رياحين الشريعة جلد ۱

ذبيح الله محلاتى

- ۱۸ -


لبئس ما خلفك ابوبكر و عمر)

ندا در داد كه اى رسول خدا بد مخلف بودند از پس تو ابوبكر و عمر از خداى درگذشته اند و از دين بگشته اند اين وقت آتش خشم على زبانه زدن گرفت برجست و گريبان عمر را بگرفت و او را سخت بر زمين بكوفت و بينى و گردن او را در هم فشرد چنان كه گفتى خواست روزگارش را در اين جهان خاتمه دهد (فقال والذى كرم محمدا بالنبوه يابن صحاك لولا كتاب من الله سبق و عهد عهد الى رسول الله لعلمت انك لاتدخل بيتى) اگر قضا و قدر خداى از در حكمتى كه خود داند نرفته بود و عهد رسول خداى بر ذمت من فرمود نيامد بود مى دانستى كه بسراى من درآمدن نتوانستى چون عمر خويشتن را مانند صيدى نگريست كه در زير چنگ هژبرى خشمناك اسير است بجماعتى كه در بيرون سراى بود استعانت برد قنفذ بسوى ابوبكر شتاب گرفت و صورت حال را باز گفت ابوبكر در انديشه رفت كه مبادا على با تيغ كشيده از سراى بيرون تازد و جماعتى با او پيوسته گردند و فتنه حديت كنند قنفذ را فرمان داد كه عجلت كن و نگران نباش اگر على خواهد از خانه بيرون شود بر وى اقتحام كنيد و او را مأخوذ داريد و اگر اين نتوانيد و از دفع او عاجز مانيد آن سراى را آتش در زنيد و پاك بسوزانيد قنفذ باز شتافت و مردم را از حكم ابوبكر بياگاهانيد سپس مردمان همدست و همداستان بخانه على در رفته اند و نخستين شمشير على را بربودند و بر آن حضرت غلبه جسته اند و ريسمانى در گردنش افكندند و كشان كشان طريق مسجد پيش داشته اند فاطمه بر باب سراى بايستاد و مردم را همى از قصد خويش دفع مى داد قنفذ پيش تاخت و با تازيانه اش چنان بزد كه مانند دملج علامتى بر بازوى مباركش پديد آمد و بعد از وفات آن حضرت هنوز آن علامت بجاى بود و آن حضرت همچنان دست از على باز نمى داشت قنفذ بحكم عمر در را بر شكم فاطمه عليهاالسلام چنان فشار داد كه استخوانهاى پهلويش درهم شكست و آن جنين كه در شكم داشت و پيغمبر او را محسن نام نهاده بود سقط شد و بروايتى عمر بن الخطاب باتفاق مغيرة بن شعبه در بر شكم فاطمه فشردند و فرزندش را شهيد كردند اين وقت توانائى از فاطمه برفت و دست از على عليه السلام باز داشت بالجمله على را همچنان كشان كشان بمسجد آوردند خالد بن وليد و ابوعبيدة و سالم مولى حذيفة و معاذ بن جبل و مغيرة بن شعبة و اسيد بن حضير و بشيربن سعد و ديگر مردم از مهاجر و انصار در نزد ابوبكر بودند على عليه السلام فرمود (اما والله لو وقع سيفى فى يدى لعلمتم انكم لم تصلوا الى هذا ابدا والله ما الوم نفسى فى جهادكم و لو كنت اتمكن من اربعين رجل لفرقت جماعتكم ولكن لعن الله اقواما بايعونى ثم خذلونى) فرمود اگر تيغ بدست داشتمى و اجازت مبارزت يافتمى بر شما مكشوف مى افتاد كه نيروى اين طغيان نداشتيد و جهاد با شما را واجب مى شمردم اگر چهل كس با من همدست بود لكن خداوند لعنت كند جماعتى را كه با من بيعت كردند آن گاه مرا مخذول گذاشتند اين وقت ابوذر غفار از كمال غيرت دست بر دست خويش زد فقال يا ليت السويف قد عادت بايدنيا مقداد گفت لو شاء لدعا عليهم ربه سلمان گفت مولاى اعلم بما هوفيه اين وقتى بود كه جز اين سه تن هيچ كس را در جهان از اسلام و فرمان بردارى بهره نبود امام محمد باقر عليه السلام فرمود كان الناس اهل رده بعدالنبى صلى الله عليه و آله و سلم الا ثلثة عرض كردند يابن رسول الله آن سه تن كيانند فرمود سلمان و ابوذر و مقداد و از پس آن مردم بخويش آمدند و حق على را شناخته اند و اين جماعت آنانند كه آسياى دين گردش مى كند بر ايشان و دست بيعت ندادند تا اميرالمؤمنين را بعنف بسوى مسجد آوردند (ذلك قول الله عز و جل و ما محمد الا رسول قدخلت من قبله الرسل افان مات اوقتل انقلبتم على اعقابكم) يعنى محمد جز پيغمبرى نيست كه پيغمبران پيش از وى از جهان رفته اند پس اگر محمد بميرد يا كشته شود از پس او كار ديگر گون كنيد و از دين بيرون رويد.

