حيوة القلوب جلد دوم
تاريخ پيامبران عليهم السلام

علامه مجلسى رحمة الله عليه

- ۲ -


مؤ لف گويد: از اين حديث و حديث سابق بر اين معلوم مى شود كه حضرت الياس مانند حضرت خضر عليه السلام در زمين است و زنده است تا زمان حضرت صاحب الامر صلوات الله عليه و مؤ يد اين معنى است آنچه شيخ محمد بن شهر آشوب رحمه الله از طرق عامه روايت كرده است كه :
روزى حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله صدائى از قله كوهى شنيد كه شخصى مى گفت خداوندا! مرا از امت مرحومه آمرزيده شده يعنى امت پيغمبر آخر الزمان صلى الله عليه و آله پس آن حضرت به كوه بالا رفت ، ناگاه مرد سفيد موى را ديد كه قامتش سيصد ذراع بود، چون آن حضرت را مشاهده نمود برخاست دست در گردن آن حضرت آورد و گفت : من سالى يك مرتبه چيزى مى خورم و اين وقت طعام خوردن من است .
ناگاه در اين وقت خوانى از آسمان فرود آمد كه انواع طعامها در آن بود، و حضرت رسول صلى الله عليه و آله با او از آن طعامها تناول نمودند، او الياس پيغمبر بود.(30)
به سند موثق از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : در زمان بنى اسرائيل مردى بود كه او را ((اليا)) مى گفتند و سركرده چهار صد نفر از بنى اسرائيل بود، پادشاه بنى اسرائيل عاشق زنى شد از جماعتى كه بت پرست بودند از غير بنى اسرائيل بود، پس او را خواستگارى كرد زن گفت : به شرطى به عقد تو در مى آيم كه رخصت بدهى كه بت خود را بياورم و در شهر تو آن را بپرستم ؛ پادشاه ابا كرد.
چون مكرر در ميان ايشان مراسله شد و آن زن بغير از اين شرط راضى نشد، پادشاه به شرط او راضى شد، زن را خواستگارى كرد و آن زن را با بتش به شهر خود آورد، زن هشتصد نفر از بت پرستان را با خود آورده در شهر او بت مى پرستيدند.
پس اليا به نزد آن پادشاه آمد و گفت : خدا تو را پادشاه گردانيد، عمر تو را دراز كرد و تو بغى و طغيان نمودى . پادشاه به سخن اليا التفاتى ننمود. اليا بر ايشان نفرين كرد كه حق تعالى يك قطره باران بر ايشان نبارد.
پس سه سال قحطى شديدى در ميان ايشان بهم رسيد تا آنكه چهارپايان خود را همه كشتند و خوردند و نماند از چهارپايان ايشان مگر يك يابو كه پادشاه بر آن سوار مى شد. و وزير پادشاه مسلمان بود، و اصحاب اليا نزد وزير پنهان بودند در سردابى و او ايشان را طعام مى داد.
پس حق تعالى وحى نمود به اليا كه : برو و متعرض پادشاه بشو كه مى خواهم توبه او را قبول كنم . چون اليا به نزد او آمد پادشاه گفت : چه كردى با ما؟ بنى اسرائيل را همه كشتى .
اليا گفت : آنچه تو را به آن امر كنم اطاعت من خواهى كرد؟
پادشاه گفت : بلى .
پس اليا پيمانها از او گرفت و اصحاب خود را از جاهايى كه پنهان شده بودند بيرون آورد و تقرب جستند بسوى خدا به دو گاو كه قربانى كردند، و زن پادشاه را طلبيد سر او را بريد و بت او را سوزاند. پادشاه توبه نيكوئى كرد و جامه هاى موئين پوشيد تا آنكه حق تعالى قحط را از ميان ايشان برطرف نمود و باران براى ايشان فرستاد و فراوانى در ميان ايشان بهم رسيد.(31)
به سندهاى معتبر از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه با جاثليق نصارى فرمود در اثناى حجتى كه بر او تمام مى كرد كه : يسع عليه السلام بر روى آب راه رفت و مرده را زنده كرد و پيس و كور را شفا بخشيد.(32)
مؤ لف گويد: دور نيست كه اليا و الياس يكى بوده باشند چون قصه هاى ايشان و نامهاى ايشان به يكديگر شبيه است و ارباب تفسير و تاريخ اليا را ذكر نكرده اند.
