حيوة القلوب جلد دوم
تاريخ پيامبران عليهم السلام

علامه مجلسى رحمة الله عليه

- ۷ -


به سند صحيح از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : حضرت سليمان عليه السلام قلعه اى داشت كه شياطين براى آن حضرت بنا كرده بودند كه در آن هزار حجره بود، و در هر حجره يك زن از زنان آن حضرت بود، هفتصد كنيز قبطى بودند و سيصد زن نكاحى ، حق تعالى قوت چهل مرد در مجامعت زنان به آن حضرت عطا كرده بود و در هر شبانه روز همه ايشان را مى ديد و به مجامعت خود مى رسانيد، آن حضرت ماءمور ساخته بود شياطين را كه از موضعى به موضع ديگر سنگ مى بردند، پس ابليس به آنها رسيد و از ايشان پرسيد: چون است حال شما؟
گفتند: طاقت ما به نهايت رسيده است .
ابليس گفت : سنگ را كه به موضع خود رسانيديد خالى برمى گرديد؟
گفتند: بلى .
گفت : پس شما در راحتيد.
چون باد اين سخن را به گوش سليمان عليه السلام رسانيد حكم فرمود كه چون شياطين سنگ را به موضع مقرر برسانند به قدر آن خاك از آن موضع برگردانند به آن موضعى كه سنگ را برداشته اند.
پس باز ابليس به ايشان رسيد و احوال ايشان را پرسيد، گفتند: حال ما بدتر شد.
گفت : آيا شبها مى خوابيد؟
گفتند: بلى .
گفت : پس در راحتيد.
چون باد اين سخن را به گوش سليمان رسانيد حكم فرمود كه شب و روز هر دو كار كنند. پس اندك وقتى كه از اين گذشت حضرت سليمان عليه السلام از دنيا رحلت فرمود.(244)
مؤ لف گويد: در اينجا اشاره اى است به اينكه كار را بر مردم تنگ گرفتن عاقبتى ندارد هر چند آنها مردم بد باشند.
و در حديث معتبر از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : پيرزالى به خدمت حضرت سليمان عليه السلام آمد از باد شكايت كرد، پس حضرت سليمان باد را طلبيد فرمود: چرا آزار كرده اى اين زن را كه از تو شكايت مى نمايد؟
باد گفت : پروردگار عزت مرا فرستاد بسوى كشتى فلان جماعت كه كشتى ايشان را از غرق نجات دهم و مشرف بر غرق شده بود، من به سرعت مى رفتم براى نجات آن كشتى ، پس ‍ به اين زن گذشتم كه در بام خانه خود ايستاده بود و بى اختيار من افتاد از بام و دستش شكست .
پس سليمان عليه السلام مناجات كرد كه : پروردگارا! چه حكم كنم بر باد؟
حق تعالى وحى فرستاد: حكم كن بر اهل آن كشتى كه ديه شكستن دست اين زن را بدهند چون باد براى خلاصى كشتى ايشان مى رفته است ، زيرا كه نزد من ظلم كرده نمى شود احدى از عالميان .(245)
در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حضرت سليمان عليه السلام به سبب پادشاهى دنيا، بعد از همه پيغمبران داخل بهشت خواهد شد.(246)
در حديث معتبر ديگر فرمود كه : اول كسى كه خانه كعبه را جامه بافته پوشانيد حضرت سليمان عليه السلام بود كه جامه هاى مصرى سفيد بر كعبه پوشانيد.(247)
در حديث صحيح از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : حضرت سليمان به حج خانه كعبه رفت با جنيان و آدميان و مرغان بر روى هوا، و كعبه را جامه هاى قبطى پوشانيد.(248)
در حديث گذشت كه سليمان ختنه كرده متولد شد(249) و نقش نگين انگشتر آن حضرت اين بود: سبحان من الجم الجن بكلماته (250) يعنى ((منزه است خداوندى كه لجام كرد جنيان را به كلمات خود)) يعنى مسخر گردانيد ايشان را به نامهاى بزرگ خود يا به فرمان واجب الاذعان خود.
و در حديث معتبر از امام محمد باقر عليه السلام مروى است كه : شبى بعد از خفتن ، حضرت امير المؤ منين عليه السلام از خانه بيرون آمدند و آهسته مى فرمودند: امام شما بسوى شما بيرون آمده است و پيراهن آدم عليه السلام را پوشيده است و در دست او انگشتر سليمان و عصاى موسى .(251)
و در روايت ديگر وارد شده است : روزى حضرت سليمان با آن شوكت خود گذشت بر عابدى از عباد بنى اسرائيل ، آن عابد گفت : والله اى پسر داود! خدا به تو پادشاهى عظيمى عطا كرده است .
پس باد آن صدا را به گوش سليمان رسانيد، سليمان در جواب او گفت : والله كه يك تسبيح در صحيفه مؤ من بهتر است از آنچه خدا به پسر داود داده است ، زيرا كه آنچه به او داده است بر طرف مى شود و ثواب آن تسبيح هميشه باقى است .(252)
روايت كرده اند كه : چون صبح مى شد سليمان عليه السلام نظر مى كرد به روهاى مردم و از توانگران و اشراف مى گذشت ، چون به مساكين مى رسيد با ايشان مى نشست و مى گفت : مسكينى با مساكين نشسته است (253)!
