حيوة القلوب جلد دوم
تاريخ پيامبران عليهم السلام

علامه مجلسى رحمة الله عليه

- ۸ -


مورچه گفت : از براى آنكه بدانى كه ملك تو بر باد است و اعتماد را نمى شايد، و اگر همه چيزها را خدا در دنيا در فرمان تو كند چنانچه باد را در فرمان تو كرده است هر آينه همه از دست تو بدر خواهد رفت چنانچه باد در دست كسى نمى ماند.
پس در اين وقت حضرت سليمان عليه السلام تبسم فرمود و خنديد از سخنان آن .(283)
اى عزيز! لطف و احسان جناب مقدس الهى را نسبت به دوستانش ملاحظه نما كه در چه مرتبه است و ايشان را به چه وسيله ها متنبه و متذكر مى گرداند، و مورچه ضعيف را واعظ سليمان با آن عظمت شاءن مى سازد و تا موران عجب و خودبينى و نخوت رخنه در اساس منبع جلالت و رفعت ايشان نيندازد و در همه احوال نزد خداوند ذوالجلال در مقام تذلل و تضرع و ابتهال بوده باشند، فسبحانه ما اعظم شاءنه و اجل امتنانه .
چنانچه به دو سند صحيح و معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : روزى حضرت سليمان با جنيان و آدميان براى طلب ياران به صحرا رفت ، پس گذشت به مورچه لنگى به بالهاى خود را پهن كرده بود بر زمين و دست بسوى آسمان بلند كرده بود و مى گفت : ما خلقيم از مخلوقات تو و محتاجيم به روزى تو، پس ما را مؤ اخذه منما و هلاك مكن به گناهان فرزندان آدم و باران از براى ما بفرست .
پس حضرت سليمان به اصحاب خود فرمود: برگرديد كه شفاعت ديگرى را در حق شما قبول كردند؛(284) و به روايت ديگر شما را به بركت ديگرى باران دادند.(285)
و به سند معتبر از حضرت امام زين العابدين عليه السلام منقول است كه : اين كاكلى كه بر سر قبره يعنى هوجه هست ، از دست ماليدن حضرت سليمان است و سببش آن بود كه : روزى نرى با ماده خواست كه جفت شود و ماده قبول نمى كرد، پس آن نر گفت : از من امتناع مكن كه من مطلبى ندارم بغير از اينكه از ما فرزندى بهم رسد كه ذكر حق تعالى بكند، پس ماده راضى شد، چون خواست كه تخم بگذارد نر از آن پرسيد كه : در كجا مى خواهى تخم را بگذارى ؟
ماده گفت : مى خواهم دور شوم از راه و تخم بگذارم .
نر گفت : من چنين مصلحت مى دانم كه تخم را نزديك راه بگذارى كه كسى كه تو را ببيند نداند كه تخم گذاشته اى ، بلكه گمان كند كه براى دانه برچيدن نزديك راه آمده اى .
پس نزديك راه تخم گذاشت و بر روى آن نشست ، چون نزديك شد كه جوجه برآورد ناگاه شوكت سليمانى پيدا شد كه با لشكرش مى آيد و مرغان بر سر او سايه افكنده اند، پس ‍ ماده به جفت خود گفت كه : اينك سليمان با لشكرش پيدا شدند ايمن نيستم از آنكه تخم مرا پامال كنند.
نر گفت : سليمان مرد رحيمى است ، آيا نزد تو چيزى هست كه براى جوجه هاى خود پنهان كرده باشى ؟
گفت : بلى ، ملخى دارم كه براى جوجه هاى خود پنهان كرده ام ، آيا تو چيزى دارى ؟
نر گفت : بلى ، من خرمائى دارم كه از تو پنهان كرده بودم و براى جوجه هاى خود نگاه داشته ام .
ماده گفت كه : تو خرماى خود را بردار و من ملخ خود را برمى دارم و مى رويم بر سر راه سليمان و اين هديه ها را به خدمت او مى گذاريم زيرا كه او مردى است كه هديه را دوست مى دارد.
پس نر خرما را به منقار خود گرفت و ماده ملخ را به پاهاى خود گرفت و پرواز كردند و بر سر راه آن حضرت آمدند و آن حضرت بر تخت خود نشسته بود، چون نظر مباركش بر ايشان افتاد دست راست خود را گشود تا نر بر آن نشست و دست چپ خود را گشود تا ماده بر آن نشست و از احوال ايشان سؤ ال نمود، چون احوال خود را عرض كردند هديه ايشان را قبول فرمود و لشكر خود را به جانب ديگر گردانيد كه ضرر به ايشان و تخم ايشان نرسانند و دست مبارك خود را بر سر ايشان كشيد و دعاى بركت براى ايشان كرد، پس اين تاج عزت بر سر ايشان از بركت دست با ميمنت آن حضرت بهم رسيد.(286)
مؤ لف گويد كه : در اين قصه و قصه مور ممكن است كه توهم ايشان از لشكر حضرت سليمان با آنكه حضرت با لشكر خود در هوا مى رفتند، از جهت هجوم نظارگيان بوده باشد يا به توهم اينكه مبادا در آنجا بساط فرو نشيند، يا آنكه در آن وقت آن حضرت بر زمين سواره مى رفته باشند، و در حديث سابق از قصه مورچه جواب ديگرى براى اين شبهه ظاهر مى شود، غافل مباش .
و به روايت ديگر منقول است كه : خرج مقررى هر روزه حضرت سليمان هفت كر بود، پس حيوانى از حيوانات دريا روزى سر برآورد و گفت : اى سليمان ! امروز مرا ضيافت كن .
