رياحين الشريعة جلد ۱

ذبيح الله محلاتى

- ۴ -


و از آن منزل تا بمكه بيست چهار ميل است و مخصوص بقبيله ى اسلم و هذيل و عامره است در آن حال بناگاه جناح غلام حارث بن اميه با هفت سوار برسيدند جناح بحضرت بانك زد و جسارت نمود كه (يا غدار لا ابالك) آيا مى خواهى اين زنان را نجاة بدهى و از ميان ما بيرون ببرى آن حضرت فرمود اگر ببرم چه خواهد شد گفت ترا بسختى برمى گردانم پس آن جناب مانند شير خشمگين بر آشفت و در برابر هودجهاى زنها بايستاد كه جناح رسيد شمشير خود را فرود آورد آن حضرت تيغ او را رد كرده پس از آن همين تيغ را از كف او برآورد بر فرقش زد كه دو نيمه شد و بر كتف مركب وى رسيد و اين بيت انشا كرد

خلو اسبيل الجاهد المجاهد آليت الا اعبد غير الواحد

سواران ديگر چون جناح را بدين گونه ديدند برميدند گفتند اى پسر ابوطالب از ما بگذر آنجناب فرمود من بسوى پسر عم خويش رسول خدا مى روم هر كس با من درآويزد خونش بريزم از عقب هم مستضعفين ملحق شدند و بدون بيم و ترس بفواطم پيوسته اند و دل بوجود آن حضرت بقوت بسته اند و شب تا بصبح در آن منزل با فواطم ثلثه باطاعت و عبادت پروردگار آسوده حال مشغول شدند و اين آيه ى كريمه (فاستبحاب لهم ربهم انى لا اصنيع عمل عامل منكم من ذكر و انثى) در شأن على و فاطمه نازل گرديد.

بضعه ى رسول الله آنكه نيست مانندش از خط الوهيت تا بحد امكانى
اوست جز احمد گل او گلاب احمد گل من ندانمى او را غير احمد ثانى
نفس پاك پيغمبر گرد نبودمى نه سرود حضرت رسول الله من اذاها آذانى

ورود فاطمه ى زهرا بمدينه

(يص) آمدن حضرت رسول بمدينه ى در شب پنجشنبه اول ربيع الاول سال سيزدهم بعثت بود كه وارد مدينه شد و در قبا منزل فرمود تا اينكه اميرالمؤمنين و فاطمه زهرا باو ملحق شدند و در آنوقت از سن مبارك فاطمه ى زهراء (ع) هشت سال بيشتر نگذشته بود چون وارد مدينه شدند خواستند از براى فاطمه حجره ى بسازد و منزلى ترتيب

دهند پس زمينى كه در آن خرما خشك مى كردند و آن دو از طفل صغير بود آن جناب خريد و مسجد بنا فرمود كه اكنون مرقد مطهر و مضجع منور آن بزرگوار در جوار آنست پس بقدر لزوم بعدد اشخاص معلوم در طرف آن مسجد حجرها و اطاقها از خشت و گل بنا كرد و براى هر زنى كه مى گرفت حجره ى بنا مى نمود و بر حسب اتفاق حجره ى عايشه بحجره صديقه كبرى (ع) متصل بود و روزنه بين اين دو حجره ى قرار داده بودند كه از مجاورت هم با كمال سهولت بتوانند يك ديگر را معاونت نمايند ليكن فائده بر خلاف ظاهر شد و اندك اندك عايشه پاره ى از كلمات سخيفه و عبارات ضعيفه خدمت آن مخدره مى گفت و خاطر شريفش را مى رنجانيد و بالوراثه والفطره روز بروز عداوت مكنونه خود را اظهار كرده بر آن مى افزود و از خديجه طاهره مذمت مى نمود چنانچه در ترجمه ى خديجه بيايد ناچار اين مطلب بر سيدة النساء دشوار آمد خدمت رسول خدا شكايت نمود پس آن جناب فرمان كرد تا آن رخته را بستند و فاطمه ى را از دقدقه راحت كردند ولى عايشه از گفتار خود صرف نظر نمى كرد

