حيوة القلوب جلد دوم
تاريخ پيامبران عليهم السلام

علامه مجلسى رحمة الله عليه

- ۱۸ -


فرمود: من ارمياى پيغمبرم كه تو را بشارت دادم كه بر بنى اسرائيل مسلط خواهى شد، و اين نامه امانى است كه براى من نوشتى .
گفت : تو را امان دادم اما امان اهل بيت تو موقوف است بر اينكه تيرى مى اندازم از اينجا بسوى بيت المقدس ، اگر تير من به بيت المقدس برسد با وجود اين راه دور پس ايشان را امان نمى دهم ، و اگر نرسد امان مى دهم ؛ و چون تير انداخت باد تيرش را برد تا بند شد در بيت المقدس ! گفت : ايشان را امان نمى دهم .
پس چون بيت المقدس را فتح كرد و داخل شد كوهى از خاك در ميان شهر ديد و در ميان آن كوه خونى ديد كه مى جوشد و هر چند خاك بر آن مى ريزند باز مى جوشد و از خاك بيرون مى آيد! پرسيد: اين چه خون است ؟
گفتند: خون پيغمبرى است از پيغمبران خدا كه پادشاهان بنى اسرائيل او را كشتند و از روزى كه شهيد شده است تا امروز اين خون مى جوشد و هر چند خاك بر آن مى ريزند از خاك بيرون مى آيد، و آن خون حضرت يحيى بن زكريا عليه السلام است و در زمان او پادشاه جبارى بود كه زنا مى كرد با زنان بنى اسرائيل ، هرگاه به حضرت يحيى عليه السلام مى گذشت آن حضرت به او مى فرمود: از خدا بترس اى پادشاه كه حلال نيست بر تو اين كار كه مى كنى ، پس يكى از زنان كه با آنها زنا مى كرد در وقتى كه آن ملعون مست بود به او گفت : اى پادشاه ! يحيى را بكش ، پس آن ملعون امر كرد كه بروند و سر يحيى عليه السلام را بياورند، چون آن حضرت را شهيد كردند و سر مباركش را در طشتى گذاشتند و به نزد آن ملعون آوردند آن سر مطهر با او سخن مى گفت و مى فرمود: از خدا بترس كه حلال نيست آنچه تو مى كنى ، پس خون جوشيد و از طشت بيرون آمد و بر زمين ريخت و مى جوشيد و ساكن نمى شد تا وقتى كه بخت نصر داخل بيت المقدس شد؛ و ميان شهادت آن حضرت و خروج بخت نصر صد سال فاصله بود، پس بخت نصر داخل هر شهر از شهرهاى بنى اسرائيل كه مى شد مردان و زنان و اطفال و حيوانات ايشان را مى كشت و باز آن خون مى جوشيد تا آنكه همه را فانى كرد، پس پرسيد: آيا احدى از بنى اسرائيل در اين بلاد مانده است ؟
گفتند: پير زالى از ايشان در فلان موضع هست . پس آن زن را طلبيد و چون سرش را در ميان آن خون بريد خون از جوشيدن ساكن شد، و اين زن آخر آنها بود كه از بنى اسرائيل كشت ، پس رفت بسوى بابل و در آنجا شهرى بنا كرد و در آن شهر اقامت نمود و چاهى كند و دانيال را با شير ماده اى در آن چاه افكند، پس آن شير گل آن چاه را مى خورد و دانيال شير آن را مى خورد تا آنكه مدتى بر اين حال ماند، پس خدا وحى فرمود بسوى پيغمبرى كه در بيت المقدس بود كه : اين خوردنى و آشاميدنى را براى دانيال ببر و سلام مرا به او برسان
آن پيغمبر گفت : پروردگارا! در كجا است دانيال ؟
وحى به او رسيد كه : دانيال در چاهى است در فلان موضع از بابل .
پس پيغمبر بر سر آن چاه رفت و گفت : اى دانيال !
فرمود: لبيك ، صداى غريبى مى شنوم !
گفت : پروردگارت تو را سلام مى رساند و اين خوردنى و آشاميدنى را براى تو فرستاده است ؛ و آنها را به چاه فرو فرستاد.
پس آن حضرت گفت : الحمدلله الذى لا ينسى من ذكره ، الحمدلله الذى لا يخيب من دعاه ، الحمدلله الذى من توكل عليه كفاه ، الحمدلله الذى من وثق به لم يكله الى غيره ، الحمدلله الذى يحزى بالاحسان احسانا، الحمدلله الذى يجزى بالصبر نجاه ، الحمدلله الذى يكشف ضرنا عند كربتنا، و الحمدلله الذى هو ثقتنا حين تنقطع الحيل منا، و الحمدلله الذى هو رجاونا حين ساء ظننا باعمالنا يعنى : ((حمد مى كنم خداوندى را كه فراموش نمى كند هر كه او را ياد كند، سپاس مى كنم خداوندى را كه نااميد نمى كند كسى را كه او را بخواند، حمد مى كنم خداوندى را كه هر كه بر او توكل كند كفايت امور او مى كند، سپاس مى گويم خداوندى را كه هر كه بر او اعتماد كند او را به ديگران وا نمى گذارد، حمد مى كنم خداوندى را كه جزا مى دهد به نيكى جزاى نيك ، سپاس خداوندى را سزاست كه جزا مى دهد به صبر كردن ، نجات از مخاوف و مهالك دنيا و عقبى ، حمد خداوندى را رواست كه برطرف مى كند بدحالى ما را نزد كربت و شدت ما، حمد مى كنم خداوندى را كه محل اعتماد ماست هرگاه گسسته شود چاره ها از ما، حمد مى كنم خداوندى را كه اميدگاه ماست در هنگامى كه بد شود گمان ما به سبب كرده هاى ما)).