حضرت سليمان فرمود كه آذوقه يك ماهه لشكر خود را براى او حاضر كردند در كنار دريا تا مانند كوه عظيمى شد، پس آن ماهى سر از دريا بيرون آورد و همه آن آذوقه را خورد و گفت : اى سليمان ! تمام قوت من كو؟ اين بعضى از قوت يك روزه من بود.
پس حضرت سليمان تعجب كرد و فرمود: آيا در دريا مثل تو جانورى در بزرگى هست ؟
گفت : هزار گروه هستند مثل من .
پس حضرت گفت : سبحان الله الملك العظيم .(287)
و در روايت ديگر نقل كرده اند كه روزى گنجشك نرى با ماده خود گفت : چرا نمى گذارى با تو جفت شوم ؟ اگر خواهم قبه سليمان را به منقار خود مى توانم بكنم و در دريا افكنم .
چون باد سخن آن را به سمع شريف حضرت سليمان رسانيد، آن حضرت تبسم نمود و حكم فرمود كه هر دو را حاضر كنند، پس به گنجشك نر خطاب نمود كه : آيا آن دعوى كه كردى بعمل مى توانى آورد؟
گفت : نه يا رسول الله ! و ليكن آدمى خود را زينت مى دهد و عظيم مى نمايد نزد زن خود، و عاشق را ملامت نمى توان كرد بر آنچه بگويد.
پس سليمان عليه السلام با ماده خطاب فرمود كه : چرا با او مضايقه مى كنى در آنچه مى خواهد و حال آنكه او دعوى عشق و محبت تو مى كند؟
گنجشك ماده گفت : اى پيغمبر خدا! او دوست من نيست ، دروغ مى گويد و دعوى باطلى مى كند زيرا كه با من ديگرى را دوست مى دارد.
پس سخن آن گنجشك در دل سليمان اثر كرد و بسيار گريست و چهل روز از معبد خود بيرون نيامد و دعا مى كرد كه حق تعالى دل او را از لوث محبت غير پاك گرداند و مخصوص ‍ محبت خود گرداند.(288)
و در روايت ديگر وارد شده است كه : روزى سليمان عليه السلام شنيد كه گنجشك نرى با ماده مى گويد كه : نزديك من بيا تا با تو جفت شوم شايد كه خدا پسرى به ما كرامت فرمايد كه ياد خدا بكند كه ما پير شده ايم .
حضرت سليمان عليه السلام از سخن او تعجب كرد و گفت : اين نيت خير آن گنجشك از پادشاهى من بهتر است .(289)
و روزى بلبلى خوانندگى و رقص مى كرد، حضرت سليمان گفت كه : مى گويد كه : من نيم خرما كه بخورم پروا ندارم اگر دنيا نباشد.
و فاخته اى صدا زد، گفت : مى گويد: كاش اين خلايق خلق نشده بودند.
و طاووسى صدا زد، فرمود كه : مى گويد: هر چه مى كنى جزا مى يابى .
و هدهدى صدا كرد، فرمود: مى گويد: كسى كه رحم نكند او را رحم نمى كنند.
و صرد - كه جانورى است در نخلستان مى باشد - صدا زد، فرمود: مى گويد: استغفار كنيد اى گناهكاران .
و طوطى صدا كرد، فرمود: مى گويد كه : هر زنده اى مى ميرد و هر نوى كهنه مى شود.
و پرستكى خوانندگى كرد، فرمود: مى گويد كه : كار خيرى پيش بفرستيد تا مزد او را بيابيد.
و كبوترى خواند، فرمود كه : مى گويد: سبحان ربى الاعلى مل ء سمواته و ارضه .
و قمرى خواند، فرمود: مى گويد: سبحان ربى الاعلى .
و فرمود كه : كلاغ بر عشاران نفرين مى كند. و كور كوره مى گويد: كل شى ء هالك الا وجهه يعنى : ((همه چيز هلاك مى شود بغير ذات مقدس حق تعالى )).
و اسفرود مى گويد: هر كه ساكت شد سالم ماند.
و سبز قبا مى گويد: واى بر كسى كه همت او به تحصيل دنيا مصروف باشد.
و وزغ مى گويد: سبحان ربى القدوس .
و باز مى گويد: سبحان ربى و بحمده .
و دراج مى گويد: الرحمن على العرش استوى .(290)
فصل سوم در بيان قصه آن حضرت است با بلقيس
على بن ابراهيم روايت كرده است كه : چون حضرت سليمان بر تخت خود مى نشست ، جميع مرغان كه حق تعالى مسخر او گردانيده بود حاضر مى شدند و سايه مى افكندند بر هر كه تخت آن حضرت حاضر بود، پس روزى هدهد غايب شد از ميان آن مرغان و از جاى آن آفتاب بر دامن آن حضرت تابيد، پس به جانب بالا نظر كرد و هدهد را نديد، چنانچه حق تعالى فرموده است كه و تفقد الطير فقال مالى لا ارى الهدهد ام كان من الغائبين (291 )(292) يعنى : ((جستجو نمود مرغان را، پس گفت : چيست مرا كه نمى بينم هدهد را بلكه او غائب است و حاضر نيست )) (لا عذبنه عذابا شديدا) ((البته او را عذاب خواهم كرد عذابى سخت ،)) مروى است كه : يعنى پرش را مى كنم و در آفتاب مى اندازم ،(293) او لادبحنه ((يا او را ذبح مى كنم ،)) (او لياءتينى بسلطان مبين (294)) ((يا بياورد براى من حجتى قوى و عذرى ظاهر)).