و با آن پادشاهى كه داشت ، جامه موئين مى پوشيد، چون شب مى شد دستهاى خود را به گردن خود مى بست و تا صبح بر پا ايستاده بود و مى گريست ، و خوراك او از زنبيلى بود كه به دست خود مى بافت و مى فروخت ، و پادشاهى را براى آن طلبيد كه بر پادشاهان كافر غالب شود و ايشان را به اسلام درآورد.(254)
به سند معتبر منقول است كه شخصى به خدمت امام محمد تقى عليه السلام عرض كرد: مردم در باب خردسالى شما گفتگو مى كنند و مى گويند: چون مى شود كه طفل نه ساله اى امام باشد؟
حضرت فرمود كه : حق سبحانه و تعالى وحى نمود بسوى داود كه سليمان را خليفه خود گرداند و سليمان طفلى بود كه گوسفند مى چرانيد، چون عباد و علماى بنى اسرائيل اين را انكار كردند خدا وحى نمود به داود كه : بگير عصاهاى آنها را كه در اين باب سخن مى گويند و با عصاى سليمان در خانه اى بگذار و به مهر همه ايشان آن خانه را مهر كن ، فردا در را بگشا، پس عصاى هر كه برگ برآورده باشد و ميوه داده باشد او خليفه من است .
چون داود رسالت الهى را به ايشان رسانيد، گفتند: راضى شديم .(255) چون عصاى سليمان برگ كرد و ميوه داد، انقياد كردند براى خلافت او.
و در حديث معتبر منقول است كه شخصى از حضرت صادق عليه السلام پرسيد: چگونه شياطين به آسمان بالا مى روند و حال آنكه ايشان مانند مردمند در خلقت و كثافت ، و اگر چنين نبودند چگونه از براى حضرت سليمان عمارتها و كارهاى دشوار مى كردند كه فرزندان آدم از آنها عاجز بودند؟
حضرت فرمود: ايشان اجسام لطيفه اند و غذاى ايشان نسيم است ، به اين سبب بى نردبان به آسمان بالا مى توانند رفت ، وليكن حق تعالى چنانچه ايشان را مسخر حضرت سليمان گردانيد همچنين ايشان را غليظ و كثيف گردانيد كه آن كارها از ايشان متمشى تواند شد.(256)
در حديث معتبر منقول است كه على بن يقطين از حضرت موسى بن جعفر عليه السلام پرسيد: آيا جايز است كه پيغمبر خدا بخيل بوده باشد؟
فرمود: نه .
گفت : پس چه معنى دارد قول سليمان عليه السلام كه : پروردگارا! مرا بيامرز و ببخش مرا ملكى كه سزاوار نباشد از براى احدى بعد از من .
آن حضرت فرمود: پادشاهى دو پادشاهى است : يك پادشاهى آن است كه به جور و غلبه و استيلا باشد، و پادشاهى ديگر آن است كه از جانب خدا باشد مانند پادشاهى آل ابراهيم و پادشاهى طالوت و ذوالقرنين . پس سليمان گفت : به من عطا كن پادشاهى كه سزاوار نباشد بعد از من كسى را كه به غلبه و استيلا و جور و ستم مثل آن تواند تحصيل كرد؛ تا بدانند مردم كه پادشاهى آن حضرت زياده از طاقت بشر است تا معجزه او باشد بر حقيقت او و دليل باشد بر پيغمبرى او، و غرض آن حضرت آن نبود كه حق تعالى به انبيا و اوصيا از پادشاهى حق مثل آن ندهد.
پس حق تعالى براى او باد را مسخر گردانيد هر جا كه خواهد او را ببرد هر روز دو ماهه راه ، و شياطين را مسخر او گردانيد كه براى او بنا كنند و غواصى كنند و زبان مرغان را تعليم او نمود، پس مردم دانستند در زمان او و بعد از او كه پادشاهى آن حضرت شباهتى ندارد به پادشاهى ملوكى كه مردم از براى خود اختيار مى كنند و به جور و غلبه بر مردم مستولى مى شوند.
پس حضرت فرمود: والله كه خدا داده است به ما آنچه به سليمان داده بود و آنچه به سليمان و احدى غير او نداده بود. حق تعالى در قصه سليمان عليه السلام فرمود: ((اين عطاى ماست پس ببخش يا نگاهدار بى حساب ،))(257) و در قصه محمد صلى الله عليه و آله فرمود: ((آنچه به شما مى دهد و مى گويد به آن اخذ كنيد و آنچه شما را از آن نهى مى كند ترك كنيد،))(258) و اختيار دين و دنياى همه را به آن حضرت گذاشت .(259)
مؤ لف عفى عنه گويد كه : در جواب اين شبهه وجوه بسيار در كتاب بحار الانوار ذكر كرده ام (260) و چون اين وجه كه از معدن وحى و الهام ظاهر گرديده بهترين وجوه است در اين كتاب به همين اكتفا نمود.
در حديث معتبر منقول است كه از حضرت صادق عليه السلام پرسيدند: آنچه سليمان در اين آيه سؤ ال كرد، خدا به او عطا فرمود؟
گفت : بلى ، و خدا بعد از او به كسى نداد از استيلاى بر شيطان آنچه به پيغمبر آخر الزمان صلى الله عليه و آله داد، گلوى شيطان را بر ستونى از ستونهاى مسجد چنان فشرد كه زبانش ‍ آويخته شد و به دست مبارك آن حضرت رسيد. پس فرمود: اگر نه دعاى سليمان عليه السلام بود هر آينه به شام مى نمودم او را.(261)
ابن بابويه رحمه الله به سند معتبر از آن حضرت روايت كرده است كه : چون حق تعالى وحى فرستاد بسوى داود عليه السلام كه سليمان را خليفه خود گرداند، بنى اسرائيل به فرياد آمدند و گفتند: خردسالى را بر ما خليفه مى كند و در ميان ما از او بزرگتر هست ؟!
