پاى درس پروردگار ، جلد ۱۵

جلال الدين فارسى

- ۳ -


وحـشـيـان مـهـاجـم تـا اواخـر سـده شـشـم مـشـرك مـى مـانـند. پاپ گرگوار - بنابر روايت بِد(26) - در 596 م هياءتى از مبلغان را به رياست اگوستين نامى به جنوب انگلستان و منطقه دو قوم آنگل و ساكسون مى فرستد و از طريق كانت پادشاه آنان دسـت بـه كـار ورودشـان بـه چـيـزى مـى شود كه شباهت چندانى به تعاليم عيسى (عليه السـلام ) نـدارد. چـه ، بـه تـمـام آداب و رسـوم شـرك آنـان رنـگ مـسيحيت مى مالد. دو قبيله آنگل و ساكسون ، و ساير قبائلى كه توسط مبلغان رومى و به امر گرگوار، پاپ رم ، بـه ظـاهـر مـسـيـحـى در مـى آيـنـد هـرگـز بـه اسـلام يـا حـيـات طـيـبـه اى كه پروردگار مـتعال بشر را به آن دعوت مى فرمايد در نمى آيند و همچنان در چهار زندگى پست سابق بـاقـى مـى مـانـنـد. زنـدگـى آنـان شـبـاهـتى به زندگى عيسى (عليه السلام ) و سلسله پيامبران عليهم السلام ندارد. آنچه در واقع امر اتفاق مى افتد اطاعت مشروط از پاپ است ، پايى كه به زندگى پست و منحطشان اهتمامى ندارد و با آنان مدارا و مماشات مى كند و از آنان به همان مقدار اطاعتى قانع است كه پيشتر و روزگارى دراز امپراتوران روم غربى و شـرقـى قـانـع هـسـتـنـد. ايـن كـه از تـجـاوزهـاى خـود بـه تـوده هـاى مـردم و جان ، حيثيت و امـوال آنـان انـدكـى بـكاهند و مقام امپراتورى را حذف نكرده بر جان و اموالش رحمت آورند. هـمـيـن و بـس . زيرا مى دانيم كه از سال 395 م ، امپراتورى روم غربى جز نامى بى معنا چـيـزى نـيـسـت ، يكقرن تمام دستخوش تعرضات و مداخلات فرماندهان وحشى غالب است . آنـان كـه نـام امپراتور روم شرقى يا غربى دارند ابتدا مهاجمان وحشى را يا به خدمت در لشـكـر خـود مـى پـذيـرند يا منطقه اى را براى اقامت به آنها مى سپارند و باجى هم به آنـان مـى پـردازنـد، يـا فرماندهان آنها را به فرماندهى برخى از لشكرهاى خود و حتى بـه مـقـام فـرمـانـدهـى كـل قـوا مـى گمارند. كار تا جايى پيش مى رود كه فرمانده سپاه مـزدور، رمـولس اگـوسـتـول امـپراتور روم غربى را خلع مى كند و ساز و برگ سلطنت را براى كسى كه در روم شرقى سلطنت دارد مى فرستد. سناى رم را نيز وامى دارد بـه آن كـس كـه در روم شـرقى سلطان است بنويسند: مغرب زمين احتياجى به امپراتور مخصوص ندارد. يك امپراتور مشترك براى هر دو كافى است ! فرماندهان اقوام مشرك و وحـشـى حتى بدون كسب اجازه از امپراتوران روم شرقى و غربى ، براى خود لقب و مقام مى تراشند و آن را اعطايى امپراتور مى خوانند و امپراتور بيكاره جراءت تكذيب ندارد.
پـاپ رم ، بـا سـيـاسـتـهـايـش مـقـامـى مـانـنـد آنـان پـيـدا مـى كـنـد و بـه هـمـان دل خـود مى دارد. اين جابجايى پاپ با امپراتور روم غربى در نيمه سده هشتم ميلادى به اتـمـام مـى رسـد. قـبـائل مـختلف وحشى و مهاجم به استثناى قبيله ساكسون سلطنت مـشـروط و مـقيد پاپ را بر خود مى پذيرند. آن كه در اجراى اين سياست راهبردى تلاش و جـديـت دارد كـشـيـشـان آنـگـل و سـاكسون است . پاپ بى اعتنا به امپراتورى روم شرقى ، قدرتى در غرب بهم مى زند كه سابقا امپراتوران روم دارند. آخرين گام بلندى كه به نـفـع پـاپ در اين زمينه برداشته مى شود اقدام سن بونيفاس در سرزمين پهناور گل است كه سبب مى شود عقد اتحادى ميان دولتچه فرانك با پاپ بسته شود.
آنـچه در ادبيات فرهنگى - سياسى اروپا شهرت دارد به اين عبارت كه اروپاييان - يـا ايـتـاليـايـى هـا - هـيـچـگـاه بـه مـسـيـحـيـت در نـيـامـده انـد. در مـورد ايـن قـبـائل صـدق مـى كـند. آنها سنت فرهنگى - سياسى الحادى و طاغوتى را با خود به اين قـاره آورده حـتـى در دوره تـظـاهر به مسيحيت حفظ كرده و بكار بسته سرانجام به بهانه مـدرن سـازى اعـاده مـى نمايند. وحشيگرى ، استكبار، افساد فى الارض ، زندگى دنيادارى با تمامى تظاهرهايش اما در پوششهاى تازه و مد روز ادامه مى يابد و تكرار مى گردد.
لكن در فاصله دولت مشروط و متزلزل پـاپ بـا مـدرنـيـتـه ، فـروپـاشـى هـاى ديـگـرى روى مـى دهد. دولت شارلمانى دولتى مـسـتـعـجـل اسـت كـه بـلافـاصـله جـاى خـود را بـه دولتـچـه هـاى مـتـعـددى مـى دهـد كـه قبائل وحشى تازه وارد تشكيل مى دهند.
در قلمرو پهناور شارلمانى ، قبائلى زندگى مى كنند كه هيچ وجه اشتراكى با يكديگر ندارند. ساكنان ساكس ، اسپانيا، ايتاليا، و قبائل فرانك ، آوار، آكى تـن ، گل ، و روم نه از يك نژادند و نه به يك زبان سخن مى گويند. عملا دولتچه هايى هستند هر كدام زير سلطه يك وحشى سياسى .
حتى سه پسر به ظاهر مسيحى و عابد شارلمانى از اين قاعده مستثنى نيستند. با مـرگ پـدر، بـر سـر قـلمـروى كه در زمان حيات پدر سه قسمت شده به جان يكديگر مى افـتـنـد و كشور نه تنها سه پاره بلكه صد پاره مى شود؛ و در فرانسه و آلمان ، و قـلمـرو لوتـر (يـكـى از سـه پـسـر شـارلمـانـى ) دولتـچـه هـاى بـسـيـار پـديـد مـى آيد.(27) دولت شارلمانى به سرنوشت امپراتورى روم قديم دچار مى شود.
