حيوة القلوب جلد دوم
تاريخ پيامبران عليهم السلام

علامه مجلسى رحمة الله عليه

- ۹ -


حضرت صادق عليه السلام فرمود: والله كه اين آيه به اين نحو نازل شد كه : فلما خر تبينت الانس ان الجن لو كانوا يعلمون الغيب ما لبثوا فى العذاب المهين يعنى : چون افتاد، بر آدميان معلوم شد كه اگر جنيان مى دانستند غيب را نمى ماندند در اين مدت در عذاب خوار كننده ، يعنى آن خدمت و عملى كه بعد از فوت سليمان به فرموده او مى كردند.(345)
و به سند حسن از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : حضرت سليمان عليه السلام امر فرمود جنيان را براى او قبه اى از آبگينه ساختند و در ميان دريا گذاشتند، آن حضرت داخل آن قبه شد و بر عصاى خود تكيه فرمود و تلاوت زبور مى كرد، و شياطين در برابر او خدمت مى كردند و او ايشان را مى ديد و ايشان او را مى ديدند، ناگاه ملتفت شد به كنار قبه ، پس مردى را ديد در ميان قبه گفت : تو كيستى ؟
گفت : منم آنكه رشوه قبول نمى كنم و از پادشاهان نمى ترسم ، من ملك الموتم .
پس به همان هيئت كه بر عصا تكيه فرموده بود او را قبض روح نمود، جنيان نظر مى كردند و او را بر همان حالت ايستاده و تكيه بر عصا كرده مى ديدند، تا يك سال به خدمات مرجوعه قيام مى نمودند و جراءت بر استعلام احوال آن حضرت نمى كردند و تغييرى در احوال او نمى ديدند تا آنكه حق تعالى ارضه را فرستاد كه عصاى آن حضرت را خورد، حضرت افتاد، پس جنيان شكر ارضه مى كنند هر جا كه باشد آب و خاك به آن مى رسانند.
و چون سليمان از دنيا رفت مفارقت نمود، شيطان كتابى در سحر نوشت و در پشت آن كتاب نوشت : اين كتابى است كه وضع كرده است آصف پسر برخيا براى پادشاه خود سليمان پسر داود از ذخيره هاى گنجهاى علم ، و در آن كتاب نوشت : هر كه فلان كار خواهد بكند بايد فلان سحر بكند، و هر كه فلان امر را خواهد متمشى سازد بايد فلان جادو بكند. و اين كتاب را در زير تخت سليمان دفن كرد و از آنجا بر مردم ظاهر گردانيد، پس كافران گفتند: غلبه سليمان بر ما به سبب سحرهائى بود كه در اين كتاب نوشته است ، و مؤ منان گفتند كه : او بنده خدا و پيغمبر او بود و آنچه مى كرد به اعجاز پيغمبرى و به قدرت ربانى مى كرد و اشاره به اين قصه است آنچه حق تعالى فرموده است كه و اتبعوا ما تتلوا الشياطين على ملك سليمان و ما كفر سليمان و لكن الشياطين كفروا يعلمون الناس السحر(346) ((و متابعت كردند يهودان آنچه را خواندند يا افترا كردند شياطين در پادشاهى سليمان يا در زمان او، و كافر نشد سليمان و اين سحر از او نبود و ليكن شياطين كافر شدند كه جادو را تعليم مردم كردند)).(347)
به سند صحيح از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه حق تعالى وحى فرستاد بسوى سليمان عليه السلام كه : علامت مرگ تو آن است كه درختى در بيت المقدس بيرون خواهد آمد كه آن را ((خرنوبه )) گويند. پس روزى آن حضرت را نظر افتاد بر درختى كه در بيت المقدس روئيده بود، پس خطاب نمود به آن درخت كه : نام تو چيست ؟ گفت : خرنوبه نام دارم ! پس پشت كرد و به جانب محراب خود رفت و تكيه فرمود بر عصاى خود و ايستاد، و در همان ساعت حق تعالى قبض روح او نمود و آدميان و جنيان به طريق معهود خدمت او مى كردند و در آنچه ايشان را به آن امر فرموده بود مى شتافتند و گمان مى كردند كه او زنده است تا آنكه ارضه عصاى او را تهى كرد و افتاد، پس دست از عمل خود كشيدند.(348)
ابن بابويه رحمه الله عليه به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده است كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله فرمود كه : حضرت سليمان بن داود عليه السلام هفتصد و دوازده سال زندگانى كرد.(349)
مؤ لف گويد: مشهور آن است كه عمر شريف آن حضرت پنجاه و سه سال باشد، و مدت پادشاهى و پيغمبرى آن حضرت چهل سال بود، و بعد از چهار سال كه از ابتداى پادشاهى آن حضرت گذشت شروع كرد به ساختن بيت المقدس و قدرى از آن مانده بود كه در مدت يك سال كه فوت آن حضرت معلوم نبود، تمام كردند.(350)
به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : بنى اسرائيل از حضرت سليمان عليه السلام التماس كردند كه : پسر خود را بر ما خليفه گردان .
سليمان فرمود: او صلاحيت خلافت ندارد.
چون بسيار الحاح كردند فرمود: مسئله اى چند از او مى پرسم ، اگر جواب گفت از آنها او را خليفه خود مى گردانم . پس پرسيد: اى فرزند! چيست مزه آب و مزه نان ؟ و ضعف و قوت آواز از چه چيز مى باشد؟ و موضع عقل از بدن آدمى كجاست ؟ و از چه چيز سنگينى و بيرحمى و رقت و رحم بهم مى رسد؟ و تعب بدن و استراحت آن از كدام عضو مى باشد؟
و كسب بدن و محرومى آن از كدام عضو مى باشد؟
پس او از هيچيك جواب نتوانست گفت .
