دنيا به رديف عشق صف خواهد شد
|
هر چه غم و غصه بر طرف خواهد شد
|
با صيحه صور برخيزد از خاك
|
اين روح كه ساكن نجف خواهد شد
|
من ، راستش ديگر از مسافرت هاى زمينى خسته شده ام دلم هواى پرواز كرده . براى همين
از كنار حوض وضو، بليط معراج گرفتم . امشب پرواز دارم .
از فرودگاه سجاده . راس قنوت وتر با پرواز ركعت يازده . دلم مى خواهد در سرح ترين
سياره فرود آيم ولى اين بار قصد درام تنها باشم . سعى نكن مرا بترسانى . خودم به
اندازه كافى مى دانم خطرناك است ولى تنهايى ، مزه ديگرى دارد تازه از كجا معلوم مزه
اين تماشا، به مذاق هر چشمى خوش آيد؟
متشكرم كه مرا بدرقه مى كنى از زير آينه قرآن اميدت عبور مى كنم پشت سرم آب غبطه
مپاش قول مى دهم در تمام اين مدت سفرم را به زمين گزارش كنم . پس كناره گيرنده ات
در انتظار مخابره ام بنشين . صداى من را دارى ؟ عجب سرزمين غريبى است اينجا با
انگشتان حماسه تار مى زنند و با تپش ثانيه هاى يقين ، دف در اين هوا، موسيقى (احد
احد) جارى است . اين جا اذان مثل يك كبوتر روى گلدسته ها لانه كرده اگر چه سنگ سياه
كفر، بر سينه مردى آيينه دل گذاشتند ولى مردان اين سرزمين با شير شكنجه بزرگ مى
شوند. كناره سفره صبر روزى مى گيرند. اينجا با دعاى كميل ، نياز خود را كامل مى
كنند و با توسل دل را متصل از استقامت مردان اين سرزمين بسيار گزارش دريافت كردى و
مى كنى .
اما بگو آيا ما در سرخى ها را هم مى شناسى ؟ آنكه شوهرش را پا به پاى خودش تا صليب
معراج بردند او شاعرترين دست تغزلى بود كه گيسوى واژه هاى عشق را شانه مى زد. سبك
ترين احساس را در بزم سنگينى سرود با قافيه هاى سرخ قافله غزل را در حركت داد او
شكوه شكوه هاى آفرينش را در ناله هاى خويش زير شكنجه ، به نمايش گذاشت ، عروس
زيبايى تحمل و حلاوت هاى تغزل .
اين سميه بود كه عمار را فاتح اماره كرد و مغلوب لوامه . سميه بود كه ياسر را از
زمين سير كرد تا در آسمان سير كند. سميه بودكه ياسر را به ساير آفرينش گسترش داد و
به خدا فرا خواند.
وقتى هنوز كودك بود چشمانش به بلوغ تماشا نرسيده بود خواهرانش را مى ديدكه تنها به
جرم پسر نبودن به خاك هاى فنا هديه مى شوند. اما در اين سرزمين را نظاره كرده بود
كه زن را در ارزش پرورش مى داد و به ارتفاعى بى نهايت مى نشاند. سميه چشم گشود
مقابل طبيعتى بارانى چتر حماسه بر سر، پا به پاى ترنم ، تا متن خيس شدنها، تا مضمون
غرق شدن ها سفر كرد.
سميه محمد صلى الله عليه و آله را شناخت كه دل خويش را باخت او خدا را ديد كه به او
رسيد. او در دست جاده ها بود كه پا را پيمود سميه يعنى تورم درد، كه برهان تجلى
آورد او همنشين تحرك بود، و در تكاپوى ثبات . اولين زنى كه بر يگانگى خورشيد شهادت
داد.
اولين زاير عشق كه به پابوسى شمشير خم شد خدا را ديد وخود را داد.
سميه ، آسمانى ترين مسماى تكاپو بود و روشن ترين پويشگر بصيرت ، پليك كه جز براى
تماشا به هم نمى خورد. تنديس تجسم صبح سميه سايه سار تخيل زمين بود از زن من هر وقت
در روح تشنه تاريخ ، غوطه ور مى شوم ، بى آنكه بخواهم از هستى انديشه ام ، نام سميه
مى جوشد. سميه يك شهيد نبود، او به شهود شعور رسيده بود مگر ممكن بود، به شهود شعور
رسيده بود مگر ممكن بود، بى شهود از جمود عبور كردن و به معاشقه بپيوندد؟
نه ! نه سميه فقط يك كشته راه عشق نبود او كشتگاه سرخ هاى فردا بود سميه هميشه
مادرم حوا را به تقابل ادراكم مى كشاند به يك قياس بزرگ كه برنده اش هميشه خودش
بود، مرا وادار مى كرد اقرار كنم كه بر حوا واجب است مقابل قداست سميه ، زانوى !
