تسليه العباد
ترجمه كتاب مسكن الفؤاد

شهيد ثانى رحمه الله عليه
مترجم : اسماعيل مجدالادبا خراسانى

- ۴ -


در ذكر جماعتى از زنان كه علماء، صبر و احتساب ايشان را نقل كرده اند
از انس بن مالك روايت شده است كه ابوطلحه انصارى - رضى الله عنه - را پسرى بود و مريض شد. ابو طلحه از خانه بيرون رفته و پسر وفات يافت چون به خانه آمد پرسيد پسرم چگونه است ؟ ام سليم كه مادر پسر بود گفت : اينك آرام شد و خوابش ربوده است آن گاه غذا خوردند و خفت و خيزى بسزا كردند و چون فراغت يافتند، ام سليم با ابو طلحه گفت : فرزندت وفات يافته است . پس به تجهيز او پرداختند. و چون صبح شد. ابو طلحه خدمت پيغمبر خداى - صلى الله عليه و آله - رسيد و ماجرا را به عرض آن حضرت رساند. فرمود: آيا ديشب عروسى كرديد؟ عرض كرد: آرى فرمود: اللهم بارك لهما خداوندا براى اين مرد و زوجه اش بركت ارزانى دار پس ام سليم پسرى زاييد و به ابو طلحه گفت او را خدمت پيغمبر خداى - صلى الله عليه و آله - برد و چند دانه خرما به او همراه كرد. پيغمبر خداى صلى الله عليه و آله فرمود: آيا چيزى با او هست ؟ ابو طلحه عرض كرد: خرما همراه دارم . آن حضرت گرفت و قدرى را خاييد و به دهان كودك نهاد و انگشتان مبارك به زير گلوى او آشنا نمود و او را عبدالله ناميد. (190)
مردى از انصار گفته است هفت پسر ديدم كه قران تلاوت مى نمودند يعنى همه اولاد عبدالله مولود بودند. (191)
و در روايت ديگر است كه ابو طلحه پسرى از ام سليم داشت و وفات نمود و ابو - طلحه در خانه نبود .ام سليم به اهل خانه سپرد كه شما به شوهر من خبر مرگ فرزند او را البته نرسانيد و به من واگذاريد. چون ابو طلحه به خانه بازگشت ، ام سليم غذاى شام براى او حاضر كرد و نشستند و خوردند و پس از ان براى شوهر زياده از ساير اوقات خودسازى كرد و با او دست بازى نمود و مهرش را بجنباند و ميل او را تميكن داد و نرم نرمك صحبت كرد كه آيا ديده اى قومى را كه عاريتى از خانه همسايه گرفته باشند و صاحب وديعه طلب نمايد و به او باز ندهند؟ گفت اگر چنين است بر فرزند خود صبر و احتساب كن و بر شكيبايى در مصيبت او از خداى عزوجل اجر و ثواب خواه . ابو طلحه اظهار خشم كرد و گفت : مرا به غفلت افكندى تا آلوده شدم و اينك خبر مرگ فرزند را به من مى دهى ؟ (192) و در حديث ديگر است كه چون شب بپايان رسيد و صبح بدميد و گفت : اى ابو طلحه !فلان خانواده عاريتى از من ستده اند كه رفع ضرورتى نمايند و رد كنند و اكنون كه از ايشان مى خواهم ، رد آن را كراهت دارند و بر خود ناگوار مى شمارند. گفت : خلاف انصاف است و عين جور و اعتساف . گفت : هر گاه چنين است فرزندت وفات نموده و عاريتى از خداى تعالى در نزد ما بود و او را بازخواست و به جوار رحمت خود برد.
گفت : انالله و انااليه راجعون چون صبح شد ابو طلحه به حضرت پيغمبر خداى - صلى الله عليه و آله - آمد و قصه دوشينه را به عرض آن حضرت رساند آن حضرت فرمود: بارك الله لكما فى ليلتكما خداى شب دوشين را براى شما بركت و خير فرمايد . پس ام سليم در آن شب به فرزندى حامله شد و هنگام وضع حمل ، پسرى زاييد. ابو طلحه او را به حضرت پيغمبر خداى - صلى الله عليه و آله - برد دست مبارك به روى او كشيد و او را به حضرت پيغمبر خداى - صلى الله عليه و آله - برد دست مبارك به روى او كشيد و او را عبدالله ناميد.