پس حضرت صادق عليه السلام فرمود: مزه آب زندگانى است ، و مزه نان قوت است ؛ و قوت آواز و ضعف آواز از زيادتى و كمى گوشت گرده (351) مى باشد؛ و موضع عقل و دانائى دماغ است ، مگر نمى بينى كسى را كه كم عقل است مى گويند چه سبك است دماغ او؛ و بى رحمى و رحم از سنگينى و نرمى دل مى باشد، نمى شنوى كه حق تعالى مى فرمايد: ((واى بر آنها كه سنگين است دلهاى ايشان از ياد خدا؛))؟(352) و تعب و استراحت بدن از پاها است ، هرگاه به تعب افتادند در راه رفتن ، بدن به تعب مى افتد، و چون پاها استراحت يافتند بدن استراحت مى يابد؛ و كسب كردن بدن و محرومى آن از دستها است ، اگر عمل مى كند آدمى به دستهاى خود براى بدن روزى و منفعت دنيا و عقبى بهم مى رسد، و اگر به دست كارى نمى كند بدن آدمى محروم مى شود.(353)
باب بيست و سوم در بيان قصه قوم سباء و اهل ثرثار است
حق تعالى مى فرمايد كه لقد كان لسباء فى مسكنهم آيه جنتان عن يمين و شمال كلوا من رزق ربكم اشكروا له بلده طيبه و رب غفور يعنى ((بتحقيق كه بود قبيله سبا را در مسكنهاى ايشان و شهر ايشان آيتى و حجتى بر وجود حق تعالى و كمال قدرت و نهايت احسان و رحمت او كه آن دو باغستان بود از جانب راست و چپ شهر ايشان ، به ايشان گفتند كه : بخوريد از روزى پروردگار خود و شكر كنيد براى او كه شهر شما شهرى است طيب نيكو و خداوند شما پروردگارى است آمرزنده گناهان )).
فاعرضوا فارسلنا عليهم سيل العرم و بدلنهاهم بجنتيهم جنتين ذواتى اكل خمط و اثل و شى ء من سدر قليل ((پس اعراض نمودند و شكر نعمت ما نكردند، پس ‍ فرستاديم بر ايشان سيل عرم را - يعنى سيل سخت را؛ يا سيلى را كه از باران تند عظيم برخاست ؛ يا سيلى را كه از آن موشهاى بزرگ بهم رسيد - كه سد ايشان را خراب كردند و بدل كرديم براى ايشان به عوض آن ، دو باغستان ديگر كه در آنها درخت خار مغيلان (354) يا مسواك و يا درخت گز و اندكى از درخت سدر بود)).
ذلك جزيناهم بما كفروا و هل نجازى الا الكفور ((اينطور جزا داديم ايشان را به سبب آنكه كفران نعمت ما كردند، آيا جزا مى دهيم به عقوبت مگر كسى را كه بسيار كفران نعمت ما كند؟)).
و جعلنا بينهم و بين القرى التى باركنا فيها قرى ظاهره و قدرنا فيها السير سيروا فيها ليالى و اياما آمنين ((و گردانيده بوديم ميان ايشان و ميان شهرهائى كه بركت كرده بوديم بر آنها - يعنى شهرهاى شام - شهرها و قريه هاى متصل به يكديگر كه هر يك از ديگرى نمودار بود، و اندازه اى قرار داده بوديم در سير و سفر ايشان كه مسافر ايشان هر بامداد و پسين در شهرى از آن شهرها فرود مى آمد و به ايشان گفته مى شد - به زبان مقال يا حال - كه سير كنيد در اين شهرها شبها و روزها با ايمنى از هر خوفى )).
و در بعضى از روايات وارد شده است كه : اين ايمنى در زمان حضرت صاحب الامر عجل الله تعالى فرجه بهم خواهد رسيد.(355)
فقالوا ربنا باعد بين اسفارنا و ظلموا انفسهم فجعلناهم احاديث و مزقناهم كل ممزق ان فى ذلك لايات لكل صبار شكور(356) ((پس گفتند به سبب بسيارى طغيان در نعمت كه : اى پروردگار ما! دورى بينداز ميان سفرهاى ما كه اين شهرها بسيار به يكديگر نزديك است ، و ستم كردند بر نفس خود پس ايشان را ضرب المثل كرديم كه مثل مى زنند مردم را به پراكندگى ايشان در ميان عرب ، و پراكنده كرديم ايشان را هرگونه پراكندگى كه هر قبيله اى از ايشان به طرفى افتادند از شام و مدينه و مكه و عمان و عراق ، بدرستى كه در قصه ايشان آيتى چند هست براى عبرت گرفتن هر صبر كننده و شكر كننده اى )).