اثر طبع شيخنا العلامة المجتهد حجة الاسلام شيخ محمد حسين اصفهانى

تا در بيت الحرم از آتش بيگانه سوخت كعبه ويران شد حرم از سوز صاحب خانه سوخت
شمع بزم آفرينش با هزاران اشك و آه شد جنان كزدود آهش سينه ى كاشانه سوخت
آتشى در بيت معمور ولايت شعله زد تا ابد زان شعله هر معموره ى ويرانه سوخت
آه از آن پيمان شكن كز كينه ى خم غدير آتشى افروخت تا هم خم و هم پيمانه سوخت
ليلى حسن قدم چون سوخت از سر تا قدم همچه مجنون عقل رهبر را ديوانه سوخت
گلشن فرخ فر توحيد آندم شد تباه كز سموم شرك آن شاخ گل فرزانه سوخت
گنج علم و معرفت شد طعه ى افعى صفت تا كه از بيداد دو نان گوهر يك دانه سوخت
حاصل باغ نبوت رفت بر باد فنا خرمنى در آرزوى خام رأى و دانه سوخت
كركس دون پنجه زد بر روى طاوس ازل عالمى از حسرت آن جلوه مستانه سوخت
آتشى آتش پرستى در جهان افروخته خرمن اسلام و دين را تا قيامت سوخته
سينه اى كز معرفت گنجينه ى اسرار بود كى سزاوار فشار آن در ديوار بود
طور سيناى تجلى مشتعل از نور بود سينه ى سيناى عصمت مشعلى از نار بود
آنكه كردى ماه تابان پيش او پهلو تهى از كجا پهلوى او را تاب اين آزار بود
گردش گرد و ندون بين كز جفاى سامرى نكته ى پر كار وحدت مركز مسمار بود
صورتى نيلى شد از سيلى كه چون سيل سياه روى گيتى زين مصيبت همچه شام تار بود
شهريارى شد به بند بنده اى از بندگان آنكه جبرئيل امينش بنده دربار بود
از قفاى شاه بانو بانوائى جان گداز تا توانائى بتن تا قوت رفتار بود
گر چه باز و خسته شد از كار دستش شد ز كار ليك پاى همتش بر گنبد دوار بود
دست بانو گرچه از دامان شه كوتاه شد ليك بر گردون بلند از دست آن گمراه شد
گوهرى سنگين بها از ابر گوهر بار ريخت كز غم جان سوز او خون از در ديوار ريخت
تا ز گلزار حقايق نو گلى بر باد رفت يك چمن گل صرصر بيداد از آن گلزار ريخت
شاخه ى طوبى مثالى را ز آسيب خسان آفتى آمد كه يك سرهم بر هم بار ريخت
غنچه ى نشگفته ى اى از لاله زار معرفت از فراز شاخسارى از جفاى خار ريخت
اختر فرخ فرى افتاد از برج شرف كاسمان خوناب غم از ديده ى خونبار ريخت
طوطئى زين خاكدان پرواز كرد و خاك غم بر سراسر طوطيان علام اسرار ريخت
بسملى در خون طپيد از جور جبار عنيد يا كه عنقاء ازل خون دل از منقار ريخت
زهره ى زهرا چه از آسيب پهلو در گذشت چشمهاى خون زچشم ثابت و سيار ريخت
مهبط روح الامين تا پايمال ديو شد شورشى سر زد كه خون از گنبد دوار ريخت
از هجوم عام بر ناموس خاص لايزال عقل حيران طبع سرگردان زبان لالست لال
شد بپا شور و نوا تا از دل بانوى شاه رفت از كف صبر و طاقت از زانوى شاه
خسته شد پهلوى خاتون رفت از او تاب و توان آن چنان كز پيچ و تابش بسته شد بازوى شاه
تا حقيقت را بناحق دست و گردن بسته شد دست بيداد رعيت باز شد بر روى شاه
روى بانوى دو گيتى شد ز سيلى نيلگون سيل غم يكباره از هر سو روان شد سوى شاه
سامرى گوساله ئى را كه مير كاروان تا قيامت خلق را گمراه كرد از كوى شاه
هر كه با آواز آن گوساله آمد آشنا تا ابد بيگانه ماند از صحبت دلجوى شاه
نغمه ى انى انا الله نشنود گوساله خواه غره ى دنيا نبيند غره ى نيكوى شاه
خاتم دين را بجادو برد دست اهرمن شرمى از ايزد نكرد و بيمى از نيروى شاه
گرچه دست بندگى داد از نخست اندر غير ليك آن بد عاقبت لب تر نكرد از جوى شاه
نضر مى بايد كه تا نوشد ز آب زندگى نيست آب زندگى شايان هر خوك سگى
طعمه ى زاغ و زغن شد ميوه ى باغ فدك ناله ى طاوس فردوس برين شد بر فلك
زهره ى چرخ ولايت نغمه ى جانسوز داشت تا سماك آن ناله ى جانسوز مى رفت از سمك
چشم گريان و دل بريان با نواى عجب نقش هستى را نكرد از صفحه ايجاد حك
شاهد بزم حقيقت شمع ايوان يقين اشك ريزان رفت در ظلمت سراى ريب و شك
كى روا بودى رود سر گرد كوى اين آن آن كه بودى خاك راهش سرمه چشم ملك
مستجار هر دو گيتى قبله ى حاجات برد دست حاجت پيش انصار و مهاجر يك بيك
بى وفا قومى دل آنان ز آهن سخت تر وعدهاى سست آنها چون هوائى در شبك
پاس حق هرگز مجو از مردم حق ناشناس هر كه حق را ننگرد كورش كند حق نمك
مفتقر گر جان سپارى در ره بانو رواست راه حق است ان تكن لله كان الله لك
همچه قمرى با غمش عمرى بسر بايد كنى چاره دل را هم از اين رهگذر بايد كنى

رفتن فاطمه زهرا از خانه بمسجد رسول خدا در طلب على مرتضى

(نا) چون اميرالمؤمنين را از خانه بآن گرفتارى و خارى بمسجد بردند فاطمه با آن تن خسته و پهلوى شكسته از قفاى او بيرون شد و زنان بنى هاشم همگان از قفاى او روان شدند چون بنزديك قبر رسول خدا آمد (فقالت: خلوا عن ابن عمى فوالذى بعث محمدا بالحق لئن لم تخلوا عنه لأنشرن شعرى و لأضعن قميص ابى على رأسى و لاصرخن الى الله تبارك و تعالى فما ناقه صالح باكرم على الله منى و لاالفصيل باكرم على الله من ولدى) فرمود دست باز داريد پسر عم مرا و اگر نه سوگند بدان خداى كه محمد را براستى بخلق فرستاد گيسوان خود را پريشان كنم و پيراهن پيغمبر را بر سر افكنم و در حضرت يزدان بنالم همانا ناقه ى صالح در نزد خداى عزوجل عزيزتر از من نيست و بچه ناقه ى گرامى تر از حسن و حسين نباشد و بروايتى فرمود (يا ابابكر أتريد أن ترملنى من زوجى والله لئن لم تكف عنه لأنشرن شعرى و لأشقن جيبى و لآتين قبر ابى و لاصيحن الى ربى فاخذت بيد الحسن والحسين عليه السلام و خرجت تريد قبر النبى صلى الله عليه و آله و سلم فقال عليه السلام لسلمان ادرك ابنه محمد فانى ارى جنبتى المدينه قد تكفان) فرمود اى سلمان دختر پيغمبر را درياب كه مدينه را نگرانم از دو سوى زير زبر مى شود سوگند با خداى اگر چنان كند كه گويد نه مدينه بماند نه سكنه ى مدينه سلمان پيش شد و گفت اى دختر پيغمبر خداوند پدرت را رحمت عالميان آفريد از اين عزيمت باز آى فرمود اى سلمان نمى بينى كه آهنگ قتل على دارند و من بر قتل على صبر نتوانم كرد بگذار تا از خداى خويش داد خود بستانم سلمان گفت بيم مى رود كه مدينه در زمين فرو شود اينك على مرا بسوى تو فرستاد و فرمان كرد كه بسوى خانه باز شوى فقالت اذا ارجع واصبر واسمع واطيع له) سلمان گويد آن گاه كه فاطمه اين كلمات مى فرمود نگريستم كه بنيان ديوارهاى مسجد از جاى برآمد چنان كه مرد توانست از ثلمه ى آن عبور دهد چون فاطمه مراجعت كرد ديوارهاى بجاى نشست چنان كه غبار برخواست و بر خياشيم ما رسيد.

و از امام باقر عليه السلام منقولست كه فرمود بخدا قسم اگر آن حضرت گيسوان خود را مى گشود هر آينه همى مى مردند.

اثر طبع شيخ صالح حلى

الواثبين لظلم آل محمد و محمد ملقا بلا تكفين
والقائلين لفاطم آذيتنا فى طول نوح دائم و حنين
والقاطعين اراكه كيما تظل بظل اوراق لها و غصون
و مجمعى خطب على البيت الذى لم يجتمع لولاه شمل الدين
والد اخلين على البتوله بيتها والمسقطين لها اعز جنين
والقائدين امامهم بنجاده والطهر تدعو خلفه برنين
خلوا ابن عمى اولا كشف بالدعا رأسى واشكوللا له شجون
ما كان ناقه صالح و فصيلها بالفضل عندالله الا دونى
فرنت الى القبر الشريف بمقله عبرى و قلب مكمد محزون
قالت و اظفار المصاب بقلبها غوثاه قل على العداة معين
ابتا هذا السامرى و عجله تبعا و مال الناس عن هارون
اى الرزايا اتقى بتجلد هو فى النوائب مذحييت قرينى
فقدى ابى ام غصب بعلى حقه ام كسر ضعلى ام سقوط جنين
ام اخذهم ارثى و فاضل نحلتى ام جهلهم حقى وقد عرفونى
قهروا يتيميك الحسين و صنوه و سئلتهم حقى وقد نهرونى