و در آخر اين حديث در كتاب عيون المجالس افزونى غريبى است و الفاظش از معاويه بن غره است و مى گويد: ابو طلحه پسرش را سخت دوست مى داشت ، وفاتش نزديك شد. ام سليم ترسيد كه ابو طلحه بر فوت فرزند جزع و ناشكيبى كند و عنان اصطبار از دست دهد او را به حضرت پيغمبر خداى - صلى الله عليه و آله - فرستاد و چون از خانه بيرون رفت ، پسر وفات يافت . ام سليم جنازه اش را در گوشه اى گذاشت و روى او پوشيد و از اهل خانه در خواست كرد كه وفات آنها را به ابو طلحه آگاهى ندهند تا خود او به دستورى كه مصلحت انديشيده است ، او را بياگاهاند. پس طعام آماده كرد و بوى خوش به كار برد و چون ابو طلحه از خدمت پيغمبر خداى - صلى الله عليه و آله - آمد (و) به خانه بازگشت ، گفت : فرزند من چگونه است ؟ ام سليم گفت : آرام شده و به خواب رفته است گفت : آيا چه غذا بايد خورد؟ برخاست و خوان گسترد و خورش و نان به پيش ‍ آورد و پس از صرف طعام خود را در نظر شوهر جلوه تمام داد و او را با خود رام كرد فكان ما كان مما لست اذكره فظن خيرا فلا تسئل عن الخبر چون شوهر را نرم و با خود گرم نمود گفت : اى ابو طلحه !آيا به چشم خواهى آمد از امانتى كه نزد ما بوده به صاحبش رد كرديم ؟ گفت : سبحان الله چرا به خشم در مى آيم ؟ گفت : پسر در نزد ما وديعه خداى بود و آن را از ما باز گرفت . ابو طلحه گفت : من از تو به صبر و شكيبايى سزاوار ترم . برخاست و غسل كرد و دو ركعت نماز گزارد و به خدمت حضرت رسول خداى - صلى الله عليه و آله - مشرف شد و ماجراى را به عوض رسانيد. آن حضرت فرمود: بارك الله فى وقعتكما خداى عزوجل مواقعه شما را مقرون به بركت دارد.
پس از آن ، آن حضرت فرمود الحمدلله الذى جعل من امتى مثل صابره بنى اسرائيل : حمد خداى را كه از املت من چون صابره بنى اسرائيل قرار داده است . گفتند: يا رسول الله قصه آن زن چيست و صبر او چگونه بوده است ؟
فرمود: كانت فى بنى اسرائيل امراة لها زوج و لها منه غلامان فامرها بطعام ليدعو عليه الناس ، ففعلت و اجتمع الناس فى داره فانطلق الغلامان يلعبان فوقعا فى بئركان فى الدار، فكرهت ان ينغص على زوجها الضيافة فاد خلتهما البيت و سبحتهما بثوب ، فلما فرغوا دخل زوجها و قال اين ابناى ؟ قالت هما فى البيت و آنها كانت قدمت بشى ء من الطيب و تعرضت للرجل حتى وقع عليها. ثم قال اين ابناى ؟ قالت هما فى البيت فنادا هما ابو هما فخرجا يسعيان . قالت المراة سبحان الله و الله لقد كانا ميتين ولكن الله تعالى احياهما ثوابا لصبرى (193) در بنى اسرائيل زنى بود و شوهرى داشت و از ان شوهر او را دو پسر بود. شوهر امرش ‍ فرمود كه تدارك طعامى كند تا مردم را بر آن طعام بخواند. زن به تدارك و كفايت امر شوهر پرداخته و مهمانها در خانه مجتمع شدند و پسرها در فضاى سراى به بازى اشتغال داشتند. ناگاه به چاهى كه در سراى بود، در افتادند و جان بدادند. زن آگاهى يافته ناخوش داشت كه ضيافت بر شوهرش ناگوار افتد. فرزندان را از چاه بركشيد و در حجره اى خوابايند و روى آنها را به جامه اى پوشيد وبه كار خود مشغول شد چون از آداب مهمانها فراغت يافتند، مرد سراغ فرزندان كرد، گفت . در حجره و به بازى مشغول هستند و زن خود را آراسته و بوى خوش به كار برده در چشم شوهر جلوه داد و مرد را برانگيخت تا با او بر آميخت و فراغت جست و باز پرستش فرزندان را از او نموده گفت در حجره و به طبع خود سرگرم بازى مى باشند. مرد آنها را آواز داد. ناگاه از حجره بيرون آمد و به طرف پدر شتافتند. زن گفت : پاك و منزه است خداى به خداى قسم كه هر دو فرزندان مرده بودند و خداوند تبارك و تعالى آنها را به ثواب صبر و شكيبايى من حيات مجدد بخشيده است .
و نزديك به اين حكايت است آنچه ما در دلائل النبوه از انس بن مالك روايت كرده ايم . گفته است كه بر مردى از انصار وارد شديم و مريض بود و بر بالين او نشستيم تا جان به جان آفرين تسليم نمود. جامه اى بر بالاى او گسترديم ، مادرى عجوزه داشت و در نزد سر او نشسته بود. گفتم : اى زن خدايت در مصيبت فرزند صبر جميل و اجر جزيل بخشد. گفت : آيا پسر من مرده است ؟ گفتم : آرى گفت : راست مى گوييد؟ گفتيم : آرى دستهاى خود را بلند كرد (و) گفت : اللهم انك تعلم انى اسلمت لك و هاجرت الى رسول الله صلى الله عليه و آله رجاء ان تعيننى عند كل شدة و رخاء فلا تحمل على هذه المصيبة اليوم : : اى خداى من تو مى دانى كه من براى تو اسلام آوردم و به سوى رسولت هجرت كردم به اين اميد كه مرا در هر سختى و راهى يارى دهى و مددكارى فرمايى پس ‍ اين مصيبت را امروز بر من بار مكن و زندگانى را بر من ناگوار مدار. مرد مرده دست بر آورد و جامه از روى خود برگرفت و مانديم تا با او طعام خورديم و به شگفتى و شكفتگى قيام نموديم . (194)
و اين دعا از آن زن انصاريه كرشمه و تذلل بر خداى عزوجل و اظهار انس با اوست كه بر دوستان خدا از چنين حالات بسيار دست مى دهد و دعاى ايشان به اجابت مقرون مى شود، هر چند گاهى كه ملتفت باشند، چنين قلت ادبى اگر از غير ايشان واقع صادر شود، از آنها نمى شود و حد ادب را نگاه مى دارند و براى اين مطلب بحثى طولانى و شواهدى باهره از كتاب و سنت است كه ذكرش از مناسبت مقام خارج است .