اقلب طرفى لا ارى من احبه و فى الدار ممن لااحب كثير

روزى رسول خدا بر فاطمه ى وارد شد او را گريان ديد سبب سؤال كرد فاطمه ى عرض كرد عايشه بر من فخريه مى كند كه من بر پيغمبر وارد شدم و شوهرى نكرده بودم و مادر تو پيره زالى بود رسول خدا فرمود رحم مادر تو وعاء امامت بود (حقير مطاعن عايشه را در جلد چهارم الكلمه ى التامه ايراد كرده ام و در اينجا متعرض آن نمى شوم) بالجمله فاطمه ى چون به مدينه هجرت نمود فاطمه ى بنت اسد به سرپرستى فاطمه زهراء مساعى جميله بتقديم مى رسانيد چون فاطمه بنت اسد دنيا را وداع گفت و رسول خدا ام سلمه را تزويج كرد امر فاطمه را بوى واگذار نمود فقالت ام سلمه ى تزوجنى رسول الله و فوض امر ابنته الى و كنت اؤدبها فكانت والله ادئب منى و اعرف بالاشياء كلها و اين خدمت مرجوعه بر عناد و دشمنى عايشه افزود كه چرا ام سلمه مؤدبه ى فاطمه ى زهرا است و بجاى مادريست براى او

تزويج فاطمه ى زهرا با على مرتضى

(نا) بنابراين كه ولادت فاطمه ى عليهاالسلام در روز جمعه بيستم شهر جمادى الاخره شش هزار دويست و هشت سال بعد از هبوط آدم صفى (ع) بوده و نزول رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در مدينه ى روز دوشنبه دوازدهم شهر ربيع الاول شش هزار دويست و شانزده سال شمسى بعد از هبوط آدم (ع) بوده و از روز ورود فاطمه ى بمدينه ى تا اول شهر رجب در سال دوم هجرت كه ماه تزويج فاطمه با على بود يك سال و ده روز قمرى بود چون سالهاى شمسى را بسال قمرى نقل كنيم عمر فاطمه در وقت زفاف نه سال و سه ماه قمرى خواهد بود و اين در صورتى است كه بيستم جمادى الاخره ى مطابق تحويل شمس ببرج حمل باشد و در اين معنى چون علماى احاديث و تواريخ باختلاف سخن كرده اند بزيادت ازين تحقيق و تدقيق واجب نمى كند شيخ مفيد و ابن طاوس و جماعتى از علماء تزويج آن حضرت را در سال سوم از هجرت در شب پنجشنبه بيست ويكم محرم رقم كرده اند و جماعتى پس از وفات خواهرش رقيه در عشر اول شوال بعد از غزوه ى بدر كبرى دانسته اند و گروهى سه شنبه ششم ذى حجه گفته اند و بعضى خطبه آن حضرت را در شهر رمضان و زفافش را در سال دوم هجرى در ماه ذى حجه رقم كرده اند و برخى زفاف حضرتش را يك سال بعد از هجرت در ماه صفر محرز فرموده اند و طايفه از اهل سنت و جماعت بر اين رفته اند كه فاطمه ى هنگام زفاف هيجده سال از عمر مباركش رفته بود و اين سخن از آنجا پديد آمد كه اگر فاطمه ى هنگام رفاف نه ساله بودى اما حسن عليه السلام در ده سالگى آوردى و اين احدوثه بيرون عادت زنان است ليكن از پيغمبران زادگان شگفتى نبايد گرفت خاصه فاطمه عليهاالسلام زيرا كه كار معجزات از تصورات عقل دورانديش آنسوى تراست آنكس كه بر وقوع معجزه كردن نهاد واجب مى كند كه از تخيلات نفسانى به پرهيزد

(يص) بالاخره در ماه زفاف هشت قولست نيمه ى رجب آخر ماه رمضان سيم ماه شوال اول ماه ذى الحجه ششم همين ماه بيستم هميم ماه ماه محرم و ماه صفر و قول ماه شوال جون زمان تقيه بوه بمشرب اهل سنت آن زمان بوده و قول حق اين است كه در ماه ربيع الاول حضرت رسول هجرت بمدينه فرمودند و ابتداى سال هجرت نبوى قرار دادند و بعد از يك سال كه ربيع الثانى ديگر سال هجرت مى شود جناب رسول