فمكث غير بعيد ((پس مكث كرد اندك زمانى كه هدهد پيدا شد)) و حضرت سليمان عليه السلام از او پرسيد: كجا بودى ؟ فقال احطت بما لم تحط به وجئتك من سباء بنياء يقين (295) ((پس گفت هدهد كه : دانستم و علم من احاطه كرد به چيزى كه علم تو به آن احاطه نكرده است و آورده ام از براى تو از جانب شهر سبا خبر محقق متيقنى كه در آن شكى نيست ،)) انى وجدت امراه تملكهم و اءوتيت من كل شى ء و لها عرش عظيم (296) ((بدرستى كه من يافتم زنى را كه پادشاه ايشان است - يعنى : بلقيس دختر شراحيل بن مالك - و او داده شده است از هر چيز كه پادشاهان را به آن احتياج مى باشد و او را هست تختى بزرگ ،)) وجدتها و قومها يسجدون للشمس من دون الله ((يافتم او را و قوم او را كه سجده مى كنند از براى آفتاب بغير از خدا)) و زين لهم الشيطان اعمالهم فصد هم عن السبيل فهم لا يهتدون # الا يسجدوا لله الذى يخرج الخب ء فى السموات و الارض و يعلم ما تخفون و ما تعلنون (297) ((و زينت داده است از براى ايشان شيطان اعمال قبيحه ايشان را پس منع كرده است ايشان را از راه حق ، پس ايشان هدايت نمى يابند بسوى حق ، و زينت داده است براى ايشان كه سجده نكنند از براى خداوندى كه بيرون مى آورد چيزهاى پنهان را در آسمانها و زمين و مى داند آنچه پنهان مى كنند و آنچه آشكار مى كنند)) الله لا اله لا هو رب العرش العظيم (298) ((خداوند عالميان كه بجز او خداوندى نيست پروردگار عرش عظيم است )).
قال سنظر اصدقت ام كنت من الكاذبين (299) ((سليمان گفت : بزودى نظر خواهيم كرد كه آيا راست گفته اى يا بوده اى از دروغگويان ؟،)) اذهب بكتابى هذا فالقه اليهم ثم تول عنهم فانظر ماذا يرجعون (300) ((ببر نامه مرا اينك ، پس بينداز آن را بسوى ايشان ، پس پشت كن از ايشان و پنهان شو، پس ببين با يكديگر در باب اين نامه چه مى گويند؟،)) قالت يا ايها الملؤ انى القى الى كتاب كريم # انه من سليمان و انه بسم الله الرحمن الرحيم # الا تعلوا على و اءتونى مسلمين (301 ).
و على بن ابراهيم رحمه الله عليه روايت كرده است كه هدهد گفت كه : او بر تخت عظيمى نشسته است و من داخل تخت او نمى توانم شد. سليمان عليه السلام گفت : نامه را از بالاى قبه او بينداز.
پس هدهد رفت به شهر سبا و از روزنه قصر بلقيس نامه را به دامن او انداخت ، پس چون نامه را خواند ترسيد و رؤ ساى لشكر خود را جمع كرد و گفت آنچه خدا ياد فرموده است : ((اى گروه اشراف لشكر من ! بدرستى كه انداخته شد بسوى من نامه اى كريم و بزرگوار - على بن ابراهيم گفته است : يعنى مهر كرده شده ،(302) و از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : از كرامت نامه آن است كه سرش را مهر كنند(303) - بدرستى كه آن نامه اى است از سليمان عليه السلام و در ابتداى آن نوشته است بسم الله الرحمن الرحيم ، و مضمون نامه آن است كه : سربلندى و تكبر مكنيد و بياييد بسوى من اسلام آورندگان و انقياد كنندگان )).
قالت يا ايها الملؤ افتونى فى امرى ما كنت قاطعه امرا حتى تشهدون (304) ((بلقيس گفت : اى بزرگواران ! فتوى دهيد مرا در كار من ، نبودم من جزم كننده و امضا كننده امرى را تا شما حاضر شويد)).
قالوا نحن اولوا قوه و اولوا باس شديد و الامر اليك فانظرى ماذا تاءمرين (305 ) ((گفتند: ما صاحب قوتيم و صاحب باءس شديد و شجاعت عظيم هستيم و امر بسوى توست و اختيار با توست ، پس نظر كن چه مى فرمائى تا ما اطاعت كنيم )).
و شيخ طبرسى روايت كرده است كه : سركرده هاى لشكر او سيصد و دوازده نفر بودند كه با ايشان مشورت مى كرد، و هر يك سركرده هزار نفر بودند از لشكريان او.(306)
قالت ان الملوك اذا دخلوا قريه افسدوها وجعلوا اعزه اهلها اذله و كذلك يفعلون (307 )
((بلقيس گفت : بدرستى كه پادشاهان چون داخل شهرى مى شوند فاسد مى گردانند اهل آن را و عزيزان اهل آن شهر را ذليل مى گردانند،)) پس خدا تصديق قول او فرمود كه : ((چنين مى كنند پادشاهان و عادت ايشان اين است )).
چنين تفسير كرده است على بن ابراهيم و روايت كرده است كه : پس بلقيس به قوم خود گفت : اگر اين پيغمبر است از جانب خدا، چنانچه دعوى مى كند، پس ما را تاب مقاومت او نيست زيرا كه بر خدا غالب نمى توان شد.(308)
و انى مرسله اليهم بهديه فناظره بم يرجع المرسلون (309) ((و بدرستى كه من مى فرستم بسوى ايشان هديه اى پس انتظار مى برم كه چه چيز مى آورند رسولان من )).
