نهج الفصاحه

ابوالقاسم پاینده

- ۴ -


جابر بن عبد اللّه انصارى صحابى معروف از مدینه بشام رفت تا حدیثى را که عبد اللّه بن انیس جهنمى از پیمبر روایت مى‏کرد از او بشنود (1) ، و هم او از مدینه تا مصر سفر کرد تا از عقبة بن عامر حدیثى فرا گیرد. (2) در مسجد دمشق یکى پیش ابو دردا آمد و گفت: «از مدینه آمده‏ام تا حدیثى را که از پیمبر روایت میکنى از تو بشنوم. (3) نکته اینجاست که هم جابر و هم آن مرد مدنى، حدیث مطلوب را از راویان دیگر شنیده بودند و این راه دراز به قدم شوق مى‏سپردند تا از سلسله راویان حدیث یکى کمتر گردد و سند آن به پیمبر نزدیکتر شود و حدیث از کسى بشنوند که از پیمبر شنیده باشد. کار ابو ایوب انصارى از این جالب‏تر بود. وى حدیثى از پیمبر شنیده بود و شنید که عقبة بن عامر نیز همان حدیث را روایت مى‏کند. از مدینه بمصر سفر کرد و بخانه عقبه رفت و حدیث را از او شنید. (4) اینکار براى تایید حدیث شنیده مى‏کرد تا مطمئن شود در سماع وى خطائى نیست. ابن عباس گوید : «من همه جا از پى یاران پیمبر بودم مى‏شنیدم یکى حدیثى شنیده و نیمروز به در خانه میشدم و عباى خویش گسترده میخفتم و باد بر من همى وزید وقتى از خانه برون مى‏شد از دیدن من تعجب میکرد میگفتم: «به استماع حدیثى که از پیمبر روایت میکنى آمده‏ام. » (5) در دورانهاى بعد یکى از محدثان براى آنکه حدیثى را به یک واسطه کمتر بشنود از بغداد تا سمرقند رفته بود. همه این دقت و کوشش براى جلوگیرى از رواج حدیث نادرست بود که حدیث از همه کس مسموع نبود، دقت و ضبط و امانت حس نیت و شهرت راوى شرط بود. ابن عباس گفته بود: «ما سابقا وقتى میشنیدیم یکى میگفت پیمبر چنین گفت چشم بدو میدوختیم و چون مردم بدو خوب بهم آمیختند از دیگران جز آنچه صحت آن توانیم شناخت فرا نمى‏گیریم. » (6) در کار تفسیر قرآن نیز علاقه و طلب چنین بود شعبى گوید: «یکى از مدینه بجستجوى تفسیر آیه‏اى ببصره رفت، گفتند: «آنکه تفسیر آیه بدانست بشام است. »و او از بصره بشام رفت تا تفسیر آیه از او بشنید (7) . »عکرمه محدّث معروف گوید بیست و چهار سال بجستجو بودم تا نام کسى را که آیه: و من یخرج من بیته مهاجرا إلى اللّه‏درباره وى آمده کشف کردم. (8) این همه کوشش در راه سماع حدیث از راوى صدق با آن دقت که قدرتهاى وقت در جلوگیرى از نقل و رواج حدیث داشتند تا حدى هوسها را مهار کرده بود. دوران ابوبکر کوتاه بود، عمر چنان با خشونت حکومت میکرد که در ایام او کس جرأت دم زدن نداشت، امویان عمر را کشتند تا راه خویش بسوى قدرت هموار کنند، وى در ایام آخر پیوسته میگفت: «خدایا من از ایشان (یعنى قریش) خسته شده‏ام و ایشان نیز از من خسته شده‏اند (9) . »قاتل وى فیروز مسیحى ایرانى به کینه ابو لؤلؤ، غلام مغیرة بن شعبه ثقفى حاکم کوفه بود. این ثقفى حیله‏گر، سوابقى تیره و گمان آور داشت، معترف بود که در یک سفر تجارت همرهان خفته خویش را سر بریده و مالشان ربوده و باسلام پناه آورده است. (10) ثقفیان و امویان در جاهلیت و اسلام روابط نزدیک داشتند که فضاحت سمیّه و زیاد، گوشه‏اى از آن بود.

مغیره راز دار و همدل معاویه بود و هم او بود که سالها بعد زمینه بیعت یزید را در عراق فراهم کرد، حقا حیرت انگیز است که مغیره چند ماه پیش از حادثه باصرار از عمر بخلاف فرمان عمومى وى که موالى یعنى همه مردم غیر عرب را از ورود مدینه ممنوع کرده بود براى غلام خویش اجازه اقامت گرفت (11) و وقتى غلام او عمر را بکشت و خود را نیز کشت هیچ کس نخواست دست مغیره و انگشت معاویه را بخون عمر آلوده ببیند. عثمان بقدرت رسیده بود و کفّه امویان سنگین بود.

بنى عاص و بنى امیه دو تیره خاندان عبد شمس رؤیاى قدرت قدیم را در میدانى وسیعتر تعبیر مى‏کردند، ظهور اسلام تجارت جنوب و شمال را از ایشان گرفته بود اما بتدبیر و دها سیاست جنوب و شمال را به کف گرفته بودند. هیچ کس اصرار نداشت انگشت به لانه زنبور کند.

سایه معاویه با کیسه‏هاى طلا که جادوى بزرگ تمدن ماست بر مدینه افتاده بود و خاموشى را به بهاى گران مى‏خرید. هرمزان سردار مشکوک الحال را که وابسته به یکى از خاندانهاى بزرگ ایران بود و گوئى در خوزستان به عمد یا سهل انگارى یک یا چند شهر را تسلیم کرده و راه نفوذ قوم فاتح را تا اقصاى فارس بى مانع کرده بود دیده بودند، یا گفتند دیده اند که روزى در کوچه‏اى به لذّت همزبانى با فیروز گفتگوئى داشته بود و به توطئه متهم کردند و به دست عبید اللّه پسر کم خرد و سریع التأثر عمر که از مرگ پدر بهیجان بود خونش بریختند تا اذهانرا منحرف کنند. شایعات براى خلط و تشویش فراوان بود، گفتند: «فیروز بانتقام سقوط مداین دشنه بشکم عمر فرو برده است. »کسى نگفت که توطئه قتل را در کوچه نمى‏کنند، اندیشه نکردند و تاریخ نه عادت به اندیشه دارد نه حاجت، که اگر معنویاتى به این قوّت در مردم ایران میبود کشورى چنان وسیع با آن فرّ و شکوه که مرز شرقى در اقصاى ماوراء النهر داشت و بر نیمه جهان فرمانروا بود با آن گارد جاویدان که طنطنه آن از ماوراى قرون بگوش میرسد، در قادسیه و نهاوند در برابر سى هزار و کمتر چریک پیاده و شتر سوار عارى از نظم و تعلیم جنگى که بسیاریشان از ابزار حمله و دفاع چوبى بیشتر نداشتند سقوط نمیکرد و یزدگرد نگون بخت با آن جبروت که اسلاف وى تازیانه به دریا مى‏زدند از تیسفون تا مرو شتابان به استقبال مرگ در آسیا نمیرفت.

خواستند دامن على را بخون آلوده کنند، ادعائى رسوا بود، این مرد که نمونه زهد و بزرگوارى و تقوى بود و در همه عمر چون سایه از پى محمّد و در خطّ تعلیمات وى میرفت و یک ترک اولى نکرد، از قتل عمر چه میخواست؟در جلسه نهائى شوراى منتخبان، عبد الرحمن عوف از او میخواست تعهد کند که بفرض انتخاب بر روش ابوبکر و عمر میرود و نکرد گفت: «به اجتهاد خویش میروم» .

مردم عادى تعهداتى از این قبیل را آسان میکنند و آسانتر فراموش میکنند و گویا تعهدى به مصلحت کردن و عمل نکردن از دست بخون آلودن آسانتر است. تاریخ میگوید که عمّال معاویه از پس قتل عمر در مدینه حاتم بخشى آغاز کردند تا زمینه خلافت عثمان محکم کنند و کردند و این قرینه دیگر است که معاویه انگشتى در توطئه داشت و عمال وى از پیش به انتظار و آماده کار بودند تا به مال معاویه عثمان را که پلّه قدرت امویان بود، تایید کنند. از قتل عمر تا انتخاب عثمان سه روز بود و از مدینه تا دمشق بشتاب ممکن آنزمان دست کم دو هفته راه بود.

با توفیق عثمان، امویان سر برداشتند، منصبهاى معتبر خاصّ ایشان شد، نواحى وسیع را به تیول بردند و غنایم فراوان به کیسه ریختند و آنها که از پیش ثروتى اندوخته بودند و از هول عمر، جرئت تظاهر نداشتند فارغ البال باستفاده از آن نشستند. گویند در آن جلسه نخست که خلافت بعثمان رسیده بود و جمع امویان بخانه وى بودند، ابو سفیان که مدتها بود دیده ظاهرش نیز چون باطن‏کور بود گفت: «بیگانه‏اى میان شما نیست؟»گفتند: «نه»گفت: «اى پسران عبد مناف! این قدرت را چون گوى دست به دست برید که بخدا نه وحیى آمد و نه جبریلى بود!»شاید کفتار پیر عرب با آن تحفظ که داشت در جمع کسان سخن چنین بى‏پرده نمى‏گفت و اگر مى‏گفت کس بتاریخ باز نمى‏گفت، اما بى‏گفتگو نداى ضمیر او همین بود که از دو خاندان قدرت طلب قریش که در جاهلیّت چون دو اسب رهان دوش به دوش میرفتند شوکت مخزومیان در بدر و بعد بدر در هم شکسته بود و از ایشان که مردمى دلیر و جاه طلب و لجوج بودند جز خالد بن ولید سردار معروف که به نبوغ جنگى از ریزه کاریهاى سیاسى غافل بود و عمر به کینه دیرین، قدرت از او گرفته بود، کسى فرصت خود نمائى نیافته بود، امویان گوى سبق برده بودند و همه هوسهاى دیرین قرشیان در ایشان تجلّى کرده بود.