مرثيه

يكى نشسته زاصحاب كرم شيون و شين سرشك بار باحوال والد حسنين
يكى نشسته بكنجى از اين الم دلگير يكى ز سرزنش خلق سرفكنده بزير
كه ناگه از در مسجد بصد فغان و خروش رسيد فاطمه پيراهن نبى بر دوش
كسى كه سايه ى او مه نديده بر لب بام قدم نهاد بمسجد ميان كثرت عام
كه ناگهان پر جبرئيل پرده پوش آمد ميان فرقه ى اصحاب در خروش آمد

نامه ى عمر به معاويه در كيفيت سوزانيدن در خانه فاطمه

علامه ى مجلسى در جلد هشتم بحار ص 230- از طبع كمپانى اين نامه را نقل كرده در سه صفحه از بحار و حقير تمام آن نامه را در جلد ثانى (الكلمه التامه) نقل كرده ام و در اين جا فقط محل شاهد را مى نويسم عمر از آن جمله نوشت اى پسر ابوسفيان هر آينه دانسته باشى كه من و خالد بن وليد و قنفذ و جماعتى از خواص اصحاب خود در خانه ى فاطمه آمديم و باب خانه را بشدت كوبيديم و در ميان خانه على فاطمه و حسن و حسين و زينب و ام كلثوم و فضه بودند پس فضه عقب درآمد گفت چه مى خواهى گفتم على را بگو دست از اباطيل خود بردارد و بيرون شود با خليفه ى رسول خدا بيعت نمايد فضه گفت على مشغول كارى است بيرون نشود گفتم برو على را بگو بيايد والا داخل خانه شويم و او را بيرون آوريم فاطمه چون اين بشنيد خود بعقب در آمد و گفت (ايها الضالون المكذبون ماذا تقولون واى شيى ء تريدون) من گفتم اى فاطمه پسر عمر ترا چه افتاده كه ترا در معرض جواب مى آورد و خود در پرده حجاب جلوس دارد فاطمه گفت (طغيانك يا شقى اخرجنى و الزمك الحجة و كل ضال غوى فقلت دعى عنك الا باطيل و اساطير النساء و قولى لعلى يخرج فقالت لاجبا و لا كرامه أبحزب الشيطان تخوفنى يا عمر و كان حزب الشيطان ضعيفا) او را گفتم اگر على بيرون نشود آتش در اين سراى بزنم و همه را بسوزانم اين بگفتم و يهزم آوردم و آتش در سراى افروختم و در خانه ى فاطمه بسوختم پس فاطمه در خانه را حجاب خود قرار داد و مانع از دخول من و اصحاب من گرديد با تازيانه چنانش بزدم كه بازوى وى مانند دملج گرديد از اثر تازيانه در آن وقت صداى ناله او بلند شد چندان كه نزديك بود بحال او رقت كنم و دلم نرم شود ولى متذكر شدم قتلاى بدر و احد را كه بدست على مقتول شده بودند و كيد محمد و سحر او را ياد آوردم آتش غضبم افروخته تر گرديد لگدى بر در زدم فاطمه در عقب در بين در و ديوار واقع شد چنان در خانه را بشكم او فشار دادم كه از صدمه در جنين او كه او را محسن نام گذاشته بودند سقط شد (فعند ذلك صرخت فاطمه صرخه حسبتها قد جعلت اعلى المدينة اسفلها فقالت يا ابتاه يا رسول الله هكذا كان يفعل بحبيبتك و ابنتك آه يا فضه الى فخذينى فقد والله قتل ما فى احشائى من الحمل) اين وقت فاطمه چنان صرخه و ناله از او بلند شد كه من گمان كردم مدينه ى زير زبر گرديد و فاطمه همى گفت اى پدر بزرگوار به بين با دختر عزيزت چه معامله مى نمايند سپس گفت آه اى فضه بدادم برس بچه ام را كشتند بخدا قسم حملى كه در رحم داشتم مقتول شد پس تكيه بديوار كرده من در را بعقب انداختم داخل خانه شدم فاطمه با آن حال از پيش روى من درآمد و بيم آن بود كه ديده هاى من تاريك شود مرا مانع از دخول خانه گرديد من از روى خمار چنان سيلى بصورت او زدم كه گوشواره در گوش او درهم شكست و روى زمين ريخت در اين وقت على بن ابى طالب شتاب زده از جاى جستن كرد چون اين بدانستم از خانه بيرون تاختم و خالد را گفتم هر آينه از امر عظيم صعبى گريختم چون جنايت عظيمى صادر شده فلذا ايمن بر نفس خود نباشم و اينك على از خانه با حال غضب بيرون آمد كه نه مرا و نه شما را طاقت آن نيست كه با على روبرو شويد پس على از خانه بيرون شد فاطمه را نگريست كه قصد نفرين دارد فضربت يديها الى ناصيها لتكشف عنها و تستغيث بالله العظيم لما نزل بها فاسبل على عليها ملائها و قال لها يا بنت رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم ان الله بعث اباك رحمه للعالمين وايم الله و لئن كشفت عن ناصيتك سائله الى ربك لاجابك ويهلك هذا الخلق حتى لايبقى على الارض منهم بشر فكونى يا سيدة النساء رحمه على هذا الخلق المنكوس ولا يكونى عذابا) يعنى على فاطمه را فرمود اگر نفرين كنى صاحب نفسى در مدينه ى باقى نماند اكنون اى فاطمه سبب رحمت باش همانند پدر بزرگوارت و سبب نزول عذاب بر اين امت مشومه مشو پس من خالد و قنفذ و سالم مولى ابى حذيفه و ابوعبيده و ديگران را گفتم تا در خانه ريختند و على را دست گير كرده بسوى بيعت او را كشيدند ولكن اى معويه مرا شكى نيست كه اگر تمام روى زمين پشت بر پشت هم مى دادند البته على را نمى توانستند دست گير كرد ولكن من علت آن را مى دانم و نمى گويم

و در روايت سليم بن قيس هلالى است كه سليم بن قيس گويد من بسلمان گفتم آيا واقعا اين جماعت بدون رخصت فاطمه داخل خانه آن حضرت شدند سلمان گفت بلى بخدا سوگند كه مقنعه بر سر نداشت و استغاثه مى كرد يا ابتاه يا رسول الله ديروز بود كه از ميان ما رفتى الخ

قال سليم قلت يا سلمان هل هجموا و لم يك استيذان
فقال اى و عزت الجبار ليس على الزهراء من خمار
لكنها لاذت بجنب الباب رعاية للتسر والحجاب
فمذراوها عصرو ها عصره كادت بنفسى ان تموت حسره
تصيح يا فضه اسند ينى وقد وربى قتلوا جنينى

سيد جزوعى گويد

جرعاها من بعد و الدها الغيظ مرارا فبئس ما جرعاها
اغضباها و اغضبا عند ذاك الله رب السماء اذ اغضباها
بنت من ام من حليله من ويل لمن سن ظلمها و اذاها
اكان تحت الخضراء بنت نبى ناطق صادق امين سواها