و از جمله لطائفى كه در اين باب افتاده است ، مناجات برخ اسود است كه خداى عزوجل به كليم خود حضرت موسى - على نبينا و عليه السلام - امر فرمود كه باران براى بنى اسرائيل از او خواهد. پس از انكه آن قوم هفت سال به بلاى قحط گرفتار بودند و آن حضرت براى طلب باران با آنها بيرون شد و هفتاد هزار مردم بودند. پس خداى تعالى به سوى آن حضرت وحى فرستاد كه چگونه اجابت دعاى تو را براى ايشان كنم و حال آنكه گناهان ايشان بر ايشان سايه انداخته است و خبث باطن دارند. مرا بر غير يقين مى خوانند و از مكر من خود را ايمن مى شناسد؟ باز گرد به سوى بنده اى از بندگان من كه برخ نام دارد و از او بخواه تا با تو بيرون بيايد و دعا كند و براى قوم اجابت نمايم .
آن حضرت به تفتيش حال او پرداخت و كسى او را نشناخت و نشانى از او باز نداد. روزى آن حضرت به راهى مى رفت ، غلام سياهى ديد كه از خاك اثر سجده بر جبين داشت و شمله اى بر دوش افكنده و برگردن خود بسته بود. آن حضرت او را به نور الهى شناخت و بر او سلام كرد و فرمود: چه نام دارى ؟ گفت : اسم من برخ است (195) اللهم ما هذا من فعالك و ما هذا من حلمك و ما الذى بدالك انقصت عليك عيونك ام عاندت الرياح عن طاعتك ام نفد ما عندك ام اشتد غضبك على المذنبين الست كنت غفارا قبل خلق الخاطئين ؟ خلقت الرحمه و امرت بالعطف ام اترينا انك ممتنع ام تخشى الفوت فتعجل بالعقوبة : اى خداى من !اين نه از كردار توست و اين نه از حلم توست و چه امر تازه براى تو روى داده است آيا ابرهاى رحمت تو كم آب شده است يا بادها از فرمان تو سر باز زده اند يا خزانه اى داشتى تباهى گرفته است ؟ !رحمت خويش را از آن پيش آفريدى كه خطا كاران را خلعت وجود بخشى و ما را به مهربانى بايكديگر امر فرمودى و تو به مهربانى و عطوفت با بندگان سزاوارترى آيا بر ما نمايش مى دهى كه داراى مناعت و شكوهى يابيم مى دارى كه بندگان گناهكار از بند قدرت تو بيرون جهند و شتاب به نكال و عقوبت شان مى فرمايى ؟پس برخ مبالغه در دعا مى نمود تا باران شروع به باريدن كرد و آبها از هر طرف جارى شد و بنى اسرائيل در ميان آب به خانه هاى خود مراجعت نمودند. چون برخ برگشت حضرت موسى استقبالش فرمود و برخ گفت :
چگونه ديدى هنگامى كه با پروردگار خود مخاطبه كردم و چگونه انصاف مرا داد. (196) باز به اخبار زنان صابره شكيبا رجوع مى نماييم و زنگ ملال از خواطر ماتم زدگان مى زداييم .
و روايت شده است كه اسماء بنت عميس - رضى الله عنها - چون خبر شهادت محمد بن ابى بكر پسر خود را شنيد كه كشته شد و او را در جيفه الاغ سوخته اند، بر سجاده خود ايستاد و نماز خواند (و) نشست و خشم خود را فرو خورد تا خون از پستانش فرو چكيد. (197)
و روايت شده است كه به جهينه بنت جحش (198) خبر قتل برادرش را دادند .گفت : خدايش رحمت كناد (انا لله و انا اليه راجعون ) گفتند: شوهرت نيز وفات يافته است . گفت : و احزناه پيغمبر خداى صلى الله عليه و آله فرمود: ان للزوج من المرئه لشعبه ما هى بشى ء: به درستى كه شوهر از زن چون پيوندى است كه به چيزى در شمار نيايد. (199)
و روايت شده است كه صفيه بنت عبدالمطلب اراده نمود كه بر سر بدن حمزه رضى الله عنه برادر خود در اتحد حاضر شود و قريش حضرتش را مثله كرده بودند، پيغمبر خداى - صلى الله عليه و آله - به پسر او زبير فرمود مادرت را ملاقات كن و او را معاودت ده كه آنچه بر برادرش شده است مشاهد نكند. زبير گفت : مادر !رسول خداى - صلى الله عليه و آله - ترا امر فرموده است كه مراجعت نمايى گفت : چرا مراجعت نمايم كه شنيده ام برادرم را مثله كرده اند و اين در راه خداى بوده و خداى بدان رضا داده و چگونه من رضا نمى دهم ؟ هر آينه صبر و احتساب مى نمايم ان شاءالله زبير خدمت آن حضرت بازگشت و سخن مادر را به عرض رسانيد فرمود: راهش را بگشاى كه برود پس بر سر نعش ‍ حمزه حاضر آمد و رحمت بر او فرستاد و گفت : انالله و انا اليه راجعون و براى او از خداى آمرزش خواست و مراجعت نمود. (200)
