حيوة القلوب جلد دوم
تاريخ پيامبران عليهم السلام

علامه مجلسى رحمة الله عليه

- ۱ -


باب چهاردهم در بيان قصص حضرت حزقيل عليه السلام
بسم الله الرحمن الرحيم
حق تعالى در قرآن مجيد فرموده است الم تر الى الذين خرجوا من ديارهم و هم الوف حذر الموت فقال لهم الله موتوا ثم احياهم ان الله لذو فضل على الناس ولكن اكثر الناس لا يشكرون (1) ((آيا نظر نمى كنى بسوى قصه آن جماعتى كه بيرون رفتند از خانه هاى خود و ايشان چند هزار كس بودند براى حذر از مرگ پس خدا به ايشان گفت : بميريد، پس ‍ زنده گردانيد ايشان را بدرستى كه خدا صاحب فضل و احسان است بر مردم و ليكن اكثر مردم شكر او نمى كنند)).
شيخ طبرسى قدس الله روحه فرموده است : ايشان گروهى بودند از بنى اسرائيل كه گريختند از طاعونى كه در شهر ايشان بهم رسيده بود؛ و بعضى گفته اند از جهاد گريخته اند؛ و بعضى گفته اند كه ايشان قوم حزقيل بودند كه سومين خليفه هاى موسى عليه السلام بود زيرا كه خليفه اول بعد از موسى در بنى اسرائيل يوشع بن نون بود، بعد از او كالب بن يوقنا و بعد از او حزقيل و او را ((ابن العجوز)) مى گفتند زيرا مادرش پيرزالى بود و از حق تعالى اولاد طلبيد بعد از آنكه پير و عقيم شده بود و خدا حزقيل را به او عطا كرد؛ بعضى گفته اند حزقيل ((ذوالكفل )) است و از براى اين او را ذوالكفل گفتند كه كفالت و ضامنى هفتاد پيغمبر كرد و ايشان را از كشتن خلاص كرد و به ايشان گفت : برويد كه اگر من كشته شوم بهتر است از آنكه شماها همه كشته شويد، پس چون يهود آمدند و پيغمبران را از او طلبيدند گفت : رفتند و من نمى دانم به كجا رفتند، و حق تعالى حفظ كرد ذوالكفل را كه از ايشان ضررى به او نرسيد.
و گفته است : در عدد اين جماعت خلاف است ميان سه هزار و هشت هزار و ده هزار و سى هزار و چهل هزار و هفتاد هزار، و گفته است : ايشان به دعاى حزقيل زنده شدند؛ و بعضى گفته اند به دعاى ((شمعون )). و اسم شهر ايشان ((داوردان )) بود؛ بعضى گفته اند ((واسط)) بود.(2)
و على بن ابراهيم عليه السلام روايت كرده است كه : ايشان در بعضى از بلاد شام بودند و طاعون در ميان ايشان بهم رسيد و خلق بسيارى از ايشان از ترس مرگ از شهر بيرون رفته و در بيابانى فرود آمدند، پس همه در يك شب مردند، و چنان بر سر راه مردم بودند كه زنده كرد و به خانه هاى خود برگشتند و عمر بسيار بعد از آن كردند و به تدريج مردند و يكديگر را دفن كردند.(3)
به سند حسن منقول است كه حمران از حضرت امام محمد باقر عليه السلام پرسيد: آيا چيزى در بنى اسرائيل بوده است كه در اين امت مثل آن نباشد؟
فرمود: نه .
پس از تفسير اين آيه از آن حضرت سؤ ال كرد و گفت : بعد از آنكه زنده شدند همانقدر ماندند كه مردم ايشان را ديدند و در همان روز مردند يا به خانه هاى خود برگشتند؟
فرمود: بلكه زنده شدند و برگشتند و به خانه هاى خود ساكن شدند و طعام خوردند و زنان نكاح كردند و مدتها زنده بودند و بعد از آن به اجلهاى خود مردند.(4) و آنها كه در اين امت در رجعت زنده خواهد شد چنين خواهند بود.
مؤ لف گويد: اين قصه نيز از شواهد حقيقت رجعت است ، بنابراين حديث كه مكرر مذكور شد كه آنچه در بنى اسرائيل واقع شد در اين امت واقع مى شود، و علماى شيعه و مخالفان به اين آيه استدلال كرده اند.
و در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام و حضرت امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : چون تفسير اين آيه را از ايشان پرسيدند فرمود: ايشان اهل شهرى بودند از شهرهاى شام و هفتاد هزار خانه بودند، و طاعون در ميان ايشان بسيار بهم رسيد، هرگاه اثر طاعون ظاهر مى شد توانگران كه قوت حركت داشتند بيرون مى رفتند و مردم پريشان به سبب ضعفشان در شهرها مى ماندند بسيار مى مردند و آنها كه بيرون مى رفتند كمتر مى مردند، پس آنها كه بيرون رفته بودند مى گفتند: اگر ما در شهر مى مانديم بسيار مى مرديم ، و آنها كه در شهر مانده بودند مى گفتند: اگر ما بيرون مى رفتيم آنقدر از ما نمى مردند!
پس راءى ايشان بر اين قرار گرفت كه چون اثر طاعون ظاهر شود همه بيرون روند، پس در اين مرتبه اثر طاعون كه ظاهر شد همه بيرون رفتند و در شهرها بسيار گشتند تا رسيدند به شهر خرابى كه اهل آن شهر همه از طاعون مرده بودند، خانه هاى ايشان خالى مانده بود، پس بارهاى خود را به آن شهر فرود آوردند و همه در آن شهر قرار گرفتند پس حقتعالى فرمود: بميريد! همه در يك ساعت مردند، و ماندند بر آن حال تا استخوان شدند، آن شهر بر سر راه قوافل بود، اهل قافله ها استخوانهاى ايشان را از سر راه دور و در يك موضع جمع مى كردند.