پس داود سركرده ها و اكابر اسباط بنى اسرائيل را طلبيد و گفت : به من رسيد آنچه شما در باب خلافت سليمان گفتيد، شما عصاهاى خود را بياوريد و هر يك نام خود را بر عصاى خود بنويسيد و با عصاى سليمان شب در خانه اى مى گذاريم و صبح بيرون مى آوريم ، پس عصاى هر كه سبز شده باشد و ميوه داده باشد او به خلافت الهى سزاوارتر خواهد بود.
پس چنين كردند و عصاها را در خانه گذاشتند و در خانه را بستند و سركرده هاى قبائل بنى اسرائيل همه حراست آن خانه كردند، چون داود عليه السلام نماز صبح را با ايشان بجا آورد در را گشود و عصاها را بيرون آورد، چون بنى اسرائيل ديدند كه در ميان عصاها عصاى سليمان عليه السلام برگ درآورده و ميوه داده است به خلافت آن حضرت راضى شدند. پس حضرت داود در حضور بنى اسرائيل امتحان نمود علم آن حضرت را و پرسيد: اى فرزند! چه چيز خنك تر و راحت بخش تر است ؟
سليمان گفت : عفو كردن خدا از مردم و عفو كردن بعضى جرم بعضى را.
پس پرسيد: اى فرزند! چه چيز شيرين تر است ؟
گفت : محبت و دوستى و اين رحمت خداست در ميان بندگانش .
داود عليه السلام خنديد و شاد گرديد و گفت : اى بنى اسرائيل ! اين خليفه من است در ميان شما بعد از من .
پس بعد از آن سليمان امر خود را مخفى داشت و زنى خواست ، مدتى از شيعيان خود پنهان شد، پس زنش روزى به او گفت : پدر و مادرم فداى تو باد چه بسيار خصلتهاى تو كامل و بوى تو خوش است و در تو نمى بينم خصلتى كه از آن كراهت داشته باشم مگر آنكه خرج تو با پدر من است ، اگر بر وى به بازار و متعرض روزى خدا شوى اميدوارم كه خدا تو را نااميد برنگرداند.
سليمان گفت : والله كه من هرگز از كارهاى دنيا كارى نكرده ام و نمى دانم .
پس در آن روز به بازار رفت و در تمام روز گشت ، چيزى نيافت ، شب به نزد زن خود برگشت و گفت : امروز چيزى نيافتم .
زن گفت : باكى نيست ، اگر امروز نشد فردا خواهد شد.
پس روز ديگر نيز رفت تا شام گشت و برگشت گفت : امروز نيز چيزى نيافتم .
زن گفت : فردا انشاء الله خواهى يافت .
پس در روز سوم به ساحل دريا رفت ، ناگاه مردى را ديد كه شكار ماهى مى كند، به او گفت : راضى مى شوى كه من تو را مدد كنم در شكار كردن و مزدى به من بدهى ؟
صياد گفت : بلى .
پس سليمان عليه السلام صياد را مدد كرد در شكار ماهى ، چون فارغ شدند صياد دو ماهى به مزد به آن حضرت داد.
پس سليمان ماهيها را گرفت و خدا را حمد كرد و شكم يكى از آنها را شكافت انگشترى در ميان شكم او يافت ، پس انگشتر را گرفت و در جامه خود بست و خدا را شكر كرد و ماهيها را پاكيزه كرد و به خانه آورد، پس آن زن بسيار شاد شد و گفت : مى خواهم پدر و مادر مرا بطلبى تا بدانند كه تو كسب كرده اى .
چون ايشان را طلبيدند و از آن ماهى تناول نمودند، سليمان به ايشان گفت : آيا مرا مى شناسيد؟
گفتند: نه والله نمى شناسيم تو را، اما از تو بهتر كسى را نديده ايم .
پس انگشتر خود را كه در شكم ماهى يافته بود بيرون آورد و در دست كرد و در همان ساعت مرغان و جنيان همه بر او گرد آمدند و باد در فرمان او شد و پادشاهى او ظاهر گرديد، و آن زن را پدر و مادر او را برداشت و به بلاد اصطخر آورد و شيعيان او از اطراف عالم به نزد او جمع شدند و شاد گرديدند و از شدتها كه ايشان را در غيبت آن حضرت رو داده بود فرج يافتند، مدتى پادشاهى كرد چون هنگام وفات آن حضرت شد آصف پسر برخيا را وصى خود گردانيد به امر الهى ، و پيوسته شيعيان به نزد آصف مى آمدند و مسائل دين خود را از او اخذ مى نمودند.
پس خدا آصف را از ميان ايشان غايب گردانيد به غيبت طولانى ، پس باز از براى شيعيان ظاهر شد و مدتى در ميان ايشان ماند، پس ايشان را وداع كرد، گفتند: ديگر كجا تو را ببينيم ؟
فرمود: نزد صراط در قيامت . و از ايشان غايب گرديد، و به سبب غايب شدن او بليه بر بنى اسرائيل سخت شد و بخت نصر بر ايشان مستولى شد و كرد نسبت به ايشان آنچه كرد.(262)
شيخ طوسى عليه الرحمه در كتاب امالى به سند معتبر ديگر از آن حضرت روايت كرده است كه : چون پادشاهى سليمان عليه السلام از او برطرف شد، از ميان قوم خود بيرون رفت و مهمان مرد بزرگى شد، آن مرد ضيافت نيكو كرد آن حضرت را و احسان بسيار به آن حضرت نمود و تعظيم و توقير بسيار به آن حضرت فرمود به سبب فضايل و كمالات و عباداتى كه از آن حضرت مشاهده مى نمود، پس دختر خود را به آن حضرت تزويج نمود، پس روزى آن دختر به آن حضرت گفت : چه بسيار نيكو است اخلاق تو و كامل است خصلتهاى تو، در تو نمى بينم خصلت بدى مگر آنكه در خرج پدر منى .
