران كه دارند نمى‏توان شكست كه از آن خلاص شوند و مدّت معيّنى نيست از براى آن خانه كه خراب و فانى شود بعد از آن، بلكه هميشه و پاينده باشد، و «نه أجلى» يعنى زمان معيّنى از براى حيات ايشان كه بگذرد آن و بميرند بعد از آن و خلاص گردند از آن عذاب، و ممكن است كه أجل بمعنى مرگ باشد و ترجمه اين باشد كه و نه مرگى از براى قوم آن كه بميرند هر گاه برسند آن، و بنا بر اين مفرد آوردن «يقضى» ممكن است كه باعتبار لفظ قوم باشد.

و فرموده است در وصف كسى كه مذمّت فرموده او را:

10893 لا يحتسب رزيّة، و لا يخشع تقيّة، لا يعرف باب الهدى فيتّبعه، و لا باب الرّدى فيصدّ عنه. گمان نمى‏كند هيچ مصيبتى را، و فروتنى نمى‏كند از راه ترسى، نمى‏شناسد در هدى را پس تابع گردد آن را، و نه درد وى را پس اعراض كند از آن، يعنى مغرور است بدنيا و گمان نمى‏كند كه مصيبتى پيش او آيد در آن، و فروتنى نمى‏كند از براى خدا از راه ترسى كه داشته باشد از او، و نمى‏شناسد در هدى و راه راست و دين حقّ را تا اين كه پيروى كند آن را، و نه در ردى، يعنى هلاكت و ضلالت را تا اين كه اعراض كند از آن.

10894 لا مرحبا بوجوه لا ترى الّا عند كلّ سوء. مباد وسعت و فراخيى يعنى خوشيى از براى رويهائى كه ديده نمى‏شود مگر نزد هر بديى، مراد مذمّت جمعيست كه ديده نمى‏شوند مگر نزد هر واقعه ناخوشى و نفرين بر ايشان باين كه خوشيى از براى ايشان مباد و مراد يا جمعى‏اند كه خواهان فتنه و آشوبند و هر فتنه و آشوبى كه شد دنباله آن ميشوند و در غير آنها كسى نمى‏بيند و نمى‏شناسد آنها را، يا عمله موتى كه در غير مصائب ديده نمى‏شوند، و بنا بر اين غرض نهى از چنين شغل و پيشه است و كراهت آن، و در نهج البلاغه گفته كه: اين را فرموده در وقتى كه گناهكارى را آورده بودند و با او بود غوغاء يعنى جمعى كثير مخلوط بيكديگر، و بنا بر اين مراد معنى اوّل است و شامل معنى دويم نيز مى‏تواند بود و در بعضى نسخه‏هاى كتاب مذكور لفظ «كلّ» نيست و ترجمه اينست كه: ديده نمى‏شود مگر بنزد بديى، و اين ظاهرترست .

10895 لا رياسة كالعدل فى السّياسة. نيست رياستى مانند عدل در سياست يعنى سياست رعيّت، و مراد به «سياست رعيّت» چنانكه مكرّر مذكور شد امر و نهى ايشانست و مراد اينست كه: نيست رياست و مهتريى مانند رياست و مهتريى كه با عدل در سياست رعيّت باشد.

10896 لا خير فى المنظر الّا مع حسن المخبر. نيست خيرى در منظر مگر با نيكوئى مخبر يعنى نيست خيرى در نيكوئى منظر يعنى صورت و هيئت كه جايگاه نظرست مگر با نيكوئى مخبر يعنى مگر با نيكوئى خبر از او و اين كه او را بنيكوئى وصف كنند يا نيكوئى جايگاه خبر از او كه احوال او باشد، يا نيكوئى آنچه خبر مى‏دهند بآن از او كه همان احوال او باشد، و ممكن است كه مراد به «مخبر» خبر دادن او باشد و مراد مطلق كلام باشد، يا مراد به «مخبر» زبان باشد و مراد اين باشد كه: نيست خيرى در نيكوئى صورت مگر با نيكوئى كلام و سخن، يا نيكوئى زبان باز بهمان اعتبار، و بر هر تقدير مراد يا ظاهر آن باشد كه نيكوئى اصل سخن گفتن باشد يا نيكوئى سخنان.

10897 لا خير فى شيمة كبر و تجبّر و فخر. نيست خيرى در خوى تكبّر و نخوت و فخر كردن.

