حيوة القلوب جلد دوم
تاريخ پيامبران عليهم السلام

علامه مجلسى رحمة الله عليه

- ۱۳ -


عيسى عليه السلام گفت : بلكه بزرگى مخصوص خداوندى است كه آب را براى من ذليل كرده است و اگر خواهد مرا غرق مى كند.
ابليس گفت : اى عيسى ! پس توئى آنكه روزى خواهد بود كه آسمانها و زمين و هر چه در آنها است در زير پاى تو باشند و تو بر بالاى همه باشى و تدبير امور خلايق كنى و روزيهاى مردم را قسمت كنى ؟
پس اين سخن آن لعين بسيار بر حضرت عيسى عظيم نمود، فرمود: سبحان الله مل ء سمواته و ارضه و مداد كلماته وزنه عرشه و رضا نفسه يعنى : ((تنزيه مى كنم خدا را از آنچه تو مى گوئى آنقدر كه آسمانهاى خدا و زمين او پر شوند و به عدد مدادهائى كه به آنها نويسند علوم نامتناهى او را به سنگينى عرش او و آنقدر كه او راضى شود)).
چون ابليس ملعون اين سخن را شنيد بى اختيار به رو دويد تا به درياى اخضر افتاد، پس زنى از جن بيرون آمد و بر كنار دريا راه مى رفت ناگاه نظرش بر شيطان افتاد كه به سجده افتاده است بر روى سنگ سختى و آب ديده نجسش جارى است ، پس آن جنيه ايستاد و از روى تعجب بر او نظر مى كرد، پس گفت به او كه : واى بر تو اى ابليس ! به اين طول دادن سجده چه اميد دارى ؟
گفت : اى زن صالحه دختر مرد صالح ! اميد دارم كه چون خدا مرا براى قسمى كه خورده است به جهنم برد، به رحمت خود بعد از آن مرا از جهنم بدر آورد.(556)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : عيسى عليه السلام بالا رفت بر كوهى در شام كه آن را ((اريحا)) مى گفتند، پس ابليس لعين به صورت پادشاه فلسطين به نزد او آمد گفت : اى روح الله ! مرده ها را زنده كردى و كور و پيس را شفا دادى ، پس خود را از اين كوه به زير انداز.
حضرت عيسى فرمود كه : آنها را به رخصت و فرموده پروردگار خود كردم ، و اين را رخصت نفرموده است كه بكنم .(557)
در حديث صحيح از آن حضرت منقول است كه : ابليس بر تلبيس پر تلبيس به نزد عيسى عليه السلام آمد گفت : توئى كه دعوى مى كنى كه مرده را زنده مى كنى ؟
حضرت عيسى فرمود كه : بلى .
ابليس گفت : اگر راست مى گوئى خود را از بالاى ديوار به زير انداز.
عيسى عليه السلام فرمود: واى بر تو! بنده ، پروردگار خود را تجربه نمى بايد بكند.
پس ابليس گفت : اى عيسى ! آيا قادر است پروردگار تو كه جميع دنيا را در ميان تخم مرغى جا دهد بى آنكه دنيا كوچك شود و تخم مرغ بزرگ شود؟
حضرت عيسى فرمود كه : خداوند عالميان به عجز و ناتوانى موصوف نمى شود، و آنچه تو مى گوئى محال است و نمى تواند شد، و نشدن اين منافات با كمال قدرت قادر ازلى ندارد.(558)
و در حديث معتبر ديگر منقول است از امام محمد باقر عليه السلام كه : روزى حضرت عيسى عليه السلام ابليس عليه اللعنه را ديد و از او پرسيد كه : آيا از دامهاى مكر تو چيزى به من رسيده است ؟
گفت : چه توانم كرد با تو و حال آنكه جده تو در وقتى كه مادر تو را زائيد گفت : پروردگارا! پناه مى دهم او را و ذريت او را از شر شيطان رجيم ، و تو از ذريت اوئى .(559)
و در بعضى از كتب مذكور است كه : چون حضرت مريم به مصر وارد شد حضرت عيسى طفل بود به خانه دهقانى فرود آمد، و فقرا و مساكين را آن دهقان بسيار به خانه مى آورد، روزى مالى از او گم شد مساكين را در اين باب متهم گردانيد، حضرت مريم عليها السلام بسيار از اين آزرده شد، چون حضرت عيسى عليه السلام در آن خردسالى اندوه مادر خود را مشاهده نمود فرمود كه : اى مادر! مى خواهى بگويم مال دهقان را كى برده است ؟ گفت : بلى ؛ فرمود كه : آن كور و زمين گير با هم شريك شدند و اين مال را دزديدند، و كور زمين گير را برداشت و زمين گير مال را برداشت .
چون تكليف كردند كور را كه زمين گير را بردارد گفت : نمى توانم . عيسى عليه السلام فرمود كه : چگونه ديشب مى توانستى او را برداشت در وقت دزديدن مال ، امروز نمى توانى او را برداشت ؟ پس هر دو اعتراف كردند و ديگران از تهمت نجات يافتند.
روز ديگر جمعى از مهمانان به خانه دهقان وارد شدند و آب در خانه دهقان نمانده بود براى ايشان و دهقان به اين سبب اندوهناك شد، چون عيسى عليه السلام آن حال را مشاهده نمود رفت به حجره اى كه در آنجا سبوهاى خالى گذاشته بود، پس دست با بركت خود را بر دهان آن سبوها ماليد، همه سبوها پر از آب شدند؛ و در آن وقت دوازده سال داشت .(560)
ايضا منقول است كه : روزى در طفوليت ميان جمعى از اطفال ايستاده بود، ناگاه يكى از آن اطفال طفلى را كشت و آورد آن را در پيش پاى حضرت عيسى عليه السلام انداخت ، چون اهل طفل آمدند او را نزد حضرت عيسى كشته يافتند، عيسى عليه السلام را به خانه حاكم بردند و گفتند: اين طفل كودك ما را كشته است . چون حاكم از او سؤ ال كرد گفت : من او را نكشته ام .