در اثـناى دو سده نهم و دهم ، آنچه مزيد بر علت مى گردد اين است كه اقوام وحشى از هر سـو بـه قـلمـرو امـپـراتـورى فـرانـك هـجـوم مـى آرند. سرزمين ژرمن ، در شرق ، دسـتـخـوش قـبـائل اسـلاو و قـبـيـله زردپـوسـت مـجـار مـى شـود. از مـيـان قـبـائل اسـلاو قـبـيـله چـك به بوهم مى تازد. قبيله مجار ابـتـدا در جـلگـه وسـيـع دانـوب كـه سـابـقـا مـسـكـن قـبـائل وحـشـى هـون و آوار اسـت اردو مـى زنـد و در حـوالى سـال 900 رخـنـه در ايـالت باوير مى كند و سراسر زمين ژرمن را مى پوشاند و حـتى به شامپانى ، بورگنى ، و لاندوك هم مى رسد. سوارانى چـالاك با اسبانى تيزتك ، كه كماندارانى تيراندازند و دشمن را از فاصله از پا در مى افكنند. غارتگران بى باك كه هر چه را قابل چپاول نباشد آتش زده يا از دم تيغ مى گذرانند.
در غـرب آن سـرزمـيـن ، قـوم هـولنـاك نـورمـان - به معنى مردان شمالى - از سمت دريـاى شـمـال و دريـاى مـانـش و اقيانوس اطلس ، خاك آلمان و انگلستان و فرانسه را به توبره مى كشند.
در جـنـوب ، نـيـروهـاى مـجـاهـد اسـلامـى از افـريـقـا، بـا طـى مـديـتـرانـه سـواحـل جـنـوبى مديترانه ، ايتاليا، و پروانس را تصرف مى كنند. در كوهستان مـور استقرار يافته دژ نظامى فراكسينه را - كه بعدها گارد فرنه نام مى گيرد - بنيان مى نهند. از اين مناطق به اقوام وحشى مجاور تاخته آنها را تار و مـار مـى كـنـنـد و از آنـها اسير گرفته به كشورهاى اسلامى مى فرستند. در اين زمان ، نزديك به دو قرن(28) بر استقرار مسلمانان مجاهد در سرتاسر اسپانيا مى گذرد و تـمـدنـى در آن خـطـه پـايـه ريـزى شـده اسـت كـه چشم جهانيان را خيره مى سازد. يگانه قـدرتى كه در اروپا مى تواند اقوام وحشى و مشرك مهاجم را سد كند و عقب بنشاند دولت اسلامى اسپانياست .
قـبـايل نورمان كه در دانمارك و شبه جزيره اسكانديناوى ساكن است شاخه اى از نـژاد ژرمـن ، يـعـنـى آريايى است و همواره به دزدى درياى روزگار مى گذارند. چنان كه پـيـش از آنـهـا، دو قـبـيـله آنـگـل و سـاكـسـون كـه در ايـن سـرزمـيـن اسـت هـمـيـن شـغل كثيف را پيشه دارند. قبايل نرمان نه فقط به قلمرو پهناور شارلمانى مـى تـازند بلكه پس از آن انگلستان را نيز به باد غارت مى گيرند و به روسيه هـم تـاخـت آورده تـا دريـاى سـيـاه مـى رسند. قبائلى دريانورد هستند و كشتى هاى كوچك اما تـنـدروى دارنـد. در خـشـكى هم همه قبائل اروپا از ايستادگى در برابرشان عاجز و سخت پـريـشـان خاطرند. يكى از هدفهاى آنها ديرهاى پرثروت مسيحيان است . تهاجم وحشيانه قبايل نرمان به فرانسه با حمله به روآن و غارت آن در 841 م آغاز مى گـردد و تـا 911 م كـه بخش بزرگى به تصرف آنها در مى آيد ادامه دارد. در سالهاى 845، 856، 861، و 885 م يـعـنـى چـهـار بـار پـاريـس را مـى چـاپـنـد. در سـه بـار اول ، اهـالى پـاريـس با پرداخت مبالغ هنگفتى به آنها رضايتشان را براى ترك آن شهر بـزرگ جـلب مـى نـمـايـنـد. امـا بار چهارم ، حصارى شده كمر به دفاع مى بندند. پس از يكسال محاصره ، امپراتور شارل گرو در راءس ‍ قشونى به كمك مى آيد، اما چون قـادر بـه دفـع مـحـاصـره كـنـنـدگان وحشى نيست مبلغ گزافى مسكوك نقره و اجازه غارت سـرزمـيـن بـورگنى را به آنها شرشان را موقتا دفع مى كند. لكن بيست و پنج سـال بـعـد بيست هزار از اين قوم وحشى و جنگجو آمده در مصب رود سن جا خوش مى كنند. رلن فرمانده آنها شهر روآن ، بخش پايين رود سن و بخش ‍ اعـظـم فـرانـسـه را تـسـخـيـر مى كند. شارل لوسمپل ، شاه وقت به او پيغام مى دهد اگر مـسـيـحـى شده سلطنت مرا به رسميت بشناسى تمام اين سرزمين را كه تصرف كرده اى با مقام استاندارى آن به تو خواهم داد و دخترم را به همسرى تو در خواهم آورد. رلن مـى پـذيرد. مورخ ركابش ماجرا را چنين گزارش مى دهد. رلن چون مقام ولايت نورماندى را يافت نخواست پاى شاه را (چنانكه مرسوم بود) ببوسد. اسقفها رسم سياسى را به او گـوشـزد كـردنـد. گـفـت : مـن هـرگز در برابر كسى زانو نمى زنم و پاى كسى را نمى بـوسم . چون اصرار زيادى شد سرانجام به يكى از سربازانش دستور داد تا اين رسم را به نيابت از او برگزار كند. آن مرد نيز پاى شاه را گرفته به جاى اين كه خود خم شود پاى شاه را تا نزديك لبش بالا آورده بوسيد كه در اين حركت ، شاه سرنگون شده صـداى قـهـقـهـه بـه آسـمـان بـالا رفـت و در جـمـعـيـت غـوغـايـى بـپـا شـد. بـا ايـنـهـمـه ، شارل (پادشاه ) و رئيس قوم فرانك - روبر - حكام ، اشراف ، روحانيون ، اسقفها بـه جـان و سـر خـود و بـه شـرف سـلطـنـت سـوگـند ياد كرده قسم جلاله خوردند كه اين سـرزمـيـن مـال رلن خـواهـد بـود و تـا دنـيـا دنـيـاسـت نـسـلا بـعـد نـسـل و در خـانـواده او مـوروثـى خـواهـد بـود. بـا عـهدنامه سن كلر و سرزمين مـتـصـرفـى رلن بـه نـام قـبـيله اش ‍ نورماندى ناميده مى شود. قبيله نـورمان نصرانى شد و چيزى نگذشت كه زبان سابق خود را نيز فراموش كرده فرانسه زبـان شـد. ولى بـا وجـود اين ، بعضى از خصايص خود را از دست نداد و جنگجو و حادثه آفرين باقى ماند.(29)
ايـن قـبيله وحشى پس از آن انگلستان ، جزيره سيسيل ، و جنوب ايتاليا را تسخير مى كند و سپس در جنگهاى صليبى به فلسطين اسلامى حمله مى آورد.