خدا در ماه رمضان آن سال بغزوه ى بدر رفته اند و جناب فاطمه زهراء در اين ربيع الثانى از سن مبارك او نه سال گذشته بود و بحد بلوغ رسيدند و محقق است اين معنى كه عقد آن حضرت در آسمان شده و يكماه هم فاصله بين عقد آسمانى و زمين شده باقدرى علاوه و احتمال مى دهم كه اين اختلاف راجع بين العقدين باشد مثلا در ماه رجب عقد آسمانى منعقد شده و بعد از گذشتن آن مقدار فاصله جبرئيل بحضرت رسول خبر داد و آن بزرگوار هم بنكاح در آورد فاطمه طاهره را پيش از بدر و پس از مراجعت از غزوه بدر فاصله ايامى در ماه ذى الحجه زفاف واقع شد يا اول يا ششم يا بيستم ماه على ما هو الاشهر و اول مولد ايشان امام حسن در ماه رمضان بوده است يعنى ابتداى ماه محزم تا نيمه رمضان ايام تمام بوده است و آنچه كلينى نوشته است يكسال بعد از هجرت است پس از دخول در سال دويم و حق همين است كه كلينى فرموده چون حضرت فاطمه زهراء عليهاالسلام هشت سال را از عمر مبارك در مكه بسر برد و ده سال كسرى در مدينه ى و از اين ده سال يك سال هنوز در خانه حضرت امير نرفته بود و با اين حساب با زياده و نقيصه سال شمسى و قمرى بهمين ماه مذكور زفاف معين مى شود و ولادت حضرت امام حسن عليه السلام در نيمه رمضان در سال سوم هجرت درست مى شود والله العالم

رفتن اميرالمؤمنين خدمت رسول خدا براى خطبه فاطمه

چون سن مبارك بتول عذراء از نه سال گذشت و در حجره ى ام سلمه بكمال رشد و عقل رسيده بودند از اطراف و اكناف از اهل مدينه و عظماى قبايل و رؤساى عشاير بدين قصد فاسد و خيال باطل بهيجان آمده و حركت كرده و وسايط و رسائل فرستادند خدمت حضرت رسول و عرض حاجت نمودند بى خبر از اين كه اين گوهر گران بها را حضرت على اعلى در صدف عزت و كنف حراست خود تربيت نمود او را در خور استعداد ابناء دنيا از ملوك و رعايا و ارباب فقر و غنا قرار نداده بلكه او را براى شاه ولايت عليه السلام ذخيره كرده