پس پيغمبرى از پيغمبران بنى اسرائيل كه او را حزقيل مى گفتند به اين موضع عبور نمود. چون نظرش بر استخوانهاى پوسيده افتاد بسيار گريست گفت : پروردگارا! اگر خواهى در اين ساعت ابشان را زنده مى توانى كرد چنانچه در يك ساعت ايشان را ميرانده اى ، تا شهرهاى تو را آبادان كنند و بندگان تو از ايشان بوجود آيند و تو را عبادت كنند با ساير عبادت كنندگان تو.
پس خدا وحى كرد به او كه : آيا مى خواهى من ايشان را زنده كنم ؟
عرض كرد: بلى اى پروردگار من .
پس خدا اسم اعظم را به او وحى كرد و فرمود: مرا به اين نام بخوان تا ايشان را زنده گردانم .
چون حزقيل اسم اعظم الهى را خواند، نظر كرد به استخوانها كه پرواز مى كردند بسوى يكديگر تا بدنهاى ايشان درست شد. همه به يكديگر نظر مى كردند و تسبيح و تكبير و تهليل مى گفتند، پس حزقيل گفت : شهادت مى دهم كه حق تعالى بر همه چيز قادر است .(5)
و به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : اين جماعت در روز نوروز زنده شدند و خدا وحى فرستاد بسوى آن پيغمبرى كه براى ايشان دعا كرد كه : آب بريز بر استخوانهاى ايشان ، چون بر ايشان آب ريخت زنده شدند و ايشان سى هزار كس بودند، به اين سبب در ميان عجم شايع شده است كه در روز نوروز بر يكديگر آب مى پاشند و سببش را نمى دانند.(6)
در حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه : در ضمن حجتها كه بر يكى از زنادقه تمام كرد و او را به اسلام درآورد اين حديث بود و فرمود كه : جماعتى از وطنهاى خود بيرون آمدند و از طاعون گريختند و عدد ايشان را احصا نمى توانست كرد از بسيارى ايشان ، پس خدا ايشان را هلاك كرد و آنقدر ماندند كه استخوانهاى ايشان پوسيد و بندهاى بدن ايشان گسيخته شد و خاك شدند.
پس خدا در وقتى كه خواست قدرت خود را بر خلق ظاهر گرداند، پيغمبرى را برانگيخت كه او را حزقيل مى گفتند، پس دعا كرد و ايشان را ندا كرد، پس بدنهاى ايشان جمع شد و روحهاى ايشان به بدنها برگشت و به هيئت روزى كه مرده بودند زنده شدند و يك كس از ايشان كم نيامد، بعد از آن مدت بسيار زندگانى كردند.(7)
به سند معتبر منقول است كه : حضرت امام رضا عليه السلام چون در حضور ماءمون با جاثليق نصارى حجت تمام كرد و فرمود كه : اگر عيسى را از براى آن مى گويند خدا است كه مرده را زنده مى كرد، پس سيع هم كرد آنچه عيسى كرد و امت او او را خدا نخواندند، و حزقيل پيغمبر نيز كرد آنچه عيسى كرد و سى و پنج هزار كس را بعد از آنكه شصت سال از مردن ايشان گذشته بود زنده كرد.
پس به جاثليق خطاب فرمود: آيا نيافته اى كه اينها از جوانان بنى اسرائيلند كه در تورات مذكورند و بخت نصر وقتى كه بيت المقدس را خراب كرد بنى اسرائيل را كشت و ايشان را اسير كرد و برد به بابل ،(8) پس خدا حزقيل را مبعوث گردانيد و بسوى بنى اسرائيل فرستاد و ايشان را زنده كرد؟ اى جاثليق ! اينها قبل از عيسى بودند يا بعد از او؟
جاثليق گفت : بلكه قبل از عيسى بودند.
حضرت فرمود: هرگاه عيسى عليه السلام را براى مرده زنده كردن ، خدا مى دانيد، پس يسع و حزقيل را نيز خدا بدانيد زيرا اينها هم مرده زنده كردند، بدرستى كه گروهى از بنى اسرائيل از شهرهاى خود گريختند از طاعون و ايشان چندين هزار كس بودند از ترس مرگ پس خدا ايشان را در يك ساعت ميراند، پس اهل شهر بر دور ايشان حصارى ساختند و در آن حصار بودند تا رميم شدند و استخوانهايشان پوسيد، پس پيغمبرى از پيغمبران بنى اسرائيل بر ايشان گذشت و تعجب كرد از بسيارى استخوانهاى پوسيده ايشان . پس حق تعالى به او وحى فرستاد: مى خواهى ايشان را براى تو زنده كنم تا تبليغ رسالت خود به ايشان نمائى ؟
عرض كرد: بلى اى پروردگار من .
پس خدا وحى فرستاد بسوى او كه : ندا كن ايشان را.
آن پيغمبر ندا كرد ايشان را كه : اى استخوانهاى پوسيده ! برخيزيد به اذن خداى عزوجل . پس همه زنده شدند و برخاستند و خاك از سرهاى خود مى افشاندند.(9)
مؤ لف گويد: از اين روايت چنان ظاهر مى شود كه اين جماعت را كه از طاعون گريخته بودند پيغمبر ديگر غير از حزقيل زنده كرده باشد و حزقيل كشته هاى بخت نصر را زنده كرده باشد، اين مخالف احاديث گذشته است ، و ممكن است كه حضرت امام رضا عليه السلام در اين حديث موافق آنچه نزد اهل كتاب مشهور بوده بيان فرموده باشد براى آنكه حجت بر او تواند بود در عبارت اين حديث نيز تكلفى مى توان كرد كه موافق شود با اجابت گذشته .