طبرسى رحمه الله فرموده است كه : علما خلاف كرده اند در الياس ؛ بعضى گفته اند او ادريس عليه السلام است ؛ و بعضى گفته اند از پيغمبران بنى اسرائيل است از نسل هارون پسر عمران و پسر عم يسع بوده است و پدرش پسر پسر فنحاص پسر عيزار پسر عمران بوده است ؛ و مشهور اين است ، و گفته اند كه : بعد از حزقيل او مبعوث شد بعد از آنكه او به آسمان رفت يسع پيغمبر شد؛ بعضى گفته اند كه الياس در صحراها هدايت گمشدگان و اعانت ضعيفان مى كند و خضر عليه السلام در جزيره هاى دريا و هر روز دريا و هر روز عرفه در عرفات يكديگر را مى بينند؛ و بعضى گفته اند كه الياس ذوالكفل است ؛ و بعضى گفته اند كه خضر و الياس يكى است ؛ و بعضى گفته اند كه يسع پسر اخطوب است و او را ابن العجوز مى گفته اند.(33)
باب هفدهم در بيان قصه حضرت ذوالكفل عليه السلام است
به سند معتبر از امامزاده عبدالعظيم رحمه الله منقول است كه به خدمت امام محمد تقى عليه السلام نوشت سؤ ال نمود كه : ذوالكفل چه نام داشت ؟ آيا پيغمبر بود يا نه ؟
آن حضرت در جواب نوشتند كه : حق تعالى صد و بيست و چهار هزار پيغمبر بر خلق مبعوث گردانيد كه سيصد و سيزده نفر از ايشان مرسل بودند و ذوالكفل از جمله ايشان بود، و بعد از سليمان بن داود عليه السلام مبعوث گرديد و در ميان مردم حكم مى كرد به نحوى كه سليمان عليه السلام حكم مى كرد و غضب نكرد هرگز مگر از براى خدا، و نام او ((عويديا)) بود و همان است كه حق تعالى در قرآن فرموده است : ((ياد كن اسماعيل و يسع و ذوالكفل را هر يك از ايشان از نيكان بودند)).(34)(35)
ابن بابويه رحمه الله به سند ديگر روايت كرده است كه : از حضرت رسول صلى الله عليه و آله سؤ ال نمودند از حال ذوالكفل ، فرمود: مردى بود از حضر موت و نام او ((عويديا)) بود و پدرش ((ادريم )) بود و پيغمبرى پيش از او بود كه او را يسع مى گفتند، روزى گفت : كى خليفه من مى شود كه بعد از من هدايت مردم نمايد به شرط آنكه به غضب نيايد؟ - به روايت ديگر: به شرط آنكه روزها روزه باشد و شبها به عبادت بيدار باشد و از كسى به خشم نيايد(36) -.
پس عويديا برخاست و گفت : من مى كنم .
پس از يسع اين سخن را اعاده كرد، باز آن جوان برخاست و گفت : من مى كنم .
پس يسع فوت شد و خدا عويديا را به جاى او بعد از او پيغمبر گردانيد، او در اول روز ميان مردم حكم مى كرد. روزى شيطان به اتباع خود گفت : كيست كه او را از عهد خود برگرداند و او را به خشم آورد؟
يكى از شياطين كه او را ((ابيض )) مى گفتند گفت : من اين كار را مى كنم . ابليس گفت : برو و سعى كن شايد او را به خشم آورى .
چون ذوالكفل از حكم ميان مردم فارغ شد رفت به خانه خود و خوابيد كه استراحت كند، ابيض آمد و فرياد كرد كه : من مظلومم .
ذوالكفل گفت : به خصم خود بگو به نزد من بيايد.
گفت : به گفته من نمى آيد.
پس انگشتر خود را به او داد كه : اين نشانه را به او بنما و بگو كه بيايد. ابيض رفت و ذوالكفل امروز خواب نتوانست كرد، و شب هم خواب نكرد.
روز ديگر چون از قضا فارغ شد رفت كه بخوابد، ابيض فرياد كرد كه : بر من ظلم كرده است كسى و انگشتر تو را بر دم قبول نكرد كه بيايد. پس حاجب رفت و ذوالكفل را اعلام كرد، ذوالكفل نامه اى نوشت به او داد كه برود و خصم خود را حاضر كند. امروز نيز جواب نكرد، شب را به عبادت احيا كرد.
چون روز سوم از قضا فارغ شد به رختخواب رفت كه بخوابد، باز ابيض آمد و فرياد كرد كه : نامه تو را خصم من قبول نكرد. پس آن حضرت برخاست از براى او بيرون آمد دست او را گرفت و همراه او روانه شد. در روز بسيار گرمى كه اگر گوشت را به آفتاب مى گذاشتند بريان مى شد، چون ابيض اين صبر را از آن حضرت مشاهده كرد از او نااميد شد و دست خود را از دست آن حضرت جدا كرد و ناپيدا شد.
پس به اين سبب او را ذوالكفل گفتند كه متكفل آن وصيت شد و بعمل آورد. حق تعالى قصه او را براى آن حضرت ياد فرمود كه آن حضرت نيز صبر نمايد بر آزارهاى امت چنانچه پيغمبران پيش از او صبر كردند.(37)
شيخ طبرسى رحمه الله گفته است كه : مفسران خلاف كرده اند در ذوالكفل : بعضى گفته اند مرد صالحى بود اما پيامبر نبود و ليكن از براى پيغمبرى متكفل شد كه روزها روزه بدارد و شبها به عبادت بايستد و به غضب نيايد و به حق عمل نمايد، و وفا كرد به آنها؛ و بعضى گفته اند پيغمبرى بود كه نامش ذوالكفل بود يا او را ذوالكفل گفتند كه خدا ثواب او را مضاعف گردانيد؛ و بعضى گفته اند الياس بود؛ و بعضى گفته اند كه يسع پسر اخطوب است كه با الياس بود و اين غير يسع است كه خدا در قرآن ياد كرده است .(38) و ما در اول كتاب حديثى نقل كرديم كه دلالت مى كرد بر آنكه ذوالكفل يوشع عليه السلام است ،(39) و روايتى كه در اول اين باب نقل كرديم معتبرتر است .
ثعلبى گفته است كه : ذوالكفل (بشر)(40) پسر ايوب صابر است ، خدا او را بعد پدرش به رسالت فرستاد در زمين روم ، پس ايمان به او آوردند و تصديق او كردند و متابعت او نمودند، پس خدا امر فرمود ايشان را به جهاد پس ايشان گفتند: اى بشر! ما زندگانى دنيا را دوست مى داريم و مرگ را نمى خواهيم و با اين حال نمى خواهيم معصيت خدا و رسول بكنيم ، تو از خدا سؤ ال كن كه تا ما نخواهيم مرگ را، نميريم تا عبادت خدا بكنيم و با دشمنان او جهاد بكنيم .