و به سند حسن از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه آن حضرت در تفسير اين آيات كريمه فرمود كه : اينها گروهى بودند كه شهرهاى متصل به يكديگر داشتند كه يكديگر را مى توانستند ديد، و نهرهاى جارى و اموال و مزرعه هاى ظاهر داشتند، پس كفران نعمت الهى كردند و تغيير دادند نعمتهاى خدا را نسبت به خود، پس حق تعالى بر ايشان سيلى فرستاد كه شهرهاى ايشان را خراب كرد و خانه هاى ايشان را غرق كرد و مالهاى ايشان را برد و به عوض باغهاى معمور ايشان آن باغها بهم رسيد كه خدا در قرآن ياد فرموده است .(357)
و على بن ابراهيم روايت كرده است كه : سليمان عليه السلام امر كرده بود لشكرهاى خود را كه خليجى از درياى شيرين بسوى بلاد هند جارى كرده بودند و سد عظيمى از سنگ و آهك بسته بودند كه آب از آن سد بر شهرهاى قوم سباء جارى مى شد، و از آن خليج راهى چند بسوى آن سد گشوده بودند، و آن سد سوراخها داشت هر وقت كه مى خواستند آن سوراخها را مى گشودند و آب به قدر احتياج ايشان بر شهرها و مزارع ايشان جارى مى شد، و دو باغستان از جانب راست و چپ داشتند كه امتداد آنها ده روز راه بود، و كسى كه در ميان باغستان ايشان مى رفت تا ده روز آفتاب بر او نمى تابيد از معمورى باغات ايشان ، چون گناهان بسيار كردند و از امر و فرمان پروردگار خود تجاوز نمودند و به نهى و نصيحت صالحان منزجر از اعمال قبيحه خود نشدند حق تعالى بر سد ايشان موشهاى بزرگ را مسلط گردانيد كه هر يك از آنها سنگ بزرگى چند را مى كند و به دور مى انداخت كه مرد تنومندى نمى توانست برداشت ، پس بعضى از ايشان چون اين حال را مشاهده كردند گريختند و ترك آن بلاد كردند و پيوسته آن موشها به كندن آن سد مشغول بودند تا آن سد را خراب كردند و به ناگاه سيلى ايشان را فرو گرفت كه شهرهاى ايشان را خراب كرد و درختان ايشان را از بيخ كند، چنانچه حق تعالى قصه ايشان را بيان فرموده است .(358)
و به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه فرمود: من انگشتهاى خود را بعد از طعام مى ليسم به مرتبه اى كه مى ترسم خادم من گمان كند كه اين از حرص من است ، چنين نيست بلكه از براى احترام نعمت الهى است ، بدرستى كه گروهى بودند كه حق تعالى نعمت فراوان به ايشان كرامت فرموده بود و ايشان نهرى داشتند كه آن را ((ثرثار)) مى گفتند. پس ، از وفور نعمت ، به نانهاى نفيس كه از مغز خالص گندم پخته بودند استنجا مى كردند اطفال خود را تا آنكه كوهى از نانهاى نجس جمع شد، روزى مرد صالحى گذشت بر زنى كه طفل خود را به اين نان استنجا مى كرد، پس گفت : از خدا بترسيد و به نعمت الهى مغرور مشويد و كفران نعمت خدا مكنيد.
آن زن گفت : گويا ما را به گرسنگى مى ترسانى ! تا اين نهر ثرثار ما جارى است ، ما از گرسنگى نمى ترسيم .
پس حق تعالى بر ايشان غضب فرمود و آن ثرثار را از ايشان قطع كرد و باران آسمان و گياه زمين را بر ايشان حبس كرد، پس محتاج شدند به آنچه در خانه هاى خود داشتند، چون آنها تمام شد محتاج شدند به آن كوهى كه از نانهاى استنجا جمع كرده بودند كه در ميان خود به ترازو قسمت مى كردند.(359)
باب بيست و چهارم در بيان قصه حنظله عليه السلام و اسحاب رس است
به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : شخصى از اشراف قبيله بنى تميم كه او را عمرو مى گفتند به خدمت حضرت امير المؤ منين صلوات الله عليه آمد پيش از شهادت آن حضرت به سه روز و گفت : يا امير المؤ منين ! مرا خبر ده از قصه اصحاب رس كه در كدام عصر بوده اند و منزلهاى ايشان در كجا بوده است و پادشاه ايشان كى بوده است ، آيا پيغمبرى بر ايشان مبعوث گردانيده بود يا نه ؟ و به چه چيز هلاك شدند؟ زيرا كه من در كتاب خدا ذكر ايشان را مى بينم و خبر ايشان را نمى بينم .
پس حضرت امير المؤ منين صلوات الله عليه فرمود كه : از حديثى سؤ ال كردى كه كسى پيش از تو از من سؤ ال نكرده بود و بعد از من كسى خبر ايشان را به تو نخواهد گفت مگر آنكه از من روايت كند، و در كتاب خدا هيچ آيه نيست مگر آنكه من تفسير آن را مى دانم و مى دانم كه در كجا نازل شده از كوه و دشت ، و در چه ساعت و چه وقت فرود آمده است از شب و روز، پس اشاره به سينه مبارك خود نمود و فرمود كه : در اينجا علم بى پايان هست و ليكن طلبكارانش كمند و در اين زودى پشيمان خواهند شد در وقتى كه مرا نيابند، اى تميمى ! قصه ايشان آن است كه ايشان گروهى بودند كه درخت صنوبرى را مى پرستيدند كه آن را شاه درخت مى گفتند، آن را يافث پسر نوح عليه السلام در كنار چشمه اى غرس ‍ كرده بود كه آن چشمه را روشناب (360) مى گفتند، و آن چشمه را بعد از طوفان نوح عليه السلام بيرون آورده بودند و ايشان را براى آن اصحاب رس ناميدند كه پيغمبر خود را در زير زمين دفن كردند.
و ايشان بعد از حضرت سليمان عليه السلام بودند، و ايشان را دوازده شهر بر كنار نهرى كه آن نهر را رس مى گفتند كه در بلاد مشرق واقع شده بود، و ظاهرا آن نهرى باشد كه در اين زمان ((ارس )) مى گويند و ايشان را به اعتبار آن نهر اصحاب رس مى گفتند، و در آن زمان در زمين نهرى از آن پر آب تر و شيرين تر نبود و شهرى بزرگتر و معمورتر از شهرهاى ايشان نبود، و نام شهرهاى ايشان اينها بود: آبان ، آذر، دى ، بهمن ، اسفندار، فروردين ، اردى بهشت ، خرداد، مرداد، تير، مهر، شهريور،(361) و بزرگترين شهرهاى ايشان اسفندار بود كه پايتخت پادشاه ايشان بود، پادشاه ايشان تركوذ پسر غابور پسر يارش پسر سازن پسر نمرود بن كنعان بود كه در زمان حضرت ابراهيم عليه السلام بود، و آن چشمه و صنوبر در اين شهر واقع بود.