پس بخت نصر در خواب ديد كه گويا سرش از آهن است و پاهايش از مس است و سينه اش از طلا است ! منجمان را طلبيد و گفت : بگوئيد كه من چه خواب ديده ام ؟
گفتند: نمى دانيم و ليكن بگو چه ديده اى تا ما براى تو تعبير كنيم .
بخت نصر گفت : در اين مدت هر سال مبلغى به شما مى دهم و شما نمى دانيد كه من چه در خواب ديده ام ؟ و امر كرد همه را گردن زدند! پس بعضى از اركان دولت او عرض كردند: آنچه تو مى خواهى آن كسى كه به چاه افكنده اى مى داند، زيرا از آن وقت كه او را به چاه انداخته اى تا حال زنده است و شير به او ضرر نرسانده است و شير گل مى خورد و او را شير مى دهد، پس فرستاد و آن حضرت را طلبيد و گفت : بگو من چه خواب ديده ام !
فرمود: چنين خواب ديده اى .
گفت : راست است ، اكنون بگو تعبيرش چيست ؟
فرمود كه : تعبير خواب تو آن است كه پادشاهى تو به آخر رسيده است و سه روز ديگر كشته خواهى شد و مردى از اهل فارس تو را مى كشد!
گفت : من هفت شهر بر دور يكديگر ساخته ام و بر هر شهر نگاهبانان بسيار مقرر كرده ام و به اين نيز راضى نشده ام تا آنكه صورت مرغابى از مس بر در دروازه ها تعبيه نموده ام كه هر غريبى داخل مى شود فرياد مى كند تا او را بگيرند.
دانيال فرمود: چنين خواهد شد كه من گفتم .
بخت نصر لشكر خود را متفرق نمود و حكم كرد هر كسى را كه ببينند بكشند هر كه باشد، و دانيال در اين وقت نزد او نشسته بود گفت : در اين سه روز تو را از خود جدا نمى كنم ، پس ‍ اگر سه روز گذشت و من كشته نشدم تو را مى كشم !
پس پسين روز سوم شد غمى او را عارض شد و بيرون آمد و غلامى داشت از اهل فارس كه او را فرزند خود خوانده بود و نمى دانست از اهل فارس است ، چون بيرون آمد آن غلام را ديد پس شمشير خود را به او داد و گفت : هر كه را ببينى بكش اگر چه من باشم غلام شمشير را گرفت و ضربتى به او زد و او را به جهنم واصل كرد.
اما ارميا عليه السلام بعد از كشتن بنى اسرائيل از بيت المقدس بيرون آمد و بر حمارى سوار شد و انجير و آب انگور براى توشه خود برداشت ، پس نظر كرد به درندگان صحرا و درندگان دريا و درندگان هوا كه بدن كشتگان را مى خوردند، پس ساعتى فكر كرد و گفت : آيا چگونه خدا اين مردگان را زنده مى كند كه درندگان بدن ايشان را خوردند؟ خدا در همان موضع قبض روحش نمود، بعد از صد سال او را زنده كرد.
چون حق تعالى بر بنى اسرائيل ترحم نمود و بخت نصر را هلاك كرد، بنى اسرائيل را به دنيا برگرداند و آن كه صد سال مرده بود و زنده شد ارميا عليه السلام بود.
و عزبر چون بخت نصر پادشاه شد و بر بنى اسرائيل مسلط شد از او گريخت و در ميان چشمه آبى رفت و غائب شد در آنجا، پس خدا اول عضوى كه از ارميا زنده كرد ديده هاى او بود در ميان سفيدى چشم او كه مانند سفيده تخم مرغ بود و مى ديد چيزها را، پس خدا وحى كرد بسوى او كه : چندگاه است در اين موضع هستى ؟
عرض كرد: يك روز. پس چون ديد آفتاب بلند شده است گفت : بعضى از يك روز.
حق تعالى فرمود: بلكه صد سال در اينجا مانده اى ، پس نظر كن بسوى انجير و آب انگور كه در اين مدت متغير نشده اند، و نظر كن به حمار خود كه چگونه پوسيده است و نظر كن كه چگونه آن را و تو را زنده مى كنم .
پس ديد كه استخوانهاى پوسيده ريزه شده به قدرت الهى به نزديك يكديگر مى آيند و بر يكديگر مى چسبند و گوشتها كه خاك شده اند يا حيوانات خورده اند جدا مى شوند و بر بدن او و حمارش مى چسبند تا آنكه خلقت ارميا و حمار او هر دو درست شد و هر دو برخاستند، پس گفت : مى دانم خدا بر همه چيز قادر و توانا است .(734)
و در روايت معتبر ديگر گذشت كه : دو پادشاه كافر تمام روى زمين را متصرف شدند: نمرود و بخت نصر.(735)
و در حديث معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام منقول است : چون ارميا عليه السلام كرد بسوى خرابى بيت المقدس و حوالى آن و كشتگانى كه در آن شهرها افتاده بودند گفت : آيا اينها را كى زنده خواهد كرد بعد از مردن ؟! پس خدا او را صد سال ميراند و بعد از آن زنده كرد و مى ديد كه اعضايش چگونه به يكديگر متصل مى شوند و گوشت و بر روى آنها مى رويد و مفاصل و رگهايش چگونه پيوند مى شوند، پس چون درست نشست گفت : مى دانم كه حق تعالى بر همه چيز قادر است .(736)
و در حديث معتبر ديگر فرمود: هر كه براى روزى خود غمگين باشد بر او گناهى نوشته مى شود، بدرستى كه دانيال عليه السلام در زمان پادشاه جبار ستمكارى بود و او را گرفت و در چاهى انداخت و درندگان را با او به چاه افكند، پس آن درندگان نزديك او نرفتند و با او را از آن چاه بيرون نياورد، پس حق تعالى وحى نمود به پيغمبرى از پيغمبران خود كه : طعامى براى دانيال ببر.
