حيوة القلوب جلد دوم
تاريخ پيامبران عليهم السلام

علامه مجلسى رحمة الله عليه

- ۴ -


پيغمبر گفت : خدا او را تنومندى و شجاعت و علم و دانائى داده است ، و پادشاهى به دست خداست به هر كه مى خواهد مى دهد، شما را نيست كه كسى را كه خدا اختيار كرده است رد كنيد، علامت پادشاهى او آن است كه تابوت مدتى است كه از دست شما به در رفته است ، ملائكه از براى شما خواهند آورد و شما هميشه به بركت تابوت لشكرها را مى گريزانديد.
گفتند: اگر تابوت بيايد ما راضى مى شويم و پادشاهى او را انقياد مى كنيم .(97)
فرمود كه : در تابوت ريزه هاى شكسته الواح بود و علومى كه از آسمان بر حضرت موسى عليه السلام نازل شد و بر الواح نوشتند و در آنجا بود.(98)
در حديث معتبر ديگر فرمود: ملائكه كه حامل تابوتند ذريت پيغمبرانند كه اوصياى ايشانند و تابوت و علوم و آثارى كه در آن بود همه نزد ماست .(99)
در حديث معتبر ديگر فرمود كه : حضرت داود عليه السلام از مسجد سهله متوجه جنگ جالوت شد.(100)
در حديث معتبر ديگر از حضرت امير المؤ منين عليه السلام منقول است كه : در نحوست چهارشنبه آخر ماه فرمود كه : در اين روز عمالقه تابوت را از بنى اسرائيل گرفتند.(101)
مؤ لف گويد: در پيغمبر آن زمان خلاف است : بعضى گفته اند شمعون بن صفيه بود از فرزندان لاوى ؛ بعضى گفته اند يوشع بود؛ اكثر گفته اند كه اشمويل بود كه به زبان عربى اسماعيل است ، از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : اشمويل بود.(102)
و على بن ابراهيم گفته كه : روايت شده است كه ارميا بود.(103)
و شيخ طبرسى عليه الرحمه گفته است : بعضى گفته اند كه : چون بنى اسرائيل كارهاى بد بسيار كردند حق تعالى عمالقه را بر ايشان مسلط كرد كه تابوت را از دست ايشان گرفتند و در ميان ايشان بود تا حق تعالى ملائكه را فرستاد كه از ميان ايشان برداشتند و از براى بنى اسرائيل آوردند، و از حضرت صادق عليه السلام چنين منقول است .(104)
و بعضى گفته اند كه : عمالقه چون تابوت را بردند و در بتخانه خود گذاشتند پس بتهاى ايشان سرنگون شد، چون از آنجا بيرون آوردند و در يك ناحيه شهر گذاشتند، درد گلو و طاعون در ميان ايشان بهم رسيد، در هر موضع كه گذاشتند بلائى در ميان ايشان حادث شد تا آخر بر عراده گذاشتند و بر دو گاو بستند كه از شهر خود بيرون كردند، پس ملائكه آمدند و گاوها را راندند تا به ميان بنى اسرائيل آوردند.(105)
و بعضى گفته اند: سه ذراع در دو ذراع از چوب شمشاد بود و بر آن صحيفه هاى طلا چسبانيده بودند و در جنگ آن را پيش مى كردند، چون صدائى از ميان تابوت شنيده مى شد و تند مى شد مردم از پيش مى رفتند تا فتح مى كردند، چون صدا بر طرف مى شد و مى ايستاد ايشان مى ايستادند.(106) بدان كه مشهور آن است كه : مجموع اصحاب طالوت هشتاد هزار كس بودند، بعضى هفتاد هزار نيز گفته اند.(107)
اشهر آن است كه : آنها كه زياده از يك كف نياشاميدند از آن نهر سيصد و سيزده تن بودند - به عدد اصحاب حضرت رسول صلى الله عليه و آله در جنگ بدر - و آنها با او ثابت ماندند و ايمان به نصرت الهى آوردند، و آنها كه زياده آشاميدند برگشتند.
و از خطبه طالوتيه حضرت امير المؤ منين عليه السلام و ساير احاديث ظاهر مى شود كه عده اصحابى كه با او ماندند همين سيصد و سيزده تن ، و از بعضى اخبار ظاهر مى شود آنها كه از آن نهر هيچ آب نخوردند سيصد و سيزده نفر بودند و آنها كه يك كف بيشتر نخوردند زياده از اين بودند، و به اين نحو جمع ميان اكثر احاديث مختلفه مى توان نمود.(108)
و بدان كه اكثر مفسران و مورخان عامه نسبت خطا و كفر به طالوت داده اند و گفته اند كه او بعد از كشتن داود عليه السلام جالوت را، با داود عليه السلام آغاز دشمنى كرده و اراده قتل آن حضرت نمود و امور شنيعه اى بسيار به او نسبت داده اند؛(109) و از احاديث شيعه اينها ظاهر نمى شود بلكه ظاهر آيه و اكثر روايات آن است كه او خوب بوده است و در بعضى از خطب غير مشهوره نقل كرده اند كه حضرت امير المؤ منين عليه السلام فرمود كه : من طالوت اين امتم .
بدان كه اين آيات دليل است بر آنكه حضرت امير المؤ منين عليه السلام احق است به خلافت و امامت از آنها كه غصب خلافت او كردند، زيرا كه اين آيات صريحند در آنكه پادشاهى و رياست خدائى زيادتى در شجاعت و علم معتبر است ، و به اتفاق جميع امت كه امير المؤ منين عليه السلام از همه صحابه شجاعتر و عالمتر بود و هيچكس را در اين خلافى نيست ، پس آن حضرت به خلافت و امامت احق بوده باشد از آنها كه در اكثر جنگها گريختند و اكثر قضايا اقرار به نادانى مى كردند و به آن حضرت رجوع مى نمودند.