ادب بزند، كه حوا مركز آغاز زمين شد، ولى سميه دايره شروع آسمان كدامين تعلقى روشن
، اين دو مقام را با هم به مقايسه خواهد نشست و نتيجه اى جز مضمون پويش من ، خواهد
گرفت ؟
حتى از من اين قياس ، شرم مى كنم من خجالت مى كشم سميه را در سياره سرخش فقط اولين
زن شهيد بخوانم فقط او را شيرزنى بدانم كه دست از (احد احد) نكشيد، تا به مقام
صمديت از خاك رسيد. يا فقط بلوغ ناگهانى عشق ، خطابش كنم كه با يگانگى دلش عجين شد
و محمد صلى الله عليه و آله را با همه هستى اش ستود.
نه ! نه ! هرگز ادارك قلم به من اجازه نمى دهد، اولين شهيده اسلام را يك اتفاق
معمولى تصور كنم و يك حقيقت عادى بپندارم . سميه اگر شكفته نمى شد، هيچگاه كشته نمى
شد، و اگر شكنجه نمى شد هيچ وقت شكفته نمى شد و اگر كشته نمى شد هرگز سميه نمى شد.
من اعتقادم اين است كه وسعت على عليه السلام حماسه سميه را تجربه كرده بود كه شهادت
زهرا (س ) را تاب آورد من يقين دارم على عليه السلام زيستن سميه را در ميان ناله ها
و شكنجه ها ديده بود كه به گريستن ميان نخلستان آرام مى شد.
باور كنيد دست خودم نيست تعصب هم به خرج نمى دهم ولى نمى توانم مثل تمام تاريخ ،
اينقدر ساده از خير سميه بگذرم من چشمانم را ساختم بارها و بارها تاسميه را شناختم
و مى خواهم او را به تو هم معرفى كنم اينجا در اين سياره روشن ، كوچه هايى است به
وسعت هزار برابر زمين شما اينجا تازه گوشه اى از منزلگاه سميه است . تعجب نكن !
سميه همين كه از زمين كفر آلود ما سير شد، و همين دستهاى خود را به ميخ سپرد با
آنكه خواستند او را به زمين بكوبند ولى تا سميه سير شد فرا گير شد سميه ديگر در
زمين نمى گنجيد. بايد مى رفت نيزه و ميخ بهانه اى بيش نبود بهانه اى كه تهمت قتل
باشد. اما قاتل سميه نفس بت پرستى بود نفس شرك ، كه توانست روح الهى او را از قلب
كوچك جسمش رها كند. باور كن سميه ديگر نمى توانست در زمين بماند، ياسر نماز بلند
خويش را به او اقتدا كرد. در سجاده شن هاى بيابان ، به سجده شهادت رفت . تا آنكه
صبح رستاخيز قيام رجعت را لبيگ گويد. ديگر هر كجاى زمين شما شهيدى متولد شود، نسل
گيسوانش به سميه مى رسد من تا به ياد سميه مى افتم ميخ مى شود و تا ميخ مى شود از
دستان سميه شرمنده مى گردم . شرمنده مى شوم كه سميه دستان خود را به ميخ سپرد و من
امروز حاضر نمى شوم ذره اى از خود دست بشويم .
خجالت مى كشم كه او ديروز خود را به محدوديت شنهاى صحرا سپرد و من امروز ننگ دارم
خود را به مصونيت چادر بسپارم .
بگذريم ، تا عرق از پيشانى ادراكم نچكيده ، مى خواهم از اين سياره عبور كنم بگذار
بقيه گزارشم را از سياره همسايه مخابره كنم . مى خواهم بگذرم و مى دانم كه چشمان
زخمى سميه بدرقه ام خواهد كرد.
مشق تكلم
يا پاى عبور را فلج مى كردند
|
يا جاده را به دره كج مى كردند
|
آن قوم سكون طلب به هر ترتيبى
|
با حركت ذوالفقار لج مى كردند
|
اينجا چقدر برايم آشناست . تصوير را دريافت مى كنى ؟اينجا سياره عمار آباد است . در
كهكشان رباع على عليه السلام در منظومه عشق همسايه سميه است .همسايه ديوار به ديوار
او.در به در دنبال حقيقت اين امتداد هستم . من عمار را به باب (اسرار)بردم . ريشه
آن در اسم خودش حل شده . عمار يعنى ( عزادار مكتب آل رسول .)عمار استمرار استقامت
ياسر و سميه بود اين سياره عجيت بوى على عليه السلام مى دهد بوى حقيقتى غريب .