و در هر شهرى از آن شهرها ميوه تخمى از اين صنوبر كشته بودند و نهرى از اين چشمه كه در پاى صنوبر بزرگ جارى بود برده بودند، تا آنها نيز درختهاى بزرگ شده بودند و آب آن چشمه را و نهرهائى كه از آن چشمه جارى شده بود بر خود و چهارپايان خود حرام كرده بودند، و از آن آب نمى آشاميدند و مى گفتند: اين آبها سبب زندگانى خداهاى ماست و سزاوار نيست كه كسى از زندگى خداى خود كم كند بلكه خود و چهارپايان ايشان از نهر رس كه شهرهاى ايشان بر كنار آن بود آب مى آشاميدند، و در هر ماهى از ماههاى سال در يك شهر از آن شهرها يك روز را عيد مى كردند كه اهل آن شهر حاضر مى شدند نزد آن صنوبرى كه در آن شهر بود، بر روى آن صنوبر پرده ها از حرير مى كشيدند كه انواع صورتها در آن پرده بود، پس گوسفندها و گاوها مى آوردند و براى آن درخت قربانى مى كردند و هيزم جمع مى كردند و آتش در آن قربانيها مى انداختند، چون دود و بخار آن قربانيها در هوا بلند مى شد و ميان ايشان و آسمان حايل مى شد همه از براى درخت به سجده مى افتادند و مى گريستند و تضرع مى كردند بسوى آن درخت كه از ايشان خشنود گردد، پس شيطان مى آمد و شاخه هاى آن درخت را به حركت درمى آورد و از ساق درخت مانند صداى طفلى فرياد مى كرد كه : اى بندگان من ! از شما راضى شدم ، پس خاطرهاى شما شاد و ديده هاى شما روشن باد، پس در آن وقت سر از سجده برمى داشتند و شراب مى خوردند و دف و سنج و انواع سازها را به نغمه درمى آوردند، در آن روز و شب پيوسته مشغول عيش و ظرب بودند، و روز ديگر به جاهاى خود برمى گشتند.
به اين سبب عجم ماههاى خود را به اين نامها مسمى گردانيدند، چنانچه آبان ماه و آذر ماه مى گويند به اعتبار نام آن شهرها، و چون هر ماهى كه عيد شهرى بود مى گفتند اين عيد ماه فلان شهر است ، پس اين ماهها به نام آن شهرها مشهور شد، چون عيد شهر بزرگ ايشان مى شد صغير و كبير ايشان به آن شهر مى آمدند نزد صنوبر بزرگ و چشمه اصل حاضر مى شدند، و سراپرده رفيعى از ديبا كه به انواع صورتها آن را زينت داده بودند بر سر آن درخت مى زدند و از براى آن سراپرده دوازده درگاه مقرر كرده بودند كه هر درگاهى مخصوص ‍ اهل يكى از آن شهرها بود و از بيرون آن سراپرده براى آن صنوبر سجده مى كردند، و قربانيها براى آن درخت مى آوردند چندين برابر آنچه از براى درختان ديگر مى آوردند و قربانى مى كردند.
پس ابليس لعين مى آمد و آن درخت را حركت شديدى مى داد و از ميان آن درخت به آواز بلندى با ايشان سخن مى گفت و وعده ها و اميدواريها مى داد ايشان را به اضعاف آنچه شياطين ديگر از آن درختان ديگر ايشان را اميدوار مى گردانيدند، پس سرها از سجده برمى داشتند، و چندان به خوردن و شراب و طرب و شادى و ساز و لهو و لعب مشغول مى شدند كه مدهوش مى گرديدند و دوازده شبانه روز به عدد تمام عيدهاى سال مشغول اين حالت بودند، پس به جاهاى خود برمى گشتند.
چون كفر ايشان و پرستيدن ايشان غير خدا را بسيار به طول انجاميد، حق تعالى پيغمبرى از بنى اسرائيل را بر ايشان مبعوث گردانيد از فرزندان يهودا فرزند حضرت يعقوب عليه السلام ، پس مدت مديدى در ميان ايشان ماند و ايشان را بسوى معرفت خدا و عبادت او و شناختن پروردگارى او دعوت نمود، ايشان پيروى او نكردند، پس ديد كه ايشان بسيار در گمراهى و ضلالت فرو رفته اند و به نصايح او از خواب گران غلفت بيدار نمى شوند و به جانب رشد و صلاح خود ملتفت نمى شوند. و هنگام عيد شهر بزرگ ايشان شد، و با جناب اقدس الهى مناجات كرد و گفت : پروردگارا! اين بندگان تو بغير از تكذيب من و كافر شدن به تو امرى را اختيار نمى كنند و درختى را مى پرستند كه از آن نفعى و ضررى نمى يابند، پس همه درختان ايشان را كه مى پرستند خشك كن و قدرت و سلطنت خود را به ايشان بنما.