هجوم بخانه فاطمه بروايت بيت الاحزان

محدث قمى در كتاب بيت الاحزان از كتاب علم اليقين نقلا از كتاب التهاب نيران الاحزان چنين مى نويسد: ثم ان عمر جمع جماعه من الطلقا والمنافقين و اتوابهم الى منزل اميرالمؤمنين فرأو ان الباب مغلق فصاحوا اخرج يا على فان خليفة رسول الله يدعوك فلم يفتح لهم الباب فاتوه بحطب فوضعوه على الباب و جائوا بالنار ليضرموه فصاح عمر و قال والله لئن لم تفتحوا النضر من النار فلما عرفت فاطمه انهم يخرقون منزلها قامت و فتحت الباب فدفعوها القوم قبل ان تتوارى عنهم فخبئت فاطمه (ع) وراء الباب فدفعها عمر حتى ضغطها بين الباب والحائط ثم انهم تواثبوا على اميرالمؤمنين عليه السلام و هو جالس على فراشه واجتمعوا عليه حتى اخرجوه سحبا من داره ملببا بثوبه يجرونه الى المسجد فحالت فاطمه بنيهم و بين بعلها و قالت والله لا ادعكم تجرون ابن عمى ظلما ويلكم ما اسرع ما خنتم الله و رسوله فينا اهل البيت وقد اوصاكم رسول الله باتباعنا و مودتنا والتمسك بنا فقال الله تعالى قل لااسئلكم عليه اجرا الا الموده فى القربى قال فتركه اكثر القوم لأجهلها فامر عمر قنفذا و كان هو ابن عمه ان يضربها بسوطه فضربها قنفذ بالسوط على ظهرها و جنبيها الى ان اثر فى جسمها الشريف و كان ذلك الضرب أقوى سبب فى اسقاط جنينها وقد كان رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم سماه محسنا و جعلوا يقودون اميرالمؤمنين عليه السلام الى المسجد حتى اوقفوه بين يدى ابى بكر فلحقته فاطمه (ع) الى المسجد لتخلصه فلم تتمكن من ذلك فعدلت الى قبر ابيها فاشارت اليه بحرقه و نحيب و هى تقول

نفسى على زفراتها محبوسة ياليتها خرجت مع الزفرات
لاخير بعدك فى الحيوه و انما ابكى مخفاه ان تطول حيوتى

ثم قالت وا اسفاه عليك يا ابتاه واثكل حبيبك ابوالحسن المؤتمن و ابو سبطيك الحسن والحسين و من ربيته صغيرا و آخيته كبير او اجل احبائك لديك و احب اصحابك اليك اولهم سبقا الى الاسلام و مهاجرا اليك يا خير الانام فها هو يساق فى الاسر كما يقاد البعير ثم انها انت انه و قالت وا محمداه واحبيباه وا اباه وا اباالقاسماه وا احمداه واقله ناصراه واغوثاه واطول كرباه واحزناه وامصيبتاه واسوء صباحاه و خرت مغشيه عليها فضج الناس بالبكاء والنحيب و صار المسجد ماتما ثم انهم اوقفوا اميرالمؤمنين بين يدى ابى بكر و قالوا له مديدك فبايع فقال والله لا ابايع والبيعه لى فى رقابكم فروى عن عدى بنى حاتم انه قال والله ما رحمت احد اقط كرحمتى على على بن ابى طالب حين اتى به مليبا بثوبه يقودونه الى ابى بكر و قالوا بايع قال فان لم افعل قالوا نضرب الذى فيه عيناك قال فرفع رأسه الى السماء و قال اللهم انى اشهدك انهم اتونى ان يقتلونى فانى عبدالله و اخو رسول الله فقالوا له مديدك فبايع فابى عليهم فمدوا يده كرها فقبض على عليه السلام انامله فراموا باجمعهم فى فتحها فلم يقدروا فمسح عليها ابوبكر و هو مضمومة و هو عليه السلام يقول و ينظر الى قبر رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم يابن ام ان القوم استضعفونى و كادوا يقتلوننى

و فيه ايضا نقلا عن ارشاد القلوب ديلمى كه از فاطمه زهرا حديث كند قالت فجمعوا الحطب الجزل على باب دارى واتو بالنار ليحرقونا و يحرقوا باب الدار فوقفت بعضادة الباب و ناشدتهم بالله و بابى ان يكفوا عنا و ينصرونا فأخذ عمر السوط من يد قنفذ مولى ابى بكر فضرب به عضدى حتى صار كالدملج و ركل الباب برجله فرده على و انا حسامل فسقطت لوجهى والنار تسعر و يسفع وجهى فيضربنى بيده حتى انتثر قرطى من اذنى و جائنى المخاض فاسقطت محسنا بغير جرم.

و فيه ايضا نقلا عن الكافى روى باسناده عن ابى جعفر و ابى عبدالله قالا ان فاطمه لما كان من امرهم ما كان اخذت بتلابيب عمر فجذبته اليها ثم قالت اما والله يابن الخطاب لولا انى اكره ان يصيب البلاء من لا ذنب له لعلمت ساقسم على الله ثم اجده سريعا الاجابه انتهى.

اثر طبع السيد محمد حسين بن السيد كاظم القزوينى

و اخرجوا منه عليا بعد ما ابيح منه حقه و انتزعا
قادوه قهرا بنجاد سيفه و كيف و هو الصعب يمشى طيعا
واقبلت فاطم تعدو خلفه و العين منها تستهل ادمعا
وانتهرو ها بسياط قنفذ و كسروا بالضرب منها اضلعا
فانعطفت تدعوا باها بحشى تساقطت مع الدموع قطعا
يا ابتا هذا على اعرضوا عنه ضلالا و ابن تيم طيعا
اهتف فيهم لا ارى و اعيه تعى ندائى لاولا مسمعا
امسى تراثى فهيم مغتصبا منى و حقى بينهم مضيعا
فاسترجعت كاظمه لغيظها مبديه حنينها المرجعا
حتى قضت من كمد و قلبها كاد بفرط الحزن ان ينصدعا
قضت ولكن مسقطا جنينها مو لعافؤادها مروعا
قضت و من ضرب السياط جنبها ما مهدت لها الرزايا مضجعا

احتجاجات اميرالمؤمنين با اصحاب سقيفه

(نا) چون اميرالمؤمنين عليه السلام را بآن ذلت در محضر ابى بكر در مسجد رسول خدا حاضر كردند در حالى كه ريسمان در گردن داشت آن حضرت روى با ابابكر كرد (فقال يا ابابكر ما اسرع ما وثبتم على رسول الله باى حق واى منزله دعوت الناس الى بيعتك الم تبايعنى بالامس بامر الله و امر رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم وقد كان قنفذ لعنه الله ضرب فاطمه عليهاالسلام بالسوط حين حالت بينها و بين زوجها و ارسل اليه عمران حالت بينك و بينه فاطمه فضربها فألجأها قنفذ الى عضادة بيتها و دفعها و كسر ضلعا من جنبها فالقت جنينا من بطنها) فرمود اى ابوبكر چه زود بر رسول خداى تاختن كردى و سر از فرمان او بدر بردى بكدام شايستگى مردم را به بيعت خود دعوت كردى نه تو در غدير خم بفرمان خدا و رسول با من بيعت نمودى اينك قنفذ كه خدايش لعن كناد فاطمه را با تازيانه بزد گاهى كه ميان من و او ميانجى بود و عمر بضرب او فرمان داد فاطمه در پس در پناهنده گشت و او عضاده در را فشاد داد چنانكه پهلوى او را بشكست و طفلى كه در شكم داشت ساقط ساخت در خبر است كه فاطمه از آن روز بسترى گشت و ناتوان بود تا شيهد از جهان درگذشت. مخفى نماند كه موافق بعضى روايات خود عمر متصدى اين جنايت شد و در بعضى قنفذ را متصدى اين جنايت مى دانند و در روايت عاشر بحار در مناظره ى امام حسن مجتبى عليه السلام در مجلس معاويه متصدى اين جنايت را مغيرة بن شعبه مى داند چنان چه مى فرمايد آن حضرت بمغيرة بن شعبة (انت الذى ضربت امى فاطمه حتى ادميتها و القت ما فى بطنها) و اين روايات اصلا با هم ديگر معارض نيست بجهت آن كه جنايت را كه يك جماعت با هم ديگر همدست و هم رأى بشوند درأيتان آن نسبت آن جنايت بهريك آنها صحيح است علاوه بر اين كه احتمال قوى مى رود كه از جهت بغض و عناد باين خانواده هر كدام براى تشفى قلب خود آن مظلومه را بضرب تازيانه و غلاف شمشير و فشار در اذيت كرده باشند اللهم العن ظالمى آل محمد، بالاخره عمر گفت اى على دست از اين اباطيل و سخنان بيهوده بردار و با ابوبكر بيعت كن آن حضرت فرمود اگر نكنم چه خواهى كرد عمر گفت سر از بدنت بردارم