بـاب بـيـسـتـم در بـيـان سـايـر قـصـص حـضـرت داود عليه السلام است و مشتمل بر چند فصل است
فصل اول در بيان فضايل و كمالات و معجزات و وجه تسميه و كيفيت حكم و قضا و مدت عمر و وفات آن حضرت است
پيش گذشت كه آن حضرت از جمله پيغمبرانى است كه ختنه كرده متولد شده اند،(110) و گذشت كه از جمله چهار پيغمبر است كه حق تعالى ايشان را براى جهاد كردن به شمشير اختيار كرده است ،(111) و خواهد آمد كه آن حضرت را براى اين داود ناميدند كه جراحت دل خود را كه از ترك اولى به هم رسيده بود به مودت الهى مداوا كرد.
به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : حق تعالى بعد از نوح عليه السلام پيغمبرى كه پادشاه باشد مبعوث نگردانيد مگر ذوالقرنين و داود و سليمان و يوسف عليهم السلام ، و پادشاهى داود عليه السلام از بلاد شام بود تا بلاد اصطخر فارس .(112)
و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام مروى است كه : داود عليه السلام در روز شنبه به مرگ فجاءه از دنيا رفت ، پس مرغان هوا به بالهاى خود بر او سايه افكندند،(113) حق تعالى فرموده است كه و سخرنا مع داود الجبال يسبحن و الطير و كنا فاعلين (114) يعنى ((مسخر گردانيديم با داود كوهها را كه تسبيح مى گفتند با او و مرغان را نيز كه با او تسبيح مى گفتند و بوديم ما كنندگان ، امثال اينها را و اينها از قدرت ما بعيد نيست )).
بعضى گفته اند كه : به اعجاز آن حضرت چون شروع به ذكر الهى و تسبيح او مى كرد كوهها و مرغان با او به صدا مى آمدند و با او همراهى مى كردند.(115)
بعضى گفته اند: كوهها و مرغان با او راه مى رفتند.(116)
و علمناه صنعه لبوس لكم لتحصنكم من باءسكم فهل انتم شاكرون (117) ((و آموختيم او را ساختن پوشيدنى از براى شما - يعنى زره - تا نگاه دارد شما را از تاءثير حربه و سلاح در وقت جنگ ، پس آيا هستيد شكر كنندگان خدا را بر اين نعمت ؟)).
و گفته اند: اول كسى كه زره ساخت داود عليه السلام بود و پيشتر صفيحه هاى آهن را بر خود مى بستند و از گرانى آن جنگ نمى توانستند كرد، پس حق تعالى آهن را نرم كرد در دست او مانند خمير كه به دست خود زره مى ساخت كه با سبكى محافظت كند از تاءثير حربه و سلاح در بدن .(118)
باز فرموده است و لقد آتينا منا فضلا يا جبال اوبى معه والطير(119) ((بتحقيق كه عطا كرديم داود را از جانب خود فضلى و زيادتى بر ساير مردم به اينكه گفتيم : اى كوهها و اى مرغان ! هرگاه كه او رجوع كند به تسبيح و ناله و گريه و استغفار شما نيز با او موافقت كنيد)).
گفته اند كه : حق تعالى در كوهها و مرغان خلق مى كرد در وقت ذكر كردن آن حضرت ؛ بعضى گفته اند كه خدا ايشان را در آن وقت شعور و زبان مى داد كه با آن حضرت ذكر مى كردند؛ بعضى گفته اند كه با آن حضرت حركت مى كردند؛ و بعضى گفته اند كه : مسخر آن حضرت بودند هر اراده كه در كوه كند از بيرون آوردن معدنها و كندن چاهها و غير آن به آسانى ميسر شود، هر حكم كه مرغان را بفرمايد اطاعت كنند.(120)
و النا له الحديد اعمل سابغات و قدر فى السرد و اعملوا صالحا انى بما تعملون بصير(121) ((و نرم گردانيديم از براى او آهن را و امر كرديم او را كه : بعمل آور زره هاى گشاده و حلقه هاى آنها را اندازه كن و مناسب يكديگر ساز - به روايت على بن ابراهيم : ميخهاى حلقه ها را به اندازه حلقه ها بساز(122) - و بكنيد عملهاى شايسته بدرستى كه من به آنچه مى كنيد بينايم )).
در جاى ديگر فرموده است و لقد آتينا داود و سليمان علما و قالا الحمد لله الذى فضلنا على كثير من عباده المؤ منين (123) ((و بتحقيق كه عطا كرديم داود و سليمان را علمى بزرگ و گفتند: سپاس خداوندى را سزاست كه فضيلت و زيادتى داد ما را بر بسيارى از بندگان مؤ من خود)).