پس چون روز ديگر صبح شد ديدند كه جميع درختان ايشان خشكيده است ، در اين حالت متعجب و ترسان شدند و در فرقه گرديدند: گروهى از ايشان گفتند: اين مردى كه دعوى پيغمبرى خداى آسمان و زمين مى كند براى خداهاى شما جادو كرده است كه روى شما را از جانب خداهاى شما بسوى خداى خود بگرداند؛ و گروهى ديگر گفتند: نه ، بلكه خداهاى شما غضب و خشم كرده اند بر شما براى آنكه اين مرد عيب ايشان را مى گويد و مذمت ايشان را مى كند و شما او را ممنوع نمى سازيد، پس به اين سبب حسن و طراوت خود را از شما پنهان كرده اند تا شما از براى ايشان غضب كنيد و انتقام از اين مرد بكشيد.
پس همه اتفاق كردند بر قتل آن حضرت و انبوبه اى (362) چند گشاده و طولانى كه نزد درخت بزرگ ايشان بود، در ميان چشمه گذاشتند كه متصل شد به زمين چشمه و دهانش از آب بيرون بود، پس آب ميان آن را خالى كردند در ميان آن رفتند و چاه عميقى در ميان آن چشمه كندند و پيغمبر خود را در ميان آن چاه انداختند و سنگ بزرگى بر دهان آن چاه افكندند و بيرون آمدند، آن انبوبه ها را از ميان آب بيرون آوردند تا آب از روى آن چاه را پوشانيد، پس گفتند: الحال اميد داريم كه خداهاى ما از ما راضى شوند كه ديدند ما كشتيم آن كسى را كه ناسزا به ايشان مى گفت و در زير بزرگ ايشان دفن كرديم شايد كه طراوت آنها براى ما برگردد.
پس در تمام آن روز صداى ناله پيغمبر خود را مى شنيدند كه با پروردگار خود مناجات مى كرد و مى گفت : اى سيد من ! مى بينى تنگى جا و شدت غم و اندوه مرا، پس رحم كن بر بى كسى و بيچارگى من ، و بزودى قبض روح من بكن و تاءخير مكن اجابت دعاى مرا؛ تا آنكه به رحمت الهى واصل شد صلوات الله عليه ، پس حق تعالى بسوى جبرئيل وحى نمود كه : اى جبرئيل ! اين بندگان من كه مغرور گشته اند به حلم من و ايمن گرديده اند از عذاب من و غير مرا مى پرستند و پيغمبر مرا مى كشند، آيا گمان مى كنند كه با غضب من مقاومت مى توانند كرد؟! يا از ملك و پادشاهى من بيرون مى توانند رفت و حال آنكه منم انتقام كشنده از هر كه معصيت من كند و از عقاب من نترسد؟! بعزت خود سوگند مى خورم كه ايشان را عبرتى و پندى گردانم براى عالميان .
پس ايشان مشغول عيد خود بودند كه ناگاه باد تند سرخى بر ايشان وزيد كه حيران شدند و ترسيدند و بر يكديگر چسبيدند، پس زمين را خدا از زير ايشان گوگردى كرد افروخته ، و ابرى سياه بر بالاى سر ايشان آمد و آتش بر ايشان باريد تا آنكه بدنهاى ايشان گداخت و آب شد چنانچه سرب در ميان آتش آب مى شود، پس پناه مى بريم به خدا از غضب او، و لا حول و لا قوه الا بالله العلى العظيم (363).
در احاديث معتبره بسيار منقول است كه : اصحاب رس جماعتى بودند كه زنان ايشان با يكديگر مساحقه مى كردند، پس حق تعالى ايشان را هلاك كرد به عذاب خود.(364)
و ابن بابويه و قطب راوندى رضى الله عنهما به سند معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السلام روايت كرده اند، و ثعلبى نيز در عرايس روايت كرده است كه : اصحاب رس دو گروه بودند: يكى از ايشان گروهى بودند كه حق تعالى ايشان را در قرآن ياد نفرموده است و اهل آن باديه نشين بودند و گوسفندان بسيار داشتند، پس صالح پيغمبر را بر ايشان رسولى فرستاد او را كشتند، باز رسولى ديگر فرستاد و او را كشتند، پس رسولى ديگر فرستاد با ولى ، چون رسول خدا را كشتند ولى بر ايشان حجت تمام كرد و آن ماهى را كه ايشان مى پرستيدند طلبيد تا از دريا بيرون آمد و نزد او آمد باز تكذيب او كردند، پس حق تعالى بادى فرستاد كه ايشان را با حيوانات ايشان به دريا انداخت ، پس ولى صالح طلا و نقره و ظروف و اموال ايشان را بر اصحاب خود قسمت كرد و نسل آن جماعت منقرض شدند؛ و اين قصه را در باب احوال صالح عليه السلام بيان كرديم .
پس حضرت موسى عليه السلام فرمود: اما آن جماعتى كه حق تعالى در قرآن ايشان را ياد فرموده است ، پس ايشان گروهى بودند كه نهرى داشتند كه آن را رس مى گفتند، و ايشان را به آن سبب اصحاب رس مى گويند كه در ميان ايشان پيغمبران بسيار بودند و كم روزى بود كه در ميان ايشان پيغمبرى به دعوت الهى قيام نمايد و او را نكشند، و آن نهر در منتهاى آذربايجان بود مابين آذربايجان و ارمنيه و ايشان را چلپا را مى پرستيدند.
به روايت ديگر: دختران باكره را مى پرستيدند، چون سى سالش تمام مى شد او را مى كشتند و ديگرى را خدا مى كردند، و عرض نهر ايشان سه فرسخ بود و در هر شب و روز بلند مى شد تا به نصف كوههاى ايشان مى رسيد و نمى ريخت به دريا و صحرائى بلكه همين كه از مملكت ايشان مى گذشت مى ايستاد باز به بلاد ايشان برمى گشت .