معاویه پسر ابو سفیان از دوران عمر، حکومت شام داشت و این حکومت بجاى برادر خود یزید یافته بود که حکومت از ابوبکر داشت و چون در شام بمرد، عمر بتقاضاى ابو سفیان جاى وى بمعاویه داد. یزید همان بود که در فتح مکه گروهى از اوباش قوم را فراهم آورده در کوچه‏ها راه بر مسلمانان ببست و خالد بن ولید او را به اسیرى گرفت، و ابو سفیان وى را از خالد ربوده بخانه خویش برد که خانه وى حریم امان شده بود (12) شام یعنى سوریه و لبنان امروز، از آن پیش ییلاقگاه رومیان بود که بیشتر اراضى آن به تیول داشتند و پس از محو قدرتشان زمینها بى صاحب مانده بود. معاویه به دستور عمر همه را بضبط آورد و از در آمد آن سالانه شصت میلیارد درهم برمى‏داشت. (13) قتل عثمان که همه فتنه‏ها از آن بود، معمائى است. بى گفتگو اگر مروان حکم پسر عم وى که بعدها قدرت از خاندان ابو سفیان ربود و خلیفه چهارم اموى شد، منشى و رازدار عثمان نبود، خونش نمیریخت که على (ع) و خیر اندیشان قوم، شورشیان را به مدارا از شهر برون کرده بودند و مصریان در راه بازگشت یکى را دیدند جمّازه سوار به حالى گمان انگیز که گاه از راه، برون و گاه درون میشد و گوئى میگفت عسس مرا بگیر و در قمقمه وى نامه‏اى به موم گرفته، بخط مروان و مهر عثمان یافتند که بحاکم مصر نوشته بود شورشیان به آشتى بازگشته را دست و پا ببرد و با هیجان باز آمدند و خانه‏اش بحصار گرفتند و در آن لحظات سخت، باز هم مروان از تحریک دشمنان پرهیجان کوتاهى نکرد و از فراز دیوار، یکى از جماعت را به تیر زد و کشت و غوغا طغیان کرد و شد آنچه شد.

مدتها پیش از آنکه خطر علنى شود و دود از خاکستر نمایان شود عثمان از معاویه کمک خواسته بود و وى سپاهى از شام به امارت یزید بن اسد قسرى فرستاد که تا ذى خشب نزدیک مدینه آمد و بدستور معاویه همانجا بماند تا عثمان کشته شد و باز پس رفت (14) بى گفتگو اگر معاویه به دست مروان در خون عثمان انگشت نداشت، از قتل وى دلگیر نبود که با همه دهاى اموى از آن بهره‏بردارى کرد و به دستاویز خونخواهى عثمان اسلام را که با همه بحرانها هنوز در خط خود میرفت از راه به در برد و نهضت بزرگ محمّد (ص) را در قالب امپراطورى متعصّب عرب ریخت.

جنگ جمل که نخستین جنگ داخلى اسلام بود به کمک بنى امیه و اعتبار عایشه راه افتاد. یعلى بن منیه اموى که خراجگیر عثمان در یمن بود از آن مال که با خود آورده بود، مصارف جنگ را داد، عایشه از آن کینه دیرین که با على داشت از غم قتل عثمان که تا زنده بود او را به نعثل گداى یهودى مانند میکرد، فغان بر آورد و آبروى خویش وسیله تحریک کسان کرد و آتش جنگ بیفروخت و دو مسلمان قدیمى زبیر بن عوام اسدى پسر عمه محمّد (ص) و طلحة بن عبید اللّه تیمى که از ترکتازى امویان به دوران عثمان خوندل بودند و خلع وى به آرزو میخواستند و از على تقاضاى حکومت بصره و کوفه یعنى همه قلمرو میان خلیج فارس و بحر مازندران داشتند و اگر صبر میکردند شاید مییافتند همراه عایشه، خواه نخواه شاید باین امید که تظاهرى میشود و جنگى نمیشود تا بصره رفتند و در گرما گرم معرکه، مروان اموى، به انتقام کشتگان بدر، طلحه را از پشت سر به تیرى زد و کشت (15) . و زبیر بملامت ضمیر خویش از معرکه برفت و بیرون میدان کشته شد. فتح جمل را على کرد اما سود آنرا معاویه برد که تصادم صفین عقب افتاد و معاویه فرصت تدارک یافت و از آن کشتار خونین جمل، حمیت‏ها بر على بجنبید و همه قبایل خونى به دل یا عمل مؤید امویان شدند. جنگ صفین تصادم جنوب و شمال بود که یاران على همه قبایل انصار جنوبى نژاد و از دیان و مرادیان و نخعیان یمنى بودند. معاویه بظاهر خون عثمان میخواست و به دل کینه مرگ پدر بزرگ و برادر و عموى خویش که در بدر به دست على و هاشمیان بخون غلطیده بودند میجست . سیر جنگ نشان داد که هم خانه محمّد و قهرمان بدر و احد و احزاب و خیبر و حنین که نزدیک سى سال جنگ و میدان ندیده بود و بدوران فراغت همه در ینبع حفارى و آبیارى و درختکارى کرده و شصت هزار نخل به ثمر آورده بود و از حاصل ایام عزلت شاهکارى بدیع چون نهج البلاغه بزبان عرب داده بود، در شصت و بیشتر سالگى همان بود که در جوانى بود و سى سال عزلت و حرمان و رنج، در شجاعت و همت وى خلل نیاورده بود. در لحظه فاصل جنگ که معاویه اسب خواسته بود تا فرار کند، روباه عرب به نیرنگ حاصل جنگ را ربود. قرآنها به نیزه‏ها کردند، باطلى به نیّت حق گفتند، دسیسه حکمیّت به ضرر على (ع) انجام شد و از طغیان آن بدویان متعصب که در کپسول کلمات خود محصور بودند، فتنه‏ها برخاست و دشت نهروان از خون جماعت قایم الّلیل صائم النّهار قرآن خوان اما کج سلیقه که خطرشان از کفار حربى کم نبود رنگین شد و عاقبت على (ع) که براى میراث عظیم محمّد (ص) سرپرستى نکو بود، در نتیجه توطئه‏اى که ظاهرا سه تن از خوارج کرده بودند، و معاویه و عمرو عاص از خطر آن مصون ماندند و همین نیز معمائى است، در محراب نماز بخون غلطید و بانگ زد: «بخداى آسوده شدم. »منافره صد و بیشتر ساله هاشم و امیه و فرزندانشان به نفع بنى امیه پایان یافته بود، مکه جاى خود را به دمشق داد. معاویه پایه امپراطورى خود را محکم کرده بود! این مجمل از حوادث اسلام بعد از وفات پیمبر تا قتل على از آن رو گفتم که با گفتگوى حدیث که این صفحات، خاصّ تحقیق درباره آن کرده‏ام، رابطه‏اى نزدیک دارد که بلاى حدیث از این فتنه‏ها بود. با قتل على (ع) معاویه نیاسود که هنوز هاشمیان قوتى و مسلمانان همتى داشتند و نیز از حمیّت قبایل قحطانى که از توفیق امویان عدنانى‏ خشنود نبودند خطرها بود و پسر هند جگر خوار که با همه تدبیر و دها، گوى توفیق را از لب پرتگاه بتصادف ربوده بود، از سرنوشت آن بیم داشت، بدینجهت همه قدرت و مال وى و همّت امویان شام که اندک نبودند بکار افتاد تا وضع موجود را مستقر کنند و وسیله کارشان تبلیغ بود که در آن روزگار نیز مثل دوران ما ضمیر کسان را بجادوى کلمات مطنطن بى معنى میشد فریفت. به دوران جاهلیت، وسیله تبلیغ و نفوذ در خاطر کسان، سخن موزون بود، اما نفوذ اسلام در طى شصت و چند سال و آن بى اعتنائى که سران قوم به شعر و شاعران داشتند از قوت آن کاسته بود و در تصادمى چنین صعب، که امویان از سوئى و هاشمیان و صلحاى مسلمانان و قبایل ناراضى از سوى دیگر صف آراسته بودند، افسون شاعران کارى نمیساخت. وسیله مؤثرتر، حدیث پیمبر بود که در خاطرها نفوذى فوق العاده داشت و امویان از آن کمک جستند یعنى مقاصد خود را در قالب سخن بنام حدیث رواج دادند. جعل حدیث در عرصه‏اى وسیع به تأئید معاویه و تکریم عثمان و تعظیم ابوبکر و عمر که حکومتشان پایه حکومت عثمان بود و توهین هاشمیان خاصه على که خونى امویان بود و از قیام اخلاف وى هر دم بیم خطر بود، آغاز شد. معاویه به همه حکام خود، به تعبیر زمان ما بخشنامه کرد هر که حدیثى در فضل عثمان یا ذمّ ابو تراب روایت کند به او جایزه باید داد و احترام باید کرد و هم او گروهى از یاران سست رأى دون همّت پیمبر را که مسلمانان نان بودند براى جعل حدیث اجیر کرد و به بهاى آن منصب و مال میداد. نگفته پیداست که مردم بى مروت و شرف دنیا که هدفى جز اشباع شکم و اقناع متعلّقات آن ندارند، بجلب رضاى ارباب قدرت که زرشان در مشت آماده ریختن و مشتشان در آستین، آماده فرود آمدنست چه‏ها مى‏کنند که مردم به دین ملو کند و صلاح و فساد جماعت همه از حکومت است و هر عیب که سلطان بپسندد هنر رایج زمان میشود.