10898 لا ينبغي أن يعدّ عاقلا من يغلبه الغضب و الشّهوة. نيست سزاوار اين كه شمرده شود عاقل كسى كه غلبه ميكند بر او غضب و شهوت.

10899 لا تنجع الرّياضة الّا فى نفس يقظة. سود نمى‏دهد رياضت مگر در نفسى بيدار، «رياضت» در اصل تعليم كردن اسب است و بآن اعتبار معلّم آن را «رايض» گويند و مراد در اينجا نصيحت و تربيت است و اين كه آن سود نمى‏دهد مگر در نفسى كه بيدار باشد و خواب غفلت او را فرو نگرفته باشد، و در بعضى نسخه‏ها بعد از يقظه و همه نيز هست و ظاهر اينست كه وهميست از بعضى ناسخين و اين كه اين فقره اخت فقره بعد است و بنا بر اين آخر فقره بايد «يقظه» باشد، يا اين كه مجموع يك فقره است باضافه واو عطفى ميانه آنها چنانكه در بعضى نسخه‏ها موجودست و بر تقدير صحّت آن ممكن است «وهمة» يك كلمه باشد بفتح واو و كسر هاء و فتح ميم و ترجمه اين باشد كه: مگر در نفسى بيدار كه آنچه گويند بيفتد در خاطر او و دل او قفل نشده باشد بمرتبه كه پند و موعظه در آن در نيايد، يا مگر در نفسى بزرگ مرتبه، يا مگر در نفسى رام كه سركشى زياد نداشته باشد، يا مگر در نفسى صاحب قوّت كه قوّت بر مخالفت هوا و هوس خود داشته باشد.

و ممكن است كه واو واو عطف باشد و «همّة» بكسر هاء و تشديد ميم مفتوح باشد و ترجمه اين باشد كه: مگر در نفسى بيدار و در همّت و عزمى يعنى در صاحب همّت و عزمى كه ترك آن شهوت و خواهش خود تواند كرد، و در بعضى نسخه‏ها «فى ذى نفس يقظة و همّة» است يعنى مگر در صاحب نفسى بيدار و همّتى، و بنا بر آن تكلّف معنى آخر كمترست، و اللّه تعالى يعلم.

10900 لا تنفع الصّنيعة الّا فى ذى وفاء و حفيظة. نفع نمى‏دهد احسان مگر در صاحب وفائى و حميّتى، و مراد حميّت نيكوست.

10901 لا خير فى لذّة توجب ندما، و شهوة تعقب ألما. نيست خيرى در لذّتى كه لازم سازد پشيمانيى را، و شهوتى كه از پى آورد المى را.

[و فرموده است در وصف آل محمّد عليهم السّلام:]

10902 لا يقاس بآل محمّد صلوات اللَّه عليهم من هذه الامّة أحد، و لا يستوى بهم من جرت نعمتهم عليه أبدا. سنجيده نمى‏شود با آل محمّد-  رحمتهاى خدا بر ايشان باد-  از اين أمّت هيچ كس، و برابر نمى‏شود با ايشان كسى كه روان شده نعمت ايشان بر او هرگز، «آل» بمعنى أهل است نهايت مخصوص شده استعمال آن در اهل كسى كه بزرگيى بوده باشد او را بحسب آخرت يا دنيا مانند آل ابراهيم عليهم السلام‏ و آل فرعون عليه اللعنه، و مراد اينست كه در فضل و شرف هيچ كس از اين امّت سنجيده نمى‏شود با آل پيغمبر كه آن حضرت است و ساير أئمّه معصومين صلوات اللَّه و سلامه عليهم أجمعين و در نهج البلاغه «لا يسوّى بهم» است يعنى برابر گردانيده نمى‏شود و اين بحسب لغت ظاهرترست، زيرا كه استعمال «يستوى» بمعنى «برابر مى‏شود با او» معروف نيست و در بعضى نسخه‏هاى اين كتاب «لا يساويهم» است يعنى مساوى نيست با ايشان، و اين هم خوب است و در اكثر نسخه‏هاى قاموس «استويته» بمعنى «برابر كردم آنرا با آن» نقل كرده و بنا بر اين در اينجا «لا يستوى» بصيغه مجهول خوانده مى‏تواند شد بر قياس «لا يقاس» يعنى برابر كرده نمى‏شود نهايت استعمال آن بنظر نمى‏رسد، و در بعضى نسخه‏هاى بجاى «استويته» «أسويته» است و ظاهر صحّت آنست در هر صورت مراد آنست كه مرتبه ايشان يعنى آل محمّد عليهم السّلام برترست از همه ديگران و مراد به «كسى كه روان شده نعمت ايشان بر او» ساير مسلمانانست كه اسلام و هر شرف و فضيلتى كه دارند نعمتيست كه روان شده از پيغمبر صلى اللَّه عليه و آله بر ايشان، و هر نعمتى كه از كسى بكسى برسد چنانكه صاحب آن از آن راه حقّى دارد بر او، اهل او نيز با او شريك‏اند و بآن اعتبار حقّى بر او دارند خصوصا آن اهل كه بعضى بمنزله نفس آن حضرت و باقى هر يك پاره از او بودند و هر يك را در ترويج اسلام و استحكام آن حقّ عظيمى بود خصوصا آن حضرت را صلوات اللَّه و سلامه عليه چنانكه مشهور و معروفست و محتاج ببيان نيست، و ممكن است كه مراد به «نعمت ايشان» اين باشد كه وجود هر نعمتى كه ديگران دارند همه نعمتيست كه از ايشان روان شده بر ايشان، زيرا كه دنيا بوجود ايشان برپاست و همين كه خالى شود از آن در ساعت فرو رود زمين و برگردد آنچه بر آنست چنانكه در أحاديث بسيار وارد شده.