پس حق تعالى در يك ماه سى پيغمبر بر ايشان مبعوث گردانيد، همه را كشتند، پس خدا پيغمبر ديگر بر ايشان مبعوث گردانيد و او را به نصرت خود مؤ يد گردانيد و با او ولى نيز مبعوث گردانيد كه معين او باشد.
پس آن ولى جهاد كرد با ايشان در راه خدا چنانچه حق جهاد است ، و چون با او در مقام مدافعه برآمدند حق تعالى ميكائيل را فرستاد در وقت تخم افشاندن ايشان كه از همه وقت بيشتر احتياج به آب داشتند، و نهر ايشان را به دريا متصل كرد كه آب نهر ايشان به دريا رفت و چشمه هاى آن نهر همه را سد كرد و پانصد هزار ملك (365) با ميكائيل آمدند آبهائى كه در نهر مانده بود خالى كردند، پس حق تعالى جبرئيل را فرستاد كه هر چشمه و نهرى كه در ملك ايشان بود خشك كرد و ملك الموت را فرستاد كه جميع حيوانات ايشان را كشت ، و باد شمال و جنوب و صبا و دبور را امر فرمود كه جميع جامه ها و متاعهاى ايشان را پراكنده كرده به سر كوهها و درياها افكند، و زمين را امر فرمود كه طلا و نقره و زيورها و ظرفهاى ايشان را فرو برد - و آنها در زير زمين خواهند بود تا قائم آل محمد صلى الله عليه و آله ظاهر گردد و آنها از براى او از زمين بيرون خواهند آمد -.
چون صبح بيدار شدند ديدند كه نه آب دارند و نه طعام و نه گوسفند و نه گاو و نه لباس و نه فرش و نه ظرف و نه مال ، پس قليلى از ايشان به خدا ايمان آوردند و خدا ايشان را هدايت كرد به غارى كه در كوهى بود كه راهى بسوى ايشان داشت و به آن غار پناه بردند و نجات يافتند، و ايشان بيست و يك مرد بودند و چهار زن و دو پسر؛ و آنها كه بر كفر خود ماندند ششصد هزار كس بودند و همه از تشنگى و گرسنگى مردند و احدى از ايشان باقى نماند، پس آن قليلى كه ايمان آورده بودند به خانه هاى خود برگشتند ديدند كه همه ويران و سرنگون شده است و اهلش همه مرده اند.
پس از روى اخلاص به درگاه بخشنده نجات و خلاص تضرع و استغاثه كردند كه حق تعالى زراعت و آب و مواشى به ايشان كرامت فرمايد به قدر حاجت ايشان و زياده ندهد كه باعث طغيان ايشان گردد، و سوگند ياد كردند كه اگر پيغمبرى بسوى ايشان مبعوث گردد او را يارى كنند و به او ايمان بياورند، چون حق تعالى صدق نيت ايشان را مى دانست بر ايشان ترحم فرمود و نهر ايشان را جارى گردانيد و زياده از آنچه ايشان سؤ ال كردند به ايشان عطا فرمود، و آنها پيوسته به ظاهر و باطن در مقام اطاعت و بندگى بودند تا آنكه آنها منقرض شدند و از نسل ايشان گروهى بهم رسيدند كه به ظاهر اطاعت مى كردند و در باطن منافق بودند، پس خدا ايشان را مهلت داد تا آنكه معصيت خدا بسيار كردند و مخالفت دوستان الهى كردند، پس حق تعالى دشمن ايشان را بر ايشان مسلط گردانيد كه بسيارى از آنها را كشت ، و بر آن قليلى كه ماندند طاعون فرستاد كه احدى از ايشان باقى نماند و نهرها و منازل آنها در عرض دويست سال بى صاحب و خراب افتاده بود، پس حق تعالى گروه ديگر را برانگيخت كه در منازل ايشان ساكن شدند و سالها به صلاح و سداد بودند.
پس بعد از آن مرتكب فواحش شدند و دختران و خواهران و زنان خود را به عنوان صله و هديه به همسايه و يار و دوست خود مى دادند كه با او زنا كنند، و اين را صله و احسان مى شمردند تا آنكه عملى از اين بدتر مرتكب شدند، مردان با مردان مشغول لواط شدند و زنان را ترك كردند! چون شهوت بر زنان غالب شدت ((دلهاث ))(366) دختر ابليس كه با ((شيصار))(367) خواهر خود از يك تخم بيرون آمده است به صورت زنى به نزد زنان ايشان آمد و به ايشان تعليم كرد كه شما نيز با يكديگر مساحقه كنيد چنانچه مردان شما با يكديگر لواط مى كنند، و به ايشان آموخت كه چگونه اين عمل قبيح را بكنند! پس اصل اين عمل از ((دلهاث )) بهم رسيد، پس حق تعالى بر ايشان مسلط گردانيد صاعقه را در اول شب و به زمين فرو رفتن را در آخر شب ، و صداى عظيم مهيبى را در وقت طلوع آفتاب كه احدى از ايشان باقى نماندند و گمان ندارم كه تا حال منازل ايشان معمور شده باشد.(368)
و شيخ طبرسى رحمه الله عليه گفته است كه : اصحاب رس جماعتى بودند كه پيغمبر خود را در چاه انداختند؛ بعضى گفته اند كه اصحاب چهارپايان بودند چاهى داشتند كه بر سر آن چاه مى نشستند و بت مى پرستيدند، پس حق تعالى شعيب عليه السلام را بسوى ايشان فرستاد و تكذيب او كردند، پس چاهشان خراب شد و ايشان به زمين فرو رفتند؛ بعضى گفته اند كه ايشان پيغمبرى داشتند كه او را حنظله مى گفتند، پس پيغمبر خود را كشتند و هلاك شدند؛ بعضى گفته اند رس چاهى است در انطاكيه و ايشان حبيب نجار را كشتند و در آن چاه افكندند.