و از ابن عباس - رضى الله عنه - است كه گفت !چون حمزه - رضى الله عنه - شهادت يافت در روز احد صفيه روى به احد آورده و حمزه را طلب مى نمود و شهادت او را هنوز مطلع نبود. من على و زبير را ديدم و آگاهانيدم . على زبير را فرمود كه مادرت را خبر ده زبير گفت : تو عمه ات را مطلع گردان صفيه ايشان را ديدار كرد، پرسيد: بر بردارم چه گذشته است ؟ چنان به او نمودند كه خبرى از او ندارند. به حضرت مقدس نبوى آمد پيغمبر خداى فرمود: انى اخاف على عقلها من بر عقل او ترسانم كه از مشاهده جسد حمزه زايل شود پس دست مبارك بر سينه اش نهاد و دعا فرمود صفيه انا لله و انا اليه راجعون گفت و گريست بعد از آن پيغمبر خداى - صلى الله عليه و آله - آمد و بر سر جسد حمزه ايستاد و او مثله شده بود فرمود: اگر بيتابى و جزع زنان نمى بود او را مى گذاشتم كه از حوصله مرغان و شكم درندگان محشور شود. (201)
جوانى از انصار كه خلاد نام داشت در غزوه بنى قريطه شهيد شد. مادرش آمد و به او گفتند آيا نمى پرسى كه به مصيبت پسرت مبتلا شده اى ؟ گفت : اگر مصيبت زده خلاد شده ام مصيبت حياتى به من نرسيده است . پس پيغمبر خداى صلى الله عليه و آله - بر خلاد دعا كرد و فرمود: ان له اجرين لان اهل الكتاب قتلوه : براى خلاد و ثواب است زيرا كه اهل كتاب او را به قتل آورده اند.
و از انس بن مالك است كه گفت : در روز احد اهل مدينه از كفار قريش شكست فاحش خوردند و گفتند پيغمبر خداى - صلى الله عليه و آله - كشته شد. فرياد از زنان مدينه برخاست و زنى از انصار در نهايت حزن و اضطراب از مدينه بيرون شد و جوياى پدر و شوهر و برادر خود بود و نمى دانست كه اولا به كدام يك عبور خواهد داد و چون به بيابان كشتگان رسيد پرسيد كه اينها كيانند؟ گفتند برادر و پدر و شوهر و پسر تواند گفت : پيغمبر خداى - صلى الله عليه و آله - را چه شده است ؟ گفتند در پيش روى تو است ؟ پس رفت تا به آن حضرت رسيد گوشه جامه آن حضرت را گرفت و گفت پدر و مادرم فداى تو باد اى پيغمبر خداى !چون تو از هلاك رسته اى و تو را به سلامت يافته ام پرواى كسى را ندارم .
بيهقى روايت كرده است كه پيغمبر خداى - صلى الله عليه و آله - به زنى از بنى ذبيان رسيد و شوهر و پدر و برادرش در احد شهادت يافته بودند. چون خبر قتل ايشان را به او دادند گفت : پيغمبر خداى - صلى الله عليه و آله - را چه رسيده است ؟ گفتند به سلامت است اى ام فلان و حمد الهى مى گزارد چنان تو دوست مى دارى . گفت : پيغمبر خداى را به من نماييد اشارت كردند و به آن حضرت پيوست و گفت : هر مصيبتى پس از تو سهل است و تو بمان اى آنكه چون تو پاك نيست . (202)
سمراء بنت قيس در روز احد بيرون آمد و دو پسر او به شهادت رسيده بودند. پيغمبر خداى - صلى الله عليه و آله - او را بر شهادت ايشان تسليت فرمود. گفت : اى پيغمبر خداى !هر مصيبتى چون تو به سلامت باشى سهل و آسان است و به خداى قسم غبارى كه بر روى مبارك تو نشسته است ، بر من از مرگ فرزندان سخت تر مى نمايد.
و روايت شده است كه صلت بن اشم در جهادى بود و پسرى همراه داشت او را گفت : اى پسرك من !به پيش شو و جهاد كن تا ثواب صبر و احتساب را از شهادت تو در يابيم . پسر پيش رفت و جنگ كرد و كشته شد. زنان نزد مادرش ‍ معاذه عدويه زوجه / فراهم شدند، گفت : اگر براى تو تهنيت نزد من مرحبا بر شما باد و اگر براى تعزيت آمده ايد باز گرديد.
