نهج الفصاحه

ابوالقاسم پاینده

- ۳ -


بار دیگر بکسانى که درباره قدر سخن داشتند گفت: «اسلاف شما از بحث قدر بهلاک افتادند بشما دستور میدهم، که در این باب مشاجره نکنید. » (1) درباره کسانى که به بحث‏هاى بى‏حاصل سرخوشند میفرمود: «پیوسته سؤال میکنید تا آنجا که گوئید: «همه چیز را خدا آفرید اما خدا را کى آفرید. » مجلس وى عام بود، هر که خواهى گو بیا و هر که خواهى گو برو خانه وى نیز حاجب و دربان نداشت. اما زائران سمج موقع نشناس را خوش نداشت، گوئى ابو هریره دوستى از این جمله بود که بدو فرموده بود: زرنی غبّا تزدد حبّاو گویا حدیث: «زر غبّا تزدد حبّا»که با حذف ضمیر متکلم بصورت عام روایت شده تحریف همین عبارت است.

ادب و انضباط مجلس را خوش داشت، روزى بمسجد شد و حاضران را دید که حلقه‏ها بودند فرمود چرا متفرّقید فراهم آئید (2) که فرموده بود: ید اللّه مع الجماعة. در انجمن عام، همگان بدور وى حلقه میزدند و هر که میرسید بى رعایت نسب و مقام، هر جا فراغى بود مى‏نشست (3) فرموده بود: «کسى، کسى را از جا بر نخیزاند که بجاى او بنشیند. » (4) و: «هر که از جاى خود برخاست و بازگشت باشغال آن اولى است» (5) و: «روا نیست در مجلس میان دو کس بى اجازه آنها فاصله افکنند. (6) و آن کسان را که از جمع جلوتر آمده درون حلقه مى‏نشستند لعنت کرده بود. (7) یک روز سه کس بیامدند، یکى در جمع جائى جست و نشست و آن دیگر برون جمع جا گرفت و یکى برفت پیمبر گفت: «این یکى از خدا جا خواست و جایش داد، آن دیگر شرم کرد و خدا از او شرم کرد و سوّمى روى از خدا بگردانید خدا نیز روى از او بگردانید. » (8) با همه مهربانى و فروتنى، در دل کسان مهابتى داشت، آن یاران ممتحن که به نور تعلیم وى روشن بودند غالبا در انجمن، خاموش و منتظر میماندند تا بیگانه‏اى نا مقید به ادب حضور بیابد و در سؤال بگشاید و پیمبر بسخن آید و فایده‏ها ببرند. البته آنها که به سبق و همّت و ثبات و انس از دیگران ممتاز بودند از این قید آسودگى داشتند. على (ع) گوید: «من هر روز و شب پیش وى میرفتم، هر جا بود، با او بودم گاه او بخانه من میآمد، وقتى نزد وى میشدم خلوت میکرد و زنان را برون میفرستاد چون از او میپرسیدم جواب میداد و چون ساکت مى‏شدم سخن آغاز میکرد» (9) در دوران مدینه که اسلام اوج گرفته بود، مستمعان به نقل سخنان وى رغبتى فوق العاده داشتند و آنها که از قبایل دور و نزدیک به یثرب مى‏شدند چیزى از گفتار پیمبر را ره آورد کسان خویش میکردند. مسلّم است که ابناى بشر به سماع و فهم و حفظ و امانت یکسان نیستند. در همان دوران بودند کسان که به عمد، یا غفلت، گفتار وى را تحریف میکردند، یکبار بسخن ایستاد و گفت: «دروغ بر من فراوان میزنند، هر که دروغى بمن ببندد، جایگاهش از آتش پر شود (10) . »اما نقل دقیق گفتار خویش را مى‏پسندید، میفرمود: «هر که سخن من بشنود و بفهمد و براى ناشنیده نقل کند، خدایش سرسبز دارد (11) »و هم هنگام سخن میفرمود: «حاضر بغایب برساند که حاضر تواند سخن بکسى رساند که از وى فهیم‏تر باشد (12) »کسان را ترغیب میکرد که گفتار وى بخاطر سپارند. مى‏فرمود: «هر که چهل حدیث از من بخاطر سپارد خدایش به بهشت در آرد. »و یا: «. . . خدایش روز قیامت دانا بر انگیزد. »و یا: «. . . به معرض حساب نیارد»و یا: «. . . روز قیامت شفاعت او کنم. » (13) گوئى در همان دوران، بعض کسان به ثبت قسمتى از سخنان وى پرداخته بودند که فرمود: «چیزى از من ننویسید و هر که جز قرآن چیزى نوشته باید محو کند. » شاید این منع از آن رو بود که بیم میرفت، ماثور نبوى با آیه‏هاى قرآن بهم آمیزد که بیشتر آن اسقاطها که در کلمات و آیات قرآن توهّم کرده اند از اینجاست که توضیح آیه‏اى یا حدیث مستقلى را از عبارت قرآن امتیاز نداده‏اند. فى المثل در آیه دوازدهم از سوره نساء بدنبال: و له أخ أو أخت‏کلمه : من أم‏افزوده اند یا در آیه یکصد و نود و هشتم از سوره بقره بدنبال: أن تبتغوا فضلا من ربّکم‏عبارت: فی مواسم الحجّ‏خوانده اند و یا در آیه یکصد و چهارم از سوره آل عمران بدنبال: یدعون إلى الخیر و یأمرون بالمعروف و ینهون عن المنکرجمله: و یستعینون اللّه على ما أصابهم‏آورده اند یا در آیه بیست و ششم از سوره فتح بدنبال: فی قلوبهم الحمیّة حمیّة الجاهلیّةجمله: و لو حمیتم کما حمو الفسد المسجد الحرام‏خوانده‏اند (14) و مسلم است که این عبارات اضافى که در عصر اول مایه گفتگوها شده از متن و سیاق قرآن نیست، توضیحاتى است که پیمبر یا اصحاب وى هنگام سخن یا قرائت در بعض آیات قرآن میکرده اند و توّهم قرآن بودن آن از ضعف دقت مستمعان بوده است و هم آن عبارت معروف: لو کان لابن آدم و ادیان من ذهب لابتغى وادیا ثالثا و لا یملاء جوف بن آدم إلاّ لتّراب‏که به غلط از اسقاطات قرآن به قلم برده‏اند، بى گفتگو حدیث پیمبر است و این غلط از ضبط مستمعان آمده که در آن روزگار نیز فهم درست و گوش دقیق فراوان نبود و آن بحر زخار معرفت که از دیار بى‏نشان به تعلیم نوع بشر آمده بود، از حسرت فهم درست خوندل بود که میفرمود: «هر که سخن مرا بشنود و بفهمد خدایش رحمت کند. »و: «ارزش مرد به فهم و ادراک اوست. » گوئى منع کتابت حدیث، غیر از بیم خلط دلیل دیگر نیز داشت که الفباى عربى به دوره خامى بود و وصل حروف و اسقاط دامنه‏ها صورت قطعى نداشت. اعراب و نقطه نبود آنچه مینوشتند رموزى بود که فقط نویسنده بکمک حافظه از آن بهره توانست برد و دیگران در کار خواندن آن زحمت‏ها داشتند و تحریفها میکردند که تفصیل آن بیاید. بعلاوه شمار آنها که خط توانستند نوشت، بسیار نبود تا آنجا که بعض اسیران بدر را در عوض تعلیم خط آزاد کردند. وسایل نوشتن نیز کمیاب بود. فقط نامه‏هاى پیمبر را که به ملوک عصر فرستاد بر پوست صاف شده آهو نوشتند. آیه‏هاى قرآن را بر پاره‏هاى چرم و چوب و سنگ و استخوان ثبت کرده بودند و مجموع قرآن به دوران پیمبر در کیسه‏اى بود و اگر بعض اصحاب صحیفه‏اى خاص خود داشتند فقط سوره‏اى یا آیه‏اى چند بود که پوست صاف آهو که صحیفه‏اى از آن توانستند کرد کمیاب بود و همه قرآن را بر آن نوشتن میسر نبود . به دوران بعد همه قرآن به صحیفه آمد و مصحف نام یافت.