گفت : پروردگارا! دانيال در كجا است ؟
حق تعالى فرمود: چون از شهر بيرون مى روى كفتارى در برابر تو پيدا خواهد شد، از پى آن كفتار برو كه او تو را مى برد بر سر آن چاه
چون آن پيغمبر بر سر چاه آمد و طعام را به چاه فرستاد دانيال عليه السلام آن دعا را خواند كه گذشت .
پس حضرت صادق عليه السلام فرمود: خدا نخواسته است كه روزى دهد مؤ منان را مگر از جائى كه ايشان گمان نداشته باشند.(737)
در حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه : چون هنگام وفات سليمان عليه السلام شد وصيت نمود بسوى آصف بن برخيا و او را خليفه خود گردانيد به امر الهى ، پس ‍ پيوسته شيعيان به خدمت آصف مى آمدند و مسائل دين خود را از او اخذ مى نمودند، پس آصف مدت طولانى از ايشان غائب شد پس ظاهر شد و مدتى در ميان قوم خود ماند پس ايشان را وداع كرد، شيعيان گفتند: ديگر ما تو را در كجا ببينيم ؟
گفت : نزد صراط؛ و از ايشان غائب شد، و بليه بر بنى اسرائيل شديد شد بعد از غيبت او، و بخت نصر بر ايشان مسلط شد و هر كه را مى يافت مى كشت و هر كه مى گريخت از پى او مى فرستاد و فرزندان ايشان را اسير مى كرد، چهار كس از فرزندان يهودا را از ميان اسيران خود انتخاب كرد كه يكى از آنها دانيال عليه السلام بود و از فرزندان هارون عزبر عليه السلام را انتخاب نمود، و ايشان اطفال خردسال بودند و در دست او اسير ماندند و بنى اسرائيل در دست بخت نصر اسير بود، پس چون فضيلت آن حضرت را دانست و شنيد كه بنى اسرائيل انتظار بيرون رفتن او مى كشند و اميد فرج دارند در ظاهر شدن او و بر دست او، امر كرد او را در چاه عظيم گشاده حبس كردند و شيرى در آنجا گذاشتند كه او را هلاك كند و امر كرد كسى طعام به او ندهد، پس شير نزديك آن حضرت نرفت و حق تعالى خوردنى و آشاميدنى او را به دست پيغمبرى از پيغمبران بنى اسرائيل براى او فرستاد، پس دانيال روزها روزه مى داشت و شب بر آن طعام افطار مى كرد و بليه و آزار شديد شد بر شيعيان و قوم او كه انتظار فرج و ظهور او مى بردند و شك كردند اكثر ايشان در دين به جهت طول مدت غيبت آن حضرت .
و چون بليه و امتحان دانيال عليه السلام و قومش به نهايت رسيد، بخت نصر در خواب ديد كه ملائكه فوج فوج از آسمان به زمين مى آمدند و بر سر چاهى مى رفتند كه دانيال در آنجا محبوس بود و بر او سلام مى كردند و او را بشارت به فرج مى دادند، چون صبح شد از عمل خود پشيمان شد و امر كرد آن حضرت را از چاه بيرون آوردند و از او معذرت طلبيد از آنچه نسبت به او كرده بود و امور مملكت و پادشاهى خود را به او گذاشت ، و آن حضرت را فرمانفرماى ملك خود نمود و حكم كردن ميان مردم را به او تفويض فرمود، و هر كه از بنى اسرائيل از خوف بخت نصر مخفى شده بود ظاهر شد و گردن اميد كشيدند و بسوى دانيال جمع شدند و يقين كردند به فرج خود، پس اندك زمانى كه بر اين حال گذشت حضرت دانيال عليه السلام به رحمت ايزدى واصل شد و امر نبوت و خلافت بعد از او به حضرت عزبر عليه السلام منتهى شد و شيعيان بر او گرد آمدند و به او انس گرفتند و مسائل دين خود را از او فرا مى گرفتند، پس حق تعالى صد سال او را از ايشان پنهان كرد پس بار ديگر او را بر ايشان مبعوث گردانيد و حجتهاى خدا بعد از او غائب شدند و بليه بر بنى اسرائيل عظيم شد تا آنكه حضرت يحيى عليه السلام ظاهر شد.(738)
و به سند معتبر منقول است كه از حضرت امام محمد باقر عليه السلام سؤ ال كردند: آيا صحيح است كه حضرت دانيال عليه السلام تعبير خواب مى دانسته است و آن حضرت اين علم را به مردم تعليم نموده است ؟
فرمود: بلى ، خدا وحى نمود بسوى او و پيغمبر بود و او از آنها بود كه خدا اين علم را به ايشان تعليم نموده بود و بسيار راست گفتار و درست كردار و حكيم و دانا بود و عبادت خدا به محبت ما اهل بيت مى كرد، و هيچ پيغمبر و ملكى نبوده است مگر آنكه عبادت مى كرده است خدا را به محبت ما اهل بيت .(739)
و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : پادشاهى در زمان دانيال عليه السلام بود و به آن حضرت عرض كرد: مى خواهم پسرى مثل تو داشته باشم .
فرمود: من چه منزلت در دل تو دارم ؟
پادشاه گفت : بزرگترين مرتبه ها و عظيمترين منزلتهاى تو در دل من هست و تو را بسيار دوست دارم .