در مناقب ابن شهر آشوب از ام سلمه و سلمان فارسى و على بن ابى طالب مرويست كه گاهى كه فاطمه ادراك كردند مدرك زنان را و دريافت مقامى را كه در خور خطبه و شايسته خواستارى بوده باشد بزرگان قريش كه خداوند شرف و صاحب فضيلت و كثرت ثروت بودند و سبقت اسلام داشته اند كردن آرزو برافراشته اند هر يك از محجوبه حاجت پرده برگرفت و مكنون خاطر را بر منصه ظهور نهاد رسول خدا از آنها اعراض مى فرمود و امر فاطمه را حواله بوحى مى نمود و گاهى از رخسار مباركشان تفرس غضب ديدار مى گشت و اگر نه آثار وحى در آن حضرت آشكار مى گرديد ابوبكر بن ابى قحافه نيز بحضرت رسول شتافت و نام فاطمه را تذكره ساخت و دق الباب خواستارى نمود پيغمبر در پاسخ فرمود تزويج فاطمه جز بحكم وحى صورت نخواهد بست ابوبكر چون اين بشنيد ديگر سخن نكرد و نزد عمر بن الخطاب شتاب گرفت صورت حال را مكشوف داشت عمر گفت اى ابوبكر مگر ندانستى كه رسول خدا دست رد بسينه آرزوى تو گذاشت بجاى باش كه پيغمبر هرگز فاطمه را با تو كابين نخواهد بست ابوبكر گفت ها اى عمر نيكو آنست كه تو فاطمه را تقديم خطبه كنى تواند شد كه رسول خدا مسئلت ترا باجابت مقرون دارد عمر بدين سخن مغرور گشت بنزد رسول خدا رفته عرض حاجت نمود بى نيل مرام برگشت ابوبكر را آگهى داد ابوبكر گفت اى عمر اسعاف حاجت ترا نيز پزيرا نگشت اكنون باش تا به بينم از حجاب قضا چه مكشوف افتد در (المعه البيضاء فى شرح خطبه الزهراء) گويد جماعت صحابه در اين سخن بودند و معاز و سعد بن عباده در آن مجلس حاضر بودند گفته اند رسول خدا كار فاطمه را بوحى حوالت مى نمايد و كس بجاى نمانده كه در مقام خواستگارى برنيامده باشد بناگاه عبدالرحمن بن عوف از راه برسيد و او مردى صاحب مال و ثروت بود و چون سخنان آنها را شنيد گفت اكنون من مى روم و فاطمه را خواستگارى مى كنم و گمان مى كنم او را بمن تزويج بنمايد بجهت كثرت من و رسول خدا مردى فقير و مسكين است احتياج به مال من دارد كه بازوى خود را بآن قوى گرداند سپس رفت بخدمت رسول خدا و عرض حاجت نمود در حالى كه لباسهاى فاخر در بر كرده بود و بوى خوش بسيار بكار برده بود بر حضرت وارد شد و عرض حاجت نمود حضرت در جواب ساكت بود عبدالرحمن گمان كرد كه حضرت مى خواهد تعيين مهر نمايد

عرض كرد يا رسول الله من از شتر و گوسفند و غلام و كنيز و طلا و نقره كذا و كذا مى دهم حضرت در غضب شد و مشتى سنگ ريزه در دامن عبدالرحمن بريخت و فرمود اين را بر سر مال خود بريز تا زياد شود صداى تسبيح از آن سنگ ريزها بلند شد چون عبدالرحمن نگاه كرد ديد همه در و جواهر گران بها مى باشد شرمنده از نزد رسول خدا مراجعت كرد آمد در نزد صحابه قصه را بيان كرد اين بود تا يك روز ابوبكر و عمر سعد بن معاذ انصاى در مسجد رسول خدا مجلسى كردند و از هر گونه سخن در افكندند تا حديث بفاطمه پيوست ابوبكر گفت بزرگان قريش و رؤساى قبايل كسى بجاى نماند كه خواستار فاطمه نشده باشد و رسول خدا كار او را بوحى خدا حوالت فرموده لكن هنوز على عليه السلام در اين باب قدمى پيش ننهاده چنان مى دانم كه على را عدم بضاعت ممانعت از اظهار اين حاجت مى كند و نيز اين معنى بر من روشن است كه رسول خدا فاطمه را از براى على محبوس داشته پس صحابه گفته اند صواب آنست كه ادراك خدمت على كنيم و ازين قصه او را خبر دهيم اگر بسب قلت مال وصول آمال را تلقى نمى فرمايد ما از اسعاف حاجت او خود را معاف نخواهيم داشت اين بگفتند و برخواسته و در طلب على شتاب گرفتند آن حضرت را در نخلستان مردى از انصار ديدار كردند كه با شتر خويش همى آب مى كشيد و نخلستان انصارى را سير آب مى نمود تا دست مزد فرا گيرد و معاش يوميه را ساختگى كند چون على عليه السلام ايشان را ديدار كرد فرمود از كجا ميآئيد و از چه رو بدين جا شديد ابوبكر گفت يا اباالحسن محاسن خصايل و علو فضايل ترا هيچ آفريده ندارد و سبقت و قدمت ترا در اسلام هيچ كس انكار نتواند كرد و قربت و قرابت تو با رسول خدا از همه بيشتر و پيشتر است همانا از اكابر قريش و صناديد قبايل كمتر كس بجاى ماند كه در نزد رسول خدا بخواستارى فاطمه زبان نگشوده باشد و پيغمبر پاسخ همگان را بحكم وحى حوالت فرمود و من چنان دانم كه اين قرعه بنام تو بيرون شود اكنون واجب مى كند كه در طلب آن تقاعد نورزى و از اظهار آنچه مستور مى نمائى خويشتن دارى نفرمائى على عليه السلام از اصغاى اين كلمات آب در چشم بگردانيد

