پاى درس پروردگار ، جلد ۱۳

جلال الدين فارسى

- ۴ -


دومـين تدبير آن انديشمندان دلسوز پيچيده تر است و كار طبقه ديگرى از ناجيان مردم كه زيـرك تر و دانشمندترند. با اين تدبير هوشمندانه نحله مراقبه متنهى به خلسه پديد مـى آيـد كـه قـرنـهـاى مديد است عالمگير شده است . كيهان - انسان شناسى اين نحله را مى تـوان عـرفـانـى ، يـوگـايـى يا اوپانيشادى ناميد، هر يك به مـنـاسـبـتـى . اكـنـون از هزاران تاريخچه اش ‍ تنها دويست تاريخچه در دست ماست . دويست اوپانيشاد.
كـهـن تـريـن اوپـانيشادها به نثر نگاشته مى شوند. دومين دسته آنها منظوم اند و از لحاظ سـاخـت دستور زبان به سانسكريت كلاسيك حماسه بزرگ يعنى مهاباراتا خيلى شـبـاهـت دارنـد. در آنـهـا كـيـهـان - انـسـان شناسى و هستى شناسى با آموزش مراقبه يعنى يـوگـا، و توصيف حالت خلسه همراه است . ديرينه ترين آنها در سالهاى 800 تا 500 پـيـش از مـيـلاد نـوشـته مى شوند. كهن ترين آنها عبارتند از: ايشا، كنا، كاتها، پراشنا، مـونـدك ، مـانـدوكـيـه ، تـى تـيـريـا، ايـتـاريـا، چـانـدوگيه ، و بزيهد آرنيك . اين يازده اوپـانـيـشـاد بـه اضـافـه كـوشـتـيـكـى ، مـاهانا رايانا، و ميترى اوپانيشادهاى اساسى را تـشكيل مى دهند.(20) هفتاد و چند اوپانيشاد توسط دارا شكوه به فارسى ترجمه شده و به چاپ مى رسد.
ايـن اشـخـاص گـرچـه بـه دوران مـاقـبل روانشناسى مدرن و تجربى تعلق دارند لكن از كـاركـردهـاى ذهـن و حـالات آن اطـلاع وافـر داشـتـه و در ايـن مـوضـوع بـسـيـار انـديشيده و تـامـل مـى ورزنـد. مـى دانـنـد كـه ايـن كـاركـردهـا در وضـعـيـت عادى و روزمره كدام اند و در حال خلسه حالت جديدى براى ذهن پيش ‍ مى آيد كه با ساير حالات فرق دارد و مردم عادى با آن بيگانه اند. با ادراك حسى و با خيال ، خواب تواءم با رؤ يا، و خواب عميق يا بى رويـا آشـنـايـى دارنـد، هـمـچنين با مفاهيم ، تفكر استدلالى ، ادراكات تصورى ، و معقولات ثـانـويـه . بـه مدد همين آشنايى و اطلاع براى آدمى و ساختمان وجودش چند مرتبه وجودى قـائل مـى شـونـد كـه حـالات مـخـتـلف ذهـن بـالاتـريـن ايـن مـراتـب وجـودى را تشكيل مى دهد و آگاهى محض ، فراترينش را، آگاهى محضى كه در ته بى انتهاى ذهن هر كـسـى هـسـت . فـروتـر از ايـنـها را جان قرار مى دهند و نفس - يا دم - را مظهر جان شـمرده مى گويند پايين تر از نفس يا به اصطلاح و لفظ خودشان پران باد گـلو اوران و خـون ويـان - بـيـان و حـرارت طـبـيـعى بدن كه هاضمه هم بـاشـد سـمـان قـرار دارد و پـايين تر از همه اينها اپان است يعنى باد پايين كه از سوراخ نشيمنگاه خارج مى شود. آنگاه مدعى مى شوند كه همه اين مراتب وجود كـه به ترتيب از يكديگر پيدا شده اند به ضرورت عقلى بايد از همان آگاهى محض يا نـفـس بحت بسيط كه در حالت خلسه قابل شهود است پديد آمده باشند. اين چيزى كـه بـه يـك قـطـره آب مـى مـانـد و در سـر هـر آدمـى يـا در دل او هـسـت بـايـد از دريـاى بـيـكـران و لا يتناهى نفس كيهانى سرچشمه گرفته بـاشـد و مـبـدا هـسـتـى هـاى گـونـاگـون جـز آن نـيـسـت . پـس بـه يك نفس كلى يا كيهانى قـائل مـى شـونـد كـه نـفـوس جـزئى يـا نـفـوس افـراد بـشـر در حـال خـلسـه بـه آن حـلقـه محلق مى شود و آن را شهود مى كند چنان قطره اى كه به دريا بـپـيوندد و دريا را شهود كند. نفس كيهانى يك ذات متعالى - يا برتر از جسمانيت و مادى - بـودن اسـت و احـد اسـت . از احـد، عـقـل صـادر شـده اسـت . عقل اول . بعد، نفس ، سپس جسم يا كالبد آدمى و طبيعت بطور كلى يا جهان طبيعى .
ايـن كـيهان - انسان شناسى و فيزيولوژى به جهت اين كه سلسله مراتب وجود از اعلى تا ادن ى را هر يك از مرتبه بالاتر مى داند تا برسد به نفس ‍ كيهانى ، بعدها فلسفه صـدور نـام مـى گـيـرد و مـى گـويـنـد صـادر اول از اءحـد - يـا نـفـس كـيـهـانـى - عقل يا عقل اول است و...
دو كانون در ساختار آدمى ، و دو باد حياتى
سـرمـطلب كليدى در كيهان - انسان شناسى عرفانى هست كه ساير مطالب بر محور آنها مـى چـرخـد و اسـاسـا بـه طـفـيـل وجـود آنها و به منظور به كرسى نشاندن آنها ساخته و بافته مى شوند.