دانيال گفت : چون اراده مجامعت نمائى با زوجه خود، در فكر من باش و همت خود را به جانب من مصروف گردان
چون چنين كرد فرزندى براى او متولد شد كه شبيه ترين خلق خدا به دانيال عليه السلام بود.(740)
و به سند معتبر از حضرت رسول صلى الله عليه و آله منقول است كه : بخت نصر صد و هشتاد و هفت سال پادشاهى كرد، و چون از سلطنت او چهل و هفت سال گذشت حق تعالى حضرت عزبر عليه السلام را بسوى اهل شهرها كه حق تعالى اهل آنها را هلاك كرد و بعد از آن زنده كرد مبعوث گردانيد، و ايشان از شهرها متفرق بودند و از ترس مرگ گريختند و در جوار و همسايگى عزبر عليه السلام قرار گرفتند و مؤ من بودند، و عزبر به نزد ايشان تردد مى كرد و سخن ايشان را مى شنيد و به سبب ايمان ايشان دوست مى داشت ايشان را و برادرى كرد با ايشان در ايمان ، پس يك روز از ايشان غائب شد و به نزد ايشان نيامد، روز ديگر كه به نزد ايشان آمد ديد همه مرده اند! پس اندوهناك شد به مرگ ايشان و گفت : كى خدا زنده خواهد كرد اين جسدهاى مرده را؟ (از روى تعجب اين سخن را گفت چون همه را يكباره مرده ديد)، خدا او را در همان ساعت قبض روح كرد و صد سال بر آن حال ماندند، و بعد از صد سال حق تعالى آن حضرت را با آن جماعت زنده كرد و ايشان يكصد هزار مرد جنگى بودند و بعد از او بخت نصر بر ايشان مسلط شد و همه را كشت و يكى از ايشان بيرون نرفت ، چون او پادشاه شد دانيال را گرفت با شيعيان او و شكاف عميقى در زمين كند و ايشان را در آن نقب انداخت و آتش بر روى ايشان افروخت ، چون ديد آتش ايشان را نمى سوزاند و به نزديك ايشان نمى آيد ايشان را در آن نقب محبوس نمود و درنده بسيارى در آنجا انداخت و به هر قسم عذابى ايشان را معذب گردانيد تا آنكه حق تعالى ايشان را از دست او نجات داد، و ((الاصحاب الاخدود)) كه حق تعالى در قرآن ياد فرموده است ايشانند.
و چون حق تعالى خواست دانيال را به رحمت خود ببرد امر كرد او را كه بسپارد نور و حكمت خدا را به فرزندش ((مكيخا)) و او را خليفه خود گرداند.(741)
به سند حسن بلكه صحيح از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: دانيال عليه السلام يتيمى بود كه مادر و پدر نداشت و پير زالى از بنى اسرائيل او را تربيت كرد و پادشاهى از پادشاهان بنى اسرائيل كه در آن زمان بود دو قاضى داشت ، و آن دو قاضى دوستى داشتند و مرد صالحى بود، و آن مرد صالح زن بسيار جميله صالحه عابده اى داشت و آن مرد به نزد پادشاه مى آمد و با او سخن مى گفت ، پس روزى پادشاه را احتياج بهم رسيد به شخصى كه او را براى كارى به جائى بفرستد، پس به آن دو قاضى گفت : شخصى را اختيار كنيد كه من براى بعضى از امور خود او را به جائى بفرستم ، ايشان شوهر آن زن را نشان دادند و پادشاه او را براى آن كار فرستاد.
چون آن مرد روانه مى شد به آن قاضيان سفارش كرد كه : به احوال زن من برسيد و از او غافل مباشيد، پس آن قاضيان مى آمدند به در خانه دوست خود كه خبر از احوال زن او بگيرند، پس عاشق آن زن شدند و او را تكليف كردند كه راضى شود به زنا، و او ابا كرد، گفتند: اگر راضى نمى شوى ما نزد پادشاه گواهى مى دهيم كه تو زنا كرده اى تا تو را سنگسار كند!
آن زن صالحه گفت : هر چه خواهيد بكنيد، من به اين عمل راضى نمى شوم !
پس آن دو خائن به نزد پادشاه آمده و گواهى دادند كه آن زن عابده زنا كرده است ، پس اين امر به پادشاه بسيار عظيم نمود و غم عظيمى بر او داخل شد چون بسيار به آن زن اعتقاد داشت و شهادت قاضيان را نيز رد نمى توانست كرد، پس به ايشان گفت : شهادت شما مقبول است ، اما بعد از سه روز ديگر او را سنگسار كنيد؛ و ندا كرد در آن شهر كه : در فلان روز حاضر شويد براى كشتن فلان عابده كه زنا كرده است و دو قاضى به زناى او گواهى داده اند!
چون مردم در اين باب گفتگو بسيار كردند پادشاه به وزيرش گفت : آيا در اين باب چاره اى به خاطرت نمى رسد كه باعث نجات عابده گردد؟ گفت : نه .
چون روز سوم شد كه روز وعده سنگسار بود وزير از خانه خود روانه منزل پادشاه شد، ناگاه در اثناى راه رسيد به چند طفل كه بازى مى كردند و حضرت دانيال در ميان ايشان بود و آن حضرت را نمى شناخت ، چون وزير به ايشان رسيد دانيال گفت : اى گروه اطفال ! بيائيد كه من پادشاه شوم و فلان طفل عابده شود و فلان و فلان دو قاضى بشوند، پس خاكى نزد خود جمع كرد و شمشيرى از نى براى خود ساخت و به اطفال ديگر حكم كرد: بگيريد دست بكى از اين گواهان را به فلان موضع ببريد و دست ديگرى را بگيريد و به فلان موضع ببريد؛ پس يكى از ايشان را طلبيد و گفت : آنچه حق است بگو و اگر حق نگوئى تو را مى كشم (و در اين احوال وزير ايستاده بوده و سخن دانيال را مى شنيد و اين اوضاع را مى ديد) پس آن طفلى كه گواه بود گفت : عابده زنا كرد! گفت : چه وقت زنا كرد؟ گفت : فلان روز! پرسيد: با كى زنا كرد؟ گفت : با فلان پسر فلان ! پرسيد: در كجا زنا كرد؟ گفت : در فلان موضع .