پیمبر میخواست همه دقت مسلمانان، خاصّ قرآن شود. بنویسانند و بخوانند و بخاطر سپارند و بیاموزند و بیاموزانند و بکار بندند و در فضیلت قرآن و ترغیب کسان به مؤانست آن سخنان فراوان داشت، میفرمود: «فضیلت گفتار خدا بر سخنان دیگر چون فضیلت خدا بر مخلوق خویش است. » (15) و: «بهترین شما کسى است که قرآن بیاموزد و بیاموزاند (16) و: «هر که قرآن نیک خواند قرین فرشتگان است. » (17) و: «اگر یکیتان هر روز بمسجد آید و دو آیه قرآن آموزد از دو شتر داشتن بهتر است و سه آیه از سه شتر و چهار آیه از چهار شتر و همچنین» (18) و: «آن کسان که در خانه‏اى فراهم آمده به قرائت و دقت قرآن بردارند در رحمت خدایند». (19) ضمیر خالى از قرآن را به خانه ویران مانند میکرد (20) و کسان را از فراموش کردن قرآن بر حذر میداشت میفرمود: «قرآن را بیاد آرید که از سینه کسان از گوسفندان فرارى، گریزان‏تر است (21) »و: «حافظ قرآن چون آنست که شتر خویش عقال کرده، اگر مراقب آن باشد بماند و اگر غافل شود برود» (22) و: «گناهى بزرگتر از این نیست که کسى سوره یا آیه قرآن بیاموزد و از خاطر ببرد» (23) و در فضل قرائت قرآن میفرمود: «خانه‏اى که قرآن در آن خوانده شود شیطان بدان درنیاید (24) . »و: «قرآن بخوانید که روز قیامت از یاران خویش شفاعت میکند. » (25) در وصف قرآن میفرمود: «ریسمان محکم خدا و نور روشن اوست ذکر حکیم است و صراط مستقیم (26) »و در فضیلت ضبط و حفظ قرآن میفرمود: ‏

«هر که ثلث قرآن فرا گیرد ثلث پیمبرى را فرا گرفته و هر که نصف قرآن فرا گیرد و بدان عمل کند نصف پیمبرى را فرا گرفته و هر که همه قرآن را فرا گیرد همه پیمبرى را فرا گرفته، فقط وحى بدو نمیرسد. » (27) درباره مؤمن و منافق قرآن خوان و نخوان تمثیلى بدیع داشت، میفرمود: «مؤمن قرآن خوان چون ترنج است که بویش خوش است و طعمش خوب و مؤمن قرآن نخوان چون خرما است بى بو، با طعم شیرین. و منافق قرآن خوان چون علفى است خوش بو با طعم تلخ و منافق قرآن نخوان چون حنظل است بى بو و تلخ (28) ».

به نزد وى اعتبار کسان به دانستن قرآن بود. روزى گروهى را به سفر جنگى میفرستاد، بدانها گفت: قرآن هر چه مى‏دانید بیارید، یکى که از همه قوم جوانتر بود گفت: «من فلان و فلان و سوره بقره را از بر دارم. »فرمود: «برو که امیر این گروه توئى. (29) »مصعب بن عمیر قرشى و معاذ بن جبل انصارى که هر دو به روزگار جوانى با وجود اعتراض شیوخ، به مأموریت‏هاى بزرگ رفتند و سرپرستى مسلمانان مدینه را پیش از هجرت و حکومت مکه را پس از فتح بعهده گرفتند از اینرو بود که در تعلیم و قرائت و حفظ قرآن، گوى سبق از دیگران برده بودند.

قرآن آموختن آسان نبود که میباید آموخته را بخاطر سپرد. عمر سوره بقره را به دوازده سال آموخت و چون بپایان برد، شترى بکشت (30) و پسر وى عبد الله همین سوره را به هشت سال آموخت (31) افاضل اصحاب هر یک سوره‏اى بیشتر نیاموخته بودند (32) کسانى که همه قرآن آموخته بودند چهار یا شش تن پیش نبودند که على (ع) و عبد اللّه بن مسعود و ابن ابى کعب و معاذ بن جبل از آن جمله بودند (33) . عبد الله بن مسعود میگفت: ما قرآن مشکل آموزیم و آسان عمل کنیم و اخلاف ما آسان آموزند و مشکل عمل کنند (34) پیمبر نمیخواست یاران بکتابى غیر قرآن توجه کنند. روزى عمر صحیفه‏اى از تورات (شاید قسمتى از تورات) نزد وى آورد و گفت: «این تورات است»پیمبر خاموش ماند، عمر خواندن آغاز کرد و وى خشمگین شد و گفت: «بخدا اگر موسى ظهور میکرد پیرو او میشدید و مرا رها میکردید، و اگر موسى نبوت مرا درک کرده بود پیرو من میشد» (35) درباره حرمت قرآن سخت دقیق بود، اجازه نمیداد کسان قرآن را با خود به سرزمین کفار برند (36) مبادا به دست ناکس افتد و حرمت آن برود. (37) یک روز قسمتى از قرآن را پیش یکى از جوانان هذیل دید که یک یهودى نوشته بود گفت: «هر که چنین کرده خدایش لعنت کند، احترام کتاب خدا را نگه دارید (38) »بعضى سوره‏ها را بر بعض دیگر ترجیح میداد، میفرمود (یس) قلب قرآن است (39) حقا آن سیاق بسیار موزون که (یس) دارد و کلماتش چون زیباترین اصوات آهنگین طرب‏انگیز است و جمال معنى که در آن هست که وصف دقیق بهشتیان و جهنمیان است، شایسته وصفى چنین است که قرآن اوج بلاغت است و (یس) زبده بلاغت قرآن است. پس از نزول سوره فتح درباره آن فرمود امشب سوره‏اى بمن نازل شد که آنرا از همه جهان عزیزتر دارم (40) که نزول فتح در لحظه‏اى دقیق بود، بسال ششم هجرت که وى با مسلمانان سر زیارت کعبه داشت، مکّیان راه ببستند و در حدیبیّه پیمانى بسته شد که آن سال باز گردند و سال بعد بزیارت کعبه روند که آنرا عمرة القضا گفتند. بازگشت بظاهر شکستى بود و بعضى یاران عجول غافل از دقایق سیاست، جنجالى کردند، اما بحق قرارداد حدیبیه فتحى بزرگ بود که مکه معاند، دولت نوزاد اسلام را شناخته بود که راه مکه بر مسلمانان باز شده بود و هنگام بازگشت در راه که پیغمبر بر پشت شتر بود وحى آمد و همه سوره فتح یکجا نازل شد و نوید الهى، مسلمانان غمزده را که در حوادث فردا نتایج حدیبیّه را نمى‏دیدند شادمان کرد، خدا اجل و علا رأى پیغمبر خویش را تسجیل کرده بود.

قرآن، محبوب وى بود که از قرائت و استماع و املا و تلقین آن سیر نمیشد. همیشه پیش از خواب مسبحات قرآن یعنى سوره حدید و حشر وصف و جمعه و تغابن را که کمى از یک جزو قرآن کمتر است مى‏خواند. (41) گاهى نیز بخواندن الم سجده و سوره ملک اکتفا میکرد. (42) بسا میشد که شبانگاه بقره و آل عمران را در یک رکعت میخواند. (43) این دو سوره از چهار جزو قرآن کمى کمتر است و اگر بیاد داشته باشیم که وى قرائت به تقطیع میکرد مثلا در قرائت حمد بر الحمد للّه ربّ العالمین‏وقف میکرد و باز برألرّحمن الرّحیم‏وقف میکرد (44) صبر و ثبات وى بر این قرائت طولانى در نماز شب آشکارتر میشود. شب هنگام آنقدر بخواندن سوره‏هاى طولانى بپا مى‏ایستاد که بیم میرفت پاهایش بشکافد. در آخر عمر که از ضعف، و هم از سنگینى تن قدرت قیام طولانى نداشت نشسته نماز شب میکرد و هنگام رکوع بپا میایستاد و به رکوع میرفت (1) قرآن بدو نازل شده بود همه را کلمه به کلمه و آیه به آیه میدانست. وقتى آیه‏اى میآمد به کاتبان وحى مى‏گفت این را به دنبال فلان آیه بگذارید. (2) هر سال جبریل قسمتهاى نازل شده قرآن را بر او تکرار میکرد و باز خوش داشت کلمات آسمانى را از قاریان دیگر بشنود. ابن مسعود گوید: روزى بمن گفت: براى من قرآن بخوان.