مسابقه‏اى عجیب آغاز شد، هر کس از گفتار پیمبر حدیثى دگر میساخت. عمرو عاص میگفت: «از پیمبر شنیدم که فرمود خاندان ابو طالب دوستان من نیستند دوستان من پرهیزکارانند (16) »گوئى حدیثى بدین مضمون از پیمبر بود که بجاى ابو طالب ابو العاص بود.

بخارى نیز در نقل این روایت تحفظ کرده و در نسخه‏هاى قدیم جاى عاص را که سفید بوده و کاتبان رعایت امانت و از بیم خلط در محل خالى کلمه بیاض نوشته اند که کلمه قبل و بعد بهم وصل نشود و بعضى‏ها متن حدیث را«خاندان ابى بیاض»خوانده‏اند (17) ابو هریره دوسى که بشمار اصحاب صفه بود و همیشه میگفت: «نماز با على خوشتر اما آش معاویه چربتر است. »به اعتبار آن صحبت سه ساله پیمبر چشم بست و دهان گشود و آنچه از بادیه نشین وقیح تازه بدوران رسیده‏اى شایسته است بنام حدیث پیمبر درباره على بزبان آورد هم او پس از جنگ صفین و قتل على همراه معاویه بعراق آمد و در مسجد کوفه گفت: «مردم تصور مى‏کنید من به پیمبر دروغ زنم و خویشتن را جهنمى کنم؟بخدا من از پیمبر شنیدم که فرمود هر پیمبرى را حرمى بود و مدینه حرم من است و هر که در آن حادثه‏اى پدید آرد لعنت خدا و فرشتگان و همه مردم بر او باد (18) »این سخن را که شاید راست بود از پیمبر گفت و بر گفته خویش افزود که خدا را گواه میگیرم که على در مدینه حادثه پدید آورده است، قصد وى تلمیح بقتل عثمان بود که على کرده است و معاویه چون این گفتار بشنید حکومت مدینه بدو داد که دنیا همیشه دنیا بوده است. پیداست که حاصل این سخن ملفق ناسزاى على (ع) بود که در همه دوران حکومت اموى جز سالى چند در ایام عمر بن عبد العزیز، بر منبرها رواج داشت و پس از حمد خدا و نعت پیمبر ـ خاکشان بدهن ـ توهین على (ع) میگفتند . هم آهنگ با وهن على (ع) احادیث در فضل خلفا جعل میشد. ابو هریره میگفت: «بخانه رقیه دختر پیمبر شدم شانه‏اى به دست داشت و گفت هم اکنون پیمبر پیش من بود و موى وى شانه زدم و بمن گفت شوهرت چطور است؟گفتم خوب است گفت او را عزیز دار که خوى وى از همه یارانم به من مانندتر است. » جماعت، کودکى است که به بوى قدرت و رنگ مال، هر بلاهتى را مى‏پذیرد . از آن جماعت مستمعان که حدیث ابو هریره شنیدند یکى اندیشه نکرد که رقیه دختر پیمبر بسال سوم هجرت بمرد و این دوسى بى‏سر و پا بسال هفتم، بصف مسلمانان آمد و چگونه تواند بخانه رقیه رفته باشد؟آنکه حدیث میگفت حاکم مدینه بود و همیشه حق با حاکم است! بجز این در وصف عثمان، لاطایلات فراوان ساختند که شمه‏اى از آن در فهرست موضوعات هست گفتند: «از آسمان درمهاى مسکوک خاص عثمان بیامد که بر آن نقش بود، سکّه خدا براى عثمان بن عفان !»درباره ابوبکر گفتند: «پیمبر شب معراج جدا از جبریل از تنهائى به وحشت افتاد ناگهان ابوبکر را دید که بر اوج آسمانها تکیه زده است و ترسش برفت. »و هم از پیمبر نقل کردند که بر عرش جریده‏اى سبز دیدم که نام ابوبکر صدیق به نور سپید بر آن نوشته بود و یا: «از خدا خواستم که پس از من على را خلیفه کند و فرشتگان باضطراب آمدند ـ یعنى متینگ آسمانى راه انداختند ـ و گفتند اى محمّد!خدا هر چه خواهد کند، خلیفه ابوبکر است. »و در فضل عمر از گفتار جبریل نقل کردند که اى محمّد اگر همان مدت که نوح در قوم خویش بود یعنى هزار پنجاه سال کم ذکر فضائل عمر کنم یکى از فضائل او نیارم گفت. » (19) بعضى از این مجعولات به هذیان دیوانگان تبدار مانند بود چون این: بهشت و جهنم مفاخره کردند، جهنم ببهشت گفت من بقدر از تو فزونم که فرعونان و جبّاران و شاهان و شهزادگان مقیم منند و خدا به بهشت وحى کرد بگو من افضلم که خدایم براى ابوبکر و عمر زینت کرده است!» من در این سخن مایه‏اى از هنر جعّال اجیر مى‏بینم که دل به جعل نداشته و گوئى به عمد مدحى مانند ذم آورده که دو خلیفه را با فرعونان و جباران هماورد کرده است. یا این، که بروایت عایشه از گفتار پیمبر در فضل ابوبکر آورده‏اند: «جبریل گفت که خدا روح ابوبکر را برگزید و خاک آن را از بهشت و آب آن را از چشمه حیوان کرد، و در بهشت، قصرى از یک گوهر سپید براى او ساخت و تعهد کرد که ثواب از او برنگیرد و گناه از او باز خواست نکند و خدا هم ضامن است که در مجاورت قبر من جز او کس نخوابد (و لابد عمر به نقض ضمانت خدا خفته است) و خلیفه من جز او نباشد که جبریل و میکائیل و گروهى از شیطانهاى دریا بر این پیمان کرده اند (و لابد پیمان شیطان‏هاى دریا براى محکم کارى است تا اگر خداى نکرده جبریل و میکائیل جر زدند و از اداى شهادت دریغ کردند، محصول خاک بهشت و آب حیوان بى گواه نماند!) و هم این حدیث در فضایل ابوبکر گفتنى است که پندارند پیمبر گفته: «روز قیامت براى ابراهیم منبرى روبروى عرش نهند و براى من منبرى نهند و براى ابوبکر نیز منبرى نهند و خدا تجلى کند و نوبتى به روى ابراهیم خندد و نوبتى به روى من خندد و نوبتى به روى ابوبکر خندد» .

بعضى فضایل مجعول را گوئى از افسانه‏هاى یونانى رونویس کرده اند از جمله این: «مردم مصر پیش عمرو عاص شدند که نیل ما رسمى دارد که اگر هر ساله دخترى قربان آن نکنیم از جریان مى‏ایستد، عمرو از اجراى رسم قدیم جلوگیرى کرد و نیل ایستاد و مردم قصد جلاى وطن کردند، عمرو قصه به عمر نوشت و جواب آمد که نوشته‏اى با این نامه هست در نیل بینداز . در نوشته نخست نام صاحب نامه و عنوان نیل بود که از بنده خدا و امیر مؤمنان به نیل مصر و آنگاه نوشته بود: اما بعد اگر به اراده خویش روانى که بمان و اگر خداى یگانه قهّار ترا روان میکند از او میخواهیم که روانت کند و نیل (که لابد عربى میدانست و از خطاب عمر مرعوب شد) براه افتاد و یکشبه شانزده ذراع برفت (چون مدتى ایستاده بود باید آهسته آهسته براه بیفتد) و از آن روز خدا بدى از مردم مصر برداشت (20) و یا این: «عمر به منبر بود و ناگهان در اثناى سخن فریاد زد ساریه کوه!ساریه کوه!و مستمعان حیران شدند، و بعد معلوم شد که ساریه یکى از سرداران عرب در نقطه‏اى دور با رومیان یا ایرانیان به پیکار بود و عمر به چشم شهود عرصه پیکار را دیده بود که دشمن به کمین مسلمانان است. و از منبر بانگ زد ساریه کوه یعنى به کوه، پناه ببر و بعضى روایات افزوده اند که بعدها ساریه اعتراف کرد که به موقع، نداى عمر را شنیده و خطاى سوق الجیشى خود را اصلاح کرده و فقط در نتیجه همین تذکار، جنگ را که قطعا باخته بود، برده است.

و این حدیث در فضل خلیفگان سه گانه شنیدنى است که بر برگ درختان بهشت نام خدا و محمّد و ابوبکر صدیق و عمر فاروق و عثمان ذى النورین نوشته‏اند: البته مپرسید که چرا در این اوراق بهشتى نام على را لا اقل به ردیف چهارم خلفا نیاورده‏اند!جعل تابع هوس است، ضابطه و قانون ندارد.