پس بشر برخاست نماز كرد و بعد از نماز با قاضى الحاجات مناجات كرد و گفت : خداوندا! مرا امر كردى كه با دشمنان تو جهاد كنم ، من مالك نفس خودم و مى دانى كه قوم من چه گفتند، پس مرا به گناه ايشان مگير بدرستى كه پناه مى آورم به خشنودى تو از غضب تو و به عفو تو از عقوبت تو.
پس حق تعالى به او وحى كرد كه : من سخن قوم تو را شنيدم و آنچه طلبيدند به ايشان عطا كردم كه نميرند تا نخواهند، تو كفيل شو از جانب من براى ايشان .
پس رسالت الهى را به ايشان رسانيد، به اين سبب او را ذوالكفل ناميدند. پس توالد و تناسل در ميان ايشان بسيار شد و آنقدر زياد شدند كه شهرها بر ايشان تنگى كرد و عيش بر ايشان تلخ شد و از بسيارى متاءذى شدند و به تنگ آمدند، از بشر سؤ ال كردند كه دعا كند خدا ايشان را به حال اول برگرداند، پس خدا وحى نمود براى بشر كه : قوم تو نمى دانستند كه آنچه من براى ايشان مصلحت ديده ام و اختيار كرده ام بهتر است از براى ايشان از آنچه خود اختيار كردند.
پس ايشان را باز به حال اول برگردانيد كه به اجلهاى خود مى مردند، به اين سبب روم از همه طوايف عالم بيشتر شدند.(41)
مؤ لف گويد: اين قصه را انشاء الله در آخر كتاب ايراد خواهيم كرد به عنوان حديث ، اما در حديث چنان است كه : از پيغمبرى اين سؤ ال كردند و تعيين آن پيغمبر در آنجا مذكور نيست ، و مسعودى در مروج الذهب گفته است كه : حزقيل و الياس و ذوالكفل و ايوب عليهما السلام همه بعد از سليمان عليه السلام و پيش از حضرت عيسى عليه السلام بوده اند،(42) از آن حديث در باب ذوالكفل چنين ظاهر شد و ما موافق مشهور او را در اين مرتبه ذكر كرديم .
باب هجدهم در بيان قصه ها و حكمتهاى حضرت لقمان حكيم عليه السلام
حق تعالى قصه او را در قرآن مجيد ياد فرموده است كه : ((بتحقيق كه عطا كرديم به لقمان حكمت را كه شكر كن از براى خدا، و هر كه شكر مى كند پس نمى كند آن شكر را مگر از براى نفس خود، و نفع آن به خدا عابد نمى گردد، و هر كه كفران نعمت خدا كند پس خدا بى نياز استاز شكر كنندگان و عبادت عابدان و مستحق حمد است بر همه حال ، يادآور آن وقت را كه لقمان به پسرش گفت در هنگامى كه او را پند مى داد كه : اى فرزند عزيز من ! شرك مياور به خدا بدرستى كه شريك براى خدا قرار دادن ستمى است بزرگ بر خود.
اى پسر عزيز من ! كار نيك يا بد تو اگر به قدر سنگينى حبه خردلى باشد و آن در ميان سنگى پنهان باشد يا در آسمانها يا در زمين خدا آن را در قيامت حاضر مى گرداند و تو را بر آن حساب مى كند، بدرستى كه خدا لطيف است يعنى صاحب لطف و احسان است يا علمش به لطايف امور محيط است و خبير است - يعنى علمش به خفاياى امور رسيده است -.
اى پسر عزيز من ! نماز را برپا دار و امر كن به نيكى و نهى كن از بدى و صبر كن بر آنچه به تو مى رسد از بلاها بدرستى كه اين با اينها از امورى است كه خدا رعايت آنها را بر مردم لازم گردانيده است ، و روى خود را از مردم مگردان از روى تكبر، و در زمين راه مرو از روى فرح و شادى و گردنكشى ، بدرستى كه خدا دوست نمى دارد هر كسى را كه از روى تكبر و خيلا راه رود و بر مردم فخر كند، و ميانه راه رو نه بسيار تند و نه بسيار آهسته ، صداى خود را پست كن و فرياد مكن بدرستى كه بدترين صداها صداى خران است )).(43)
شيخ طوسى رحمه الله ذكر كرده است كه خلاف است در لقمان : بعضى گفته اند او عالم بر حكمتهاى ربانى بود و پيغمبر نبود؛ و بعضى گفته اند كه پيغمبر بود.(44) و غير او از مفسران گفته اند كه لقمان پسر باعورا بود از اولاد پسر خواهر ايوب عليه السلام يا پسر خاله ايوب و ماند تا زمان حضرت داود عليه السلام و از او علم آموخت .(45)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه فرمود: بخدا سوگند مى خورم كه خدا حكمت را به لقمان نداد براى حسبى يا مالى يا اهلى يا جثه بزرگى يا حسن و جمالى كه او را بوده باشد و ليكن مردى بود توانا در فرمانبردارى حق تعالى و پرهيزكار از معاصى خدا و خاموش بود از غير كلام حكمت ، آرام و با اطمينان بود، صاحب انديشه عميق و فكر طويل و نظر تند بود، و به عبرت گرفتن از امور مستغنى از پند ديگران گرديده بود، هرگز در روز نخوابيد، و كسى او را در حالت بول و غائط و غسل كردن نديد از بسيارى پنهان شدن او از مردم در اين احوال و نظر عميق او و خود را محافظت نمودن از اطلاع مردم بر پنهان او، و هرگز از چيزى نخنديد از ترس گناه خود، و هرگز به غضب نيامد بر كسى از براى خود، و هرگز با كسى مزاح نكرد، و هرگز براى حاصل شدن امور دنيا از براى او شاد نشد و از فوت امور دنيا هرگز اندوهناك نشد، و زنان بسيار خواست و فرزندان بسيار بهم رسانيد، اكثر ايشان مردند و ايشان را فرط خود حساب كرد، بر مرگ هيچيك گريه نكرد، نگذشت هرگز به دو كس كه با يكديگر مخاصمه و منازعه يا مقاتله كنند مگر آنكه در ميان ايشان اصلاح كرد و تا ايشان از يكديگر جدا نشدند نگذشت و هرگز سخن نيكى كه او را خوش آيد از كسى نشنيد مگر آنكه تفسير آن سخن را از او پرسيد و سؤ ال كرد كه از كى اين سخن را اخذ كرده اى ، و با فقيهان و حكيمان و دانايان بسيار مى نشست و به خانه قاضيان و پادشاهان و سلاطين مى رفت براى عبرت گرفتن از احوال ايشان .