در حديث معتبر از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : چون پادشاه قبط به قصد خراب كردن بيت المقدس لشكر كشيد و بيت المقدس را محاصره كرد، مردم به نزد حزقيل جمع شدند و براى دفع اين داعيه و رفع اين بليه به آن حضرت استغاثه كردند، حزقيل گفت : شايد امشب با پروردگار خود در اين باب مناجات كنم .
پس چون شب شد براى رفع اين بليه به درگاه قاضى الحاجات مناجات كرد، حق تعالى وحى فرمود: من كفايت شر ايشان مى كنم . پس امر فرمود حق تعالى ملكى كه موكل بود بر هوا كه نفسهاى ايشان را بگير؛ پس همه به يكمرتبه مردند.
چون صبح شد حزقيل قوم خود را خبر داد كه خدا ايشان را هلاك كرد، چون بنى اسرائيل از شهر بيرون رفتند ديدند كه ايشان همه مرده اند، پس عجبى در نفس حزقيل بهم رسيد و در خاطر گذرانيد كه : چه فرق است ميان من و سليمان عليه السلام ؟ به اين سبب قرحه اى در كبد آن حضرت بهم رسيد براى تنبيه او و بسيار او را آزار كرد، پس خشوع و تذلل نمود به درگاه حق تعالى و بر روى خاكستر نشست و استغاثه كرد براى دفع آن مرض ، پس حق تعالى به او وحى فرمود: شير درخت انجير را بگير و به سينه خود بمال ، چون چنين كرد آن مرض برطرف شد.(10)
مؤ لف گويد: از اين حديث و حديث سابق بر اين چنان ظاهر مى شود كه حزقيل بعد از حضرت سليمان عليه السلام بوده است بر خلاف آنچه مشهور است ميان مفسران كه نزديك به زمان حضرت موسى عليه السلام بوده و خليفه سوم آن حضرت بوده است .
به سند حسن از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حق تعالى وحى نمود حزقيل پيغمبر كه خبر ده فلان پادشاه را كه : من تو را در فلان روز مى ميرانم ، پس حزقيل به نزد آن پادشاه رفت و رسالت حق تعالى را به او رسانيد، پس پادشاه دعا كرد بر روى تخت و تضرع و تذلل به درگاه خدا نمود تا از تخت خود به زير افتاد، عرض كرد: پروردگارا! آنقدر مرگ مرا پس انداز كه فرزند من بزرگ شود و او را جانشين خود گردانم .
حق تعالى وحى فرمود بسوى حزقيل كه : برو به نزد پادشاه بگو كه عمرش را پانزده سال زياد كردم .
حزقيل گفت : خداوندا! هرگز قوم من از من دروغ نشنيده اند، چون اين را بگويم بر دروغ حمل خواهند كرد.
حق تعالى به او وحى كرد كه : تو بنده منى و آنچه مى گويم بايد بشنوى ، برو و تبليغ رسالت من به او بكن .(11)
باب پانزدهم در بيان قصص حضرت اسماعيل عليه السلام كه حق تعالى او را در قرآن مجيد ((صادق الوعد)) ناميده است
حق تعالى فرموده است و اذكر فى الكتاب اسماعيل انه كان صادق الوعد و كان رسولا نبيا # و كان ياءمر اهله بالصلوه و الزكوه و كان عند ربه مرضيا(12) يعنى : ((ياد كن اسماعيل را در قرآن بدرستى كه صادق الوعد بود يعنى وفاكننده بود به وعده خود و او پيغمبر مرسل بود و امر مى كرد اهل خود را به نماز كردن و زكات دادن و نزد پروردگار خود پسنديده بود)).
و در حديث معتبر از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : حق تعالى براى اين او را صادق الوعد ناميد كه با شخصى در مكانى وعده كرد و يك سال از براى انتظار وعده او در آن مكان ماند و از آنجا حركت نكرد.(13)
و به سندهاى معتبر بسيار از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : اين اسماعيل كه حق تعالى او را صادق الوعد ناميده است غير از اسماعيل فرزند ابراهيم خليل عليه السلام است بلكه پيغمبرى بود از پيغمبران كه خدا او را به قوم خود مبعوث گردانيد و قوم او گرفتند او را پوست سر و روى مبارك او را كندند. پس حق تعالى ملكى را بسوى او فرستاد و گفت : پروردگار عالميان تو را سلام مى رساند و مى فرمايد كه : ديدم كه قوم تو با تو چه كردند و مرا فرستاده است بسوى تو كه هر چه حكم در باب ايشان بفرمائى من او را بعمل آورم .
اسماعيل عليه السلام گفت : نمى خواهم در دنيا از قوم خود انتقام بكشم و مى خواهم در اين بليه صبر كنم و تاءسى نمايم به حسين بن على عليه السلام فرزند پيغمبر آخرالزمان صلى الله عليه و آله تا از مرتبه ثواب آن حضرت بهره اى داشته باشم .(14)
به سندهاى موثق كالصحيح منقول است كه بريد عجلى از حضرت صادق عليه السلام سؤ ال كرد: اسماعيل كه حق تعالى او را صادق الوعد ناميده است ، اسماعيل پسر ابراهيم است يا غير اوست ؟ مردم مى گويند: اسماعيل بن ابراهيم است .