[قالوا نقتلك ذلا و صغارا فقال عليه السلام اذا تقتلون عبدالله و اخا رسول الله قال ابوبكر اما عبدالله فنعم واما اخو رسول الله فما نقر لك بهذا فقال عليه السلام ثلاث مرات يا ابابكر أتنكر هذا من رسول الله انه جعلنى اخاه و قال يا اخى انت منى بمنزله هارون من موسى ثم قال عليه السلام انا احق بهذالامر منكم و انتم احق بالبيعه لى اخدتم هذا الامر من الانصار و احتجبتم عليهم بالقرابه من رسول الله و تأخذونها منا اهل البيت غصبا الستم نازعتم الانصار و احتججتم عليهم بالقرابه من رسول الله و انكم اولى بهذا الامر منهم لمكانكم من رسول الله صلى الله عليه و آله فاعطوكم المقاده و سلموا اليكم الامارة و انا احتج اليكم بمثل ما حتججتم على الانصار انا اولى برسول الله حيا و ميتا انا وصيه و وزيره و مستودع سره و علمه او انا الصديق الاكبر و اول من آمن به و صدقه و احسنكم بلا، فى جهاد المشركين و اعرفكم بالكتاب والسنه و افقهكم فى الدين و اعملكم بعواقب الامور و اذربكم لسانا و اثبتكم جنانا فعلام تنازعونا هذا الامر انصفونا ان كنتم تخافون الله من انفسكم و اعرفوا لنا الامر مثل ما عرفته الانصار لكم والا فبوثوا بالظلم و انتم تعلمون.] و بتمام ذلت و خوارى ترا خواهيم كشت حضرت فرمود اگر چنين كنيد بنده ى خدا و برادر سيد انبيا را بقتل رسانيديد گفت قبول داريم كه بنده ى خدا هستى ولكن هرگز برادر رسول خدا نيستى آن حضرت فرمود اى ابابكر انكار مى كنى كه پيغمبر مرا برادر خويش قرار داد و تا سه مرتبه اين كلام را فرمود آن گاه متوجه جماعت گرديد و فرمود همانا من سزاوارتر بامر خلافت باشم از شما و البته بر شما واجب و سزاوارتر است كه با من بيعت كنيد اى جماعت قريش اين امر را از انصار گرفتيد و حجت آورديد كه ما اقرباى رسول خدا مى باشيم اكنون چگونه آن را از ما غصب مى نمائيد و حال آن كه ما اقرب و نزديكترين مردم برسول خدا مى باشيم همانا همان حجتى كه شما بر انصار آورديد و آنها دست باز داشته اند و خلافت را بشما واگذار نمودند من همان حجت را براى شما اقامه مى نمايم كه من اولى برسول خدا هستم حيا و متيامنم وصى و وزير و خليفه ى بعد از او و محرم اسرار و مخزن علوم رسول مختار و صديق اكبر و اول كس كه باو ايمان آورد من بودم منم مجاهد فى سبيل الله و اعرف بكتاب خدا و سنت سيد انبياء و فقيه ترين شما در دين حق تعالى و داناترين شما بحوادث و عواقب امور و فضيح ترين و شجاع ترين و اقوى از شما مى باشم باين حال جائز نيست براى شما كه با ما منازعه در امر خلافت بنمائيد و سلطنت آل محمد را بخانه اغيار و اجانب بيندازيد اگر شما از خداى تعالى مى ترسيد باما از روى انصاف سخن بگوئيد و اگر نه اين بار ظلم را خود حمل بنمائيد و مى دانيد كه البته پاداش آن را خواهيد ديد چون اميرالمؤمنين سخن بدينجا رسانيد و از در نصيحت امت از روى صدق و راستى فرمايشات خود را خاتمه داد عمر بن الخطاب سر برداشت و گفت ما دست از تو برنداريم تا اين كه بيعت بنمائى از روى رضا و رغبت و خواهى بجبر و كراهت حضرت

[فقال على احلب حلبا لك شطره و اشدد له اليوم ليرد عليك غدا والله اذا لا اقبل قولك و لا احفل بمقامك و لا ابايع.] فرمود همانا امروز تو براى ابوبكر خلافت را محكم مى كنى كه فردا آن را بتو رد بنمايد بخدا قسم بحرف تو گوش نكنم و هرگز سخن ترا قبول ننمايم و اقاويل ترا بچيزى خريدارى ننمايم و بآن اعتنائى ندارم من بيعت نخواهم كرد ابوعبيده گفت يابن عم ما قرابت ترا و سبقت ترا در اسلام و علم ترا و نصرت ترا در اسلام انكار نداريم لكن نوجوانى و ابوبكر پيرست ثقل اين حمل را بهتر تواند حمل داد امروز اين كار بامضا رفته است تو نيز رضا بقضا بده اگر خداى ترا زنده گذاشت با تو بازگشت خواهد كرد بى آن كه دو نفر از در خلاف با تو بيرون شوند امروز انگيزش فتنه مكن من دلهاى عرب را مى دانم كه با تو چگونه است و دانسته ام كه ترا اطاعت نخواهند كرد

[فقال اميرالمؤمنين يا معاشر المهاجرين والانصار و الله الله لا تنسوا عهد نبيكم اليكم فى امرى و لا تخرجوا سلطان محمد (ص) من داره و قعر بيته الى ادوركم و قعر بيوتكم و لا تدفعوا اهله من حقه و مقامه فى الناس فوالله يا معشر الجمع ان الله قضى و حكم و نبيه اعلم و انتم تعلمون انا اهل البيت احق بهذه الامر منكم اما كنت القارى لكتاب الله الفقيه فى دين الله المضطلع بامر الرعيه والله انه لفينا لافيكم فلا تتبعو الهوى فتزداودا من الحق بعد افتفسدوا قديمكم بشر من حديثكم.] اميرالمؤمنين فرمود اى معشر مهاجرين و انصار از خدا بترسيد و وصيت پيغمبر را در حق من در بوته نسيان مگذاريد و سلطنت رسول خدا را كه مختص ما اهل بيت است از خاندان رسول خدا بخاندان اجانب نقل و تحويل ندهيد و مقام امامت و خلافت كه جز براى اهل بيت بجهت احدى زيبنده نيست از خاندان رسالت غصب مى نمائيد بخداى متعال قسم است كه حق تعالى حكم فرموده و پيغمبر را بآن آگاه نموده و شما هم مطلب را كاملا مى دانيد كه ما اهل بيت سزاوارتريم بامر خلافت من عالم بكتاب خدا و فقيه در احكام حضرت مصطفى و من داناتر و بيناتر بامر رعيت مى باشم و اين خصال مخصوص خاندان رسالت است و شما را در آن نصيبى نيست متابعت هواى نفس را دست باز دهيد كه شما را از طريق حق بوادى ضلالت اندازد و باز ماندگان شما را در فتنه و فساد دچار بنمايد و اختلاف در اخلاف و اعقاب شما پديدار گردد بشر بن سعد انصارى كه اول كس بود از انصار كه با ابوبكر بيعت نمود با جماعتى از انصار گفته اند يا اباالحسن اگر انصار از آن پيش كه با ابوبكر بيعت كنند اين سخنان را از تو شنيده بودند دو نفر با تو مخالفت نمى نمودند