بـديـنسان ، سرتاسر آن كشورهاى اروپايى ميان صدها دولتچه اى تقسيم و تجزيه مى شود كه هر يك را از زمين و ساكنانش رئيس عشيره اى از قومى وحشى مالك است ، مالكى كه فـئودال خـوانـده مى شود. همانچه زمينه اش از دوره شارلمانى مى رفت كه تمهيد شـود. فـرمـانـدهـان وحـشـى كـه ايـنـك شـاه و مـالك زمـيـن و مردم مستضعف شده اند در قلمرو اخـتـصـاصـى خـويـش ‍ يـك يـا چـند قلعه نظامى با برج و بارو بپا كرده در آن از گزند يـكـديـگـر ايـمـنـى مـى يـابند و مرزهاى خود با همسايگان را بدين طريقه معين مى نمايند. دولتچه ها با طاغوتچه هاى وحشى و بى آزرمش در اروپا بى شمار گردد.
هـر چـنـديـن دولتـچـه بـراى تاءمين موجوديت خويش با هم قرار و مدار مى نهند تا راءس و رئيـسـى بـراى دفـاع مـشـتـرك داشـتـه بـاشـند. چند شاهى از اين رهگذر پيدا مى شود كه اخـتـياراتش محدود و مشروط است و بدون اذن و موافقت طاغوتچه ها كارى از پيش نمى برد. ايـن رسـم و قـاعـده چندين قرن دوام دارد و تنها با انقلاب 1789 فرانسه و روى كار آمدن طبقه بورژا محدود و سپس منقرض مى گردد.
پـس در دو قـرن نـهم و دهم ، حكومتى طبقاتى سراسر آن قاره را مى پوشاند به استثناى اسـپانياى مسلمان نشين . اين نظام سياسى در تاريخى كه نگارندگانش همه اروپايى اند نـظام تيول دارى نام مى گيرد كه نظام ارباب و رعيت ، يا طاغوتچه و مستضعفان بـاشـد. هـمـيـن وضـع در قـرن يـازدهـم بـرقـرار اسـت . بـراى مثال در آلمان ، نظام طاغوتچه - مستضعفان عموميت دارد و سرتاسرى است . هر يك از اقـوام وحـشـى چهارگانه دولتى مستقل تشكيل مى دهند و چهار قلمرو با نام و نشان ويژه دارنـد: سـوآب ، بـاوير، فرانكى ، و ساكس . طاغوتچه اى كـه در راس هـر يـك از آنـهـاسـت مـالكـيـت و سـلطـنـت بـر خاك و مردم را به وراثت نهد و دربـارى دارد و لشـكـرى خـاص خـود. هـر يك از اسقفها و كشيشها صاحب دولتچه اى هستند. اراضـى وسـيـعـه را مـالك انـد و رعـيـت ، فـرمـانبردار آنان بوده تسليم اجبارى اند؛ اما حق ندارند اراضى و كشاورزان را به ميراث دهند.
فـرانـسـه نـيز در سده يازدهم به چندين دولتچه با همين نظام سياسى - اقتصادى و سنت فـرهـنـگى طاغوتى و الحادى تقسيم و تجزيه شده است . در هنگام هوگ گاپه - 987 م - ايـن كـشـور در درجـه اول بـه دو دولت مـنـقـسـم اسـت : فـرانـسـه شـمـال رود لوآر و آكـى تـن در جـنـوب آن رود. اهـالى آن از لحاظ زبان ، عـادات و اخـلاق وجـه اشـتـراكـى نـدارند. با هم بكلى بيگانه اند. حرمت يكديگر را رعايت نـكـرده ، اهـالى آكى تن مردم فرانسه را خشن و وحشى مى نامند و به ديده حقارت در آنـان مـى نـگـرنـد. و مردم فرانسه ، راه و رسم اهالى آكى تن را تقبيح نموده اجـتـنـاب از آنـان را واجـب مـى شـمارند. رائول گلابر، وقايع نگار سده يازدهم و شاهد اوضاع و احوال ، اهالى آكى تن را مردمى بوالهوس ، سبكسر، بى فرهنگ ، بـى اعـتـقـاد، و غـيـر قـابـل اعـتـماد معرفى مى كند. در همين زمان ، در هر يك از فرانسه ، و آكـى تـن چـنـد دولتچه تشكيل شده است با همان نظام الحادى - طاغوتى ارباب - رعـيـتـى ؛ و در كـنـار آنـهـا اسقفها و كشيشان هر يك دولتچه اى زير سلطه خويش . مهم تـريـن آنـهـا اسـقـف نشين تورنه ، بوه ، نويون ، لائون ، رنس ، شـالون ، و لانـگـر. هـر كـس كه صاحب اختيار ايالتى بزرگ است ، اعم از حاكم ، والى ، يـا اسـقـف ، پـادشـاه واقعى شمرده شده حق جنگ ، محاكمه و ضرب سكه را دارد. اين اشـخـاص اغلب با يكديگر در جنگ و جدال اند و قدر مشتركى ندارند جز اين كه پادشاه را ولى نعمت كل مى شمارند و پادشاه نيز با انتخاب آنها منصوب مى شود... شاه سركرده اى در رديـف سـايـر سـركـردگـان بيش نيست و جز بر املاك سلطنتى يعنى اراضى و ابنيه و بـلادى كـه از اجـدادش بـه ارث بـرده اسـت تـسلط ندارد. املاك سلطنتى در وسعت با املاك سـركـردگان فرقى ندارد... در همين حال ، پادگانهاى برج و بارودار طاغوتچه مانندى مـثـل مـون لرى در داخـل قـلمرو سلطنتى و املاكش هست كه مكمن واقعى راهزنان است و سـركـردگـان آنـهـا اعتنايى به شاه ندارند بلكه نمى گذارند كه شاه آزادانه در قلمرو خـود بـه سـيـر و سـيـاحت بپردازد. در واقع و نفس الامر مملكت از حكومت و اداره ، هر دو، بى بـهـره اسـت . پـادشـاه در قـلمـرو سـايـر دولتـچـه هـا نـمـايـنده اى ندارد. فقط در مراسم تـشريفاتى ، سران دولتچه ها از حاكم و والى و اسقف را دعوت مى كند تا از مجموع آنها دربار شاهى تشكيل شود. اما بسيارى از معتبرترين سركردگان حاضر به شركت در اين مجمع نمى شوند.(30)