چون حاكم خواست كه او را آزار كند گفت : طفل كشته شده را بياوريد تا من از او بپرسم كه كى او را كشته است . چون طفل را آوردند حضرت عيسى دعا كرد تا خدا او را زنده كرد و عيسى از او پرسيد: كى تو را كشت ؟
گفت : فلان طفل .
پس بنى اسرائيل از او پرسيدند: اين كه نزد تو ايستاده است كيست ؟
گفت : عيسى پسر مريم . باز افتاد و مرد.(561)
و ايضا روايت كرده اند كه : مريم عليها السلام آن حضرت را به صباغى داد كه رنگرزى بياموزد، پس جامه بسيارى نزد صباغ جمع شد و او را كارى پيش آمد، به عيسى گفت : اينها جامه ها است كه هر يك مى بايد به رنگى شود، و هر يك را رشته اى به آن رنگ در ميانش گذاشته ام ، تا من مى آيم اينها را رنگ كن .
پس حضرت عيسى همه جامه ها را در يك خم انداخت ، چون صباغ برگشت پرسيد كه : چه كردى ؟
فرمود كه : رنگ كردم .
پرسيد كه : كجا گذاشتى ؟
گفت : همه در ميان اين خم است .
صباغ گفت : همه را ضايع كردى ؛ در خشم شد.
عيسى عليه السلام فرمود كه : تعجيل مكن ؛ برخاست جامه ها را از خم بيرون آورد هر يك را به رنگى كه صباغ مى خواست تا همه را بيرون آورد.
پس صباغ متعجب شد دانست كه پيغمبر خداست و به آن حضرت ايمان آورد.
چون مريم عليها السلام عيسى را باز به شام برگردانيد در قريه ناصره قرار گرفت ، و نصارى منسوب به آن قريه اند، حضرت عيسى شروع كرد به هدايت خلق و تبليغ رسالت الهى .(562)
فـصـل سـوم در بـيان قصص تبليغ رسالت آن حضرت است و فرستادن رسولان به اطراف براى هدايت خلق و احوال حواريان آن حضرت است
حق تعالى مى فرمايد و اضرب لهم مثلا اصحاب القريه اذ جاءها المرسلون (563 ) ((بزن اى محمد براى ايشان مثلى كه آن مثل اصحاب قريه - انطاكيه - است در وقتى كه آمدند به نزد ايشان فرستادگان حضرت عيسى عليه السلام ،)) اذ ارسلنا اليهم اثنين فكذبوهما فعززنا بثالث فقالوا انا اليكم مرسلون (564) ((در وقتى كه فرستاديم بسوى ايشان دو كس را پس تكذيب كردند آن دو كس را پس تقويت كرديم آنها را به رسول سوم ، پس گفتند: ما رسولان عيسى ايم بسوى شما)).
بعضى گفته اند آن دو كس ((يوحنا)) و ((شمعون )) بودند و سوم ((بولس )) بود؛ و بعضى گفته اند كه ((شمعون ،)) سوم بود؛ و بعضى گفته اند دو رسول اول ((صادق )) و ((صدوق )) بودند، سوم ((سلوم )) بود.(565)
شيخ طبرسى و ثعلبى و جمعى از مفسران روايت كرده اند كه : حضرت عيسى عليه السلام دو رسول به شهر انطاكيه فرستاد كه ايشان را هدايت كنند، چون نزديك به شهر رسيدند مرد پيرى را ديدند كه گوسفندى چند را مى چراند، و او حبيب نجار مؤ من آل يس بود، پس بر او سلام كردند، حبيب گفت : شما كيستيد؟ گفتند: مائيم رسولان حضرت عيسى عليه السلام ، و او مى خواند شما را از عبادت بتها به عبادت خداوند رحمان گفت : آيا با خود آيتى داريد؟ گفتند: بلى ، شفا مى دهيم بيماران را و كور و پيس را. گفت : من پسرى دارم كه سالها است بيمار است . گفتند: ببر ما را به خانه تا او را مشاهده نمائيم . جون ايشان را به خانه برد، دست بر سر او كشيدند در ساعت به قدرت خدا شفا يافت و برخاست .
آن خبر در شهر منتشر شد و بيمار بسيار را شفا دادند، و ايشان پادشاهى داشتند كه او را ((شلاحن )) مى گفتند از پادشاهان روم بود و بت مى پرستيد، چون خبر ايشان به پادشاه رسيد ايشان را طلبيد، پرسيد: كيستيد شما؟ گفتند: ما را عيسى پيغمبر خدا فرستاده است . گفت : معجزه شما چيست ؟ گفتند: آمده ايم كه تو را منع كنيم از عبادت بتى چند كه نه مى شنوند و نه مى بينند، و امر نمائيم به عبادت خداوندى كه مى شنود و مى بيند. پادشاه گفت : مگر ما را خدائى بغير از اين بتها هست ؟ گفتند: بلى ، آن كس كه تو را و خداهاى تو را آفريده است . گفت : برخيزيد تا من در امر شما فكرى بكنم . چون ايشان در آن شهر امثال اين سخنان بسيار گفتند، پادشاه امر كرد كه ايشان را حبس كردند.(566)
و على بن ابراهيم و غير او به سند حسن و معتبر از امام محمد باقر عليه السلام روايت كرده اند كه در تفسير اين آيات فرمود كه : خدا دو كس را مبعوث گردانيد بسوى اهل انطاكيه پس مبادرت كردند به گفتن امرى چند كه ايشان منكر آنها بودند، پس بر ايشان خشونت و غلظت كردند و ايشان را حبس نمودند در بتخانه خود، پس حق تعالى رسول سوم را فرستاد و داخل شهر شد و گفت : مرا راه بنمائيد به در خانه پادشاه ، چون به در خانه پادشاه رسيد گفت : من مردى ام كه عبادت مى كردم در بيابانى و مى خواهم كه خداى پادشاه را بپرستم ، چون سخن او را به پادشاه رسانيدند گفت : ببريد او را بسوى بتخانه تا خداى ما را بپرستد.