[فقال على عليه السلام يا هؤلاء اكنت ادع رسول الله مسجى لا اواريه و اخرج انازع فى سلطانه والله ما خفت احدا يسموله و ينازعنا اهل البيت فيه و يستحل ما ستحللتموه و لا علمت ان رسول الله ترك يوم غدير خم لاحد حجة و لا لقائل مقالا فانشدالله رجلا سمع النبى (ص) يوم غدير خم يقول من كنت مولاه فهذا على مولاه اللهم وال من والاء و عاد من عاداه و انصر من نصره و اخذل من خذله ان يشهد بما سمع من النبى (ص) فقام اثنى عشر رجلا من غزات البدر و شهدو له.] آن حضرت فرمود اى مردم آيا سزاوار بود براى من كه جنازه ى رسول خدا را دفن نكرده بيرون تازم و در امر خلافت بمنازعه پردازم بخدا قسم مرا اين گمان نبود كه احدى با اهل بيت رسول خدا در مقام منازعه برايد بعد از آن همه سفارشات رسول خدا صلى الله عليه و آله در روز غدير خم آيا پيغمبر عذرى باقى گذارد براى احدى در روز غدير خم آيا حجتى باقى ماند كه در آن روز اقامه نفرمود اى جماعت شما را بخدا قسم مى دهم كه هركس مقاله ى رسول خدا را در حق من شنيده است در روز غدير برخيزد و اداى شهادت بنمايد دوازده نفر برخواسته اند و اداى شهادت نمودند زيد بن ارقم گويد من كتمان شهادت نمودم و در اثر اين كتمان از هر دو چشم نابينا شدم بالجمله اميرالمؤمنين اين گونه احتجاجات بسيار نمود و آنچه رسول خدا در هر مقام در نص خلافت او و وصايت او فرموده بود بياد مردم آورد و ايشان گفته اند چنين است كه تو گوئى.

مكشوف باد كه بسط كلام و كثرت اهتمام و تحمل چندين زحمت و ذلت كه اميرالمؤمنين عليه السلام بر خويشتن نهاد براى طلب سلطنت و خلافت نبود بلكه افسوس مى خورد براى امت كه دچار ضلالت شدند و غم آنها را داشت كه در گرداب كورى و گمراهى افتادند كه بعد از آن همه رنج و شكنج كه رسول خدا تحمل نمود و آن همه داد مردى و مردانگى كه على عليه السلام در جهاد داد تا مشركان راه بكوچه ى اسلام نزديك كردند و وسالك وحدت شدند و كافران كلمه توحيد بر زبان جارى ساخته اند سپس يكباره از دين بدر رفته اند و جلباب كفران به پوشيدند و در انهدام قواعد اسلام بكوشيدند انبياء و اولياء كه در محبت امت مهربان تر از پدر مهربان بر فرزند صالح اند چگونه در چنين احدوثه و فتنه ى بزرگ اندوه گين نباشند لاجرم آن حضرت در اتمام حجت و تنبيه امت چند كه توانست خوددارى نفرمود.

اكاذيب ابوبكر

خلاصه ابوبكر سخت بترسيد كه مبادا روى مردم از وى بگردد و آن حضرت را نصرت كنند گفت يا على آن چه گفتى همه صحيح است و سخن براستى نمودى و ما همه را از رسول خدا شنيديم و از بر كرديم ولكن رسول خدا بعد از آن فرمود ما اهل بيتى هستيم كه خداى متعال ما را برگزيد و گرامى داشت و از براى ما اختيار كرد سراى آخرت را و نبوت و خلافت از براى ما جمع نمى شود على عليه السلام فرمود هيچ يك از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم جز تو اين حديث را شنيده عمر گفت اينك من حاضر بودم و شنيدم خليفه ى رسول خدا دروغ گو نيست ابوعبيده و سالم مولى ابى حذيفه و معاذبن جبل نيز شهادت دادند اى وقت اميرالمؤمنين فرمود

[قال اميرالمؤمنين عليه السلام لقد وفيتم بصحيفتكم الملعونه التى قد تعاقدتم عليها فى الكعبه انه ان قتل الله محمدا اذمات لتردن هذا الامر عنا اهل البيت.] هر آينه بتحقيق كه وفا كرديد بصحيفه ى ملعونه ى خود كه پنجاه نفر شما در روز غدير خم با هم هم عهد شديد كه اگر رسول خدا بميرد يا كشته شود نگذاريد كه امر خلافت باهل بيت او برسد ابوبكر گفت اين سخن را از كجا گوئى و از كجا دانسته اى آن حضرت روى باز ببر و سلمان و ابوذر و مقداد نمود و فرمود كه شما را بخدا قسم مى دهم آيا مطلب چنين نيست كه من مى گويم عرض كردند كه ما بوديم كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ابوبكر و عمر و ابوعبيده و سالم مولى ابى حذيفه و معاذبن جبل بنام هريك را برشمرد و فرمود ايشان كتابى نگاشته اند و پنجاه نفر مهر كرده اند و با هم عهد كردند كه چون من از دنيا بروم خلافت رابا تو نگذارند و تو عرض كردى يا رسول الله چون كار بدين گونه كنند حكم چيست فرمود اگر ناصر و معينى براى تو فراهم خواهد شد با آنها جهاد بنما و اگر كسى ترا نصرت نكرد در خانه خود ساكت بنشين و خون خود را حفظ بنما

آن گاه على فرمود بخدا قسم اگر اين چهل نفر كه با من بيعت كردند عهد نشكسته بودند هر آينه با شما در راه خدا جهاد مى كردم و من بشما خبر بدهم كه اين خلافت نصيب فرزندان و اعقاب شما نخواهد شد تا روز قيامت و اين حديث دروغ را كه بر پيغمبر بستيد كتاب خداى متعال تكذيب شما را مى كند كه مى فرمايد: ام يحسدون الناس على ما آتاهم الله من فضله فقد آتينا آل ابراهيم الكتاب والحكمه و آتيناهم ملكا عظيما

[سوره ى نساء آيه ى (57) فمنهم من آمن به و منهم من صدعنه و كفى بجهنم سعيرا والمراد بالناس رسول الله يعنى آيا حسد مى برند مردم نيك را كه رسول خدا صلى الله عليه و آله هست بر چيزى كه خدا بايشان عطا كرده است از فضل بخود همانا آورديم ما براى فرزندان ابراهيم كتاب و حكمت و پادشاهى بزرگ سپس از مردم جماعتى بآنها ايمان آوردند و جماعت ديگر از اطاعت سرباز زدند و مخالفت كردند اينان آتش افروخته جهنم را براى خود تهيه كردند.] مراد از كتاب نبوت است و از حكمت سنت و از ملك خلافت است و مائيم آل ابراهيم پس هر كه در خلافت طمع بندد غصب حق ما كرده باشد اين وقت عمر با كمال خشم و غيظ و غضب روى بابوبكر كرده گفت كه بر منبر نشسته باشى و اينك على در برابر تو نشسته باشد و با تو طريق مجادله و معادات سپرد فرمان كن تا با تيغ سرش را برگيرم امام حسن و امام حسين ايستاده بودند چون اين كلمات استماع نمودند صدا را بگريه بلند كردند و سخت بگريسته اند اميرالمؤمنين آنها را بسينه چسبانيد فرمودند آسوده خاطر باشيد و گريه نكنيد پسر خطاب قادر بر قتل پدر شما نيست