گفتم: براى تو که قرآن بتو نازل شده؟گفت: دوست دارم از دیگرى بشنوم. سوره نساء را آغاز کردم و همینکه به آیه چهل و یکم رسیدم که: فکیف إذا جئنا من کلّ امّة بشهید و جئنا بک على هؤلاء شهیدا دیدم که دیدگان وى از اشگ پر شد و گفت: بس است. (3) و هم شبى از خانه یکى از یاران برون شد، از خانه‏اى صداى قرآن بلند بود بایستاد و مدتى گوش داد (4) اگر کتابت قرآن بعهده کاتبان بود املا و تلقین آن همه بعهده وى بود. على (ع) گوید: «آیه‏اى بر پیمبر نازل نشد مگر براى من خواند و املا کرد و بخط خویش نوشتم و تفسیر آن بمن آموخت» . (5) ابن مسعود مى‏گفت: هفتاد و چند سوره قرآن را از دهان پیمبر آموختم. (6) قرآن را رشته وحدت جماعت مى‏شمرد، میفرمود مادام که دلهایتان به قرآن مؤتلف است بخوانید و همینکه مختلف شدید بس کنید. (1) یک بار شنید که دو تن در آیه‏اى اختلاف کرده اند خشمگین شد و فرمود: «اسلاف شما از اینجهت هلاک شدند که در کتاب خویش اختلاف کردند. » (2) میفرمود: «قرآن نازل نشده که آیه‏هاى آنرا با هم قیاس کنید که آیه‏هاى قرآن مصدّق یکدیگر است، هر چه از آنرا دانستید عمل کنید و هر چه متشابه بود بدان مؤمن باشید». (3) از تفسیر قرآن به هوس و رأى، بشدّت منع کرده بود که: «هر که قرآن را براى خویش تفسیر کند اگر هم بصواب کند خطا کرده است. »بهمین جهت قسمتى از گفتار وى توضیح آیه‏هاى قرآن بود که قرآن مشکلات و متشابهات داشت و بسیار کسان به غرض یا بغفلت حتى آیه‏هاى واضح را توضیحات عجیب میکردند، فى المثل در آیه یک صد و هشتاد و چهارم از سوره بقره درباره شب صیام که گوید: کلوا و اشربوا حتّى یتبیّن لکم الخیط الأبیّض و من الخیط الأسود من الفجرو سپیدى صبح و سیاهى شب در اختلاف سحرگاه برشته سپید و سیاه همانند شده و استعاره‏اى ظریف شایسته قرآن در سخن هست. یکى از یاران، شبانگاه روزه، رشته سپید و سیاه بکف در حیاط همیرفت تا سیاه از سفید کى تواند شناخت و پیمبر او را از غفلت باز آورد که رشته سیاه و سپید، روشنى و تاریکى روز و شب است.

و هم آیه نود و چهارم از سوره مائده که متمّم آیه تحریم خمر است و بجواب شبهه کسان درباره آن مؤمنان که خمر میخورده و بمرده اند آمده که: لیس على الّذین آمنوا جناح فیما طعموا، شبهه دیگر پدید آورده بود که عثمان بن مطعون و عمرو بن معدیکرب که مردمى تجمل دوست بودند و به میخوارگى رغبتى داشتند پنداشتند که بحکم آیه میخوارگى را ادامه توانند داد که بدلخواه خویش فعل ماضى را از زمان منسلخ میکردند تا معنى چنین شود که مؤمنان هر چه خورند گناه ندارند.

و هم آیه یکصد و نهم از سوره بقره که گوید: و للّه المشرق و المغرب فأینما تولّوا فثمّ وجه اللّه‏براى بعضى کسان این وهم آورد که از رعایت قبله معافیت هست که هر جا رو کنند جهت خدا است. غافل از آنکه آیه مناسبت و حادثه خاص دارد که شبانگاهى گروهى از مسلمانان راهسپر بودند و سمت قبله نتوانستند یافت و هر کس به پندار خویش نماز بسوئى برد و صبحگاهان حال پیش پیمبر آوردند و این آیه، خاصّ حالت ایشان بود که مشرق و مغرب خاص خداست و (بهنگام حیرت) هر جا رو کنید جهت خدا همانجاست.

و هم آیه یکصد و هشتاد و هشتم از سوره آل عمران که گوید: و لا تحسبنّ الّذین یفرحون بما أتوا و یحبّون أن یحمدوا بما لم یفعلوا فلا تحسبنّهم بمفازة من العذاب‏که در همان دوران اول بعضى کسان از عموم آن بحیرت بودند که بى گفتگو همه کس از آنچه دارد شادمانست و دوست دارد بآنچه نکرده ثنایش کنند، غافل از آنکه آیه درباره گروهى از یهودان است که پیمبر درباره حکم تورات نکته‏اى از ایشان پرسید و حق را نهان کردند و چیزى بخلاف واقع گفتند و به کار ناکرده، منتظر ثناى پیمبر بودند که او را از واقع کار بى خبر مى‏پنداشتند .

قرآن از این بلیه‏ها بسیار داشته و در هر دوران کسان بوده اند که از نبودن فهم درست یا بودن غرض، گفتار خدا را از معنى آن بگردانیده با نقش پندار خویش منطبق میکرده اند و بعضى از این تحریفها که در معنى قرآن شده شگفت‏انگیز است. از جمله بیان بن‏ سمعان پیشواى فرقه بیانیه که از فرق منقرض اسلام است جمله: هذا بیان للنّاس‏را از آیه یکصد و سى و هشتم سوره آل عمران با نام خویش انطباق میداد و دعوى داشت که قرآن بنام وى ناطق است!و مانند وى، عبید اللّه مهدى که در افریقا کرّ و فرى داشت و حکومتى پى افکند دو دستیار بنام نصر الله و فتح داشت و آیه اول سوره نصر را که گوید: إذا جاء نصر اللّه و الفتح‏وصف حال آنها قلمداد میکرد که به زعم وى از پس آمدن«نصر اللّه»و«فتح»مردم افریقا فوج فوج بدین خدا درون میشدند (1) و البته«دین خدا»مطابق این توجیه ناروا همان فرقه فاسد وى بود!و نظیر این گفته آنهاست که پنداشته اند بقره محکوم بقتل در آیه شصت و هفتم از سوره دوم قرآن عایشه است و جبت و طاغوت در آیه شصتم از سوره نساء معاویه و عمرو بن عاص است (2) و نظیر این انحراف از هدف قرآن، تأویلات ابن عربى شیخ طریقت اشراق است که به پندار وى در حکایت موسى«صندوق» یعنى«طبع انسانى»و«دریا»یعنى«ورطه معرفت عالى»که موسى را در صندوق طبع انسانى کرده و در بحر معرفت الهى افکنده‏اند (3) و خرافه اغنام بى بها خذلهم اللّه از همین باب است که پنداشته اند کلمه «امر»در قرآن اشاره بطریقه ملعونه ایشان است. حقا عجب است یکى پرمایه کم‏مایه متعرّب بجاى«کار»گوید«امر»و تنى چند فرومایه‏تر از او پندارند که این کلمه را خاص ایشان کرده‏اند!و این از همان باب است که یکى مدعى نبوت میگفت پیمبر از ظهور من خبر داده که نام من«لا»است و او فرموده : لا نبىّ بعدی‏یعنى«لا»پس از من پیغمبر است. دریغا که در دنیاى ما از جهل بى خبران و کوشش صاحب غرضان، بازار لا طایل کساد نیست و از غباوت کسان پناه بخداى منّان باید برد.

به شهود آن وضع و پیش بینى این اوضاع بود که پیمبر تفسیر قرآن را مقید کرده بود و همه جا کتاب و سنت را قرین میکرد و به رعایت و تبعیّت آن سفارش میفرمود که نزد وى کتاب و سنّت در تعیین حق دین و دنیا، چون دو پهلوى مسطر مکمّل یکدیگرند، مى‏فرمود: «یکیتان بر جاى خود ننشیند و گوید هر چه در کتاب هست مرا بس است. »و آن علم که بدان ترغیب میفرمود و در فضل آن گفتارها داشت قرآن و حدیث بود که فرموده بود: «علم آیه‏اى استوار است با سنتّى برقرار الخ. . . » (1) و در متون حدیث هر جا حدیث از علم هست، بى گفتگو منظور علم حدیث است که در آن روزگار علم متبع جز آن نبود.