پس بر احوال قاضيان دقت مى كرد و ترحم مى كرد بر ايشان از آنچه به آن مبتلا شده اند، و بر ملوك و پادشاهان ترحم مى كرد كه به خدا مغرور شده اند و به دنياى فانى مطمئن گرديده اند، عبرت مى گرفت از احوال ايشان و ياد مى گرفت از مشاهده احوال ناشايست ايشان چيزى چند كه به آنها غالب گردد بر نفس خود و مجاهده نمايد با خواهش خود و احتراز نمايد از مكر شيطان ، و دواى دردهاى دل خود را به تفكر مى كرد و دواى بيمارى نفس خود را به عبرت گرفتن از احوال دنيا و اهل دنيا مى كرد، و حركت نمى كرد از جاى خود مگر از براى امرى كه فايده اى به او بخشد.
پس به اين سببها خدا حكمتهاى خود را به او عطا فرمود و او را از گناهان معصوم گردانيد، حق تعالى امر كرد گروهى چند از ملايك را كه در وسط روز هنگامى كه ديده ها در خواب قيلوله بودند به نزد لقمان آمدند و او را ندا كردند به نحوى كه صداى ايشان را مى شنيد و ايشان را نمى ديد و گفتند: اى لقمان ! مى خواهى كه حق تعالى تو را خليفه خود گرداند در زمين كه حكم كنى در ميان مردم ؟
پس لقمان گفت : اگر خدا مرا به حتم امر مى فرمايد كه بكنم ، مى شنوم و اطاعت مى كنم ، زيرا كه اگر چنين كند مرا بر آن كار يارى خواهد كرد و آنچه در آن ضرورى است تعليم من خواهد داد و مرا از لغزش نگاه خواهد داشت ، و اگر مرا مخير گردانيده است ، عافيت را اختيار مى كنم .
ملائكه گفتند: چرا اى لقمان ؟
لقمان گفت : زيرا كه حكم كردن در ميان مردم اگر چه منزلت عظيم دارد در دين خدا اما فتنه ها و بلاهاى آن عظيم است ، اگر خدا كسى را به خود بگذارد و اعانت او نكند ظلم يا تاريكى او را از همه جانب فرو مى گيرد و صاحب اين شغل مردد است ميان دو چيز: يا آنكه درست حكم كند و سالم بماند، يا خطا كند و راه بهشت را گم كند؛ كسى كه در دنيا خوار و ضعيف باشد آسانتر است بر او در آخرت از آنكه حكم كننده و بزرگ و شريف باشد در بين مردم ، و كسى كه دنيا را بر آخرت اختيار كند زيانكار هر دو مى شود زيرا كه دنيا بزودى از او زايل مى شود و به آخرت نمى رسد.
پس ملائكه تعجب كردند از وفور حكمت او، و حق تعالى پسنديد گفتار او را، چون شب شد و به جاى خواب خود رفت ، حق تعالى انوار حكمت را بر او فرستاد تا سرتاپاى او را فرا گرفت ، او در خواب بود و او را پوشانيد به حكمت پوشانيدنى ، پس بيدار شد و او حكيم ترين مردم بود در زمان خود، بيرون آمد بسوى مردم و زبانش گويا بود به حكمت و بيان مى كرد علوم و حكم و معارف ربانى را براى مردم .
چون او پيغمبرى را قبول نكرد حق تعالى ملائكه را امر فرمود كه حضرت داود عليه السلام را ندا كردند به خلافت ، و او قبول كرد و آن شرطى كه حضرت لقمان كرد، او نكرد. پس ‍ خليفه تعالى او را خليفه خود گردانيد در زمين ، و مكرر حق تعالى او را امتحانها فرمود، از آن حضرت ترك اولائى چند صادر شد كه خدا بر او بخشيد.