پس يك سال با آن دو پيغمبر سابق در بتخانه اى ماندند و عبادت خدا در آن موضع كردند، چون به آن دو رسول رسيد گفت : به اين نحو مى خواهيد جمعى را از دينى به دينى بگردانيد به خشونت و درشتى ؟! چرا رفق و مدارا نكرديد؟ پس به ايشان گفت كه : شما اقرار مكنيد كه مرا مى شناسيد.
پس او را به مجلس پادشاه بردند، پادشاه به او گفت : شنيده ام كه خداى مرا مى پرستيدى ، پس تو برادر من در دين و رعايت تو بر من لازم است ، از من بطلب هر حاجت كه دارى .
گفت : اى پادشاه ! مرا حاجتى نيست و ليكن دو شخص را در بتخانه ديدم ، اينها كيستند؟
پادشاه گفت : اينها دو مردند آمده بودند كه دين مرا باطل گردانند و مرا دعوت مى كردند بسوى عبادت خداى آسمانى .
گفت : اى پادشاه ! خوب است كه به ايشان مباحثه نيكوئى بكنيم ، اگر حق با ايشان باشد ما متابعت ايشان بكنيم ، اگر حق با ما باشد آنها نيز به دين ما درآيند و آنچه از براى ماست از براى ايشان باشد و آنچه بر ماست بر ايشان باشد.
پس پادشاه فرستاده ايشان را طلبيد، پس مصاحب ايشان به ايشان گفت : براى چه آمده ايد شما به اين شهر؟
گفتند: آمده ايم كه پادشاه را بخوانيم به عبادت خداوندى كه آسمانها و زمين را آفريده است و خلق مى كند در رحمها آنچه مى خواهد و صورت مى بخشد به هر نحو كه مى خواهد و درختها را او رويانيده است و ميوه ها را او آفريده است و باران را او مى فرستد از آسمان
پس به ايشان گفت : آن خدا كه شما ما را به عبادت او مى خوانيد اگر كورى را حاضر گردانم قادر هست كه او را بينا كند؟
گفتند: اگر ما دعا كنيم كه بكند، اگر خواهد مى كند.
گفت : اى پادشاه ! بگو نابينائى را بياورند كه هرگز چيزى نديده باشد.
چون او را حاضر كردند، به آن دو رسول گفت كه : بخوانيد خداى خود را تا چشم اين كور را روشن كند اگر راست مى گوئيد.
پس برخاستند و دو ركعت نماز كردند و دعا كردند، همان ساعت چشم او گشوده شد و به آسمان نظر كرد.
پس گفت : اى پادشاه ! بفرما تا كور ديگر بياورند، چون آوردند به سجده رفت و دعا كرد، چون سر برداشت آن كور نيز بينا شد.
پس به پادشاه گفت : اگر آنها يك حجت آوردند، ما هم يك حجت در برابر آن آورديم ، اكنون بفرما شخصى را بياورند كه زمين گير شده باشد و حركت نتواند كرد، چون حاضر كردند به ايشان گفت : دعا كنيد تا خداى شما اين بيمار را شفا دهد.
باز ايشان نماز كردند و دعا كردند، خدا او را شفا داد و برخاست و روان شد. پس گفت : اى پادشاه ! بفرما كه زمين گير ديگر بياورند، چون آوردند خود دعا كرد و او هم شفا يافت .
پس گفت : اى پادشاه ! آنها دو حجت آوردند ما هم در برابر ايشان آورديم ، اما يك چيز مانده است كه اگر ايشان مى كنند من در دين ايشان داخل مى شوم . پس گفت : اى پادشاه ! شنيده ام كه يك پسر داشته اى و مرده است ، اگر خداى ايشان او را زنده كند من در دين ايشان داخل مى شوم .
پس پادشاه گفت : اگر او را زنده كنند من نيز در دين ايشان داخل مى شوم .
پس به ايشان گفت : يك چيز باقى مانده ، پسر پادشاه مرده است اگر دعا كنيد كه خداى شما او را زنده كند ما در دين شما داخل مى شويم .
پس ايشان به سجده رفتند، و سجده طولانى كردند و سر برداشتند و گفتند به پادشاه كه : جمعى را بفرست بسوى قبر پسرت كه انشاء الله از قبر بيرون آمده است .
پس مردم دويدند بسوى قبر پسر پادشاه ديدند كه از قبر بيرون آمده است و خاك از سر خود مى افشاند، چون او را به نزد پادشاه آوردند او را شناخت پرسيد كه : چه حال دارى اى فرزند؟
گفت : مرده بودم ديدم كه دو شخص نزد پروردگار من در اين وقت در سجده بودند و سؤ ال مى كردند كه خدا مرا زنده گرداند، و مرا به دعاى ايشان زنده گردانيد.
گفت : اى فرزند! اگر ببينى ايشان را آيا مى شناسى ؟
گفت : بلى .