على بن ابراهيم گفته است : بلقيس گفت : هديه مى فرستم ، اگر پادشاه است ، ميل به دنيا مى كند و هديه ما را قبول مى كند و خواهيم دانست كه قدرت ندارد كه بر ما غلبه شود. پس ‍ حقه اى براى حضرت سليمان فرستاد كه در آن حقه گوهر گرانبهاى بزرگ بود و به رسول خود گفت كه : بگو به او كه بى آهن و آتش اين گوهر را سوراخ كند.
چون رسول آن دانه را به نزد آن حضرت آورد و پيغام بلقيس را رسانيد سليمان عليه السلام كرمى را حكم فرمود كه رشته را در دهان گرفت و آن دانه را سوراخ كرد و رشته را از طرف ديگر بيرون برد.(310)
فلما جاء سليمان قال اتمدوننى بمال فما آتانى الله خير مما آتاكم بل انتم بهديتكم تفرحون (311) ((پس چون رسول بلقيس به نزد سليمان عليه السلام آمد، سليمان گفت : آيا مرا امداد و اعانت به مال خود مى كنيد؟! پس آنچه خدا به من عطا كرده است بهتر است از آنچه به شما داده است بلكه شما به هديه خود شاد مى شويد)).
ارجع اليهم فلناتينهم بجنود لا قبل لهم بها و لنخر جنهم منها اذله و هم صاغرون (312)
يعنى : ((برگرد با هديه هائى كه آورده اى بسوى ايشان ، پس البته من خواهم آمد بسوى ايشان با لشكرى چند كه ايشان را تاب مقاومت آنها نبوده باشد و بيرون خواهم كرد ايشان را از شهر خود با مذلت و خوارى )).
و على بن ابراهيم روايت كرده است كه : چون رسول بلقيس بسوى او برگشت عظمت و شوكت و قوت سليمان عليه السلام را براى او بيان كرد و او دانست كه تاب برابرى و مقاومت ندارد، از روى انقياد و اطاعت به جانب آن حضرت روانه شد.(313)
چون حق تعالى خبر داد سليمان را كه او متوجه گرديده و مى آيد و به نزديك رسيده است ، آن حضرت به جنيان و شياطين كه در خدمتش بودند گفت : مى خواهم پيش از آنكه بلقيس داخل شود تخت او را نزد من حاضر سازيد، چنانچه حق تعالى مى فرمايد كه قال يا ايها الملؤ ايكم ياءتينى بعرشها قبل ان ياءتونى مسلمين (314) ((سليمان گفت : اى گروه اشراف و بزرگان لشكر من ! كدام يك از شما مى آورد تخت او را به نزد من پيش از آنكه بيايند انقياد كنندگان و اسلام آورندگان ؟)).
قال عفريت من الجن انا آتيك به قبل ان تقوم من مقامك و انى عليه لقوى امين (315) ((گفت خبيث متمرد صاحب قوتى از جنيان كه : من مى آورم آن را براى تو پيش از آنكه از جاى خود برخيزى ، بدرستى كه من بر برداشتن آن تخت توانا و امينم )).
پس سليمان گفت : از اين زودتر مى خواهم .
قال الذى عنده علم من الكتاب انا آتيك به قبل ان يرتد اليك طرفك ((گفت آن كسى كه نزد او علمى از كتاب - يعنى لوح محفوظ يا كتابهاى آسمانى بود كه آصف بن برخيا وزير آن حضرت بود و اسم اعظم مى دانست - كه : من مى آورم آن تخت را براى تو پيش از آنكه ديده بر هم زنى ،)) پس خدا را به نام بزرگ او خواند، و پيش از چشم زدن سليمان عليه السلام تخت بلقيس را از زير تخت سليمان بيرون آورد.
فلما رآه مستقرا عنده قال هذا من فضل ربى ليبلونى ءاشكر ام اكفر و من شكر فانما يشكر لنفسه و من كفر فان ربى غنى كريم (316) ((پس چون سليمان تخت را ديد قرار يافته نزد خود گفت : اين از فضل و احسان پروردگار من است تا امتحان نمايد مرا كه آيا شكر مى كنم او را يا كفران نعمت او مى نمايم ، و هر كه شكر كند خدا را پس شكر نكرده است مگر از براى نفس خود، و هر كه كفران كند نعمت خدا را پس بدرستى كه پروردگار من بى نياز است از شكر او و صاحب كرم و بزرگوارى است )).
قال نكروا لها عرشها ننظر اتهتدى ام تكون من الذين لا يهتدون (317) ((گفت سليمان عليه السلام كه : تغيير دهيد هيئت تخت او را تا ببينم كه آيا به زيركى و فطانت هدايت مى يابد به آنكه تخت اوست يا از آنها خواهد بود كه هدايت نمى يابند)).
فلما جاءت قيل اهكذا عرشك قالت كانه هو و اءوتينا العلم من قبلها و كنا مسلمين (318 )
(( پس چون آمد بلقيس به نزد سليمان به او گفتند: آيا چنين است عرش تو؟ گفت : گويا آن است و پيش از اين معجزه علم پيغمبرى و حقيقت تو به ما داده شده بود و بوديم اسلام آورندگان )).
و صدها ما كانت تعبد من دون الله انها كانت من قوم كافرين (319) ((و منع كرده بود او را از ايمان آوردن به خدا آنچه مى پرستيد بغير از خدا، يا منع كرد خدا يا سليمان او را از آنچه مى پرستيد بغير از خدا، بدرستى كه او بود از جماعتى كافران )).
قيل لها ادخلى الصرح فلما راته حسبته لجه و كشفت عن ساقيها قال انه صرح ممرد من قوارير قالت رب انى ظلمت نفسى و اسلمت مع سليمان لله رب العالمين (320).