پس دانيال فرمود: ببريد اين را به جاى خود و ديگرى را بياوريد؛ پس او را به جاى خود بردند و ديگرى را آوردند، دانيال فرمود: به چه چيز شهادت مى دهى ؟ گفت : شهادت مى دهم كه عابده زنا كرده است ! پرسيد: در چه وقت ؟ گفت در فلان وقت ! پرسيد: با كى ؟ گفت : با فلان پسر فلان ! پرسيد: در چه موضع ؟ گفت : در فلان موضع !
پس هر يك از اينها را مخالف گواه يكديگر كه گفته بود گفت ، دانيال فرمود: الله اكبر اينها به ناحق گواهى داده بودند، اى فلان ! ندا كن در ميان مردم كه اينها به ناحق شهادت داده اند پس حاضر شوند مردم تا ايشان را بكشيم .
چون وزير اين قضيه غريبه را از آن حضرت مشاهده نمود به سرعت تمام به خدمت پادشاه شتافت و آنچه از دانيال عليه السلام ديده و شنيده بود عرض كرد، پادشاه فرستاد و آن دو قاضى را طلبيد و ايشان را از يكديگر جدا كرد چنانچه دانيال كرده بود، و هر يك را تنها طلبيد و از خصوصيات زناى عابده سؤ ال نمود و هر يك خلاف ديگرى گفتند! پس ‍ پادشاه فرمود ندا كردند در ميان مردم كه : حاضر شويد براى كشتن دو قاضى كه ايشان افترا كرده بودند بر عابده ، و امر كرد به كشتن ايشان .(742)
و به سند حسن بلكه صحيح از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه حق تعالى وحى كرد به داود عليه السلام كه : برو به نزد بنده من دانيال و بگو به او كه : مرا نافرمانى كردى و تو را آمرزيدم و باز نافرمانى كردى آمرزيدم و باز نافرمانى كردى آمرزيدم ، اگر در مرتبه چهارم نافرمانى كنى تو را نخواهم آمرزيد.
پس داود عليه السلام به نزد حضرت دانيال آمد و تبليغ رسالت الهى كرد، پس دانيال عليه السلام گفت : آنچه بر تو بود از تبليغ رسالت الهى بعمل آوردى .
چون سحر شد حضرت دانيال عليه السلام به تضرع و ابتهال دست به درگاه خداوند ذوالجلال برداشت و به زبان عجز و انكسار مناجات كرد كه : پروردگارا! بدرستى كه داود پيغمبر تو مرا از تو خبر داد كه من تو را نافرمانى كرده ام سه مرتبه و آمرزيده اى مرا و اگر در مرتبه چهارم نافرمانى كنم مرا نخواهى آمرزيد، پس بعزت و جلال تو سوگند مى خورم كه اگر مرا نگاه ندارى و توفيق ندهى هر آينه معصيت تو خواهم كرد پس معصيت تو خواهم كرد.(743)
مؤ لف گويد: ملاقات حضرت داود با دانيال عليهما السلام بسيار غريب است ، و موافق آنچه از احاديث سابقه معلوم شد كه فاصله بسيار در ميان زمانهاى ايشان بوده است مگر آنكه دانيال بسيار معمر شده باشد، و محتمل است كه دانيال ديگر بوده باشد اگر چه بعيد است .
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه روزى حضرت رسول صلى الله عليه و آله فرمود: گرامى داريد نان را كه عمل كردند در آن آنچه در ميان عرش است تا زمين و آنچه در زمين است از مخلوقات خدا تا نان بعمل آمده است . پس فرمود به جمعى كه در دور آن حضرت بودند كه : مى خواهيد حديثى براى شما نقل كنم ؟
گفتند: بلى يا رسول الله فداى تو باد پدران و مادران ما.
پس فرمود: پيغمبرى بود پيش از شما كه او را دانيال مى گفتند و يك گرده نان داد به كشتيبانى كه او را از نهرى بگذراند، پس كشتيبان گرده نان را انداخت و گفت : من نان تو را چه مى كنم ، اين نان در پيش ما در زير دست و پا ريخته است و پا مال مى شود.
چون دانيال اين عمل را از او ديد دست بسوى آسمان بلند كرد و گفت : خداوندا! نان را گرامى دار بتحقيق كه ديدى پروردگارا اين مرد با نان چه كرد و در حق نان چه گفت .
پس حق تعالى وحى نمود بسوى آسمان كه : باران را از ايشان حبس كن ، و وحى نمود بسوى زمين كه : مانند آجر سخت باش كه گياه از تو نرويد، پس باران از ايشان قطع شد و به مرتبه اى قحط در ميان ايشان بهم رسيد كه يكديگر را مى خوردند، چون شدت ايشان به نهايت آن مرتبه رسد كه خدا مى خواست كه تاءديب ايشان به آن بنمايد روزى يك زنى كه فرزندى داشت به زن ديگر كه او نيز فرزندى داشت گفت : بيا امروز من فرزند خود را مى كشم كه ما و تو بخوريم و فردا تو فرزند خود را بكش و به من حصه اى از او بده ، گفت : چنين باشد؛ پس امروز فرزند اين زن را خوردند، چون روز ديگر گرسنه شدند آن زن ديگر امتناع كرد از كشتن فرزند خود و منازعه كرد و به خدمت حضرت دانيال عليه السلام مرافعه آوردند، دانيال عليه السلام گفت : كار به اينجا رسيده است كه فرزند خود را مى خوريد؟
گفتند: بلى اى پيغمبر خدا از اين بدتر هم شده است .
