پاى درس پروردگار ، جلد ۱۳

جلال الدين فارسى

- ۳ -


در كـنـار ايـن سـنـت فـرهـنـگى - سياسى ، سنت فرهنگى - سياسى ديگرى هست كه مورخان بـاخـتـرى عـنـوان تـائوتـيـسـت هـا بـه آن مى دهند. اينها نه علاقه اى به مطالعه اجـتماعى انسان دارند و نه اهتمامى به طبقات سلطه گر و زير سلطه ، يا به رهايى اين طـبـقـه زيـردسـت و مـحـروم از چـنـگـال آن طـبقه تبهكار اساسا به تنوع اخلاقى و ارزشى انـسـانـهـا و گـروهـهـاى اجـتـمـاعـى قائل نيستند. اين جماعت شبيه فلاسفه يونانى پيش از سقراطاند.
سنت وحيانى عبارت است از نشستن پاى درس پروردگار كه واسطه تعليمش پيامبرى است و مـوضـوع ، زنـدگـى انـسان ؛ زندگى هاى موجود و ممكن ، و زندگى بايسته و زندگى نـاشـايـسـتـه . درسـى كـه يـادگـيـرى آن از راه شـنـيـدن و خـوانـدن تنها نيست . لازمه اش انـديـشيدن درباره نمونه هايى از انسانهايى است كه هر كدامشان نوع خاصى از زندگى را نمايش مى دهند و در هر زمان و هر اقليم و جامعه بزرگى يافت مى شوند. نمونه هايى كـه پـروردگـار در هر درسى نشانشان مى دهد و به آنان اشاره مى فرمايد و در دسترس اند. ويژگى هاى تفكر، باور، انكار، عواطف - هيجانات ، داوريها، حتى نگاه كردن و قيافه گرفتن هاى آنان را با دقت اعجاب انگيزى وصف كرده به تصوير مى كشد. آنگاه از ما مى خـواهـد دربـاره آنـهـا بـيـنـديـشـيـم ، سـپـس ‍ ژرف انـديـشـى - يـا تـعـقـل - كـنـيـم تـا فـقـيه - زندگى شناس بشويم . و بتوانيم زندگى اسلامى داشته باشيم .
برتر از انديشه در تنهايى را انديشه دو نفره و دسته جمعى تواءم با بيان يا گـفـتـگو معرفى مى فرمايد. انديشه و گفتگويى كه برترين انسان را، پيامبرى را كه واسطه ميان پروردگار و شاگردانش هست در بر مى گيرد: بگو: واقعيت اين است . كه مـن بـه شما يك اندرز مى دهم و آن اين كه براى خدا (حقگرايانه ) دو نفره يا به تنهايى قـامـت افـرازيـد و آنـگـاه بـيـنـديـشـيـد كـه هـمـنـشـيـنـتـان هـيـچ اخـتـلال عقلى ندارد و جز اين نيست كه شما را از رويارويى با عذابى شديد هشدار مى دهد. بگو: آن پاداشى كه براى شما خواهانم خيرى است كه عايدتان مى گردد. پاداش من فقط بر عهده خداست و او بر هر چيزى شاهد است .(5)
نه تنها رفتارهاى تعيين كننده هر زندگى پست يا عالى را كه كوچكترين آنها را به مردم نـشـان مـى دهـد و مـى آمـوزد. نگاه كردن را، قيافه گرفتن را، در گوشى صحبت كردن را مـرا بـا آن كس واگذار كه او را تنها آفريدم ، و به او مالى (و زمينى ) گسترده دادم و پسرانى حاضر (در خدمتش ) و مقدمات كاميابى برايش فراهم آوردم ، يا اينهمه طمع بدان بـسـته است كه بر آن بيافزايم . هرگز چنين مباد، زيرا كه او با درسهاى ما ستيزه دارد. بـزودى در حـالى كـه او را فـرا مـى كشانم بستوه خواهم آورد، زيرا كه او انديشه كرد و ارزيـابـى كـرد (مـحـتـواى درس مـرا). پـس نـگونسار بادا كه چگونه ارزيابى كرد. باز بـمـيـرد كه چگونه اين ارزيابى كرد (با چه معيارى ). آنگاه گريست ، پس از آن چهره در هـم كـشـيـد و گـره بـرابـر و فـكـنـده پـشـت كرد به آن و استكبار ورزيد، و گفت : اين جز جادويى كه از ديگران آموخته نيست ، اين فقط سخن يك آدم (و نه وحى الهى ) است . بزودى (در لحظه مردن ) او را به سقر در افكنيم ...(6) و چون سوره اى فرو آيـد كـسـانـى از آنـان هـستند كه مى گويند: اين سوره برايمان كداميك از شما افزود؟! اما كـسـانـى كـه ايـمـان آوردند آن سوره بر ايمانشان بيافزود و آنان مژده دريافت كنند... و چـون سوره اى فرود آيد يكى از آنان به ديگرى مى نگرد كه آيا كسى شما را مى بيند؟ بـعـد روى گـردانيده مى روند. خدا دلهايشان بگرداند بدين سبب كه آنان مردمى هستند كه زندگى نشناسند.(7)(8) (OO متن پاورقى وجود ندارد. ص 51)
نـظـير اين درس از هيچ فيلسوف و دانشمند و معلمى ديده و شنيده نشده است . روشهاى عادى تـحـقـيق كه بر علوم طبيعى يا علوم به اصطلاح اجتماعى و انسانى تعلق دارد. غير از اين روش آمـوزش اسـت . روش مـشـاهـده و روش تـحـليل منطقى و كاوش نظرى فلاسفه در زمينه انـسـان و زنـدگى و بايد و نبايدهاى آن تاكنون كارساز نبوده است . يكى از ويژگيهاى تعليم وحيانى برقرارى مناسبات حضورى و گفتگوى رو در رو است ، ديگرى درون بينى ، و مـطـابـقت و مقايسه آن با مشاهده ها و داده هاى گفتگو، و مطالعه بر روى ديگران . درس پـروردگار با گفتگوى ذات اقدسش با ما صورت مى گيرد، با طرح پرسشهاى بسيار بـراى پـيـامـبر، و طبعا براى يكايك ما، و پاسخ به آن پرسشها، پاسخهاى خردپذير و خرد برانگيز.