و على بن ابراهيم روايت كرده است : پيش از آمدن بلقيس ، سليمان عليه السلام امر كرده بود جنيان را كه خانه اى از شيشه براى او ساخته بودند و بر روى آب گذاشته بودند، پس ‍ چون بلقيس آمد گفتند به او كه : داخل شود در عرصه قصر، پس او گمان كرد آب است ، جامه خود را از ساقهايش بالا كشيد، پس ظاهر شد كه موى بسيارى بر ساق او بود.
پس سليمان گفت : اين عرصه اى است نرم كه از شيشه ساخته اند و آب نيست ، بلقيس گفت : من ستم كرده بودم بر نفس خود كه غير خدا را مى پرستيدم ، و اسلام آوردم و منقاد شدم با سليمان براى خداوندى كه پروردگار عالميان است .(321)
على بن ابراهيم روايت كرده است كه : پس سليمان عليه السلام او را به عقد خود درآورد، بلقيس دختر شرح جسريه (322) بود، و شياطين را حكم فرمود كه : چيزى بسازيد كه مو را از پاى او زايل گرداند، پس حمامها بعمل آوردند و نوره را براى او ساختند، پس حمام و نوره از چيزهائى است كه شياطين براى بلقيس ساختند، همچنين آسيابى كه آب مى گرداند در زمان آن حضرت بهم رسيد.(323)
حضرت صادق عليه السلام فرمود: از جمله علومى كه حق تعالى به سليمان عليه السلام عطا فرموده بود، دانستن جميع لغتها و زبان مرغان و حيوانات و درندگان بود، و چون هنگام جنگ مى شد به فارسى سخن مى گفت ، و چون به مجلس ديوان مى نشست براى نسق لشكريان و عمال اهل مملكت خود به لغت رومى سخن مى گفت ، چون با زنان خود خلوت مى فرمود به زبان سريانى و نبطى سخن مى گفت ، و چون در محراب عبادت خلوت مى كرد با پروردگار خود به لغت عربى مناجات مى كرد، و چون بر مسند شريف قضا و حكم و مرافعه و ملاقات ملوك و ايلچيان متمكن مى شد به لغت عبرى سخن مى گفت .(324)
مؤ لف گويد: در كيفيت حاضر شدن تخت بلقيس از آن مكان بعيد به اين زمان قليل خلاف است : بعضى گفته اند كه ملائكه از روى هوا آوردند؛ و بعضى گفته اند كه باد از روى هوا آورد؛ و بعضى گفته اند كه حق تعالى حركت سريعى در آن تخت قرار داد كه خود آمد؛ و بعضى گفته اند كه خدا او را در مكان خود معدوم كرد و مثل آن را به قدرت كامله خود در اين مكان موجود كرد.(325)
و آنچه از احاديث معتبره ظاهر مى شود يكى از دو وجه است :
اول آنكه : حق تعالى قطعه هاى زمين كه در مابين مكان حضرت سليمان و زمينى كه تخت بر آن قرار داشت فرو برد، و زمين تخت حركت تا تخت را به سليمان رسانيد و زمين برگشت و زمينهاى ديگر به حالت اولى عود كردند. اگر كسى گويد كه : بناها و عمارات و حيوانات و درختان كه در اين مابين بودند چه شدند؟ جواب آن است كه : ممكن است كه حق تعالى به قدرت كامله خود آنها را به جانب راست و چپ برده باشد كه چيزى محاذى تخت نمانده باشد.
دوم آنكه : حق تعالى تخت را به زمين فرو برد و از زير زمين آن را حركت فرمود تا به زير تخت سليمان عليه السلام رسيد و از آنجا بيرون آمد. اين وجه به عقل نزديكتر است ، و هر دو وجه در احاديث معتبره وارد شده است .
چنانچه به سند صحيح از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : وصى و وزير حضرت سليمان به اسم عظيم خدا تكلم نمود، پس فرو رفت آنچه در ميان تخت سليمان و تخت بلقيس بود از زمين هموار و ناهموار تا زمين آن تخت به زمين اين تخت رسيد و سليمان تخت را كشيد و زمين برگشت در كمتر از چشم زدن ، سليمان گفت : چنان خيال كردم كه از زير تخت من بيرون آمد.(326)
در احاديث صحيح و معتبره بسيار از امام محمد باقر و امام جعفر صادق و امام على نقى عليهم السلام منقول است كه : خدا را هفتاد و سه اسم اعظم است ، و نزد آصف وزير سليمان يكى از آنها بود كه تكلم به او مى نمود كه شكافته شد يا فرو رفت آنچه از زمين ميان او و تخت بلقيس بود تا به دست خود تخت را گرفت . و به روايات ديگر دو قطعه زمين به يكديگر رسيد و تخت از آن قطعه به اين قطعه منتقل شد و در كمتر از چشم زدن زمين به حال خود برگشت ، از آن اسماى اعظم هفتاد و دو تا را خدا به ما داده است و يكى مخصوص خدا است كه به احدى از خلق خود نداده است .(327 )
به سند معتبر منقول است كه : شخصى از حضرت موسى بن جعفر عليه السلام پرسيد: آيا جميع علوم پيغمبران عليه السلام به پيغمبر آخر الزمان صلى الله عليه و آله به ميراث رسيد از آدم تا حضرت ؟
فرمود: بلى ، خدا هيچ پيغمبرى را مبعوث نگردانيده است مگر آنكه محمد صلى الله عليه و آله از او داناتر است .
راوى عرض كرد: عيسى عليه السلام مرده را زنده مى كرد به اذن خدا.