على بن ابراهيم رحمه الله روايت كرده است كه : حق تعالى عطا كرد داود و سليمان را آنچه عطا نكرده بود احدى از پيغمبران خود را از آيات و معجزات و تعليم كرد ايشان را زبان مرغان و نرم كرد از براى ايشان آهن و ارزيزه را بدون آتش ، و كوهها با داود عليه السلام تسبيح مى گفتند و زبور را بر او فرستاد كه در آن توحيد و تمجيد الهى و دعا و مناجات بود، و در زبور اخبار حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله و امير المؤ منين و ائمه طاهرين صلوات الله عليهم اجمعين بود، و اخبار رجعت ائمه و مؤ منان در آن بود و اخبار ظاهر شدن حضرت صاحب الاءمر عليه السلام در آن مذكور بود چنانچه حق تعالى در قرآن فرموده است كه و لقد كتبنا فى الزبور من بعد الذكر ان الارض يرثها عبادى الصالحون (124) يعنى : ((بتحقيق كه نوشتيم در زبور از ياد كردن پيغمبر آخر الزمان كه زمين به ميراث خواهد رسيد به بندگان شايسته ما)) كه مراد ائمه معصومين عليهما السلام اند)).(125)
موافق احاديث بسيار باز هم على بن ابراهيم روايت كرده است كه : چون داود در صحراها زبور تلاوت مى نمود، كوهها و مرغان هوا و وحشيان صحرا با او تسبيح مى گفتند، و آهن مانند موم در دست او نرم بود كه هر چه مى خواست بى تعب و بى آتش از آن مى ساخت .(126)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : هر كه كارها بر او دشوار شود پس در روز سه شنبه آنها را طلب كند، كه آن روزى است كه خدا آهن را در آن روز براى داود عليه السلام نرم كرد.(127)
در حديث معتبر ديگر فرمود كه : حق تعالى وحى فرستاد بسوى داود عليه السلام كه : تو نيكو بنده اى بودى اگر نه اين بود كه كسب نمى كنى و از بيت المال مى خورى .
چون اين وحى به داود رسيد بسيار گريست ، پس خدا وحى كرد بسوى آهن كه : نرم شو براى بنده من داود، پس هر روز يك زره به دست خود مى ساخت و به هزار درهم مى فروخت تا آنكه سيصد و شصت زره ساخت و به سيصد و شصت هزار درهم فروخت و از بيت المال مستغنى شد.(128)
حضرت امير المؤ منين صلوات الله عليه در بعضى از خطب خود فرموده است : اگر خواهى تاءسى كن به داود صاحب مزامير كه زبور را به آواز خوش مى خواند و قارى اهل بهشت خواهد بود، بدرستى كه زنبيلها از برگ خرما به دست خود مى بافت و به همنشينان خود مى گفت : كداميك از شما مى برد كه اين را بفروشد، و از قيمت آن نان جو مى خريد و مى خورد.(129)
مؤ لف گويد: شايد زنبيل بافتن پيش از نرم شدن آهن باشد.
و نقل كرده اند كه : حسن صوت آن حضرت به مرتبه اى بود كه چون مشغول خواندن زبور مى شد در محراب عبادت خود، مرغان هوا بر سر او هجوم مى آوردند و وحشيان صحرا كه صداى او را مى شنيدند بى تابانه از پى آواز او به ميان مردم مى آمدند كه به دست آنها را مى توانست گرفت .(130)
در احاديث معتبر منقول است كه : آن حضرت يك روز روزه مى داشت و يك روز افطار مى كرد.(131)
به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه روزى داود عليه السلام گفت كه : امروز خدا را عبادتى بكنم و زبور را تلاوتى بكنم كه هرگز مثل آن نكرده باشم . پس به محراب خود رفت و آنچه شرط سعى در بندگى بود بعمل آورد، چون از نماز فارغ شد ناگاه وزغى در محراب پيدا شد به امر الهى به سخن آمد و گفت : اى داود! آيا تو را خوش آمد اين عبادت و قرائتى كه امروز كردى ؟
داود گفت : بلى .
وزغ گفت : خوش نيايد تو را اين عبادتها و تلاوتها، بدرستى كه من خدا را در هر شبى هزار تسبيح مى گويم كه با هر تسبيحى از براى من سه هزار حمد الهى منشعب مى شود و من در قعر آب مى باشم و صداى مرغى را در هوا مى شنوم گمان مى كنم كه آن گرسنه است پس به روى آب مى آيم كه مرا بخورد بى آنكه گناهى كرده باشم .(132)
در حديث معتبر ديگر از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : حضرت داود عليه السلام روزى در محراب عبادت خود بود، ناگاه كرم سرخ ريزه اى از جانب محرابش حركت نمود تا به موضع سجودش رسيد، چون نظر داود عليه السلام بر آن كرم افتاد در خاطرش خطور كرد كه آيا از براى چه حق تعالى اين كرم را خلق كرده است ؟
پس حق تعالى براى تنبيه و تاءديب آن حضرت به آن كرم وحى نمود كه : با داود سخن بگو. پس كرم به امر الهى به سخن آمد و گفت : اى داود! آيا صداى مرا شنيدى يا بر روى سنگ سخت اثر پاى مرا ديدى ؟
داود گفت : نه .