و قال يا ابوبكر لقد هيجت منى ساكنا و ايقضتنى لامر كنت عنه نائما غافلا والله ان فاطمه لموضع رغبه و ما مثلى تعقد عن مثلها غير انه يمنعنى عن ذلك قله ذات اليد ابوبكر گفت يا ابالحسن چيست اين سخن كه مى فرمائى همانا دنيا و اندوخته دنيا در نزد رسول خدا بچيزى نيرزد واجب مى كند كه وصول منى را ساختگى كنى و بر گردن آرزو سوار شوى لاجرم على از كشيدن آب باز ايستاد و شتر خويش را بخانه آورد عقال برنهاد و موزه خويش را در پوشيد و طريق سراى پيغمبر پيش داشت چون طى طريق كرده در سراى بكوفت پيغمبر در خانه ام سلمه ى بنت ابى اميه بين المغيرة المخزومى جاى داشت چون ام سلمه بانك سند آن را اصغا نمود، ندا در داد كه كيست بر در سراى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود برخيز اى ام سلمه و فتح باب كن اين آن كس است كه خداوند و رسولش او را دوست دارند و او خدا و رسول را دوست دارد ام سلمه گفت پدر و مادرم فداى تو باد اين مرد كيست كه قبل از ديدن بدين صفت او را مى ستائى فقال مه (يا ام اسلمه ى هذا رجل ليس بالخرق و لا بالنزق هذا اخى و ابن عمى واحب الخلق الى) فرمود هموار باش اى ام سلمه اين مرديست كه در امور صعب ناتوان و ناتن درست نيست و در كارهاى سخت سست نباشد اوست برادر من و پسر عم من و محبوب ترين خلق در نزد من ام سلمه چون اين بشنيد برجست و شتاب زده چنان رفت كه بيم لغزش و بسر درآمدن بود پس در بگشود و در حجاب خويش متوارى گشت و على درآمد و بر رسول خدا سلام داد و جواب شنيد و در برابر رسول خداى در پاى پرده نشيمن ساخت و سر بزير انداخت و بر زمين نگران بود چنان كه مكشوف مى افتاد كه او را حاجتى است و حيا او را از اظهار حاجت دفع مى دهد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود يا اباالحسن چنان مى نمايد كه از ابراى اسعاف حاجتى نزد من شتافتى و از در شرم و حيا چهره از اظهار آن برتافتى اكنون بگو چه حاجت خواستى كه حوايج تو همگان در نزد من باجابت مقرون است عرض كرد بابى انت و امى تو دانائى كه مرا از كودكى از پدرم ابوطالب و مادرم فاطمه بنت اسد مأخوذ داشتى و بغذاى خود غذا دادى و بادب خود مرا مؤدب فرمودى تو مرا از پدر و مادر نيكوتر بودى خداوند مرا بسوى تو هدايت كرده كه از حيرتى كه آباء و اعمام من گرفتار بودند رهائى جستم امروز اندوخته دنيا و آخرت من تو باشى و نيك دوست مى دارم چنان كه خداوند بازوى مرا با تو استوار داشت از براى من زوجه و خانه بدست شود لاجرم برغبت تما بحضرت تو شتاب گرفتم باشد كه فاطمه دختر خود را با من كابين بندى چون على عليه السلام سخن بپاى برد رسول خدا از فرحت و مسرت صورت مباركش درخشان گشت و خندان خندان گفت يا على آيا چيزى اندوخته باشى از براى كابين فاطمه عرض كرد پدرم و مادرم فداى تو باد بر هر چه من دارايم تو دانائى مرا از حطام دنيوى شمشيرى و زرهى و شترى است رسول خدا فرمود يا على ترا از شمشير گزير نباشد چه با شمشير جهاد بايد كرد و با شتر در حضر ترويه نخل و كار اهل بايدت ساخت و در سفر بحمل رحل بايدت پراخت بهاى زره از براى تزويج فاطمه پسنديده باشد من بدين بها از تو راضى مى شوم دلخوش دار يا اباالحسن (فقال على بشرتنى فانك لم تزل ميمون النقيه مبارك الاحوال رشيد الامر صلى الله عليك فداك ابى و امى) يعنى تو همواره نيكو خوى و ستوده نفس و مبارك بخت و رشيد الامر بوده پدر و مادرم فداى تو باد