پس سليمان عليه السلام به ساحل دريا آمد و اعانت كرد صيادى را بر شكار ماهى ، و صياد، ماهى به او داد و از شكم ماهى انگشتر پادشاهى خود را يافت .(263)
بدان كه در اين قصه نزاع عظيمى ميان علماى خاصه و عامه هست :
حق تعالى در قرآن مجيد مى فرمايد كه و وهبئنا لداود سليمان نعم العبد انه اواب (264 ) يعنى : ((بخشيديم به داود سليمان را نيكو بنده اى بود سليمان بدرستى كه بود او بسيار رجوع كننده به درگاه ما به طاعت و بندگى )) اذ عرض عليه بالعشى الصافنات العباد(265) ((يادآور وقتى را كه عرض كردند بر او در وقت پسين اسبان نجيب را كه بر سه دست و پا مى ايستادند و از يك پا سر سم را بر زمين مى گذاشتند و نيك رفتار و تندرو بودند،)) گفته اند كه : هزار اسب نفيس بودند كه از حضرت داود به آن حضرت رسيده بود، بعضى گفته اند كه اسبان بال دار بودند كه از دريا براى آن حضرت بيرون آمده بودند.(266)
فقال انى احببت حب الخير عن ذكر ربى حتى توارت بالحجاب (267) ((پس گفت سليمان : بدرستى كه من دوست داشتم دوست داشتن اسبان را از ياد پروردگار خود تا پنهان شد آفتاب در پرده )) يعنى : پست شد يا غروب كرد، ردوها على فطفق مسحا بالسوق والاعناق (268) ((برگردانيد اسبان را بر من ، پس شروع كرد به زدن ساقها و گردنهاى اسبان ؛ يا برگردانيد آفتاب را براى من ، پس مسح كرد ساق و گردن خود را براى وضو و نماز كردن )).
و لقد فتنا سليمان و القينا على كرسيه جسدا ثم اناب (269) ((و بتحقيق كه امتحان كرديم سليمان را و انداختيم بر كرسى او بدنى را، پس انابه و توبه كرد بسوى ما)).
على بن ابراهيم عليه السلام گفته است در تفسير اين آيات كه : حضرت سليمان عليه السلام اسبان را بسيار دوست مى داشت و مكرر مى طلبيد و براى او عرض مى كردند، پس روزى مشغول اسب ديدن شد تا آفتاب فرو رفت و نماز عصر از او فوت شد و غم عظيمى به اين سبب آن حضرت را عارض شد، پس دعا كرد كه حق تعالى آفتاب را براى او برگرداند تا نماز عصر بكند، پس برگشت آفتاب تا وقت نماز عصر و او نماز عصر را ادا كرد، پس اسبان را طلبيد و به شمشير گردن زد آنها را و پى كرد تا همه را كشت ، چنانچه حق تعالى فرموده است كه : ((شروع كرد به مسح ساق و گردن آنها)).
در تفسير افتتان و امتحان او گفته است كه : چون حضرت سليمان زن يمنى را تزويج كرد، از براى او پسرى از آن زن بهم رسيد، بسيار آن پسر را دوست مى داشت ، ملك الموت بسيار به نزد آن حضرت مى آمد، روزى آمد و نظر تندى بسوى آن پسر كرد، پس سليمان عليه السلام از نظر كردن ملك الموت ترسيد به مادر آن پسر گفت كه : ملك الموت نظرى به پسر من كرد گمان دارم كه به قبض روح او ماءمور شده باشد.
پس به جنيان و شياطين گفت : آيا شما را حيله است در اينكه او را از مرگ بگريزانيد؟
پس يكى از ايشان گفت كه : من او را در زير چشمه آفتاب مى گذارم در مشرق . حضرت سليمان گفت كه : ملك الموت در مابين مشرق و مغرب بيرون مى آيد.
پس ديگرى گفت : من او را در زير زمين هفتم مى گذارم . حضرت سليمان گفت : ملك الموت به آنجا نيز مى رسد.
پس ديگرى گفت : من او را در ميان ابر و هوا مى گذارم . پس برد او را و در ميان ابر گذاشت .
پس ملك الموت در ميان ابر روح آن پسر را قبض كرد و مرده بر روى كرسى حضرت سليمان افتاد، و چون دانست كه خطا كرده است ، توبه و انابه كرد و گفت : پروردگارا! بيامرز مرا و ببخش مرا پادشاهى كه سزاوار نباشد احدى را بعد از من بدرستى كه توئى بسيار بخشنده .
پس حق تعالى مى فرمايد كه : ((مسخر گردانيديم براى او باد را كه جارى مى شد به امر او نرم هر جا كه مى خواست ، و شياطين را مسخر گردانيديم براى او كه عمارتها بنا كنند و در دريا غواصى كنند براى او، و ديگران را از شيطان كه بر يكديگر بسته بودند به زنجيرها))(270) و آنها شياطينى چند بودند كه مقيد كرده بود ايشان را و بر هم بسته بود به سبب آنكه نافرمانى او كردند در وقتى كه خدا ملك او را سلب كرده بود.
چنانچه از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حق تعالى پادشاهى حضرت سليمان را در انگشترش گذاشته بود، پس هرگاه آن انگشتر را در دست مى كرد جميع جن و انس ‍ و شياطين و مرغان هوا و وحشيان صحرا نزد او حاضر مى شدند و او را اطاعت مى كردند پس بر تخت خود مى نشست ، حق تعالى بادى فرستاد كه تخت او را با جميع شياطين و مرغان و آدميان و چهارپايان و اسبان بر روى هوا مى برد به هر جايى كه مى خواست سليمان عليه السلام . پس نماز صبح را در شام مى كرد و نماز ظهر را در فارس مى كرد، و امر مى فرمود شياطين را كه سنگ را از فارس برمى داشتند و در شام مى فروختند، چون اسبان را گردن زد و پى كرد حق تعالى پادشاهى او را سلب كرد، و چون داخل بيت الخلاء مى شد انگشتر را به بعضى از خدمه خود مى سپرد، پس شيطانى آمد و فريب داد خادم آن حضرت را و انگشتر را از او گرفت و در دست كرد، پس شياطين و جنيان و آدميان و مرغان و وحشيان همه نزد او حاضر شدند و او را اطاعت كردند.