لقمان بسيار به ديدن داود عليه السلام مى آمد و او را پند مى داد به مواعظ و حكم و زيادتى علم خود، داود عليه السلام به او مى گفت : خوشا حال تو اى لقمان كه حكمت را به تو دادند و ابتلا و امتحان را از تو گردانيدند و خلافت را به داود دادند و او را در معرض امتحانها درآوردند. پس لقمان پسرش را پند داد آنقدر كه دل او شكافته شد و حكمت در او فرو رفت و اسرار حكمت لقمانى در دلش جا كرد، از جمله موعظه هاى لقمان براى او اين بود كه :
اى فرزند! بدرستى كه تو از روزى كه به دنيا آمده اى پشت به دنيا گردانيده اى و رو به آخرت نموده اى و مراحل آخرت را طى مى نمائى ، پس خانه اى كه تو بسوى آن مى روى به تو نزديكتر است از خانه اى كه هر روز از آن دور مى شوى .
اى فرزند! همنشينى كن با علما و دانايان و زانو به زانوى ايشان بنشين و با ايشان مجادله كن كه علم خود را از تو منع كنند، و از دنيا بگير آنچه تو را كافى باشد و بالكليه تحصيل دنيا را ترك مكن كه عيال مردم گردى و محتاج ايشان شوى ، و چنان هم در دنيا فرو مرو كه به آخرت خود ضرر رسانى ، و روزه بدار آنقدر كه مانع شهرت تو شود و آنقدر روزه مدار كه مانع نماز تو گردد، زيرا كه نماز نزد خدا محبوبتر است از روزه .
اى فرزند! دنيا دربانى است عميق و در آن غرق شده اند و هلاك گرديده اند گروه بسيارى ، پس بايد كه ايمان را كشتى خود گردانى براى نجات از مهالك اين دريا، و توكل بر خدا را بادبان آن كشتى گردانى ، و توشه خود در آن كشتى پرهيزكارى از محرمات و مكروهات گردانى ، پس اگر نجات يابى به رحمت خدا نجات يافته اى و اگر هلاك شوى به گناهان خود هلاك شده اى .
و در روايت ديگر چنين وارد شده است كه : پرهيزكارى را كشتى خود قرار ده ، و متاعى كه در آن كشتى مى گذارى بايد كه ايمان به خدا و انبيا و رسل و فرموده هاى ايشان باشد، و بادبان آن كشتى توكل باشد، و ناخداى آن كشتى عقل باشد كه به تدبير او به راه رود، و دليل و معلم آن كشتى علم باشد، لنگر آن كشتى با دنباله آن صبر و شكيبائى بر بلاها و بر مشقت و ترك محرمات و فعل طاعات باشد.(46)
اى فرزند! اگر در خردسالى قبول ادب كردى ، در بزرگى از آن بهره خواهى برد، و كسى كه فضيلت آداب حسنه را بداند اهتمام در تحصيل آن مى نمايد، و كسى كه اهتمام در آن داشته باشد مشقت را متحمل مى شود در دانستن آن ، و كسى كه آداب حسنه را به اين نحو آموخت سعى عظيم مى نمايد كه آنها را دريابد و خود را به آنها متصف گرداند، و چون خود را به آنها منصف گرداند منفعتش را در دنيا و عقبى خواهد يافت .
پس به آداب پسنديده عادت فرما خود را تا خلف نيكان گذشته باشى و نفع بخشى به آنها گروهى را كه بعد از تو خواهند بود كه پيروى تو كنند در آن اطوار حسنه و دوستان از تو اميدوار و دشمنان از تو هراسان باشند.
زنهار كه تنبلى و سستى مكن در طلب آنها و متوجه تحصيل غير آنها نشو، و اگر بر دنياى خود مغلوب گردى و دنيا را از تو بگيرند سهل است ، سعى كن كه در امر آخرت مغلوب نشوى و آخرت را از تو نگيرند، مغلوب شدن در امر آخرت به آن مى شود كه علم را از جائى كه بايد تحصيل كنى ، نكنى . و قرار ده در روزها و شبها و ساعتهاى خود از براى خود بهره اى از براى طلب علم ، زيرا كه هيچ چيز علم آدمى را ضايع نمى كند مثل ترك تحصيل آن نمودن ، يعنى ترك تحصيل علم سبب آن مى شود كه علمى كه تحصيل كرده اى نيز از دست تو بيرون رود.
در علم ، ممارات (47) و مجادله مكن با لجوجى ، و منازعه مكن با دانائى ، و دشمنى مكن با صاحب سلطنتى ، و مماشات و همراهى مكن با ستمكارى و با او دوستى مكن ، و با فاسقى برادرى مكن ، و با متهمى كه مردم گمان بد به او مى برند مصاحبت مكن ، و علم خود را ضبط كن و پنهان دار چنان كه زر خود را پنهان مى دارى .
اى فرزند گرامى ! از خدا بترس ترسيدنى كه اگر با نيكى جن و انس به قيامت بيائى ترسى كه تو را عذاب كنند. اميد ديدار از خدا اميدى كه اگر به محشر بيائى با گناه جن و انس اميد داشته باشى كه خدا تو را بيامرزد.