وحـى ، در اسـاس ، گـفـتـگـويـى اسـت مـيـان پـروردگـار مـتـعـال بـا بـنـدگـانـش . در دومـيـن مـجـمـوعـه آيات ، دومين درسش ، در همان روزهاى آغازين نـزول وحـى بـا بـنـده اش پـيامبر چنين مى فرمايد: ... به قلم سوگند و به آنچه مى نـويـسـنـد كـه تـو در سـايـه نـعـمـت پـروردگـارت مـبـتـلا بـه عـوامـل مخلّ عقل نيستى . و بيگمان ، تو پاداشى مستمر و قطع نشدنى دارى چون تو خوى و رفتار باشكوهى دارى .
در گـفـتـگوهاى بعدى ، مستكبران و مترفان صاحب نام را نشانش مى دهد و از آن طريق نشان ديگر مردم . نشان دادن و انگشت نما كردن با دعوت به انديشه درباره آنها. آيا آن كس (9) را كه نظام هستى ، پيدايش و زندگى را مى گويد دروغ است ديدى (و درباره اش انـديـشـيـدى )؟ او هـمـان است كه يتيم را با خشونت مى راند و به اطعام بيچارگان تشويق نـمـى كند.(10) انكار و تكذيبهاى مستكبران و مترفان ريشه نه در انديشه بلكه در عـلائق پـسـتـى دارد كـه خـود به نحو ارادى در خويشتن ايجاد كرده اند. آيا آن كس را ديـدى كـه بـنده اى (پيامبر اكرم (ص )) را هنگامى كه به نماز ايستد تهديد كرده از نماز بـر حذر مى دارد؟ آيا به نظرت او راه صواب يافته بود؟ يا او امر به تقوى مى نمود؟ آيـا بـه نـظـرت اگـر (درس پـروردگـار را) گـفـت دروغ اسـت و روى از آن بگردانيد آيا نـدانـسـت كـه خـدا مـى بـيـنـدش ؟!...(11) بـيـگـمـان ، ايـن آدم قـطـعـا نـسبت به پـروردگـارش نـاسـپـاس اسـت و بيشك خود بر آن شاهد است (آگاهانه چنين مى كند) و شك نيست كه او عشق شديدى به مال و ثروت دارد...(12) بيگمان ، فعاليتتان بس گـونـاگون است . بدين شرح كه كسى كه عطا كرد و پروا گرفت و بهترى و برترى را گـفـت راسـت اسـت مـا او را روانـه آسـايـش خـواهـيـم كـرد. و امـا آن كـس را كـه بـخـل ورزيد و خود را بى نياز (از تعالى و فضيلت و سير تقرب و پاداش آن ) شمرد و بهترى و برترى را گفت دروغ است ما او را روانه سختى كشى خواهيم كرد كه چون به آن در افـتد داراييش بكارش نيايد...(13) (OO متن پاورقى وجود ندارد. ضميمه ص 52)
در نـظـام هستى ، پيدايش و زندگى ، انسان ها بر حسب گزينش نوع زندگى ، و كارها يا سـعـيـشـان(14) هـسـتـيـهـاى مختلفى از پست ترين تا عالى ترين را پيدا مى كنند. در دركات بعد از خدا، يا درجات تقرب به خدا جايگاه مى يابند. در اين مكتب ، مكتب توحيدى - وحـيـانـى كـه مـكـتـب پروردگار متعال باشد هستى شناسى ، فرع و شاخه اى از زندگى شناسى است و كيهان شناسى شاخه ديگرش .
در فـلسـفه بشرى ، موضوع اصلى ، جهان طبيعى و اشياء است يا هستى و نيستى - وجود و لا وجـود - يـا مـعـرفـت ، و غير آن - اگر مساله انسان چيست مطرح شود به تبع آن موضوع است . در پاسخ به آن نيز گاهى عقل ، خود آدم شمرده مى شود و زمانى آن آگاهى كـه در تـه بـى انـتـهـاى ذهـن مـاست . در اين صورت ، آن قطره مدركه اى كه در ذهن است و سـيـاله تـجـربـى ذهـن دنـبـاله آن بـه شـمـار مـى آيـد نـه تـنـهـا سـايـر اجـزاء انـسان از عـقـل ، حـواس ، مـفـاهـيـم ، حـالات خـواب و رؤ يـا و بـيـدارى ، و بـدن را تشكيل مى دهد و مى آفريند كه حتى تنفس ، گردش خون ، هاضمه ، و دستگاه دفع و ادرار را نـيـز تـوليـد و اداره مـى كـنـد. و خـود - هـمـان كه نفس هم خوانده مى شود - به اقيانوس نفس كيهانى تعلق دارد و منتهى است .
در يـك دسـتـگـاه فـلسـفـى ديـگـر مـانـنـد آنـچـه كـانـت تعبيه مى كند خود اصلى ما عـقـل عملى است كه از اراده ما جدايى نمى پذيرد و در يكديگر ادغام نشده اند.
در ايـن مـيـان مـردان بـزرگـى يافت مى شوند كه درباره انسان ، و شناخت وجودش سخنى حـكـيـمـانه و خردمندانه مى گويند. پاسكال متفكر بزرگ فرانسوى از آن جمله است كه مى گـويـد: انـسـان را از راه عـلم مـنـطـق و از راه مـتـافـيـزيـك و هـنـدسـه - چـنـانـكـه اسـپـينوزا عـمـل كـرد - نـمـى تـوان شـنـاخـت . اصـل اول و اعـلى در مـنـطـق و مـتـافـيـزيـك اصـل عـدم تـنـاقـض اسـت . فـكـر عـقـلى ، فـكر منطقى و متافيزيكى ، مسائلى را مى تواند دريابد كه فاقد تناقض باشد، و طبيعت و حقيقتى يكسويه داشته باشد.
ولى نـكـته اينجاست كه اين چنين تجانس و همگنى را نمى توان هيچگاه در انسان پيدا كرد. يـك فـيـلسـوف مـجـاز به اختراع كردن انسان مصنوعى نيست . وظيفه فيلسوف اين است كه انسان واقعى را وصف كند. تمام تعاريف موهومى كه از انسان به دست داده شده مادام كه بر تجربه ما مبتنى نباشد و تجربه ما مؤ يد آن نباشد چيزى جز خيالپردازى هاى عبث نخواهد بـود. بـراى شـنـاخـتـن انسان طريق ديگرى جز شناخت زندگى و رفتار وى وجود ندارد. و اگـر بـه ايـن طـريـق عـمل شود و خواهيم يافت كه به هيچ وجه نمى توان انسان را در يك فـرمـول سـاده و واحـد خـلاصـه كـرد. تـنـاقـض ، اساس و مبناى حيات انسانى است . انسان سـرنوشت يا وجود بسيط و متجانسى ندارد. انسان ممزوجى است از هستى و نيستى و جـايش بين اين دو غايت است . بنابر آنچه گذشت فقط از يك راه مى توان به رمز طبيعت پى برد و آن راه آموزه هاى وحيانى است .