10903 لا شرف أعلى من التّقوى. نيست شرف و بلندى مرتبه بالاتر از پرهيزگارى.

10904 لا تلف أعظم  من الهوى. نيست تلفى عظيمتر از هوى و هوس، زيرا كه آن سبب تلف دين و آخرت مى‏گردد و كدام تلف عظيمتر از آن باشد.

10905 لا عمل أفضل  من الورع. نيست عملى افزونتر از پرهيزگارى و ورع.

1ق0906 لا ذلّ أعظم  من الطّمع. نيست خواريى عظيمتر از طمع.

10907 لا لباس أفضل  من العافية. نيست جامه افزونتر از عافيت، مراد عافيت از بيماريها و مخاوف دنيويست و تشبيه آن بجامه باعتبار فرو گرفتن آنست بدن را مانند جامه.

10908 لا شي‏ء أفضل  من إخلاص عمل فى صدق نيّته. نيست چيزى افزونتر از خالص كردن عملى در راستى نيّت يعنى از اخلاص عملى كه در راستى نيّت كرده مى‏شود يعنى نيّت در آن راست و درست باشد از براى خدا و اين بمنزله بيان اخلاص عمل است.

10909 لا شي‏ء أحسن  من عقل مع علم، و علم مع حلم، و حلم مع قدرة. نيست چيزى نيكوتر از عقلى با علمى، و علمى با حلمى، و حلمى با قدرتى، يعنى حلمى كه با وجود قدرت بر تلافى و انتقام باشد.

10910 لا ينصح اللّئيم أحدا الّا عن رغبة أو رهبة، فاذا زالت الرّغبة و الرّهبة عاد الى جوهره. صاف و خالص نمى‏شود لئيم با كسى مگر از راه رغبتى يا ترسى، پس هر گاه زايل شود آن رغبت و آن ترس برگردد بسوى گوهر خود، مراد به «لئيم» دنىّ پست مرتبه است و مراد اينست كه اوصاف و خالص سلوك نمى‏كند با كسى مگر اين كه رغبتى داشته باشد در احسان او يا ترسى داشته باشد از او، پس هرگاه زايل شود آن، برميگردد بگوهر ذات خود و عمل ميكند بر وفق مقتضاى آن كه شرارت و بدى باشد، و ممكن است كه در وقت رغبت يا ترس در باطن نيز صاف شود و چون آن زايل شود برگردد بهمان ذات و خود و ناصافى آن.

10911 لا نعمة أهنأ  من الأمن. نيست نعمتى گواراتر از امنيّت.

10912 لا سوأة أقبح  من المنّ. نيست خوى بدى زشتتر از منّت گذاشتن، زيرا كه آن خوى بديست كه بعبث احسانها را نيز باطل ميكند بخلاف خويهاى بد ديگر كه همين بدى خود را دارند.

10913 لا خير فى قلب لا يخشع، و عين لا تدمع، و علم لا ينفع. نيست خيرى در دلى كه فروتنى نكند و چشمى كه اشك نريزد، و علمى كه نفع ندهد، يعنى سودى نداشته باشد از براى آخرت مثل بعضى علوم كه متعلّق بعقايد دينيّه و تكاليف شرعيّه نباشد و از مقدّمات آنها نيز نباشد يا آن علوم نيز هر گاه عمل نشود بر وفق آنها.