او حق را نوشيده بود و چشم از زمين پوشيده بود. آسمان حلقه چشمانش شد و چشمانش
رنگين كمان روشنايى .وقتى مى خواهم اشكهاى عمار را صرف كنم ، نا خود آگاه وزن تشنگى
حقيقت در جنگ صفين مرا فرا مى گيرد پيامبر راستى ها فرموده بود:(عمار
ميزان حق است هر كجا عمار باشد حق همان سمت است .)
نمى دانم اين چه سرى است كه تا نام على عليه السلام يا يا يارى از على عليه السلام
مى آيد چنان فشارى بر انگشتانم وارد مى شود و چنان بغضى قلم را مى فشارد كه مى
خواهم تمام واژه ها را منفجر كنم . كه مى خواهم چيزى جز لعت على (ع ) در فرهنگ هستى
باقى نگذارم .
كه مى خواهم همه دفترم پر از على (ع ) على شود.
عمار هم از على مشتق شده كه او مشتاق ترين على شناس بود.
عمار مخفف (على ! من تا متن اسرارت رفتم ) است .
عمار اسم عجيبى است و غريب تر از آن نماد آن نمادى كه پيامبر (ص ) مطرح كرد. ولى
زمين مقابل تصوير او طرح خجالت مى كشد هرگاه صفين را مرور مى كند.
عمار يعنى عمرى با على ع در عشق سير و تكاپو كردن . يعنى از هستى گريختن و خود را
بر زمين ريختن . عمار اتصال دل و دشنه است و انفصال آرزو و كاميابى او روشن ترين
مصداق توانستن و نخواستن است . مصداق بارز بودن و نماندن او بود هنوز هم هست تا على
هست ، عمار هم جارى است من هنوز هم چشمان على را بر شانه شكسته خويش حس مى كنم ، از
فراز همين سياره كه سندش در محضر على به اسم عمار شده .
قرآن حماسه على را بلندترين آيه غربت بود. جبرئيل باران حقيقت على ع بر شوره زار
تعصب . گواهى نامه پايان خدمت عمار را على امضاء زد و پايان نامه تحصيلاتش در مكتب
عشق را مهر تاييد. چرا كه او واحد على شناسى را بالاترين امتياز پاس كرد.
در حالى كه ديگران از كوتاهى فطرت خود افتادند.
عمار پيراهن عشق را پوشيد و على دكمه هايش را برايش بست . عمار بر است تجلى اى نشست
كه به قصد دشت خدا زين شده بود.
اسبى كه جز با فرمان على حركت نمى كرد. اسبى كه از هستى بدون على تمرد مى كرد. من
عقيده دارم ملك الموت مى دانست تا عمار در زمين باشد نمى تواند على را از زمين
بگيرد.
خبر داشت كه عمار پيش مرگ على خواهد بود وقتى به ملاقات او آمد خود را در آغوشش
پاشاند. آنقدر كه وقتى عروج مى كرد از بالهايش قطره قطره عمار بر خاك مى چكيد. من
عمار را همان شال سبز على مى دانم كه در خوابهاى شيعه به گردن دارد. قطار تحرك على
در ريل عمار عبور مى كرد از تونلهاى بدعت دوران با سوت تكبير ملائك مى گذشت . ميان
زوره گرگ ها هميشه عمار با آهنگ چلچه شعر حقيقت مى خواند على دروازه شهر پيغمبر بود
و عمار دستگيره آن . شيعه مى بايست از برج تفكر عمار بالا مى رفت تا به حبل المتين
على دست مى يافت .
عمار همان نگين انگشترى بود كه كه در ركوع على عليه السلام به آسمان هديه شد. كه
همواره خود را مى داد تا على عليه السلام را تحويل بگيرد بارها مى ديدم كه ملائك از
نفس هاى عمار التماس دعا مى طلبيدند من خسته نشدم ، ولى نمى خواهم كمى استراحت
تجربه كنم آخر فكر مى كنم خيلى براى خودم تكرارى شده ام اما مى خواهم اينجا فالوده
طراوت شيعه را با گلاب عمار بنوشم . نسيم عجيبى مى وزد امواج صدا به تحرك غريبى
درآمده اند نمى دانم صدايم مى رسد؟!.