فرمود: اسماعيل قبل از ابراهيم عليه السلام به رحمت الهى واصل شد و ابراهيم حجت خدا و صاحب شريعت تازه بود و در زمان او پيغمبر مرسل ديگر نمى توانست بود، پس ‍ چون اسماعيل فرزند او رسول تواند بود؟ بلكه پيغمبر بود اما رسول نبود. اسماعيل كه خدا در اين آيه فرموده است پسر حزقيل پيغمبر است كه حق تعالى او را مبعوث گردانيد بر قوم او، و تكذيب او كردند و او را كشتند، و اول مرتبه پوست سر و روى او را كندند پس حق تعالى بر ايشان غضب كرد و سطاطائيل ملك عذاب را فرستاد به نزد آن حضرت ، چون فرود آمد گفت : اى اسماعيل ! من سطاطائيل ملك عذابم ، رب العزه مرا به سوى تو فرستاده است كه قوم تو را به انواع عذابها معذب گردانم اگر خواهى .
اسماعيل فرمود: مرا به عذاب ايشان حاجتى نيست اى سطاطائيل .
حق تعالى به او وحى فرمود كه : چه حاجت دارى ؟
عرض كرد: خداوندا! تو پيمان گرفتى از ما براى خود به پروردگارى و براى محمد صلى الله عليه و آله به پيغمبرى و براى اوصياى او به ولايت ، و خبر دادى خلق خود را به آنچه امت او با حسين بن على عليه السلام بعد از پيغمبر خواهند كرد و به آنكه وعده داده اى كه امام حسين عليه السلام را به دنيا برگردانى كه خود از كشندگان خود انتقام بكشد، پروردگارا! حاجت من در درگاه تو آن است كه مرا بدنيا برگردانى كه خود انتقام بكشم از اينها كه نسبت به من چنين كردند چنانچه امام حسين عليه السلام را برخواهى گردانيد.
پس خدا وعده فرمود اسماعيل بن حزقيل را كه او را با حضرت امام حسين عليه السلام به دنيا برگرداند در زمان رجعت .(15)
در حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله فرمود: بهترين تصدقها زبان است كه به سخن خير جانهاى مردم را حفظ مى كنى و بديها را دفع مى كنى و نفع به برادر مسلمان خود مى رسانى . پس فرمود: عابدترين بنى اسرائيل آن كسى بود كه نزد پادشاه سعى در حوائج مؤ منان مى كرد، روزى يكى از عباد به نزد پادشاه مى رفت كه براى كارسازى مؤ منى ، پس در راه برخورد به اسماعيل پسر حزقيل عليه السلام و گفت : از اينجا حركت مكن تا من بسوى تو برگردم .
و چون به نزد ملك رفت ، وعده را فراموش كرد، اسماعيل به انتظار وعده در آن مكان يك سال ماند، پس خدا از براى او آنجا چشمه اى جارى كرد و گياهى رويانيد كه از آن گياه و آب مى خورد و مى آشاميد و ابرى را فرستاد بر او كه سايه افكند، پس روزى آن ملك به عزم سير و تنزه با آن عابد سوار شدند تا به آن مكان رسيدند كه اسماعيل در آنجا بود، پس آن عابد چون اسماعيل را ديد گفت : تو هنوز اينجائى ؟
فرمود: تو گفتى از اينجا حركت مكن ، من نيز حركت نكردم . و به اين سبب حق تعالى او را ((صادق الوعد)) ناميد.
پس مرد جبارى با آن پادشاه همراه بود گفت : اى پادشاه ! اين دروغ مى گويد كه در اين مدت در اين مكان مانده است ، من مكرر به اين صحرا گذشته ام او را در اينجا نديده ام ، اسماعيل عليه السلام به او گفت : اگر دروغ گوئى خدا از چيزهاى شايسته اى كه به تو داده است بعضى را از تو بردارد! در همان ساعت دندانهاى آن جبار فرو ريخت ، پس آن جبار به پادشاه گفت : من دروغ گفته ام و افترا كردم بر اين بنده صالح ، از او التماس كن دعا كند كه خدا دندانهاى مرا به من برگرداند كه من مرد پيرى شده ام و به دندان محتاجم !
چون آن پادشاه التماس كرد فرمود: دعا خواهم كرد.
پادشاه گفت : الحال دعا كن .
فرمود: سحر دعا خواهم كرد، چون سحر شد دعا كرد تا حق تعالى دندانهاى او را به او برگردانيد.
پس حضرت صادق عليه السلام فرمود: بهترين وقتها از براى دعا، سحر است چنانچه حق تعالى در مدح جماعتى فرموده است (و بالاسحار هم يستغفرون )(16) يعنى : ((در سحرها ايشان از خدا طلب آمرزش مى كنند)).(17)
و در حديث معتبر ديگرى فرمود: اسماعيل پيغمبر خدا شخصى را وعده كرد در ((صلاح )) كه موضعى است در حوالى مكه ، براى انتظار وعده او يك سال در آنجا ماند در آن مدت اهل مكه آن حضرت را طلب مى كردند و نمى دانستند كه در كجاست تا آنكه شخصى به آن حضرت رسيد گفت : اى پيغمبر خدا! ما بعد از تو ضعيف شديم و هلاك شديم چرا از ما كناره كردى ؟
آن حضرت فرمود: فلان مرد از اهل طايف با من وعده كرده است كه از اينجا حركت نكنم تا او بيايد!
اهل مكه كه اين خبر را شنيدند رفتند به نزد آن مرد طايفى و گفتند: اى دشمن خدا! با پيغمبر خدا وعده كرده اى و خلف وعده او كرده اى و يك سال او را در تعب انداخته اى ؟
آن مرد به خدمت آن حضرت شتافت و زبان به معذرت گشود و گفت : اى پيغمبر خدا! والله كه وعده را فراموش كردم .
