كليد آسمان

محبوبه زارع

- ۲ -


كتاب هبوط
بى همرهى تو اين سفر را نتوان
تا فصل شكفتن گل ياس بمان
بر لب نمى آرم سخن از عشق به تو
چيزى كه عيان است چه حاجت به بيان
كه اينطور. ابديت را به رخ ترايخ مى كشانيد و فناى زمين را تلنگر مى زنيد؟! پس بگذاريد بگويماز روزى كه در بنگاه سلام الله عليهالست اتومبيل عبور موقت دنيا را به اسم خلقتم كردند و مرا در آپارتمان زمين سكونت دادند، فنا را به شهود رسيده بودم ؛ كه اگر نمى دسيدم كليد آسانسور معراج را به دستم نمى سپردند واگر كليد را به من نمى دادند هيچ وقت پشت سرم ، احسن الخالقين به خود آفرين نمى گفت .
چهل بار - شايد هم سى و نه بار - هى دلم گفت : بر گرد! اينجا تاب نمى آورى ... امام صد بار - شايد هم صدو يك بار - پاهايم غوغا كردند: برو! توقف ممنوع !
اين شد كه در اين جدال گاه سخت ، رفتن را قسمتم كردند و كفش هاى عبور يك طرفه را به پايم نمودند. شايد هزار و دويست سال پيش ، با لالايى اصحاب كهف ، در گهواره تمدن خوابم برد، حالا اين نيمه شب با پارس ‍ سگ همسايه از خواب پريده ام . انگار خلوت گوچه هاى نماز، مشام دزد سجاده ها را حريص كرده ، اما تربت عاشورا بقاى تشيع را تضمين مى كند .
نمى دانم چرا؛ اما چندى است كه جبرئيل خلقم سوره سفر، نازل مى كند امشب در اين طوفان عطش ، دل را به دريا مى زنم ، هرچه بادا باد!
اما هيچ فكر نمى كردم وقتى پس از دوزده قرن از خواب بيدار شوم ت دنيا اينقدر با الست فاصله گرفته باشد من در مزرعه گندم به دنيا آمدم . سالها همبازى گهواره هبوط بودم . اما حالا...يعنى من چقدر خوابيده ام ؟!...هزار و دويست و چند سال پيش ، در چنين روزى يك باره خميازه غيبت را شنيدم ؛ كه پرده ها در هم پيچيد سلاله آفرينش را در ابهامى منتظرانه پوشانيد.اما ديگر در اين مدت اسرافيل زمين زمين حادثه اى را در صور ندميد.چه مى بينم ؟!شما هم آيا وقت تماشا داريدشنيده ام قرن بيست و يك خيلى مشغولتان كرده .شنيده ام عصر رايانه ، راه هاى ماندن را به رويتان آسفالت مى كند. به هر حال ، اكنون كهفى در من جارى شده . دنيا، نه مه سيصد و نه سال مه الست سال عوض شده . حالا اگر خدا مارا مرور كند، نمى دانم آيا دوباره به آفرينش اين نسيان زدگان سال دو هزار آفرين خواهد گفت يا...بسيار خوب ! ديگر وقت شما را نمى گيرم . اما شما ساكنان ، حتما ميهمان ناخوانده خود را همراهى خواهيد كرد...
وفتى بچه بودم ، كتاب هبوطم را كه با جمله بابا اب داد شروع شده بود، ورق مى زدم احساس مى كردم چيزى جا مانده . وقتى در عمق كتاب غوطه خوردم ، فميدم : بابا دسته گل آب داد.
دسته گل ... آرى همين گندم خوردن ... كه هر چه مى كشيم از اوست .
اما اينك اب هاى افرينش در فورانى شگفت دست و پا مى زند، با ذكر (يا فرات ؛ يا كوثر...) من واقعا براى همسايگانت متاسفم كه امواج مرا نمى گيرند و جنونشان را روى موج تغافل تنظيم كرده اند.
اشكال ندارد، كارگردان خسته ام ، قرنها است كه صبر كرده كمى ، ديگر هم بى شك تحمل خواهد كرد. مى گويم كمى ديگر به خاطر اينكه هواپيماى ظهور را به منت كشى قدوم افتابى اش فرستاده ايم . همراه با دعوت نامه عهد كه ذيل اعتراف نامه كميل نوشتيم و پاى ان مهر جوشن كبير زديم .