و گوئى بعضى غلات شیعه که دوستان نادان بوده اند بتقلید این ترهّات از منسوج خاطر، روایاتى چون آن کاروان آسمانى که سى هزار بار سى هزار سال روان بود و بار آن، همه کتاب بود که فضیلتى را مکرر همى کرد یا حدیث کرکره و در دره و صرصره که نمونه‏اى از افسانه‏هاى هندى است، رواج داده اند و به هر حال جعل، جعل است به نفع امویان نیز حدیثها ساخته شد، از جمله در فضیلت ابو سفیان آوردند که وى به پیمبر گفت مرا سه تقاضا هست: دخترم را که زیبا ترین دختر عرب است به زنى بگیرى و معاویه را کاتب خویش کنى و مرا اجازه جهاد دهى!این حدیث که نه در فهرست موضوعات بل در صحیح مسلم که محتویات آنرا قطعى و خدشه ناپذیر میدانند، هست، بى گفتگو مجعولست که حفصه دختر ابو سفیان، سالها پیش از مسلمان شدن وى زن پیمبر شده بود، حفصه در اوّل، همسر عبید الله جحش اسدى بود و با شوهر خود به مهاجرت حبشه رفت، در آنجا عبید اللّه دین ترسا گزید و ترسا بمرد و از او دخترى ماند حبیبه نام که کنیه ام حبیبه براى حفصه از آنجا بود و پیمبر کس به حبشه فرستاد و از او خواستگارى کرد و او را به زنى گرفت (21) اما این قرینه مسلّم تاریخى مانع از رواج حدیث نشده که از فضل معاویه نیز سخنى داشته و او را کاتب پیمبر خواسته است و گوئى همه آن شایعات که پسر ابو سفیان را به صف کاتبان وحى آورده از روایاتى نظیر این مایه میگیرد و درباره آن محتاط باید بود که به پندار من، پس از آن تجربه تلخ که پیمبر از عبد الله بن ابى سرح اموى داشت که وى پس از چندى که کاتب وحى بود غوغا در انداخت که بهنگام کتابت، تحریف وحى میکرده‏ام مشکل بود اموى زاده‏اى را به کتابت وحى، امین شمارد و نمى‏شمرد.

درباره جهاد ابو سفیان باید گفت در زندگى پیمبر بیشتر جهاد بر ضد ابو سفیانش و همدستان وى بود و هنگامى که اینان دل بشکست دادند و پیکار پنهان بر ضد اسلام آغاز کردند، بظاهر جهادى نماند، حنینى بود که وى به طمع غنیمت نه قصد جهاد؛همراه مسلمانان رفت. در طایف ابو سفیان نبود و اگر بود جنگ نکرد!در تبوک نیز براى قتل پیمبر رفته بود که خدا فرصت این کار به توطئه گران نداد و همّوا بمالم ینالوا، خواستند ولى نتوانستند و این اجازه جهاد خواستن، دروغى رسوا بود، اتفاقا مقدمه این روایت نادرست، که گوید: «مسلمانان از ابو سفیان نفرت داشتند و با او نشست و برخاست نمیکردند»درست است و سخن درستى را مقدمه روایت نادرستى کرده‏اند.

به نفع مروانیان نیز حدیثها آوردند، پیمبر مروان را از مدینه بیرون کرده و به زبان خویش، وى و اعقابش را ملعون شمرده بود و تا پیمبر بود بمدینه نتوانست آمد که جاسوس اعمال رسول بود و به مراقبت دایم، خفایاى امور وى را کشف کرده به دشمنان میگفت و روزى که پیمبر از ضعف مزاج، خلجانى در اعضا داشت، به حکایت حال وى، حرکات وقیح کرده بود و ابو هریره قطعا باشاره مروان براى رفع اثر از حدیث لعن و نفى بلد که بسیار مشهور بود و انکار آن میسر نبود، حدیثى آورد که: خدایا!محمّد، چون همه ابناى بشر خشمگین میشود، هر مؤمنى را اذیت کرده یا ناسزا گفته‏ام عمل مرا کفّاره گناه یا مایه تقرب او کن. »و مروان و کسان او به رواج این حدیث که مایه تطهیرشان بود و به موجب آن به جبران لعن پیمبر چیزى از خدا طلبکار بودند، به مال و مقال کوشیدند و مروان در آن روزگار که حاکم مدینه بود به تأئید ابو هریره که این حدیث ساخته بود شایع کرد که ابو هریره را بخانه حکومت آوردیم و در خفا کاتبى نشاندیم که از روایت او صفحه‏ها نوشت و سال دیگر باز بحضور ما و خفاى کاتب همه روایت‏ها را تکرار کرد و مقابله کردیم و یک واو، پس و پیش نبود. این توثیق رسوا از ابو هریره دروغگوى ابن الوقت براى آن میکردند که دروغ زنى او برملا شده بود و بیشتر کسان، وى را به این صفت میشناختند.

در فضائل معاویه نیز حدیث‏ها ساخته بودند، از جمله اینکه پیمبر گفته بود: «خدایا او را از عذاب مصون دار و قرآن بدو بیاموز. » (22) و یا خدایا وى را هدایت یافته و هدایتگر کن»و از همه جالبتر اینکه ابو هریره میگفت پیمبر تیرى بمعاویه داد و گفت این را نگهدار تا در بهشت بهم برسیم»و یا: «خدا سه کس را امین وحى خویش کرد من و جبریل و معاویه»و هم او را خال مؤمنان عنوان داده بودند که در قرآن زنان پیمبر عنوان مادر مؤمنان دارند و چون خواهر وى زن پیمبر بوده پس او خال مؤمنان است.

این گفتگوها به پشتیبانى قدرت و مال امویان در جهان اسلام رواج مییافت و در ضمیر کسان نفوذ میکرد که حق را وارونه مى‏دیدند، على شهسوار اسلام را که در اعلاى این دین، سهمى بزرگ داشت قاتل عثمان و مسؤل خونریزیهاى جمل و صفین و نهروان قلمداد میکردند و از پس هر نماز ناسزاها قرین نام بلند وى مى‏آوردند و نفوذ ترهات در غوغاى غافل بى خبر چنان بود که وقتى على را ضربت زدند مردمى از قبایل معاند که شنیدند این حادثه در محراب رخ داده بحیرت گفتند: عجب مگر على هم بمسجد میرفت !نزدیک بسه قرن بعد ابوبکر صولى در بصره روایتى از فضایل على (ع) نقل کرده بود و مردم بجستجوى او برخاستند که خونش بریزند و بناچار تا آخر عمر نهان میزیست. (23) و معاویه دشمن مسلمانى که وقتى از اعلاى کفر، امید برید به جیب انباشتن رو به اسلام کرد. خال مؤمنان و کاتب وحى پیمبر و مورد علاقه وى بقلم میرفت و هاله‏اى از جلال دروغین به دور وى میساختند و این اراجیف مدت یک قرن چنان رواج یافته بود که تا قرنها بعد نفوذ آن از اذهان نرفته بود.

مقدسى در قرن چهارم در اصفهان یکى را که به زهد و عبادت شهرتى داشت دیده بود که میگفت معاویه پیمبر مرسل است و چون این معنى را انکار کرد کار بجاى باریک کشید و اگر قافله بموقع حرکت نمیکرد جان وى بخطر بود. (24) و همو در جامع واسط یکى را دیده بود که حدیث از پیمبر میگفت: «روز قیامت خدا معاویه را نزد خویش آورد و چون عروس به مردم بنمایاند. »و چون پرسید معاویه این فضیلت از کجا یافت، گفت: «از آنجا که با على جنگ کرد. »و چون اعتراض کرد بانگ زد بگیرید که این رافضى است و او بزحمت از میانه سالم جست (25) ابو عبد الرحمن نسائى محدّث معروف و صاحب سنن را در دمشق از فضائل معاویه پرسیدند گفت من که فضیلتى از معاویه نمیدانم و مردم بسرش ریختند و بزدند و از مسجد برون انداختند و عاقبت از همین زحمت بمرد. (26) در بغداد بسال 350 فتنه‏اى شد و سپاهیان ترک و سودان بجان مردم افتاده هر که را میگرفتند میگفتند خال تو کیست و اگر نمى‏گفت معاویه، بسختى او را میزدند. (27) در همین دوران ما یکى بصورت دانشوران نه بسیرت ایشان که کالاى تملق ببهاى خوب همى فروشد به یک لبنانى که پنداشته بود بتقلید آباى خویش تمایلات اموى دارد گفته بود من از کتاب تاریخ خویش فصل معاویه را بریده‏ام که مورّخان بى انصاف، بخال عزیز مؤمنان اهانت کرده اند و مرا از داشتن آن دل فکار است. از اینقرار هنوز استخوانهاى پسر ابو سفیان از اعماق گور بر جان فرومایگان حکومت میکند.

بر ضد شورشیان عثمان که بسنن مسلمانى دلبسته بودند و براى جلوگیرى از بسط قدرت امویان که آثار آن عیان شده بود شورش کرده بودند حدیثها ساختند از جمله اینست: پیمبر فرمود : سلیمان شیاطین را بدریا بزنجیر کرد و چون سال سى و پنج در آید در مساجد بقرآن و حدیث با مردم مناقشه کنند»آنکه این حدیث ساخته غافل بوده که به دوران پیمبر، هجرت مبدء تاریخ نبود و این کار از ایّام عمر شد و تعیین سال 35 هجرى ضمن حدیث پیمبر چیزى نظیر قرآن بخط یوسف نبى است.

از جمله حدیثهاى فراوان که امویان به تضعیف نهضت عباسیان ساخته بودند یکى این است که پیمبر رو به مشرق داشت و فرمود: «فتنه آنجاست، فتنه آنجاست از آنجاست که شاخ شیطان نمودار میشود»بى گفتگو این حدیث را در اواخر دوران اموى که از خراسان خبرهاى ناگوار میرسید ساختند که از ناحیه مشرق بیمناک بودند و عاقبت نیز دولت امویان بقدرت خراسانیان در هم پیچیده شد و مسلمانان از استبداد این مردم جاه‏طلب پرغرور که اسلام را دستخوش هوسهاى خود کرده بودند رها شدند.