تزويج فاطمه ى در آسمان

فقال رسول الله ابشر يا اباالحسن فان الله تعالى قد زوجكها فى السماء من قبل ان ازوجك فى الارض ولقد هبط على فى موضعى من قبل ان تأتينى ملك من السماء له وجوه شتى لم ار قبله من الملاكه مثله فقال لى السلام عليك و رحمه الله و بركاته ابشر يا محمد باجتماع الشمل و طهاره النسل فقلت و ماذا ايها الملك فقال لى يا محمد انا سبطائيل الملك الموكل باحدى قوائم العرش سئلت ربى عز و جل ان ياذن لى فى بشارتك و هذا جبرائيل فى اثرى يخبرك عن ربك عز و جل بكرامه الله عز و جل قال النبى فيما استتم كلامه حتى هبط الى جبرئيل فقال السلام عليك و رحمه الله و بركاته يا نبى الله ثم انه وضع فى يدى حرير الجنه و فيها سطران مكتوبان بالنور.

گفتم اى جبرئيل اين حرير چيست و اين خطوط نور از كجا است گفت اى محمد خداوند بر پست و بلند زمين مطلع شد و مشرف گرديد و ترا از آفرينش اختيار كرد

و برسالت گزيده داشت و مرتبه ديگر نگران گشت و برگزيد از براى تو برادرى و وزيرى و صاحبى تو و دامادى و دختر تو فاطمه را با او كابين بست (فقلت حبيبى جبرئيل من هذا الرجل فقال لى يا محمد اخوك فى الدنيا و ابن عمك فى النسب على بن ابى طالب)

همانا بحكم خداى عزوجل شجره ى طوبى حامل حلى و حلل گشت و بهشت آراسته و پيراسته شد و حورالعين خود را زينت كردند و خداوند فرمان داد فرشتگان از آسمان چهارم بر باب بيت المعمور انجمن شدند و از فراز آن به نشيب و از نشيب بفراز عبور دهند و همچنان فرمان رفت كه رضوان مشبر كرامت را كه از نور بود بر باب بيت المعمور نصب كند و آن منبرى بود كه آدم صفى عليه السلام در روز عرض أسماء بر فرشتگان بر آن منبر خطبه كرد آنگاه فرشته ى را از حجب كه راحيل نام داشت وحى فرستاد كه بر آن منبر صعود دهد و خداى را تحميد و تمجيد بنمايد و بدانچه شايسته اوست ثنا گويد و در ميان فرشتگان راحيل بذلاقت لسان و طلاقت بيان از همه فاضل تر بود پس بر منبر برآمد و خداى را بحمد و ثنا بستود و تقديس كرد، آسمانها از در بهجت و فرحت بحركت آمدند و احتزاز گرفته اند پس راحيل بدين خطبه ابتدا كرد قال

خطبه راحيل

الحمدلله الاول قبل اوليه الاولين الباقى بعد فناء العالمين نحمده اذ جعلنا ملائكه روحانين و لربوبيته مذعنين و له على ما انعم علينا شاكرين حجبنا من الذنوب و سترنا من العيوب و اسكننا فى السماوات و قربنا الى السرادقات و حجب عنا النهم للشهوات و جعل نهمتنا و شهوتنا فى تقديسه و تسبيحه الباسط رحمته الواهب نعمه جل عن الحاد اهل الارض من المشركين و تعالى بعظمته عن افك الملحدين اختار الملك الجبار صفوه كرمه و عبد عظمته لامته سيده النساء بنت خير النبيين و سيد المرسلين و امام المتقين فوصل حبله بحبل رجل من اهله الصاحب المصدق دعوته المبادر الى كلمته على بفاطمه البتول انبه الرسول قال جبرئيل ثم اوحى الله الى ان أعقد النكاح فانى قد زوجت امتى فاطمه بنت حبيبى محمد به عبدى على بن ابى طالب فقعدت عقده النكاح و اشهدت على ذلك الملائكه اجمعين