اول ، دو كـانـون در سـاخـتـار آدمـى هـسـت كـه عـبـارتـنـد از: آگـاهـى مـحـض ، هـمـانـچـه اصـل و مـايـه فـعـاليـتـهـاى ذهـنـى مـاسـت ، و نـاف كـه محل كشمكش دو باد حياتى بدن يعنى نفَس و باد نشيمنگاه است . گرچه گفته مى شود كه آگـاهـى مـحـض ‍ تـه ذهـن كـه نـفـس يـا آتـمـن خـوانـده مى شود با نفس كيهانى يا بـرهـمـن يكى است و مبداء اول و قديم و ابدى هستى بشمار مى آيد و بدين اعتبار، نـفـس كـيـهـانـى و نـفـس فـردى هـر كـس هـمـه چـيـز اسـت و هـيـچ چـيـزى غـيـر آن وجـود اصـيـل نـدارد و تـظـاهـرات آن اسـت ، ولى دو نـقـطـه كـانـونـى بـراى هـر انـسـانـى قائل مى شوند كه يكى از آن دو، ناف است و در برابر نفس ‍ فردى كه در انـسـان نـقش نفس كيهانى را بازى مى كند قرار مى گيرد و با آن كشمكش و جنگ دارد. در واقـع هـمـطـراز مـبـداء اول و قـديم است . چه ، مطابق اين كيهان - انسان شناسى و فـيـزيـولوژى ، در نـاف اسـت كـه انـسـان مى تواند سير صدور را معكوس گردانيده به قـوس نـزول نـقـطـه خـتـمـى نـهـاده مـراتـب پـسـت وجـود را در قـوس صـعـود بـه تحول وادار كند به مبداء اول يا نفس ‍ كيهانى باز برد.
ناف كانون دومى در ساختار آدمى است كه در آن دو باد حياتى نفس و باد نشيمنگاه سـخـت در كـشـاكـش و كـشـمـكش اند. بادى كه از سوراخ نشيمنگاه خارج مى شود. يا بنابر كـيـهـان - انـسان شناسى عرفانى از سوراخ نشيمن و مخرج ادرار، و نطفه را نيز در زهدان مى افكند تا تولد تازه اى حاصل شده چرخه توالد و تناسخ را در گردش نگاه دارد با نـفـس كـه آهـنـگ فـرا رفـتـن دارد پـيـچ و تـاب مـى خـورنـد و از دو سـوى فـراز و فـرود زوركـرده مـى خـواهند حريف را مغلوب كنند. گرايش وجودى باد نشيمن بر اين است كه مراتب وجود شخص را هر چه پست تر كرده به مادون بكشاند و بشريت را با مستى يا شـهـوت نـطـفـه افـكـنـى در چنگال بيرحم چرخه توالد و تناسخ نگاه دارد، ولى گرايش وجودى نفس كه كار مايه زندگى است بر اين است كه حركت انحطاطى و پست باد نشيمن را خنثى كرده نگذارد مرتبه وجودى پست تر از ادرار و مدفوع و نطفه پديد آيد. در اين ميان آدمـى بـر سـر يـك دوراهـى قـرار مـى گـيـرد: بـه وضـع مـردم عـادى غـيـر عـارف و غـيـر اهـل مـراقـبـه منتهى به خلسه بماند و در نتيجه اسير چرخه توالد و تناسخ باشد يا با اتـخـاذ سـلوك مراقبه (يوگا - جوگ ) در يك نشستن مخصوص راههاى انحطاط را كه نُه راه است بر روى باد نشيمن ببندد و آن را با سه باد حياتى ديگر در خود فرو كشد و خود را در ذهـن بـگـنجاند و ذهن را در عقل يا هوش و اين را در ضمير تجربى تواءم با جان ، و اين را در نفس كيهانى متعال قديمى باقى ...
مـولف بـريـهـد آرنـيـك مـى نـويسد: اودالك از فرزندان درويش ‍ ارن بـه جـاگـنـوالك گـفـت : مـا چـنـدى در كـشـور مـاررا در مـنـزل پـاتنجلى مشغول فرا گرفتن علم مراقبه بوديم ... آنچه را ما از او شنيده ايـم يـك بـه يـك در خاطر داريم . اكنون حقيقت آن رشته اى كه همه به آن مضبوط است و آن كـه در هـمـه بـاطـن هـا (اذهـان ) اسـت اگـر مـى دانـى بـراى مـا بـيان كن و به ما بياموز... جـاگـنـوالك گـفـت : به رشته باد، اين عالم و آن عالم و جميع عناصر، مضبوط است . چه ، بـعـد از مـرگ ، جـميع اعضا از هم جدا شوند. تا به رشته باد كه عين نفس است مضبوطاند متحد و متفق اند،(21) و وقتى كه نفس در آدمى نباشد مى گويند كه او مرده است . و در آن مرده ، حركت نمى ماند.
اودالك گـفـت : هـمان طور كه اين را شرح دادى آن را هم كه در همه باطنها (اذهان ) هست بيان كن .