فرمود: راست گفتى و سليمان عليه السلام نيز زبان مرغان را مى فهميد و رسول خدا صلى الله عليه و آله به همه اين منزلتها قادر بود. پس فرمود: بدرستى كه سليمان طلب هدهد كرد، چون نيافت او را در جاى خود به خشم آمد و گفت آنچه خدا از او ياد كرده است ، و از براى آن به غضب آمد كه او را بر آب دلالت مى كرد و به او محتاج بود، و هدهد مرغى بود و به او علمى داده بودند كه به سليمان نداده بودند و حال آنكه باد و موران و جنيان و آدميان و ديوان و متمردان همه در فرمان او بودند و آب را در زير هوا نمى دانست و مرغ آن را مى دانست ، حق تعالى در قرآن مى فرمايد كه : ((اگر قرآنى هست كه كوهها را به آن راه مى توان انداخت و زمين را به آن پاره پاره مى توان كرده و مرده ها را به آن زنده مى توان كرد))(328) اين قرآن است و آن قرآن نزد ماست و ما آب را در زير هوا مى دانيم و در كتاب خدا آيه اى چند هست كه براى هر امرى كه بخوانيم آن حاصل مى شود.(329)
و به سند معتبر منقول است كه يحيى بن اكثم قاضى سؤ ال كرد: آيا سليمان عليه السلام محتاج بود به علم آصف بن برخيا؟
حضرت امام على نقى عليه السلام فرمود: آن كسى كه علمى از كتاب نزد او بود آصف بن برخيا بود، و سليمان عاجز نبود از دانستن آنچه آصف مى دانست و ليكن مى خواست فضيلت آصف را بر جنيان و آدميان ظاهر گرداند كه بدانند آصف بعد از او حجت خدا و خليفه او خواهد بود، و آن علم آصف از علومى بود كه سليمان عليه السلام به او سپرده بود به امر خدا و ليكن خدا خواست كه علم او ظاهر شود تا در امامت او اختلاف نكنند، چنانچه در حيات داود عليه السلام سليمان را حكم خود آموخت تا امامت و پيغمبرى او را بعد از داود بدانند از براى تاءكيد حجت بر خلق .(330)
و به سند حسن منقول است كه حضرت صادق عليه السلام فرمود: چگونه انكار مى كنند گفته امير المؤ منين عليه السلام را كه فرمود: اگر خواهم مى توانم اين پاى خود را بردارم و بر سينه معاويه بزنم در شام كه او را از تختش سرنگون بيندازم ، و انكار نمى كنند اين را كه آصف وصى سليمان به يك چشم زدن تخت بلقيس را گرفت و به نزد سليمان عليه السلام حاضر گردانيد؟ آيا پيغمبر ما بهترين پيغمبران نيست و وصى او بهترين اوصيا نيست ؟ آيا وصى پيغمبر ما را كمتر از وصى سليمان مى دانند؟ خدا حكم كند ميان ما و ميان آنها كه انكار حق ما مى كنند و فضيلت ما را منكر مى شوند.(331)
و در روايت ديگر معتبر ديگر وارد شده است : ابو حنيفه از حضرت صادق عليه السلام پرسيد: چرا سليمان عليه السلام از ميان ساير مرغان هدهد را تفقد نمود؟
فرمود: براى آنكه هدهد آب را در زير زمين مى ديد چنانچه شما روغن را در ميان شيشه مى بينيد.
ابو حنيفه خنديد. حضرت فرمود: چرا مى خندى ؟
عرض كرد: آن كه آب را در زير زمين مى بيند چرا دام را در زير خاك نمى بيند تا به دام مى افتد؟
حضرت فرمود: مگر نمى دانى كه قضا و قدر بصر را مى پوشاند.(332)
در دعاى نوره منقول است كه : خدا رحمت فرستد بر سليمان بن داود چنانچه ما را امر كرد به نوره كشيدن .(333)
و به سند معتبر از حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام منقول است كه : حق تعالى مخصوص گردانيد محمد صلى الله عليه و آله را به سوره فاتحه الكتاب و با او شريك نگردانيد احدى از پيغمبرانش را بغير از سليمان عليه السلام كه بسم الله الرحمن الرحيم را از اين سوره به او عطا فرمود چنانچه حق تعالى ياد كرده است كه او را در اول نامه خود نوشته بود.(334)
مؤ لف گويد: غرائب بسيار در اين قصه در كتب مذكور است ، و بعضى را در بحار الانوار ذكر كرده ام (335) و چون به اساتيد معتبره روايت نشده بود در اين كتاب اكتفا به روايات معتبره كردم .
فـصـل چـهـارم در بـيـان مـواعـظ و احـكـام و وحـيـهـا كـه بـر آن حـضـرتنازل گرديده و نوادر احوال آن حضرت است تا وفات او و آنچه بعد از وفات آن حضرت سانح شد
حق تعالى مى فرمايد كه و داود و سليمان اذ يحكمان فى الحرث اذ نفشت فيه غنم القوم و كنا لحكمهم شاهدين # ففهمناها سليمان و كلا آتينا حكما و علما(336) ((و ياد كن داود و سليمان را در وقتى كه حكم مى كردند در زراعت در هنگامى كه در شب گوسفند قوم در آن زراعت چريده بود، و ما بوديم مر حكم ايشان را حاضر و دانا، پس فهمانيديم حكم را به سليمان و هر يك را حكمت و دانائى داده بوديم )).
و به سند حسن از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : در بنى اسرائيل مردى بود او را باغ انگورى بود، و گوسفندان شخصى شب در آن باغ افتادند و افساد كردند، پس ‍ صاحب باغ صاحب گوسفند را به مرافعه آورد به خدمت حضرت داود عليه السلام ، پس آن حضرت فرمود: برويد نزد سليمان تا حكم كند ميان شما.