پس مردم را به صحرا بيرون برد و پسر خود را بازداشت ، و يك يك مردم را از پيش او مى گذرانيدند، پدرش مى پرسيد كه : اين از آنهاست ؟ مى گفت : نه ، تا آنكه بعد از جماعت بسيارى يكى از آن دو رسول را آوردند، پسر پادشاه گفت : اين يكى از آنها است - و اشاره كرد بسوى او - باز بعد از جماعت بسيارى كه گذرانيدند هر يك را كه مى ديد مى گفت : نه ، ديگرى را گذرانيدند گفت : اين يكى ديگر است .
پس رسول سوم گفت : من ايمان آوردم به خداى شما و دانستم كه آنچه شما آورده ايد حق است .
پادشاه نيز گفت : من هم ايمان آوردم به خداى شما. و اهل مملكت او همه ايمان آوردند.(567)
ابن بابويه و قطب راوندى رحمه الله عليهما به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده اند كه : حضرت عيسى عليه السلام چون خواست كه اصحاب خود را وداع كند جمع كرد ايشان را و امر كرد ايشان را كه متوجه هدايت ضعيفان خلق شوند و متعرض جباران و پادشاهان نشوند، پس دو نفر از ايشان ره بسوى شهر انطاكيه فرستاد، پس روزى داخل شدند كه عيد ايشان بود ديدند كه بتخانه ها را گشوده اند و بتان خود را مى پرستند، پس مبادرت كردند به درشتى و سرزنش و ملامت ايشان ، و به اين سبب ايشان را زنجير كردند و در زندان افكندند؛ چون شمعون بر اين معنى مطلع شد آمد به انطاكيه و تدبيرى چند كرد كه داخل زندان شد و ايشان را گفت كه : من نگفتم كه متعرض جباران مشويد؟
پس از نزد ايشان بيرون آمد و با ضعيفان و بيچارگان مى نشست و كم كم سخنى با ايشان مى گفت از كلمات هدايت آيات ، و آن ضعيفان آن سخنان را به مردم از خود قويتر مى گفتند و كلام او را اخفا مى كردند تا آنكه بعد از مدتى آن سخنان به پادشاه رسيد، پادشاه پرسيد: چند گاه است كه اين مرد در اين شهر است ؟
گفتند: دو ماه است .
گفت ،: بياوريد او را.
چون به مجلس پادشاه رفت و پادشاه او را ديد و با او سخن گفت او را بسيار دوست داشت و حكم كرد كه من در مجلس بنشينم او را نزد من حاضر كنيد، پس روزى خواب هولناكى ديد و به شمعون نقل كرد و آن حضرت تعبير نيكوئى براى او كرد كه او شاد شد، باز خواب پريشان ديگر ديد و شمعون تعبير شافى كرد كه سرورش زياده شد، پس پيوسته با پادشاه صحبت مى داشت تا آنكه در دل او جا كرد و دانست كه سخنش در او اثر مى كند، پس روزى به پادشاه گفت : شنيده ام كه دو مرد در زندان تو هستند كه عيب كرده اند بر تو دين تو را.
گفت : بلى .
شمعون گفت : بفرما تا ايشان را حاضر كنند.
چون ايشان را آوردند شمعون گفت : كيست آن خدائى كه شما او را مى پرستيد؟
گفتند: خداوند عالميان است .
گفت : سؤ الى كه از او بكنيد مى شنود و دعائى كه بكنيد اجابت مى نمايد؟
گفتند: بلى .
شمعون گفت كه : مى خواهم اين دعوى شما را امتحان كنم كه راست مى گوئيد يا نه .
گفتند: بگو.
گفت : اگر دعا كنيد، پيس را شفا مى دهد؟
گفتند: بلى .
پس پيسى را طلبيد و گفت : از خداى خود سؤ ال كنيد كه اين را شفا بدهد، پس ايشان دست بر او ماليدند در همان ساعت شفا يافت .
شمعون گفت : من نيز مى كنم آنچه شما كرديد، و چون پيس ديگر را حاضر كردند شمعون دست بر او ماليد و شفا يافت .
پس شمعون گفت : يك چيز مانده كه اگر شما اجابت من مى نمائيد در آن باب ، من ايمان مى آورم به خداى شما.
گفتند: كدام است ؟
شمعون فرمود كه : مرده اى را زنده كنيد.
گفتند: مى كنيم .
پس شمعون رو به پادشاه كرد و فرمود: ميتى كه اعتنا به شاءن او داشته باشى هست ؟
گفت : بلى ، پسر من مرده است .
گفت : بيا برويم به نزد قبر او كه اينها دعوى كرده اند كه ممكن است در اينجا رسوا شوند.
پس چون به نزد قبر پسر پادشاه رفتند آنها دستها را گشودند به دعا آشكارا و شمعون عليه السلام دست به دعا گشود پنهان ، پس بزودى قبر شكافته شد و پسر پادشاه از قبر بيرون آمد، پدرش از او پرسيد كه : چه حال دارى ؟
گفت : مرده بودم ، در اين حال مرا فزعى و ترسى بهم رسيد ناگاه ديدم كه سه كس نزد حق تعالى دستها را به دعا گشوده اند و دعا مى كنند كه خدا مرا زنده گرداند. و گفت : اين سه كس ‍ بودند؛ و اشاره كرد بسوى شمعون و آن دو رسول .