طـاغـوتـچه هايى كه در راس دولتچه هاى چند صدگانه اروپا قرار دارند چنان قدرتى به هم زده اند كه مثلا در فرانسه با اين خود، دولت يعنى اراضى و ساكنانش را خود به خـود و بـدون هـيـچ قـيد و شرطى به پسران يا پسر ارشدشان به ارث مى گذارند به شاه اجازه چنين كارى نمى دهند. چنان كه سران دولتچه هاى فرانسه كه هوگ كاپه را در 987 م بـه سلطنت برمى دارند در موقع انتخاب جانشين وى مى توانند به صرف هوى و هوس ، پسر او را كنار گذاشته ديگرى را به تخت سلطنت بنشانند.(31)
طـاغـوتـچـه هـا كـه دولتـمـردانـى جـنـگـجـو و مـفـسـد فـى الارض انـد با جنگهايى كه در داخـل فـرانـسـه مى كنند خانه هاى مردم را ويران و زمين را از خون رنگين مى سازند. در اين جنگها شاه اغلب كناره گرفته به تماشا مى نشيند. چون قدرتى در كف او نيست . اگر هم گاهى مداخله مى كند كمتر اتفاق مى افتد كه طرفين جنگ نظرش را بپذيرند. ناچار بيشتر جـانـب يـكى از دو طرف را مى گيرد و اغلب نيز از عهده حريف برنيامده شكست مى خورد. دو شـكـسـت بـزرگ كـه در تـاريـخ فـرانـسـه نـصـيـب هـانـرى اول (1060 م - 1031 م ) در مـقـابـل گـيـوم ، طـاغـوتـچـه نـورمـانـدى ، و نـصـيـب فـيـليپ اول (1108 م - 1060 م ) در مقابل طاغوتچه پوئيزه مى گردد از همه مشهورتر اسـت . طـاغـوتـچـه پوئيزه در جنوب غربى اتامپ امروزى دژى دارد و از آنـجـا مـدام بـه امـلاك سـلطـنـتـى دسـتـبرد مى زند. فيليپ پسر عموى خود را كه طاغوتچه بورگنى است به كمك مى طلبد و او هم با تمام قوايش ‍ مى آيد. اما با وجود همه اين تداركات ، شاه از اين طاغوتچه شكست خفتبارى مى خورد. چه ، تقريبا هر طاغوتچه اى كـه ظاهرا تابع شاه فرانسه يا شاه آكى تن باشد قادر است شاه خود را شكست دهد.
بـنـابـرايـن ، تـاريـخ فـرانـسـه در آن روزگـاران ، سـراسـر، داستان پادشاهان نيست ، سـرگـذشـت واقـعـى طـاغـوتـچـه هايى است كه در راس دولتچه هاى بسيار قرار دارند و جملگى از اقوام وحشى و مهاجم اند كه اگر به دروغ و از راه نفاق اظهار ايمان به مسيحيت مـى نـمـايـنـد لكـن در واقـع نـمـايندگى از سنت فرهنگى - سياسى طاغوتى و الحادى مى نمايند و مظهر از اين سنت اند.
آلبـر مـاله ، و ژول ايـزاك مـى نويسند: اشراف كه ارباب زمين و رعيت باشند جنگاور، سركش (طاغى ) و پرشور هستند و خويى نامهذب دارند. آنى قرار و آرام نمى گيرند و با جـوش و خـروش تـمـام بـه جـنـگ با رقبا مى روند يا گستاخانه لشكر خود را به بيرون مـرزهـا بـرده در آنـجـا مـى جـنـگـنـد. سـرآمـدشـان قـبـيـله هاى نورماندى اند كه اشتياق به مـسـافـرتـهـاى جـنـگـى دوردست و پردرآمد را از پدرانشان به ارث برده اند پدرانى كه دزدان دريايى سابق اسكانديناوى اند. بسيارى از همين سواره نظام فرانسه (اقوام وحشى و تـبـهـكـار) بـه اسـپـانيا و ايتاليا مى رود تا با مسلمانان بجنگند و به اين وسيله نام و شـهرتى بدست آورند. هم ضرب شستى نشان بدهند، هم بهشت را بخرند و هم غنيمتى به چـنـگ آورنـد. يـكـى از امـراى بـورگـنـى بـه خـدمـت پـادشـاه كاستيل در اسپانيا در مى آيد و فتوحاتى كرده شالوده دولت نصرانى جديدى را مى ريزد كـه بـعدها تبديل به دولت پرتغال مى گردد (1094 م ). از اين مهمتر داستان پسران و نـوادگـان يـك سـركـرده بـى اسـم و رسـم نـورمـانـدى بـه نـام تـانـكـرد دوهـوت ويـل اسـت كـه براى جنگ عليه مسلمانان به ايتالياى جنوبى مى روند و به زور يا بـا حـيـله و نـيـرنـگ تـمـام آن خـطـه را فـتـح كـرده مـمـلكـتـى تـشـكـيـل مـى دهـنـد كـه بـعدها مملكت دو سيسيل ناميده مى شود (1073 م - 1047 م ). از جمله اردوكـشـى هـاى اربـابـان زمـين و رعيت ، در قرن يازدهم دو لشكركشى اهميت مخصوص دارد. يـكـى جـنـگ اول صـليـبـى ، 1096 م ، اسـت و ديـگـرى تـسـخـيـر انـگلستان به دست والى (طاغوتچه ) نورماندى در 1066 م .(32)