جـاگـنـوالك گفت : آن كه در... هست و در... هست و در ضمير تجربى توام با جان (= جـيـوآتـما) هست همان نفس تو است و او ديدنى نيست و همه را مى بيند... فناناپذير است .(22)
مـؤ لف چـانـدوكـيـه اوپـانـيـشـاد هـم كـه پـس از بـريـهـد آرنـيـك طـويـل تـريـن اوپـانـيـشـادهـاسـت مـى نـويـسـد: بـاد حـيـاتـى خـون را موضوع تفكر و تاءمل مراقبه اى قرار بده . آنچه جانوران به مدد آن زيست مى كنند آن را نفس ‍ مى گويند. آنـچـه بـه وسـيـله اش ادرار و مـدفـوع مـى كـنـنـد آن را باد نشيمن مى گويند. از اين جهت ، پـيوندگاه نفس و باد نشيمن را كه در ناف گره خورده اند بيان (خون ) مـى گـويـنـد. آن بـيـان ، گـفـتـار است ، براى اين كه چون نفس و باد نشيمن از حركت باز ايستند آن وقت سخن گفته مى شود.(23)
در جوگ بَسِشت (24)(OO متن پاورقى ناخوانا ص 78) مى خوانيم : بعد از ايـن سخنان ، بهسند گفت كه اين بسشت ! حقيقت باد، و نفس ‍ كه در تن جاندار در مى آيد و بيرون مى رود (دم و بازدم ) و سبب بقاى اين تنهاى جانداران مى گردد حالا من با تو به طور مشروح مى گويم زيرا كه مدار مراقبه بر آن است . گوش به من دار و بشنو كه دو باد است كه در تن آدمى راه دارد: يكى را نفس نام است و دوم را باد نشيمن ...(25) و عارفان در ميانه سينه ، صورت گل نيلوفر اعتبار كرده اند (در نظر گرفته ذهن را بر آن مـتـمـركـز مـى سـازنـد) و بـاد نـشـيـمـن (= اپـان ) در پـايـيـن آن گل مى باشد. و كسى كه طريق حبس نفس و نگاهداشت اين باد، و ورزش فرو گذاشت آن كه مـدار مـرحـله حـبـس نـفـس مـراقـبـه (= جـوگ يـا يـوگـا) اسـت بـه عـمـل آورد او عـمـر دراز مـى يـابـد. و مـن بـه سـبـب هـمـيـن ورزش كـه بـه كـمـال رسـانـيـده بـودم ايـن روزگـارهـاى دراز زيـسـتـه ام و مـرگ پـيـرامـون حـال مـن نـگـشته است . و از اين دو باد كه گفتم ، نفس ‍ صفت گرمى دارد و باد نشيمن صفت سـردى . و همين دو باد است كه تن هر كس بدو پايدار و قائم است . و آگاهى (يا شعور و ادراك ) كـه در تن جاندار است راه آمدن و رفتن اين هر دو باد است . و اينها در فضاى سينه بـا ايـن هـر دو صـفـت گـرمى و سردى در رنگ (مانند) خورشيد و ماه باشند در فضاى بالا (آسـمـان ). ايـن هـر دو باد، چه در حالت بيدارى و چه در حالت خواب كردن كه آدمى در آن خـواب بـيـنـد و چـه در حالت خواب عميق كه در آسايش ‍ تمام باشد و اصلا خواب و خيالى گـرد او نـگـردد در تـن جـانـدار بـه يـك رنـگ بـاشـد و تـفـاوتى بسبب اين سه حالت در حـال ايـن دو بـاد پـيـدا نـشود. اگر چه آن هر دو باد در تن هست لكن بغايت نازك و باريك (لطيف ) است كه حركت و جنبش اين هر دو باد مانند نازكى و باريكى رگى است كه در ميان بيخ نيلوفر به نظر در آيد و از تار مو بغايت باريكتر است ... اين نفس هميشه در آمدن و رفتن باشد. در وقت آمدن دوازده انگشت از سوراخ بينى درون روده و در وقت بر آمدن هم تا دوازده انگشت بيرون از سوراخ بينى سير او باشد. جاندار كه زندگى دارد و در حركت و سـكـون زنـدگـانـى مـى نـمـايد بسبب همين بادها باقى مى ماند و چون اين باد دوم - نفس - منقطع شود و از آمدن و رفتن باز ماند آن تن داخل مرده ها گردد. و باد نشيمن نيز همچو نفس در جـنـبش و حركت باشد و ميدان جولان آن از سينه تا پايان (پايان ) بود، و در بقاى تن مانند نفس است كه چون از حركت و جنبش باز ماند آن تن از مرده ها شمرده مى شود.
و بـشنو اى بسشت ! مرد بايد كه در وقت خواب و بيدارى اين نفس را بنوعى كه گفته اند رعـايـت كند و اين رعايت را پرانايام گويند، و اين ورزش ‍ بغايت سودمند است . و پـرانـايـام بـر سـه بـخش است : يكى در فرصتى كه دوازده حرف را بر زبان توان آورد نفس خود را از راه سوراخ چپ بينى به درون كشد، و بعد از درون كشيدن آن نفس همان نفس را تا مدت دوازده حرف بر زبان آوردن حبس كند و در درون نگاه دارد. و اين بخش دوم اسـت . بـخـش سـوم حـبـس نـفـس ايـن اسـت كه همان نفس محبوس نگاه داشته شده را از راه سوراخ راست بينى تا مدت دوازده حرف گفتن : آهسته آهسته بيرون آورد. مرد بايد كه چون در ايـن مـقـام بـر آيـد كـه نفس را بنوعى كه گفته شد بگيرد و نگاه دارد و بيرون آورد و ورزش اين نسبت را به خود قرار دهد و در اين مشغولى ، خاطر را به هر جا پريشان نكند و ذهن خود را به هر جا بند نسازد كه اگر ذهن او به اينجا و آنجا برود اين مشغولى (= حبس نفس ) برايش نتيجه ندهد و سودمند نبود. چون اين ورزش را بطورى كه درويشان عارف و سـالكـان طـريـقـت كـرده انـد بـه كـمـال رسـانـد در انـدك مـدتـى مـرتبه اى را كه آرزوى دل سـالكـان طـريـقـت كـرده انـد بـه كـمـال رسـاند در اندك مدتى مرتبه اى را كه آرزوى دل سـالكـان اسـت بـيـابـد و مـقـصـود او (= نـجـات از چـرخـه تـوالد و تـنـاسـخ ) حاصل گردد.
مـردى كه مشغول حبس نفس خواهد شد و در گرفتن نفس و نگاهداشتن و فرو گذاشتن (بازدم ) تاكيد خواهد نمود. البته او را ملكه به هم خواهد رسيد و او را ادراك روى خواهد نمود كه در گـرفتن نفس و نگاهداشت و فرو گذاشتن آن چون دمه آهنگران خواهد شد و به همان قدر باد كه از بيرون گيرد باز بگذارد... بعد از آن كه در گرفتن نفس و گذاشتن ، تفاوت واقـع نـشـود (و هـر دو عـمـل دم و بـازدم بـانـدازه گـفـتـن دوازده حـرف طول بكشد) بايد كه ذهن او بر پره بينى كه جاى در آمدن باد است متمركز بوده باشد و به جاى ديگر متوجه نشود. و همچنين در وقت نگاهداشت هم نظر را به جاى ديگر نكند و ذهن خود را بر جاى دارد (متوقف سازد) و همچنان در وقت فروگذاشت نفس رعايت اين نسبت كند. و چون پريشانى به خاطر او راه نيابد او را فايده تمام دهد و بغايت سودمند افتد...
بدان كه اين باد و نفس از گل نيلوفر كه در ميان سينه اعتبار نموده اند بر مى خيزد و تا دوازده انـگشت بيرون از سوراخ بينى كه سيرگاه اوست مى آيد و چون بيشتر رفت نابود و مـعـدوم مـى گـردد. بـاد نـشـيـمـن از دوازده انـگـشـت پـايـيـن تـر از گل نيلوفر بر مى خيزد و تا گل نيلوفر سينه بر مى آيد و نابود مى گردد، و سيرگاه او دوازده انگشت پايين مذكور است .