پس شمعون گفت : من ايمان آوردم به خداى شما، پس پادشاه گفت كه : من نيز ايمان آوردم به آنچه تو به آن ايمان آوردى ، پس وزيران پادشاه گفتند كه : ما نيز ايمان آورديم ، و همچنين هر ضعيفى تابع قويترى مى شد تا جميع اهل انطاكيه ايمان آوردند.(568)
ايضا به سند موثق كالصحيح روايت كرده اند از حضرت صادق عليه السلام كه : چون انجيل بر حضرت عيسى عليه السلام نازل شد و خواست كه حجت بر مردم تمام كند، مردى از اصحاب خود را فرستاد بسوى پادشاه روم و به او معجزه اى داد كه كور و پيس و بيماران مزمن را كه اطبا از معالجه آنها عاجز باشند، شفا بدهد. پس چون وارد روم شد جمعى را معالجه كرد خبر او در روم منتشر شد تا به پادشاه رسيد، او را طلبيد و پرسيد كه : كور و پيس را معالجه مى توانى كرد؟ گفت : بلى .
پس امر كرد پادشاه كه كور مادرزادى را آوردند كه چشمهايش خشكيده بود و هرگز چيزى نديده بود، گفت : اين را بينا كن .
رسول حضرت عيسى عليه السلام دو گلوله از گل ساخت و به جاهاى ديده هاى او گذاشت دعا كرد تا او بينا شد، پس پادشاه رسول عيسى عليه السلام را در پهلوى خود نشانيد و مقرب خود گردانيد و گفت : با من باش و از شهر من بيرون مرو، و او را اعزاز و اكرام بسيار مى نمود.
پس حضرت عيسى عليه السلام رسول ديگر فرستاد و به او تعليم نمود چيزى كه مرده را زنده تواند كرد، چون داخل بلاد روم شد به مردم گفت : من از طبيب پادشاه داناترم ، پس ‍ چون اين سخن به پادشاه رسيد در غضب شد و امر به قتل او نمود، رسول اول گفت : اى پادشاه ! مبادرت منما به قتل او و او را بطلب ، اگر خطاى قول او ظاهر شد او را بكش تا تو را بر او حجتى بوده باشد.
چون او را به نزد پادشاه بردند گفت : من مرده را زنده مى توانم كرد - و پسر پادشاه آن ايام مرده بود - پس پادشاه با امرا و ساير اهل مملكت خود سوار شد و آن مرد را برداشت و رفت به قبر پسر خود و به او گفت : پسر مرا زنده كن .
پس رسول ثانى حضرت مسيح عليه السلام دعا كرد و رسول اول آمين گفت تا قبر شكافته شد و پسر پادشاه از قبر بيرون آمد و روان شد بسوى پدر خود و در دامن نشست ، پادشاه از او پرسيد كه : اى فرزند! كى تو را زنده كرد؟
گفت : اين دو مرد؛ و اشاره كرد به رسول اول و دوم ، پس هر دو برخاستند و گفتند: ما هر دو رسوليم از جانب حضرت مسيح عليه السلام بسوى تو، و چون تو گوش نمى دادى به سخن رسولان او و ايشان را مى كشتى ما به اين لباس در آمديم و رسالت او را به تو رسانيديم .
پس او اسلام آورد به حضرت عيسى عليه السلام و به شريعت او ايمان آورد و امر حضرت عيسى عظيم شد به حدى كه جمعى از دشمنان خدا او را خدا و پسر خدا گفتند و يهودان تكذيب او كردند و اراده كشتن او كردند.(569)
و در بعضى از روايات مذكور است كه : چون حضرت عيسى عليه السلام آن دو رسول را به انطاكيه فرستاد مدتى ماندند و به پادشاه نتوانستند رسيد. پس روزى پادشاه سوار شد و ايشان بر سر راه پادشاه آمدند و الله اكبر گفتند و خدا را به يگانگى ياد كردند، پس پادشاه در غضب شد و امر كرد به حبس ايشان و فرمود هر يك را صد تازيانه بزنند.
چون اين خبر به عيسى عليه السلام رسيد، سركرده و بزرگ حواريان كه ((شمعون الصفا)) بود از عقب ايشان فرستاد كه ايشان را يارى كند، چون او داخل آن شهر شد اظهار رسالت خود نكرد و با مقربان پادشاه آشنا شد و به تقريب آشنائى ايشان به مجلس پادشاه داخل شد و پادشاه اطوار او را پسنديد و او را مقرب خود گردانيد، پس روزى به پادشاه گفت كه : شنيده ام كه دو كس را در زندان حبس كرده اى ، آيا با ايشان هيچ سخن گفتى و حجتى از ايشان طلبيدى ؟
پادشاه گفت : نه ، غضب مانع شد مرا از آنكه از ايشان سؤ ال كنم . پس پادشاه ايشان را طلبيد و شمعون از ايشان پرسيد كه : كى شما را به اينجا فرستاده است ؟
گفتند: خدائى كه همه چيز را آفريده است و شريكى در خداوندى ندارد.
شمعون گفت : وصف او را بگوئيد و مختصر بگوئيد.
گفتند: مى كند هر چه مى خواهد و حكم مى كند به آنچه اراده مى نمايد.
شمعون گفت : آيت و حجت شما بر گفتار شما چيست ؟
گفتند: هر چه آرزو كنى و خواهى .
پس پادشاه امر كرد كه پسرى را آوردند كه جاى ديده هاى او مانند پيشانى صاف بود و فرجه و رخنه نداشت ، پس ايشان دعا كردند تا جاى چشم او شكافته شد، و دو بندقه از گل ساختند و به جاى حدقه او گذاشتند، پس آن بندقه ها حدقه بينا شدند و همه چيز را ديدند و پادشاه متعجب شد، پس شمعون عليه السلام به پادشاه گفت : اگر تو هم از خداى خود سؤ ال مى كردى كه چنين كارى مى كرد، شرفى بود براى تو و خداى تو.