چون حضرت سليمان به طلب انگشتر بيرون آمد انگشتر را نيافت و پادشاهى را با ديگرى يافت ، گريخت و به كنار دريا شتافت ، بنى اسرائيل اطوار شيطان را كه به صورت سليمان شده بود و دعوى سليمان مى كرد، منكر يافتند و موافق اطوار حسنه آن حضرت نيافتند و به شك افتادند.
پس به نزد مادر سليمان رفتند و از او پرسيدند كه : در اين اوقات از سليمان چيزى مشاهده مى نمائى كه خلاف عادت معهود او باشد؟
گفت : او پيشتر نيكو كارترين مردم بود نزد من ، در اين ايام مخالفت من مى كند. و چون از كنيزان و زنان آن حضرت پرسيدند، گفتند: سليمان پيشتر در حيض با ما نزديكى نمى كرد، در اين اوقات در حيض به نزديك ما مى آيد.
چون شيطان ترسيد كه بيابند كه او سليمان نيست ، انگشتر را در دريا انداخت و گريخت ، و حق تعالى ماهى را امر فرمود كه انگشتر را فرو برد.
بنى اسرائيل چهل روز متحير ماندند و سليمان را تفحص مى كردند، و سليمان در كنار دريا مى گرديد توبه و انابه مى كرد و به درگاه خدا تضرع مى نمود. بعد از چهل روز به صيادى رسيد كه ماهى شكار مى كرد از او استدعا كرد كه : رخصت بده كه من تو را يارى كنم و از ماهى كه شكار مى كنى حصه اى به من بدهى ، و چون او را اعانت كرد بر شكار ماهى ، صياد يك ماهى به آن حضرت داد، چون حضرت سليمان شكم آن را شكافت كه آن را بشويد انگشتر خود را در شكم آن يافت .
پس انگشتر را در انگشت خود كرد و جميع جنيان و شياطين و آدميان و مرغان و وحشيان بر دور او جمع شدند و به جاى خود برگشت و آن شيطان را با لشكرهاى او گرفت و مقيد گردانيد، بعضى را در ميان آب و بعضى را در ميان سنگ به نامهاى بزرگ خدا محبوس گردانيد، و ايشان محبوس و معذب خواهند بود تا روز قيامت .
چون حضرت سليمان به ملك خود برگشت ، به آصف - كه كاتب و وزير او بود و خدا در حق او فرموده است كه : علمى از كتاب نزد او بود، كه قصر بلقيس را به يك چشم زدن حاضر گردانيد - حضرت سليمان اعتراض نمود كه : من مردم را معذور مى دارم كه نمى دانستند كه او شيطان است ، تو را چگونه معذور دارم كه مى دانستى ؟
آصف در جواب گفت : بخدا سوگند مى خورم كه مى شناختم آن ماهى را كه انگشتر تو را برداشته بود و پدر و مادر و عمو و خالوى آن ماهى را نيز مى شناختم ، اما امر الهى چنين بود، و آن شيطان به من گفت : براى من بنويس چنانچه براى سليمان مى نوشتى ، من گفتم : قلم من به جور و ظلم جارى نمى شود، گفت : پس بنشين و چيزى منويس ، من مى نشستم به ضرورت و چيزى براى او نمى نوشتم ، و ليكن مرا خبر ده اى سليمان كه چرا هدهد را دوست مى دارى و حال آنكه از همه مرغان خسيس تر و بدبوتر است ؟
حضرت سليمان فرمود: براى آن دوست مى دارم آن را كه آب را در زير سنگ سخت مى بيند.
آصف گفت : چرا آب را در زير سنگ مى بيند و دام را در زير يك مشت خاك نمى بيند تا به دام مى افتد؟
حضرت سليمان فرمود: چون امرى مقدر شد ديده كور مى شود.(271)
تا اينجا روايت على بن ابراهيم رحمه الله عليه بود، و عامه نيز نزديك به اين روايت كرده اند كه : حضرت سليمان عليه السلام خبر به او رسيد كه شهرى در ميان دريا هست ، پس بر بساط خود نشست با لشكر خود و باد آن را برد به آن شهر و آن شهر را فتح كرد و پادشاه آن شهر را كشت ، و آن پادشاه دخترى داشت كه او را ((جراده )) مى گفتند و در نهايت حسن و جمال بود، پس آن دختر را براى خود گرفت و مسلمان كرد او را و با او مقاربت نمود و او را بسيار دوست مى داشت .
چون جراده بر مفارقت پدر خود بسيار مى گريست ، حضرت سليمان شياطين را امر فرمود كه صورتى شبيه پدر او ساختند، و آن دختر جامه اى مثل جامه پدر خود ساخت و بر آن صورت پوشانيد، هر صبح و شام با كنيزان خود به نزد آن صورت مى رفتند و آن را سجده مى كردند، پس آصف خبر داد حضرت سليمان را به اين واقعه و سليمان عليه السلام آن صورت را شكست و آن زن را عقوبت نمود و خود به خلوت رفت و بر روى خاكستر نشست و تضرع و توبه و استغفار مى نمود، كنيزى داشت او را ((امينه )) مى گفتند و هرگاه به بيت الخلاء مى رفت يا با زنى مقاربت مى كرد، انگشتر خود را به او مى سپرد.