پس دست بسوى آسمان بلند كرد و گفت : خداوندا! عود كن بر ما به فضل و رحمت خود و عقاب مكن اطفال و بيچارگان را به گناه كشتيبان و امثال او كه كفران نعمت تو كردند؛ پس ‍ خدا امر كرد آسمان را كه باران بر زمين ببارد و امر فرمود زمين را كه : براى خلق من برويان آنچه از ايشان فوت شده است از خير تو در اين مدت زيرا كه من رحم كردم ايشان را براى طفل خردسال .(744)
و در حديث معتبر از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه : چون درنده را بينى بگو: اعوذ برب دانيال و الجب من شر كل اسد مستاءسد(745) يعنى : ((پناه مى برم به پروردگار دانيال و چاهى كه دانيال در آن افكنده بودند از شر هر شير درنده )).
و به سند معتبر از حضرت امام زين العابدين عليه السلام منقول است كه : خدا وحى نمود بسوى دانيال عليه السلام كه : دشمن ترين بندگان من نزد من جاهل نادانى است كه سبك شمارد حق اهل علم را و ترك نمايد پيروى ايشان را، و محبوبترين بندگان من نزد من پرهيزكارى است كه طلب نمايد ثواب بزرگ مرا و ملازم علما باشد و از ايشان جدا نشود و تابع بردباران باشد و قبول نصيحت نمايد از دانايان .(746)
و قطب راوندى و ابن بابويه رحمه الله عليهما روايت كرده اند به سندهاى خود از وهب بن منبه كه : چون بخت نصر پادشاه شد پيوسته متوقع فساد و فجور بنى اسرائيل بود زيرا مى دانست كه تا ايشان گناه بسيار نكنند كه مستحق منع يارى خدا شوند، او بر ايشان مسلط نمى تواند شد، پس پيوسته جواسيس مى فرستاد و از احوال ايشان خبر مى گرفت تا آنكه حال بنى اسرائيل متغير شد از صلاح به فساد و پيغمبران خود را كشتند، پس بخت نصر با لشكرش بر سر ايشان آمده و ايشان را احاطه كردند چنانچه حق تعالى مى فرمايد و قضينا الى بنى اسرائيل فى الكتاب لتفسدن فى الارض مرتين و لتعلن علوا كبيرا(747) كه ترجمه اش اين است : ((وحى كرديم بسوى بنى اسرائيل در تورات كه البته فساد خواهيد كرد در زمين دو مرتبه و سركشى و طغيان خواهيد كرد طغيان بزرگ )).
فاذا جاء وعد اوليهما بعثنا عليكم عبادا لنا اولى باس شديد فجاسوا خلال الديار و كان وعدا مفعولا(748) ((پس چون رسيد وعده عقوبت معصيت اول ايشان برانگيختيم بر شما بنده اى چند از خود را كه صاحب قوت و شوكت شديد و عظيم بودند پس گرديدند در ميان خانه ها و ايشان را طلب كردند و كشتند و اسير كردند و وعده عقاب ايشان وعده اى بود كردنى و لازم )).
وهب گفت كه : مراد از اين گروه بخت نصر و لشكر اويند.(749)
و مفسران گفته اند كه افساد اول ايشان مخالفت احكام تورات بود و افساد دوم ايشان كشتن شعيا يا ارميا يا زكريا و يحيى و قصد كشتن عيسى ، و اين گروه را بعضى بخت نصر و لشكر او گفته اند و بعضى جالوت و بعضى سخاريب گفته اند كه از اهل نينوا بود.(750)
ثم رددنا لكم الكره عليهم و امددناكم باموال و بنين و جعلناكم اكثر نفيرا(751) يعنى : ((پس برگردانيديم از براى شما دولت و غلبه را بر ايشان و اعانت كرديم شما را به مالها و فرزندان و لشكر شما را زياده گردانيديم )).