بنابراین همه کار پیمبر ترویج و تعظیم و توضیح قرآن بود که قانون اساسى اسلام همان بود که در اسلام قانونگزارى خاص خداست: و ما اختلفتم فیه من شى‏ء فحکمه إلى اللّه (2) و هر که خدا را دوست دارد باید پیمبر را اطاعت و تبعیّت کند، إن کنتم تحبّون اللّه فاتّبعونی (3) . که خدا مرجع فصل امور است و پیمبر را تالى خویش کرده که: فإن تنازعتم فی شى‏ء فردوّه إلى اللّه و إلى الرّسول (4) و حکم رسول، حکم خداست: و ما ینطق عن الهوى (5) . و آنچه فرمان دهد باید پذیرفت و از آنچه منع کند باید بس کرد: و ما أتاکم الرّسول فخذوه و ما نهاکم عنه فانتهوا (6) ، که براى مسلمانان مقتدائى نکوست:

و لکم فی رسول اللّه أسوة حسنة. (1) و اطاعت وى اطاعت خداست: من یطع الرّسول فقد أطاع اللّه (2) و در موارد مکرّر اطاعت وى قرین اطاعت خدا آمده: أطیعوا اللّه و أطیعوا الرّسول (3) . و در موارد دیگر اطاعت وى از اطاعت خدا حتى به لفظ فاصله ندارد که نه قرین اطاعت خدا بل عین اطاعت خداست: أطیعوا اللّه و الرّسول (4) أطیعوا اللّه و رسوله (5) . و أطیعوا اللّه و أطیعوا الرّسول (6) أطیعوا اللّه و اطیعوا الرّسوله (7) و نتیجه اطاعت فوز و فلاح و بهشت و هدایت است: و من یطع اللّه و رسوله یدخله جنّات (8) . و من یطع اللّه و رسوله یدخله جنّات (9) و من یطع اللّه و رسوله فقد فاز (10) . و من یطع اللّه و رسوله فأولئک هم الفائزون (11) و ان تطیعوه تهتدوا (12) . و عصیان پیمبر عصیان خداست و نتیجه هر دو ضلال است و جهنّم است: و من یعص اللّه و رسوله فقد ضلّ (13) . و من یعص اللّه و رسوله. . . یدخله نارا. (14) و معارضه با پیمبر معارضه با خداست و موجب سر کوفتگى و ذلت است: إنّ الّذین یحادّون اللّه و رسوله کبتوا (15) . إنّ الّذین یحادّون اللّه و رسوله أولئک فی الأذّلین (16) . و مرتکب آن مستحق جهنم است: إنّه من یحادد اللّه و رسوله فإنّ له نار جهنمّ (17)

مبادى دین همه در قرآن بود و کار پیمبر همه توضیح و شرح فروع بود. فى المثل نماز در قرآن هست اما کیفیت آن نیست و هم درباره زکات هیچ توضیح نیست و درباره حج و نکاح و طلاق و سایر عبادات و معاملات و عقود و ایقاعات و فرائض، توضیحات همه فروع را از نصوص پیمبر گرفته اند و این فقه دامنه‏دار را که بى‏گفتگو مجموعه‏اى به زیبائى و نظم و شمول آن در دفتر معنویّات بشر نیست پى افکنده اند و آن خرده بینان که از اشتراک بعضى تشریعات وى با مبادى تورات و حقوق روم و رسوم بابل، فرصتى براى غرض نمائى دیده اند ندانسته اند یا نخواسته اند بدانند که خمیر مایه عدل و نصفت در سنّت خدا و فطرت بشر بیش از یکى نیست . حفظ جان و حمایت خانه و حاصل کار و فروع بسیار در این بابها متفق علیه نوع بشر است و هر جا فطرت سلیم از قید هوس آزاد شود، چون قطب نماى سالم، سوى این مبادى میرود. راستى مگر این خرده بینان که تنى چند از خاور شناسان یهود پیش صف آنها میدوند، شایسته میدیدند پیمبر ما بحکم آنکه حمورابى در لوح خویش و موسى در تورات، و روم در مجموعه حقوق بحکم فطرت با هدایت خدا چیزى از مایه نصفت و عدالت داشته‏اند، تشریعى بر ضد آن بیارد و سنت مستقر خدا را نقض کند؟ بجز آن سخنان که در توضیح مسائل دین میگفت، به ترغیب خیر و اعلاى فضیلت و توهین رذیلت و تأیید آن صفات که فاصل انسان و حیوان است سخنها داشت که میان او و رسوم کهن که به تبع مردگان از ماوراى قرون و از ظلمات قبور بر ضمیر جماعات حکومت داشتند جنگى سخت بود، حقا آن دشمنان صعب و هول که محمد و اسلام از ایشان به رنج و خطر بودند، گروههاى مجهز بدر و احد و احزاب و حنین نبودند که به تأیید خدا همه شوکت ایشان بساعتى و روزى چند بشکست. مغرور آمدند و زبون برفتند و نور خدا از دمشان خموشى نگرفت. بلکه خطر بزرگ از جانب آن دیوان تنوره زن بود که از رسوم سلف در ضمیر ابناى زمان کمین داشتند و هر چه توفیق اسلام بیشتر میشد چون ماران گرما دیده هیجانشان فزونى میگرفت. جهاد اکبر و جنگ پر خطر این بود و دریغ که آن قهرمان قهرمانان در این جنگ مهیب بخلاف جنگهاى میدان، یاران فراوان نداشت .

این نهضت عجیب که به دیده قرشیان، هوسى گذران مى‏نمود و یهودان یثرب بغلط آنرا بازیچه اهواى خویش میخواستند نور افکن بزرگ تاریخ بود. دنیاى کهن در کار سقوط بود و دنیاى نو در شهرک یثرب، از مادر زمانه میزاد و نظم جدید، با همه کار شکنیها که قرشیان و منافقان و یهودان بر ضد آن میکردند چون موجى بزرگ به دریاى طوفانى پیوسته وسعت میگرفت. اراده خدا چنین بود که خسروان از صحنه تاریخ برون شوند و قیصران از قلمرو خویش واپس روند و اواسط الناس ابطح و کله بانان یثرب به نور مسلمانى در عرصه حوادث تجلى کنند، پى افکن این تحول بزرگ محمّد (ص) بود که از آن مردم ضعیف، جماعتى نیرومند میساخت. جماعتى که میباید شش قرن و بیشتر از یثرب و دمشق و بغداد و قاهره و قرطبه بر دنیا حکومت کند و قرنها پس از آن به نفوذ معنوى چون اهرام بلند، در عرصه تاریخ مشار با لبنان باشد! جماعت خوب را از افراد مهذّب میتوان ساخت، اما شمار افراد مهذّب فراوان نبود. مشکل بزرگ همین بود، میباید همه چیز را از نو ساخت. از مردم عرب، بدویان همه خشن و بى ادب و شهریان یکسره‏ فاسد بودند، مکه جاهلیت عیّاشخانه عرب بود و از ام الفساد بزرگ تمدن یعنى زن، بوضعى ننگین‏تر از آنچه توان پنداشت، بهره‏ور مى‏شدند. روسپیان، بسیار بودند و از آنجمله هفت تن در مکه مقارن بعثت در اوج شهرت بر خانه خویش پرچم داشتند (1) . در یثرب شهر دوم حجاز نیز زنان بدکاره فراوان بودند که خویشتن بکرایه مى‏دادند و از همه مردم شهر مالدارتر بودند. رسوم زمان، کسب مال را از تن زنان ناروا نمى‏شمرد.

عبد الله ابن جدعان تیمى از کرایه دادن کنیزان، سود فراوان مى‏برد. عبدالله بن ابى، مدعى سلطنت یثرب چند کنیز داشت که به زناکارى مى‏فرستاد و از حاصل کارشان جیب مى‏انباشت و اگر روزى دخلشان کمتر از انتظار بود از خانه برونشان مى‏کرد که بروید کار کنید و آیه سى و سوم از سوره نور به توبیخ وى آمد که: و لا تکرهوا قتیاتکم على البغاء. رسومى بسیار زشت داشتند یکى زن خود بخانه مرد دیگر مى‏فرستاد که با وى همبستر شود و زن روزها و هفته‏ها بخانه بیگانه مى‏ماند و این را نکاح استبضاع مى‏گفتند. مردان فراوان، کمتر از ده، با زنى رابطه مى‏یافتند و مولود حاصل از این عمل بدلخواه زن یا بحکم قیافه شناس خاص یکى از آنها بود. (2) عمرو بن عاص داهیه عرب و فاتح مصر و موجد جنجال حکمیّت صفین، از چنین فضاحتى زاده بود (3) . طلبکار بحکم رسوم، زن یا دختر بدهکار را بحریف میداد و از کار مزدشان، طلب خویش ایفا میکرد. این رسوائى در فقه نا مکتوب آنزمان عنوان مساعات داشت (4) و ادبنات و قتل فرزند از بیم فقر که قرآن برواج آن ناطقست و شناعت قوم لوط از دفتر سقوط این مردم نیم وحشى که در بوته تعلیمات محمّدى گداخته و صافى شدند برگى بیش نیست. از وضع خوراک ایشان کلمه‏اى بشنوید تا بدانید جبر اقتصاد این جماعت محصور در کوهستان‏هاى خشک و کویرهاى بى آب را در ورطه فلاکت تا کجا برده بود!خوردن موش و سوسمار و مار عار نبود. کنه آغشته بخون، براده شاخ، باقى مانده ناخن، عقرب و عنکبوت را با هر چه جانى داشت و قوتى توانست شد میخوردند.