دريـغـا و دردا كـه وى بـه آمـوزه هـاى قـرآنـى دسـتـرسـى نـداشـتـه اسـت و كسانى هم كه دسـتـرسـى داشـتـه انـد در آن دقت و تامل نكرده اند تا خود بفهمند و مردمان را از آن باخبر سازند. پاسكال در پى آن چنين ادامه مى دهد: آموزه وحيانى به ما نشان مى دهد كه انسان در واقـع وجـودى دوگـانـه اسـت كـه يـك وجـه آن انـسـان قـبل از هبوط و وجه ديگرش انسان بعد از هبوط است . انسان كه مقدر بود غايت اعلى بشمار رود سـقـوط كـرد و در نـتـيـجـه ، تـوانـايـى خـود را از دسـت داد و عـقـل و اراده اش مـعـيـوب گـشـت . كـلام مـشـهـور قديمى خودت را بشناس به معناى فـلسـفـى آن ، يـعـنـى بـه مـعـنـايـى كـه سـقـراط و اپـيـكـتـت و مـارك اورل اراده مـى كـرده انـد نـه تـنـهـا عـبـث اسـت بـلكـه غـلط اسـت و انـسـان را بـه اشتباه مى اندازد.(15)
وى چـون تنها كتابهايى را كه كليسا دارد مطالعه مى كند اين پندار برايش پيش ‍ مى آيد كـه آمـوزه هاى وحيانى حاوى كيهان - انسان شناسى نبوده نه سير تقرب به خدا را براى بكارگيرى به بشر مى آموزد و نه سير بُعد از خدا را براى پرهيز. و منظور از آن نشان دادن و تـفـهـيـم ايـن مـعـنـاسـت كـه ذات الهـى شـنـاخـتـنـى نـيـسـت و خـداى متعال خدايى پنهان و مستور از ديده بصيرت آدمى است .
پـس از پـاسـكـال متفكران در جستجوى راهى براى شناختن انسان به اين نظر مى رسند كه طـريـق مـشـاهدات تجربى بر اساس اصول منطقى را بپيمايند مگر به نظريه اى عمومى دربـاره انـسان برسند. آنگاه انسان را جزئى از جهان طبيعى فرض كرده در صدد بر مى آيـنـد از طـريـق جـهـان طبيعى به شناختن انسان نائل مى آيند. هر قدر به عظمت و پهناورى جـهـان طـبـيعى بيشتر پى مى برند همانقدر انسان در چشمشان كوچكتر و حقير به نظر مى رسـد. پـيـشـرفـت جـهـان شـنـاسـى جديد مايه تمسخر خرافه علماى هياءت قديم دائر بر مركزيت زمين مى شود و خورشيد جاى زمين را در منظومه شمسى مى گيرد. غرورى كه از اين كـشـفـيات پى در پى و حيرت آور به دانشمندان و از طريق آنان به عامه مردم دست مى دهد مـايـه تـضـعـيـف و تـرك انـسـان شـنـاسـى مـى گردد. چنين به نظر مى رسد كه انسان در فـضـايـى بـيـكـران قـرار دارد و وجـودش جـز نـقـطـه اى در حـال نـابـود شـدن نـيـسـت . انـسـان در بـنـد جـهـانى ساكت و صامت قرار دارد كه نسبت به حـقـگـرايـى و عـلائق عـاليـه و احـسـاسـات اخـلاقـى او بـى اعـتـنـاسـت . حـتـى پـاسـكـال مـى گـويـد: سـكوت جاودانى اين همه فضاى بى پايان ، مرا به وحشت مى اندازد...
هيچ گوش هوش پندنيوشى پيدا نمى شود كه آواى دلنواز تسبيح و تنزيه پروردگار مـتـعال را كه از دل هستى بيكران بر زبان آنچه در آسمانها و زمين جارى است بشنود. لكن ديـرى نـمـى پـايـد كـه جـهـان شـنـاسـى جـديـد زبـان بـه سـتـايـش قـدرت عقل بشر مى گشايد و ناخواسته به ستايش قدرت آفريننده اش . اما اين زبان نه در كام علم جديد بلكه در كام منظومه هاى ماوراى طبيعى سده هاى هفدهم و هجدهم است كه مى كوشند از آنـچـه در عـرصـه علوم طبيعى پيش آمده درس درستى در خور آن بگيرند. درسى كه راه بـه شـنـاخـت عـظـمـت انـسـان و نه حقارتش مى برد. اولين كسى كه زبان به اين درس مى گـشـايـد بـرونـو اسـت . پـديـدآورندگان منظومه هاى متافيزيكى دهه هاى بعدى جـمـلگـى دنـبـاله روان او بـه شـمـار مـى آيـند. ابداع وى در فلسفه اى اين است كه مفهوم بى نهايت ، ديگر معناى سابق را ندارد. مفهوم بى نهايت از اين پس همان مـفـهـوم نـامـحـدود و نـامـتـعـيـن اسـت يـعـنى چيزى كه نه حد دارد و نه صورت . بنابراين ، عقل انسان كه فقط قادر به ادراك صورت است و پيوسته در قلمرو فرم باقى مى ماند از دريافتن اين مفهوم ناتوان مى گردد. در مكتب برونو مفهوم نامتناهى ديگر معناى يك نفى يا يـك مـحـدوديـت سـاده را ندارد. يعنى مساله برعكس مى شود و معناى تماميت اندازه ناپذير و بـى انـتـهـاى واقـعـيـت ، و قـدرت بـى حـد و حـصـر ذهـن انـسـانـى را پـيدا مى كند. برونو دسـتـاوردهـاى كپرنيك را در اين چهارچوبه در مى يابد و تفسير مى كند و نتيجه مى گيرد كه كار كپرنيك در واقع اولين قدم اساسى در راه آزاد كردن خويشتن است . انسان ديگر در جـهـان يك زندانى گرفتار در ميان ديوارهاى تنگ عالم مادى متناهى ، نيست . و مى تواند از فـضـاهـا عـبـور كـنـد و از تـمـام مـرزهـاى خـيـالى بـيـن افـلاك آسـمـانـى كـه حـاصـل تـخيلات متافيزيكى و جهان شناسى غلط هستند بگذرد. عالم نامتناهى نه تنها هيچ حـدود مـرزى بـراى عـقـل انـسـانـى قـائل نـيـسـت بـلكـه خـود بـزرگـتـريـن مـحـرك و مـهـيج عـقـل اسـت . بـه ايـن طريق ، ذهن انسانى قدرت خود را در مقابله با عالم نامتناهى اندازه مى گيرد، و در عين حال به نامتناهى بودن خود، آگاهى پيدا مى كند.