پس حالا كه مى شنويد، ببين !مارهايى كه در آستين على عليه السلام پرورش يافتند
همين عمار دور انگشت صلابت خود چرخاند.آنها را به سر گيجه و سپس در شيشه الكل تاريخ
انداخت تا براى موزه تعفن به سبك پدر موميايى شده شان باقى بمانند.
كلبه اسلام پنجره اى دارد به نام عمار كه رو به افق على عليه السلام گشوده مى شود.
من از اين پنجره دارم زمين شما را تماشا مى كنم . عمار اگر چه تولد در كعبه را
تجربه نكرد .ولى در سه فصل سرماى خلفا پيراهن ايام البيض خويش را بيرون نياورد.
مى ترسم اكسيژن تحملم تمام شود. بگذار با سبزترين تنفس بگويم يا على ! وبعد از اين
گفتن كمى مرا به حال خود بگذار تا با خويش در اين سياره حيرت درد دل كنم كه خيلى
دلم براى خودم تنگ شده ... پس يا على !
ميدان دار ديار
ما دفتر اشعار زمين را بستيم
|
اين باربه چاه غزلت پيوستيم
|
مولا! بنشين گوش كن اين شاعر را
|
امشب كه همه تشنه كوثر هستيم
|
باور كن اينجا اصلا استراحت ممكن نيست . شيرين ترين تفريح اينجا و جستجو است خصوصا
در اين سياره كه دور گلدان نيلوفرى على (ع ) مى چرخد. كنار پنجره تماشايم كاشت .اين
سياره كه اصوات غريبش را باآهنگ (ياهو
ياهو مى تپد دريافت مى كنى ، به نام مالك آذين بسته شده .
من حالم زياد طبيعى نيست . و لى مى خواهم صنعت الفاظ گزارشم را در دريابى . من
جبريل نيستم ، ولى به اينجا كه مى رسم احساس پرهاى او را در شب معراج درك مى كنم .
مالك فرمول محاسبه شيعه را به دست آورد تمام غربت على ع را جمع ودر سكوت او ضرب
كرد.و بتوان توانائى على ع رساند، سپس آن را تفرقه مردمان تقسيم نمود و وفا را از
آن كم كرد. و از ريشه تعصب آن جذر گرفت . بايد نشست و حاصل آن را تماشا كرد. بايد
نشست وتا زمين جا دارد گريست . مالك بر اين فرمول قضيه خيانت سقيفه را تبصره زد و
قضيه غربت آن را اثبات نمود.
ابتدا مثلث سه خليفه را با گونياى استحكام رسم كرد.سپس با نقاله دين ، زاويه انحراف
آنان اندازه گرفت . مى توانست از طريق برهان خلف غصب خلافت راثابت كند ولى او فرزند
خلف استدلال بود جاى آن است
(هگل
) شما پاى فلسفه مالك زانوى ادب زند و ارسطويتان بر منطق اشتر رشك برد.
ابوريحانتان از وادى علم خود بيرون رود ونيوتن در دانش زمين ، ادعايى جاذبه دار
نكند آخر پس از مالك و اين استدلال و فرضيه و اثباتش ، هر كس بيايد تكرارى است .
به نظر من جايزه نوبل تعقل حق مسلم مالك بود.محيط تسلط اين مثلث را با فرمول (جبر،
ضربدر، زور)به توان سه حساب كرد و آن را از مساحت مظلوميت على عليه السلام كم نمود.
نا معادله اى باقى ماند كه ريشه مضاعف داشت ودر سكوتى بلند بى جواب ماند سكوتى بلند
بى جواب ماند سكوتى كه چشمان مهدى (عج ) مترجمش خواهد شد وبه اين ترتيب طبق فرمول
يك نامعادله چهارده مجهول حكم خيانت در سقيفه رااثبات و تاريخ را محكوم به حبس ابد
كرد مالك تاوان على عليه السلام بود.
مالك تاوان توان على (ع ) بود. گوش زمين زبان كروبى على (ع ) را نمى فهميد. از اين
رو خدا مالك را به مترجمى على (ع ) استخدام كرد. مالك از رشته هاى سخن على (ع )
نردبان معراج مى بافت و بالن پرواز خود را با آه نفس هاى على (ع ) پر مى كرد. آسمان
، خود را گشوده و سينه اش را سپر كرده بود براى صلابت پرواز مالك ....آسمان ، آينه
مالك بود كه روزى پنج نوبت مقابلش مى ايستاد و گيسوان ايمانش را با دستان قنوت و نم
اشك هاى مالك مرتب مى كرد.