كرم گفت : بدرستى كه خداوند عالميان صداى پا و نفس و آواز مرا مى شنود و اثر رفتار مرا بر روى سنگ سخت مى بيند، پس صداى خود را پست كن ، اينقدر فرياد در درگاه او مكن .(133)
در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حضرت داود عليه السلام چون به حج آمد و به عرفات حاضر شد و كثرت مردم را در عرفات مشاهده نمود به بالاى كوه رفت و تنها مشغول دعا شد، چون از مناسك حج فارغ شد جبرئيل عليه السلام به نزد آن حضرت آمد و گفت : اى داود! پروردگار تو مى فرمايد كه : چرا به كوه بالا رفتى ؟ آيا گمان كردى كه صداى تو به سبب صداى ديگران بر من مخفى مى باشد؟
پس جبرئيل داود عليه السلام را برد بسوى جده ، و از آنجا او را به دريا فرو برد به قدر جهل روز راه كه در صحرا راه روند تا به سنگى رسيد، پس سنگ را شكافت ناگاه در ميان آن سنگ كرمى ظاهر شد، پس گفت : اى داود! پروردگار تو مى فرمايد كه : من صداى اين كرم را در ميان اين سنگ در قعر اين دريا مى شنوم و از آن غافل نيستم پس گمان كردى كه اختلاط آوازها مرا مانع شنيدن آواز تو مى شود.(134)
مؤ لف گويد: معلوم است كه بر حضرت داود عليه السلام اين معنى پوشيده نبود كه علم الهى به همه چيز محيط است و ليكن خواست كه در دعا ممتاز باشد از ديگران ، و چون اين كار مظنه چنين گمان بود حق تعالى آن حضرت را تنبيه فرمود كه : چون امرى از من پوشيده نيست پس با داعيان ديگر مخلوط بودن بهتر است از آنكه از ايشان كناره كنى ، يا آنكه شايد به سبب فعل آن حضرت ديگران اين توهم كرده باشند، حق تعالى براى تاءديب آن حضرت و تعليم ديگران اين امر را بر آن حضرت ظاهر فرموده باشد كه نقل كند به آن جماعت تا آن توهم از خاطر ايشان بيرون رود، والله تعالى يعلم .
و به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حضرت داود عليه السلام از حق تعالى سؤ ال نمود در هر مرافعه كه به نزد او بياورند حق تعالى آنچه حكم واقع است كه در علم كامل او هست به او وحى نمايد كه به آن نحو ميان ايشان حكم نمايد، پس حق تعالى وحى فرمود كه : اى داود! مردم تاب اين نمى آورند و من حكم خواهم كرد از براى تو.
پس شخصى آمد تظلم كرد نزد داود عليه السلام و بر ديگرى دعوى نمود كه او بر من ستم كرده است ، حق تعالى وحى فرمود كه : حكم واقع آن است كه بگوئى مدعى عليه را كه گردن آن كسى را بزند كه بر او دعوى كرده است و مالهاى او را به مدعى عليه بدهى ؛ چون چنين كرد بنى اسرائيل به فغان آمدند و گفتند: مردى آمد اظهار كرد كه : بر من ستم شده است ، تو حكم كردى كه ظالم گردن مظلوم را بزند و مالهاى او را بگيرد؟!
پس حضرت داود عليه السلام دعا كرد كه : پروردگارا! مرا از اين بليه نجات ده .
حق تعالى وحى فرمود به داود كه : تو از من سؤ ال كردى من حكم واقع را به تو الهام كنم و آن كه پيش تو دعوى آمده بود پدر مدعى عليه را كشته بود و مالهاى او را گرفته بود و من حكم كردم به قصاص پدر خود او را بكشد و مالهاى پدر خود را از او بگيرد، پدرش در فلان باغ در زير فلان درخت مدفون است برو به آنجا و او را به نام صدا كن تا تو را جواب گويد و از او بپرس كه كى او را كشته است . پس داود عليه السلام بسيار شاد شد، به بنى اسرائيل گفت : خدا مرا در اين قضيه فرج كرامت فرمود.
و ايشان را با خود برد به زير آن درخت و ندا كرد پدر آن مرد را به نامش ، پس صدا از زير آن درخت آمد: لبيك اى پيغمبر خدا.
فرمود: كى تو را كشته است ؟
گفت : فلان مرد مرا كشت و مالهاى مرا متصرف شد!
پس بنى اسرائيل راضى شدند.
داود عليه السلام استدعا كرد كه حق تعالى تكليف حكم واقع را از او بردارد، پس حق تعالى وحى فرستاد بسوى او كه : بندگان من در دنيا تاب نمى آورند حكم واقع را، پس از مدعى گواه بطلب و مدعى عليه را سوگند بده و حكم واقع را به من گذار كه در روز قيامت ميان ايشان حكم خواهم كرد.(135)
به سند صحيح از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : حضرت داود عليه السلام از پروردگار خود سؤ ال كرد كه يك قضيه از قضاياى آخرت را كه در ميان بندگان خود خواهد كرد به او بنمايد. پس حق تعالى به او وحى فرمود: آنچه از من سؤ ال كردى احدى از خلق خود را من بر آن مطلع نكرده ام ، سزاوار نيست كه بغير از من كسى به آن نحو حكم كند.
پس بار ديگر داود عليه السلام اين استدعا نمود، پس جبرئيل آمد و گفت : از پروردگارت چيزى سؤ ال كردى كه پيش از تو هيچ پيغمبرى اين را سؤ ال نكرده است ، حق تعالى دعاى تو را مستجاب فرمود، در اول قضيه اى كه فردا بر تو وارد مى شود حكم آخرت را بر تو ظاهر خواهد نمود.
چون صبح شد داود عليه السلام در مجلس قضا نشست ، مرد پيرى آمد به جوانى چسبيده بود، در دست آن جوان خوشه انگورى بود، آن مرد پير گفت : اى پيامبر خدا! اين جوان داخل باغ من شده است و درختهاى تاك مرا خراب كرده است و بى رخصت من انگور مرا خورده است .
آن حضرت به آن جوان گفت : چه مى گوئى ؟
آن جوان اقرار كرد كه : آنچه او دعوى مى كند، كرده ام .