منظرايم كه همين امروز و فردا، در فرودگاه كعبه ، نزول كند تا ما را اذن عروج دوباره دهد: يا به جامعه تدين خويش بگذارد و بر ايمان به سبك حنجر على اصغر (ع ) زيارت جامعه كبيره را تلاوت كند و من مى دانم كسى كه فضا را براى او تنظيم خواهد كرد، كسى كه سجاده نماز شكر را مقابل او، پهن خواهد نمود، و اولين مردى كه با او دست مى دهد، قبل از هر سخنى نشانى از تربت زهرا (ع ) از او مى گيرد. و زمانش همين جامعه است . اولين جمعه اى كه باور در دلت ظهور كند. جمعه ظهور او است و من آن روز در خراسان خواهم بود.
كليد پرواز
اى باد نسيم بو تراب آوردى
امروز كه از نجف جواب آوردى
اين شور و شعف با كه بگويم مولا
يعنى تو مراهم به حساب آوردى
من ناگهان ، وقتى از خراسان صحبت كردم ، پرچمى سبز به روشنى آب ، شفينه ام را در خود كشيد. اما فكر نمى كردم تو تصوير را از دست بدهى . اشكال ندارد، ولى اشكال زيادى را از دست دادى . صبر كن ! انگار آژير بشارتى كشيده مى شود با طرح ذوالفقار. ببين ! من در هيچ سياره اى نيستم . نگاه كن ! من دارم بى اكسيژن ، تنفس مى كنم . نه . اين جا مثلث برمودا نيست .
دايره اى است خارج از مدار زمين . جدا از حريم استوا و...
باور كن نمى توانم موقعيت خود را گزارش كنم . من نمى ترسم . ولى مى ترسم مجبور شوم از كليدهاى فرود استفاده كنم . نه . اينكه كليدها از كار افتاده اند تمام سلول هاى اتمى از فعاليت باز ايستاده اند. يعنى چه خبر شده ؟! تلسكوپ خود را وارسى كن ! نكند عدسى بصيرت زمين هنوز كوژ است و خيال تو تخت ، آسوده كه فكر مى كنى ظاهر تصويرهاى ارسالى ، واقعا زير مجموعه اى از طينت اين كهكشان است . صبر كن ! چه بوى عجيتى در سفينه ادراكم پيچيده است . نمى توانم از جايم حركت كنم . انگشتانم ميخ شده و خود را بر آن آويزان كرده ام . انگار صداى پايى مى آيد. چقدر آرام و استوار! كيست ؟... اين ... شايد.
من چه مى بينم ؟..خداى من !..ديگر تضمينى براى باقى ماندنم وجود ندارد.اگر بر نگشتم ، اسرارم راتا افشاء تشييع كن و هرگز در گلزار تشييع دفن مكن !حتى اگر نامم را به صليب كشاندند. خداحافظ...من ...من ...نه . نه نبايد ارتباطمان قطع شود. من مى ترسم ..من .....شما كه هستيد كه هيماليا از تجسم بلندى مژگانتان ، در هاله اى از وهم خواهم ماند؟ كه اقيانوس آرام در قطره اى از تلاطم نگاهتان گم مى شود. هر سنگى هم كه مجذوب استوارى قلبتان شود در سوز و گداز رسيدن ذوب مى شود؟ حيف كه خورشيد كليشه اى شده و گرنه مى گفتم خورشيد فقط خال لب شماست . آسمان كلاه ، كه نه ، عمامه تان و زمين ، يكى از موزائيك هاى خانه وجودتان است . ميانه انگشتانتان ، وسيع ترين قفسه كتب نانوشته و اسرار ناگفته اى است كه به زودى عريان خواهد شد. تمام پنبه ابرها را كه روى هم انبار كنيم و با چوب صاعقه ها بر هم بزنيم و تمام جنگل ها را ملحفه اش كنيم ، آن وقت تازه شايد، بالشى مناسب براى وسعت سر شما مهيا كرده باشيم ، واقعا بعضى مواقع گيج مى شوم . هزار بار از آفرينش سوال مى كنم كه شما ديگر چرا پاسوز اشتهاى آدم و حوا شديد؟! شما كه اصلا در قالب زمين نمى گنجيد و هرگز به خاك نمى خورديد، چه شد كه چوب هبوط ما را خورديد؟ من يقين دارم ، وقتى آسمان مى خواهد از شما سخن بگويد ابتدا مى گريد و بعد با لكنت صاعقه هايش با زمين ما درد دل مى كند درد دلى سرخ و بلند، ميان طوفان اشكهايش ، خيلى وقت ها مى بينم در كتابخانه ام نماز جماعت است . رو به قبله ننجف در قفسه ام ، كتابهاى شيعه ، آزادانه تكبير مى گويند و اقتدا مى كنند به امام جمعه شان حضرت نهج البلاغه .