ام ايمن حاضنه ى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم حاضر بود از اين كلمات آشفته خاطر گشت فرياد برداشت و فرمود اى ابابكر چقدر زود بود كه حسد و نفاق خود را ظاهر كرديد و بر ابن عم رسول خدا ظلم كرديد عمر گفت ما را با زنان و زنان را با ما چه كار است حكم داد تا ام ايمن را زدند و از مسجد بيرون كردند اين وقت بريده ى اسلمى برخواست و فرمود اى عمر بر برادر رسول خدا جسارت مى كنى و با او خشونت مى نمائى و حال آن كه ما ترا و حسب و نسب ترا خوب مى شناسيم در قريش آيا شما نبوديد در روز غدير خم كه رسول خدا بتو و ابى بكر فرمود برويد بر على سلام كنيد بامارت مؤمنان يعنى بگوئيد السلام عليك يا اميرالمؤمنين و تو و ابوبكر گفتيد اين فرمان از شما است يا از جانب خداست حضرت فرمود از جانب خداست ابوبگر گفت اى بريده راست مى گوئى وليكن رسول خدا از پس آن فرمود لاتجتمع لاهل بيتى الخلافه والنبوة بريده گفت بخدا قسم هرگز رسول خدا چنين سخنى نفرموده و سوگند با خداى در شهرى كه تو امير باشى نمانم عمر فرمان كرد تا او را بزدند و از مسجد بيرون كردند آن گاه روى با اميرالمؤمنين كرد و گفت يا على برخيز با ابوبكر بيعت كن قبل از اين كه سر از بدنت بردارم آن حضرت بقبر رسول خدا پناهنده شد و اين آيه را تلاوت كرد (يابن ام ان القوم استضعفونى و كادوا يقتلوننى)

و همى با ناله هاى جگر خراش مى گفت واجعفراه ولا جعفر لى اليوم واحمزتاه و لاحمزه لى اليوم اين وقت خبر بعباس بن عبدالمطلب دادند كه على پسر برادرت در زير شمشير نشسته عباس شتاب زده در رسيد و بانگ برداشت كه با پسر برادرم رفق و مدارا كنيد بر من است كه او بيعت كند چون وارد شد دست آن حضرت را گرفت بى آن كه كف باز كند با دست ابوبكر مسح داد و ابوبكر بهمين قانع شد اين وقت على را رها كردند

پس آن حضرت دست بجانب آسمان برداشت و عرض كرد بار پروردگارا تو مى دانى كه پيغمبر فرمان كرد مرا كه اگر بيست تن با تو همدست بشوند با اين قوم جهاد كن و اين فرمان تو است كه در قرآن كريم فرموده اى كه بيست تن مرد شكيبا بر دويست كس غلبه جويد و تو آگاهى اى خداى من كه بيست نفر براى من فراهم نشد اين وقت مقداد برخست و عرض كرد يا اميرالمؤمنين بچه امر مى فرمائى بخدا قسم اگر امر كنى مرا هر آينه شمشير بكشم و جهاد بنمايم و تا جان دارم از نصرت شما دست باز ندارم و اگر مى فرمائى ساكت مى نشينم آن حضرت فرمود دست باز دار و ساكت بنشين و وصيت رسول خدا را از خاطر خود محو منما پس مقداد روى بآن جماعت كرد و فرمود قسم با آن كسى كه جان من در قبضه ى قدرت او است اگر بدانم كه مى توانستم ظلمى را از مولايم اميرالمؤمنين دفع و رفع بنمايم و دين خدا را قدرت داشتم كه نصرت بنمايم و آن را عزيز بدارم شمشير بدوش مى گرفتم و با شما جهاد مى كردم واى بر شما بر برادر رسول خدا و وصى سيد انبياء و خليفه ى او را در امت و پدر دو فرزندانش و شوهر دخترش بانوى عصمت غارت برديد و حق او را غصب نموديد منتظر باشيد بلاهاى گوناگون را و مأيوس باشيد كه ديگر شما هدايت يابيد بر برارد رسول خدا حمله افكنديد پس پذيراى بلا باشيد و دچار زحمت و غلا را منتظر باشيد.

حقير چون احتجاج آن دوازده نفر را با ابى بكر و ساير وقايع سقيفه را در جلد اول (الكلمة التامة) بتفصيل ايراد كردم از اين جا عنان قلم را باز كشيدم.

من قصيدة الغديرية

و ما ابتلى فى دهره مسلم بمثل ما به على ابتلى
يوم الى المختار اوحى الاله بلغ بما فى حيدر انزلا
فقام فى الخم خطيبا على غير كلا والناس ملاء الفلا
من كنت مولاه فذا حيدر مولاه قد قال رب العلى
فابتدء الشيخان قالا له بخ بخ اصبحت مولى الملا
فاظهرا لحب له والولا والحفد فى قلبهما قد غلا
ما مضت الايام قالا له بايع لنا من قبل ان تقتلا
ما رأت العينان من قبل ذا يحل عبد عنه عقد الولا
يا سائلى دع عنك تفصيلها جرى عليه واسمع المجملا
لما قضى المختار هاجت على آل الهدى اصحابه الجهلا
جاؤا الى الدار وقد اضرموا نارا و رضوا ضلع بنت العلى
و سودوا يا ويلهم متنها بالسوط حتى الموا المفصلا
و اسقطوا جنينها ويلهم فما جنى الجنين ان يقتلا
ما راقبوا الله بما قد جنوا فلا و لا خافوا نزول البلا

شعر

زد عمر آتش بآن درى كه پى فخر بودى روح الامين مدامش چاكر
تا چه بود مصلحت ز امت عاصى خوارى بيحد كشيد و زحمت بيمر
دست خدا را دو دست بست ز بيداد پهلوى زهرا شكست و خست ز كيفر
دخت پيمبر ستاده با تن مجروح پور قحافه نشسته بر سر منبر
آه از آن تازيانه كت زده قنفذ دادن از آن ريسمان گردن حيدر
يعنى اين است اجر مزد و رسالت يعنى آنست شكر حق پيمبر
آتش اين فتنه بود كاتش افروخت در حرم كربلا بطارم اخضر
آرى اگر اين عمر بباد نمى داد حرمت آل رسول و حيدر صفدر
طعمه ى شمشير آن عمر ننمودى تازه جوانانشان ز اكبر و اصغر
گر در اين خانه را نسوخته بودند بر در آن خيمه كس نمى زدى اخگر
غصب فدك گر كس از بتول نمى كرد تشنه نگشتى حسين بى كس و ياور
گر كه على را رسن نبود بگردن بسته بغل مى نگشت عابد مضطر
فاطمه گر ضرب تازيانه نخوردى لعل حسين كى شدى كبود ز خيزر