من خيال مى كنم در درياى خلقت گوهر على (ع ) را صدف مالك را نگهدارى مى كرد.
كفش هاى معاشقه مالك آنقدر درزمين تغافل خاك خورد كه آخر از خاك سپر شد. طورى كه
مالك خود را تا آسمان برد.
من از اين سمت ، در سايه سار سيب هاى تجلى تختى مى بينم كه مالك پهلوان بر آن تكيه
زده ، مالك با خودش مچ انداخت و خويش را به زانو درآورد؛ از اين رو مدال
طلاق دنيا به تقليد از مولايش على (ع ) به سينه اش آويخته شد.
حالا كه به آبشار ترنم رسيده ام ، كم كم باورم مى شود كه بيگدار به آب نزنم . مالك
از ريشه ملكوت گرفته شده و هم قافيه سالك است و هم
قافله آن . اصلا قيافه قافيه ها با نام مالك عوض مى شود. حروف اصلى مالك (يا على (ع
) ) است . مالك ساليان سال ، تمام وجود خود را به مزايده با خدا گذاشت تا سرش ،
مايه اى به دست آورد و سرمايه مالكيت را دارا شد.
مرا ببخش ! اگر به زمين برگشتم ، تا هميشه ، تا روزى كه به اين بالا بر گردم سر به
زير خواهم بود ؛ چون مطمئن هستم ديگر تاب تحمل چهره هاى مردان شما را ندارم . من
كوچكى آنان را از اين بالا هم استشمام مى كنم و بوى سكوتشان را مى بينم .
خيلى خسته ام . اصلا سفينه در دست من نيست . نمى دانم باز كدامين جذبه ، سفينه ام
را به سياره همسايه مى كشاند. اما...نه ...
دامنه صبح
آسيمه و زار و بى قرار آمده است
|
اين دل چه كنم شكسته بار آمده است
|
يك عمر در اين قبيله گرديده و حال
|
با بى كسى خويش كنار آمده است
|
من نمى دانم شما به كدام محصول زمينتان مى نازيد كه در مزارعه با ملائك شركت نمى
كنيد! نمى دانم اين آمونيسم هاى انسان نمايتان ، چه دل خوشى از جاهليت املانه خود
دارند كه اتصالى بامعارف آسمانى نمى يابند! هنوز نفهميده ام جواهر آلات و زينت آلات
زمينتان چه زرقى دارد كه سفره آسمانتان را كور كرده ! نمى فهمم زنان سرزمين شما، چه
خيرى از اين زرهاى عالم ديده ان كه به عالم ذر ايمان نمى آورند.
آرى ! حتما از درجه حرارت ارسالى و جو ملتهب هوا، متوجه شده اى كه سفينه بصيرتم در
سياره جديدى فرود آمده ، اينجا هيچ خبرى از خود نيست . من آسمان اينجا را غمرنگ تر
از همه جا و هواى اينجا را ابرى تر از هميشه و همه جا مى بينم . اميدوارم در خلال
اين بارش قلم ، بى رنگى رنگين كمان سخنم را دريابى . خسته ام ، ولى در فرهنگ اين
سرزمين ، خستگى معنا ندارد. اينجا خسته آباد خلقت است . من خانمى را مى بينم كه
ملائك شانه هاى شكسته اش را ماساژ مى دهند. لب هاى زخمى اش از درد تكان مى خورد و
حنجره بى تابش درى از اسماء اعظم را مى سايد: (يا صبور، يا شكور...)