مفسران گفته اند كه بعد از غارت بخت نصر از جانب لهراسف كه پادشاه بابل بود چون گشتاسف پسر لهراسف پادشاه شد رحم كرد بر بنى اسرائيل و اسيران ايشان را رد كرد و به شام فرستاد و دانيال را بر ايشان پادشاه كرد، پس مستولى شدند بنى اسرائيل بر اتباع بخت نصر، و بنابر قول ديگر اشاره است به كشتن داود جالوت را.(752)
و وهب روايت كرده است كه : چون بخت نصر بنى اسرائيل را محصور كرد و ايشان از مقاومت او عاجز شدند تضرع و توبه و انابه كردند بسوى پروردگار خود و رو به خير و خوبى آوردند و سفيهان را منع كردند از معاصى و اظهار معروف كردند و نهى از منكر نمودند، پس خدا ايشان را غالب گردانيد بر بخت نصر بعد از آنكه مغلوب او شده بودند و شهرهاى ايشان را فتح كرده بود و برگشتند، و سبب برگشتن او آن بود كه تيرى بر پيشانى اسب او آمد و اسب او برگشت تا را از شهر بيرون برد پس باز بنى اسرائيل متغير و فاسد شدند و مشغول گناهان شدند و به سبب اين باز بخت نصر اراده كرد كه بر سر ايشان بيايد، چنانچه حق تعالى مى فرمايد (فاذا جاء وعد الاخره )(753) ((پس چون رسيد وعده عقوبت ديگر ايشان )) ليسوؤ ا وجوهكم و ليدخلوا المسجد كما دخلوه اول مره و ليتبروا ما علوا تتبيرا(754) ((برانگيختيم ايشان را تا روهاى شما را به حال بد برگردانند و تا داخل مسجد بيت المقدس شوند چنانچه اول مرتبه داخل شدند و تا هلاك كنند ايشان را به قدر مدت بلندى و طغيان ايشان هلاك كردنى )).(755)
مفسران گفته اند كه : پادشاه بابل بار ديگر به جنگ ايشان آمد.(756)
و وهب روايت كرده است كه : چون بنى اسرائيل بار ديگر عود به فساد كردند حضرت ارميا عليه السلام ايشان را خبر داد كه بخت نصر مهياى جنگ شما است و خدا بر شما غضب كرده است و مى فرمايد كه : اگر توبه كنيد به سبب صلاح پدران شما بر شما رحم خواهم كرد، و مى فرمايد كه : هرگز ديده ايد كه كسى معصيت من كند و به معصيت من سعادت يابد؟! يا دانسته ايد كسى را كه اطاعت من بكند و با طاعت من بدبخت و بدحال شود؟! اما علما و عباد شما پس بندگان مرا خدمتكاران خود گردانيده اند و ميان ايشان بغير كتاب من حكم طاغى شده اند به سبب نعمت من و دنيا ايشان را مغرور كرده است ؛ و اما قاريان تورات و فقيهان شما پس همه منقاد و مطيع پادشاهان شده اند و بر بدعتها با ايشان بيعت مى كنند و در معصيت من اطاعت ايشان مى نمايند؛ و اما فرزندان ايشان پس فرو مى روند در گمراهى و ضلالت با ديگران و با همه اين احوال عافيت خود را بر ايشان پوشانيدم ، پس ‍ سوگند مى خورم كه عزت ايشان را به خوارى و ايمنى ايشان را به ترس بدل خواهم كرد و اگر مرا دعا كنند اجابت ايشان نخواهم كرد و اگر بگريند بر ايشان رحم نخواهم كرد.
چون پيغمبر ايشان اين رسالت خدا را به ايشان رسانيد تكذيب او كردند و گفتند: افتراى بزرگى بر خدا بستى كه دعوى مى كنى خدا مسجدهاى خود را از عبادت معطل خواهد كرد.
پس پيغمبر خود را گرفتند و بند كردند و در زندان افكندند، پس بخت نصر لشكر كشيد به بلاد ايشان و محاصره كرد ايشان را هفت ماه تا آنكه فضله و بول خود را مى خوردند و مى آشاميدند، چون بر ايشان مسلط شد به روش جباران كشت و بر دار كشيد و سوزانيد و بينى و زبان بريد و دندان كند، و زنان را به رسوائى اسير كرد، پس به بخت نصر گفتند كه : مردى در ميان ايشان بود ايشان را خبر مى داد از آنچه الحال بر ايشان وارد شد پس او را متهم كردند و به زندان افكندند، پس بخت نصر امر كرد كه حضرت ارميا عليه السلام را از زندان بيرون آوردند پرسيد كه : تو ايشان را حذر مى فرمودى از آنچه بر ايشان واقع شد؟
گفت : بلى ، من مى دانستم اين واقعه را و خدا مرا براى اين به رسالت فرستاد بسوى ايشان
بخت نصر گفت : تو را زدند و تكذيب تو كردند؟!
گفت : بلى .
بخت نصر گفت : بد گروهى اند قومى كه پيغمبر خود را بزنند و تكذيب رسالت پروردگار خود بكنند، اگر خواهى با من باش تا تو را گرامى دارم و اگر خواهى در بلاد خود بمان تا تو را امان دهم .
ارميا گفت : من پيوسته در امان خدا هستم از روزى كه مرا آفريده است و از امان او بيرون نمى روم ، اگر بنى اسرائيل نيز از امان خدا بيرون نمى رفتند از تو نمى ترسيدند.
پس حضرت ارميا عليه السلام در جاى خود ماند در زمين ايليا و آن شهر در آن وقت خراب شده بود و بعضى از آن منهدم گرديده بود، چون شنيدند بقيه بنى اسرائيل جمع شدند بسوى او و گفتند: شناختيم تو را كه پيغمبر مائى پس نصيحت كن ما را.
پس امر كرد ايشان را كه با او باشند، گفتند: پناه مى بريم به پادشاه مصر و از او امان مى طلبيم . پس ارميا عليه السلام فرمود: امان خدا بهترين امانها است و از امان خدا به در مرويد و به امان ديگرى داخل مشويد.
پس ارميا عليه السلام را گذاشتند و بسوى مصر رفتند و از پادشاه مصر امان طلبيدند و ايشان را امان داد، چون بخت نصر اين را شنيد فرستاد بسوى پادشاه مصر كه ايشان را مقيد كرده بسوى من بفرست و اگر نفرستى مهياى جنگ من باش .