پس پسر لقمان گفت : اى پدر! چگونه طاقت اين مى توانم آورد كه خوف و رجا را با يكديگر جمع كنم و من بيش از يك دل ندارم ؟
لقمان گفت : اى فرزند! اگر دل مؤ من را بيرون آورند و بشكافند هر آينه در آن دو نور خواهد يافت : نورى از براى ترس از خدا، و نورى از براى اميد از حق تعالى ، كه اگر با يكديگر وزن كنند و بسنجند هيچيك بر ديگرى به قدر سنگينى ذره اى زيادتى نكند، پس كسى كه ايمان به خدا دارد، تصديق فرموده هاى خدا مى نمايد؛ و كسى كه تصديق كند فرموده هاى خدا را، آنچه خدا فرموده است بعمل مى آورد؛ و كسى كه بعمل نياورد فرموده هاى خدا را، باور نداشته است فرموده هاى او را زيرا كه اين اخلاق بعضى از براى بعضى شهادت مى دهند. پس هر كه ايمان آورد به خدا ايمان درست صادق ، عمل خواهد كرد از براى خدا عمل خالصى از روى خيرخواهى ، و هر كه چنين عمل كند از براى خدا پس ايمان صادق به خدا آورده است ، و هر كه اطاعت خدا كند از خدا ترسيده است ، و هر كه از خدا ترسد او را دوست داشته است ، و هر كه خدا را دوست دارد پيروى امر او مى كند، و هر كه پيروى امر او مى كند مستوجب بهشت خدا و خشنودى او مى شود، و كسى كه طلب خشنودى خدا نكند پس بر او سهل نموده است غضب خدا، پناه مى بريم به خدا از غضب خدا.
اى فرزند عزيز من ! ميل بسوى دنيا مكن و دل خود از مشغول آن مگردان كه هيچ مخلوقى نزد حق تعالى بى مقدارتر از دنيا نيست ، مگر نمى بينى كه حق تعالى نعيم دنيا را ثواب مطيعان نگردانيده و بلاى دنيا را عقوبت عاصيان نگردانيده است (48)؟!
و در حديث معتبر ديگر فرمود كه : حضرت لقمان عليه السلام پسرش ((نافان )) را وصيت نمود كه : اى فرزند! بايد كه حربه اى براى دشمن خود مهيا گردانيدى كه به آن حربه او را بر زمين افكنى ، آن باشد كه با او مصافحه نمائى و اظهار خشنودى از او بكنى ، و از او دورى مكن و اظهار دشمنى او مكن كه آنچه او در خاطر دارد براى تو ظاهر گرداند و مهياى ضرر تو گردد.
اى فرزند من ! سنگ و آهن و هر بار گرانى را برداشته ام و هيچ بارى را گرانتر از همسايه بد نيافته ام ، چيزهاى تلخ همه را چشيده ام و هيچ چيز را تلختر از پريشانى و احتياج به خلق نيافته ام .(49)
و در حديث ديگر منقول است كه لقمان فرمود: اى فرزند! هزار دوست بگير و هزار كم است ، يك دشمن مگير كه يك دشمن بسيار است .(50)
در حديث معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حضرت امير المؤ منين عليه السلام فرمود: از جمله پندهاى لقمان عليه السلام پسرش را اين بود كه گفت : اى پسر گرامى ! بايد عبرت بگيرد كسى كه يقين او به روزى دادن خدا قاصر باشد و نيت او در طلب روزى ضعيف باشد به آنكه حق تعالى او را از كتم عدم به وجود آورده ، و در سه حال او را روزى داده است كه در هيچيك از آن احوال او را چاره و حيله نبوده است پس به يقين بداند كه در حال چهارم نيز او را روزى خواهد داد: اما اول آن احوال آن است كه در رحم مادر او را روزى دارد و او را در محل آرامى و اطمينانى پناه داد كه نه او را گرما آزار مى رساند و نه سرما؛ و حال دوم آن است كه او را از رحم بيرون آورد و روزى از براى او جارى كرد از پستان مادرش از شير پاكيزه كه او را كافى بود و او را در آن حال تربيت كرد و نشو و نما فرمود بى آنكه او را چاره و حيله و قوتى بر كسب معيشتى و جلب نفعى و دفع ضررى بوده باشد؛ اما حال سوم پس چون روزى او از شير قطع شد از كسب پدر و مادر روزى براى او جارى كرد كه به طيب خاطر خود از روى نهايت شفقت و مهربانى صرف او كردند و او را در بسيارى احوال بر خود مقدم داشتند تا آنكه عاقل شد و بزرگ شد و خود مشغول كسب معيشت گرديد، كار را بر خود تنگ گرفت و گمانهاى بدى به پروردگار خود برد و حقوق الهى را در مال خود انكار كرد و بر خود و عيال خود ننگ گرفت از ترس كمى روزى و از عدم يقين به آنكه آنچه صرف كند در راه رضاى حق تعالى به او عوض خواهد داد در دنيا و آخرت پس بد بنده اى است چنين بنده اى فرزند من .(51)
اى پسر گرامى ! هر چيز را علامتى هست كه آن را به آن علامت مى توان شناخت و آن علامت براى آن چيز گواهى مى دهد:
بدرستى كه دين را سه علامت است : علم ، و عمل كردن به آن ، و ايمان .
و ايمان را سه علامت هست : آنكه پروردگار خود را بشناسد، و بداند كه پروردگار او كدام عمل را دوست مى دارد، و كدام عمل را نمى خواهد.
و عمل كننده به علم را سه علامت هست : نماز، و روزه ، و زكات .
و كسى كه علم را بر خود مى بندد و عالم نيست سه علامت دارد: منازعه مى كند با كسى كه از او داناتر است ، و مى گويد چيزى چند را كه نمى داند، و مرتكب امرى چند مى شود كه به آنها نمى تواند رسيد.
و ظالم را سه علامت هست : ظلم مى كند بر كسى كه از او بلند مرتبه تر است به آنكه نافرمانى او مى كند، و ستم مى كند بر زير دستان خود به غلبه و استيلاى بر ايشان ، و يارى مى كند ستمكاران را.