مرجع نمونه اى كافى است در اصول آن ميزان منتهاى آمال خود را از اسرار آل محمد (ص) دريابى . مطمئن هستم زكريا راضى است ، اگر بگويم شما شيمى اشك را تجزيه و تحليل كرديد؛ آن هم در آزمايشگاه كوفه ، ميان خلوت سراى نخلستان ، راستى مولا! ما هشت سال بغض بيست و پنج ساله گلويتان را بر دشمنان تو، فرياد كرديم . رمز عمليات معراجمان يا على عليه السلام بود. هر نارنجكى كه به بلوغ نارنج هاى باغ ، ايمان با ذكر ياذوالفقار منفجر مى شد.
امروز وقتى قلم ، انگشتانم را اصطلاك مى دهد، حس مى كنم ذوالفقارتان دارد صيقل مى يابد؛ شما خيلى بلنديد من معتقدم دماوند هم هر چقدر بكوشد و روى نوك انگشتان خود بايستيد و شما هم هر چقدر خم شويد، هرگز به كاسه زانويتان هم نخواهد رسيد؛ حتى اگر چه كاسه صبر و استقامتش لبريز شود.
تمام پرندگان مهاجر مى توانند، با هم روى انگشت شست شما آشيان بسازند يقين دارم كره زمين سيبى بيش نيست ، وقتى در دست شما قرار بگيرد. تمام جاده هاى زمين مويرگى از امتداد شما هم نمى شوند و تمام آبشارها، يك نبض از جريان خونتان هم نمى نوازد.
همه شاعران زمين را روى هم بگذارند و تمام قاموس هاى هستى را به دستشان دهند، باز هم نمى توانند براى شعر خلقت قافيه اى بر وزن على عليه السلام بياورند. من مى دانم غرض سلطان طاووس از اين همه خودنمايى اين است كه بگويد به پاهايم نگاه كنيد، پاى من هم به پرم نمى خورد درست مثل جلوه على عليه السلام كه هرگز به زمين كريه شما نمى آمد. اما حتى ذكر ياعلى عليه السلام براى اين خاكهاى فرسوده ، در چشم عرش شخصيت مى آورد؛ اگر چه آبروى تمام موسيقى هاى جارى در زمين را مى برد و همه تازگى ها و طراوت هاى زمينى را به رسوب رسوايى مى كشاند.
من فكر مى كنم مركز نيروى گرانشى آسمان شما هستيد. با اين حال هيچ دستى به پاى دامان شما نمى رسد تا آنكه نيروى عاشق ربايى شما، براده هاى روحش را در قطب مثبت خود جمع كند و انى همان نيروى مرموزى است كه هيچ ارشميدسى را جرات غوطه خوردن در محيطش ‍ نيست .
شما يك ماه كامليد كه دل دريايى زمين ، همواره در جزر و مدتان سير سلوك مى كند و من اكنون مى فهم كه خيلى خوشبخت هستم و خوشحالم از اينكه مرا نيز در ميدان جاذبه خود قرار داديد و در سفينه خيالى شطح ، تا خودتان و تا كهكشان وسيعتان آورديد. من خيلى سرم درد مى كند براى سيرى دوباره اما نمى دانم اجازه ام ميد هيد يا نه . مولا! مى خواهم از كهكشانتان براى زمين سوغات ببرم . اينجا چيست جز صنايع دستى قنوت و شيرينى ذكر يا على عليه السلام و آثار باستانى عشق ؟!
شما در هيچ ثباتى نمى گنجيد و من چگونه قادر خواهم بود شما را در آلبوم زمين نگه دارم يا بر ديوار آسمان قاب بگيرم ! مولا جان ! حالا كه نمى شود، نگذار دست خالى برگردم . براى مردم خسته خاك ، هديه اى بفرست . گفته اى دنيا زندان مومن است ؛ آرى بايد در اين زندان هم سلولى مهدى (عج ) بود.
براى خاك هديه اى بفرست و چه هديه اى بهتر از يك جرعه دعا؟ و چه دعايى بالاتر از ظهور يادگار غربتت ؟!
آقا مردم چشم به راهند؛ صبح نزديك است . مرا به سياره اصلم برگردان ، اما سوغات مردم يادت نرود.