پس حق تعالى وحى نمود كه : اگر به حكم آخرت ميان ايشان حكم كنى ، دل تو بر نمى تابد و بنى اسرائيل قبول نخواهند كرد؛ اى داود! اين باغ از پدر اين جوان بود، اين مرد پير به باغ رفت و او را كشت و چهل هزار درهم مال او را غصب كرد و در كنار باغ دفن كرده است ، پس شمشيرى به دست آن جوان بده تا گردن آن مرد پير را بزند به قصاص پدر خود، و باغ را تسليم آن جوان كن و بگو كه : جوان فلان موضع از باغ را بكند و مال خود را بيرون آورد. پس داود عليه السلام بترسيد و اين حكم را موافق فرموده خدا جارى كرد.(136)
در روايت ديگر منقول است كه : دو شخص مخاصمه كردند بسوى داود عليه السلام در گاوى و هر دو ملكيت خود گواه گذرانيدند! پس آن حضرت به نزد محراب رفت و گفت : خداوندا! مرا مانده كرد حكم كردن در ميان اين دو مرد، تو حكم فرما در ميان ايشان . پس حق تعالى وحى فرستاد: بيرون رو و بگير گاو را از آن در دست اوست و به ديگرى بده و گردن او را بزن !
چون چنين كرد بنى اسرائيل به فرياد آمدند و گفتند: هر دو گواه گذرانيدند و آن كه در دستش بود احق بود كه گاو با او باشد و داود از او گرفت و گردن او را بزد.
پس حضرت داود برگشت بسوى محراب و گفت : پروردگارا! بنى اسرائيل به فرياد آمدند از حكمى كه فرمودى .
حق تعالى وحى فرستاد كه : آن كه گاو در دستش بود پدر آن شخص ديگر را كشته بود و گاو را از پدر او گرفته بود، پس هرگاه بعد از اين چنين امور تو را پيش آيد به ظاهر شرع ميان ايشان حكم كن و از من سؤ ال مكن كه ميان ايشان حكم كنم و حكم مرا بگذار به روز قيامت .(137)
در حديث صحيح از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه در عهد داود عليه السلام زنجيرى از آسمان آويخته بود كه مردم محاكمه را به نزد آن زنجير مى بردند، هر كه محق بود دستش به زنجير مى رسيد و هر كه مبطل بود دستش نمى رسيد، در آن زمان شخصى گوهرى به ديگرى سپرد و او انكار كرد و گوهر را در ميان عصاى خود پنهان كرده بود. پس ‍ صاحب مال به نزد او آمد و گفت : بيا به نزد زنجير رويم تا حق ظاهر شود؛ چون به نزد زنجير رفتند صاحب مال كه دست دراز كرد دستش به زنجير رسيد، چون نوبت امانت دار شد به صاحب مال گفت : اين عصاى مرا نگاهدار تا من نيز دست برسانم ! پس دست او نيز رسيد (چون گوهر در ميان عصا بود و عصا را به صاحب مال داده بود).
چون اين حيله از ايشان صادر شد حق تعالى زنجير را به آسمان برد و وحى نمود به داود كه : به گواه و قسم در ميان ايشان حكم كن .(138)
در احاديث معتبر بسيار منقول است كه : چون قائم آل محمد صلى الله عليه و آله ظاهر شود، به حكم داود عليه السلام حكم خواهد كرد، فرمود: به علم خود و به حكم واقع و گواه نخواهند طلبيد.(139)
به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : روزى حضرت امير المؤ منين عليه السلام داخل مسجد شد، پس ديد كه جوانى از برابر آن حضرت مى آيد و مى گريد، جمعى بر دور او هستند او را تسلى مى دهند، پس حضرت از او پرسيد: چرا مى گريى ؟
عرض كرد: يا امير المومنين ! شريح قاضى حكمى بر من كرده است كه نمى دانم چون است ، اين جماعت پدر مرا با خود به سفر بردند، اكنون برگشته اند و پدرم با ايشان نيست ، چون احوال پدر خود را از ايشان پرسيدم گفتند: مرد! پرسيدم : مال او چه شد؟ گفتند: مالى نگذاشت ! پس ايشان را به نزد شريح بردم ، شريح به ايشان سوگند فرمود، من مى دانم يا امير المؤ منين كه پدرم مال بسيارى با خود به سفر برده بود.
پس حضرت امير المؤ منين عليه السلام فرمود كه : برگرديد به نزد شريح .
چون به نزد شريح آمدند حضرت فرمود: اى شريح ! چگونه ميان اين گروه حكم كردى ؟
گفت : اين جوان دعوى كرد بر اين جماعت كه پدرم با ايشان به سفر رفت و برنگشت ، از آنها پرسيدم ، گفتند: مرد، پرسيدم : مالش چه شد؟ گفتند: مالى نگذاشت ، جوان را گفتم : گواه دارى ؟ گفت : نه ، پس ايشان را قسم دادم .
حضرت فرمود: هيهات ! در چنين واقعه به اين نحو حكم مى كنى ؟ والله كه در اين واقعه حكمى بكنم كه كسى بيش از من نكرده باشد مگر داود پيغمبر عليه السلام ، پس فرمود: اى قنبر! پهلوانان لشكر را بطلب ، چون حاضر شدند بر هر يك از آن جماعت يكى از آنها را موكل گردانيد، پس نظر فرمود بسوى آن جماعت و گفت : چه مى گوئيد؟ گمان مى كنيد كه من نمى دانم كه شما با پدر اين جوان چه كرديد؟ اگر اين را ندانم مرد نادانى خواهم بود.
پس فرمود: اينها را پراكنده كنيد و هر يك را در پشت ستونى از ستونهاى مسجد بازداريد و سرهاى ايشان را به جامه هاى خود بپوشانيد كه يكديگر را نبينند.