و منافق را سه علامت هست : زبانش با دلش موافق نيست ، و دلش با كردارش موافق نيست ، و آشكارش با پنهانش موافق نيست .
و گناهكار را سه علامت هست : خيانت مى كند در اموال مردم ، و دروغ مى گويد، و آنچه مى گويد خلاف آن مى كند.
و ريا كننده را سه علامت هست : چون تنهاست تنبلى مى كند در عبادت خدا، و چون در ميان مردم است مردانه متوجه عبادت مى شود، و هر چه مى كند براى آن مى كند كه مردم او را ستايش كنند.
و حسود را سه علامت هست : در غايبانه مردم غيبت ايشان مى كند، و در حضور ايشان تملق مى كند، و مصيبتى كه به مردم مى رسد شاد مى شود.
و اسراف كننده را سه علامت هست : مى خرد چيزى را كه مناسب او نيست ، و مى پوشد چيزى را كه مناسب او نيست ، و مى خورد چيزى را كه مناسب او نيست .
و تنبل را سه علامت هست : سستى مى كند و پس مى اندازد كار خير را تا تفريط و تقصير مى كند، و تقصير مى نمايد تا آنكه ضايع مى گرداند آن عمل را، و ضايع مى كند تا آنكه گناهكار مى شود.
و غافل را سه علامت هست : سهو و شك كردن در عبادات ، و غافل شدن از ياد خدا و فراموشى كارهاى خير.(52)
اى فرزند! طلب مكن امرى را كه پشت كرده است بر تو و اسبابش از براى تو حاصل نيست ، و ترك مكن امرى را كه رو به تو دارد و اسبابش براى تو مهيا گرديده است تا راءى تو گمراه و عقل تو ضايع نشود.
اى فرزند! بايد كه يارى بجوئى بر دشمن خود به پرهيزكارى از محرمات و كسب فضيلت در دين خود و نگاه داشتن مروت خود و گرامى داشتن نفس خود از آنكه آن را آلوده كنى به معصيت حق تعالى و اخلاق ناپسنديده و اعمال ناشايست ، و پنهان دار راز خود را و نيكو گردان پنهان خود را، بدرستى كه هرگاه چنين كنى ايمن خواهى بود به ستر الهى از آنكه دشمن تو بر عيب تو مطلع گردد با لغزشى از تو ببيند، و ايمن مباش از مكر او كه در بعضى از احوال تو را غافل بيابد و بر تو مستولى گردد و از تو عذرى قبول نكند و بايد كه پيوسته اظهار خشنودى از او بكنى .
اى فرزند عزيز من ! آزار بسيار را در طلب آنچه به تو نفع رساند، اندك شمار، و اندك آزارى را در مرتكب شدن امرى كه به تو ضرر رساند، بسيار دان .
اى فرزند! با مردم همنشينى مكن بغير طريقه ايشان ، و از ايشان توقع امرى چند مدار كه بر آنها دشوار باشد كه آن همنشين از تو پيوسته متنفر مى شود و آن ديگرى از تو كناره مى گيرد پس تنها مى مانى و مصاحبى نخواهى داشت كه مونس تو باشد و نه برادرى كه ياور تو باشد، و چون تنها ماندى مخذول و خوار و بى مقدار مى شوى ، عذر خواهى مكن از كسى كه قبول عذر از تو نكند و حقى از تو بر خود نداند، و در كارهاى خود استعانت مجو مگر به كسى كه در قضاى آن حاجت مزدى از تو بگيرد، زيرا هرگاه چنين باشد طلب قضاى حاجت تو مى كند مثل آنچه از براى خود طلب مى كند، زيرا كه بعد از برآوردن آن حاجت هم در دار فانى دنيا سودمند مى شود و هم در آخرت مثاب و ماءجور مى گردد، پس سعى مى كند در برآوردن حاجت تو؛ بايد كه برادران و يارانى كه از براى خود مى گيرى و در امور خود از ايشان يارى مى جوئى اهل مروت و ثروت و مال و عزت و عقل و عفت باشند كه نفعى به ايشان رسانى تو را شكر كنند، و اگر از ايشان غائب شوى تو را ياد كنند.(53)
اى فرزند! در مقام اصلاح ياران و برادران كه از اهل علم گرفته اى باش اگر با تو در مقام وفا باشند، و از ايشان در حذر باش اگر از تو برگردند كه عداوت ايشان ضررش بر تو بيشتر است از عداوت دوران ، زيرا كه آنچه ايشان در حق تو مى گويند مردم تصديق ايشان مى كنند چون بر احوال تو مطلع گرديده اند.(54)
اى فرزند عزيز! زنهار كه حذر كن از دلتنگ شدن و كج خلقى كردن و صبر نكردن بر آنچه از دوستان خود بينى ، كه با اين اخلاق دوستى از براى تو نمى ماند، و لازم نفس خود گردان تاءنى در امور خود را كه بزودى مبادرت به امرى نكنى بى آنكه تاءمل در عواقب آن بكنى ، و صبر فرما بر مشقتها و زحمتهاى برادران خود نفست را، و نيكو گردان با جميع مردم خلق خود را.