چون ارميا عليه السلام اين را شنيد بر ايشان رحم كرد و بسوى مصر رفت كه ايشان را نجات دهد از شر بخت نصر، پس چون داخل مصر شد با بنى اسرائيل گفت : خدا وحى نموده است بسوى من كه بخت نصر را غالب خواهد گردانيد بر اين پادشاه و علامتش آن است كه به من نموده است جاى تخت بخت نصر را كه بر آن خواهد نشست بعد از آنكه مصر را فتح كند، پس چهار سنگ در موضع تخت او دفن كرد، پس بخت نصر لشكر آورد و مصر را مفتوح گردانيد و بر ايشان ظفر يافت و ايشان را اسير كرد، و چون متوجه قسمت غنيمتها شد خواست كه بعضى از اسيران را بكشد و بعضى را آزاد كند، ارميا عليه السلام را در ميان ايشان ديد پس به آن حضرت گفت : من تو را گرامى داشتم چرا به ميان دشمنان من آمده اى ؟
فرمود: من آمده بودم كه خبر دهم ايشان را كه تو غالب خواهى شد و ايشان را از سطوت تو بترسانم ، در وقتى كه هنوز تو در بابل بودى جاى تخت تو را به ايشان نشان دادم و در زير هر پايه از پايه هاى تخت تو سنگى دفن كردم و ايشان مى ديدند.
پس بخت نصر امر نمود كه تختش را برداشتند و امر كرد كه زمين را كندند، چون سنگها ظاهر شد صدق قول ارميا عليه السلام را دانست به ارميا گفت : من ايشان را مى كشم براى آنكه تكذيب تو كردند و سخن تو را باور نداشتند، پس ايشان را كشت و به زمين بابل برگشت .
ارميا مدتى در مصر ماند پس خدا وحى نمود بسوى او كه : برگرد به شهر ايليا، چون نزديك بيت المقدس رسيد خرابى آن شهر را ديد گفت : خدا كى اين شهر را آبادان خواهد كرد؟! پس در ناحيه شهر فرود آمد و خوابيد، خدا قبض روح او نمود و مكان او را از خلق مخفى گردانيد و صد سال مرده در آن مكان بود و خدا ارميا را وعده داده بود كه بيت المقدس را آبادان خواهد كرد، چون هفتاد سال از فوت او گذشت حق تعالى رخصت فرمود در عمارت ايليا و ملكى را فرستاد بسوى پادشاهى از پادشاهان فارس كه او را ((كوشك )) مى گفتند كه خدا تو را امر مى فرمايد كه با خزانه و تهيه و لشكر خود بروى بسوى زمين ايليا و او را معمور گردانى ، پس آن پادشاه سى هزار كس تعيين نمود و هر يك را هزار نفر كاركنان داد به آنچه در كار بود ايشان را از زر و آلات عمارت و با ايشان آمد بسوى شهر ايليا و در عرض سى سال عمارت ايليا را تمام كرد، پس خدا ارميا را زنده گردانيد چنانچه در قرآن بيان فرموده است .(757)
باز روايت كرده اند از وهب بن منبه كه : چون بخت نصر اسيران بنى اسرائيل را با خود برد، در ميان ايشان حضرت دانيال و حضرت عزبر عليهما السلام بودند، چون وارد زمين بابل شد ايشان را خدمتكار خود گردانيد، بعد از هفت سال خواب هولناكى ديد كه بسيار ترسيد، چون بيدار شد خواب را فراموش كرده بود پس قوم خود را جمع كرد و گفت : بگوئيد كه من چه خواب ديده ام و سه روز شما را مهلت مى دهم ، اگر نگوئيد بعد از سه روز شما را به دار مى آويزم ؛ دانيال عليه السلام در آن وقت در زندان بود، چون خبر خواب ديدن بخت نصر را شنيد به زندانبان گفت كه : تو نيكى با من بسيار كرده اى آيا مى توانى به پادشاه برسانى كه خواب او را و تعبيرش را مى دانم ؟
پس زندانبان به نزد بخت نصر آمد و سخن دانيال را نقل كرد، پس بخت نصر دانيال را طلبيد (هر كه داخل مجلس مى شد او را سجده مى كرد) چون دانيال داخل شد سجده نكرد پس بسيار ايستاد و سجده نكرد، بخت نصر به نگهبانان حضرت دانيال گفت كه : او را بگذاريد و بيرون رويد؛ چون رفتند به او گفت : اى دانيال ! چرا مرا سجده نكردى ؟
دانيال گفت : من پروردگارى دارم كه اين علم تعبير خواب را تعليم من كرده است بشرط آنكه سجده غير او نكنم ، اگر سجده غير او بكنم اين علم را از من سلب مى كند و و از من منتفع نخواهى شد، پس به اين سبب تو را سجده نكردم .
بخت نصر گفت : چون وفا به شرط خداى خود كردى از شر من ايمن شدى ، اكنون بگو كه چه در خواب ديده ام من ؟
دانيال عليه السلام گفت : در خواب ديدى بت عظيمى را كه پاهايش در زمين بود و سرش در آسمان ، و بالاى بدنش از طلا بود و ميانش از نقره و پائينش از مس و ساقهايش از آهن و پاهايش از سفال ، و تو نظر مى كردى بسوى آن بت و تعجب مى كردى از نيكى و بزرگى و استحكام و اختلاف اجزاى آن ، كه ناگاه ملكى از آسمان سنگى بر آن بت انداخت و بر سرش خورد و آن را خرد كرد به نحوى كه همه اجزاى بدنش از طلا و نقره و مس و آهن و سفال به يكديگر آميخته شد، و چنان تخيل كردى كه اگر جن و انس همه جمع شوند نمى توانند كه آن اجزا را از هم جدا كنند، و چنان تخيل مى كردى كه اگر اندك بادى بوزد همه را پراكنده مى كند، پس ديدى آن سنگى كه ملك انداخته بود بزرگ شد به مرتبه اى كه تمام زمين را گرفت ، هر چند نظر مى كردى بغير آسمان و آن سنگ ديگر چيزى نمى ديدى .
بخت نصر گفت : راست گفتى خواب من اين بود، اكنون بيان كن كه تعبير اين خواب چيست ؟

 

next page

fehrest page

back page