آن حضرت فرمود: والله اگر نمى آمدى در همين موضع مى ماندم تا بميرم و از اينجا مبعوث شوم . لهذا حق تعالى فرموده است و اذكر فى الكتاب اسماعيل انه كان صادق الوعد(18).
باب شانزدهم در بيان قصه هاى حضرت الياس و يسع و اليا عليهم السلام
ابن بابويه رحمه الله از ابن عباس روايت كرده است كه : حضرت يوشع بن نون بعد از حضرت موسى عليه السلام بنى اسرائيل را در شام جا داد و بلاد شام را در ميان ايشان قسمت نمود، يك سبط ايشان را فرستاد به زمين بعلبك و آن سبطى بودند كه الياس پيغمبر عليه السلام از آن سبط بود، پس حق تعالى الياس را بر ايشان مبعوث گردانيد، و در آن وقت پادشاهى در آنجا بود كه ايشان را گمراه بود به پرستيدن بتى كه آن را ((بعل )) مى گفتند چنانچه حق تعالى مى فرمايد (و ان الياس لمن المرسلين )(19) ((بدرستى كه الياس از پيغمبران فرستاده شده بود)). (اذ قال لقومه تتقون )(20) ((در وقتى كه گفت به قوم خود: آيا نمى پرهيزيد از عذاب خدا؟،)) اتدعون بعلا وتذرون احسن الخالقين (21) ((آيا مى خوانيد و مى پرستيد بعل را و ترك مى كنيد عبادت بهترين آفرينندگان را؟،)) (الله ربكم ورب آبائكم الاولين (22)) ((خداوند عالميان كه پروردگار شماست و پروردگار پدران گذشته شما،)) (فكذبوه )(23) ((پس الياس را تكذيب كردند و سخن او را باور نداشتند)).
و آن پادشاه زن فاجره اى داشت ، هرگاه خود غايب مى شد زن را جانشين خود مى كرد كه در ميان مردم حكم كند، و آن ملعونه را نويسنده اى مؤ من دانائى بود كه سيصد مؤ من را از دست آن ملعونه از كشتن خلاص كرد، و در روى زمين زناكارتر از آن زن زنى نبود و هفت پادشاه از پادشاهان بنى اسرائيل آن زن را نكاح كرده بودند و نود فرزند بهم رسانيده بود بغير از فرزند فرزند.
و پادشاه همسايه صالحى داشت از بنى اسرائيل ، آن مرد باغى داشت در پهلوى قصر پادشاه كه معيشت آن مرد منحصر بود در حاصل آن باغ ، و پادشاه آن مرد را گرامى مى داشت . پس در يك مرتبه كه پادشاه به سفرى رفت ، آن زن فرصت را غنيمت شمرد، آن بنده صالح را كشت و باغ او را از اهل و فرزندان او غصب كرد، به اين سبب حق تعالى بر ايشان غضب فرمود.
چون شوهرش آمد خبر را به او نقل كرد، پادشاه گفت : خوب نكردى .
پس حق تعالى حضرت الياس عليه السلام را بر ايشان مبعوث گردانيد كه ايشان را به عبادت الهى دعوت نمايد، پس ايشان تكذيب او كردند و او را دور كردند و اهانت به او رسانيدند و به كشتن او را ترسانيدند، الياس صبر نمود بر اذيت ايشان و باز ايشان را بسوى خدا دعوت نمود هرچند بيشتر ايشان را دعوت و نصيحت فرمود طغيان و فساد ايشان زياده شد، پس حق تعالى سوگند به ذات مقدس خود ياد كرد كه اگر توبه نكنند پادشاه و زن زانيه او را هلاك كند.
الياس عليه السلام اين رسالت را به ايشان رسانيد، پس غضب ايشان بر الياس زياده شد و قصد كشتن و تعذيب او را كردند، پس از ايشان گريخت و به صعب ترين كوهها پناه برد و در آنجا هفت سال ماند كه از گياه زمين و ميوه درخت تعيش مى كرد، حق تعالى مكان او را از ايشان مخفى كرده بود، پس پسر پادشاه بيمار شد و مرض صعبى او را عارض شد كه از او نااميد شدند و عزيزترين فرزند پادشاه بود نزد او، پس رفتند به نزد عبادت كنندگان بت كه ايشان نزد بت شفاعت كنند كه فرزند پادشاه را شفا بدهد، فايده نبخشيد. پس فرستادند جمعى را زير كوهى كه گمان داشتند كه الياس عليه السلام در آنجاست و فرياد و استغاثه كردند به آن حضرت كه به زير آيد و از براى پسر پادشاه دعا كند.
پس حضرت الياس از كوه پائين آمد و گفت : حق تعالى مرا فرستاده است بسوى شما و بسوى پادشاه و ساير اهل شهر، پس بشنويد رسالت پروردگار خود را، حق تعالى مى فرمايد: برگرديد بسوى پادشاه و بگوئيد كه : منم خداوندى كه بجز من خداوندى نيست ، منم پروردگار بنى اسرائيل كه ايشان را آفريده ام و ايشان را روزى مى دهم و مى ميرانم و زنده مى گردانم و نفع و ضرر به دست من است و تو شفاى پسر خود را از غير من طلب مى كنى ؟!
پس چون برگشتند بسوى پادشاه و قصه را به او نقل كردند، پادشاه در خشم شد و گفت : او را كه ديديد بايست او را بگيريد و ببنديد و از براى من بياوريد كه او دشمن من است .