و بـدان كـه ايـن هـر دو باد نفس و باد نشيمن در تن آدمى خاصيت خورشيد و ماه دارند، زيرا كـه بـاد نـشـيـمن چون ماه به تمام اعضا و رگها فيض مى رساند و بهره از غذا و غيره مى دهـد. و نـفـس چـون خورشيد آن بهره و آن فيض را در تن آدمى پخته مى گرداند و هضم مى سـازد كـه به جاى نشيند. و ماحصل آن كه كسى كه سير اين باد را يعنى نفس و باد نشيمن را بـشـنـاسـد و بـر حـقـيـقـت روانى كه از كجا بر مى خيزد و تا كجا سير نموده و به چه گـونـه درآمـد و بـرآمـد دارد مـطلع شود و سررشته اينها را به دست آرد كه از كجاست تا كـجا، و به مبداء، (= مبدا اول و قديم و ابدى يا نفس كيهانى ) چه وابستگى و نسبت دارند، و او را قدرت بر حاصل كردن اين ورزش شود، اوست كه از چرخه باز پيدايى و از زادن و مردن هاى تكرارى خلاص گرديده است .
و بدان كه در حقيقت ، همين يك بار است كه به اعتبار سير بالا در آمدن و بر آمدن ، خاصيت خورشيد پيدا كرده و به اعتبار سير پايين به خاصيت ماه منسوب شده است . كسى كه حقيقت اين حال را بداند اوست كه كمال حاصل كرده از چرخه توالد و تناسخ وارسته شده است .
و بـدان كـه نـفـس را سـيـرى است معين كه از كجا تا كجا باشد. و همچنين باد نشيمن را همين حال است . و نفس در بيرون از حد سير خود نابود و ناچيز است . و باد نشيمن هم بيرون از حد سير خود نابود و ناچيز مى باشد. پس ‍ در آنجا كه سيرگاه و حد آن است اين يك معدوم و نابود است و آنجا كه سيرگاه و حد اين است آن يك نابود است . و در ميانه حدهاى هر دو، مـقـامـى بـزرگ و مـرتـبـه اى والاسـت . كـه يـافـت آن مـرتـبـه ، اهـل مـراقـبـه مـاهـر و عـارف را بـه كـمال مى رساند كه بالاتر از آن مقامى و مرتبه اى در تـصـور كـسـى نباشد، و آن مرتبه جاى ظهور و تجلى هستى مطلق و آگاهى محض اسـت . آن مـرتـبـه و مـقـام را بـايـد از اين طريق مراقبه دريافت و مستغرق آن مرتبه گشته بايد بود.(26)
در اثر ادبى - اعتقادى مهم بهاگاوادگيتا كه مراقبه منتهى به خلسه تعلق دارد و بـه كـيـهـان - انـسـان شـنـاسـى عرفانى ، حبس نفس از اركان مراقبه بشمار مى آيد. در آن تـوصيه مى شود كه سالك بايد به خلوت گزينى بگرايد. و شانكارا مفسر شهير اين نـحـله و كـيـهـان - انـسان شناسى عرفانى توضيح مى دهد كه انسان بايد با ذهنى قرار يـافـتـه بـه تـاءمـل در نفس كيهانى قديم و ابدى بپردازد و هنگامى كه ذهن خاموش وى در واقـعـيـت بـاطـن اسـتـقـرار يـافـت و خـواهـشـهـا او را تـرك گـفـتـنـد آنـگـاه سـالك را متصل به ذات نفس كيهانىYukta مى توان خواند.(27)
دكـتر تاراچند درباره طرز نشستن هنگام مراقبه ، مى نويسد: نزد جوگيان وضع نشستن و جـلسـات اهـمـيـت خـاصـى دارد. و سـومـيـن مـرحـله از مراحل هشتگانه جوگ است ... جوگى با پيروى از آداب عملى و مخصوص ‍ مى نشيند تا خود را بـراى مـرحـله چـهـارم كـه حـبـس نـفـس بـاشـد آمـاده سـازد. و ذيـل جـوگ يـا مـراقـبه ، مى نويسد: چون سالك (جوگى ) اقسام باد را شناخت بـايـد آداب نشست را خوب فرا گيرد، و طريقش آن است كه جوگى پاشنه پاى چپ را بر در مقعد بگذارد و پاشنه پاى راست را بر فراز سوراخ آلت تناسلى بگذارد و تن راست كـند و چشم بر هم نزند و در ميان دو ابرو بنگرد. پس ، مقعد خود را حركت دهد و باد نشيمن را بـا نـفـس كـشـيـدن بـه سـوى بالا بكشد و پايه به پايه بالا ببرد تا به سر خود برساند. هنگام كشيدن نفس آغاز از جانب سوراخ چپ بينى كند و از سوراخ راست بيرون دهد. و چـون هـشـت بـار از سوراخ راست بينى بيرون داد از سوراخ راست بينى هشت بار نفس را بـالا بـبـرد و از سـوراخ چـپ بـيـنـى بـيـرون بـدهـد. آنـگـاه مـقـعد را بر زمين بگذارد. اين عـمـل را بـه سـانـسكريت پرانايام يعنى حبس نفس ‍ گويند. و هنگام كشيدن نفس از سوراخ چپ بينى تصور ماه كند يعنى در جانب چپ ، قرص ماه را پديدار داند و سوى راست ، آفتاب را.