متفكران در اين نقطه از انديشه در واقع به انسان - جهان شناسى وحيانى نزديك شده به مـقـام خـليفه اللهى انسان پى مى برند. اما زمام انديشه درباره هستى انسان در دست اين و آن قـرار مـى گـيرد و دانشمندان رشته هاى مختلف به آن مى پردازند. در نتيجه ، آشفتگى انـديـشه پيش مى آيد، و مساله انسان دچار بحران واقعى خود مى شود. علماى به اصطلاح الهـيـات و دانـشـمـنـدان ، سـيـاسـتـمـداران ، جـامعه شناسان ، زيست شناسان ، قوم شـناسان ، و علماى اقتصادى مانند انگلس و ماركس همگى به مساءله انسان مى پردازند. هر دسـتـه اى آن را مـسـاله خودشان مى پندارند و ديگران را ناوارد به كار و ساختار انسان . مـاكـس شـلر(16) مـى نـويـسـد: هـيـچ وقـت در عرصه تاريخ آن طور كه ما آن را مى شناسيم و مى بينيم انسان براى خودش مساله نبوده كه امروزه هست . امروزه انسان شناسى عـلمـى و انـسـان شناسى فلسفى و انسان شناسى متكى به الهيات نسبت به يكديگر بى اعـتـنـا هـسـتـنـد. در نـتـيـجه ، تصور و تلقى واحدى از انسان نداريم . علاوه بر اين ، علوم تـخـصـصـى كـه تـعـدادشـان پـيـوسـتـه رو بـه افـزايـش اسـت و بـا مـسـائل انـسان سر و كار دارند بيشتر پنهانگر ذات انسان در پرده حجاب اند تا روشنگر آن .
81. وجه سياسى انسان شناسى
انـسـان - زنـدگـى شـنـاسـى يگانه درس و معرفتى است كه وجه سياسى نيرومندى دارد. بـخـش عـمـده اى از آشـفـتـگـى ، اخـتـلاف ، پـراكـنـده گـويـى ، و بـاطـل سازى در اين عرصه فرهنگى معلول همين وجه آن است . براى سلطه گران تاريخ تـهـديـدى بـالاتر از انسان - زندگى شناسى يافت نمى شود. چه ، در پرتو اين درس فـرخـنـده است كه مستضعفان روى زمين از ارزش ، كرامت ، آزادى و حقوقشان آگاهى يافته و دوسـتـان و دشـمـنـانـشان را مى شناسند و به سير تقرب كه همان راه آزادى - عزت باشد مـعـرفـت پـيـدا مـى كـنـند. درسى كه حاوى فلسفه حقوق و سياست ، و فلسفه اخلاق است . توجه به همين حقيقت ، متفكران را بر آن مى دارد تا مردم را به شناختن خود دعوت و تـرغيب نمايند. خود را بشناس دستور العملى است كه چنين مردان بزرگى صادر كرده اند، و خيرخواهانه ترين نصيحت است . چون اين تكليف مقدمه ضرورى انجام هر تكليف ديـگـرى اسـت از اهـمـيـت ويـژه اى بـرخـوردار اسـت . چـه ، تـكـليـف ، عـمـل بـا كيفيت ويژه اى است كه تعالى ، عزت - آزادى ، و قرب خدا را ببار مى آورد. و به عـبـارت ديـگـر، جـايگاه والايى در نظام هستى به عاملش مى بخشد. پشتوانه اداى تكليف ، يـكـى حقگرايى ماست و ديگرى سازوكار تعالى كه در حالت انحطاط مورد ملامت (17) قـرار مـى گيريم و در حالت تقرب احساس خشنودى(18) به ما دست مى دهد. در صدر سـوره قـيـامـت ، پـروردگـار عـزوجل به رخداد قيامت و به نفس لوامه سوگند مى خورد تا اهميت اين سازوكار فطرى را گوشزد كرده باشد.
زنـدگـى شـنـاسى ، مردم را با اسلام كه زندگانى تواءم با آزادى - عزتهاست آشنا مى سـازد و مـستضعفان را كه دو گروه پرشمار دامواره و شى ءواره اند امكان رهايى از سلطه مـى بـخـشـد. گروه انسانهاى راستين را در زندگى خود تثبيت كرده يا به اسلام ارتقا مى دهـد. و از ايـن طـريـق بـه سـلطه سياسى و اقتصادى و فرهنگى جباران خاتمه مى بخشد. مـنـافـع ، و مـصـالح گـروهـهاى اجتماعى معينى را كه بخش صالح بشريت اند تامين كرده مطامع مستكبران و مترفان را عقيم مى نهد، و همه حكومتها را به نوعى تحت تاثير مى گيرد و بـه نـابودگى و سرنگونى برخى ، و به انقلاب و برپايى نوع ديگرى حكومت مى انـجـامـد. زيـرا هـر نظريه اى در فلسفه سياست ، فلسفه حقوق ، و فلسفه اخلاق بر يك انـسان - زندگى شناسى ويژه اى استوار است . خواه آن فيلسوف پرده از آن برداشته و بدان تصريح نموده باشد و خواه استتارش ‍ كرده مكتومش نهاده باشد.
حكام و نظامهاى سياسى تا زمانى بر سر كار پايدارند كه قادرند انسان شناسى خاص خود را به توده مردم بقبولاند و آنان را قانع و مومن گردانند. سلطه گران در صورتى قادر به ابقاى وضع خويش اند كه بطلان انسان شناسى خاصشان را از ديده بصيرت و كنجكاو مردم پنهان دارند.