و روايت شده است كه زنى عجوزه در بنى بكر بن كلاب بود و آن قوم از عقل و سداد او حديث مى كردند و بعضى از آنان كه نزد او حاضر بودند، حكايت كرده اند كه پسرى از او وفات يافت و زمان مرض او طولانى بود و پرستارى نيكو از او نمود. پس از فوتش ، مادر بر ساحت خانه نشست و قوم بر او مجتمع شدند. روى به شيخى از آنها آورد و گفت : اى فلان نيست حق آنكه خداى تعالى نعمت خود را بر او كامل فرموده و لباس عافيت بر او پوشانيده و مهلت عمر به او ارزانى داشته است كه از توفيق الهى درباره خود باز ماند تا جان در تن دارد و روان در بدن پس از آن شروع كرد و گفت :
هو ابنى و انسى اجره لى و عزنى على نفسه رب اليه و لاوها
فان احتسب او جر و ان ابكه اكن كباكيه لم يغن شيئا بكاوها
او فرزند و مونس من بود و اجر مصيبت او براى من است و گرامى داشته است مرا بر او پروردگارى كه ولايت و اختيار بر او دارد. پس اگر من صبر و احتساب آورم ، اجر مى برم و اگر بر او گريم ، چون زنان نوحه گر خواهم بود كه گريه او را فائدتى نباشد.
پس شيخ او را گفت ما همچنان مى شنيديم كه بيتابى و جزع خاصه زنان است و بايد پس از تو كسى بيتابى و جزع بر مصيبتى نياورد و الحق صبر تو سخت گرامى است و تو رابا زنان مشابهتى نيست .
زن گفت : ميانه جزع و صبر كسى امتياز نداده است جز آنكه در ميانه آنها دو راه يافته است كه تفاوتشان نسبت به هم بسيار دور است در دو حالتى كه براى آنهاست اما صبر ظاهرى خوش دارد و عاقبتى ستوده و جزع را گناهى آماده است و سودى نبوده و اگر صبر و جزع را خداى قادر توانا، لباس خلقت دو مرد پوشاند، صبر را روى جميل خواهد بود و طبعى كريم و مزاجى مستقيم در عاجل دنيا و آجل آخرت و ثواب الهى و دولت نامتناهى و كافى است آنچه وعده فرموده است خداى عزوجل آن را كه الهام صبر به او نموده است .
و از جوريه بنت اسماء است كه سه برادر او در غزوه ششتر حاضر بودند و به شهادت رسيدند و به مادر آنها آگاهى دادند پرسيد: آيا بر حمله خصم مقتول شدند يا در فرار از دشمن ؟ گفتند: به حمله بر خصم به درجه شهادت رسيده اند. گفت : الحمدلله نالوا و الله الفوز و احاطوا الذمار، بنفسى هم وابى وامى حمد خداى را و به خداى قسم كه به رستگارى رسيده اند و حفظ حوزه دين و بيضه اسلام نموده اند. جان خودم و پدرم و مادرم فداى آنها باد !و آهى بر نياورد و اشكى از ديده فرو نريخت .
و از ابى قدامة الشامى است كه گفت در بعضى از غزوات ، امير جيش بودم و به يكى از بلاد وارد شده ، مجلسى كردم و مردم را ترغيب به جهاد نمودم (و) چون مجلس به پايان رسيد، برخاستم و سوار شدم و روى به منزل خود نهادم . در راه زنى جميله مرا آواز داد. گذشتم و جوابى باز ندادم . گفت : صالحان نه چنينند كه اجابت مسئول نكنند. اسب را نگاه داشتم و نزد من آمد و رقعه و پارچه اى به من داد و گريست و از من در گذشت .
رقعه را گشودم ، ديدم نوشته است كه تو ما را به سوى جهاد خواندى و به ثوابش ‍ ترغيب نمودى و مرا قدرت و تمكن نيست ، پس بهتر چيز را كه در خود يافتم ، از خويشتن بريدم و دو گيسوى من است و به سوى تو فرستادم كه در راه خداى و جهاد با اعدا، پايبند اسب خود قرار دهى و خداى تعالى مرا ثواب و آمرزش ‍ بخشد. چون صبح روز قتال شد، جوانى در ميان دو صف به نظرم در آمد كه بى خود و زره ، با دليرى تمام ايستاده بود. نزديك او رفتم و گفتم : اى جوان !تو ساده و پياده و طريق حرب و آداب طعن و ضرب نمى دانى و مع هذا زره و خود در بر و سر ندارى و مى ترسم سواران بجنبند و پايمال سم مراكب شوى . به كنار آى و در اين مقام مپاى گفت .مرا امر به رجوع مى كنى و خداى تعالى فرموده است : يا ايها الذين امنوا اذا لقيتم الذين كفورا زحفا فلا تولوهم الادبار. (203) : اى كسانى كه ايمان به خداى و رسول آورده ايد، چون ملاقات كنيد كافران را كه احتشاد كرده و روى به شما آورده اند، پشت به آنها نكنيد. و آيه كريمه را تا به آخر تلاوت نمود. پس او را بر شترى سفيد موى سوار كردم .