طـريـق ضـبـط دم ، آن اسـت كـه بـه پـاشـنـه پـا راه مـقـعـد را كـه پـايـه اول كالبد است ببندد و باد نشيمن را كه هميشه به طرف پايين متوجه است به بالا كشيده و از طرف دست راست سه بار برگرداند. پايه دوم كالبد را كه پايين آلت تناسلى و نـاف اسـت گـردانيده به ناف كه پايه سوم است برساند و از آنجا به پايه چهارم كه مـيـان دل اسـت بـرسـانـد. و از پـايـه پـنجم كه حلق باشد گذرانيده به پايه ششم كه مـنـتـهـاى انـدرون بـينى مابين دو ابرو است برساند. و از آنجا نفس را حبس كند. باد نشيمن چـون بـه ايـنـجـا بـرسـد نـفـس نـام مـى يابد. و در ام الدماغ خود تصور اسم اعظم اوم (28) بـكـند، و در آن حال بپندارد كه نفس كيهانى منم . يعنى چنان خويش را از قيد دويـى بـرهـانـد كـه جـز نـفـس چيزى را نبيند، و طورى مستغرق در وجود مطلق نفس كـيـهـانـى شـود كـه خـود را در عـالم وحـدت خـالق و مـخـلوق مـشـاهـده كـند. و آن هنگام ، آواز اءنـاهـو را بـه گـوش جـان بـشـنـود و بـه زبـان دل بـى مـدد زبـان (= در ذهنش ) به ذكر قلبى كه با نفس زدنهاى تند همراه است (= اجپا) مـشـغـول گـردد.(29) و تـا سـالك ، وحـدت خـالق و مـخـلوق حـاصـل نـكـنـد و نداند كه عين نور ذات نفس كيهانى است ضمير تجربى تواءم با جان (= جـيـو آتـمـا) اسـت ، ولى هـمـيـن كـه دانست و تجربه كرد كه عين نور ذات نفس كيهانى است نـفـس مـتـعـال مـى شـود كـه بـه عـقـيده جوگيان نور آفتاب به روشنى آن ضمير تجربى تواءم با جان كه نفس ‍ متعال گشته هرگز نمى رسد. كسى كه چنين بشود يعنى نـفـس مـتـعـال بـگـردد جـهـات مـكـانـى (شـرق ، غـرب ، جـنـوب ، شـمـال ) را پـوشـش خـود مـى دانـد، به كسى سلام و تواضع نمى كند، و از كسى توقع سـلام و احـتـرام و تـعـظيم و تواضع ندارد، و اعمالى كه براى فرشتگان و ارواح مقرر و واجب است بر او واجب نيست .
هـر چه شدنى است شده مى پندارد، و نه خواهش زندگى دارد و نه بيم مرگ ، نه كسى را پـيـش خود مى طلبد و نه كسى را از آمدن باز مى دارد. نه ذكر مى گويد و نه تصور مى نمايد و نه مشغولى دارد و نه نسبت به مراقبه آگاهى دارد، و نه در وى انديشه يا آگاهى نسبت به من و تو هست .
چـنين سالكى بنابر عقيده اهل نحله مراقبه ، مراحل سلوك را پيموده و روح فردى خود را با روح اعلى يكى گردانيده و بين او با ايشوارا (خداى آسمانها - نيروى فوق طبيعى ) حجاب دويى برداشته شده است .(30)
شـويت اشواتر، مؤ لف اوپانيشادى قديمى به همين نام ، مى نويسد: و مشغولى ديگر ايـن اسـت كـه حبس بادها بكند، و عمل موافق آنچه مقرر است بجا آرد. و چون از حبس نفس به جـايـى بـرسـد كـه ديـگـر نـگـاه نـتـوان داشـت ، از راه يـك پره بينى آهسته آهسته بيرون دهد...(31)
در كيهان - انسان شناسى اوپانيشادى كه كهن ترين نوع عرفانى آن است خود يا نـفس انسان ، قطره اى از اقيانوس لايتناهى نفس كيهانى است . نفس كيهانى كه نور مطلق ، عـقـل مـطـلق ، آگـاهى مطلق و سرور يا ابتهاج مطلق باشد در دو صورت عالم كبير و عالم صـغـير يا انسان تجلى كرده و ظهور يافته است و كيهان و انسان را پديدار ساخته است . از يك طرف ذات كيهان است و از طرف ديگر واقعيت درونى و ذات انسان يا عقلش و ذهنش ، آن هـم واقـعـيـتـى كـه سـايـر مـراتـب وجـودى انـسـان مـخـلوق آن اسـت . هـمـان قـطـره اى كـه عـقـل يـا تـه ذهـن او بـاشـد حـالات مـختلف و كاركردهاى متنوع ذهن را و حتى قسمتهاى مختلف كالبدش را از نفس گرفته تا بادگلو (آروغ ) و حرارت طبيعى بدن كه موجب هضم غذاست و خون تا باد نشيمن كه عمل جفتگيرى و توليد نطفه را هم بر عهده دارد به طورى كه اين نـفـس يـا خـود اصـلى انـسـان مـانـنـد رشـتـه اى نـامـرئى جـمله اعضا و دستگاههاى فـيزيولوژيك او را و نيز مجموعه آن ها را با جمله كائنات به هم مى دوزد و سلسله مراتب ذهـنـى را بـه هم پيوند مى دهد چنان كه به قول اوپانيشاد در كليه شؤ ون هستى سـارى و مـنـتـشـر اسـت و از هـر كـوچـكـى كـوچـكـتـر اسـت و از هـر بزرگى بزرگتر و در داخـل و خـارج ، ظـاهـر و بـاطن ، اول و آخر، در هر سو و هر جا متجلى است ولى خودش و راى همه اين مقولات قرار گرفته و در عين حال اساس كائنات است و آن را نفس كيهانى و ضمير آدمى خوانده اند. هم جهان است و هم انسان .
وقـتـى قـطـره اى به گونه انسان است همه كارهايش را مى كند و چون ترك تن كرد فقط مـدت كـوتاهى در عالم بالاى زمين - يا به قول اوپانيشاد در كره ماه - مى ماند و دوباره و هزار باره از همان راهى كه رفته بازگشته در پيكر ديگرى از گياه تا حشره و چارپا و درنـده قـرار مـى يـابـد و سـر از زهدان تازه اى بلند مى كند. علت اين تحولات چيزى جز تـمـايـلات طـبـيـعـى او كـه سائقه هاى عضوى باشد نيست . اوپانيشادها مدعى اند كه علت زايـش دوبـاره ، تـمـايـل روح بـه انـجـام كـارهـاى زيـسـتـى از قـبـيـل خـوردن و خـوابـيـدن و عـمـل جـنـسـى و جـفـتـگـيـرى اسـت : مـيـل هـر آن گـونـه بـاشـد اراده نـيـز بـدان گـونـه خـواهـد بـود. مـا افـعـال را هـشـيـارانـه و بـنـا به اراده شخصى خود انجام مى دهيم و كردارى كه مرتكب مى شويم متناسب با نيت و ميلى است كه داشته ايم و نتيجه كردارى است كه هشيارانه صورت پـذيـرفـتـه و مـوجـب بـاز پـيـدايـى يعنى تولد دوباره ما و مآلا گردش گردونه مرگ و زندگى شده است . زندگى ميدان عمل است و دنيا پس از هر مرگى جايگاه تمتع از ثمرات كـارهـاى زنـدگـى پـيـشـيـن يـا كيفر ديدن بابت آنها و سپس مردن براى چندمين بار و باز گشتن مجدد به دنيا از راه تولدى تازه در وجود يكى از انواع گياهى يا جانورى يا آدمى . عـلت هـر بـازگشتى به زندگى به شكل تولد جديد، وجود سائقه هاى عضوى ماست كه ميل به زندگى جانورى دارند.