چون به نزد آن حضرت رفتند فرمود: اگر گوسفند اصل و فرع درخت را همه خورده است ، بر صاحب گوسفندان لازم است كه گوسفندان را به صاحب باغ بدهد با هر فرزندى كه در شكم آنها است ، و اگر ميوه را ضايع كرده است و اصل درختها به حال خود هست پس فرزندان گوسفندان را مى بايد به صاحب باغ بدهد نه اصل گوسفندان را.
و حكم داود نيز چنين بود و ليكن مى خواست كه بنى اسرائيل بدانند كه سليمان بعد از او وصى اوست ، و اختلافى در حكم نكردند، و اگر اختلاف مى كردند حضرت مى فرمود كه (و كنا لحكمهم شاهدين .)(337)
و در حديث معتبر ديگر از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : هيچيك حكم نكردند بلكه با يكديگر گفتگو مى كردند و انتظار وحى الهى را مى كشيدند، پس حق تعالى به سليمان حكم اين قصه را وحى نمود تا فضيلت او را ظاهر گرداند.(338)
و به سند معتبر از جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : امامت عهدى است از جانب خدا كه از براى جماعتى به خصوص مقرر گردانيده است و ايشان را نام برده و تعيين كرده است بگرداند بسوى ديگرى ، بدرستى كه حق تعالى وحى نمود بسوى داود عليه السلام كه وصيى از اهل خود براى خود قرار ده زيرا كه در علم من گذشته است و لازم گردانيده ام هر پيغمبرى را كه مبعوث گردانم البته از براى او وصيى از اهل او قرار دهم ، و داود عليه السلام چند فرزند داشت و در ميان آنها طفلى بود كه مادرش را بسيار دوست مى داشت ، پس ‍ حضرت داود به نزد او رفت و گفت : حق تعالى بسوى من وحى فرمود كه وصيى از اهل خود بگيرم .
آن زن گفت : فرزند مرا وصى خود كن .
فرمود: من نيز او را مى خواهم .
و در علم محتوم الهى چنان بود كه سليمان وصى او باشد. پس حق تعالى وحى نمود بسوى داود كه : تعجيل منما در تعيين كردن وصى تا امر من به تو برسد، پس بعد از اندك زمانى دو شخص به نزد او به مخاصمه آمدند درباره گوسفندان و باغ انگور، پس حق تعالى وحى نمود به داود كه : فرزندان خود را جمع كن و هر يك از آنها كه در اين قضيه به حق حكم كند او بعد از تو وصى تو خواهد بود؛ پس داود فرزندان خود را جمع كرد و چون هر دو خصم ماجراى خود را ذكر كردند، سليمان عليه السلام فرمود: اى صاحب باغ ! اين گوسفندان در چه وقت داخل باغ تو شدند؟
گفت : در شب .
فرمود: حكم كردم بر تو اى صاحب گوسفندان كه فرزندان و پشم گوسفندان خود را در اين سال به صاحب باغ بگذارى !
داود عليه السلام گفت : چرا حكم نكردى كه گوسفندان همه از صاحب باغ باشند چنانچه علماى بنى اسرائيل حكم مى كنند؟
سليمان گفت : درخت از اصل كنده نشده است بلكه سال ديگر ميوه خواهد داد و همين ميوه امسال را خورده است ، پس بايد كه حاصل امسال گوسفندان از او باشد، و اگر درختان را از بيخ كنده بودند بايد گوسفندان را به او بدهد.
پس حق تعالى وحى فرستاد بسوى داود كه : حكم حق آن است كه سليمان كرد اى داود، تو امرى را خواستى و ما امر ديگر را خواستيم .
پس داود به نزد زن خود رفت و گفت : ما اراده امرى داشتيم و خدا اراده اى ديگر داشت و نشد مگر آنچه خدا مى خواست ، ما راضى شديم به امر خدا و منقاد شديم حكم او را.(339)
مؤ لف گويد كه : اكثر اهل سنت اين آيه را چنين تفسير كرده اند كه : ميان داود و سليمان نزاع شد در حكم اين واقعه و هر يك به اجتهاد حكم كردند و اجتهاد سليمان عليه السلام درست تر بود، و به اين قضيه متمسك شده اند كه اجتهاد بر پيغمبران جايز است ، چون به دلايل و نصوص ثابت شده است و اجماعى بلكه ضرورى مذهب شيعه شده است كه پيغمبران خدا به ظن و گمان و اجتهاد سخنى نمى گويند و آنچه به علم قطعى و وحى و الهام يقينى بر ايشان ظاهر گرديده است ؛ پس بايد كه اختلاف در ميان ايشان نباشد و آيه كريمه دلالت بر اختلاف ندارد، و احاديث معتبره دلالت كرده است بر آنكه حضرت داود چون مى خواست فضيلت سليمان را ظاهر گرداند بر بنى اسرائيل اين حكم را به آن حضرت گذاشت كه حكم واقع را او بكند و خطاى بنى اسرائيل را در حكمى كه براى خود مى كردند بر ايشان ظاهر گرداند، يا آنكه چون اين قضيه ظاهر شد منتظر وحى شدند، حق تعالى اين حكم را به سليمان وحى نمود تا فضيلت او را ظاهر نمايد.
بعضى از احاديث كه دلالت مى كند بر منازعه داود با سليمان عليهماالسلام در اين قضيه محمول بر تقيه است يا بر آنكه به حسب ظاهر بر سبيل مصلحت آن حضرت معارضه مى فرمود كه بر ديگران حقيقت و فضيلت سليمان ظاهر شود، اگر چه محتمل است كه اين حكم در آن زمان منسوخ شده باشد و حكمى كه داود فرمود از جانب خدا مقرر شده باشد، بنابر اينكه نسخ جزئى در زمان پيغمبران غير اولوالعزم مجوز باشد يا آنكه حضرت موسى خبر داده باشد كه اين حكم تا زمان سليمان عليه السلام خواهد بود.