گفت : اى ابو قدامه !سه چوبه تير، مرا به وام ده . گفتم : آيا در چنين وقتى از من تير به وام مى خواهى ؟ الحاح كرد و گفتم به اين شرط مى دهم كه اگر خدايت شهادت روزى كرد، مرا در كنف شفاعت خود دارى . گفت چنين است . سه چوبه تير به او دادم يكى در كمان گذاشت و بر صف روميان رها كرد و يك نفر را به خاك هلاك انداخت . (و) چوبه ديگر در زه نهاد و افكند و ديگرى را به قتل آورد چوبه سوم را نيز پرتاب داد و گفت : اسلام عليك يا ابا قدامه سلام مودع : سلام بر تو باد اى ابا قدامه چون سلام وداع كننده . پس تيرى از صف كفار رها شد و بر پيشانى جوان آمد، سر بر قربوس (204) نهاد. پيش رفتم و گفتم عهدى را كه كردى فراموش نكنى گفت : آرى ، ولى مرا با تو حاجتى است و اين است كه چون وارد مدينه شوى ، مادر مرا ملاقات نمايى و خورجين مرا به او برسانى و او را از شهادت من بياگاهانى و مادر من همان زنى است كه موى خود را براى پايبند اسب تو هديه نمود و پارسال مصيبت پدر من باز رسيد و امسال اينك به مصيبت من دچار آمد پس از اين كلام روح از بدنش مفارقت نمود. پس قبرى براى او حفر كردم و او را به خاك سپردم ، خاك او را از شكم خود بيرون گذاشت .
و بعضى از رفقاى او گفتند: جوانى ساده لوح و بى تجربه بود، شايد بدون اجازه مادر از خانه اش بيرون آمده بوده است .
گفتم : زمين خوب و بد و مقبل و مرتد را مى پذيرد. پس برخاستم و دو ركعت نماز به جاى آوردم و خداى عزوجل را خواندم كه سر اين امر عجيب را بر من روشن فرمايد. صدايى شنيدم كه اى ابا قدامه !دوست خدا را حال خود گذار او را واگذاشتم و نزديك او ماندم تا مرغانى بر او فرود آمدند و او را خوردند.
پس چون وارد مدينه شدم به خانه مادر او رفم و در كوبيدم خواهر آن جوان بيرون آمد و مرا ديد و به سوى مادر برگشت و گفت : اينك ابا قدامه است و برادر من با او نيست و در سال گذشته مصيبت پدر ديديم و امسال مصيبت برادر به ما رسيده است . مادرش بيرون آمد و گفت : آيا براى تهنيت آمده (اى ) يا براى تعزيت ؟
گفتم : معنى اين سخن را ندانستم گفت : اگر پسر من مرده است مرا تعزيت گوى و اگر به درجه شهادت نائل شده است ، تهنيت فرماى گفتم : نمرد، بلكه به شهادت فايز گرديد. گفت : از شهادت او چه نشان دارى و آيا او را ديدى ؟
گفتم : آرى و نشانى كه دارم اين است كه زمين او را قبول نكرد و گوشت او طعمه طيور شد و استخوانهاى او را من دفن نمودم .
گفت : الحمدالله پس خورجين را به او تسليم كردم . گشودم و پلاسى بيرون آورد و نيز غلى از آهن در آن بود.
گفت : چون شب او را فرا گرفت ، پلاس مى پوشيد و غل را برگردن مى نهاد و با خداى خود مناجات مى كرد و در مناجاتش همى گفت اللهم احشرنى من حواصل الطيور : خداوندا مرا از سنگدانهاى مرغان به عرصه محشر در آور پس خداى عزوجل دعاى او را مستجاب فرموده است .
و بيهقى از ابوالعباس سراج روايت كرده است كه جوانى وفات يافته و من بر مادر او در آمدم و به او گفتم : از خداى تعالى بپرهيز و صبر را پيشه خود كن . مصيبت من بزرگتر از آن است كه آن را به ناشكيبى و جزع فاسد كنم و بازار شفاعت فرزندان را برخود كاسد نمايم .
و ابان بن تغلب - رحمة الله تعالى - گفته است كه بر زنى وارد شدم و پسرى از او وفات يافته بود. ديدم برخاست و چشم او را بست و او را به جامه پوشيد و گفت : اى پسرك من !چيست جزع در آنچه زائل نخواهد شد، و چيست گريه در آنچه فردا به تو نازل مى شود؟ اى پسرك من !چشيدى آنچه پدرت چشيد و زود باشد كه پس از تو مادرت خواهد چشيد و بزرگتر راحت جسد خواب است و خواب برادر مرگ است . پس باك است كه تو برفراشت خفته باشى يا بر غير فراشت مرده باشى ؟ به درستى كه فردا سؤ ال است و بهشت است و دوزخ است . پس اگر تو از اهل بهشت باشى ، مرگ را ضررى براى تو نيست و اگر از اهل دوزخ باشى ، زندگانى دنيا ترا سودى نداشت و هرچند دراز عمرتر مردمان باشى .
اى پسرك !اگر مرگ اشرف چيزها براى بنى آدم نبودى ، هر آينه خداى تعالى پيغمبر خود - صلى الله عليه و آله - را نمى ميرانيد و دشمن خود شيطان رامهلت عمر ارزانى نمى داشت . (205)
مترجم را به مناسبت اين عبارت ، دو شعر از ديوان منسوب به حضرت امير مومنان و مولاى متقيان - صلوات الله و سلامه عليه - در خواطر بود و تيمنا نگارش مى دهد:
جزى الله عنا الموت خيرا فانه ابربنا عن والدينا و ارءف
يعجل تخليص النفوس عن الاذى و يدنى من الدار التى هى اشرف (206)
و از مبرد است كه براى تسليت زنى رفتم و پسرى از او فوت شده بود و فرزند خود را ثنا مى نمود و مى گفت : به خدا قسم مالش براى شكم غير خودش بود و همش براى غير عيالش در آنچه عارى بر آن مرتب نشود. كفى كريم داشت و اگر فحشايى پيش آمدى ، طبعش لئيم شدى . او را گفتم كه آياخلفى از او براى تو مانده است و مقصودم فرزندى بود. گفت : بحمدالله تعالى ثواب خداى عزوجل كه نيكو عوضى است در دنيا و آخرت .