آيـا مـى تـوان سـائقـه هـاى عـضـوى را خـنـثـى كـرد و ايـن مـيـل جـانورى را در خود معدوم ساخت ؟ و اگر معدوم گشت آيا باز هم پس از مردن ، در زهدان يك جانور ماده يا يك زن زندگى چند باره پيدا مى كنيم ؟ مؤ لفان اوپانيشادها پاسخ مى دهـنـد: سـركـوب سـائقـه هـاى عـضـوى از طـريـق ريـاضـت مـحال است و تمام كسانى كه به نحله رياضت تعلق دارند گمراه اند و ناكام . يگانه راه تـوقـف سـائقـه هـاى عـضـوى ايـن اسـت كـه از طـريـق يـوگـا بـه حـال خـلسـه در آيـيـم تـا نـفـس ‍ فـردى مـا كـه قطره اى از درياى نفس كيهانى است به آن بـپيوندد. گرچه پس از رفع حال خلسه به زندگى روزمره باز مى آييم لكن هرگاه از آن پس به علت بيمارى يا كشته شدن در جنگ با دشمن يا تصادف مرديم نفس ما به نفس ‍ كيهانى خواهد پيوست و هرگز به كره ماه صعود نمى كند تا پس از مدت كوتاهى دوباره بـه شـكـل نـطـفـه اى در زهـدانـى حـلول كـنـد. ايـن بار، و فقط در اين صورت كه عارف و اهـل مـراقـبـه مـنـتـهـى به خلسه شديم در لحظه مردن ، نفس ‍ ما به جاى صعود به ماه به سـوى خورشيد ره مى سپارد و به نفس كيهانى باز مى گردد. چنان كه نخست از همان مبداء قـديـم و ابـدى نـشـاءت گـرفـتـه بـود. بـه چـه عـلت ايـن تـحـول عـظـيـم در هـسـتـى يـك فـرد روى مـى دهد؟ پاسخ مى دهند: چون به محض رفتن به حـال خـلسـه ، سـائقـه هاى عضوى از كار مى افتند و تجريد در اصطلاح عارفان جـهـان اسـلام - يـعـنـى بـى عـلاقـگـى حـاصـل مـى شود كه با تفريد يا تجربه واحد بلاثانى (OO متن ناخوانا ص 87.)
ساختار آدمى ، و انحطاط و تعالى او
اوپـانـيـشـاد مـيـتـرى كـه به نظر گروهى از محققان ، متاءخرتر از آيين و جهان - انـسـان شـنـاسـى بـوداسـت سـاخـتار آدمى همان مى ماند كه در چند قرن گذشته در هند كهن تـصـور مـى شـده اسـت : اول يـك نـفـس كـيـهـانى بود كه از او اين همه (كائنات و جهان انـسـانـى ) پـيدايش شده است . او از تنهايى خود آرام نيافته تصور خود كرده خواست كه بسيار و گوناگون بنمايد. گوناگون نموده بدنهاى گوناگون پيدا كرد. آن بدنهاى گوناگون مثل سنگ بى حرارت و بى روح مانند درختهاى خشك بى حس ماندند. آن بدنها را چـنين ديده باز بى آرام شده خواست كه خود در ميان اينها در آمده اينها را به حس و حركت در آورد. پـس مـثل باد شده در ميان اينها در آمد. و چون از آن يك باد كه پران (= نفس ) بود ديد كه كار (زيستن جانوران و آدميان ) پيش نمى رود همان (باد) - يعنى نفس - را پـنـج قـسـم كـرد كـه نـفس ، و باد نشيمن ، خون ، حرارت طبيعى و هاضمه ، و بادگلو بـاشـد. آن بادى كه حركت آن به بالاست نفس است ، و باد كه حركت آن به پايين است (و بـول و غايط را دفع مى كند)(32) باد نشيمن است ، و بادى كه در همه رگها پر است آن را خـون مـى گويند، و بادى كه چكيده غذا را از راه رگها برابر كرده (توزيع كرده ) بـه هـمـه اعـضا مى رساند حرارت طبيعى و هاضمه است ، و بادى كه آب و غذا را فرو مى بـرد و بـه طـرف بالا رو مى كند آروغ است . در گرد ناف - كه جاى فراهم آمدن نفس و باد نشيمن است - اين دو با هم جنگ دارند. گاهى نفس زور كرده باد نشيمن را بالا مى كـشـد، و گـاهـى بـاد نـشـيـمـن زور كـرده نـفـس ‍ را بـه پـايـيـن مـى كـشـد. و از جـنـگ و جـدال ايـن دو، حـرارتـى كه در معده به هم مى رسد همين حرارت طبيعى هاضمه است . و همين حرارت طبيعى هاضمه عين شخص است ، و همين شخص عين حرارت طبيعى هاضمه است ، و همين نفس فردى (خود آدمى ) است .