پس عبيدالله بن ابى رافع كاتب خود را طلبيد و فرمود: نامه اى و دواتى حاضر كن . و در مجلس قضا متمكن گرديد، مردم بر دور آن حضرت جمع شدند پس فرمود: هرگاه من الله اكبر بگويم شما نيز همه الله اكبر بگوئيد.
پس يكى از ايشان را تنها طلبيد در پيش روى مبارك خود نشانيد، رويش را گشود و فرمود: اى عبيدالله ! آنچه مى گويد بنويس .
پس شروع فرمود به سؤ ال كردن از او و فرمود: چه روز از خانه هاى خود بيرون رفتيد و پدر اين جوان با شما بود؟
گفت : در فلان روز.
فرمود: در چه ماه بود؟
گفت : در فلان ماه .
فرمود: به كدام منزل كه رسيديد او مرد؟
گفت : در فلان منزل .
فرمود: در خانه كى او مرد؟
گفت : در خانه فلان شخص .
فرمود: چه مرض داشت ؟
گفت : فلان مرض .
فرمود: چند روز بيمار بود؟
گفت : فلان عدد از روز.
پس آن حضرت احوال او را همگى سؤ ال نمود كه چه روز مرد و كى او را غسل داد و كى او را كفن نمود و كفن او از چه بود و كى بر او نماز كرد و كى او را به قبر برد. چون حضرت همه را از او سؤ ال نمود و او جواب گفت ، الله اكبر فرمود، مردم همه صدا به تكبير بلند كردند، پس رفقاى او جزم كردند كه او اقرار كرده است بر خود و بر ايشان به كشتن آن مرد كه مردم صدا به تكبير بلند كردند.
پس فرمود سر و روى اين مرد را بستند و به جاى خود بردند و ديگرى را طلبيد و نزد خود نشانيد و رويش را گشود فرمود: گمان مى كردى من نمى دانم كه شما چه كرده ايد؟
او گفت : يا امير المومنين ! من يكى از آنها بودم و راضى به كشتن او نبودم . اقرار نمود، پس هر يك را طلبيد اقرار كرد تا همه اقرار كردند.
مردى را كه اول طلبيده بود، حاضر كردند او نيز اقرار كرد كه : ما پدر اين جوان را كشتيم و مال او را برداشتيم !
پس حكم فرمود به مال و خون بر ايشان از براى آن جوان .
پس شريح گفت : يا امير المومنين ! بيان فرما كه حكم داود عليه السلام چگونه بود؟
فرمود: حضرت داود عليه السلام روزى گذشت بر جمعى از اطفال كه بازى مى كردند، در ميان خود طفلى را آواز مى كردند: مات الدين يعنى ((مرد دين ))! پس داود عليه السلام آن كودك را طلبيد فرمود: چه نام دارى ؟
گفت : مات الدين !
فرمود: كى تو را به اين نام مسمى گردانيده است ؟
گفت : مادر من .
پس داود عليه السلام آن كودك را با خود آورد به نزد مادر او و فرمود: اى زن ! كى فرزند تو را به اين نام مسمى گردانيده است ؟
عرض كرد: پدرش .
فرمود: چگونه بوده است ؟
آن زن گفت : پدر اين طفل با جماعتى به سفر رفت و اين طفل در شكم من بود، پس آن جماعت برگشتند و شوهر من برنگشت ، چون احوال او را از ايشان سؤ ال كردم گفتند: مرد! گفتم : مالش چه شد؟ گفتند: مالى نگذاشت ! پرسيدم : آيا وصيتى كرد؟ گفتند: بلى گفت زن من آبستن است به او بگوييد خواه پسر بزايد و خواه دختر او را مات الدين نام كند، پس ‍ من به آن سبب اين طفل را به اين نام ناميدم .
حضرت داود عليه السلام فرمود: آيا مى شناسى آن گروه را كه با شوهر تو به سفر رفتند؟
گفت : بلى .
فرمود: زنده اند يا مرده اند؟
گفت : زنده اند.
فرمود: پس بيا با من ايشان را به من نشان ده .
پس حضرت آن جماعت را از خانه هاى ايشان بيرون آورد و به اين نحو ميان ايشان حكم كرد تا اقرار كردند و مال و خون را بر ايشان ثابت گردانيد، بعد از آن به آن زن فرمود: اكنون نام كن فرزند خود را عاش الدين يعنى : ((زنده شد دين )).(140)
به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله فرمود: عمر شريف حضرت داود عليه السلام صد سال بود، و از آن جمله چهل سال مدت پادشاهى آن حضرت بود.(141)
به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : حق تعالى گروهى از ملائكه را بر آدم عليه السلام فرستاد در وادى روحا كه ميان طايف و مكه معظمه واقع است ، پس ندا كرد حق تعالى ذريت او را در عالم ارواح كه مانند مورچگان بودند، پس همه بيرون آمدند از پشت آدم عليه السلام و مانند مگس عسل در كنار وادى جمع شدند، پس حق تعالى وحى نمود به آدم كه : نظر كن چه مى بينى ؟
عرض كرد: مورچه ريزه بسيارى در كنار وادى مى بينم .
حق تعالى فرمود: اينها فرزندان تواند كه از پشت تو بيرون آوردم كه پيمان بگيرم براى خود به پروردگارى و از براى محمد صلى الله عليه و آله به پيغمبرى چنانچه در آسمان از ايشان پيمان گرفتم .
آدم عليه السلام عرض كرد: پروردگارا! چگونه اينها همه را پشت من گنجايش دارد؟
فرمود: اى آدم ! به صنع لطيف و قدرت نافذ خود همه را در پشت تو جا داده ام .