10914 لا خير فى عمل الّا مع اليقين و الورع. نيست خيرى در عملى مگر با يقين و پرهيزگارى، يعنى يقين بأحوال مبدأ و معاد و پرهيزگارى در عمل.

10915 لا تسكن الحكمة قلبا مع شهوة. ساكن نمى‏شود حكمت دلى را با شهوتى، مراد بحكمت چنانكه مكرّر مذكور شد علم راست درست است و مراد اينست كه صاحب آن كسى مى‏شود كه شهوتها و خواهشهاى دنيوى را از خود سلب كرده باشد، يا اين كه اگر بعد از تحصيل آن شهوتى در دل او بهم رسد آن علم زايل شود از او و مبدّل شود بجهل و اعتقاد فاسد.

10916 لا حكمة الّا بعصمة. نيست حكمتى مگر بعصمتى، يعنى مگر بنگهداريى از جانب حق تعالى كه معين او باشد پس آدمى بايد كه هميشه متوسّل بدرگاه او باشد و سؤال عطاى آن و بقاى آن نمايد، و ممكن است مراد به «عصمت» نگهدارى خود باشد از معاصى و حرامها و اين كه حكمت بى‏آن حاصل نشود، يا اگر شده باشد رحلت كند و مبدّل گردد بجهل.

10917 لا قوىّ أقوى ممّن قوى على نفسه فملكها. نيست توانائى تواناتر از كسى كه توانا باشد بر نفس خود پس مالك شده‏ باشد آن را يعنى آن را در فرمان خود در آورده باشد.

10918 لا عاجز  أعجز ممّن أهمل نفسه فأهلكها. نيست ناتوانى ناتوانتر از كسى كه وا گذاشته باشد نفس خود را، پس هلاك كرده باشد آنرا.

10919 لا غنى مع سوء تدبير. نيست توانگريى با بدى تدبيرى يعنى حاصل نمى‏تواند شد با آن، و اگر حاصل شده باشد هر گاه با آن باشد در اندك زمانى زايل شود، و در بعضى نسخه‏ها «تبذير»: بجاى «تدبير» است و ترجمه اينست كه: با بدى اسرافى يعنى اسرافى كه بدست يا باسراف زيادى كه بدتر از اسراف كم است.

10920 لا فقر مع حسن تدبير. نيست درويشيى و حاجتى با نيكوئى تدبيرى، يعنى با وجود نيكوئى تدبير درويشى و فقر باقى نمى‏ماند بلكه مبدّل مى‏شود بتوانگرى، يا اين كه با نيكوئى تدبير مى‏توان قناعت كرد به آن چه باشد و خود را محتاج مردم نساخت كه آن حقيقت توانگريست.

10921 لا يكون العالم عالما حتّى لا يحسد من فوقه، و لا يحتقر من دونه، و لا يأخذ على علمه شيئا من حطام الدّنيا. نمى‏باشد عالم عالم تا اين كه رشك نبرد كسى را كه بالاتر از او باشد، و كوچك نشمارد كسى را كه پست‏تر از او باشد، و فرا نگيرد بر علم خود چيزى را از حطام دنيا، يعنى از براى حكمى كه كند يا از براى تعليمى كه نمايد، و «حطام» بضمّ حاء و طاء هر دو بى نقطه چنانكه قبل از اين مذكور شد شكسته ريزه گياه خشك را گويند، و «متاع دنيا» را حطام گويند باعتبار تشبيه بآن در كم قدرى و بى اعتبارى.

حرف ياء

حرف ياء بلفظ «ينبغي»

از آنچه وارد شده از سخنان حكمت آميز حضرت أمير المؤمنين علىّ بن أبى طالب عليه السّلام در حرف ياء بلفظ «ينبغي» كه بمعنى «سزاوار ميباشد» است.

فرموده است آن حضرت عليه السّلام:

10922 ينبغي للعاقل أن لا يخلو فى كلّ حالة عن طاعة ربّه و مجاهدة نفسه. سزاوار ميباشد از براى عاقل اين كه خالى نشود در هر حالى از فرمانبردارى پروردگار خود و جهاد كردن با نفس خود.