پس روزى انگشتر خود را به او سپرد و داخل بيت الخلاء شد، پس شيطانى كه سركرده شياطين دريا بود به صورت سليمان عليه السلام به نزد امينه آمد و گفت : اى امينه ! انگشتر مرا بده ؛ انگشتر را گرفت و رفت بر تخت حضرت سليمان نشست ، جن و انس و حيوانات همه مطيع او شدند. و صورت سليمان عليه السلام متغير شد، چون به نزد امينه آمد و انگشتر را طلبيد، امينه او را نشناخت و دور كرد، پس دانست كه اثر آن گناه كه در خانه او واقع شده بود به او رسيده است ، و به نزد هر يك از زنان و كنيزان خود كه رفت او را نشناختند و دور كردند، پس به كنار دريا رفت و خدمت صيادان مى كرد و ماهى از براى ايشان به خانه هاى ايشان نقل مى كرد، هر روز دو ماهى به او مى دادند، بر اين حال بود تا چهل روز به قدر آنچه در خانه او بت پرستيده بودند.
و چون آصف و عظماى بنى اسرائيل اطوار شيطان و حكم او را مخالف آداب و حكم سليمان يافتند، از زنان سليمان احوال او را پرسيدند، گفتند كه : در حيض با ما مقاربت مى كند و غسل جنابت نمى كند. بعضى گفته اند حكم شيطان بر همه چيز سليمان جارى شد بغير از زنان او كه بر ايشان دست نيافت .
پس شيطان پرواز كرد و انگشتر را در دريا انداخت ، سليمان عليه السلام در ميان شكم ماهى انگشتر خود را يافت و در انگشت خود كرد و پادشاهى به او برگشت ، و آن شيطان را گرفت و در ميان سنگى حبس كرد و در دريا انداخت ؛(272) اين است معنى قول حق تعالى كه : ((ما امتحان كرديم سليمان را و جسدى بر كرسى او انداختيم ،))(273) مراد از آن جسد آن شيطان است كه به صورت او بر كرسى او نشست .
جميع متكلمان و مفسران شيعه هر دو اين قصه را انكار كرده اند و گفته اند كه : پيغمبر خدا منزه است از آنكه حيوانى چند را بى گناه بزند و پى كند به سبب غافل شدن خود از نماز، و پيغمبرى و پادشاهى خدا به انگشتر نمى باشد كه هر كه انگشتر را بپوشد پادشاه شود، اگر شيطان را آن اقتدار بوده باشد كه به صورت پيغمبران متمثل شود هر آينه اعتماد از كلام پيغمبران و فرموده هاى ايشان و كردار ايشان بر طرف مى شود، زيرا كه محتمل خواهد بود كه آنچه ايشان مى گويند و مى كنند شيطانى بر ايشان افترا كند، و ايضا اگر شيطان را چنين اقتدارى بر دوستان خدا مى بود مى بايست يكى از ايشان را بر روى زمين نگذارد بلكه همه را بكشد و كتابهاى ايشان را بسوزاند و خانه هاى ايشان را خراب كند و آنچه مقتضاى عداوت اوست نسبت به ايشان بعمل آورد، و ايضا چون تواند بود كه حق تعالى كافرى را متمكن گرداند كه در حرمت پيغمبرى داخل كند؟ ايضا اگر آن بت پرستى به رخصت حضرت سليمان و رضاى او بود پس آن موجب كفر است و چگونه بر پيغمبر خدا كفر روا باشد؟ و اگر بدون اطلاع او بود پس او را چه تقصير بود كه اين عقوبتها بر آن مترتب شود؟
پس بدان كه محققان شيعه در تاءويل اين آيات وجوه بسيار ايراد نموده اند كه ما به ذكر بعضى از آنها در اين مقام براى دفع شبهه از خواص و عوام اكتفا مى نمائيم :
اما آيت عرض خيل پس در آن چند وجه گفته اند:
وجه اول : آن است كه ابن بابويه رحمه الله عليه در كتاب من لا يحضره الفقيه به سند صحيح از زراره و فضيل بن يسار روايت كرده است كه : ايشان از امام محمد باقر عليه السلام پرسيدند از تفسير قول حق تعالى ان الصلاه كانت على المؤ منين كتابا موقوتا(274) كه ترجمه لفيظش آن است : ((بدرستى كه نماز بود بر مؤ منان واجب گردانيده شده و وقت آن معين گرديده )).
حضرت فرمود: موقوت به معنى مفروض و واجب است ، و مراد آن نيست كه اگر وقت به در رود بى اختيار يا وقت فضيلت بگذرد مطلقا و بعد از آن نماز را بكند، باطل باشد، اگر چنين مى بود مى بايست سليمان بن داود هلاك شود كه نماز او ترك شد تا وقت به در رفت و ليكن هر كه نماز را فراموش كند هر وقت كه به ياد او مى آيد بجا مى آورد.