پادشاه گفت : من چيزى را از تو پنهان نمى دارم ، آن خدائى كه ما او را مى پرستيم ، نمى بيند و نمى شنود و ضرر و نفعى نمى رساند.
پس پادشاه به آن دو رسول گفت كه : اگر خداى شما مرده را زنده مى كند، من ايمان به او به شما مى آورم .
گفتند: خداى ما بر همه چيز قادر است .
پادشاه گفت : در اينجا ميتى هست كه هفت روز است مرده است ، پسر دهقانى است و من او را نگاهداشته ام و دفن نكرده ام تا پدرش بيايد، او را زنده كنيد.
پس آن مرده را حاضر كردند و گنديده بود و باد كرده بود، و ايشان آشكارا را دعا كردند و شمعون در پنهان تا آن مرده برخاست و گفت : من هفت روز است كه مرده ام و مرا در هفت وادى آتش داخل كردند و حذر مى فرمايم شما را از آن دينى كه داريد و ايمان بياوريد به خداوند عالميان ، پس گفت : در اين وقت ديدم كه درهاى آسمان گشوده شد و جوان خوشروئى را ديدم كه از براى اين سه مرد كه نزد تو حاضرند شفاعت مى كرد نزد حق تعالى ؛ و اشاره كرد به شمعون و آن دو رسول .
پس ايشان تبليغ رسالت حضرت عيسى كردند و پادشاه و جمعى ايمان آوردند و اكثر بر كفر خود باقى ماندند، و بعضى گفته اند كه : پادشاه و جميع اهل مملكت او بر كفر ماندند بغير از حبيب نجار كه او ايمان آورد و او را كشتند.(570)
و ظاهر آيات بعد از اين آن است كه جمعى ايمان نياوردند و معذب شده اند پس ممكن هست كه آن تتمه آيه ، احوال اهل قريه ديگر بوده باشد يا مراد از احاديث آن باشد كه هر كه بعد از عذاب باقى ماند همه ايمان آوردند چنانچه حق تعالى مى فرمايد كه قالوا ما انتم الا بشر مثلنا و ما انزل الرحمن من شى ء ان انتم لا تكذبون (571) ((گفتند اهل آن شهر به رسولان حضرت عيسى كه : نيستيد شما مگر بشرى مثل ما، و نفرستاده است خداوند رحمان پيغمبرى و دينى را و نيستيد شما مگر آنكه دروغ مى گوئيد)).
قالوا ربنا يعلم انا اليكم لمرسلون و ما علينا الا البلاغ المبين (572) ((گفتند رسولان كه : پروردگار ما مى داند كه ما البته بسوى شما فرستاده شده ايم و بر ما نيست مگر آنكه رسالت او را به شما برسانيم و ظاهر گردانيم )).
قالوا انا تطيرنا بكم لئن لم تنتهوا لنرجمنكم و ليمسنكم منا عذاب اليم (573) ((گفتند كافران : بدرستى كه ما شوم مى دانيم شما را در ميان خود، اگر ترك نمى كنيد آنچه را كه مى گوئيد هر آينه شما را سنگسار خواهيم كرد، و البته به شما خواهد رسيد از ما عذابى دردناك )).
قالوا طائركم معكم ائن ذكرتم بل انتم قوم مسرفون (574) ((رسولان گفتند: شومى شما با شما است - از اعتقادات و اعمال ناشايست شما - آيا چون شما را پند مى دهيم چنين جواب مى گوئيد، بلكه هستيد شما گروهى از حد بيرون رونده در تكذيب پيغمبران )).
وجاء من اقصى المدينه رجل يسعى قال يا قوم اتبعوا المرسلين اتبعوا من لا يسئلكم اجرا وهم مهتدون (575) ((و آمد از منتهاى شهر مردمى كه مى دويد و مى گفت : اى قوم من ! متابعت كنيد پيغمبران و فرستادگان خدا را، متابعت كنيد گروهى را كه مزدى از شما سؤ ال نمى كنند براى پيغمبرى ، و ايشان هدايت يافتگانند به حق )).
گفته اند كه : نام آن مرد حبيب نجار بود، و اول رسولان كه به آن شهر آمدند او به ايشان ايمان آورد و منزلش در آخر شهر بود، چون شنيد كه قوم او تكذيب رسولان كردند و مى خواهند كه ايشان را بكشند آمد و ايشان را نصيحت كرد به اين كلمات ،(576) پس او را به نزد پادشاه بردند از او پرسيد كه : متابعت رسولان كرده اى ؟ در جواب گفت : و مالى لا اعبد الذى فطرنى و اليه ترجعون (577) ((چيست مرا كه عبادت نكنم خداوندى را كه مرا از عدم به وجود آورده است و بازگشت شما همه بسوى اوست )).
ءاتخذ من دونه آلهه ان يردن الرحمن بضر لا تغن عنى شفاعتهم شيئا و لا ينقذون انى اذ لفى ضلال مبين انى آمنت بربكم فاسمعون (578) ((آيا بگيرم بغير از خداى خود، خدايانى كه اگر اراده نمايد خداوند مهربان كه ضررى به من برساند، نفعى نبخشد به من شفاعت ايشان ، و مرا خلاص نتوانند كرد از عذاب او، اگر چنين كنم بدرستى كه من در گمراهى ظاهر خواهم بود، بدرستى كه من ايمان آوردم به پروردگار شما پس بشنويد از من )).