مردم بنى اسد را بخوردن سگ عیب میکردند (1) . شایع بود که همینان و مردمى از طوایف دیگر از خوردن انسان نیز باک نداشته‏اند. (3) مایع شکنبه شتر را براى رفع تشنگى میخوردند (2) هنگام عبور از خیانهاى سخت، شتران را سیراب میکردند تا در شکنبه آن ذخیره آب داشته باشند (3) وقتى شترى را سر میبریدند خون آنرا به ظرفى کرده بچوب میزدند تا لخته‏ها ته‏نشین شود و زرداب باقى مانده را براى رفع عطش میخوردند (4) . فکر کنید مردمى که همه عمر روغن بتن زنند و آب نزنند در آن گرماى سخت، چه عفونتى جانفرسا میگیرند؟از همین مشت قصه خروار توان خواند و حقا مردمى چنین را به نور تاریخ و تمدن کشیدن کارى معجز آمیز است و فقط خدا میداند پیمبر منتخب مهذّب وى در کار تهذیب آن شهریان نیم بدوى که دستخوش رسومى چنین رسوا بودند و آن صحرا گردان خشن که: أولئک کالأنعام‏وصف حال ایشان است چه رنجها کشید که بیم شکست بدر و هول سقوط احد و خطر تفرقه حنین در قبال آن هیچ است.

از اینهمه رنج، فقط شمه‏اى از تاریخ تراوش میکند. بیچاره تاریخ نیم کور از آن لرزه‏ها که این جان مهذّب در تماس با مردم بى‏ادب پیوسته بدان دچار بود چه میداند!چیزى از آنچه گفته بخوانید و همه آنچه نگفته بقیاس بدانید . فى المثل مردم بنى ظفر که از انصار بودند تقاضائى عجیب داشتند که یکى از ایشان طعمه نام، زرهى از همسایه خود بربود و در خانه زید بن سمین یهودى نهان کرد. صاحب مال زره خویش بجست و یهودى قصّه خویش برملا کرد که زره از طعمه گرفتم. ظفریان نزد پیمبر شدند که از ظفرى طرفگیرى کند و تهمت بر یهودى افکند و آیه صد و چهارم تا صد و سیزدهم سوره نساء در همین باب آمد که خطاب: لهمّت طائفة منهم أن یضلوّک‏ضمن آنست. (1) راستى براى یکى چون محمّد (ص) که خاطرى از افکار آسمانى سرشار داشت چه رنجى جانکاه‏تر از این که کسان به این دستاویز که از نور هدایت وى اقتباسى کرده‏اند، دامنش را به دنائت‏هاى زندگى حقیر خویش آلوده خواهند! و بلاهت مکیان از این عجیب‏تر بود که در صبحگاهان دعوت، که خورشید نورافشانى کرده بود به سازش آمدند که خداى محمّد (ص) را به صف بتان خویش بپذیرند و همه را با هم ستایش کنند و همه سوره: قل یا أیّها الکافرون‏به تقریع ایشان آمد. براستى رنج سنگ خوردن و دندان باختن و آواره قبایل شدن بقیاس این رنجها که زندگى محمّد (ص) از آن مالامال بود، شهد شیرین است.

قرآن از سبکسرى بدویان و آن سرگرانى که با پیمبر داشتند و آن منت که از مسلمانى خویش بر او مینهادند حکایت میکند و آیه هفدهم از سوره حجرات ملامت آنهاست: قل لا تمنّوا علىّ إسلامکم. بدویان تمیم که به یثرب آمده بودند از صحن مسجد محمّد (ص) را که در خانه خویش بود، به بانگهاى ناهنجار میخواندند که اى محمّد بیا!اى محمّد بیا!و آیه چهارم سوره حجرات بى خردیشان را میکند که: إنّ الّذین ینادونک من وراء الحجرات أکثرهم لا یعقلون‏از آیه پنجاه و سوم سوره احزاب که: لا تدخلوا بیوت النّبىّ إلاّ أن یؤذن لکم‏و دنباله آن که مزاحمان موقع ناشناس را از جلوس نابهنگام در خانه پیمبر منع میکند، توان دانست که حتى شهریان غریق در خشونت بدوى از ساده‏ترین اصول تربیت که الفباى زندگى مدنى است، بى خبر بوده‏اند. یک روز در کوچه‏هاى یثرب او را دیدند که بادیه نشینى عباى وى را بسختى همى کشید چنانکه گردنش از فشار عبا سرخ شده بود و بانگ میزد اى محمّد!بقدر بار این دو شتر بمن بده تو که از مال پدرت نمیدهى!از اوهام عجیب بدویان یک نمونه بشنوید که براى تشخیص خوب و بد و حق و ناحق، مقیاسى خاص داشتند، یکى از آنها به یثرب میشد، اگر در غیاب او زنش پسر آورده و اسبش کرّه‏اى کرده بود میگفت : «چه دین خوبى است!»و اگر زنش بار نگذاشته و اسبش کرّه نکرده بود میگفت: «چه دین بدى است. (1) حتى در آن دوران که اسلام از ورطه بلایاى سخت سالم در آمده بود و بسط و استقرار آن قطعى مینمود، بعضى بدویان که از مناعت قبیله خویش غرورى داشتند، از دین خدا امتیاز میخواستند که بتان خویش نگهدارند و نیمه مسلمان و نیمه بت پرست باشند که به استقرار دین نوامید میداشتند و از بازگشت وضع کهن بیمناک بودند و پنداشتند احتیاط همین است. بعضى کسان چون عمرو بن معدیگرب توقع داشتند پیمبر حرمت شراب از ایشان بردارد. ثقفیان که توفیق اسلام را تفّوق قریش میشمردند از مسلمانى، امتیازات بیشتر میخواستند، میگفتند ما مردمى عزبیم از زنا چگونه توانیم گذشت و هم از ترک ربا بیم داشتند، میگفتند: «همه کسب و سود ما از رباست، حرمت ربا و زنا از ما بردارید که ربا خوریم و زنا کنیم و مسلمان باشیم. (1) عاقبت آن کوشش مداوم پنجاه شصت ساله از چوپانى و بادیه پیمائى و مقابله با حریفان و فرماندهى جنگ و تدبیر امور جماعت و نگرانى دائم از سرنوشت اسلام با آن رنجهاى توانکاه که شمه‏اى از آن گفتیم محمّد (ص) را خیلى زودتر از آنچه انتظار میرفت از پا درآورد. در سالهاى آخر این بنیه نیرومند که نمونه قوت و صلابت بود در هم شکسته بود. گفتند یک زن یهودى بانتقام کشتگان خیبر بره بریان زهر آلود پیش آورد و وى از شانه آن چیزى چشید، من ندانم اثر زهر در مزاج انسان چگونه بتدریج ظاهر تواند شد!اما گوئى آن شرنگهاى مداوم که از حوادث ناملایم در جان وى نفوذ کرده بود براى ویرانى بنیه‏اى به نیرومندى وى که در همه عمر تب نکرده بود بس بود. در حج وداع چنان ناتوان بود که طواف کعبه و سعى صفا و مروه را بر شتر کرد و آن خطبه معروف را که در عرفه گفت و آخرین خطبه مفصل اوست، با فواصل بیش از معمول گفت که از ناتوانى، قدرت استمرار سخن نداشت. (2) در همین دوران چند موى سپید بر سر و محاسن وى نمودار شده بود، میفرمود: «سوره هود و نظایر آن یعنى همه سوره‏ها که وصف اهوال قیامت است، مرا پیر کرد. »در سال آخر میفرمود : «جبریل هر سال یکبار قرآن را بمن عرضه میکرد و امسال دوبار کرد. »معلوم میشد این ضمیر منور که به تأیید خدا تکلیف بزرگ خود را انجام شده میدید، از کوشش ظاهر بریده بکوشش معنوى دل بسته و از خلق رو بخالق کرده بود. گوئى در همین دوران به رؤیا دید پسران ابى العاص چون بوزینگان بمنبر وى جست و خیز میکنند و مردم را از راه بدر میبرند و از آن پس تا هنگام مرگ وى را شادمان ندیدند و آیه شصتم از سوره بنى اسرائیل بتوضیح این حال است که: و ما جعلنا الرّویا الّتی أریناک إلاّ فتنة للنّاس و الشّجرة الملعونة فی القرآن. (1) در اینجا گوشه‏اى از زندگى رقت انگیز محمد (ص) نمایان مى‏شود که از همه مصیبت‏ها جانسوزتر است. تو گوئى باغبانى به نیروى خلاّق ایمان، از تیغستانى صعب باغى فرحزا کرده و در آن از همه گل‏ها آورده به رنگ و بو دلفریب و جانفزا و ناگاه به رؤیاى صادق بیند که سگ بچگان در باغ بتکاپو درند و گلها پا مال و رنجها هدر شده!و رنج محمّد (ص) از این سخت‏تر بود که همه علایق خویش به اسلام داده بود و خدا میداند در طى بیست و سه سال و بیشتر در پى افکندن و بر آوردن این کاخ رفیع مسلمانى از ابناى زمان و خاصه از امویان مکار دون که با دودمان هاشم، کینه دیرین داشتند چه رنجها دیده بود!خدایا در این دنیا که باراده خویش آفریده‏اى رنجها هست که نه با کلمات عادى توان گفت و نه دراکه‏هاى معمولى درک آن توانند کرد. باید آن حالات را داشت که درک سوزش آتش جز به لمس نتوان کرد.