پس ابن بابويه بعد از نقل اين حديث گفته است كه : جاهلان اهل سنت مى گويند كه حضرت سليمان عليه السلام روزى مشغول به عرض اسبان گرديد تا آفتاب پنهان شد در حجاب ، پس امر كرد كه اسبان را برگردانيدند و آنها را گردن زد و پى كرد و گفت : اين اسبان مرا از ياد پروردگار خود مشغول كردند. چنان نيست كه ايشان مى گويند زيرا كه اسبان را گناهى نبود كه آنها را گردن بزند و پى كند، زيرا كه آنها خود نيامده بودند كه آن حضرت را مشغول گردانند بلكه ايشان را به جبر آوردند و حال آنكه حيوانى چند بودند و مكلف نبودند. و آنچه صحيح است در اين باب آن است كه از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : روزى سليمان عليه السلام مشغول ديدن اسبان گرديد در طرف پسين تا آفتاب در حجاب پنهان شد، پس خطاب نمود به ملائكه كه : برگردانيد آفتاب را و آن حضرت ساقها و گردن خود را مسح كرد و امر كرد اصحابش را كه نماز از آنها نيز فوت شده بود كه ساقها و گردن خود را مسح كنند و وضوى ايشان براى نماز چنين بود، پس برخاست و نماز كرد، و چون از نماز فارغ شد آفتاب غروب كرد و ستاره ها ظاهر گرديدند، پس اين است مراد خدا از آنكه فرموده است كه فطفق مسحا بالسوق و الاعناق .(275)(276)
مؤ لف گويد: بعضى گفته اند كه آفتاب غروب نكرده بود كه نماز آن حضرت فوت شده باشد بلكه پشت كوه و ديوارها پنهان شده بود كه وقت فضيلتش فوت شده بود، پس برگردانيد آفتاب را كه نماز را در وقت فضيلت بجا آورد چنانچه ظاهر حديث اول اين است ، و حديث دوم نيز ابا از آن ندارد زيرا كه ستاره ها بعد از آن غروب ظاهر شدن ممكن است كه براى اين باشد كه آفتاب تندتر حركت كرده باشد تا تدارك مدت توقف بشود و حساب ساعات روز و شب بر هم نخورد، و اگر آفتاب غروب كرده باشد باز ممكن است كه وقت نماز ايشان به غروب فوت نمى شده باشد، يا آنكه چون حضرت مى دانست كه آفتاب براى او برخواهد گشت بر او تاءخير كردن حرام نباشد، و كسى كه سهو را بر پيغمبران تجويز كند حمل بر سهو مى توان كرد، و اين وجه در تاءويل آيه كريمه اوجه وجوه است و عامه نيز اين وجه را از حضرت امير المؤ منين عليه السلام روايت كرده اند و احاديث بسيار دلالت مى كند بر رد شمس بر سليمان عليه السلام ، و بنابر آنكه مكرر مذكور شد كه آنچه در امم سابقه واقع شده است در اين امت نيز مثل آن واقع مى شود، همچنانكه در بنى اسرائيل دو مرتبه آفتاب برگشت : يك مرتبه از براى يوشع وصى موسى عليه السلام و يك مرتبه براى حضرت سليمان عليه السلام همچنين در اين امت دو مرتبه آفتاب برگشت از براى حضرت امير المؤ منين عليه السلام : يك مرتبه در حيات حضرت رسول صلى الله عليه و آله در مدينه در مسجد فضيح ، و يك مرتبه بعد از وفات آن حضرت در حله در مسجد شمس ، چنانچه در ابواب معجزات آن حضرت مذكور خواهد شد انشاء الله تعالى .(277)
عامه و خاصه از عبدالله بن عباس روايت كرده اند كه : آفتاب برنگشت مگر از براى سه كس : يوشع و سليمان و على بن ابى طالب عليهم السلام ،(278) بنابراين تاءويل ضمير (توارت ) و (ردوها) هر دو به آفتاب راجع است .
وجه دوم : آن است كه هر دو ضمير به اسبان راجع باشند، يعنى اسبان را بردند تا از نظر آن حضرت غايب شدند، پس امر فرمود كه باز اسبان را برگردانيدند و دست بر يال و پاهاى آنها كشيد يا يالها و پاهاى آنها را شست براى اظهار آنكه اكرام اسبان و خدمت ايشان كردن براى جهاد در راه خدا ممدوح و پسنديده است ، پس بنابر اين مراد از احببت حب الخير عن ذكر ربى آن است كه من محبت اسبان را اختيار كردم يا ظاهر گردانيدم به سبب آنكه در ذكر پروردگارم - يعنى در تورات - مدح آن واقع شده است ، يا آنكه به سبب اطاعت پروردگار خود در جهاد كردن آنها را دوست مى دارم نه از براى خواهش نفس خود.
وجه سوم : آن است كه ضمير اول راجع به آفتاب باشد و ضمير دوم راجع به اسبان ، يعنى عرض خيل نمود تا آفتاب پنهان شد، پس امر فرمود كه اسبان را برگردانيدند و گردن زد و پى كرد آنها را نه از براى عقوبت آنها بلكه از براى آنكه گوشت آنها را تصدق كرد براى كفاره ترك اولائى كه از او صادر شده بود، يا آنكه دست بر گردن و پاى اسبان ماليد و آنها را سر داد در راه خدا كه هر كه خواهد متصرف شود و نكشت آنها را.
اما تاءويل افتتان آن حضرت و جسدى كه بر كرسى آن حضرت افتاد پس به چند وجه كرده اند:
اول آنكه : روزى آن حضرت بر تخت خود نشسته بود، پس گفت : امشب هفتاد زن را مى بينم كه هر يك از ايشان يك پسر بياورند كه در راه خدا جهاد كنند؛ و انشاء الله نگفت ، پس ‍ چون با آن زنان نزديكى كرد هيچيك از ايشان حامله نشد مگر يك زن و از او فرزندى بهم رسيد كه ناقص بود و نصف بدن داشت ، چون آن فرزند را آوردند و بر روى تخت او گذاشتند دانست كه به سبب آن ترك اولى و ترك مستحب است كه انشاء الله نگفت ، پس توبه و انابه به درگاه خدا كرد.