بـه هـمـين سبب ، تاريخ انسان - زندگى شناسى بر خلاف تاريخ علم و تاريخ فلسفه بـا كـشـمكش ها، مخالفت ها، و جنگها آميخته است . باز به عكس آنها كه تاريخى يكسره رو به پيشرفت آهسته و بالنده دارند صاحب تاريخى پر از نشيب و فراز و افت و خيز است . در چـيـن بـاسـتـان ، مـوافـقـان انـسـان شناسى با مخالفان و دشمنانش درگيرند و هزاران سـال اسـت كـه رو در روى يـكديگرند. در اروپاى مدرن ، علم اخلاق و فلسفه اش در قياس بـا عـلوم طـبـيـعى در حالت غربت و عزلت به سر مى برد. در جامعه ايران و دهه پنجاه ، اسـلام - زنـدگـى شـنـاسـى از چـنـان مـايـه و عـمـقـى برخوردار است كه على رغم خفقان و سـركـوب فـرهـنـگـى ، مـردم از راهـهـاى زيـرزمـيـنـى و بـا اسـتقبال حبس و شكنجه و اعدام به يادگيرى و آموزشش به ديگران برمى خيزند و همت مى گـمـارنـد تـا توده اى چند ميليونى شده بزرگترين قدرت منطقه و بزرگترين استعمار جـهانى را ظرف مدت كوتاهى سرنگون مى سازند. اما در محيط آزادى كه بوجود مى آيد و هـمـه امكانات هم ظاهرا در خدمت اسلام به نظر مى رسد سطح آگاهى مردم و نسلهاى تازه ، از اسـلام بقدرى نازل و منحط است كه حتى واژه هايى مانند اسلام ، دين و آزادى - عزت نيز كاربرد وحيانى خود را از دست داده است بطورى كه هيچ تعريف صـحـيـح و سـالم و تـحـريـف نـشـده اى از آن نـه در ميان توده مردم يافت مى شود و نه در محافل علمى و دانشگاهى و نه در شبكه فرهنگى رسانه ملى .
رخـداد فـرهـنگى مهم ديگرى كه بر همين معنا دلالت دارد تفاوت بارزى است كه اين رشته معرفت از حيث تاريخ تكاملش با ساير شاخه هاى تحقيق فلسفى پيدا مى كند. شاخه هاى تحقيق فلسفى از گسترش پيوسته اما كند و آهسته و درازمدت سلسله اى از افكار كلى به وجـود مـى آيـنـد كـه هـر چـنـد بـا هـم اخـتلاف و تعارض دارند ولى به رشد و بالندگى انـديـشـه در هـمـان زمـيـنه و موضوع كمك مى كنند و نه اين كه آن را پس بزنند و جايش را بـگـيـرنـد. بطورى كه مى توان يك نظم منطقى روشنى را كه به دوام آن انديشه مدد مى رسـانـد و مـيـان حـلقـه هـايـش وحـدتـى پديد مى آورد ملاحظه كرد. در حالى كه انديشه و نـظـريـه پـردازى در زمـيـنـه انـسـان شـنـاسـى با مخالفتهاى شديد طرفهاى انديشنده و نظريه پرداز و طرفدارانشان همراه است . ارنست كاسيرر، كه به اين معنا متفطن مى شود، مـى گـويـد: در ايـن نـوع فـلسـفـه (انـسـان شـنـاسـى ) نـه تـحـول آرام مـفـاهـيـم - يـا نـظـريـات ، بـلكـه با برخورد يا تصادم قواى معنوى متخالف سـروكـار داريم . تاريخ فلسفه انسان شناسى مشحون از عميق ترين انفعالات و هيجانات انـسـانـى اسـت . ايـن نـوع فلسفه شباهتى با يك مساله ساده نظرى ندارد هر اندازه هم كه بـرد آن كـلى و وسـيع باشد. در اين نوع فلسفه است كه تمام سرنوشت انسان مطرح مى شود و به يك اتخاذ تصميم نهايى نيازمند مى گردد.(19)
تـاثـيـر قاطع انسان - زندگى شناسى بر تعيين سرنوشت افراد و ملتها چندان است كه ايـن مـعـرفـت و مـسـائلش را بـايـد در صـدر مـعـارف و مـسـائل انسان و جامعه ها و بشريت قرار دهيم . قدر و مقام متفكران اجتماعى و مدعيان صلاح و اصـلاح را تـنـهـا با معيار آنچه در اين عرصه عرضه كرده اند مى توان سنجيد. چنان كه بهاى هر كس بقدر انسان - زندگى شناسى اوست .
آنچه پروردگار متعال با تفقه در دين از آن ياد مى فرمايد جز اين معرفت نيست .
متفكران خيرخواهى كه كمر به هدايت مردم مى بندند و مى خواهند آنان را به آزادى ، عزت و تـعـالى برسانند پيش از هر چيز مساله انسان چيست را مطرح مى كنند تا از اين طريق آنان را از قـدر و بـهـاى خـويـش آگاه و نسبت به ستم و تحميلهايى كه بر آنان مى رود حساس گـردانـنـد. طرح آن مساله آغاز درس هدايتگر و تعالى آور انسان - زندگى شناسى است . بـرگـرفتن توجه مردم از خور و خواب و رنج و فرسودگى و عطف آن به مقام بلندشان در نظام هستى و زندگى است .
در روزگـارى كـه دسـتـه هـاى فـلاسـفـه بـر روى موضوعاتى چون طبيعت ، وجود، منطق ، ريـاضـيـات مـتـمـركـز شـده انـد سـقـراط انسان چيست ؟ را مساله محورى خويش مى گرداند. گرچه پيوسته از حقيقت عينى مطلق و كلى بحث و گفتگو دارد در پشت آن گفتگو جستجويى دربـاره حـقـيـقـت انـسـان نـهـفـته است . او انسان را موجودى مى شناسد كه در پاسخ به يك سوال معقول مى تواند پاسخى عقلى بدهد. و چون اين توانايى را دارد كه به ديگران و بـه خـودش ‍ پـاسـخ انـديـشـمـنـدانـه بـدهـد مـوجـودى مـسـئول و اخـلاقـى اسـت . پـس حـكـمـت وجـود ايـن قـدرت در سـاخـتـار آدمـى جـز مـسـئول بـودنـش نيست . او چنين آفريده شده است كه درباره خودش به خودش پاسخ دهد و پاسخگو - يا مسئول - باشد.