محمّد (ص) همه عمر از کید قرشیان به رنج بود. در صبحگاه دعوت که مسلمانان از تهدید دایم ایشان بخطر بودند گروهیشان از راه باب المندب آواره افریقا شدند و همو با باقیمانده مسلمانان، محصور درّه ابو طالب شد و آذوقه بر آنها بسته شد و عاقبت بدعوت کسان آواره قبایل شد و از خطر محقق به یثرب پناه برد. سلسله جنبان همه جنگ‏هاى خونین، قرشیان بودند اما چون کارى از پیش نبردند و ستاره دین نو اوج گرفت و مکه به قلمرو اسلام افتاد، آن مردم معامله‏گر سودطلب که همه چیز را بمیزان دانک و قیراط مى‏سنجیدند با نرمشى عجیب رو بمسلمانى کردند و دشمنان دیروز، مسلمانان امروز شدند که سوداگران بودند و همه جا سود خویش میجستند.

نا مسلمانى و مسلمانى بهانه بود که هدف، یکى بیش نبود و مسلمانى دستاویز شد. پس از فتح مکه آندم که بلال از فراز کعبه گلبانگ اللّه اکبر بر آورد همینان که بزبان، مسلمان و به دل کافر بودند، کفر خویش عیان کردند (1) و آن صبحگاه که در تنگناى دره حنین تفرقه در جمع اسلام افتاد سخنان کفر آمیز گفتند که جادوى محمّد (ص) باطل شد و محمّد و مسلمانان قد علم نخواهند کرد و چون از ثبات تنى چند از مسلمانان بدل، شکست محقق بفتح بدل شد باز همینان زبان بمسلمانى نهادند و همه غنایم هوازن خاص خویش کردند (2) . ابو سفیان، دشمن شماره یک اسلام با دو پسرش یزید و معاویه هر کدام یک صد شتر و چهل کیل نقره گرفتند (3) و همو در سفر حنین بدنبال سپاه میرفت و از مخلّفات راه بار شتر خویش سنگین کرد و بعد از حنین مدد و مال از مدینه بدو میرسید (4) و دیگر قرشیان که تا هفته پیش علمدار جنبش ضد اسلام بودند و از ماجراجوئى ثمر نبرده بودند از اسلام دروغین خویش بهره گزاف بردند و هر کدام از غنائم حنین یک صد و دویست و سیصد شتر گرفتند.

اما این بزرگ منشى که محمّد (ص) بجاى شمشیر تیز کیسه زر مى‏نهاد در دل این دغلان اثر نداشت که عمرى به کفر خو کرده بودند و همه خاطرات قدیم در ضمیر خویش داشتند و پیوسته میکوشیدند تا نهضت نو را که چون سیل نیرومند از سرشان گذشته بود، در مجراى آرزوهاى خویش سر دهند و همه آن قدرت که با ظهور اسلام از کف داده بودند در سایه مسلمانى بچنگ آورند. تاریخ از این قضایا جز به تلمیح سخن نمیکند که چون روغن بسطح حوادث میلغزد و از توطئه‏ها و ائتلاف‏هاى نهان که چرخ عقربه حوادث است، چیزى نمى‏بیند و آنجا که نص نیست سخن به تخمین نباید گفت اما این سخن که پیمبر فرمود: «این طایفه قریش امت مرا نابود خواهد کرد (1) »از روایت‏هاى مفصل گویاتر است. معلوم نیست در ضمیر محمّد از فتنه جوئى قرشیان که به میراث عظیم او چشم طمع داشتند و بى گفتگو آثار این طمع را در حوادث و قیافه‏ها عیان میدید چه طوفانها بود که در آن ایام آخر در آن شب که بحال تب به بقیع رفت بتلویح آرزوى مرگ کرد و خطاب باهل قبور گفت: «این حال که دارید بشما خوش باد»و گوئى حوادث نهان را در آینه عیان میدید که افزود: «فتنه‏ها چون پاره‏هاى شب سیاه از پى هم میرسد، آخر به اول پیوسته و فتنه آخر از فتنه اول بدتر است. » (2) این سخن آنکس میگفت که در همه عمر نشان ثبات و استقامت و صلابت بود. از حوادث مخوف باک نداشت و مقابله با خطر تفنّن او بود!خدایا مگر حق شناسى‏ها و زیاده طلبیها و فرو مایگیهاى ابناى زمان با این ما فوق انسان چه کرده بود که به استقبال مرگ میرفت! غوغا از بستر مرگ وى آغاز شد. مى‏خواست نامه‏اى بنویسد یا بنویساند، تا به تعبیر وى: «وثیقه امت باشد و با وجود آن هرگز گمراه نشوند، گفتند: «ولش کنید که یاوه مى‏گوید». حقا یاوه‏اى هول انگیز گفتند و خطائى عظیم کردند که نگذاشتند این مرد رنج دیده در دم واپسین، آخرین آرزوى خود را عملى کند. افسوس!که پس از مرگ وى فتنه‏هاى تاریک نمایان شده قریش میراث عظیم محمّد (ص) را خاص خود میخواست. انصار لا اقل یک نیمه میراث را حق خود میدانست و امیرى جدا طلب مى‏نمود. على (ع) با اطمینان از اولویت خویش در خانه بجمع قرآن مشغول بود. ولوله در قبایل افتاد و مسلمانان به فوج آمده بهمان سهولت از دین خدا روى بر تافتند و روز دوّم مرگ پیمبر در زیر طاقک بنى ساعده به ابتکار عمر، گوى توفیق در آستین عتیق تیمى مکنّى بابو بکر بعدا ملقب به صدیق افتاد و حیله گران قریش که گوئى مرگ محمّد غافلگیرشان کرده بوده، به این راه حل رضا دادند که پیرى ناتوان نزدیک بمرگ از اواسط النّاس قریش چیزى مانند دولت محلّل باشد تا فرصت بیشتر براى دقت و تفکر داشته باشند و توطئه بزرگ خویش را که دوازده سال بعد، با انتخاب عثمان براه ثمر دادن افتاد و میراث محمّد (ص) را بازیچه خاندان عبد شمس کرد، کامل کنند.

وقتى گل دچار خزان شد، گلاب عزیز و گران میشود. مسلمانان که تا دیروز این خورشید نور افشان را در میان خود داشتند و هر روز و ساعت آهنگ گرم او را مى‏شنیدند، با مرگ وى فراغى عظیم در معنویات خود یافتند که براى پر کردنش به نقل و بحث و تنظیم گفتار پیمبر پرداختند و علم حدیث مایه از آنجا گرفت. حدیث بمعنى گفتار است و در اصطلاح همه آن گفته‏هاست که از گفتار یا رفتار پیمبر و فرزندان وى حکایت میکند. عامه در این تعریف«اصحاب»را بجاى «فرزندان»نهاده اند که به پندار ایشان، اصحاب پیمبر همه عادل و راستگو بوده اند و گفتار و رفتارشان حاکى از گفتار و رفتار پیمبر است.

پس از مرگ پیمبر بحث و روایت و ضبط حدیث، رواجى‏ گرفت که تجدید خاطره‏هاى شیرین و تعلیم مسائل دین و تذکار مفاخر سلف از حدیث بود. در آن دوران که هنوز مهابت رسالت بخاطرها بود صلحاى قوم در نقل حدیث احتیاط بلیغ میکردند .