پس شهادت خود را در اين حريره رقم كردند جبرئيل عرض كرد چون اين كار بپاى رفت خداوند مرا فرمان داد كه اين حرير را بر تو عرضه دارم آنگاه خاتم مشك بر زنم و بنزد رضوان بوديعت بسپارم بالجمله بعد از شهادت فرشتگان بمزواجت على و فاطمه خداوند امر كرد كه شجره طوبى حمل خود را از حلى و حلل بجمله نثار كرد و فرشتگان برچيدند و حورالعين برگرفته اند و يكديگر را تا روز قيامت هديه كنند و بدان مباهات فرمايند

يفنى الزمان و لايحيط بوصفهم ايحيط ما يفنى بمالا ينفد
محاسن من مجدمتى يقرنوبها محاسن اقوام تعد كالمعائب
خلقت محامدها الشريفه والعلى بمثابه الا رواح فى الا بدان

تزويج فاطمه ى زهراء با على مرتضى در زمين

(نا) چون خداوند جل جلاله فاطمه را با على كابين بست جبرئيل را فرمان داد كه سلام مرا بمحمد حبيب من برسان و او را بگوى كه من فاطمه را در آسمان با على عقد بستم تو نيز او را با على تزويج كن و ايشان را بشارت بگوى بدو غلام زكى نجيب طيب طاهر خير فاضل در دنيا و آخرت چون رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم اين كلمات را اصغا فرمود على عليه السلام را طلب داشت و شرح آن جمله باوى بگذاشت آنگاه فرمود اى ابوالحسن سوگند با خداى كه آن فرشته بر در بايستاد و عروج نداد تا گاهى كه حكم خدا را با تو شرح كردم هم اكنون طريق مسجد پيش دار كه من از قفاى تو خواهم شتافت و ترا خواهم دريافت و بر زعماى قبايل و صناديد طوايف فضائل ترا بر خواهم شمرد و چنان كه چشمان تو روشن شود و همچنين ديدگان دوستانت در دنيا و آخرت لاجرم على از نزد رسول خدا بيرون شد و در خبر است كه از آن پس پيغمبر فاطمه را فرمود كه على ترا از من خواستار آمده است فاطمه در پاسخ سخن نكرد و خاموش نشست رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم روان گشت و فرمود الله اكبر سكوت او روايت از رضاى او مى كند بالجمله گاهى كه على عليه السلام طريق مسجد پيش داشت صحابه بر سر راه او انتظار مى بردند تا او را ديدار كنند و بدانند كار بر چه قرار گرفته چون بخدمت آن حضرت رسيدند فرمود رسول خدا فاطمه را بمن كابين بست و مرا آگهى داد كه خدا در آسمان اين عقد استوار بست و هم اكنون از دنبال در مى رسد ايشان اظهار بهجت و مسرت كردند و هم در زمان رسول خداى در رسيد و بلال را فرمان داد تا مهاجر و انصار را انجمن كند لاجرم بلال وجوه قبايل و سران طوايف را بحضرت رسول خداى دعوت كرده انجمن بزرگ بياراست پس پيغمبر بر منبر صعود داد و خداى را سپاس و ستايش فرستاد آنگاه گفت اى مردمان صناديد قريش فاطمه را از من بشرط زناشوئى خواستار شدند من در پاسخ گفتم سوگند با خداى من شما را رد نكردم بلكه خداى متعال شما را رد كرد چون جبرئيل بر من نازل شد و گفت يا محمد (ان الله جل جلاله يقول لولم اخلق عليا لما كان لفاطمه كفو على وجه الارض آدم و من دونه) يعنى خداوند مى فرمايد اگر على را نيافريده بودم از براى فاطمه دختر تو از آدم ابوالبشر تا بامداد محشر همسرى بدست نمى شد اين حديث مكشوف مى افتد كه از تمامت انبياء و جمله اوصياء هيچ آفريده را مكانت و منزلت على را نبوده و نتواند و هيچ زنى در آفرينش خداى انباز فاطمه نيامده و نخواهد آمد و از اين احاديث در كتب عامه و خاصه فراوان است كه بعد از اين بآن اشاره خواهد شد بالجمله رسول خدا فرمود: (ايها الناس اتانى ملك فقال يا محمد ان الله يقرئك السلام و يقول لك قد زوجت فاطمه من على فزوجها منه وقد امرت شجره طوبى ان تحمل الدر والياقوت والمرجان و ان اهل السماء قد فرحوا لذلك و سيولد منهما ولدان سيد اشباب اهل الجنه فابشر يا محمد فانك خير الاولين والاخرين.