10923 ينبغي للعاقل أن يعمل للمعاد، و يستكثر من الزّاد، قبل زهوق نفسه، و حلول رمسه. سزاوار ميباشد از براى عاقل اين كه عمل كند از براى روز بازگشت، و رغبت كند در بسيار از توشه پيش از بيرون رفتن نفس خود، و فرود آمدن در قبر خود.

10924 ينبغي للمؤمن أن يستحيى اذا اتّصلت له فكرة فى غير طاعة. سزاوار ميباشد از براى مؤمن اين كه شرم كند هر گاه پيوسته شود از براى او تفكّرى در غير طاعتى، يعنى بپيوندد باو يا اين كه تفكّر پيوسته كه امتدادى داشته باشد حاصل شود از براى او، و دويم بحرف لام أنسب است يعنى «له» و بنا بر اوّل «به» با باء أظهر بود.

10925 ينبغي للمؤمن أن يلزم الطّاعة، و يلتحف الورع و القناعة. سزاوار ميباشد از براى مؤمن اين كه لازم گردد طاعت را و جدا نشود از آن، و بپوشد جامه پرهيزگارى و قناعت را.

10926 ينبغي لمن عرف اللَّه سبحانه أن لا يخلو قلبه من رجائه و خوفه. سزاوار ميباشد از براى كسى كه بشناسد خداى سبحانه را اين كه خالى نشود دل او از اميد خدا و بيم او.

10927 ينبغي لمن عرف نفسه أن يلزم القناعة و العفّة. سزاوار ميباشد از براى كسى كه بشناسد نفس خود را اين كه لازم باشد قناعت و عفّت را، يعنى هر كه همين قدر معرفت بهم رساند كه خود را بشناسد سزاوارست كه لازم باشد آنها را و جدا نشود از آنها، يا اين كه هر كه نفس خود را بشناسد حرص آن را در دنيا و رغبت آن را در حرامها ميداند پس سزاوارست از براى او كه لازم باشد قناعت را كه اگر از آن جدا شود فى الجمله طلب زيادتى كند پس بهيچ مرتبه نمى‏ايستد و بهر مرتبه كه رسيد طلب زياده بر آن ميكند و هميشه در تعب و زحمت طلب مى‏باشد، و همچنين سزاوارست كه لازم باشد عفّت را، زيرا كه همين كه از آن جدا شود و راه ارتكاب حرامى هر چند صغيره باشد بخود بدهد ديگر ضبط خود نمى‏تواند كرد و يك بار خبردار مى‏شود كه در گناهان بسيار افتاده و خود را هلاك كرده.

10928 ينبغي لمن عرف الدّنيا أن يزهد فيها و يعزف  عنها. سزاوار ميباشد از براى كسى كه شناخته باشد دنيا را اين كه بى‏رغبت باشد در آن و برگردد از آن.

10929 ينبغي لمن عرف دار الفناء أن يعمل لدار البقاء. سزاوار ميباشد از براى كسى كه شناخته باشد سراى فنا را اين كه عمل كند از براى سراى بقا.

10930 ينبغي لمن علم شرف نفسه أن ينزّهها عن دناءة الدّنيا. سزاوارست از براى كسى كه بداند شرف نفس خود را اين كه پاكيزه دارد آنرا از پستى دنيا، مراد شرف مطلق نفس انسانيست و استعداد و قابليتى كه دارد از براى رسيدن بمراتب عاليه أخروى هر چند شرف ديگر نداشته باشد.

10931 ينبغي لمن عرف سرعة رحلته أن يحسن التّأهّب لنقلته. سزاوارست از براى كسى كه بداند شتاب كوچ كردن خود را اين كه نيكو كند آماده شدن را از براى رحلت خود.

10932 ينبغي للعاقل أن يقدّم لآخرته، و يعمر دار اقامته. سزاوارست از براى عاقل اين كه پيش فرستد از براى آخرت خود، و آباد كند سراى اقامت خود را.

10933 ينبغي لمن علم سرعة زوال الدّنيا أن يزهد فيها. سزاوارست از براى كسى كه بداند شتاب زايل شدن دنيا را اين كه بى‏رغبت باشد در آن.

10934 ينبغي لمن أيقن ببقاء الآخرة و دوامها أن يعمل لها. سزاوارست از براى كسى كه يقين كند بباقى بودن آخرت و پايندگى آن اين كه عمل كند از براى آن.

10935 ينبغي لمن عرف اللَّه سبحانه أن يرغب فيما لديه. سزاوارست از براى كسى كه شناخته باشد خداى سبحانه را اين كه رغبت كند در آنچه نزد اوست.