دوم آن است كه : از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده اند كه : پسرى از براى آن حضرت متولد شد، پس جنيان و شياطين گفتند كه : اگر پسر او بماند ما از پسر او خواهيم كشيد از محنت و آزار آنچه از او كشيديم ، پس آن حضرت ترسيد كه مبادا آسيبى از ايشان به فرزند او برسد، پس او را در ميان ابر گذاشت كه در آنجا شير بخورد و تربيت بيابد، پس ناگاه ديد كه آن پسر مرده بر روى تختش افتاد، اين تنبيهى بود آن حضرت را كه حذر كردن براى دفع قدر فايده نمى بخشد، و تاءديبى بود براى آنكه چرا بر حق تعالى اعتماد ننمود و از شياطين ترسيد و بر تدبير خود اعتماد نمود و توبه و انابه از براى اين مكروه بود.
سوم آنكه : آن حضرت را بيمارى شديدى عارض شد و بر روى تخت خود افتاد مانند جسدى بى روح ، پس بازگشت به صحت يا دعا و تضرع كرد خدا او را شفا بخشيد.
اينها وجوهى است كه علماى شيعه و غير ايشان در تاءويل اين آيه گفته اند، آنچه على بن ابراهيم در اين باب روايت كرده است رد كرده اند به آن وجوهى كه مذكور شد و حمل بر تقيه كرده اند.
اما آن دو حديث اول كه ابن بابويه و شيخ طوسى روايت كرده اند، چون در آنها ذكر استيلاى شيطان نيست ممكن است كه حق تعالى براى امتحانى كه قوم آن حضرت را فرموده باشد، يا تاءديبى كه آن حضرت را بر فعل مكروهى نموده باشد مدتى پادشاهى ظاهرى آن حضرت را سلب نموده باشد و از ميان قوم خود غايب شده باشد و باز به امر الهى بسوى قوم خود برگشته باشد، چنانچه گذشت كه بسيارى از پيغمبران از قوم خود غايب شدند و باز بسوى ايشان برگشتند و آن انگشتر سبب پادشاهى نباشد بلكه علامت عود پادشاهى ظاهرى و امر به برگشتن بسوى قوم خود بوده باشد، والله تعالى يعلم .(279)
فصل دوم در بيان قصه گذشتن آن حضرت به وادى موران و ساير معجزات آن حضرت كه در باب وحوش و طيور به ظهور پيوسته است .
حق تعالى وحى فرموده است كه و حشر لسليمان جنوده من الجن و الانس والطير فهم يوزعون يعنى : ((جمع كرده شد براى سليمان لشكرهاى او از جنيان و آدميان و مرغان پس اول و آخر ايشان به يكديگر پيوسته شد كه پراكنده نباشند،)) حتى اذا اتوا على واد النمل قالت نمله يا ايها النمل ادخلوا مساكنكم لا يحطمنكم سليمان و جنوده و هم لا يشعرون ((تا چون گذشتند بر وادى موران گفت مورى كه : اى گروه مروان ! داخل شويد در خانه هاى خود تا در هم نشكنند شما را سليمان و لشكرهاى او به نادانى ،)) فتبسم ضاحكا من قولها و قال رب اوزعنى ان اشكر نعمتك التى انعمت على و على والدى و ان اعمل صالحا ترضيه و ادخلنى برحمتك فى عبادك الصالحين (280) ((پس سليمان تبسم كرد و خندان شد از گفتار او و گفت : پروردگارا! مرا الهام كن و توفيق بده كه شكر نمايم نعمت تو را كه انعام كرده اى بر من و بر پدر و مادر من و اينكه بجا آورم عمل شايسته اى كه بپسندى آن را و داخل گردان مرا به رحمت خود در ميان بندگان شايسته خود)).
بعضى گفته اند: اين وادى بود در طايف ؛ و بعضى گفته اند كه : در شام بود.(281)
على بن ابراهيم رحمه الله روايت كرده است كه : چون باد تخت آن حضرت را برداشت ، گذشت بر وادى موران ، و آن وادى است كه طلا و نقره مى رويد از آن .
چنانچه حضرت صادق عليه السلام فرمود كه : خدا را واديى هست كه طلا و نقره از آن مى رويد، و آن را حمايت نموده است به ضعيف ترين خلقش كه آن مورچه است ، و اگر خواهند شتران قوى داخل آن وادى شوند نمى توانند شد.(282)
و ابن بابويه به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده است كه : چون مورچه آن سخن را گفت ، باد صداى او را به حضرت سليمان رسانيد در هنگامى كه بر روى هوا راه مى رفت ، پس امر فرمود باد را كه ايستاد و مورچه را طلبيد، چون آن را حاضر كردند فرمود: مگر ندانستى كه من پيغمبر خدايم و ستم بر كسى نمى كنم ؟
گفت : بلى مى دانستم .
فرمود: پس چرا ايشان را از ظلم من ترسانيدى و گفتى : داخل خانه هاى خود شويد؟
گفت : ترسيدم كه چون نظر ايشان بر زينت تو بيفتد مفتون شوند به زينت دنيا و از خدا دور شوند. پس مورچه گفت : تو بزرگترى يا پدر تو داود؟
حضرت سليمان گفت : بلكه پدرم داود بزرگتر است و بهتر است از من .
مورچه گفت : پس چرا حروف اسم تو را يك حرف زيادتر كرده اند از حروف اسم پدر تو؟
حضرت سليمان گفت : نمى دانم .
مورچه گفت : از براى آنكه چون پدرت به سبب ترك اولى جراحتى در دل او بهم رسيد و جراحت دل خود را به مودت خدا مداوا كرد، پس به اين سبب او را داود ناميدند، چون تو از آن جراحت سالمى تو را سليمان مى گويند، اما جراحت پدر تو سبب كمال او شد و اميد دارم كه تو نيز به مرتبه كمال او برسى .
پس مورچه گفت : مى دانى كه خدا چرا باد را از ميان ساير مخلوقات خود در فرمان تو گردانيد؟
حضرت سليمان گفت : نمى دانم .

 

next page

fehrest page

back page