درس فلسفه اخلاق و سياستش با طرح مساله انسان چيست ، و پاسخ به آن آغاز مى گردد. هـمـيـن درس اسـت كـه پـايـه هـاى سـلطـه رؤ سـاى خـانـواده - قـبـائل كـشورش و سرزمين يونان را به تزلزل مى افكند، همانان كه پس از مرگشان در آتـشـگـاه قـبـيـله و مـديـنه براى شادى خاطرشان قربانيها مى گذرانند و روحشان با همه پـليـدى و زشـتى به جايگاه خدايان رديف مى شود. از آن پس فلاسفه بزرگ يونان مهم تـريـن تـوانـايـى انـسـان را انـديـشه فلسفى مى پندارند. انسان در نظر ايشان حيوانى خردمند و خردورز است و انديشه اش قابل بيان و تواءم با آن .
در اروپـاى قـرون جـديـد فـلاسـفـه اى چـنـد بـرتـريـن تـوانـايـى و اسـتـعـداد آدمـى را عقل مى دانند، عقلى كه مى تواند به حقايقى كه براى همه معتبر باشد دست يابد و از اين راه و بـا شـناخت ساختار آدمى و مشكلات زندگى او گره از كارش بگشايد. پيشرفت علوم جديد و رونق فناورى در تحكيم اين نظريه و مقبوليت آن ميان مردم و دانشمندان اثرى قاطع مـى نـهـد و ايـن امـيـد پـيـدا مـى شـود كـه علوم جديد بتوانند خود انسان را بيش از گذشته بـشـناسند. لكن در عمل به گمراهى در اين زمينه مى انجامد. دانشمندان گمان مى برند كه در پرتو كشفيات و نظريات داروين مى توانند هم منشاء انسان و هم استعدادها و توانايى هـاى او را بـشـنـاسـنـد و در پـرتـو ايـن شـنـاسـايـى مـشـكـلات او و جـوامـع بـشـرى را حل كنند. ماركس و سپس فرويد اين توهم را بوجود مى آورند كه انسانها غالبا تحت سلطه و اثرگذارى نيروهايى شناخته شده يا ناشناس قرار دارند و ملعبه آنها هستند بى آن كه از آن آگاه باشند. و اين بالاترين حقيقت در زمينه انسان شناسى است . در پرتو اين حقيقت مـى تـوان آيـنده جوامع سياسى را پيش بينى ، و سپس سعادت آنها را طراحى و عملى كرد. مـردم نـاسـالم را سـلامـت روانـى بـخـشـيـد و بـه تـعـالى نـائل گـردانـيـد. دو عـلم يـا فـن اقـتـصـاد سياسى و روانكاوى بر پايه اين توهم پا مى گيرد، اين توهم كه شناخت علمى مى تواند ما را رهايى بخشد.
مـاتـريـاليـسـم تـاريـخـى مـاركـس نـويـد مى دهد كه سير تاريخ بشر كه پايه اش جز پيشرفت شيوه و وسائل توليد و به تبع آنها پيشرفت نيروى توليد، يعنى كارگران و عـامـلانـش نـيـسـت همه جوامع را خواه ناخواه به جامعه بى طبقه بى سلطه گرى و فاقد سـتـم و فـسـاد و جـنـگـجـويى ، متحول مى سازد. دانش ‍ داروين اين توهم را دامن مى زند كه جـريـان تاريخ طبيعى موجب بهبود و پيشرفت بشر و رشد تدريجى به سوى چيز بهتر مـى گـردد. عـقل بشر ابزارى است كه آدميان را به اوج تمدن ، آدميت ، عدالت و سعادت مى رساند.
در سـده بـيـسـتـم اين اميدهاى واهى بر باد مى رود. همه مى بينند كه علوم طبيعى و اجتماعى بـشـرى بـهـبود رفتار و تعالى اخلاقى را به بار نمى آورد. البته به ما اين قدرت را مى بخشد كه دستگاههاى پيشرفته اى بسازيم و با مهارت بيشتر و سهولت افزونترى به ساير ملتها و اقوام متجاوز مسلحانه كنيم . اما بدون ترديد اوضاع اجتماعى و فرهنگى مـلتـهـا و وضـعـيـت بـيـن المـللى بـه هـيـچ وجـه در پـايـان ايـن سـده بـهـتـر از اوايـل آن نـيـسـت . مـبـاحـثـات عـلمـى و فـلسـفـى در بـالاترين سطح نتوانسته است بر سر مـلاكـهـايـى براى ارزيابى وضع عمومى ملتها و انسانها و اين كه چه چيزى خوب و كدام بـد اسـت بـه تـوافـقـى بـيـانـجـامـد. حـتـى ايـن مـسـاله كـه عـقـل چـيـست و عقلانيت كدام است حل نشده باقى مى ماند. برخى آن را مفهومى داراى تاريخ و تـابـع شـرايـط مـكـانـى - زمـانـى خـاص دانـسـتـه بـه تـعـدد و اخـتـلاف آن قائل مى شوند. بطورى كه عقلانيت روشنگرى به عصر و جامعه خود اختصاص مى يابد.
كار عقلانيت اروپايى - آمريكايى به جايى مى رسد كه انسان را زاييده مكان و زمان خودش مـى شـنـاسـد و در نـتـيـجـه بـه تـنـوعـى غـيـر قـابـل شـمـارش بـراى بـشـر قـائل مـى گـردد. بـديـهـى است كه روشن ترين نتيجه گيرى از آن ، عدم امكان تفاهم ميان انـسانها و نفى وجود يك ساختار واحد و عام براى آنان خواهد بود. هر گونه تلاش براى مـعـرفـت بـه سـاخـتـار طبيعت و ماهيت آدمى عبث شمرده مى شود. ادعا مى شود كه ذات انسانى بين فرهنگى يا فراتاريخى و غير مقيد به زمان و مكان خاص ، وجود ندارد.
چون انسانها معلول شرايط زمانى - مكانى تولد و زيستن خويش اند به تعداد بيشمار اين شـرايط، آدم وجود دارد. هر يك از آنان عقلانيت خاص ‍ خود را دارند. چيزى به عنوان عقلانيت واحـدى كـه هـمـه آدمـيـان در طـول تـاريـخ داشـتـه بـاشـنـد وجـود ندارد. عدم تفاهم آنان هم معلول اين وضعيت جبرى و ناخواسته است .
مـتـفـكران غربى درباره اين كه انسان استعداد و توانايى ويژه اى از جمله عقلانيت يا اراده دارد كـه او را از سـاير جانوران متمايز مى گرداند اتفاق نظر ندارند. ريچارد رورتى ، فيلسوف معاصر آمريكايى ، مدعى است كه چيزى از سنخ گزينش اخلاقى ، آدميان را از سـايـر جـانـوران جـدا نـمـى كـنـد. مـايـه امـتـيـازش از آنـهـا فـقـط واقـعـيـات محتمل و تاريخى عالم يعنى واقعيات فرهنگى است .