نه ، دارى اشتباه مى كنى ، پهلويش نشكسته ، اما پهلوى زهرا (س ) نشسته ، او زهرا (س
) نيست . قامتش خم شده ولى زينب هم نيست . خوب نگاه كن . سمت راست تصوير، باغبانى
است كه چهار نهال را در خون كاشته و حالا دارد در سايه سارشان ، خستگى هستى را
بيرون مى كند. فكر مى كنم از بند و بساط شيونش دراين ارض مقدس ، فهميده باشى كه ارز
بهشت است و پاسپورت عاشورا مرتب مى كند. آرى او را همه كوچه پس كوچه هاى ايثار، وجب
به وجب مى شناسند. همه مادران شهداء، قاب خاطره اش را در جمله فرزندانشان مى گذارند
و نامش را در چشمان خود بر حلقه هاى اشك آويزان مى كنند. مدينه ، وقتى بانوى خسته
اش را به خاك هاى خود سپرد، خداى افلاك رسيده ام البنين را حواله اش كرد. من گاهى
وقت ها به خود مى گويم ، سر اين كه مدينه ، بى زهرا (س ) تاب تنفس آورد. و از
تنهايى على (ع ) منفجر نشد ؛ سر اين كه ازدحام بغضش سنگر بقيع را به انفجار
درنياورد. و ملائكه را مجروح نكرد... راز اين كه كاسه صبر مدينه از تهى بودن ،
سرريز نكرد چه بود؟ معماى اين كه چگونه درختان نو شكفته پيغمبر (ص )، دور از دستان
باغبان ، ميان هجوم ملخ هاى كينه ، مجال رشد يافتند؛ در چه جريانى ، حل مى شود؟
و اين ام البنين بود كه پاسخ تمام شبهات مرا مى داد. گزارش خبرنگار صداى اسلام و
سيماى تشيع حاكى از آن است كه آتش سوزى خانه فاطمه (س ) كه هيزمش از سفيفه جمع آورى
شده بود، توسط آتش نشانى صبر و صميميت ام البنين فرو نشست ، اما هر شب همين زن بر
خاكستر آن حادثه ، سجده مى كرد.
من خيال مى كنم اگر هر پرنده اى را خدا بر اساس يكى از ويژگى هاى انسان خلق كرده
باشد، بايد ققنوس را از روح عاشقانه ام البنين ، كپى
گرفته باشد. چشمان ام البنين ، چراغ مطالعه عاشورا بود كه هر شب تا صبح زينب (س )
با نور آن ، صحيفه غربت مادرش را مرور مى كرد.
در آزمايشگاه بقيع ، كه هوايش را غبار سياهى از سكوت پر كرده بود، تنفس ام البنين
، نسيم اميد را به حركت وا مى داشت او خياط پيراهن عاشورا بود. چهار دست لباس
مردانگى با ذكر (لا حول و لا قوة الا با...) دوخت و آن ها را به حقيقت عريان كربلا
هديه كرد.
او با اشك و مژگان جاده عاشورا را آب و جارو كرده بود تا مبادا خارى به پاى حسين (ع
) و فاطمه (س ) بنشيند. من حدس مى زنم چادر خيمه هاى كربلا را او دست دوزى كرده و
پرده محمل زينب (س ) را دوخته و با طرح لاله و شقايق گلدوزى كرده باشد. به منظر من
او، محكمترين كجاوه صبرى بود كه بر كوهان تمرد زمين قرار گرفت . با دست هاى خورشيدى
خود، برف هاى نااميدى را از بام خانه غم گرفته زهرا(س ) پارو مى كرد.
من معتقدم او را از بن مستقبل بود و مستقل از افعال بشر، تا حدى كه درسجده هايش ،
سينه خيز به استقبال عاشورا مى رفت . سعى مى كنم ، آثار باستانى ام البنين را كه در
حراى اين سياره توسط جبرئيل انديشه ام كشف شد، به صورت رنگى بر روى شبكه هاى تصويرت
بفرستم اما فركانس صدايم را روى امواج بهت و تحير تنظيم مى كنم . به همين علت
ممكن است ، سياه سفيد دريافت كنى . اما دست به گيرنده ات نزن . آخر اينجا اكسيژن
مخزن قلم ، با خون غمگين خاطرات شيميايى شده و سلول هاى فرياد در سلول انفرادى بغض
حبس شده .
ام البنين منشورى بود كه نور فاطمه (س ) را انتشار مى داد. طيف نورى كه انوار تمامى
انبياء الهى را در سپيدى نور زهرا (س ) خلاصه مى كرد. اين را از آن جا فهميدم كه
فرزندان خود را شيرازه مصحف فاطمه (س ) قرار داد.
واقعا متاسفم كه پيش از گذرم به اينجا نيفتاد كه زودتر از من برخيزم ، كه به
دستگيرى دامان ام البنين از خاك جدا شوم .
الان حس ميكنم دارم خواهرانه با ام البنين اخت مى شوم . خود را در مسئله تاسوعاى
عباسش ريز مى كنم و دل را در هضم مطلب آن تيز. ريز مى شوم تا از غربال ادراك
عاشورا، مقابل على (ع ) سربلند بيرون آيم . داستان دستان عباس ، بيوگرافى كوچكى از
رمان حقانيت ام البنين است . كه او كارت شناسايى كربلا را به بازوان عباسش بست تا
عقده هاى او در عاشورا باز شود. اكنون لرزش ناگهانى سياره را پيش بينى مى كنم . فكر
ميكنم تحت جاذبه سرزمين ديگرى در كهكشان شير خدا قرار گرفته ام . پيشاپيش از وقفه
اى كه پيش خواهد آمد پوزش مى طلبم .