هـمـيـن دو مـورخ ، امـتـداد سـنـت فرهنگى - سياسى طاغوتى و الحادى در قاره اروپا را چنين حـكـايـت مـى كـنـنـد: جـزيـره بـريـتـانـيـا چـون بـه دسـت قبايل آنگل و ساكسون مى افتد به هفت مملكت كوچك (دولتچه طاغوتى ) تقسيم مى شود كه مـدام بـر سـر سـرورى و سـيـادت بـا يـكديگر منازعه دارند... در سده نهم دزدان دريايى اسـكـانـديـنـاوى يـعـنـى قبايل نورمان كه به امپراتورى فرانك حمله مى كنند در سـواحـل جـزيـره بـريـتـانـيـا نـيـز ظاهر مى شوند. حتى اغلب سران مهاجمان به انگليس و فـرانـسـه يـكـى هـسـتـنـد مـثـل راگـنـار لودبـروگ كـه عـاقـبـت بـه دسـت قـبـيـله آنـگـل اسـيـر و بـه ظرفى پر از افعى افكنده مى شود(33)... در فرانسه ، وضـع حـكـومـت اربـاب - رعيتى در دو قرن يازدهم و دوازدهم به ذروه اعلى مى رسد. در اين دوره ، طـبـقـه جـنگجويان بر جامعه مسلطاند. سركرده اى (طاغوتچه اى ) كه در پناه حصن حـصـيـن و قـلعـه مـحكمش نشسته در ملك خود سلطنت مى كند و صاحب اختيار مطلق است . در اين دوره ، مـشـغـله رايج ، جنگ است و مسابقه رزمى ، و شكار. علماى مسيحى ايامى را حرام قلمداد مـى كـنـنـد تـا شـايـد مردم از تعرض جنگجويان دمى بياسايند و تخفيفى در خشونت عادات زمـانـه حـاصـل شـود، امـا نـتـيـجـه چـنـدانـى نـمـى بـخـشـد. در فـصـول گـذشـتـه ديـديـم كه جامعه اروپاى غربى به چه صورت در آمد و چگونه رنگ حـكـومـت اربـاب - رعـيـتـى گرفت . در فرانسه اين وضع در دو قرن يازدهم و دوازدهم به نهايت مى رسد... شالوده مسلم اين وضع ، عدم تساوى انسانهاست . اسقف لائون كه آدالبـرون نـام دارد در عـهـد پـادشـاه ربر لوپيو (1031 م - 997 م ) مردم را دو طـبـقـه دانـسـتـه در تـعـريـف هـر يـك چـنـيـن مـى گـويـد: طـبـقـه اول ، عـبـارتـنـد از عـلمـاى مسيحى كه مرد عبادت و آخرت اند؛ دولتمردان كه مرد رزم و جنگ انـد. طـبـقـه دوم را مـردم زحـمـتـكـش يـا پـسـت تـشـكـيـل مـى دهـنـد... تـهـيـه پـول و خـوراك و پـوشـاك جامعه بر عهده طبقه پايين يعنى مردم زحمتكش است . مردم ، آزاد نيستند بلكه به حكم قول و قرارها موجوديت عده اى در قبضه قدرت برخى ديگر است و جماعتى كثير متعهد شده اند كه بار خدمت ديگران را به دوش بكشند. اين الزامات سياسى ظـالمـانـه بـارى گـران بـر دوش مردم زحمتكش است . اين مردم اختيار خود را ندارند و حتى نـمى توانند محل زندگى خود را ترك كنند (وابسته به زمين شمرده مى شوند) و به همين جـهـت آنـان را بـردگـان خـانه زاد ناميده اند... نظام سياسى ارباب - رعيتى ، اين دوره را دوره زور كـرده اسـت . جـنـگـاورانـى كـه امـور خود را از جنگ مى گذرانند و به زرم آزمـايـى دلخـوش انـد جـامـعه را به زير سلطه خود در آورده اند و با قهر و غلبه مقاصد شـومـشان را پيش مى برند. كسى از ظلم و ستم در امان نيست . عهد و قرارها اجرا نمى شود مگر اشخاص ذينفع بتوانند با زور خويش آن را اجرا كنند. در دوره حكومت ارباب - رعيتى ، قـدرت جـنگ منشاء اشرافيت است . در قرن نهم كسى را از اشراف (ارباب ) مى شمارند كه سـوار جنگى باشد يعنى بتواند خود را به شمشير و نيزه و خود و سپر و زره مجهز كرده بـر اسـب بـنشيند و به جنگ برود. از آنجا كه اين اسلحه خرج گزاف برمى دارد و هر چه كاملتر شود بر گزافى مخارج مى افزايد كسى از عهده اين كار بر مى آيد كه آبادى و مـلكـى را صـاحـب بـاشـد يـعـنى فرمانده نظامى باشد. هر فرمانده جنگى كه زمينى را در تـيـول خـود دارد در بـرابـر آن كـس كـه آن زمـيـن را بـه تيول او مى دهد متعهد است كه در ركاب وى به جنگ برود. باين ترتيب ، مقام سركردگى يـعـنـى فـرمـانـدهـى واحـدى را دارد و او را مـطـيـع ، و صـاحـب زمين - زمينى كه به تـيـول مـطـيـع داده شـده اسـت - را ولى نـعـمـت مـى گـويـنـد. و چـون تيول با وراثت منتقل مى شود اشرافيت نيز موروثى مى شود. چنانكه پس از مدتى ، رسم بر اين مى شود كه هر سوار جنگى را اصيل يا نجيب زاده نشمارند بلكه فقط آن سـوار جـنـگـى را اصـيـل و نـجـيـب زاده بـدانـنـد كـه از خـانـواده يـا پـدرى اصـيـل بـاشـد و مـلكـى در دسـت او بـاشـد. بـديـن تـرتـيـب ، از افـراد اصـيـل يا نجيب زاده طبقه اى اشرافى تشكيل مى شود و به كسانى كه از آن طبقه نيستند و جنگجو بشمار نمى آيند بديده حقارت مى نگرند.