(قيل ادخل الجنه (579)) ((و به او گفته شد كه : داخل شو در بهشت ،)) و گفته اند كه چون اين سخنان را گفت ، قومش او را لگدكوب كردند تا شهيد شد، يا سنگسار كردند، پس ‍ حق تعالى او را داخل بهشت كرد و در بهشت روزى الهى را مى خورد؛ و بعضى گفته اند كه خدا او را زنده به آسمان برد و نتوانست او را كشت ؛ و بعضى گفته اند كه او را كشتند و خدا او را زنده كرد و به بهشت برد.(580)
قال ياليت قومى يعلمون بما غفر لى ربى و جعلنى من المكرمين (581) ((چون داخل بهشت شد گفت : چه بودى اگر قوم من مى دانستند كه پروردگار من مرا آمرزيد و گردانيد مرا از گرامى داشتگان )).
و ما انزلنا على قومه من بعده من جند من السماء و ما كنا منزلين # ان كلانت الا صيحه واحده فاذا هم خامدون (582) ((و نفرستاديم بر قوم او بعد از كشتن او لشكرى از آسمان براى هلاك كردن ايشان ، و هرگز نفرستاديم براى عذاب كافران لشكرى ، و نبود هلاك كردن ايشان مگر به يك صدا پس ناگاه همه مردند)).
و گفته اند كه : چون حبيب نجار را كشتند، حق تعالى بر ايشان غضب فرمود و جبرئيل عليه السلام را فرستاد كه دست گذاشت بر دو طرف دروازه شهر ايشان و نعره اى زد كه جان پليد همگى به يك دفعه از بدنهاى عنيد ايشان مفارقت نمود.(583)
ثعلبى و ساير مفسران و محدثان خاصه و عامه به طرق متواتره از حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله روايت كرده اند كه : سبقت گيرندگان امتها كه پيشتر و بيشتر از همه امت تصديق و اذعان و متابعت كرده اند سه كس بودند كه هرگز به خدا كافر نبوده اند يك چشم زدن : حزبيل كه مؤ من آل فرعون است ؛ و حبيب نجار كه مؤ من آل يس است ؛ و على بن ابى طالب عليه السلام كه از همه افضل است .(584)
و به اساتيد بسيار ديگر از آن حضرت منقول است كه آن حضرت فرمود كه : سه كسند كه يك چشم بهم زدن به وحى كافر نشدند؛ مؤ من آل يس ؛ و على بن ابى طالب عليه السلام ؛ و آسيه زن فرعون .(585)
به سند حسن منقول است كه از حضرت امام محمد باقر عليه السلام پرسيدند كه : آيا مؤ من مبتلا به خوره و پيسى و امثال اين بلاها مى شود؟ فرمود كه : آيا بلا مى باشد مگر از براى مؤ من ؟ بدرستى كه مؤ من آل يس خوره داشت (586)
و به روايت حسن ديگر فرمود: انگشتهايش به پشت دستهايش خشكيده بود گويا مى بينيم كه به همان دست اشاره بسوى قوم خود مى كرد و ايشان را نصيحت مى كرد و مى گفت (يا قوم اتبعوا المرسلين )، چون ديگر آمد كه ايشان را نصيحت كند او را كشتند.(587)
حق تعالى در جاى ديگر فرموده است و اذ اوحيت الى الحواربين ان آمنوا بى و برسولى قالوا آمنا و اشهد باننا مسلمون (588) ((و يادآور آن وقت را كه وحى كردم بسوى حواريان عيسى - كه خواص اصحاب آن حضرت بودند - كه : ايمان بياوريد به من و به رسول من - يعنى عيسى - گفتند: ايمان آورديم و گواه باش كه مسلمان و منقاد شديم )). گفته اند كه : وحى بسوى ايشان بر زبان پيغمبران بود كه به ايشان از جانب خدا گفتند.(589)
در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : حق تعالى الهام كرد ايشان را.(590)
و به سند موثق منقول است كه حسن بن فضال از امام رضا عليه السلام پرسيد كه : چرا اصحاب عيسى را حواريان مى گويند؟ فرمود: مردم مى گويند كه ايشان را براى آن حوارى مى گويند كه ايشان گازران بودند و جامه ها را به شستن از چرك پاك مى كردند و سفيد مى كردند، و مشتق است از خيز حوار يعنى نان سفيد خالص ، ما اهل بيت مى گوئيم كه براى اين ايشان را حواريان گفتند كه خود را و ديگران را به موعظه و نصيحت از چرك گناهان و اخلاق بد پاك مى كردند، پرسيد: چرا اتباع آن حضرت را نصارى مى گويند؟
فرمود: زيرا اصل ايشان از شهرى است از بلاد شام كه آن را ((ناصره )) مى گويند كه مريم و عيسى عليه السلام بعد از برگشتن از مصر در آنجا فرود آمدند.(591)
مؤ لف گويد: آنچه در اين حديث وارد شده است اشاره است به آنچه نقل كرده اند مورخان و مفسران كه : چون ((هيردوس )) پادشاه شام خبر ولادت حضرت عيسى عليه السلام و ظهور معجزات آن حضرت را شنيد و در نجوم ديده بودند كه كسى بهم خواهد رسيد كه دينهاى ايشان را برهم زند، اراده قتل آن حضرت كرد، پس حق تعالى ملكى را فرستاد به نزد يوسف نجار كه پسر عم مريم عليها السلام بود و محافظت او و عيسى و خدمت ايشان مى نمود كه مريم و عيسى عليهما السلام را به مصر ببرد، و چون هيردوس ‍ بميرد به بلاد خود برگردند. پس يوسف ايشان را به مصر برد (و اكثر ايشان ربوه را كه در آيه وارد شده است به شهر مصر تفسير كرده اند، و معين را به نيل مصر، و گفته اند كه : دوازده سال در مصر ماندند و معجزات عظيمه از آن حضرت در آنجا ظاهر شد). چون هيردوس مرد خدا وحى كرد كه برگردند به بلاد شام ، پس برگشتند و در ناصره نزول اجلال فرمودند و در آنجا تبليغ رسالت الهى نمود.(592)