میدان جعل، تنگ نبود و در همان دوران که در این حدیث، مشرق را مظهر شاخ شیطان مى‏پنداشتند و کشاکش امویان نرفته و عباسیان نیامده درگیر بود و عباسیان، تن پوش سیاه را شعار خود کرده بودند یکى دیگر که تمایلات عباسى داشت و از دولت ایشان امید منفعت میداشت این حدیث آورد که جبریل نزد من آمد، عمامه سیاه به سر و قباى سیاه بتن و کفش سیاه بپا و کمربند سیاه بکمر داشت گفتم، : «این چیست؟»گفت: «این لباس بنى عمان تو است که رستاخیز بر ملک ایشان میرسد»جاعل حدیث سرشار از اخلاص عباسیان از زبان پیمبر بقاى دولت ایشان را تا به رستاخیز خبر داده است و لابد آنروز که بغداد سقوط کرد بتوجیه این دروغ گفتند که رستاخیز همین یورش ترکان و سقوط بغداد و قتل مستعصم است که بر دولت عباسیان در آمد.

و نمى‏دانم کدام طماع متملقى به مداهنه از خلیفه اموى یا عباسى که درم و دینار غارتى از خلق خدا را بى دریغ مى‏بخشید این حدیث میگفت که پیمبر فرمود از خلفاى شما یکى باشد که مال بپراکند و نشمارد.

تا بوده چنین بوده و تا هست چنین است که وقتى ملک از باغ سیبى خورد غلامان درخت از بیخ بر آرند، رواج جعل از امویان بود اما جماعت از اغراق در اینکار دریغ نکرد که همه جعل حدیث بخاطر امویان نبود و مدت دو قرن تا عصر اوّل عباسیان که جعل حدیث رواج داشت، هر کس هدفى داشت حدیثى بتأیید آن‏ میساخت، بسیارى احادیث بتأیید شهرها یا طایفه‏ها ساخته شد. از جمله این: «مکه آیت شرف است و مدینه معدن دین است و شام معدن اسلام است و مصر لانه شیطان است» (28) و پیداست که حدیث را بتأیید شام و مذمّت مصر ساخته اند و فضل مکه و مدینه را تکیه گاه سخن کرده اند و یا این: «شیطان در عراق تخم گذاشت و در مصر جا پهن کرد و چون بشام رفت برونش کردند»که قدح عراق و ذمّ مصر و مدح شام است و رنگ دروغ در آن چنان هویدا است که براى تشخیص آن حاجت بهیچ دقت نیست و یا این حدیث که پیداست یکى خون دل از مظالم عباسیان به ذمّ پایتخت ایشان ساخته و آرزوى خویش را که بغداد بزمین فرو رود در آن جاى داده که پیمبر فرمود: «شهرى میان دجله و دجله کوچک ساخته شود که مالیات جهان سوى آن آرند و بشتاب چون میخ آهن در خاک سست بزمین فرو میرود. »و یا این حدیث که پیداست براى ترغیب کسان با قامت پادگان عسقلان ساخته اند که پیمبر فرمود: «هر که شبى و روزى در پادگان عسقلان بماند و شصت سال پس از آن بمیرد شهید مرده است»و یا این حدیث که گوئى یکى از قزوین در فضل شهر خویش از گفتار پیمبر آورده که فرمود: «شهرى بنام قزوین گشوده میشود که هر که چهل روز در پادگان آن باشد در بهشت ستونى از طلا دارد»و این حدیث که بتأیید دمشق ساخته اند که: چهار شهر از بهشت است مکّه و مدینه و بیت المقدس و دمشق. و حدیث از اینگونه درباره بغداد و بصره و کوفه و مرو و قزوین و عسقلان و نصیبین و اسکندریه و انطاکیه بسیار است که موافقان بمدح و مخالفان در قدح آن ساخته‏اند، گویند محمّد بن عمرو واقدى که در آغاز قرن دوم میزیست سى هزار حدیث روایت میکرد که یکى درست نبود و از اینجا توان یافت که اهل غرض در عرصه جعل حدیث چه ترکتازى کرده بودند.

در اواخر عهد اموى و عصر اول عباسى که اقتباس از علوم یونان رواجى گرفت و باب روز شد و از تأثیر آن فرقه‏هاى گونه‏گون پدید آمد هر فرقه به تأئید خویش و تضعیف دیگران حدیث میساخت که بسیارى از آنرا در فهرست موضوعات آورده اند و چیزى از آن در صحاح نیز هست، فى المثل این حدیث که گوید: «چهار فرقه بزبان هفتاد پیمبر لعنت شده‏اند: قدریان و جهمیان و مرجئان و اباضیان. » صرفنظر از ملاحظات دیگر در این نکته دقت کنید که پیمبران یهود که در عهد عتیق نامشان هست از هفتاد خیلى کمترند و معلوم نیست جاعل حدیث، فهرست هفتاد پیمبر را از کجا آورده است؟ و گروهى دیگر از جاعلان حدیث که خطرشان از همه بیشتر بود، یهودیان و ترسایان نو مسلمانان بودند که درزى گوسفند گرگى میکردند و چون از دشمنى کارى نساخته بودند، به سنگر دوستى نشسته از خلط و جعل حدیث، ضعف اسلام و وهن پیمبر میخواستند .

فى المثل از یهودان یمن کعب الاحبار و عبد اللّه بن سبا و از پارسى نژادان آن سامان وهب بن منبه و از نصارى تمیم دارى فلسطینى که بظاهر مسلمان بودند با آن افسانه‏هاى عجیب که بحدیث و تفسیر مى‏آمیختند و عقول ساده تلقین پذیر را بضلال مى‏بردند، بیش از دشمنان میدان، به اسلام زیان میزدند و بسیارى آشفتگى‏ها که در حدیث و تفسیر و سیرت و تاریخ هست و خدا مى‏داند چه انحرافها از آن زاده است حاصل کار آنهاست. این مردم مغرض از اوهام خویش بنام تورات و انجیل نقش‏ها میزدند و طباع تنوع طلب که به نکات‏ غریب رغبتى داشتند ترهّاتشان را آسان مى‏پذیرفتند، کعب الاحبار گفته بود من هفتاد کتاب منزل خوانده‏ام و دروغ این سخن هویداست که کتب منزل هفتاد نیست و این کلمه هفتاد که یادگار ریاضیات هفتى مردم آسیاى غربى است، بر زبان جاعلان بسیار مى‏رفته که حساب را هفت و هفتاد داشته اند و هفتصد را سرحد ارقام میدانسته‏اند. یکى در مداین پاره‏اى از فرش بهارستان به غنیمت برد و بهفتصد درم فروخت، گفتندش ارزان دادى. گفت: مگر از هفتصد بالاتر هم چیزى هست!این یهودى خبیث که گوئى به مداهنه و تحبیب کعب الاحبار یعنى سر آمد عالمان یهودش میگفتند از مختلقات خویش هر چه میخواست بنام تورات نقل میکرد گوئى تورات روزنامه حوادث آینده بود و نه چون رمل و طلسمات به ابهام و رمز، بل با عباراتى روشن از جزئیات کار آیندگان خبر میداد. هم او بود که چند روز پیش از قتل عمر بدو گفت در تورات مى‏بینم که چند روز دیگر ترا میکشند و عمر که با همه دها از خوشباورى مردم بدوى بى‏بهره نبود گفت نام مرا بتورات دیده‏اى؟گفت نه بعلائم دیده‏ام و آنروز که پهلوى عمر به دشنه فیروزان درید هیچکس به اندیشه نیفتاد از این یهودى دروغزن که اگر در توطئه دستى نداشت بى گفتگو خبرى از آن داشت تحقیق و باز خواستى کند! وهب ابن منبه در افسانه سازى از شهرزاد قصه‏گو سبق میبرد و بیشتر افسانه‏ها که با متون تفسیر آمیخته و عقل و شرع از آن برى است حاصل تخیّل اوست. وى برادرى داشت که اوراق مکتوب از شام میخرید و طبعا براى افسانه‏هاى وى مایه فراهم میکرد و او نیز که طباع ساده را راغب افسانه‏هاى خویش میدید همه میراث بابل و آشور را که انبوهى از خرافات بى سرو بن است بنام کتاب‏هاى آسمانى نقل میکرد و در اذهان جاى میداد. تمیم دارى راهبى از مردم فلسطین بود و بسال نهم مسلمان شد و نخستین کس بود که چراغ بمسجد افروخت که پیش از آن روشنى مسجد از سوختن شاخ خرما بود. هم او بود که جام آن مرد سهمى بدزدید (29) . و آیه صد و ششم و هفتم و هشتم سوره مائده در همین باب آمد و گوئى بعضى روایت‏هاى دجال مایه از او میگیرد و آن حدیث مفصل دیدار دجال در یکى از جزائر بحر که مسلم، بخطا بنقل پیمبر از او روایت میکند اقتباسى از افسانه سندباد بحرى است که دجّال را بجاى دیو نهاده اند و تمیم، به قالب سندباد رفته است.

عبد اللّه بن سبا همان بود که فکر خدائى على را که با فکر خدائى عیسى از فلسفه افلاطونى جدید گرفته اند تبلیغ میکرد و بفرمان على (ع) وى و یارانش را به آتش سوختند یا نفى بلد کردند اما مگر میشد همه خاطرها را که با افکار پلید وى آلوده بود بآتش پاک کرد.