انـتـقـال تـيـول از ولى نـعـمـت به مطيع طى مراسم معينى صورت مى گيرد. سركرده چه مـلكـى را بـه ارث بـرده بـاشـد و چـه بـه تـيـول بـگـيـرد تـا وقـتـى مـراسـم انـتـقـال صـورت نـگـيـرد و سـوگند وفادارى و اطاعت ياد نكند تصرفاتش رسمى نيست . مـطـيع در اين مراسم بدون اسلحه در برابر ولى نعمت خود زانو زده دستهايش را بـهـم مـى گـذارد و بـه عـلامـت اطـاعـت در مـيـان دسـتـهـاى ولى نـعـمت قرار مى دهد و خود را نوكر او مى خواند. ولينعمت ، او را برپا مى دارد و بوسه صلح به وى مى دهد و چـوب يـا نـيزه يا شاخه درختى را - كه در واقع نماد ملك است - به او مى سپارد و به اين وسـيـله مـطـيـع را بـر سـر ملك نصب مى نمايد... اگر مطيع - يا نوكر - نـقـض سـوگـنـد كـنـد ولى نـعـمـت مـجاز است كه ملك خود را از او باز ستاند.(34) بـسـيـارى از سـركـردگـان بـا قـرض از ديـگـران پـول تـهـيـه مـى كـنـنـد و هـمـه رمق رعيت خود را مى گيرند جمعى كثير از آنان به راهزنى پـرداخـتـه سـاز و برگ مسافران را مى برند و هر تاجرى را كه از كارشان بگذرد لخت مى كنند و از او باج مى گيرند.(35)
خـيـل عـظـيـم و بـيـشـمار اين نوكران كه در عين نوكرى ، ارباب رعيت اند و وحوش سـيـاسـى خـون آشـام بـه پـاپ اوربـن دوم امـكـان مـى دهـد تـا احـسـاسات رعيت را بـرانـگـيزد و آنها را به جنگ مسلمانان دعوت كرده روانه فلسطين گرداند به اين بهانه كـه مـى خـواهـد تربت پاك عيسى (عليه السلام ) را از كفار آزاد گرداند. مورخان فـرانـسـوى كـه از نـژاد هـمـيـن پـاپ فـرانـسـوى هـسـتـنـد ذيـل عـلل ديـگر جنگهاى صليبى از انگيزه واقعى مهاجمان وحشى چنين پرده برمى دارند: عللى هم كه در همان عصر، سواران جنگى فرانسه را به اسپانيا (ى اسلامى ) و جـنـوب ايـتـاليـا (جـايـى كـه مـسـلمانان در تصرف دارند) مى كشانيد از اسباب موجبه جنگ شـمرده مى شود مانند شوق مردم به گشت و گذار در نقاط نديده و نشناخته ، و شوق آنها بـه مـاجـراهـاى تازه ، و عشق به جنگيدن ، و اميد كسب ثروت در مشرق زمين كه در آن دوران بـه ثـروت مـشهود بود. بسيارى (از مهاجمان به فلسطين ) به فلسطين نرفتند جز به هـمـان انـگيزه كه امروز مهاجران آلمانى و ايتاليايى و انگليسى به ايالات متحده آمريكا و بـرزيل و آرژانتين مى روند تا ملكى بدست آورند و به راحتى گذران كنند. همين وضع در دوره جـنـگ هـاى صـليـبى براى اهالى فرانسه پيش آمده بود چنانكه سركردگان (وحوش ‍ سـيـاسـى ) راه مـى افـتـادنـد يا ايالتى را تسخير كنند. و رعيت به اين اميد مى رفتند تا قطعه زمينى بدست آورند و به آزادى (بدون ارباب ) عمر بگذرانند.(36)
و در نتيجه گيرى چنين مى گويند: مهمترين نتيجه اجتماعى جنگهاى صليبى اين بود كه بـه زوال قـدرت اربـابـان زمـيـن و رعـيـت كـمـك كـرد. زيـرا عـده بـيـشـمـارى از آنـهـا در خـلال جـنـگهاى صليبى مردند و آنهايى هم كه جان بدر بردند يا از هستى ساقط شدند و يـا بـه فـقـر و مـسـكـنـت افـتـادنـد. قـشـون صـليـبـى مـجـبـور بـود از مـال خـودش خـرج كـنـد. بـه هـمـيـن عـلت هـر فـرمـانـده بـراى تـدارك اسـلحـه و آذوقـه و وسـائل حـمـل و نـقـل خـود و كـسـان و سـتـورانـش احـتـيـاج بـه مـبـالغ زيـادى پول داشت و ناچار قسمتى از املاك خود را مى فروخت يا رهن مى گذاشت . همه به اميد كسب ثروت و غنيمت رفتند، لكن هر كدام كه برگشتند بى چيز بودند و جز فروش و رهن مجدد چـاره اى نـداشـتـنـد. ايـن نـكـبـت و زوال قـدرت اربـابـان زمـيـن و رعـيـت ، بـه حـال پادشاهان و نوكران آنها مخصوصا به حال مردم شهر و روستا بسيار سودمند افتاد، زيـرا مـردم شهرها و روستاها با پرداخت مبلغى به ارباب مى توانستند خود را آزاد كنند و ديگر برده وابسته به زمين نباشند.(37)
در سـه قـرن نهم و دهم و يازدهم ، كه در اواخرش جنگهاى صليبى به راه مى افتد ارباب زمـيـن و رعـيـت كه طاغوتچه هاى مطلق العنان و كافر كيش اند دستگاه روحانيت نصرانى را مـلعـبـه خـود مـى سـازنـد، و پـاپ آلت دسـتـى بـيـش ‍ نـيـسـت . آلبـر مـاله و ژول ايـزاك مـى نـويـسند: در خلال قرون نهم ، دهم ، و يازدهم كه دوره اى پر آشوب و آغاز تشكيل حكومت ارباب - رعيتى است مقام روحانيت را بحران سختى گريبانگير مى شود. زيـرا اربـابـان ، مـنـاصـب روحـانـيـت و مـسند پاپ را به دلخواه خود به اين و آن واگـذار مـى كـنند؛ و در نتيجه ، روحانيت استقلالى ندارد. از طرف ديگر فساد به حدى در عادات و اخلاق علماى مسيحى راه پيدا مى كند كه روحانيت بى اعتبار، و رسوا مى گردد. اين بـيـمـاريها هر چه بيشتر در رده هاى مختلف روحانيت مسيحى سرايت مى كند وضعيت خطرناك تر مى شود.
قواعد ديانت چنين مقرر مى دارد كه پاپ را بايد علما و مردم آزادانه انتخاب كنند. اما از دوره انحطاط خانواده شارل ، انتخاب پاپ در واقع به اراده حكام (طاغوتچه ها) انجام مى گيرد. چـنـانكه ارباب املاك روم و حول وحوش آن مكرر تخت پاپ را در اختيار مى گيرند. از جمله حاكم توسكولوم تاج پاپ را براى پسر دوازده ساله خود به نام بنوآ مـى خـرد (1033 م ). امپراتوران ژرمن (وحوش سياسى ژرمنى ) از دوره اُتُن كبير به بعد چندين بار پاپ را به ميل خود عزل يا نصب مى كنند. در 1046 م هانرى سوم سه پاپ را بـرمـى دارد و يـكـى از اسـقـفـهـاى آلمـان را بـر اريـكـه پـاپ مـى نـشـانـد. و از سال 1046 م تا 1057م چهار نفر از روحانيون آلمان پياپى اين مقام را بدست مى آورند. به اين ترتيب امپراتور، پاپ را دست نشانده خود مى كند.