در حديث معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : حوارى عيسى عليه السلام شيعه آن حضرت بودند، و شيعيان ما حوارى ما اهل بيتند، حوارى عيسى عليه السلام اطاعت آن حضرت نكردند آنقدر كه حوارى ما اطاعت ما مى كنند زيرا كه عيسى به حواريان گفت : كيستند ياوران من بسوى خدا و در اقامت دين خدا؟ حواريان گفتند: ما ياوران خدائيم ، بخدا سوگند كه يارى او نكردند از شر يهود و با يهودان از براى آن حضرت جنگ نكردند، و شيعيان ما والله از روزى كه پيغمبر صلى الله عليه و آله از دنيا رفته است و آزارها مى كنند و از شهرها ايشان را بدر مى كنند و دست از محبت ما برنمى دارند، خدا ايشان را از جانب ما جزاى خير بدهد.(593)
و در حديث معتبر ديگر منقول است كه روزى حضرت عيسى عليه السلام گفت : اى گروه حواريان ! بسوى شما حاجتى دارم ، حاجت مرا برآوريد. گفتند: حاجت تو را برآورده است اى روح الله . پس برخاست و پاهاى ايشان را شست ، پس گفتند: اى روح الله ! ما سزاوارتر بوديم به اين كار از تو. فرمود كه سزاوارترين مردم به خدمت كردن ، عالم است ، من براى اين تواضع و فروتنى كردم براى شما تا شما تواضع و شكستگى كنيد بعد از من براى مردم چنانچه من تواضع كردم از براى شما. پس فرمود كه : به تواضع و فروتنى حكمت آبادان مى شود نه به تكبر، همچنانكه گياه و زراعت در زمين نرم و هموار مى رويد نه در زمين كوه .(594)
و در حديث معتبر منقول است كه به حضرت صادق عليه السلام عرض كردند كه : چرا اصحاب حضرت عيسى بر روى آب راه مى رفتند و در اصحاب حضرت محمد صلى الله عليه و آله اين نبود؟
فرمود: اصحاب عيسى عليه السلام را كفايت امر معيشت ايشان كرده بودند و اين امت را مبتلا و ممتحن گردانيده اند به تحصيل معاش .(595)
مؤ لف گويد: گويا مراد اين است كه بالخاصيه رهبانيت و ترك معاشرت خلق و ترك ارتكاب امور دنيا مستلزم اين امور مى باشد، و چون تكليف اين امت را شديدتر كرده اند كه بايد با وجود تحصيل معاش و معاشرت خلق از ياد خدا غافل نباشند، ثواب ايشان بيشتر است ، اما آن معنى را در دنيا از ايشان سلب كرده اند و در ثواب آخرت ايشان افزوده اند، و آنچه در اين حديث روايت شده است گويا اشاره است به آنچه شيخ طبرسى رحمه الله روايت كرده است كه : اصحاب حضرت عيسى عليه السلام در خدمت آن حضرت بودند، هرگاه كه گرسنه مى شدند مى گفتند: يا روح الله ! گرسنه شده ايم ، پس عيسى دست مى زد به زمين در هر جا كه بود دو گرده نان از براى هر يك بيرون مى آورد كه مى خوردند، چون تشنه مى شدند مى گفتند: يا روح الله ! تشنه شده ايم ، پس دست به زمين مى زد در هر جا كه بود آب از براى ايشان بيرون مى آورد، پس گفتند: يا روح الله ! كى از ما بهتر است ؟ هرگاه مى خواهيم ما را طعام مى دهى و هرگاه مى خواهيم ما را آب مى دهى ، ما ايمان آورده ايم به تو و متابعت تو مى كنيم .
و حضرت عيسى فرمود: بهتر از شما كسى است كه به دست خود كار مى كند و از كسب خود مى خورد. پس بعد آن گازرى مى كردند و از كسب خود معاش مى كردند.(596)
و به سند موثق منقول است كه شخصى از حضرت صادق عليه السلام پرسيد كه : گاهى است شخصى را مى بينم كه عبادت بسيار مى كند، خشوع و گريه دارد و به دين حق شما اعتقاد ندارد، آيا اين عبادت نفعى به او مى رساند؟
فرمود: مثل اينها مثل جماعتى است كه در ميان بنى اسرائيل بودند، هر كه از ايشان چهل شب سعى در عبادت خدا مى كرد و دعا مى كرد البته دعاى او مستجاب مى شد، يكى از ايشان چنين كرد و دعاى او مستجاب نشد، پس به خدمت حضرت عيسى آمد و از اين حال شكايت كرد و از آن حضرت در اين باب التماس دعا كرد، پس عيسى وضو ساخت و دو ركعت نماز كرد و دعا كرد، پس خدا بسوى او وحى نمود كه : اين بنده به درگاه من آمده است از غير راهى كه من گفته ام كه بيايد، او مرا مى خواند و در دلش شكى در پيغمبرى تو هست ، اگر آنقدر دعا كند كه گردنش جدا شود و بندهاى انگشتانش از هم بپاشد من دعايش را مستجاب نگردانم ، پس عيسى عليه السلام رو كرد به جانب او و فرمود: تو پروردگار خود را مى خوانى و در پيغمبر او شك دارى ؟ گفت : اى روح الله ! بخدا سوگند چنين بود و مى خواهم كه دعا كنى اين حالت از من برطرف شود، پس آن حضرت دعا كرد و حق تعالى توبه او را قبول كرد و او مثل ساير اهل بيت خود شد.(597)

 

next page

fehrest page

back page