بجز اینان زندیقان دروغزن بودند که با جعل حدیث از اسلام انتقام میگرفتند. »گویند وقتى ابن ابى العوجا زندیق معروف را میبردند که گردنش بزنند گفت بخدا چهار هزار حدیث بساختم که با آن حلال را حرام و حرام را حلال کردم». زندیقى نزد مهدى عباسى اعتراف کرده بود که چهار صد حدیث از ساخته وى بزبان و قلم مردم همى رود و هم یکى از آنها که از ضلال باز آمده بود میگفت: «بنگرید که ما وقتى رائى داشتیم حدیثى بتأیید آن میساختیم (30) مهلب بن ابى صفره که از جانب امویان بسرکوبى خوارج میرفت به ذمّ و تقبیح ایشان حدیث مى‏ساخت (31) . نگفته پیداست که خوارج نیز از معارضه دریغ نداشتند و حدیث مجعولى را بحدیث مجعولى مقابل مى‏کردند، سنگى در قبال کلوخى میزدند، یکى از ایشان از آن پس که توبه کرده بود اعتراف میکرد که ما اغراض خویش به قالب حدیث مى‏کردیم. حاکم نیشابورى صاحب مستدرک گوید محمّد بن قاسم جابکانى که از سران فرقه مرجئه بود به تأئید مذهب خویش حدیث میساخت، مرجئان منحفطان بودند که در مسائل مورد خلاف چون خلافت و حق علویان و قتل عثمان خاموش بودند و میگفتند حقیقت حال خدا نیک‏تر داند.

در فتنه‏هاى پیاپى، در یک قرن، حکومت اموى و عصر اوّل عباسى نورسیدگان قدرت‏طلب فراوان بودند که بتأیید خویش احادیث مجعول میخواستند و این کالاى فاسد به بهاى خوب میخریدند .

مختار بن ابى عبیده ثقفى که گوئى نسبش نیز بمانند حال و کارش مشکوک است به یکى از محدثان گفته بود: «از گفتار پیمبر حدیثى درباره من بیار که وى فرمود: از پس من مردى بیاید و انتقام خون فرزندم بگیرد و این خلعت و مرکب و خادم و ده هزار درم مزد آن بگیرد. »و او گفته بود: «حدیث دروغ از پیمبر نگویم اما از گفته اصحاب هر چه خواهى گویم و مزد هر چه خواهى ده که حدیث از پیمبر مؤکدتر اما عذاب سخت‏تر است. گوئى به همه دورانها جعل حدیث بیشتر براى جلب نظر ارباب قدرت میکرده‏اند. گویند غیاث بن ابراهیم بنزد مهدى عباسى شد، بدو گفتند: «براى خلیفه حدیث گوى»و وى از پیمبر روایت کرد که: مسابقه فقط در تیر اندازى و سوارى و کبوتر پرانى رواست. حدیث پیمبر بیش از تیر و اسب نیست و الحاق کبوتر بخاطر خلیفه بود که دلبسته کبوتران مى‏بود. مهدى کیسه زرى‏ بدو داد و چون برفت فرمان داد تا همه کبوترانرا سر بریدند. (32) و هم بدوران نزدیک ما آن حدیث تباکى را براى صاحب قدرتى ساخته اند که عادتى نکوهیده داشت و به جبر ضمیر تاب واگذاشتن آن نداشت، و چون مایه‏اى از دین و شرف در خاطر داشت از عواقب گناه مشوش بود خواستند تا به تباکى آلایش گناه از جان بشوید و خاطر مبارکش آسوده باشد !وگرنه در دفتر حدیث سلف نشانى از این نیست و عقل نمیپذیرد که کار دروغى را پاداشى چنین گزاف دهند؟ گوئى همه جاعلان حدیث، سود جو و جاه طلب نبوده اند و کسانى بوده اند که این جنایت عظیم از حسن نیت به قصد اعلاى دین یا ترویج قرآن و تهذیب اخلاق میکرده‏اند. ابو عبد اللّه نهاوندى گوید غلام خلیل را که حدیث بسیار مى‏گفت و به جعل متهم بود گفتیم : این حدیث که میگوئى ضعیف است. گفت: ما این حدیث بساختیم تا قلوب عوام بدان رفیق کنیم . و هم از او نقل کنند که حدیث از بکر بن عیسى میگفت گفتندش: این مرد به دوران قدیم وفات کرد و تو او را ندیدى حدیث از او چگونه گوئى؟که در رسم محدثان قدیم چنان بود که حدیث از سماع بایدشان کرد، گفت از آن گروه که به بصره حدیث از ایشان شنیدم شصت تن بکر بن عیسى نام دارند (33) . ابن جوزى گوید: «غلام خلیل مردى زاهد پیشه بود و از شهوات دنیا به کنار بود و خوراک دائم وى باقلا بود و به روز مرگ وى در بغداد همه بازارها بسته شد، اما شیطان این کار زشت را بدیده او نکو نموده بود که بى پروا حدیث میساخت. »و هم ابو داود نخعى به شب همه نماز میگذاشت و به روز روزه مى‏داشت اما حدیث مى‏ساخت و هم ابو بشر احمد بن محمّد فقیه مروزى به کار دین از همه مردم زمان خویش سخت‏تر بود اما از حدیث ساختن باک نداشت. میسرة ابن عبد رّبه را که در فضایل قرآن حدیث فراوان داشت گفتند: این همه حدیث در فضل قرآن از کجا گرفتى؟گفت: این حدیث ساختم تا مردم را به قرائت قرآن راغب کنم. »ابو زرعه رازى گوید: میسره حدیث آسان میساخت و چهل حدیث در فضیلت قزوین ساخته بود و میگفت این کار به رضاى خدا میکنم. »و هم ابو عصمه مروزى در فضیلت قرآن حدیث بسیار میگفت و در فضل قرائت هر سوره قرآن روایتى پر اغراق داشت گفتند: این حدیث که تو از عکرمه از ابن عباس میگوئى چیست که یاران عکرمه از آن بى خبرند؟»گفت: «مردم را دیدم که به فقه ابو حنیفه و جنگنامه ابن اسحق از قرآن مشغولند و این احادیث به رضاى خدا و ترویج قرآن ساختم»ابو جعفر هاشمى از جعل احادیثى که مؤید حق بود باک نداشت. خالد بن یزید از محمّد بن سعید دمشقى نقل کرده بود که هر سخنى نیکو باشد به پیمبر منسوب میدارم (34) نگفته پیداست که تشخیص حق و نکو به سلیقه ایشان بود و اى بسا حقشان که ناحق بود و نکوشان که از زشت بدتر بود.

وقتى مهابت جعل از میان برخاست کار به کوچه و بازار افتاد، گویند سعد بن طریف فرزند خویش را دید که از خشونت معلّم میگریست، گفت بگذار تا حدیثى درباره او بگویم، عکرمه از ابن عباس از پیمبر گفت که معلمان اطفال بدترین خلق خدایند. به مأمون بن احمد گفتند : «یاران شافعى در خراسان فراوانند. »گفت: «از احمد بن عبد الله بن معدان از انس شنیدم که پیمبر فرمود از امت من مردى بنام محمّد بن ادریس پدید آید که ضرر وى از ابلیس بیشتر باشد»که نام شافعى محمّد بن ادریس میبود.

و بعض جاعلان، قصّه گویان بودند که به اقناع مستمعان، احادیث قصه وش میساختند و بعضیشان در کار خویش جرأتى عجیب داشتند.