به عبارت ديگر، طبيعت كلى و عام انسانى وجود ندارد، تنها تاريخهاى مختلف هست كه ما را بـه شـيـوه هـاى مختلف شكل مى دهد و مى سازد يا تربيت مى كند. مربى با شرايط زيست مـحـيـطـى مـاسـت . مـى گـويـد: در فـاصـله زمـانـى مـيـان كـانـت و ما، داروين بسيارى از روشـنـفـكـران را از ايـن نـظـر كه آدميان داراى جزء اضافى - يا فضيلت و امتياز - خاصى هستند منصرف كرد.
پـيـامـدهـاى مـنـطـقى اين انسان شناسى بقدر كافى روشن است . وقتى مفهوم خاصى براى انـسان وجود نداشته باشد كه او را از ساير جانوران و اشياء متمايز گرداند انسان حتى نـمـى تـواند موضوع تحقيق يا استدلال علمى و عقلى قرار بگيرد و سخنان كسانى كه در جـوامـع غـربى فيلسوف و متفكر نام گرفته اند درباره انسان مهملات و لاطائلاتى بيش نـخـواهـد بـود. بـالاتـر از ايـن ، هـر اظـهار نظر و نظريه و معرفتى در غير زمان - مكانش صادق نيست خواه در موضوع ساختار آدمى باشد يا غير آن ، از جمله انسان شناسى ريچارد رورتى .
جـالب اسـت بـدانـيم رورتى پس از گريز از پاسخ دادن به اين كه انسان چيست و داراى چـه مـشـخـصات و توانايى هايى است مساله اصلى انسان شناسى را اين مى داند كه ما چه چـيزى مى توانيم از خودمان بسازيم ؟ روشن است كه تا ندانيم ما كيستيم ؟ و چه استعدادها و تـوانايى ها و ساختارى داريم ؟ نمى توانيم تغييرات مطلوب و تكاملى را در خود ايجاد كـنـيـم . تـربـيـت مـتـوقف مى گردد، تفاهم و آموزش امكان پذير نمى شود. نخست و پيش از شروع به تفكر و تحقيق در باب اين كه انسانها يا خود را چگونه بهتر و برتر سازيم بـايـد بـدانـيـم انـسان كيست و غير انسان كدام است ؟ اگر مفهومى از انسان نداشته باشيم قادر به تفكر درباره موضوعى نخواهيم بود چون چنين موضوعى وجود ندارد.
بـحـث فـقـط ايـن نـيـسـت كـه عده اى وجود موضوعى چون ساختار آدمى را انكار مى كنند و از تـحـقيق و تفاهم درباره آن مى گريزند بلكه در اين است كه انكار و گريز سبب مى شود مـسـاله حـيـاتـى و اسـاسـى بشر يعنى اين كه ما چگونه مى توانيم از سطح عادى و عامى فـراتـر رفـتـه بـه حـيـاتـى بـرتـر نـائل آييم ؟ بى پاسخ بماند. اين مساله كه كدام سـازمـانـدهـى اجـتـمـاعى به زيستن و در همان حال به رشد معنوى و اعتلاى ما كمك مى كند و كـدامـيـك ، از ايـن دو امـر مـطـلوب و اجـتـنـاب نـاپـذيـر مـمـانـعـت بعمل مى آورد، لاينحل بماند. تفحص ‍ و پى جويى نسبت به چنين انديشه هاى مسموم و آراى بـاطـلى مـا را بـه مـراكـز قـدرت فـرهـنـگـى و تبليغاتى سلطه گران مستكبر و اصحاب سـرمـايـه مـى رساند. اين انديشه ها و آراء به رفتار، انديشه ، باورها و زندگى توده هاى زير سلطه شكل مى دهند و تبعيت آنان را از دستگاه حاكم تضمين مى نمايند.
ساده لوحانه است اگر فكر كنيم نظرياتى كه انسانها را اشياى جاندار يا بدتر: اشياء مـادى مـركـب ، مـى شـمـارد از مـغـز دانـشـمندان غير سياسى و بى طرف تراوش كرده است . نـظـريـاتـى كـه از مـيـان مـا انسانها كه به ميلياردها نفر مى رسيم گروه كوچكى از جمله صـاحـبان و مخترعان اين نظريات راگت وصف نخبگان استثنا مى نمايد تا آنان را يگانه اشخاصى بشمارد كه قادر به شناخت حقيقت اند.
در پـس پـشـت هـر انـسان - ساختار - هستى - زندگى شناسى يك قصد پست و تبهكارانه و فريب آميز، يا يك قصد انسان دوستانه و گاهى خير خواهانه و حتى خير مطلق نهفته است . با مطالعه هر نظريه اى و تامل كافى و نقد آن ، از اين قصد پرده بر مى داريم .
82. هند باستان
كيهان - انسان شناسى چرخه توالد و تناسخ
ظاهرا كهن ترين كيهان - انسان شناسيى باشد كه از آن اطلاع داريم . نوعى از آن كه چند هـزار سال پيش در ميان بوميان هند شكل مى گيرد. شواهدى در دست داريم كه ثابت مى كند از تحريف كيهان - انسان شناسى وحيانى پديد آمده است .
بـه هـر حـال ، بـومـيان هند از چند هزار سال پيش به آن معتقدند و امروزه شمار كسانى كه بـه آن بـاور دارنـد شايد از مرز يك ميليارد بگذرد. از بدو پيدايش تا به امروز وحشت و هراسى در دل معتقدانش ايجاد كرده و موجد غمبارترين تهديدها براى آنان شده است كه هيچ لشكركشى ويرانگرى در تاريخ به پاى آن نمى رسد.