گفتند: چون او را ديديم ترسى از او در دل ما افتاد كه نتوانستيم او را گرفت ، پس پادشاه پنجاه نفر از اقويا و شجاعان لشكر خود را طلبيد و گفت : برويد و در اول اظهار كنيد كه ما به تو ايمان آورديم تا به نزديك شما بيايد و بعد از آن بگيريد او را و به نزد من بياوريد.
پس آن پنجاه نفر به آن كوه بالا رفتند و به اطراف كوه متفرق شده به آواز بلند او را ندا مى كردند كه : اى پيغمبر خدا! ظاهر شو از براى ما كه به تو ايمان آورده ايم .
در آن وقت حضرت الياس در بيابان بود، چون صداى ايشان را شنيد به طمع افتاد كه شايد ايمان بياورند و گفت : خداوندا! اگر ايشان صادقند در آنچه مى گويند مرا رخصت فرما كه به نزد ايشان بروم ، و اگر دروغ مى گويند كفايت شر ايشان را از من بكن و آتشى بفرست كه ايشان را بسوزاند.
هنوز دعاى حضرت الياس تمام نشده بود كه آتشى بر ايشان نازل شد و همه سوختند. چون خبر ايشان به پادشاه رسيد خشم او زياده شد و كاتب زن خود را كه مؤ من بود طلبيد. با او جمعى را همراه كرد و به او گفت كه : الحال وقت آن شده است كه ما به الياس ايمان بياوريم و تبه كنيم ، تو برو و الياس را بياور كه ما را امر و نهى كند به آنچه موجب رضاى پروردگار ما است . و امر كرد قومش را كه ترك بت پرستى كردند. چون آن كاتب و آن جماعت كه با او بودند بالا رفتند بر آن كوه كه حضرت الياس در آنجا ساكن بود، كاتب ، الياس ‍ عليه السلام را ندا كرد، الياس صداى او را شناخت ، حق تعالى به او وحى فرستاد كه : برو به برادر شايسته خود و بر او سلام كن و با او مصافحه كن .
چون الياس به نزد آن كاتب مؤ من آمد قصه پادشاه را به او نقل كرد و گفت : مى ترسم كه اگر بروم و تو را نبرم مرا بكشد.
پس حق تعالى وحى نمود به حضرت الياس كه : آنچه آن پادشاه به تو پيغام كرده است همه حيله و مكر است و مى خواهد كه بر تو دست بيابد و تو را بكشد، آن مؤ من را بگو كه از او نترسد كه من پسر او را مى ميرانم كه او مشغول به تعزيه او شود و ضرر به آن مؤ من نرساند.
پس چون كاتب با آن جماعت نزد پادشاه برگشتند درد فرزندش عظيم شده بود و مرگ گلوى او را گرفته بود، به ايشان نپرداخت و الياس به سلامت به جاى خود برگشت تا بعد از مدتى كه جزع پادشاه بر مردن فرزندش تسكين يافت از آن كاتب سؤ ال كرد، او گفت : من الياس را نيافتم .
پس الياس از كوه فرود آمد و يك سال نزد مادر يونس بن متى عليه السلام پنهان شد و يونس متولد شده بود، پس باز به كوه برگشت و در جاى خود قرار گرفت ، اندك زمانى كه از برگشتن الياس عليه السلام گذشت يونس عليه السلام را مادرش از شير گرفت و فوت شد.
پس مصيبت آن زن عظيم شد و در طلب حضرت الياس به كوه بالا رفت و گرديد تا الياس عليه السلام را يافت ، قصه پسر خود را به او نقل كرد گفت : خدا مرا الهام كرد كه بيايم و تو را در درگاه او شفيع گردانم كه پسر مرا زنده كند و او را به همان حال گذاشته ام و به نزد تو آمده ام و او را دفن نكرده ام و مردن او را مخفى داشتم .
الياس پرسيد: چند روز است كه پسر تو مرده است ؟
گفت : هفت روز.
پس حضرت الياس هفت روز ديگر آمد تا به خانه يونس رسيد و دست به دعا برداشت و مبالغه نمود در دعا تا حق تعالى به قدرت كامله خود يونس را زنده كرد و الياس به جاى خود برگشت .
و چون يونس چهل سال از عمرش گذشت بر قوم خود مبعوث گرديد، چون الياس عليه السلام از خانه يونس برگشت و هفت سال ديگر گذشت حق تعالى او را وحى فرستاد كه : آنچه خواهى از من سؤ ال كن تا به تو عطا نمايم . الياس گفت : مى خواهم مرا بميرانى و به پدران خود ملحق گردانى كه ملال بهم رسانيده ام از بنى اسرائيل و از براى تو دشمن مى دارم ايشان را.
حق تعالى به او وحى فرستاد كه : اى الياس ! اين زمان وقت آن نيست كه زمين و اهل زمين را از تو خالى كنم ، و امروز قوام زمين به توست ، در هر زمان خليفه اى از من در زمين مى بايد كه باشد و ليكن سؤ ال ديگر بكن تا عطا كنم .
الياس گفت : پس انتقام مرا بكش از آنها كه از براى تو با من دشمنى مى كنند، هفت سال بر ايشان باران مفرست مگر به شفاعت من .
پس قحط و گرسنگى بر بنى اسرائيل زور آورد و مرگ در ميان ايشان بسيار شد، دانستند كه از نفرين الياس است ، پس به نزد آن حضرت استغاثه آمدند و گفتند: ما مطيع توايم ، آنچه مى فرمايى بفرما.