آدم عرض كرد: خداوندا! چه مى خواهى از ايشان در پيمان گرفتن ؟
فرمود: آن را مى خواهم كه در معبوديت و خداوندى هيچ چيز را با من شريك نگردانند و همتا ندانند.
آدم عرض كرد: خداوندا! پس كسى كه تو را اطاعت كند پاداش او چه خواهد بود؟
فرمود: او را در بهشت خود ساكن مى گردانم .
آدم گفت : پس هر كه از ايشان تو را معصيت كند جزاى او چه خواهد بود؟
فرمود: او را در جهم ساكن مى گردانم .
آدم عرض كرد: خداوندا! عدالت كرده اى در باب ايشان ، و اگر ايشان را نگاه ندارى و توفيق ندهى اكثر ايشان معصيت تو خواهند كرد.
پس حق تعالى عرض كرد بر آدم نامهاى پيغمبران و عمرهاى ايشان را.
چون آدم عليه السلام به نام داود عليه السلام گذشت و عمر او را چهل سال ديد گفت : خداوندا! چه بسيار كم است عمر داود و بسيار است عمر من ، پروردگارا! اگر من از عمر خود سى سال بر عمر او زياد كنم آيا جارى خواهى نمود؟
فرمود: بلى اى آدم .
عرض كرد: پروردگارا! پس من از عمر خود سى سال بر عمر او افزودم ، از عمر من بينداز و بر عمر او اضافه فرما.
پس حق تعالى چنين كرد، چنانكه حق تعالى در قرآن مجيد مى فرمايد كه : ((محو مى كند خدا آنچه را مى خواهد و اثبات مى كند آنچه را مى خواهد و نزد اوست ((ام الكتاب ))(142) يعنى : كتابى كه مادر همه كتابهاست و كتابهاى ديگر از روى آن نوشته مى شود.
پس چون مدت عمر آدم عليه السلام منتهى شد، ملك الموت نازل شد كه قبض روحش بكند، پس آدم عليه السلام گفت : اى ملك الموت ! سى سال از عمر من مانده است .
ملك الموت گفت : آن سى سال را از عمر خود كم كردى و بر عمر داود عليه السلام افزودى در وادى ((روحا)) در هنگامى كه حق تعالى نامهاى پيغمبران ذريت تو را بر تو عرض مى كرد.
آدم عليه السلام گفت : اى ملك الموت ! به خاطرم نمى آيد.
ملك الموت گفت : اى آدم ! آيا تو خود سؤ ال نكردى كه حق تعالى براى داود بنويسد و از عمر تو نمايد؟ پس حق تعالى براى داود در زبور ثبت كرد و از عمر تو در ذكر محو فرمود.
آدم عليه السلام فرمود كه : اگر نوشته اى در اين باب هست حاضر نما تا من بدانم ؛ و در واقع از خاطر آدم عليه السلام محو شده بود.
پس از آن روز حق تعالى امر فرمود بندگان خود را كه در قرضها و معاملات خود قباله و نامه بنويسند تا از خاطرشان محو نشود و انكار نكنند.(143)
و در روايت ديگر كه از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : پنجاه سال اضافه بر عمر داود عليه السلام نمود. چون انكار كرد جبرئيل و ميكائيل فرود آمدند و گواهى دادند نزد او؛ پس راضى شد و ملك الموت قبض روح آن حضرت نمود.(144)
در روايت ديگر چنان است كه : عمر داود چهل سال بود و آدم عليه السلام شصت سال بر آن افزود.(145)
احاديث در اين معنى در باب قصه آدم عليه السلام گذشت و اشكالى چند كه بر اينها وارد مى آيد در آنجا مذكور شد.
على بن ابراهيم ذكر كرده است كه : ميان زمان موسى و زمان داود عليهما السلام پانصد سال فاصله بود، و ميان داود و عيسى عليهما السلام هزار و صد سال فاصله بود.(146)
فصل دوم در بيان ترك اولاى حضرت داود عليه السلام است
حق تعالى در قرآن مجيد فرموده است واذكر عبدنا داود ذاالايد انه اواب ((و ياد كن بنده ما داود را كه صاحب قوت و توانائى بود در بندگى خدا، بدرستى كه او بسيار رجوع كننده بود بسوى خدا)).
انا سخرنا الجبال معه يسبحن بالعشى و الاشراق ((بدرستى كه ما تسخير كرديم كوهها را كه با او تسبيح مى گفتند در وقت پسين و چاشت يا برآمدن آفتاب ،)) و الطير محشوره كل له اواب ((و مسخر گردانيده بوديم مرغان را كه جمع مى شدند بسوى او هر يك از كوهها و مرغان براى او رجوع كننده بودند به تسبيح ، هرگاه كه او تسبيح مى كرد آنها با او تسبيح مى كردند)).