و از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : زنان ايشان مساحقه مى كردند خدا ايشان را هلاك كرد.(369)
در تفسير قول حق تعالى كه فرموده است (و بئر معطله و قصر مشيد)(370) كه ترجمه اش اين است كه ((چه بسيار چاه معطلى و قصر محكمى كه اهلش هلاك شده اند و بى صاحب مانده است )) گفته است كه : بعضى گفته اند چاهى است كه در حضرموت بوده است در شهرى كه آن را ((حاضورا)) مى گفته اند و در آنجا نزول كردند چهار هزار كس از آنها كه به حضرت صالح ايمان آورده بودند، صالح عليه السلام نيز با ايشان بود، پس چون به آنجا فرود آمدند حضرت صالح به رحمت الهى واصل شد، و به اين سبب آن مكان را حضرموت گفتند، چون ايشان بسيار شدند و بت پرستى آغاز كردند حق تعالى پيغمبرى بسوى ايشان فرستاد كه او را حنظله مى گفتند، پس او را در ميان بازار كشتند و حق تعالى ايشان را هلاك كرد كه همه مردند و چاه ايشان معطل شد و قصر پادشاه ايشان خراب شد.(371)
باب بيست و پنجم در بيان قصص حضرت شعيا و حضرت حيقوق عليهماالسلام
ابن بابويه و قطب راوندى رحمه الله عليهما از وهب بن منبه روايت كرده اند كه : در بنى اسرائيل پادشاهى بود در زمان شعيا عليه السلام كه ايشان مطيع و منقاد اوامر و نواهى الهى بودند، پس بدعتها در دين نهادند، هر چند شعيا عليه السلام ايشان را نصيحت كرد و از عذاب خدا ترسانيد سودى نبخشيد، پس حق تعالى پادشاه بابل را بر ايشان مسلط گردانيد، چون ديدند كه تاب مقاومت لشكر او را ندارند توبه كردند و به درگاه حق تعالى تضرع نمودند، پس وحى الهى به شعيا نازل شد كه : من توبه ايشان را قبول كردم براى صلاح پدران ايشان و پادشاه ايشان قرحه و دملى در ساق او بود و بنده اى شايسته بود، پس خدا امر فرمود شعيا را كه : امر كن پادشاه بنى اسرائيل را كه وصيتى بكند و از اهل بيت خود كسى را براى بنى اسرائيل خليفه خود گرداند كه من در فلان روز قبض روح او خواهم كرد.
چون شعيا عليه السلام رسالت حق تعالى را به او رسانيد، او به درگاه خدا رو آورد به تضرع و گريه و دعا و عرض كرد: خداوندا! ابتدا كردى براى من به خير و نيكى در روز اول و هر چيزى را براى من ميسر گردانيدى و بعد از اين نيز اميدى بغير از تو ندارم ، اعتماد من در همه امور بر توست ، تو را حمد مى كنم و از تو چشم احسان دارم بى عمل شايسته اى كه كرده باشم ، تو داناترى به احوال من از من ، سؤ ال مى كنم از تو كه مرگ مرا به تاءخير اندازى و عمر مرا زياده گردانى و بدارى مرا بر آنچه دوست مى دارى و مى پسندى .
پس حق تعالى وحى فرمود به شعيا كه : من رحم كردم بر تضرع او و مستجاب كردم دعاى او را و پانزده سال بر عمر او افزودم ، پس او را امر كن كه مداوا كند قرحه خود را به آب انجير كه آن را شفاى درد او گردانيدم ، و كفايت كردم از او و از بنى اسرائيل مؤ نت دشمن ايشان را.
پس چون صبح شد ديدند كه لشكرهاى پادشاه بابل همه مرده اند مگر پادشاه ايشان و پنج نفر از لشكر او، پس پادشاه با آن پنج نفر بسوى بابل گريختند و بنى اسرائيل به نيكى و صلاح ماندند تا پادشاه ايشان دار فانى را وداع كرد پس بعد از او بدعتها كردند هر يك دعوى پادشاه براى خود مى كردند، چندانكه شعيا عليه السلام ايشان را امر و نهى فرمود قبول قول او نكردند تا خدا ايشان را هلاك كرد.(372)
به روايت ديگر منقول است كه : عبدالله بن سلام از حضرت رسول صلى الله عليه و آله پرسيد از حال شعيا؟ فرمود كه : او بشارت داد بنى اسرائيل را به پيغمبرى من و برادرم عيسى عليه السلام .(373)
و به سند معتبر از حضرت امير المؤ منين عليه السلام منقول است كه حق تعالى وحى نمود بسوى شعيا عليه السلام كه : من هلاك خواهم كرد از قوم تو صد هزار كس را كه چهل هزار كس از بدان ايشان باشند و شصت هزار كس از نيكان ايشان باشند.
شعيا عليه السلام گفت : خداوندا! نيكان را براى چه هلاك مى كنى ؟
فرمود: براى آنكه مداهنه كردند با اهل معاصى و براى غضب من غضب نكردند.(374)
و به سند معتبر منقول است كه حضرت امام رضا عليه السلام در مجلس ماءمون فرمود به جاثليق نصارى كه : اى نصرانى ! چگونه است علم تو به كتاب شعيا عليه السلام ؟
جاثليق عرض كرد: حرف حرف آن را مى دانم .
پس رو كرد به او و به راءس الجالوت عالم يهود و فرمود: آيا اين در كتاب شعيا هست كه : اى قوم ! من ديدم صورت خر سوار را كه جامه ها از نور پوشيده بود و ديدم شتر سوار را كه نور و روشنائى او مانند نور ماه بود؟
هر دو گفتند: بلى ، اين سخن شعيا است .