پس الياس از كوه فرود آمد و شاگرد او ((يسع )) همراه او بود، به نزد پادشاه آمد، پادشاه به او گفت كه : بنى اسرائيل را به قحط فانى كردى .
الياس عليه السلام گفت : هركه ايشان را گمراه كرد ايشان را كشت .
پادشاه گفت : پس دعا كن تا خدا باران بر ايشان ببارد.
چون شب شد الياس عليه السلام به مناجات ايستاد و دعا كرد و يسع را گفت : به اطراف آسمان نظر كن .
سيع گفت : ابرى مى بينم كه بلند مى شود.
الياس عليه السلام گفت : بشارت باد تو را كه باران مى آيد، بگو كه خود را و متاعهاى خود را از غرق شدن حفظ كنند.
پس باران عظيم بر ايشان باريد و گياههاى ايشان روئيد و قحط از ايشان برطرف شد. و مدتى حضرت الياس در ميان ايشان ماند و ايشان به صلاح و نيكى بودند. پس باز به طغيان و فساد برگشتند و انكار حق الياس كردند و از اطاعت او تمرد كردند، پس حق تعالى دشمنى را بر ايشان مسلط كرد كه ناگاه بر سر ايشان آمد تا بر ايشان مستولى شد. و آن پادشاه را با زنش كشت و در باغ آن مرد صالح كه زن پادشاه او را كشته بود انداخت .
پس الياس عليه السلام يسع او را وصى خود گردانيد و الياس را خدا پر داد و لباس نور بر او پوشانيد و او را به آسمان بالا برد و عباى خود را از ميان هوا از براى يسع به زير انداخت و يسع را حق تعالى پيغمبر بنى اسرائيل گردانيد و وحى بسوى او فرستاد و تقويت او نمود، و بنى اسرائيل تعظيم او مى نمودند و به سيرت حسنه او هدايت مى يافتند.(24)
در حديث معتبر منقول است از مفضل بن عمر كه گفت : روزى رفتيم به در خانه حضرت صادق عليه السلام و خواستيم كه رخصت بطلبيم و داخل شويم ، پس شنيديم صداى مبارك آن حضرت را كه به كلامى تكلم مى نمود كه عربى نبود، ما توهم كرديم كه لغت سريانى است ، پس آن حضرت بسيار گريست ، و ما نيز به گريه آن حضرت بسيار گريستيم ، پس ‍ غلامى بيرون آمد و ما را رخصت داد كه داخل شديم ، پس من عرض كردم : فداى تو شوم ما در در خانه تو شنيديم كه شما به سختى تكلم مى نموديد كه عربى نبود، ما توهم نموديم كه سريانى است و تو گريستى و ما نيز به گريه تو گريستيم .
فرمود كه : بلى به خاطرم آمد الياس پيغمبر عليه السلام و او از عباد پيغمبران بنى اسرائيل بود، پس دعائى كه او در سجده مى خواند من خواندم . و شروع كرد آن حضرت به خواندن آن دعا به زبان سريانى ، والله كه هرگز نديده بوديم هيچيك از علماى يهود و نصارى كه به آن فصاحت بخوانند، پس به عربى از براى ما ترجمه نمود و فرمود: در سجده مى گفت : اتراك معذبى و قد اظمات لك هواجرى ؟ اتراك معذبى و قد عفرت لك فى التراب وجهى ؟ اتراك معذبى و قد اجتنبت لك المعاصى ؟ اتراك معذبى و قد اسهرت لك ليلى يعنى : ((آيا مى بينى خود را كه مرا عذاب كنى و حال آنكه تشنه بوده ام به روزه داشتن از براى تو در هواهاى گرم ؟ آيا مى بينى خود را كه مرا عذاب كنى و حال آنكه روى خود را نزد تو در خاك ماليده ام ؟ آيا مى بينى خود را كه مرا عذاب كنى و حال آنكه از گناهان براى رضاى تو دورى كرده ام ؟ آيا مى بينى خود را كه مرا عذاب كنى و حال آنكه شبهاى خود را براى تو به بيدارى گذرانيده ام ؟)).
پس حق تعالى به او وحى فرستاد كه : سر بردار كه من تو را عذاب نمى كنم .
پس الياس مناجات كرد كه : پروردگارا! اگر بگوئى كه تو را عذاب نمى كنم پس عذاب كنى چه خواهد شد؟ آيا نيستم من بنده تو و تو پروردگار من ؟
حق تعالى وحى نمود كه : سر بردار كه من وعده اى كه كردم البته وفا مى كنم .(25)
و در حديث معتبر ديگر همين قصه را بعينه موسى بن اكيل از حضرت امام محمد باقر عليه السلام روايت كرده است و در آنجا به جاى الياس ، اليا واقع شده است .(26)
و در حديث معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : بر شما باد به خوردن كرفس كه آن طعام الياس و سيع و يوشع بن نون بوده است .(27)
در حديث معتبر ديگر از حضرت امام محمد تقى عليه السلام منقول است كه : حضرت امام جعفر صادق عليه السلام فرمود كه : روزى پدرم امام محمد باقر عليه السلام در طواف بود كه ناگاه مردى به او برخورد كه چيزى بر روى خود بسته بود و طواف آن حضرت را قطع نمود و برد آن حضرت را به خانه اى كه در پهلوى صفا بود و فرستاد و مرا نيز طلبيدند، بغير از ما سه نفر ديگر كسى نبود، پس من گفت : مرحبا! خوش آمدى از فرزند رسول خدا، پس دست خود را بر سر من گذاشت و گفت : خدا بركت بدهد در علوم و كمالات تو اى امين خدا و علوم او بعد از پدران خود.