و شددنا ملكه و آتيناه الحكمه و فصل الخطاب ((و محكم گردانيديم پادشاهى او را و عطا كرديم به او حكمت را - يعنى پيغمبرى را، يا كمال علم و عمل را - و خطاب جدا كننده ميان حق و باطل را،)) و هل اتيك نباء الخصم اذ تسوروا المحراب ((آيا آمده است بسوى تو خبر آنها كه با يكديگر مخاصمه و منازعه كردند نزد او در وقتى كه به ديوار محراب - يا غرفه داود - بالا رفتند؟،)) اذ دخلوا على داود ففزع منهم ((چون داخل شدند بر داود پس ترسيد از ايشان ،)) قالوا لا تخف خصمان بغى بعضنا على بعض فاحكم بيننا بالحق و لا تشطظ واهدنا الى سواء الصراط ((گفتند: مترس ما دو خصميم بعضى از ما بر بعضى ستم و زيادتى كرده اند پس حكم كن ميان ما به حق و راستى ، و جور مكن در حكم ، و راهنمائى نما ما را به راه راست ،)) ان هذا اخى له تسع و تسعون نعجه ولى نعجه واحده فقال اكفلنيها و عزنى فى الخطاب ((بدرستى كه اين برادر من است او را نود و نه ميش هست و مرا يك ميش هست پس مى گويد كه آن يك ميش را به من بده و بر من زيادتى مى كند در مخاطبه و مخاصمه ،)) قال لقد ظلمك بسؤ ال نعجتك الى نعاجه ((داود گفت : بتحقيق كه ظلم كرده است بر تو كه سؤ ال كرده است ميش تو را كه با ميشهاى خود ضم كند،)) و ان كثيرا من الخلطاء ليبغى بعضهم على بعض الا الذين آمنوا و عملوا الصالحات و قليل ما هم ((بدرستى كه بسيارى از شركا ستم مى كنند بعضى از ايشان بر بعضى مگر آنها كه ايمان آورده اند و اعمال شايسته كرده اند و بسيار كم اند ايشان ،)) و ظن داود انما فتناه فاستغفر ربه و خر راكعا و اناب ((و گمان كرد داود كه ما او را امتحان كرديم به اين حكومت پس طلب آمرزش كرد از پروردگار خود و به سجده در افتاد و انابه و توبه و برگشت كرد بسوى خدا)).
از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : مراد از گمان در اينجا علم است ،(147) يعنى به يقين دانست كه خدا او را امتحان كرد.
فغفرنا له ذلك و ان له لزلفى و حسن مآب ((پس آمرزيديم از براى او اين را بدرستى كه هست او را نزد ما قرب و منزلت و بازگشت نيكو)) يا داود انا جعلناك خليفه فى الارض ((اى داود! بدرستى كه گردانيديم ما تو را جانشين خود در زمين )) (فاحكم بين الناس بالحق ) ((پس حكم كن در ميان مردم به راستى ،)) و لا تتبع الهوى فيضلك عن سبيل الله ((و پيروى مكن خواهش نفس خود را پس گمراه كند تو را از راه خدا،)) ان الذين يضلون عن سبيل الله لهم عذاب شديد بما نسوا يوم الحساب (148) ((بدرستى كه آنها كه گمراه مى شوند از راه خدا ايشان را است عذابى سخت به فراموش كردن ايشان روز حساب را)).
على بن ابراهيم به سند حسن از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده است كه : چون جناب مقدس ايزدى تعالى شاءنه حضرت داود عليه السلام را خليفه خود گردانيد در زمين و زبور را بر او نازل گردانيد، وحى فرمود بسوى كوهها و مرغان كه با او تسبيح بگويند، و سببش آن بود كه چون آن حضرت از نماز فارغ مى شد و زير آن حضرت برمى خاست حمد و تسبيح و تهليل و تكبير الهى مى كرد و مدح مى كرد يك يك از پيغمبران گذشته را و فضائل و افعال پسنديده ايشان را ياد مى كرد و شكر و عبادت و صبر كردن ايشان را بر بلاها مذكور مى ساخت ، و حضرت داود عليه السلام را ياد نمى كرد.
پس آن حضرت مناجات كرد كه : پروردگارا! بر پيغمبران ثنا فرموده اى به آنچه كرده اى و بر من ثنا نكرده اى ؟
حق تعالى وحى فرستاد بسوى او كه : ايشان بنده اى چندند كه ايشان را امتحان كرده ام و مبتلا گردانيده ام و صبر و شكيبائى كردند، به اين سبب ثنا و مدح ايشان كرده ام .
داود عليه السلام گفت : خداوندا! مرا نيز مبتلا گردان و امتحان فرما تا صبر كنم و به درجه ايشان برسم .
حق تعالى فرمود: اى داود! اختيار نمودى بلا را بر عافيت ، آنها را امتحان كردم و خبر نكردم و تو را خبر مى كنم و امتحان مى كنم ، ابتلاى من در فلان روز از فلان ماه از فلان سال بر تو وارد خواهد شد.
عادت حضرت داود چنان بود كه يك روز در مجلس ديوان مى نشست و حكم مى فرمود در ميان مردم و يك روز خود را فارغ مى گردانيد براى عبادت خدا و با پروردگار خود خلوت مى كرد، چون آن روزى شد كه حق تعالى او را وعده ابتلا فرموده بود عبادت خود را شديدتر نمود و در محراب خود خلوت گزيد و منع فرمود مردم را كه كسى به نزد او نرود، ناگاه مرغى را ديد كه در پيش او فرود آمد كه بالهاى آن مرغ از زمرد سبز بود و پاهاى آن از ياقوت سرخ و سر و منقارش از مرواريد و زبرجد!
پس آن مرغ بسيار خوش آمد او را و فراموش كرد حال خود را و برخاست كه آن را بگيرد، پس آن مرغ پرواز نمود و بر ديوارى نشست كه در ميان خانه داود عليه السلام و خانه اوريا پسر حنان بود، و داود اوريا را به جنگى فرستاده بود، چون داود عليه السلام بر ديوار بالا رفت كه مرغ را بگيرد، ناگاه نظرش بر زن اوريا افتاد كه نشسته بود و غسل مى كرد، چون سايه داود را ديد موهاى سرش را بر بدن خود افشاند و بدنش را به موى خود پوشانيد.

 

next page

fehrest page

back page