و باز فرمود: شعيا در تورات گفت : دو سواره مى بينم كه زمين به نور ايشان روشن خواهد شد، يكى بر دراز گوش سوار خواهد بود، و ديگرى بر شتر، اينها كيستند؟
راءس الجالوت گفت : نمى شناسم ايشان را، تو بگو كيستند.
حضرت فرمود: خر سوار عيسى عليه السلام است ، و شتر سوار محمد صلى الله عليه و آله است ، آيا انكار مى كنيد اين سخن را از تورات ؟
گفتند: نه ، ما انكار نمى كنيم .
پس حضرت فرمود: آيا مى شناسى حيقوق پيغمبر را؟
گفت : بلى ، مى شناسم .
فرمود: آيا اين سخن او در كتاب شما هست كه حق تعالى بيان حق را ظاهر گردانيد از كوه فاران و پر شد آسمانها از تسبيح احمد صلى الله عليه و آله و امت او، و سواران او در دريا جنگ خواهند كرد چنانچه در صحرا جنگ خواهند كرد و كتاب تازه خواهند آورد بعد از خراب شدن بيت المقدس ، و مراد به آن كتاب قرآن است ، آيا مى دانى اين سخن را و ايمان به آن دارى ؟
راءس الجالوت گفت : بلى ، اين سخن حيقوق عليه السلام است و ما انكار سخن او نمى كنيم .(375)
و در بعضى از كتب مذكور است كه : بنى اسرائيل خواستند كه شعيا عليه السلام را بكشند، او از ايشان گريخت تا به درختى رسيد، پس درخت از براى او گشوده شد و داخل آن گرديد و شكاف آن بهم آمد، پس شيطان كنار جامه او را گرفت و در بيرون درخت نگاهداشت و به بنى اسرائيل نشان داد كه شعيا در ميان اين درخت است ، پس ايشان اره بر سر آن درخت گذاشتند و او را در ميان درخت به دو نيم كردند.(376)
باب بيست و ششم در بيان قصص حضرت زكريا و يحيى عليهماالسلام است
حق تعالى بعد از بيان قصه حضرت مريم عليها السلام مى فرمايد هنالك دعا زكريا ربه قال رب هب لى من لدنك ذريه طيبه انك سميع الدعاء يعنى : ((در وقتى كه زكريا نعمت آسمانى را نزد مريم ديد دعا كرد پروردگار خود را، پس گفت : خداوندا! ببخش مرا از جانب خود و به رحمتهاى خاص خود ذريتى و نسلى طيب و پاكيزه بدرستى كه توئى شنونده دعا و مستجاب كننده آن ،)) فنادته الملائكه و هو قائم يصلى فى المحراب ((پس ندا كردند او را فرشتگان در حالى كه او ايستاده بود و نماز مى كرد در محراب )).
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : طاعت خدا خدمت اوست در زمين و هيچ خدمت خدا با نماز برابرى نمى كند، از اين جهت ملائكه زكريا را در وقت نماز در محراب ندا كردند(377) ان الله يبشرك بيحيى مصدقا بكلمه من الله سيدا و حصورا و نبيا من الصالحين ((بدرستى كه خدا بشارت مى دهد تو را به وجود يحيى كه تصديق كننده خواهد بود به كلمه اى از خدا را - يعنى عيسى را - و سيدى و بزرگى خواهد بود - در علم و عبادت و اخلاق نيكو - و منع كننده خواهد بود نفس خود را از شهوات دنيا - يا ترك زن خواستن خواهد كرد چنانچه در آن زمان پسنديده بوده است - و پيغمبرى خواهد بود از شايستگان )).
و به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حصور آن است كه با زنان نزديكى نكند.(378)
قال رب انى يكون لى غلام و قد بلغنى الكبر و امراءتى عاقر ((زكريا گفت : از كجا يا چگونه خواهد بود براى من پسرى و حال آنكه دريافته است مرا پيرى و زن من فرزند نمى آورد؟)).
مروى است كه : زكريا در آن وقت صد و بيست سال داشت و زنش نود و هشت سال داشت ؛(379) و على بن ابراهيم روايت كرده است كه : عاقر بود يعنى حائض نمى شد،(380) و اين سؤ ال آن حضرت نه از راه استبعاد حصول اين امر از قدرت حق تعالى بود بلكه اظهار عظمت اين نعمت بود، يا استعلامى بود كه آيا از من و زن من اين فرزند با همين حال پيرى بهم خواهد رسيد، يا خدا ما را به جوانى برخواهد گردانيد و فرزند خواهد داد؟
(قال كذلك الله يفعل ما يشاء) ((حق تعالى فرمود: چنين است خدا مى كند آنچه مى خواهد)).
(قال رب اجعل لى آيه ) ((گفت : خداوندا! براى وقت بهم رسيدن فرزند قرار ده از براى من علامتى ،)) قال آيتك الا تكلم الناس ثلاثه ايام الا رمزا ((خدا فرمود: علامت تو آن است كه حرف نتوانى زد سه روز با مردم مگر با اشاره ،)) و اذكر ربك كثيرا و سبع بالعشى و الابكار(381) ((و ياد كن در اين سه روز پروردگار خود را بسيار و تسبيح بگو او را در پسين و بامداد)).
و در سوره مريم فرموده است ذكر رحمت ربك عبده زكريا # نادى ربه نداء خفيا (( اين ياد كردن و خبر دادن رحمت پروردگار توست بر بنده خود زكريا كه دعاى او را مستجاب گردانيد در وقتى كه ندا كرد پروردگار خود را ندائى آهسته و پنهان )).

 

next page

fehrest page

back page