و از اثـر هـمـيـن حرارت طبيعى اين شخص هر چه مى خورد هضم مى شود. آوازى كه از بستن سـوراخـهاى گوش شنيده مى شود آواز همين حرارت هضم كننده طعام است . و از همين جهت چون آدمـى نـزديـك بـه مـردن رسـد ايـن آواز را نـمـى شـنـود. و آن نـفـس كـيـهـانـى (= اصـل وجـود و حـقـيـقت و ذات آن ) خود را پنج قسم كرده و در حجره بدن (= قفس تن ) در آمده يـكى عين ذهن شده و يكى عين روح شده و يكى عين روشنى شده و يكى عين خواهشهاى راستى شـده و يكى نفس فردى شده است . و آن نفس كيهانى با وجود اين كه اين پنج قسم شده در مـيـان دل (= ذهن ) نشست ، دانست كه من هيچ نكرده ام ، خواست كه لذت چيزهاى بيرون بگيرد پنج محل حواس ‍ را شكافته و سوراخ كرده بر آمد و پنج شعاع خود را از اين پنج راه بر آورده از ايـنها لذت محسوسات بيرونى گرفت (33)... و آن نفس كيهانى اگرچه محيط اسـت گـويـا كـه در ايـن بـدن مـى بـاشـد و از قـيـد (بـعـلت ) نـتـيـجـه اعـمـال سـفيد و سياه در بند افتاده در بدنها جدا جدا مى نمايد، وگرنه آن نفس ‍ كيهانى را قـيـدى نيست و لطيف است و ديده نمى شود و گرفته نمى شود و نسبت كننده چيزى به خود نـيـسـت ، چـه ، هـمـه اوسـت و عـيـن بـطـون (= عـمـاء - غـيـب ) اسـت ، و او كـنـنـده كـارهـا (= فـاعـل ) نـيـسـت امـا بـه نـظـر كـنـنـده كـارهـا مـى آيـد. و هـمـين نفس كيهانى ، پاك (= منزه ، متعال ) است و قديم است و بى حركت است و هيچ چيزى به او نمى رسد. و متردد نيست و بى آرزو اسـت . و او مـثـل تـمـاشايى است كه از همه عليحده شده تماشا مى بيند. و او خود به خـود اسـت و او از تار و پود سه صفت (ايجاد و ابقا و افنا) پارچه اى بافته و آن را بر خـود كـشيده خود را در آن پوشيده و پنهان مى دارد. و او حجاب خود كرده و از همين سه صفت چنان مى نمايد كه نتيجه اعمال را مى گيرد. آن نفس كيهانى چنين شده مانده است ...
باز آن عارفان از پَرَجاپت گفت : آن نفسى كه اين چيزها را به او نسبت مى كنند او را نـفـس مـخـلوق مى گويند... پنج عنصر لطيف را مخلوق مى گويند و پنج عنصر كـثـيـف (= جـسـمـانـى ) را نيز مخلوق مى گويند يعنى مجمع بدن لطيف و مجمع بدن كثيف (= جـسـمـانـى ). آن نـفـس اگـرچـه در مـخـلوق اسـت امـا مـثـل قـطـره آب كـه بـر بـرگ گل كنول مى باشد (و از او جداست و با برگ آميزش ندارد آن نفس هم با بدن مخلوق آميزش نـدارد)... آن (نـفـس كـيهانى ) كه پيداكننده (خالق ) همه است از (طريق ) نفس مخلوق كارهاى حـواس را مـى كـنـد و نـفـس مـخـلوق را در مـيـان سـبـب كـرده اسـت ، پـس ‍ فـاعـل ، نفس مخلوق است و فاعل فاعل نفس كيهانى است . و چنانچه پاره آهن كه در آتـش افـتـد عـيـن آتش مى شود و وقتى آن آهن را پاره پاره مى كنند به وساطت آن ، آتش هم پـاره پـاره بـه نـظـر مـى رسـد نفس مخلوق كه به منزله آهن است از (بعلت ، در نتيجه ) سه صفت - كه به منزله آلت پاره پاره كردن آهن است - متكثر و جدا جدا مى نمايد (بـه نـظـر مـى رسـد). سـبـب بسيار بودن (يا كثرت ) نفس مخلوق اين چيزهاست : سه صفت ايـجـاد و ابـقـا و افـنـا، و چـهـار قـسم پيدايش (از تخم بيرون آمدن ، از رحم بيرون آمدن ، پـيـدايـش خـلق الساعه و روييدن گياهان ) و هفت طبقه آسمان و هفت طبقه زمين و هشتاد و چهار لك (مـعـادل صـد هـزار) اقـسام و انواع اصل موجودات . و چنانچه كاشى ساز با گردانيدن چرخ ، اقسام ظروف خرد و كلان مى سازد همچنين اين نفس كيهانى به چرخ اين سه صفت كه خود آن را مى گرداند همه اين پيدايش را ظاهر مى سازد.(34)
مـى بينيم در طول قرنها و بيش از سه هزاره فيزيولوژى و انسان شناسى عرفانى دست نـخـورده و ثـابـت مـى مـانـد. تـنـها در كيهان شناسى آن ، مرتبه وجودى تازه اى ميان نفس كـيـهـانـى و نفس فردى يا انسان ، و نيز ميان نفس ‍ كيهانى با مرتبه وجودى اعلاى ساير موجودات و اشياء، چيزى به نام سه صفت ايجاد و ابقا و افنا فرض مى شود و در حـقـيـقت سه صفت تازه به نفس كيهانى نسبت مى دهند. اين سه صفت را محققان هندشناس سه صـفـت سـازمـان بـخـشـنـده يـا سـه تـمـايـل ، سـه نيرو، سه جـوهـر يـا سـه گـونـا مـى گـويـنـد. ايـن سـه تـمـايـل ، نـيـروهـاى خـلاقـه مـاده اوليـه بـشـمـار مـى آيـنـد و در انـحـلال عـالم ، هـنگامى كه ماده اوليه در خواب نسيان و سكون مطلق فرو مى رود اين سه جـوهـر در كـمـال اعـتـدال و مـوازنه هستند، ولى به محض اين كه نفس كيهانى ، نوسانى در دريـاى بيكران ماده پديد مى آورد و آن را به تحريك وا مى دارد آنگاه تعادلى كه بموجب آن ايـن سـه جـوهـر يكديگر را خنثى مى ساختند و آرام و ساكن بودند بهم مى خورد، و همين دگرگونى ، باعث فعل و انفعالات مى گردد. و ماده دست به تكوين عالم مى زند و مراتب وجـود از آن صـادر مـى شـونـد و عـالم عـيـنـى و ذهـنـى بـر اسـاس سـلسـله مـراتـب تزلزل ناپذيرى بنيان مى گردد. علت تسميه گونا به ريسمان ، ممكن است اين باشد كه اين سه گونا مانند ريسمانهايى روح را به عالم عينى و ذهنى پيوسته اند.
به نظر داسگوپتا مراد از گونا، نوعى جوهر است و نه كيفيت . و اگر در مـكـتـب فـلسـفـى سـانـكـهـيه از گونا با كيفيت تعبير كرده اند غرض از آن ، طريق فـعـليـت يـافتن جوهر است . امكان دارد اين سه جوهر را از آن جهت كيفيت نام نهاده باشند كه بر اثر دگرگونى و تحولات دائمى ، خود را همچون كيفيات اشياء، نمودار مى سازند.