احمد بن حنبل صاحب مسند معروف گوید: «من و یحیى بن معین در مسجد رصافه به بغداد نماز کردیم، پس از نماز یکى بپا ایستاد و گفت: «احمد بن حنبل و یحیى بن معین روایت کرده اند که پیمبر فرمود هر که لا اله الا اللّه گوید خدا از هر کلمه او مرغى بیافریند با منقار طلا و پر مرجان و. . . »و قصه‏اى منمق بیش از بیست ورق گفت همه دروغ، و ما همچنان به تعجب خاموش بودیم تا او سخن بسر برد و پرسیدیم: این حدیث با تو که گفت؟«گفت: «از احمد بن حنبل و یحیى بن معین شنیده‏ام. »یحیى گفت: «اینک من یحیى بن معینم و این احمد بن حنبل است و از حدیث پیمبر چنین سخنان نشنیده‏ایم. »قصه گو گفت: «تو یحیى بن معینى؟»گفت : «بله!»گفت: «شنیده بودم احمقى و اکنون یقین کردم، مگر در این دنیا یحیى بن معین و احمد بن حنبل بودن منحصر به شماست؟من از هفده احمد بن حنبل روایت شنیده‏ام. » (35) و طبع افسانه دوست مردم این قصّه‏ها را مى‏پذیرفت و رواج مى‏داد. مقدسى گوید: «مردم چنینند اگر گوئى شترى پرید خوشتر دارند که گوئى شترى دوید. (36) بدینسان تا اواخر قرن دوم به کوشش جاعلان، حدیث منسوب به پیمبر فراوان شده بود و شماره آن به ششصد و هفتصد هزار میرسید که بگفتار دار قطنى صاحب صحیح معروف، حدیث درست در آن میان چون موى سپید بر گاو سیاه بود (37) عمر بن عبد العزیز که بر پیشانى حکومت سیاه امویان ستاره‏اى بود به ابوبکر بن حزم نوشت: «بنگر از حدیث پیمبر هر چه هست بنویس که بیم دارم علم از میان برود و عالمان کم شوند و جز حدیث پیمبر نقل مکن (38) . نخستین کس که به دوران عمر بن عبد العزیز حدیث فراهم کرد، محمّد بن شهاب زهرى فقیه حجاز و شام بود که میان محدّثان درباره امانت وى گفتگوهاست و پس از او به قرن دوم ابن جریح در مکه و ابن اسحاق و مالک در مدینه و ربیع بن صبیح و چند تن دیگر در بصره و سفیان ثورى در کوفه و اوزاعى در شام و هشیم در واسط و معمر در یمن، مجموعه‏هائى از حدیث صحیح فراهم کردند که در آن گفتار پیمبر با گفته اصحاب و فتواى تابعان بهم آمیخته بود و تفریق حدیث پیمبر از فتواى اصحاب، از قرن سوم آغاز شد (39) از دوران اوّل رسم بود که در نقل و ثبت حدیث، راوى و یا راویان را یاد میکردند که اعتبار حدیث، به راوى بود و همه آن عبارات که در صدر حدیث بذکر نام روات اختصاص داشت سند حدیث نامیده میشد و هر حدیث که سند بدان پیوسته بود مسند بود و هر مجموعه که حدیث مسند در آن ثبت میشد مسند نام مییافت»به قرن دوم در هر یک از نواحى اسلام مسندى فراهم کرده بودند که بنام آن معروف بود، چون مسند بغداد و مسند مصر و مسند شام و مسند یمن (40) و چون زنان نیز به حدیث اشتغال داشتند حدیث ایشانرا مسنده مى‏گفتند. (41) منصور دوانقى خلیفه عباسى به مالک بن انس گفته بود: «میخواهم اینحدیث یکى کنم و بحاکمان و امیران سپاه و قاضیان بنویسم که آنرا تعلیم دهند و هر که مخالفت کند گردنش بزنم» (42) پیداست منظور منصور این بود که مجموعه‏اى از احادیث را رسمى کند که حدیث جز آن نگویند . این کار را اگر به دوران اوّل از پس مرگ پیمبر کرده بودند خلط و تشویش حدیث رخ نمى‏داد و بازار جاعلان دغل رواج نمى‏گرفت اما به دوران منصور دیگر دیر شده بود! با همه آن کوششها که براى ثبت حدیث به دفترها میشد، بعضى حافظان، در حفظ احادیث قدرتى شگفت داشتند، ابن عقده (م 223) دویست و پنجاه هزار حدیث با متن و سند بخاطر داشت (43) قاضى موصل دویست هزار حدیث بخاطر سپرده بود (44) عبد اللّه بن سلمان اشعث (م 316) محدّث عراق به سجستان رفت و سى هزار حدیث از حافظه خویش بر مردم فرو خواند و چون مخالفانش از بغداد کس فرستادند و همه آن احادیث بنوشتند، وى را در شش حدیث به خطا منسوب کردند که فقط در سه حدیث خطا کرده بود. (45) تنظیم آن مجموعه‏ها که مؤلفانش کوشش داشتند، همه حدیث صحیح در آن فراهم کنند در ثلث دوم قرن سوم آغاز شد بخارى (م 256) از آن مخلوط عجیب اوهام و اساطیر که از گفتار پیمبر چیزى بدان آمیخته بود، هفت هزار حدیث برگزید که به پندار وى صحیح بود و بنام صحیح ملحق بنام وى معروفست. از حدیث بخارى سه هزار مکرر است که با اسناد مختلف آورده و نا مکرر آن چهار هزار بیش نیست. از اینقرار از هفتصد هزار حدیث متداول آن زمان از هر صد و پنجاه و بیشتر یکى را برگزیده پس از او مسلم (م 261) و ابو داود و ترمدى (م 279) و ابن ماجه (م 273) و نسائى (م 303) هر یک از مجموعه‏اى بنام صحیح یا سنن فراهم آورده اند که مایه آن احادیث بخارى است و بعضیشان در شرایط صدق و عدالت راویان تساهل بیشتر کرده و کم و بیش بر احادیث بخارى افزوده اند و این جمله به صحاح شش گانه معروف است.

بناى این مؤلفان در نقد حدیث و تشخیص صحیح از ناصحیح بر تفحّص حال راویان بوده است که پایه علم درایت بر معرفت حال رجال نهاده اند و ایشان اگر سند حدیث از ناقل حاضر تا پیمبر یا یکى از یاران وى پیوسته باشد و راویانش همگى عادل و ثقه و صدیق باشند حدیث را صحیح باید نام داد و بجز آن درباره حدیث اصطلاحات دیگر از حسن و ضعیف و مرفوع و منقطع و موقوف و موصول و مرسل و معضل و مغلق و غریب و شاذ کرده‏اند (46) که تفصیل آن از کتب علم حدیث باید جست.

و چون راوى حدیث در طبقه اول همیشه صحابى است، همه اصحاب را باعتبار دوران صحبتشان طبقه بندى کرده‏اند، آنها که در سالهاى اول به دوران خفاى دعوت، اسلام آورده اند و آنها که هنگام ظهور دعوت یکجا به اسلام گرویده و صف مسلمانان را قوت داده اند و آنها که به مکه ایمان آورده و بر آزار و تهدید مخالفان پایمردى کرده اند و آنها که پس از مسلمان شدن براى فرار از محنت مخالفان سوى حبشه رفته اند و آنها که از مردم مدینه به مکه آمده در عقبه اول با پیمبر بیعت کرده اند و آنها هم که از مردم مدینه به مکه در عقبه دوم با پیمبر بحمایت وى پیمان کرده اند و آنها که حاضران بدر بوده اند و پیمبر درباره ایشان فرمود شاید خدا بر اهل بدر نگریسته و گفته هر چه خواهید کنید که شما را بخشیده‏ام و آنها که از مکه پس از بدر به هجرت سوى مدینه آمده اند و آنها که در حدیبیه زیر آن درخت با پیمبر بمقاومت پیمان کرده اند و اهل بیعت رضوانشان مى‏گفتند و آنها که پس از حدیبیه و پیش از فتح مکه به هجرت بصف مسلمانان پیوسته اند و آنها که در فتح مکه به رضا یا اکراه بصف مسلمانان آمده اند و آنها که در فتح مکه و حج وداع نورسان و کودکان بوده اند و فیض دیدار پیمبر یافته اند که این جمله دوازده طبقه اند و همه را به صف اصحاب آورده‏اند (47) پیداست که این طبقات به فضل و عدل و امانت و خلوص یکسان نبودند، اما اهل سنت که اهل جماعتشان نیز گویند درباره اصحاب اعتقادى خاص دارند و بعضیشان به غلّوى عجیب صحابى را به حکم صحبت پیمبر، عدل و ثقه و امین دانند و بر خطا حتى جنایت او عیب گرفتن روا ندانند و گویند اجتهاد کرده و در اجتهاد خویش خطا کرده است.

در مرحله بعد، راویان را نیز به قیاس عدالت و فهم و دقت، طبقه بندى کرده و هر طبقه را عنوان دیگر داده‏اند. نخست ثقه یا متقن یا ثبت است که بالاتر از آن هیچ نیست، این عنوان را به عدول روات مى‏دهند که به امانت و ورع و حفظ و فهم یگانه باشند و حدیث ایشان اگر از راویان دیگر مخدوش نباشد، بکمال صحت است، پس از آن حجت و عدل و حافظ و ضابط است که حدیثشان بى عیب از روات دیگر، مادون صحیح است و پس از آن صدق یا«محله الصدق. »یا «لا باس به»است که روایت وى قابل قبول است (48) . و چون مؤلفان صحاح در تشخیص عدالت و امانت راوى شرایط واحد ندارند طبعا صبحاح ششگانه در نظر محدّثان به یک مرحله از صحت و اعتبار نیست و از آن جمله بخارى و مسلم که عنوان«شیخین»دارند و دو صحیحشان را«صحیحین»مطلق گویند به اعتبار در صف اوّلند و به پندار اهل جماعت هر چه بخارى و مسلم آورده اند قطعا صحیح است و علم قطعى به صحّت آن حاصل است (49) و به تعبیر ابن خلدون «اجماع امت بر قبول و عمل به مندرجات آن هست» (50) و تردید در صحت آن مخالفت اجماع است.

و شیعه دوازده امامى را در کار حدیث اصول دیگر هست که در فضیلت و عدالت اصحاب با اهل جماعت هم داستان نیستند و از همه اصحاب گروهى معدود را صاحب عدل و امانت شمارند و در روایت و درایت، طرق خاص دارند. چنانکه گفتیم على (ع) در حیات پیمبر مجموعه‏اى از احادیث وى نوشته بود که هسته حدیث شیعه از آنجاست و مدتها بعد، همان کتاب را به خطّ على (ع) در خاندان وى دیده بودند. از آن پس فرزندان وى که وارث حق خاندان علوى بودند با همه زجر و آزار و تعقیب و مزاحمت که در دوران امویان بیشتر و در ایّام عباسیان کمتر ولى مستمر بود از نقل و روایت و تفهیم و توضیح حدیث فارغ نبودند و یاران خاص از تقریر و نقل ایشان مجموعه‏ها کرده بودند که بنام«اصل»یا«اصول»خوانده میشد.

به دوران جعفر صادق (ع) که مزاحمت اهل قدرت تخفیفى یافته بود براى بسط و ترویج حدیث شیعه فرصت بیشتر بود و چهار هزار کس حدیث از او شنیدند و روایت کردند، (51) و از تقریر وى مجموعه‏ها فراهم آوردند که شمار آن به چهار صد مى‏رسید و به «اصول چهارصدگانه»معروف بود (52) نخستین مجموعه مفصل و منظم از حدیث پیمبر و فرزندان وى که از طریق شیعه به دست است«اصول کافى»است که شیخ طریقت امامیه محمّد بن یعقوب کلینى (م 328) شانزده هزار و بیشتر حدیث مسند در آن فراهم آورده است. پس از او ابى جعفر ابن بابویه ملقب به صدوق (م 381) مجموعه (من لا یحضره الفقیه) را از نه هزار و بیشتر حدیث فراهم کرد. آنگاه ابو جعفر محمّد معروف به شیخ طوسى ملقب به شیخ طایفه (م 459) کتاب تهذیب را از سیزده هزار و پانصد و بیشتر حدیث و استبصار را از پنج هزار و پانصد حدیث ترتیب داد، که این چهار کتاب بنام«اصول چهارگانه»معروف است و بناى فقه و آداب شیعه را بر آن نهاده‏اند.