تجديد عبور
يك عمر اگر معطلى دارد عشق
|
يك نسبت خاص با على دارد عشق
|
از چشم تو نازنين على مى رويد
|
بنگر كه چه سرعت عملى دارد عشق
|
شب شما بخير! امشب وقتى چشم شماها خاموش شود و پلك هايتان پرده تماشا را بكشد همان
هنگام كه به روستاى خواب آباد برويد، برف خواهد آمد.
آن موقع شما روى پشت بام ها دراز كشيده ايد ولى من نه ابن ملجمم كه به دلم رودهم و
به آسمان پشت كنم و نه عمرو عاصم كه به شيطان روحم ، روى خوش نشان دهم .
من چون به انحناى پشت بام ها ايمان صاف دارم ، به ثنوبت هواى زمين ، در آن واحد
شهادت مى دهم و اين كه برف فرستاده خورشيد است . برايم مهم نيست كه همه ايستگاه هاى
هواشناسى مرا انكار كنند.
خيلى عجيب است در كهكشان راه شير خدا، اين قسمت خيلى برايم ملموس است . دقت كن !
تصاويرى كه دريافت مى كنى تكرارى نيست ؟ نه ! بيشتر حواست را جمع كن ! مونيتور
نمايش را لمس كن ! صدايم را ببين ! بوى پيامم را بشنو! حقيقت را زمزمه كن ! دراين
صورت ، حس ششم مى گويد كه تو مى توانى طعم اين سفر تا هميشه در كام خاطره ات نگه
دارى .
من از پشت شيشه آينده امتداد اين سياره را مى بينم درست مثل نردبانى به زمين شما
وصل شده . كاش كوله ات را بر مى داشتى و از پله هايش تا سفينه من مى آمدى . ولى نه
حس مى كنم قدرتى بيش از اينها مى طلبد، كه تو ندارى . اما اشكال ندارد اگر پيغام
مرا درست دريابى و در حافظه ايمانت ضبط كنى ، قول مى دهم از اينجا دو بال جستجو
برايت سوغات بياورم .
مى دانى اين سرزمين كجاست ؟ عيد غدير كه مى رسد اينجا پر از سوت و دف ملائك است .
عيد غدير، جشن پيوند دختر دين و پسر سياست است . آسمان پيماى عروس را صاحب اين
سياره طبق سفارش على (ع ) تزيين مى كند. اين روزها ولى در زمين شما، اين فضا پيما
با جرثقيل شبهات تصادف كرده .
اما از آن جا كه پاى عقد نامه ، امضاء (انا نحن نزلنا الذكر و انا له لحافظون )
وجود دارد، و صيغه آن را خدا جارى ساخته كوچك ترين صدمه اى به آن وارد نخواهد شد تا
به مكانيك زمان محتاج شود. ولى نگرانى از اين است كه جرثقيل با نابود شدن آبروى دست
هاى ناپيدايى را ببرد و نقاب از چهره هايى بردارد كه تا باد بر پيشانيشان مهر
رسوايى حك بماند.
ديروز طوفان غبار آلودى به سمت باغ هجوم مى آورد و با خود شن هاى سوزان
سكولار حمل مى كرد. اما مكتب
انتظار باوسعت بى كران خويش ، خود را سپر هر بلايى ساخته است .
ماه بزرگترين ماهواره اى است كه مى توانيد در آن ، هر واقعيتى را تماشا كنيد. اين
ماه ، هر لحظه دور اين سياره مى چرخد. من وقتى پاى فيلم مستند ولايتش ، دست بر چانه
تفكر زدم و به تماشا نشستم ، باورم شد كه سريال زمين ، دو ريال هم ارزش توقف ندارد.
ولى كاش دو هزارى خاك مى افتاد كه چقدر پوچ و تهى است اگر متصل به افلاك على (ع )
نباشد. جالب نيست ؟ زمينى كه قارون را با آن همه اموال بلعيد، زمينى كه همه چيز را
به خود جذب مى كند، تا اين حد، درچشم مالك اينجا ايمان دافعه دارد؟! او از تمام تار
و پود زمين ، فقط چفيه را به گردن انداخته و افسار خاك را بر دوش اكراهش ....