اى فرزند! اگر نداشته باشى آنقدر مال كه صله با خويشان خود بكنى و تفضل بر برادران مؤ من خود بكنى پس در خوشخوئى و خوشروئى با ايشان تقصير مكن ، زيرا كه هر كه خلق خود را نيكو مى كند نيكان او را دوست مى دارند و بدكاران از او كناره مى كنند، و راضى باش به آنچه خدا از براى تو قسمت كرده است ، هميشه با دل خوش زندگانى كنى ، اگر خواهى كه جمع كنى جميع عزتهاى دنيا را پس قطع كن طمع خود را از آنچه در دست مردم است ، زيرا كه نرسيده اند پيغمبران و صديقان به آن مراتبى كه رسيدند مگر به قطع طمع از آنچه در دست مردم است .
اى فرزند! اگر به پادشاهى محتاج شوى در امرى ، بسيار الحاح مكن بر او و طلب مكن حاجت خود را از او مگر در جائى و وقتى كه بر او و طلب مكن حاجت خود را از او مگر در جائى و وقتى كه مناسب طلب باشد، و آن در وقتى است كه از تو خشنود باشد و خاطراتش از اندوه و فكرها فارغ باشد، دلتنگ مشو به آنكه حاجتى را طلب نمائى و برنيايد زيرا كه برآوردن آن به دست خداست ، وقتى چند هست از براى آنها كه چون وقتش بعمل آيد، وليكن رغبت كن بسوى خدا و از او سؤ ال كن ؛ انگشتان خود را به تذلل در وقت دعا حركت بده .
اى فرزند! دنيا اندك است و عمر تو كوتاه ، در عمر كوتاه خود متوجه تحصيل دنياى قليل مشو.
اى فرزند! حذر كن از حسد و آن را شاءن خود و كار خود قرار مده ، و اجتناب كن از بدى خلق و آن را طمع خود مگردان ، بدرستى كه تو به اين دو صفت ضرر نمى رسانى مگر به نفس ‍ خود، و هرگاه تو به خود ضرر رسانى كارسازى دشمن خود را از خود كرده اى زيرا كه دشمنى تو نسبت به خود ضرر بيشتر دارد براى تو از دشمنى ديگران .
اى فرزند! نيكى را به كسى بكن كه اهل و مستحق آن نيكى باشد و بايد كه غرضت از آن ثواب خدا باشد نه نفع دنيا، در احسان كردن به مردم ميانه رو باش نه تقصير كن كه نگاه دارى و ندهى و نه تبذير كن كه خود را محتاج ديگران كنى .
اى فرزند! بهترين اخلاق حكمت كه تحصيل آن از همه ضرورى تر است ، دين خداست ؛ و مثل دين خدا مثل درختى است كه روئيده باشد، پس ايمان به خدا آب آن درخت است كه درخت به آن زنده است ، و نماز ريشه هاى آن درخت است كه به آن برپاست ، و زكات ساق آن درخت است ، و برادرى با برادران مؤ من از براى خدا كردن شاخه هاى آن درخت است ، و اخلاق پسنديده برگهاى آن درخت است ، و بيرون آمدن از معصيتهاى خدا ميوه آن درخت است ، چنانچه هيچ درخت كامل نيست مگر به ميوه نيكو همچنين دين آدمى كامل نمى شود مگر به ترك محرمات خدا.(55)
اى فرزند! بدترين پريشانيها پريشانى عقل است ، و عظيم ترين مصيبتها مصيبت دين است ، بدترين آفتها آفت ايمان است ، و نافع ترين توانگريها توانگرى دل است ، پس دل خود را به علم و يقين و اخلاق حسنه توانگر گردان و قناعت كن از روزى دنيا به آنچه به تو مى رسد و به قسمت خدا راضى باش ، بدرستى كه شخصى كه دزدى مى كند يا خيانت به اموال مردم مى كند خدا روزى حلالش را كه براى او مقدر فرموده بوده است از او حبس مى كند و گناه از براى او مى ماند، اگر صبر مى كرد روزى حلال از براى او مى رسيد و عقوبت دنيا و آخرت از براى او نبود.
اى فرزند! خالص گردان طاعت خدا را كه مخلوط نگردانى به چيزى از گناهان ، پس زينت ده طاعت خود را به متابعت اهل حق ، بدرستى كه اطاعت اهل حق اطاعت خداست ، و زينت بخش اطاعت ايشان را به علم و دانائى ، و علم خود را حفظ كن به بردبارى كه حماقتى با آن نباشد، و مخزون گردان علم خود را به نرمى كه با آن سفاهت و بى خردى مخلوط نباشد، درش را محكم كن به دورانديشى كه با آن ضايع كردنى نباشد، و دورانديشى خود را مخلوط گردان به مدارائى كه به آن عنفى و درشتى مخلوط نباشد.
اى فرزند! هرگز جاهلى را به رسالت به جائى مفرست كه پيغام تو را برساند، اگر عاقل دانائى نيابى كه پيغام تو را برساند پس خود رسول نفس خود شو و پيغام خود را برسان . اى فرزند! از بدى دورى كن تا آن نيز از تو دورى نمايد.(56)
حضرت امير المؤ منين عليه السلام فرمود: از لقمان عليه السلام پرسيدند: كداميك از مردم افضلند؟
فرمود: مؤ من غنى .
گفتند: غنى از مال را مى گوئى ؟
فرمود: نه ، وليكن غنى از علم را مى گويم كه اگر مردم به او محتاج شوند از علم او منتفع شوند، و اگر از او مستغنى شوند خود به علم خود اكتفا تواند كرد.
گفتند: پس كدام يك از مردم بدترند؟
فرمود: كسى كه پروا نكند از آن كه مردم او را گناهكار و بدكردار بينند.(57)

 

next page

fehrest page

back page