پس از آن کتاب‏هاى دیگر با استقصاى بیشتر چون بحار و وافى و وسایل و مستدرک فراهم آمد که چون در شرایط روایت دقت کمتر کرده اند بسیارى روایات که در اصول نیست در آن هست و از آن جمله بحار الانوار از آنجهت که پاره‏اى احادیث قطعا ضعیف محتملا مجعول در آن هست، به دوران ما به معرض خرده‏گیرى نقّادان آمده و درباره آن افراطى کرده‏اند. مؤلف بحار، محمّد باقر مجلسى چنانکه از مقدمه آن پیداست کتاب بسیار مفصل خویش را از اندماج یک صد کتاب متداول شیعه فراهم آورده که بسیارى از آن از دستبرد دهر قساوتگر مصون نمانده و اگر در بحار نبود اثرى از آن نمى‏بود. در حقیقت بحار الانوار در طّى قرون، مضبوطه‏اى براى حفظ ذخائر شیعه بوده و از این لحاظ حق و مقامى مسلم دارد. اما دریغ که مشاغل عادى و محتملا آن گرفتاریهاى عظیم که همیشه عالم مراقب سیاست، با آن دست و گریبان است و علم و گاهى عالم را در مذبح سیاست، قربان مى‏کند، مؤلف را نگذاشته تا اجزاى مؤلف بحار را که گوئى تنظیم آن بعهده دیگران بوده نیک نظر کند و خرمهره از گوهر جدا افکند و بیخبران غافل از این نکات که زشت و زیبا را آمیخته بهم دیده اند بعضى روایات آنرا دستاویز طعن ناروا کرده‏اند. فى المثل در عروسى پیمبر و خدیجه از گفتار خدیجه و حاضران شعرها آورده که از سیاق زبان عرب بدور است و طبع سلیم از پذیرفتن آن معذور است و هم پیمبر را بآئین خسروان«تاجى از طلاى سرخ مرصّع بسر و خلخال طلاى فیروزه نشان بپا و قّلاده زمرد و یاقوت بگردن»بمجلس عروسى آورده و خانه خدیجه را آنقدر وسعت داده که همه اهل مکه در آن جاى گرفته اند و این همه با حقایق تاریخ و اقتصاد آن عصر خلافى عجیب دارد. حیف که اراجیف از اینگونه در بحار، بسیار هست که دریا، بى خس و خاشاک نیست.

محدثان شیعه نیز چون محدثان جماعت، راویان را طبقه بندى کرده اند اما اصطلاحشان با جماعتیان یکى نیست که اینان عدالت و امامى بودن را شرط قبول روایت دانسته اند و در کفایت عدالت ظاهر یا لزوم عدالت باطن یعنى چیزى که آنرا ملکه عدالت نام مى‏دهند خلاف کرده‏اند. در طبقه بندى حدیث نیز قدماى شیعه اصطلاح خاص داشته اند که حدیث را دو دسته میکرده‏اند : صحیح و ضعیف. بنظر ایشان حدیث صحیح آن بود که به قرائن مختلف میشد اطمینان یافت که از معصوم آمده و عمل به مفّاد آن لازم بود و این اطمینان از ثبت کتب معتبر یا نقل مکّرر راویان معتمد با مطابقت عقل یا قرآن یا حدیث مسلم الصدور یا اجماع امامیه حاصل توانست شد و هر حدیث که این صفات نداشت ضعیف بود و عمل به مفّاد آن لازم نبود چنین بود تا به دوران حسن بن مطهر حلّى معروف به علامّه یا در ایام سید جلال الدین بن طاوس که بتعبیر بهاء الدین محمّد عاملى«در نتیجه طول زمان و تسلط حکام ستمگر بعضى اصول معتمد که رواج و استنساخ آن مشکل مینمود از یادها رفته بود و همه اصول متداول در اصول مشهور درج شده بود و آن حدیثها که از اصول معتمد آمده بود با آنچه از اصول غیر معتمد بود بهم آمیخته بود و تشخیص آن محتاج دقت و نظر بود بناچار قانونى بایست که حدیث معتبر از نا معتبر بدان سنجش کنند و در طبقه بندى حدیث، اصطلاحى تازه کردند (53) در اصطلاح تازه، حدیث را بصحیح و حسن و موثق و ضعیف تقسیم کردند. صحیح یعنى حدیثى که همه راویانش امامیان موثق باشند، حسن یعنى حدیثى که همه راویانش امامیان باشند اما همه یا بعضیشان کاملا ثقه باشند. موثق یعنى حدیثى که راویانش یک یا چند غیر امامى، اما ثقه باشند، ضعیف یعنى حدیثى که شرایط صحت و حسن و توثیق نداشته باشد.

و بعضى از این اقسام فروع دیگر دارد که ضعیف، مقبول است و نامقبول و صحیح، به تفاوت شرایط راوى، مسند است و مغلق و مرسل و مشهور و عالى (54) چنانکه گفتیم مقیاس مؤلفان صحیح در نقد حدیث، فقط دقت در احوال روات بود که رشته حدیث چون به صحابى میرسید از چون و چرا دور بود که اینان درباره صحابیان خوشباورى ساده لوحانه داشته اند و مى‏پنداشته اند صحبت رسول بى قید و شرط مایه فضیلت است و هر که از این چشمه فیض کفى برگرفت همه لکه رذیلت از خاطرش شسته میشود، گوئى از خصایص فطرت بشر غافل بوده اند و آن دیو مهیب هفت سر را که همه در ضمیر خویش دارند و فقط معدودى موهوبان مهارى بر آن زده‏اند، نشناخته اند تا بدانند براى بهره‏ورى از مایه فیض مقابله و صحبت بس نیست، استعداد قبول نیز باید که خفاش کور بر چشمه نور همچنان کور است و زنگى پس از هفت شستشو همچنان سیاه. البته اعتماد به امانت و اخلاص راوى در آن قضایا که از عقل فطرى مقیاس روشن ندارد مایه اطمینان تواند شد اما به هیچیک از بندگان خدا جز آنها که صولت نفس اماره‏شان در هم شکسته، اعتماد مطلق نمى‏توان کرد که کشّافان روح انسانى یعنى ضمیر شناسان عصر ما از خصایص ضمایر فریب گر که گاهى به دروغ و ریا «من خویش»را نیز براه خطا مى‏برند، از حاصل استقرا، عروس منطق نو، نکته‏ها آورده اند که با توجه بدان اعتماد، به ضمیر انسان کردن چون بر باد نشستن و بر موج خفتن است و پیمبر ما همه این مباحث مفصل را که به مجلدها دراست در سخنى کوتاه که نمونه‏اى از کلمات جامعات اوست آورده که: لقلب ابن آدم کریشة بفلاة یقّلبهما الریّاح و صدق رسول اللّه. صحت نقل را بجز امانت راوى به قرائن دیگر چون منقولات مسلم و ملاحظات عقل و اشباه آن مى‏توان سنجید و آن مقیاس که پیمبر از سنت و کتاب خویش براى نقد حدیث آورد جز این نیست که کتاب، متن مسلم است و سنّت، مجموع قراین دیگر است و بى گفتگو به«تنقیح مناط حکم»همه قراین معتبر را که مایه کشف حقیقت تواند شد در نقد حدیث بکار میتوان برد و باید برد و اگر بفرض امانت راوى قراین دیگر بر خلاف متن حدیث بود در قبول آن تأمل باید کرد و جامعان صحیح که در فراهم کردن حدیث پیمبر رنجى مفرط برده اند از این نکته غفلت داشته اند و از این غفلت چه خطاها زائیده است.

پى‏نوشتها:‌


(1) مسند احمد بن حنبل‏
(2) معرفة علوم الحدیث‏
(3) الحجرح و التعدیل‏
(4) معرفة علوم الحدیث‏
(5) مقدمتان فى علوم القرآن‏
(6) معرفة علوم الحدیث‏
(7) الجامع‏
(8) همان کتاب‏
(9) ابن ابى الحدید
(10) ابن ابى الحدید
(11) ابن ابى الحدید
(12) ابن ابى الحدید
(13) ابن عساکر
(14) ابن ابى الحدید
(15) ابن ابى الحدید
(16) بحر الاسلام‏
(17) تاریخ الفقه الاسلامى‏
(18) ابو هریره شرف الدین‏
(19) اللالى المصنوعة
(20) سیره عمر ابن جوزى‏
(21) الاستیعاب‏
(22) فجر الاسلام‏
(23) الفهرست‏
(24) الحضارة الاسلامیه‏
(25) البد. و التاریخ‏
(26) وفیات الاعیان‏
(27) یاقوت‏
(28) الآلى المصنوعة
(29) ترمدى‏
(30) مقدمة الموضوعات‏
(31) معرفة علوم الحدیث‏
(32) مقدمة الموضوعات‏
(33) مقدمة الموضوعات‏
(34) فجر الاسلام‏
(35) الجامع الاحکام القرآن‏
(36) البدء، و التاریخ‏
(37) زندگانى محمد
(38) بخارى‏
(39) مقدمه معرفة علوم الحدیث‏
(40) الجامع الفقه الاسلامى‏
(41) رحله ابن بطوطه‏
(42) الجرح و التعدیل‏
(43) منتظم‏
(44) همان کتاب‏
(45) السبکى‏
(46) اسنى المطالب‏
(47) معرفة علوم الحدیث‏
(48) تقریب نووى‏
(49) همان کتاب‏
(50) مقدمه ابن خلدون‏
(51) ارشاد مفید
(52) تأسیس الشیعة لعلوم الاسلام.
(53) جامع المقال‏
(54) جامع المقال‏