عبد اللّه بن مسعود که از حافظان قرآن بود، حدیث به ندرت میگفت و چون مى‏گفت: پیمبر چنین گفت، اضافه میکرد یا کمتر از این یا بیشتر از این یا نزدیک این یا مثل این گفت، (1) تا شبهه تحریف گفتار پیمبر از میان برخیزد. ابو دردا هنگام نقل حدیث آغاز سخن بدین گونه میکرد که: پیمبر چنین گفت، یا مثل این گفت یا شکل این گفت (2) بعضى یاران پیمبر از فرط احتیاط از نقل حدیث دریغ داشتند. عبد اللّه بن زبیر به پدر خود گفته بود: چرا تو نیز مثل فلان و فلان، حدیث از پیمبر نگوئى؟»و زبیر جواب داده بود که من پیوسته بصحبت وى بودم اما شنیدم که گفت: «هر که بر من دروغ بندد جهنمّى است (3) » سایب بن زید گوید با سعد بن مالک از مدینه بمکه رفتم و نشنیدم که از پیمبر حتى یک حدیث گوید. شعبى گوید سالى با عبد اللّه بن عمر رفت و آمد داشتم و نشنیدم چیزى از پیمبر نقل کند. (4) انس بن مالک گفته بود این حدیث که هر که بر من دروغ بندد جهنمّى است مانع است که شما را از پیمبر حدیث بسیار گویم (5) . زید بن ارقم را گفتند: «براى ما حدیث از پیمبر خدا گوى»گفت: «ما پیر شده‏ایم و فراموشى آمده و حدیث از پیمبر گفتن مشگل است (6) . جابر بن زید هیچوقت از پیمبر حدیث نمیگفت که بیم داشت ندانسته تحریفى کند (7) . عبد الرحمن بن ابى لیلى گفته بود: «یکصد و بیست تن از یاران رسول را دیدار کردم که هر یک چون حدیثى میگفت آرزو داشت دیگرى این حدیث گفته باشد. (1) ابوبکر نقل حدیث را خوش نداشت و پس از وفات پیمبر مردم را فراهم آورد و گفت: «شما از پیمبر حدیثها نقل میکنید که مایه اختلاف‏تان میشود و اخلاف شما بیشتر اختلاف خواهند کرد»پس، از رسول خدا چیزى نقل نکنید و هر کس از شما درباره پیمبر چیزى پرسید گوئید کتاب خدا میان ما و شماست. » (2) عمر در این باب بسیار سخت‏گیر بود. وقتى به دوران او حدیث فراوشان شد گفت احادیث نوشته را بیارند و دستور داد همه را بسوزانند، آنگاه گفت: «چرا شما نیز مانند اهل کتاب بجز کتاب خدا چیزى مینویسید. » (3) و هم او ابن مسعود و ابو دردا و ابو مسعود انصارى را که هر سه از صلحاى اصحاب بودند بزندان کرد باین گناه که حدیث از پیمبر بسیار میگفتند (4) . یکبار نیز ابو هریره را به تازیانه زد و گفت: «حدیث بسیار میگوئى و دروغ میگوئى یا حدیث گفتن بگذار یا تو را بسرزمین دوس (یا سرزمین بوزینگان) میفرستم، » (5) سخت گیرى عمر در کار حدیث بآنجا رسیده بود که از راویان، شاهد میخواست. روزى ابو موسى پیش وى آمد و به رسم زمان از پشت در سه بار سلام داد و اجازه نیافت و بازگشت. »عمر کس بدنبال وى فرستاد که چرا بازگشتى؟گفت: «شنیدم پیمبر گفت: هر که سه بار سلام کند و جوابش ندهند، باید باز گردد. عمر گفت: «یا بر این سخن شاهدى بیار وگرنه هر چه دیدى از چشم خود دیده‏اى. »ابو موسى مضطرب برفت و از جمله اصحاب که این سخن از پیمبر شنیده بودند یکى را بشهادت پیش عمر آورد (1) گوئى اصرار عمر در جلوگیرى از نقل حدیث از آنرو بود که رواج حدیث را مایه بى رغبتى کسان به قرآن میشمرد. وقتى گروهى از انصار از مدینه به شام میشدند، عمر بایشان گفت: «شما پیش مردمى میروید که زبانشان به قرآن گویاست، آنها را بحدیث از قرآن باز مدارید» (2) مسلّم است اینهمه سختگیرى کسان را از ضبط و نقل حدیث باز نمى‏داشت و آن مایه حدیث درست که در صحاح عامّه و اصول خاصّه هست از کوشش آن دوران بجاى مانده است.

ضبط حدیث بحافظه میکردند و در کار کتابت آن، ملاحظات و نظریات مختلف بود. در حیات پیمبر از احادیث وى مجموعه‏ها کرده بودند، گوئى آن منع صریح که از ثبت گفتار خویش کرده بود عام و مطلق نبود و مردم دقیق عالم به خفیات امور که به ثبت و فهم و دقت و ضبطشان اعتمادى بود، اینکار به اجازه وى میکردند. على (ع) مجموعه‏اى از احادیث به املاى پیمبر به قلم آورده بود که در خاندان وى نسل به نسل میرفت و قسمتى از آن در کتاب بصائر الدّرجات محمّد بن حسن صفار که از منابع اساسى احادیث خاصه بقلم میرود ثبت افتاده است. (3) و هم ابو رافع مولاى پیمبر از احکام و قضایاى وى مجموعه‏اى فراهم کرده بود (4) . اسما دختر عمیس همسر جعفر بن ابیطالب مجموعه‏اى داشت که بعضى احادیث رسول را در آن فراهم آورده بود، و هم سعد بن عباده انصارى متوفى بسال 15 هجرى مجموعه‏اى داشت که بعضى اعمال و اقوال پیمبر در آن ثبت بود، و هم جابر بن عبد الله انصارى متوفى بسال 68 هجرى و سمرة بن جندب، هر یک مجموعه حدیثى نوشته داشتند. (1) عبد اللّه بن عمرو بن عاص که مردى زاهد بود و به سیئات اعمال پدر آلوده نبود و پیش از او به مسلمانى رو کرده بود، در زندگى پیمبر از گفتار او چیزى ثبت میکرد. بدو گفتند: «مگر ندانى که پیمبر بحال آرامش و خشم سخن گوید. »وى از پیمبر پرسید و جواب شنید: «بنویس که من جز حق نگویم. » (2) عبد اللّه مجموعه خویش را صادقه نامیده بود و مى‏گفت: «از همه جهان بدان خوشدلم. (3) عمر در حکومت خویش بفکر افتاده بود همه احادیث پیمبر را در مجموعه‏اى فراهم کند، یک ماه به تفکر و مشاوره سر کرد و عاقبت از اینکار صرفنظر کرد گفت: «چیزى را هم سنگ قرآن نمى‏کنیم . »یکى از اصحاب هنگام مرگ نوشته‏هاى خود را که همه حدیث بود بشست، گفت: «بیم دارم، بدست کسانى افتد که آنرا بجاى خود نگیرند. » (4) بعضى اصحاب نوشتن حدیث را خوش نداشتند. ابو سعید خدرى را گفتند: «حدیث براى ما بنویس که بخاطر سپردنش مشکل است. »گفت: «ما حدیث ننویسیم و آنرا هم سنگ قرآن نکنیم، ما از پیمبر بخاطر سپردیم، شما نیز بخاطر سپارید. »اوزاعى گفته بود: حدیث: «عزیز بود تا به دفتر آمد و به نا اهلان رسید. » به دوران عمر حتى گفتگو از تفسیر قرآن براى همه کس روا نبود. مردى بنام ضبیع به مدینه آمده بود و از مشابهات قرآن مى‏پرسید؛عمر فرستاد او را بیاوردند، مقدارى چوب خرما حاضر کرده بود، وقتى بیامد چوبى بر گرفت و او را بزد تا سرش خونین شد، گفت: «بس است آنچه در سر من بود برفت. »عمر از نوشتن تفسیر قرآن نیز منع میکرد. وقتى قرآنى بدست یکى دید که به هر آیه توضیحى پهلوى آن نوشته بود مقراضى خواست و آنرا مقراض کرد. (1) وقتى درباره حدیث و تفسیر چنین سختگیر بودند نگفته پیداست که درباره نوشته‏هاى دیگر چه رفتارى داشتند. ابو مره کندى کتابى از شام آورده بود و به ابن مسعود داد، وى در آن نظر کرد و طشتى پر آب بخواست و کتاب را در آن فرو برد و گفت: «اسلاف شما هلاک شدند که کتاب خویش رها کردند و به کتابهاى دیگر پرداختند. » (2) به قرینه این روایات آن شایعات که از کتابسوزى فاتحان عرب در تاریخ هست بى مایه نیست، البته به شیمه بشر که اشیاى مفقود را از آنچه بوده زیباتر و بزرگتر مى‏بیند، هم در تعداد و هم در طعمه این کتابسوزى‏ها اغراق گفته‏اند، در شرایط آن روز دنیا یک ملیون و نیم ملیون کتاب در اسکندریه و مداین و هر جاى دیگر فراهم کردن محال عادى بوده است، تاریخ به تفنّن راغب است، یک کلاغ را چهل کلاغ مى‏کند.