و ايضا از مبرد است كه سفر يمن نمود و بر زنى فرود آمد كه صاحب مال و حسن حال و فرزندان و خدمتگزاران بود و در نزد او مدتى بزيست و چون اراده رحيل نمود، زن را گفت : آيا حاجتى دارى ؟ گفت : آرى ، هر زمانى كه به اين بلاد و حدود آيى ، بايد بر من وارد شوى و مرا مغنم بارد (207) گردى .
چند سال در اسفار بود و باز به يمن وارد شده و به خانه آن زن نزول نمود. ديد مال و حسن حال او سپرى شده ، فرزندانش مرده و غلامان وكنيزانش از دست رفته و خانه اش را فروخته سامان و اندوخته اش بر هم خورده و بسيار شادمان و خندان است .
گفتم : آيا نشاط مى كنى به آنچه بر تو نازل شده و انبساط مى آورى با نعمتهايى كه از تو زائل است ؟
گفت : اى اباعبدالله !در حال تنعم و رفاه ، غمها در دل مى گرفتم و شكر نعمت نمى گذاشتم و از من به زوال آمده و پراكنده احوال گرديده شدم و دانستم كه از خود دارى بود شكر بارى بوده است و اينك در اين حال تنها از خواطر زدوده ام و شادمانم و سپاس مى رانم كه صبر و شكيبايى به من ارزانى داشته و خواطر را به راحت احتساب و اميد اجر انباشته است .
از مسلم بن يسار است كه گفت : به بحرين رفتم و زنى مرا در منزل خود برد و به ضيافت خواست پسران و غلامان و كنيزان داشت و او را همواره غمنده و اندوهناك مى ديدم و مدتى دراز از او غايب شدم و باز آمدم و در درگاهش ‍ انسانى را نديدم اذن خواستم و بر او وارد گرديدم و سخت مسرورش يافتم .
گفتم تو را چه شده است كه آن مال بسيار و دولت بسيار نمانده ، و خواطرات را اندوهى نيست ؟ بلكه سرور و شادى دارى ؟ گفت : چون غايب شدى ، مالى به دريا نفرستاديم جز آنكه غرق شد و تجارتى به صحرا نكرديم كرا(208) جز آنكه تلف گرديد، فرزندان مردند و خدمتگزاران رخت بردند.
گفتم : خدايت رحمت كناد !در ان روزگاران ملول و غمگين بودى و امروز بهجت و تمكين دارى !
گفت : آرى چون در نعمت دنيا بودم ، بيم داشتم كه خداى حسنات مرا در دنيا تعجيل فرموده باشد و چون به فاقه و فقر در مانده ام اميدوارم كه ذخيره اى براى من در حضرت قدس الهى نهاده باشد. (209)
در اين مورد شعرى از ميرزاى وصال شيرازى مترجم را با ياد آمد:
ميكشان خرم و زهاد غمينند مگر گنه اميد فزايد به دل و طاعت بيم
و طردا للباب بر سر قلم چنين مى گذارد:
اين سخن وه كه چه خوش گفت يكى مرد حكيم فقر اميد فزايد به دل و نعمت ، بيم
و از بعضى ايشان است كه گفت من و صديقى موافق به راهى در باديه مى رفتيم و راه را گم كرديم ، ناگاه در طرف راست راه ، خيمه اى به نظر آورديم و قصد خيمه نموديم و نزديك شده سلام داديم . از پس پرده زنى جواب سلام باز داد و پرسيد: شما چه كسانيد؟ گفتيم : راه را گم كرده ايم و اينك به اينجا رسيده ايم و خواستيم انسى حاصل كنيم و وحشت خود زائل نماييم .
گفت : روى بگردانيد تا بيرون آيم و به ترتيب حق ورود و شرط پردازم پشت به طرف خيمه كرديم ، بيرون آمد و گليمى براى ما بگسترد و گفت : بر اين گليم بنشينيد تا پسر من بيايد و خدمت شما را به انجام رساند. پس دامن خيمه را بر زد و به طرف باديه مينگريست و گفت : بركت اين ده را از خداى تعالى مسالت مى كنم زيرا كه شتر پسر من است و راكب غير از او به نظرم مى آيد.
راكب نزديك رسيد و فرياد برداشت گفت : اى ام عقيل !خداى عزوجل اجر تو را در فرزندت عقيل بزرگ فرمايد: گفت : واى بر تو !مگر فرزند من مرده است ؟
گفت آرى از سبب قوت او پرسيد. گفت : شتران در هم شدند و او را به چاهى افكندند. گفت : فرودآى و زمام ناقه قوم را بستان . پس گوسفندى به ان مرد داد و آن مرد كشت و طبخ نمود و طعام به نزد ما آؤ رد، مى خوريم و از صبر آن زن تعجب مى كرديم و چون از طعام فراغت يافتيم ، گفت : اى مردم !آيا از شما كسى قران را نيك مى داند؟ گفتيم : بلى . گفت : چند آيت بر من فرو خوان تا از مصيبت فرزند خود به آن تسليت پذيرم .