در اوپـانـيـشـاد مـيـتـرى خـوانديم كه نفس كيهانى در مراتب وجودى نفَس ، حرارت طبيعى و هاضمه ، خون ، آروغ ، باد نشيمن تنزل مى كند يا ظهور مى يابد و تجلى دارد. و در جـاى ديـگـرش ، نـفـس كـيـهـانـى يـا مـبدا اول در مراتب : نفْس فردى مخلوق ، ذهن ، جان ، روشـنـى ، خـواهـشـهـا (يا سائقه هاى عضوى يا سائق صيانت ذات )، مدركات حسى ، حواس پـنـجـگـانـه ، تـنـزل پـيـدا مـى كـنـد. از طـرفـى ، ايـن تـنـزل بـا واسـطـه چـرخه سه صفت ايجاد، ابقا، افنا يا به تعبير مكتب فلسفى سـانـكـهـيـه : تـمـايـل تـصـاعـدى ، تـمـايـل اسـتـنـبـاطـى ، و تـمايل نزولى ، تحقق مى يابد. نفس كيهانى نه بوجود آمده و نه بوجود مى آورد. لم يلد و لم يولد است . پراكريتى يا ماده اوليه كه ريشه عالم است بوجود نيامده است ولى بـوجـود مـى آورد. آگـاهـى و شـعور ندارد، و فقط ماده اى است مشحون از امكانات بى پـايـان ، و آكـنـده از قـوه صـرف ، و تـنـهـا بـه تـحـريـك نـفـس كـيـهـانـى بـه فـعـل مـى گـرايـد و دسـت بـه تـكـوين عالم مى زند. پراكريتى يا ماده اوليه ، ريـشـه بـى ريـشـه عالم عينى و ذهنى است و داراى سه جوهر يا سه صفت سازمان بخشنده اسـت كـه در جـمـع بـلاتـعـيـن پـراكـريـتـى در كـمـال اعـتـدال انـد و هـر ظـهـور و تـحـولى كـه در مـاده اوليه پديد آيد باعث مى شود كه تعادل بدوى اين سه جوهر دگرگون گردد. پراكريتى فاقد هر گونه كيفيت و تعين است و خرد را به كنه آن راه نيست . اصلى كه بلافاصله از ماده اوليه منفك مى گردد عقل كل يا عقل اول است . از عقل اول خـودآگـاهـى يـا انانيت و به ترتيب پنج عنصر لطيف و چيزهاى ديگر بوجود مى آيند.
ايـن ، شـرح و تـفـسـيـرى است از جانب مكتب فلسفى سانكهيه بر كيهان شناسى اوپانيشاد ميترى ، و البته شرح و تفسيرى كه توجيه يوگا يا مراقبه منتهى به خلسه را در بـر نـدارد و نـمـى گـويـد چه رخ مى دهد كه انسان بدين طريقت بر خلاف ديگران در لحـظـه مردن از چرخه تولد و تناسخ رهيده از راه خورشيد به نفس كيهانى ملحق مى شود. هـر كـيهان شناسى عرفانى براى اين كه توجيهى براى مراقبه و خلسه بشود بايد يك انـسـان شـنـاسـى داشـتـه بـاشـد و سـاخـتـارى بـراى آدمـى قـائل گـردد و يـك فـيـزيـولوژى آن هـم به گونه اى كه بيانگر چگونگى اعتلاى وجود اهـل يوگا طى آن باشد اعتلايى كه او را در لحظه مردن شايسته رهايى از چرخه مزعوم و پيوستن به ذات متعال نفس كيهانى گرداند.
83. حوزه يونانى مديترانه شرقى
مـردم يـونان و روم از زمانى بسيار كهن عادات و انديشه ها و عقايدى دارند بويژه درباره ساختار انسان كه در طول تاريخشان ميان آنان رايج است .
نژاد هند و اروپايى كه مردم يونان و ايتاليا نيز از آن جمله اند عقيده دارند كه زندگانى كـوتـاه انـسـان را حـيـاتـى ديـگـر در پـى اسـت و مـرگ در حـقـيـقـت تحول و انتقالى از يك زندگانى كوتاه به يك زندگانى جاويد بيش نيست .
مـردم يـونـان و ايـتـاليـا هرگز به چرخه توالد و تناسخ عقيده نداشته و هيچگاه تصور نـمـى كـنـنـد كـه چـون روحـى از جـسـم خـويـش مـفـارقـت جـسـت در جـسـمـى ديـگـر حـلول كـنـد و زنـدگـانـى تـازه اى آغـاز نـمايد. قبائل شرقى آريا نيز قطعا چنين عقيده اى نـدارنـد. چـنـان كـه سـرودهـاى بـاستانى ودا مخالف اين عقيده است . مردم يونان و ايـتـاليـا بـه صـعـود روح انـسـان بـه آسـمـان و وصـول بـه نـفـس كيهانى عقيده ندارند. به گمان آنان بهشت برين يا مقام فوق بـشـرى ، آرامـگـاه رؤ سـاى قـبائل است و ارواح آنها زير خاك و در مجاورت مردم زندگانى جـديـدى دارند. حتى ديرزمانى روح را در نشاءت ديگر نيز با جسم شريك دانسته تصور مـى كـنـنـد كـه چـون در آغـاز زنـدگـى بـا او بوده است در گور نيز از او جدا نخواهد شد. سـيـسـرون مـى نـويـسـد: ايـن عـقـيـده چـنـان قوت داشت كه چون سوزاندن اجساد مردگان هم متداول شد باز مردم گمان داشتند كه مرده زير خاك زندگى خواهد كرد.
هر گاه درباره مراسم تدفين اموات پيشينيان آن قوم امعان نظر كنيم آنچه راجع به عقايد آنان درباره مقام و وجود روح گفتيم مبرهن و ثابت مى شود.
از مـراسـم تـدفـين امواتشان آشكار است كه چون مرده اى را به خاك مى سپارند گمان مى كـنـنـد كـه چـيـزى زنـده نـيـز بـا وى مـدفـون مـى شـود. ويـرژيـل كـه در شـرح آداب مـذهـبـى بـه دقـت نـظـر و صـحـت نـقـل معروف است در پايان حكايت دفن پوليدروس مى نويسد كه ما روح او را در گور كرديم . عين اين عبارت در آثار اويديوس و پلى نيوس دوم نيز موجود است .