در خـلال ايـن مـدت گـاهـى نـيـز وقـايـع ناگوار، پاپ را از اعتبار ساقط مى كند. چنانكه آرنـول درلئان اسقف فرانسوى در سال 992 م مى نويسد: چه تماشايى است كـه مـا بـه عـمـرمان نكرده ايم . ما ژان (ژان دوازدهم ) ملقب به اكتاوى را ديـده ايـم كـه در فسق و فجور غوطه مى خورد... وقتى او را طرد كردند لئون هفتم جاى او را مى گيرد. اما به محض اين كه امپراتور از شهر رم خارج مى شود اكتاوى (ژان دوازده مـخـلوع ) بـرگـشته لئون هفتم را خلع مى كند و بينى و انگشتان دست راست و زبان ژان كشيش را مى برد و جمع كثيرى از مردم محترم و سرشناس روم را مى كشد. بعد از مدتى هم مى ميرد... جاى او را جانور مهيبى به نام بونيفاس (هفتم ) مى گيرد كه دستش ‍ به خود سـلفـش رنـگـيـن است و خباثتى دارد بيش از حد و ظرفيت يك بشر. چون مجمع مذهبى ، او را مـحـكوم كرده از مقامش بركنار مى سازد پس از مدتى يعنى بعد از اتن دوم دوباره سـر و كله اش در رم پيدا شده پاپ پى ير معروف را خلع مى كند و او را در سياه چـالى (زنـدان چـاه مـانـنـدى ) تـلف مـى نـمـايـد. حال اسقفها نيز بر همين منوال است .
اربـابـان سـيـاسـى (طـاغـوتـچـه هـايـى كـه در راس دولتچه هاى بيشمار قرار دارند، و پـادشـاهـان ) بـه جـاى ايـن كـه اهـل علم و عموم مؤ منان را در انتخاب اسقفها آزاد بگذارند و انتخاب آنان را به رسميت بشناسند و احترام نمايند شخصا به نصب اسقفها دست مى زنند. عـلت كـارشـان ايـن اسـت كـه نـظـام سـيـاسـى اربـاب - رعـيـتى در روحانيت رخنه مى كند و شـامـل آن هـم مـى شـود. به اين معنى كه هر اسقفى ضمن اين كه رئيس روحانى حوزه خودش هـسـت مـلكـى را هـم از اربـاب (طـاغـوتـچـه راس دولتـچـه ) بـه تـيـول خـود گـرفـته است و ارباب (طاغوتچه ) نمى تواند در انتخاب نوكر خودش بى تـفـاوت و بـى مـداخله بماند. به همين علت وقتى يك اسقف مى ميرد ارباب (طاغوتچه ) يك نـفر ديگر را به جانشينى او برمى دارد تيول (ملك اربابى ) را و رياست روحانى ناحيه را ابـوابـجـمـع او مـى كند. در باب تعيين اسقفى از ليژ در آغاز قرن يازدهم چنين روايـت مـى كـنند: چون در حوزه ليژ مسند رياست روحانيون خالى مى شود امناى شـريـعـت هـمـه به خدمت امپراتور مى شتابند، زيرا در آن اوقات نصب اسقفها بر حسب اراده ملوكانه است نه از راه انتخابات مردمى . امپراتور وقتى از واقعه (فوت اسقف ) آگهى مى يـابـد نـول بـدن را بـه جـانـشينى متوفا معين مى نمايد و با ملاطفت به آنان مى گويد: بايد به اندازه پدرتان به او احترام بگذاريد!
كـمـتر اتفاق مى افتد كه اربابان زمين و رعيت در بند اين باشند كه آدم صالحى را نوكر خـود كـرده بـه مـقـام اسـقـفـى بـگـمـارنـد. مـثـلا اگـر اربـابـى بـه پـول احـتـيـاج دارد مـنـصـب اسـقـفـى را بـه مـزايـده مـى گـذارد و بـه كسى عطا مى كند كه پول بيشترى بدهد. اسقفها نيز بنوبه خود رتبه امام جماعت (پيشنماز) و مجرى آيين مذهبى را بـه ايـن و آن مـى فـروشـنـد تا جاى پولى را كه به ارباب بابت خريد منصب اسقفى پـرداخـتـه انـد پـر كـنند. اين خريد و فروش مناصب روحانيت كه بنا به نص شارع مقدس حـرام اسـت بـدعـت شـمـعون نام گرفته است . با وجود اين كه مقام روحانيت از چند قرن پيش از اين قواعدى براى پارسايى و پرهيزگارى تعيين كرده است اغلب اسقفهايى كـه اربـابـان زمين و رعيت نصب مى كنند آن قواعد را زير پا گذاشته رعايت نمى كـنـنـد. از جـمـله ازدواج كـرده سـعـى مـى كـنـنـد داراى پسر شده منصب روحانى را نسلا بعد نسل در خانواده خود نگاه بدارند. بديهى است كه روحانيون زير دست ايشان نيز از ايشان سرمشق گرفته تبعيت و تقليد كنند.(38)
اين سنت فرهنگى - سياسى الحادى و طاغوتى ، پيروان تعاليم عيسى (عليه السلام ) را بـه مـقـاومـت بـرمـى انـگيزد، مقاومتى كه همواره وجود دارد اما كارى از پيش نمى برد. چه ، تـوازن نـيـروهـاى اجـتـمـاعـى در آن قاره به زيان مطلق اين نيروى مقاوم است . تنى چند از اسـقـفـهـاى تـربـيت يافته در دير كلونى - تاسيس شده در 910م - در راس جنبش مـقـاومـت قـرار دارنـد. امـا تـا مـرجـعـيـت مـسـيـحـيـان يـعـنـى پـاپ قـيـام و اقـدام نـكـنـد احـتـمـال مـوفقيت اندك خواهد بود. در 1059م پاپ نيكلاى دوم طى فرمانى اعلام مى نمايد كـه از ايـن پـس اربابان سياسى - يعنى روساى دولتچه هاى چند صد گانه اروپا - حق هـيـچـگـونـه مـداخـله در تـعـيـيـن پـاپ نـدارنـد و ايـن حـق به ائمه جماعت معتبر روم كه وجوه اهـل عـلم شـمـرده مـى شـونـد اخـتـصـاص دارد. و ائمه جماعت ياد شده هر گاه در روم كسى را صـالح بـراى ايـن مـقـام نـديـدنـد مـى تـوانـنـد از مـيـان اهل علم ساير كشورها يكى را به اين مقام بردارند.