باور و انديشه اين مردم بكلى با هندوان كه پيرو وداها باشند و شاخه اى از قوم آريايى ساكن آسياى مركزى فرق دارد بطورى كه هيچ وجه اشتراكى ميانشان يافت نمى شـود. بـومـيـان هـنـد در فـاصـله مـيـان 3000 تـا 1500 سـال پـيـش از مـيـلاد مورد تهاجم هاى پياپى شاخه اى از قوم آريا قرار مى گيرند و به سـمـت جـنـوب رانـده مـى شـوند. شاخه ديگرش در فلات ايران ، و شاخه سوم در اروپاى جـنـوبـى و يونان استقرار مى يابند. قومى واحدند با مشتركات بسيار. در واحد خانواده - قـبـيـله بـسـر مـى بـرنـد و هـر يـك گـورسـتـان و آتـشـگـاه و زمـيـن كـشـاورزى و امـوال مـشـتـرك خـود را داشـتـه در مـيـهـنـى مـحـدود زنـدگـى مـى كـنـنـد. سـپـس از تـشـكل چند قبيله - خانواده مدينه اى تاسيس ‍ مى شود و بعدها دولتى بزرگ و امپراتورى هاى ايران و روم قديم .
ايـرانـيـان ، زرتـشـت و اوسـتـا را دارند و هندوان چهار كتاب ودا را و هر سه شاخه آتـشگاه را و قربانى كردن ها را كه با آداب و تشريفات باصطلاح مذهبى برگزار مى شود. همگى به نحله قربانى تعلق دارند. حال آن كه بوميان هند باستان در ميان دو نحله رياضت و مراقبه منتهى به خلسه - يا يوگا = جوگ - تقسيم شده اند.
اصـحاب اين دو نحله ، يك كيهان - انسان شناسى بيش ندارند. بر حسب آن ، انسان موجودى اسـت جـاودان ، نـه قـديم ولى ابدى . روحش در هر مرگى از يكى از صد رگ مغزش عروج كـرده بـه ماه مى رود تا به تناسب اعمال خويش ‍ مدتى در آن بماند. سپس به زمين فرود مى آيد. به كجاى زمين ؟ به زهدان مادينه اى . نطفه حشره اى ، خزنده اى ، درنده اى ، دامى و مـانـنـدش مـى شـود. و چـون بـمـيـرد بـه جـسـم جـانـدار ديـگـرى حـلول خـواهـد كرد و هزاران هزار بار تكرار مى شود. در صورتى كه نيكوكار باشد به زهـدان زنـى حـلول كـرده نـطـفـه اى تـشـكـيل مى دهد و توليد مى يابد. بدكاران آن چرخه توالد و تناسخ را طى مى كنند و نيكوكاران چرخه خاصى نوزايى خويش را.
جـهـان ، قـديم و ازلى است و ابدى . انسان گرچه ممكن است پس از ساير موجودات پا به عـرصـه هستى نهاده باشد مثل ساير موجودات ابدى است و چرخه توالد و تناسخ تا بى نهايت دوام دارد و او در چنبره جبر آن گرفتار مى ماند.
ايـن نه تنها عقيده عامه مردم است بلكه دانشمندان ، صاحبان قدرت ، و فلاسفه نيز بر آن هـسـتـنـد. بـاور جـمـعـيـت كـثـيـرى از هند باستان تا به امروز همين است . در عصر ما، مهاتما گـانـدى ، يـكـى از رهـبـران جنبش ضد استعمارى هندوستان صريحا به آن اذعان دارد و مى گـويـد: مـن علاقه اى به اين كه دوباره به دنيا بيايم ندارم . يعنى راه چاره اى بـراى خـروج از ايـن چرخه يافته و آن را بكار بسته ام . حق با اوست . چه ، توجه و ياد آورى حاكميت جبرى چنين چرخه اى موى بر اندام هر مرد شجاع و مبارز ضداستعمار و از جان گـذشـتـه اى راست مى كند و او را به چاره جويى برمى انگيزد. راه چاره اى كه او به آن دسـت مى يابد به شخص وى اختصاص ندارد. از همان هزاره هاى نخست براى نجات مردم از اين چرخه هولناك و غمبار اما موهوم راه خروجى پيدا مى شود و بسيارى از مردم آن را بكار مى بندند.
خـردمـنـدان زيـركـى هـستند كه مى فهمند چنين چرخه اى وجود ندارد. اما مى دانند انكار آن در بـرابـر مـردم هـمـان و طـرد و لعن و تكفير شدن همان . پس ‍ براى نجات اين مردم خرافى تـدابيرى انديشيده بكار مى برند. ما از جزئيات تدابيرشان و همه انواعش بى خبريم . هـمـيـن قـدر از روى شـواهـد، قـرائن ، و مـدارك مـعـتـبـر مـى تـوان يـقـيـن حـاصـل كرد كه دو تدبير اساسى موثر افتاده و از سوى معتقدان به اين چرخه موهوم با جـديـت تـمـام بـه كـار بـسـتـه مـى شـود كـه تا عصر ما از طرف يك جمعيت صدها ميليونى مـقـبـول و مـتـبـع است . اين تدابير مجهز به متممى بر آن كيهان - انسان شناسى است و مى گـويـد اگـر كـسـى در حـلقـه كـنـونـى عمرش كه آخرين زندگى اوست همت به رياضت و خودآزارى بندد و طى آن تمايلات زيستى خود را سر بكوبد موجبى براى بازگشتش پس از مـردن بـه زمـيـن باقى نمى ماند. زيرا آنچه سبب مى شود روح مجددا و براى صدمين يا هـزارمـيـن بـار بـه زمـيـن بـاز گـردد سـائقـه هـاى عـضـوى اسـت كـه مـيـل بـه خـوراك و آب و جـفـت و پوشاك را در آن به جنبش در مى آورد و آن ما به سوى زمين گـرايـش مـى دهـد. بـا سـركـوب شدن اين تمايلات طى رياضت ، روح نورانى و مجرد از امـيـال پـسـت جـانورى گشته نورانيت پيدا مى كند و چون به مرگ طبيعى يا كشته شدن در جـنـگ بميرد روحش به جاى رفتن به ماه به سوى خورشيد خواهد رفت و در آن استقرار مى يـابـد. روح در ايـن مـردن بر خلاف مردنهاى پياپى و بيشمار پيشين نه از آن يكصد رگ هميشگى مغز بلكه از رگ يكصد و يكمين عروج خواهد كرد چرا كه بر اثر رياضت صفايى يـافـتـه و مـتحول و نورانى شده باشد. چنين روحى در زير فلك قمر نمى ماند تا براى چندمين بار به زمين باز گردد بلكه بر فراز فلك قمر بر آمده آهنگ خورشيد مى كند تا در آن سـرزمـيـن درخشنده و تابان بماند. بدينسان براى هميشه از چرخه نوزايى مى رهد. نحله رياضت با اين مقدمات پا به عرصه جامعه هاى بشرى مى گذارد.