و در حديث معتبر از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه حضرت سليمان عليه السلام فرمود: خدا به ما عطا كرده است آنچه بر مردم عطا فرموده و آنچه به ايشان عطا نفرموده است ، و به ما تعليم كرده است آنچه به مردم تعليم كرده و آنچه نكرده است ، پس نيافتيم چيزى را بهتر از ترسيدن از خدا در حضور مردم و در غيبت ايشان ، و ميانه روى كردن در خرج كردن در حال توانگرى و در حال پريشانى ، و حق را گفتن در حال خشنودى و در حالت غضب و تضرع به جانب مقدس الهى كردن بر هر حالى .(340)
به سند معتبر از حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله منقول است كه مادر سليمان به سليمان گفت : اى فرزند! زنهار كه خواب در شب بسيار مكن كه در شب خواب بسيار كردن آدمى را پريشان و فقير مى گرداند در روز قيامت .(341)
و در حديث ديگر منقول است كه حضرت سليمان با فرزند خود گفت : اى فرزند! زنهار كه مجادله با مردم مكن كه در آن منفعتى نيست و موجب حدوث عداوت مى گردد ميان برادران مؤ من .(342)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه حضرت سليمان عليه السلام روزى به اصحاب خود گفت : حق تعالى ملكى بخشيده است مرا كه سزاوار نيست احدى را بعد از من ، و مسخر گردانيده است براى من باد و آدميان و جنيان و مرغان و وحشيان را، و آموخته است به من سخن مرغان را، و از هر چيزى به من عطا فرموده است ، و با اين نعمتها كه مرا كرامت كرده است يك روز تا شب به شادى نگذرانيده ام و مى خواهم فردا داخل قصر خود شوم و به بام قصر برآيم و بسوى مملكتهاى خود نظر كنم ، پس كسى را رخصت مدهيد كه به نزد من آيد تا بر من امرى وارد نشود كه عيش و شادى مرا به كدورت مبدل كند.
گفتند: چنين باشد.
چون روز ديگر شد، بامداد عصايش را به دست گرفت و بر بلندترين جائى از قصرش بالا رفت و ايستاد و تكيه بر عصاى خود كرد و نظر مى كرد بسوى مملكتهاى خود و شاد بود به آنچه حق تعالى به او عطا فرموده بود، ناگاه نظرش بر جوان خوشروئى پاكيزه جامه اى افتاد كه از بعضى گوشه هاى قصرش پيدا شد، چون او را ديد گفت : كى تو را داخل اين قصر كرد؟ امروز مى خواستم كه تنها باشم ، و به رخصت كى داخل شدى ؟
آن جوان در جواب گفت : پروردگار اين قصر مرا داخل كرد و به رخصت او داخل شدم !
سليمان گفت : پروردگار قصر احق است به آن از من ، پس بگو كيستى تو؟
گفت : من ملك الموتم !
پرسيد: براى چه كار آمده اى ؟
گفت : آمده ام كه روح تو را قبض كنم !
گفت : بيا و آنچه ماءمور شده اى بعمل آور كه امروز مى خواستم روز شادى من باشد و خدا نخواست كه شادى من در غير لقاى فرح افزاى او باشد.
پس ملك الموت روح مطهر آن حضرت را قبض كرد بر همان حالت كه بر عصا تكيه داده بود! پس مدتها بعد از موت به همان هيئت بر عصا تكيه داشت و مردم بسوى او نظر مى كردند و گمان مى كردند كه زنده است ، پس آن حال فتنه شد براى ايشان و اختلاف در ميان ايشان بهم رسيد؛ بعضى گفته اند او در اين ايام بسيار به اين عصا تكيه كرد و به تعب نيفتاد، او را خواب نبرد، چيزى نخورد و نياشاميد، مى بايد او پروردگار ما باشد و واجب است او را بپرستيم ؛ گروهى گفتند كه : سليمان جادوگر است و به جادو در ديده ما چنين مى نمايد كه ايستاده است و در واقع چنين نيست ؛ و مؤ منان گفتند: او بنده و پيغمبر خدا است ، و حق تعالى به هر نحوى كه مى خواهد امر او را تدبير مى نمايد.
پس اختلاف در ميان ايشان بهم رسيد و خدا ارضه (343) را فرستاد كه ميان عصاى آن حضرت را تهى كند، عصا شكست ، آن حضرت از قصر خود به رو درافتاد، پس جنيان شكر نعمت ارضه را بر خود لازم گردانيدند، و به اين سبب هر جا كه ارضه است نزد او آبى و خاكى حاضر مى سازند كه آلت عمل او باشد، اين است معنى قول حق تعالى فلما قضينا عليه الموت ما دلهم على موته الا دابه الارض تاءكل منساءته يعنى : ((پس چون مقدر كرديم و حكم كرديم بر او مرگ را، دلالت نكرد جنيان را بر مرگ او مگر كرم زمين يعنى ارضه كه خورد عصاى او را،)) فلما خر تبينت الجن ان لو كانوا يعلمون الغيب مالبثوا فى العذاب المهين (344) ((پس چون سليمان به رو درافتاد ظاهر شد بر جنيان يا ظاهر شد احوال ايشان بر آدميان كه اگر جنيان علم به غيب مى داشتند نمى ماندند در عذاب خوار كننده )).

 

next page

fehrest page

back page