مادام که طبع بشر گونه گون است یعنى تا آن سوى رستخیز حکم عام در تاریخ نیست. آن دقت و احتیاط که گفتیم در نقل حدیث میکردند خاصّ تنى چند از یاران مؤتمن بود که دین و شرف و امانت خویش بگرو مقاصد دنیا نمیدادند وگرنه آن گروه اوباش که در زندگى پیمبر دروغزنى آغاز کرده بودند، نگفته پیداست که در غیاب وى چه میکردند. در تعریف صحابى میان اهل حدیث خلافى هست اگر هر که پیمبر را ولو یکبار دیدار کرده صحابى است، شمار صحابیان از یکصد و چهارده هزار فزون میشود که در حج وداع شمار همرهان چنین بود و از مردم قبایل و هم از مردم مدینه بسیار کسان به سفر نیامده بودند و هم مردم مکه را که چند هزار بودند بر این شمار باید افزود. این گروهاى عظیم، غالبا مسلمانان به فوج آمده بودند و بعضیشان فقط یکبار پیمبر را در جلسه عام یا براه دیده بودند و از فیض تعلیم وى بهره کافى که در جانشان مؤثر تواند بود، نبرده بودند.

حتى بسیارى از آنها که فیض صحبت بیشتر یافته بودند ظلمات خاطرشان به نور اسلام مقهور نشده بود. ابو هریره دوسى و مغیرة بن شعبه ثقفى و عمرو بن عاص و معاویه پسر ابو سفیان را که از رنج گرسنگى و بیم قصاص یا بطلب فخر و مال پیش از عمرة القضایا پس از فتح مکه به اسلام رو کرده بودند و بیشتر مسلمانان بعد از فتح از قماش ایشان بودند بعنوان نمونه یاد میکنیم.

سنّت تاریخ چنین است. خوشه چینان گرد خرمن قدرت، حلقه میزنند و اى بسا حرمت خرمن را قربان خوشه‏اى میکنند. در مدت بیست و چند سال از حوادث زلزله وش، قدرت‏هاى معنوى و سیاسى و اقتصادى عصر در هم ریخته بود و بجاى آن قدرتى نوزاد به نام اسلام پدید آمده بود و اخلاط ناس روسوى آن کرده بودند و در نهاد انسان نهاده اند که به ابراز تفاخر یا کسب اعتبار یا هر منظور دیگر حق را وارون میکند، آنچه را میباید دیده یا شنیده باشد و نبوده تا بشنود و به بیند، دیده و شنیده میگیرد و این نکته در قضایاى ضمیر شناسان چون اولیات اقلیدس است. از اینجا به وضوح توان یافت که در آن سالهاى پس از مرگ پیمبر، از تصادم اغراض گونه‏گون و فخرفروشیها و اعتبار جوئیها و دعوى صحبتها که نو مسلمانان داشتند حدیث دروغ به پیمبر بستن چه رواجى گرفته بود، اما هنوز مهابت رسالت به دلها بود و صلحاى قوم در سماع و استماع حدیث دقتى نزدیک به وسواس مى‏کردند و قدرتهاى وقت بشدت مانع بسط حدیث بودند و همین نکات آن آشفتگى سهمگین را که سنت پیمبر بعدها بدان دچار شد بیست و چند سال عقب انداخت.

پیمبر براى نقد حدیث معیارى نهاده بود که چون حدیثى از من بشما رسید، آنرا به قرآن و سنّت عرضه کنید و هر چه موافق آن بود بگیرید. منظور از سنت، احادیث مسلم است که مضمون آن محک حدیث مشکوک از سنت، احادیث مسلم است که مضمون آن محک حدیث مشکوک تواند شد و هم فرموده بود: «هر چه از من بشما رسید و موافق قرآن نبود من نگفته‏ام، »اما همه کس از این معیار استفاده نمى‏توانست کرد که به تعبیر على (ع) در قرآن آیات، محتمل الوجوه هست و تشخیص حدیث مسلم که معیار حدیث مشکوک تواند شد، مشکل دیگر است که ذهن عادى به حلّ آن قادر نیست، بدین جهت بیشتر کسان، حدیث درست را از صدق راوى میشناختند که بفطرت بدوى و ممارست ایام راستگو را از دروغگو آسان توانستند شناخت و هسته علم درایت یعنى احوال رجال از اینجا پدید آمد و در همان زمان بسیار کسان بجستجوى حدیث درست و سماع از راوى راستگو شرق و غرب میسپردند و از مدینه بمصر و شام و گاه تا فرغانه و سمرقند میرفتند و محنت سفر را که بحق در آن روزگار نمونه سفر بود در راه این مقصد بزرگ آسان میشمردند .

پى‏نوشتها:‌


(1) مسلم، بخارى، ابو داود
(2) ابو داود، مسلم‏
(3) بخارى حدیث جابر بن ابى سمره‏
(4) بخارى‏
(5) بخارى‏
(6) ابو داود
(7) ترمدى حدیث حذیفه‏
(8) مسلم‏
(9) کافى‏
(10) کافى‏
(11) نسائى‏
(12) بخارى‏
(13) خصال صدوق‏
(14) مقدمتان فى علوم القرآن.
(15) ترمدى‏
(16) بخارى، ابو داود، ترمدى‏
(17) مسلم، ابو داود
(18) مسلم، ابو داود
(19) مسلم‏
(20) ترمدى‏
(21) مسلم‏
(22) بخارى‏
(23) ابو داود
(24) ترمدى‏
(25) ترمدى‏
(26) الجامع لاحکام القرآن‏
(27) بخارى‏
(28) ترمدى‏
(29) الجامع لاحکام القرآن‏
(30) الموطاء
(31) ترمدى‏
(32) مقدمتان فى علوم القرآن‏
(33) الجامع لاحکام القرآن‏
(34) ابو داود
(35) دارمى‏
(36) توضیحات مالک‏
(37) الجامع لاحکام القرآن‏
(38) بیهقى ترمدى‏
(39) بخارى‏
(40) ترمدى‏
(41) مقدمتان فى علوم القرآن‏
(42) مقدمتان فى علوم القرآن‏
(43) ترمدى‏
32 . مشكل
(1) بخارى‏
(2) الاتفاق‏
(3) الجامع لاحکام القرآن‏
(4) مقدمتان فى علوم القرآن‏
(5) خصال صدوق‏
(6) بخارى‏
(1) بخارى‏
(2) مسلم‏
(3) اعلام الموقتین‏
(1) محاسن التاویل‏
(2) تاویل مختلف الحدیث‏
(3) فصوص الحکم فصل 25
(1) ابن ماجه‏
(2) شورى، 10
(3) آل عمران، 31
(4) نساء 59
(5) نجم، .3
(6) حشر، .3
(1) احزاب، .21
(2) نساء 80
(3) محمد، .23
(4) آل عمران، .132
(5) انفال، 20
(6) تغابن، .129
(7) نساء، .59
(8) فتح، 10،
(9) نساء، .13
(10) احزاب، .71
(11) نور، .52
(12) نور، 54
(13) احزاب، 36
(14) نساء، 14
(15) مجادله، .5
(16) مجادله، .20
(17) توبه، .63
(1) اسباب النزول واحدى‏
(2) ابو داود
(3) ابن ابى الحدید
(4) من تاریخ الحرکات الفکریة فى الاسلام‏
(1) البخلا.
(2) البخلاء
(3) عیون الاخبار
(4) البخلاء
(1) انوار التنزیل‏
(1) بخارى‏
(1) امتاع الاسماع‏
(2) امتاع الاسماع‏
(1) مستدرک‏
(1) امتاع الاسماع‏
(2) انسان العیون‏
(3) امتاع الاسماع‏
(4) ابو داود
(1) مسند ابن حنبل‏
(2) امتاع الاسماع‏
(1) ابن ماجه‏
(2) دارمى‏
(3) بخارى‏
(4) ابن ماجه‏
(5) بخارى‏
(6) ابن ماجه‏
(7) دارمى‏
(1) تقریب نووى‏
(2) تذکرة الحفاظ ذهبى‏
(3) الطبقات الکبیر
(4) تذکرة الحفاظ
(5) شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید
(1) مقدمة معرفة علوم الحدیث‏
(2) دارمى‏
(3) تأسیس الشیعه لعلوم الاسلام.
(4) تأسیس الشیعه لعلوم الاسلام‏
(1) تاریخ الفقه الاسلامى‏
(2) مسند ابن حنبل‏
(3) دارمى‏
(4) همان کتاب.
(1) بستان العارفین‏
(2) دارمى‏