پس رو كرد به پدرم و گفت : اگر مى خواهى تو مرا خبر ده و اگر مى خواهى من تو را خبر دهم ، و اگر مى خواهى تو از من سؤ ال كن و اگر مى خواهى من از تو سؤ ال كنم ، و اگر مى خواهى تو به من راست بگو و اگر مى خواهى من به تو راست بگويم .
پدرم گفت كه : همه را مى خواهم .
گفت : زنهار كه در وقتى كه من از تو سؤ ال كنم به زبان چيزى را نگوئى كه در دلت غير آن احتمال دهى .
پدرم گفت : اين را كسى مى كند كه در دلش دو علم باشد مخالف يكديگر و علمش را روى اجتهاد و گمان باشد، و در علم خدائى اختلاف نمى باشد.
گفت : سؤ ال من همين بود، قدرى از آن را براى من بيان كردى ، اكنون مرا خبر ده كه آن علمى كه در آن اختلاف نيست كسى مى داند؟
پدرم گفت : جميع آن علم نزد خداست و آنچه از آن مردم را ضرور است نزد اوصياى پيغمبران است .
پس آن مرد نقاب را از رو گشود و درست نشست و شاد و خندان شد و گفت : من همين را مى خواستم و از براى اين آمده بودم ، گفتى : علمى كه مردم را چاره از آن نيست نزد اوصيا است ، پس بگو كه آنها به چه نحو مى دانند؟
فرمود: به آن طريقى كه پيامبر صلى الله عليه و آله از جانب خدا مى دانست ايشان نيز مى دانند و الهام به ايشان مى رسد و صداى ملك را مى شنوند، اما پيغمبر صلى الله عليه و آله در وقت سخن گفتن مى ديد و ايشان را نمى ببنند، زيرا كه او پيغمبر بود و ايشان محدثند يعنى سخن گفته شده ملكند و پيغمبر صلى الله عليه و آله به معراج مى رفت و بى واسطه سخن خدا را مى شنيد و ايشان را از معنى حاصل نمى شود.
گفت : راستى گفتى اى فرزند رسول خدا! الحال مساءله دشوارى از تو مى پرسم ، بگو كه علم اوصيا چرا حالا پنهان است و ايشان تقيه مى كنند و علم خود را به همه كس اظهار نمى كنند چنانچه رسول خدا صلى الله عليه و آله اظهار مى كرد؟
پس پدرم خنديد و گفت : خدا نخواسته است كه بر علم خود مطلع گرداند مگر كسى را كه دلش را براى ايمان امتحان نموده باشد چنانچه سالها رسول خدا صلى الله عليه و آله در مكه به امر الهى صبر نمود بر آزار قوم خود و رخصت نيافت كه با ايشان جهاد كند، و مدتى دين خود را و پيغمبرى خود را از مردم مخفى مى داشت تا خدا به او وحى نمود كه : ظاهر كن و علانيه بگو آنچه تو را به آن امر نموده ايم و اعراض نما از مشركان ، والله كه اگر پيشتر مى گفت ايمن بود از ضرر اما براى اين نگفت كه مى خواست وقتى بگويد كه اطاعت او بكنند، از مخالفت مردم ترسيد پس به اين سبب نگفت ، ما نيز براى اين اظهار نمى كنيم كه مى دانيم كه اطاعت ما نمى كنند، از جانب خدا ماءمور نيستيم كه با ايشان جهاد كنيم مى خواهيم كه به چشم خود ببينى آن وقت را كه مهدى اين امت ظاهر شود و ملائكه شمشيرهاى آلا داوود را بكشند در ميان آسمان و زمين و ارواح كافران گذشته را در ميان هوا عذاب نمايند و ارواح اشباه ايشان را از زنده ها به آنها ملحق گردانند.
پس آن شخص شمشيرى بيرون آورد و گفت : اين شمشير نيز از آن شمشيرهاست و من نيز از انصار آن حضرت خواهم بود.
پدرم گفت : بلى بحق آن خداوندى كه محمد صلى الله عليه و آله را از همه خلق برگزيده است چنين است كه مى گوئى .
پس آن مرد باز نقاب خود را بر رو بست و گفت : من الياس ، آنچه از تو پرسيدم همه را مى دانستم و شما را مى شناختم و ليكن مى خواستم كه باعث قوت ايمان اصحاب تو شود. و سؤ ال بسيار ديگر از آن حضرت نمود و برخاست و ناپيدا شد.(28)
در تفسير حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام مذكور است كه : حضرت رسول صلى الله عليه و آله به زيد بن ارقم فرمود: اگر مى خواهى كه ايمن گرداند خدا تو را از غرق شدن و سوختن و لقمه در گلو گرفتن پس در صبح اين دعا بخوان : بسم الله ماشاء الله لا يصرف السوء الا الله ، بسم الله ماشاء الله لا يسوق الخير الا الله ، بسم الله ماشاء الله ما يكون من نعمه فمن الله ، بسم الله ماشاء الله لا حول و لا قوه الا بالله العلى العظيم ، بسم الله ماشاء الله صلى الله على محمد و آله الطيبين بدرستى كه هر كه سه مرتبه بعد از صبح اين دعا بخواند ايمن گردد از سوخته شدن و غرق شدن و لقمه در گلو گرفتن تا شام ، و هر كه بعد از شام سه مرتبه بگويد باز ايمن باشد از اين بلاها تا صبح ، بدرستى كه خضر و الياس ‍ عليه السلام يكديگر را ملاقات مى كنند در هر موسم حج ، چون از يكديگر جدا مى شوند اين كلمات را مى خوانند و از يكديگر جدا مى شوند.(29)

 

next page

fehrest page