گفتيم خداى عزوجل مى فرمايد: و بشر الصابرين الذين اصابتهم مصيبة قالوا انا لله و انا اليه راجعون اولئك عليهم صوات من ربهم و رحمة و اولئك هم المتهدون . (210)
گفت : به خدايت قسم مى دهم كه اين آيات در كتاب خداى چنين است ؟
گفتم : قسم به خداى كه در كتاب خداى چنين است .
گفت : سلام بر شما باد پس از آن قدمهاى خود را برابر گذاشت و دو ركعت نماز به جاى آورد و گفت : اللهم انى قد فعلت ما امر تنى به فانجزلى كما و عدتنى به ولو بقى احد لا حد : خداوندا به درستى كه من به جاى آوردم آنچه را امر فرمودى پس وفا كن به آنچه وعده داده اى و اگر كسى براى كسى باقى ماندى .
راوى گفت : چنان به خاطر من گذشت كه مى گويد هر آينه فرزندم براى حاجت من باقى ماند، پس گفت هر آينه باقى مى ماند محمد - صلى الله عليه و آله - براى امتش .
پس از نزد او بيرون شديم و مى گفتيم زنى به كمال و عقل و بزرگى همت او نديده ايم . خداوند خود را تمامتر خصال و بزرگ جلال او ياد نمود و از آن چون دانست كه مرگ را پناهى و چاره و گريز نيست و جزع و ناصبورى سودى نمى دهد و گريه هالكى را بر نمى گرداند به سوى صبر جميل بازگشت نمود و فرزند را ذخيره اجر جزيل خواست كه روز حاجت و فقر و گرمى هنگامه حشر يارش شود و به كارش آيد. (211)
مانند اين حكايت است از ابن ابى الدنيا كه گفت مردى را با من آميزش و انسى بود شنيدم نالان شده و بر بستر افتاده است . به عيادت او رفتم و او را در حال نزع و احتضار يافتم و مادرى عجوزه داشت و بر او نگران بود تا جان بداد و چشم او را بر هم نهاد و عصابه (212) بر چشم او بست و جامه بر روى او پوشيد.
پس از آن گفت : اى پسرك من !تو براى ما نيكوكار و مهربان بودى ، خداوند عزوجل مرا بر تو شكيبايى روزى كند هر آينه نماز را طول مى دادى و روزه را بسيار مى داشتى ، خدايت از آنچه اميد رحمت او را داشتى بهره ور كناد و محروم نداراد و صبر ما را بر تو نيكو فرماياد. پس از آن رو به سوى من آورد و نظر كرد و گفت : اى عيادت كننده !به درستى كه پند دهنده را ديدى و نما با توئيم .
بيهقى از ذى النون مصرى روايت كرده است كه گفت : من در طواف خانه خداى بودم و دو كنيز ديدم كه روى آوردند و يكى از آنها اين بيتها را خواندن گرفت :
صبرت و كان الصبر خير مطيه و هل جزع منى ليجدى فاجزع
صبرت على ما لو تحمل بعضه جبال برضوى اصببحت تتصدع
ملكت دموع العين ثم رددتها الى ناظرى فالعين فى القلب تدمع
صبر كردم و صبر بهتر مركوبى است
آيا جزع و بيتابى مرا فايده اى مى دهد كه به جاى آوردم ؟
صبر كردم بر بليه اى كه اگر قدرى از آن
بر كوههاى رضوى بار شود، از يكديگر مى پاشند
و اشك ديدگان را مالك شدم و بازش
به سوى ديده برگردانيدم ، پس ديده بر دل اشك مى بارد.
گفتم : اى جاريه !اين بيتابى و شكوى را از چه دارى ؟ گفت : از مصيبتى كه به من رسيده و هرگز به احدى نرسيده است .
گفتم كدام مصيبت بوده است ؟ گفت : مرا دو فرزند بود كه دو بچه شتر را مانند بودند و پيوسته در پيش روى من بازى مى كردند. روزى پدرشان دو گوسفند قربانى كرد و از خانه بيرون رفت . يكى از پسران برادرش را گفت : اى برادر !مى خواهى بر تو بنمايم كه پدرمان چگونه گوسفند را قربان نمود؟ پس برخاست و مويهاى برادرش گرفت و سرش را از بدن جدا كرد و گريخت پس پدرشان وارد شد و به او گفتم پسر برادرش كشت و فرار كرد پدر به طلب او رفت و وقتى به او رسيد كه سبعى او را دريده و طعمه خود نموده بود. برگشت و در راه از شدت جوع و عطش هلاك يافت .
و بعضى از ايشان اين حكايت را روايت كرده اند و مزيدى بر آن آورده اند كه گفت : كسى را نمى دانم كه مانند مصيبت من به او رسيده باشد و قصه را بيان نمود.
گفتم : با بيتابى دل چه مى كنى ؟ گفت : اگر فايده در آن مى يافتم ، چيزى را بر آن اختيار نمى كردم و آنى شكيب و اصطبار نمى آوردم و اگر با من دوام مى نمود، همواره با آن مى بودم .
حكايت كرده بعضى از ايشان كه زنى به فرزندش مصيبت زده شد و صبرى نيكو كرد و گفت اختيار كردم طاعت خداى را بر طاعت شيطان .