و شيخ صدوق (ره) روايت مى كند كه هنگامى كه رسول خداى نشسته بودند فرشته اى بر وى در آمد كه او را بيست و چهار چهره بود پيغمبر فرمود اى دوست من جبرئيل ترا هرگز بدين صورت نديده بودم عرض كرد من جبرئيل نيستم من محمودم كه خداوند مرا مبعوث داشت تا نور را با نور تزويج كنم فرمود كدام نور را با كدام نور عرض كرد فاطمه را با على رسول خدا مى فرمايد چون فرشته طريق مراجعت گرفت در ميان هر دو كتف او نگريستم ديدم نوشته است: (محمد رسول الله على وصيه) گفتم كدام وقت اين كلمات در ميان هر دو كتف تو رقم گشته عرض كرد بيست و دو هزار سال از آن پيش كه آدم مخلوق گردد علماى اهل سنت اين حديث را بطرق متعدده بدين گونه آورده اند جز آنكه نام آن فرشته را بجاى محمود صرصائيل رقم كرده اند و گفته اند كه او را بيست سر بود و در هر سرى هزار زبان داشت و دستهاى او از هندسه آسمانها و زمينها بزرگ تر بود و در كتف او بعد از شهادتين مرقوم بود (على بن ابى طالب مقيم الحجه) بالجمله رسول خدا در بالاى منبر فرمود ايها الناس جبرئيل بر من درآمد و مرا آگهى داد كه خداوند جليل در آسمان فاطمه را با على تزويج كرد و فرشتگان را بجمله گواه گرفت و فرمان داد تا من نيز در زمين فاطمه را با على كابين بندم و شما را گواه بگيرم.

و نيز علماى سنت و جماعت از جابر بن سمره حديث مى كنند كه پيغمبر فرمود ايها الناس اينك على ابن ابى طالب است مپينداريد كه من ملتمس صناديد قريش را شكستم و فاطمه را با على عقد بستم همانا در شب بيست و چهارم رمضان جبرئيل بر من نازل شد و سلام خداى بمن آورد و گفت خداى متعال گروه فرشتگان را از كروبيين و روحانيين را در بيت افيج كه در تحت شجر طوبى است انجمن ساخت و فاطمه را با على تزويج فرمود و من خطبه كردم و حكم رفت تا طوبى حمل حلى و حلل و در و ياقوت نثار كرد و جماعت حور بر گرفته اند و تا قيامت با يك ديگر هديه فرستند و گويند اين جمله نثار فاطمه است اين هنگام رسول خدا بقرائت اين خطبه پرداخت:

خطبه ى نكاح

الحمدالله المحمود بنعمته المعبود بقدرته المطاع بسلطانه المرهوب من عذابه المرغوب اليه فيما عنده النافذ مره فى سمائه و ارضه الذى خلق الخلق بقدرته و ميزهم بحكمته و احكمهم بعزته و اعزهم بدينه و اكرمهم بنيه محمد ثم ان الله عز و جل جعل المصاره نسبا لاحقا و امرا مفترضا نسخ بها الاثام و اوشح بها الارحام الزمها الانام فقال عز و جل