ديروز نخلستانهاى اسارت ، ناله شبانه على (ع ) را مى نوشيد و امروز ميدان آزادى .
خون غربت روزمره مهدى را مى مكد. ديروز مردان كوفه ، نقاب بر صورت زده بودند و
امروز مى خواهند موريانه وار چادر از سرزنان بجوند من يادم هست ، وسط كشور نهج
البلاغه ، اقيانوسى رو به خورشيد آينده ، جوشيده بود و بر آن جمله اى از على (ع )
نقش بسته بود كه : (خوارج ادامه دارند و نسلشان در زمين باقى خواهد ماند...) همان
خوارج راامروز، از همين زاويه كهكشان ، در زمين شما مى بينم . اما ديگر حتى
پيشانيشان سجده را لمس نمى كند. شناخت آنان ، امروز خيلى آسان تر است . ديروز ستون
هاى مسجد كوفه از سكوت مردم به ستوه درآمده بود و امروز صحن دانشگاه تهران از دغدغه
و همهمه دشمنان به شكوه برآمده .
ديروز على (ع ) مى گفت : بگوييد! بپرسيد! حرف بزنيد! نظر بدهيد!...امروز سيد على
بايد بگويد: آرام تر! ديروز، خيانت ديكتاتورى ، با نمايش خيمه شب بازى دموكرات ،
على (ع ) را خانه نشين كرد و امروز بافرياد و شعار دموكراتى ، تهمت ديكتاتور به دين
مى زند، من نمى فهمم ، چرا گاهى همه چيز، صد و هشتاد درجه مى چرخد. با كدام پرگار،
بايد دور اين غفلت و نسيان خط كشيد؟ با كدام خودكار بايد در خط زدن انحرافات خط
حسين (ع ) با دين همكارى كرد؟
شما خوابيد، از آن بدتر اين كه ، وقتى با ناقوسى بيدارتان مى كنند، به جاى اين كه
آبى به دست و رو بزنيد به آرامگاه خود پناه مى بريد و خود را به خواب مى زنيد.
در حوزه رسالت ثبت نام نميكنيد، به من مربوط نيست ، ديگر چرا كلاس هاى دانشگاه دين
را، تعطيل مى كنيد؟ چرا نمى كوشيد ديپلم phd سياست دينى را تقديمتان كنند؟
چرا به مرد خراسانى ، ايمانى نمى آوريد؟ شما كه هنوز نتوانسته ايد دين و سياست را
با هم در جعبه چوبى ذهنتان بگنجانيد، چطور توقع داريد، جامعه مدنى را درك كنيد و آن
را در گاو صندوق تعصبتان ، پشتوانه معاملات دنيايتان گردانيد؟! تو چرا اخم كرده اى
؟! مى دانم . هميشه تر و خشك با هم مى سوزند. مى دانم تو تقصيرى ندارى . تو هم دارى
چوب خوارج را مى خورى . ولى بگذار پاى حساب مهدى (عج ). بيا در كافه اسلام ، قهوه
تسليم با قند انتظار، نوش جان كنيد. تحمل كن ! اين آلودگى صوتى را تاب بياور! تا
لحظه اى كه در مدينه فاضله او، اصوات پاكيزگى و الحان قدسى قرآن را بنوشى . خواهش
مى كنم مرا ببخش . ولى پيغام جبرئيلى مرا، به اسم وحى آسمانى به گوش زمينتان برسان
. ميدانم آزار و شكنجه دارد. تحمل شعب شبهه را مى طلبد؛ ولى بعثت در عصر جاهليت را
به ياد بياور. من مهاجرم ، سعى كن تو انصارى كنى . منتظر باش ، ولى به هر
منتظرى اعتماد مكن و مقلد او مباش . ممكن است سروش
تباهى در درون داشته باشد.
حالا من احساس ناپلئونى مى كنم .وقتى مى بينم از اين بالا زمينتان چقدر پايين و
كوچك است حتى از دكمه آستينم كوچكتر و كهنه تر است . به من حق بده كه حس تسخير
ناپلئونى مرا احاطه كند و گرد وخاك پيراهن غرورم را بر سرزمين رسوبى تان بتكانم .
آخ از بس حرف زدم فك قلمم بى حس شده و دندانهاى پيشين ادراكم . لبهاى سخنم رانيش
مى زند كه ديگر بس كن !اما تا مطمئن نشوم كه پيامم را دريافت كرده اى ، دست از سر
قلم بر نميدارم .