صـدور ايـن فـرمـان تـاريـخ گام بلند و بنيادينى در راه آزاد سازى روحانيون مسيحى از دسـت نـشـانـدگـى هـزاران طـاغـوتـچه اى است كه هزاران نظام سياسى ارباب - رعيتى را بـرقـرار كـرده قـرنـهـاى مـديـد اسـت كـه بـر جـان و مـال و سـرنـوشـت تـوده هـاى مـردم سـلطـه مـى ورزند. لكن با اين اقدام فقط پاپ از دست نـشـاندگى بدر آمده استقلال پيدا مى كند و اعتبار مردمى مى يابد. اسقفها و ائمه جماعت در سـرتـاسـر اروپـا هـمـچـنـان زير سلطه هزاران طاغوتچه اى كه وحوش سياسى قاره اند باقى مى مانند. فرمان اين پاپ آزاديخواه و پرهيزگار نتيجه سياسى ديگرى هم در بر دارد. و آن ، شركت دادن همه روحانيون مسيحى در سراسر اروپا در اين جنبش آزاديبخش ‍ است . چه ، هر يك از آنان را كه به مقام علمى شايسته و به والامرتبه اى از تقوى و صلاح و ايمان برسند صلاحيت انتخاب شدن به مقام پاپ را عطا مى كند. پاپ از اين پس ، در راس روحانيت و جامعه رومى قرار ندارد بلكه رياست جهانى مسيحيان را در هر جا كه باشند عهده دار است .
در نتيجه ، چند سال بعد، راهبى به نام هيلد بران كه ايتاليايى گمنامى است با خـدمـات صـادقـانـه اى كـه مـى كـنـد مـشـاور پاپ مى شود و در ميان جنبش مقاومت مردمى نيز مـحـبـوبـيـت زايـد الوصـفى پيدا مى كند. همين كه در 1013م مسند پاپ خالى مى شود مردم ديـنـدار و غيور و مجاهد با شور و شعف فراوان فرياد برمى آورند كه هيلد بران اسقف ! و بـه اين ترتيب ، ائمه جماعت در برابر وجهه و اعتبار مردمى او سر تعظيم فرود آورده او را بـه مـقـام پـاپ بـرمى نشانند. او گرگوار هفتم لقب مى گيرد و دست بـه انـقلابى خونين مى زند: جنگ با طاغوتچه هاى هزار گانه اروپايى ، آنها كه مردم و اراضـى كـشـاورزى و وسايل توليد را به مالكيت انحصارى خويش در آورده اند و مردم را اشيائى قابل خريد و فروش و بهره بردارى مى پندارند.
او در ايـن هـنـگام پنجاه و سه ساله است . ظاهر با ابهتى ندارد اما از ايمانى قوى و عزمى راسـخ بـرخوردار است . رهبرى مسيحيان را مقامى شامخ و مقدس مى داند و آزادى كرامتشان را مـى خـواهـد. فرمان انقلاب آزاديبخش او بدين مضمون است : از امروز هر كس از دست يكى از اربابان سياسى مصب اسقفى يا كشيشى بگيرد نبايد در صف اسقفها و كشيشان راه يابد و طـاعـتى كه نسبت به اسقفها و كشيشان واجب است نبايد درباره چنان كسى رعايت شود. اين حـكـم دربـاره مـنـاصـب پـايـيـن تر نيز جارى است . هر گاه امپراتور يا سركرده ايالتى (طـاغـوتـچه ) يا مرزبان يا حاكم يا مقام غير روحانى ديگر، كسى را به رتبه اسقفى يا غير آن بگمارد محكوم به تكفير است .
مـسـيـحـيـان حقيقى با اجراى اين حكم ، تمامى اسقفها و كشيشان دست نشانده امپراتور ساير طاغوتچه ها را از اعتبار ساقط مى كنند. جمعيت دولتچه هاى طاغوتى - الحادى قاره اروپا در دو جبهه متخاصم جاى مى گيرند و دو پاره بزرگ مى شوند. مبارزه و جنگى ميان اين دو در مى گيرد كه مورخان بى ايمان از آن زير عنوان كشمكش پاپ با امپراتور ياد كـرده اند. مى نويسند: در آلمان كشمكش از همه جا شديد است . امپراتور، هانرى چهارم ، كـه از خـانـواده فـرانـكـنى و مردى با كبر و نخوت و غيور است به خواسته هاى پـاپ تـن در نـمـى دهـد؛ و روحانيون آلمان نيز كه غالبا مناصب روحانى را از طريق معامله صـاحب شده اند و تاءهل اختيار كرده اند به هواخواهى امپراتور برمى خيزند. هانرى چهارم بـه فـرمان پاپ وقعى ننهاده سه اسقف در ايتاليا نصب مى كند. پاپ در نامه به او، وى را به احترام و رعايت اوامر خود دعوت مى نمايد و تهديد به تكفيرش مى كند.
آنـگـاه هـانـرى چهارم در ژانويه 1076م از اسقفهايى كه بيشترشان از طريق معامله صاحب مـنـصـب شـده انـد و مـورد تـكـفـيـر پـاپ قـرار گـرفـتـه انـد مـجـمـعـى در ورمـس تشكيل مى دهد. آنها انواع معصيت و گناه را به گرگوار هفتم نسبت داده اعلام مى نمايند كه او شايسته اين مقام نيست . امپراتور، به استناد اين ، به پاپ دستور استعفا از مقامش را مى دهـد، و خـودش را مـنصوب از جانب خدا مى شمارد... پاپ پس از دريافت آن نامه ، هانرى را تـكـفـيـر و از سـلطـنـت خـلع مـى نـمـايـد... بـه ايـن تـرتـيـب ، ادعـاهـاى مـتـضـاد و مـتـقابل پاپ و امپراتور كه منشاء آن رقابت آن دو بر سر اولويت و علو مقام است شدت مى گيرد... از آن پس ديگر اختلاف در اين نيست كه اسقفها را امپراتور بايد انتخاب يا پاپ ، بـلكـه نـزاع بـر سـر ريـاسـت فـائقه امت مسيحى است . به اين معنى كه بايد معلوم شود عزل پاپ با امپراتور است يا خلع امپراتور به دست پاپ .
چـون پـس از پـنـجـاه سـال كـشـمـكش ، يعنى از 1075 تا 1123م ثابت مى شود كه قواى سياسى - نظامى اين دو جبهه موازنه دارد و يكى قادر به غلبه بر ديگرى نيست جانشينان اين دو در ورمس قرارداد مصالحه اى امضا مى كنند كه به موجب آن انتخاب اسقفهاى آلمان و ايتاليا حق اهل علم و عامه مردم مى شود ولى نصب رسمى آنها در هر قلمرو و منطقه و نـاحـيـه اى مـوكـول بـه رضـايـت امـپـراتـور اسـت . سـى و پـنـج سـال بـعـد كـشـمكش و جنگ ديگرى ميان اين دو مقام در مى گيرد و به فرار پاپ الكساندر سـوم بـه فـرانسه مى انجامد. او در آنجا مردم سراسر ايتاليا را به قيام عليه امپراتور دعـوت كـرده مردم هم اجابت مى كنند و پاپ انقلابى ، امپراتور را خلع مى نمايد. شرح اين كشمكش در اينجا نمى گنجد.