قضيه ى حرق باب در نزد اهل سنت چگونه است

حضرات اهل سنت در اين قضيه جهلا يا تجاهلا سه فرقه مى باشند يك فرقه منكرند و مى گويند اصلا چنين قضيه اى واقع نشده است فرقه ى ثانيه گويند عمر اراده ى حرق باب كرد و فاطمه را بغضب آورد ولى اين گونه كارها از گناهان صغيره است ضرر بمقام ابى بكر و عمر نمى رساند فرقه ى سوم گويند بر فرض كه در خانه را هم بسوزاند چون مسئله ى امامت و نصب خليفه از اهم امور بود و متخلفين در خانه ى فاطمه بودند اين گونه حوادث اگر رخ بدهد و زنى بخشم بيايد ضرر ندارد و حقير اين موضوع را كاملا در جلد اول و ثانى (الكلمة التامة) متعرض شدم و نيز در كتاب (خير الكلام) كه رد بر كسر وى دشمن اسلام نوشته ام پاره ى از اين قسمت را در آن جا شرح داده ام چون كسر وى كاسه ليس نواصب بوده و مزخرفات آنها را نشخوار كرده بكلى منكر حرق باب بود ناچار پاره ى از كلمات اهل سنت را در آنجا نوشتم و در اين كتاب مستطاب نظر باين كه شايد مورد ايراد اهل سنت واقع بشود و اخبار مذكوره را نپزيرند سزاوار چنان ديدم كه بجهت ارغام انوف منكرين از اسفار معتبره ى سنيه اثبات كنم كه عمر مهيا شد باين كه در خانه را بسوزاند بلكه سوزانيد و چون اين معنى اثبات شد دماغ منكرين بخاك ماليده خواهد شد كه فرقه ى اولى بودند و جواب فرقه ى ثانيه هم داده خواهد شد كه اگر اين عمل از گناهان صغيره بوده باشد گناه كبيره من الازل الى الابد وجود خارجى پيدا نكرده و نخواهد كرد و جواب فرقه ى سوم كه گفته اند براى نصب خليفه خليفه اى و امامى در كار نبود بلكه يك دسته دزدان دين براى غصب خلافت شاه كشور دين و بر هم زدن امات ثابته و خلافت منصوصه در سقيفه ى بنى ساعده جمع شدند و بغارت گرى پرداخته اند اكنون بر سر سخن برويم فنقول مستيعنا بالله

اول ابن عبد ربه ى اندلسى مالكى مذهب در عقدالفريد [ج 3 ص 63 الذين تخلوا عن بيعته ابى بكر على والعباس والزبير و سعد بن عباده فاما على والعباس والزبير فقعدوا فى بيت فاطمه حتى بعت اليهم ابوبكر عمر بن الخطاب ليخرجهم من بيت فاطمه و قال لهم ان ابوا فقاتلهم فاقبل عمر بقبس من نار على ان يضرم عليهم الدار فلقته فاطمه فقالت يابن الخطاب اجئت لتحرق دارى قال نعم او تدخلوا فيما دخلت فيه الامة) ج 2 ص 443.] گفته جماعتى كه تخلف از بيعت با ابى بكر كردن على بن ابى طالب و عباس بن عبدالمطلب و زبير بن العوام و سعد ابن عباده بودند اما على و عباس و زبير در خانه ى فاطمه نشستند تا اين كه ابوبكر عمر بن الخطاب را بسوى آنها فرستاد كه ايشان را از خانه ى فاطمه بيرون كند و عمر را گفت اگر از بيرون آمدن ابا دارند با آنها قتال كن سپس عمر با آتش آمد در خانه ى فاطمه كه خانه را بسوزاند بر آن جماعت فاطمه را ملاقات كرد فرمود اى پسر خطاب آيا آمده اى كه خانه ى مرا بسوزانى عمر گفت آرى مگر آن كه داخل بشويد در چيزى كه امت داخل شدند.

اين عبارت بتمام صراحت مى گويد كه ابوبكر و عمر قتال با نفس رسول و زوج بتول را جائز شمرده اند و ابوبكر فرمان داده است كه امتناع كردند با آنها جنگ كن.

دوم محمد بن جرير بن يزيد الطبرى المتوفى سنه 310 در تاريخ خود چنين گويد كه عمر بمنزل على آمد و در آن خانه طلحه و زبير و جماعتى از مهاجرين بودند عمر گفت بخدا قسم البته خانه را بر شما آتش مى زنم مگر آن كه بيرون بيائيد و با ابوبكر بيعت كنيد پس زبير با شمشير برهنه بيرون دويد پاى او بسنگى آمد و بر زمين خورد يك باره بر او حمله كردند و شمشير او را از دست او ربودند و او را مأخوذ داشتند الخ.

سوم ابومحمد عبدالله بن مسلم بن قتيبه الدينورى المروزى الباهلى المتوفى سنه 276 در الامامه والسياسه [ابن قتيبه از اعيان علماء سنت است چنانچه از مطالعه ى وفيات الاعيان ابن خلكان و مرآت الجنان يافعى و جامع الاصول ابن اثيرالجزرى و تهذيب الاسماء علامه ى نووى و انساب سمعانى و ميزان الاعتدال ذهبى و بغية الوعاة سيوطى و غير آن ظاهر است و نسبت كتاب السياسه والامامه بابن قتيبه نيز مسلم و محقق است چنان چه بآن تصريح كرده عمر بن فهد مكى شافعى در كتاب اتحاف الورى باخبار ام القرى در وقايع سنه 903 و همچنين تفسير شاهى كه از معتبرين تفاسير سنيه است در سوره ى نور در ذيل آيه ى اذا دعوا الى الله و رسوله ليحكم بينهم و نيز بتصريح عمر رضا كحاله دو كتاب اعلام النسأ در ترجمه فاطمه ى زهراء سلام الله عليها و نص عبارت اينست در ص 1 و ان ابابكر رض تفقد قوما تخلفوا عن بيعته عند على كرم الله وجهه فبعث اليهم عمر فجاء فناداهم و هم فى دار على فابوا ان يخرجوا فدعى بالحطب فقال والذى نفس عمر بيده لتخرجن اولا حرقنها على من فيها و قيل له يا اباحفص ان فيها فاطمه فقال: و ان، فخرجوا و بايعوا الا على كرم الله وجهه فانه زعم انه قال حلفت ان لا اخرج و لا اضع ثوبى على عاتقى حتى اجمع القرآن فوقفت فاطمه رضى الله عنها على بابها فقال لاعهد لى بقوم حضروا اسوء محضر منكم تركتم رسول الله جنازته بين ايدينا و قطعتم امركم بينكم لم تستأمرونا و لم تردوا الينا حقنا فاتى عمر ابابكر فقال له الا تأخذ هذا المتخلف عنك بالبيعة و قال ابوبكر لقنفذ و هو مولى له اذهب فادع عليا قال فذهب الى على فقال ما حاجتك فقال يدعوك خليفه رسول الله فقال على لسريع ما كذبتم على رسول الله فرجع فابلغ الرساله قال فبكى ابوبكر رضى الله عنه فقال لقنفذ عداليه فقل له اميرالمؤمنين يدعوك لتبايع فجائه قنفذ فادى ما امر به فرفع على بن ابيطالب صوته فقال سبحان الله لقد ادعى ماليس له فرجع قنفذ فابلغ الرساله فبكى ابوبكر طويلا ثم قام عمر فمشى و معه جماعه حتى اتوا باب فاطمه فدقوا لباب فلما سمعت فاطمه رضى الله عنها اصواتهم نادت باعلى صوتها يا ابتا يا رسول الله ماذا لقينا بعدك من ابن الخطاب و ابن ابى قحافه فلما سمع القوم صوتها و بكائها انصرفوا باكين و كادت قلوبهم تنصدع و اكبادهم تنفطر و بقى عمر و معه قوم فاخرجوا عليا فمضوا به الى ابى بكر فقال له بايع فقال على ان لم افعل فمه قالوا اذا والله الذى لا اله الا هو نضرب عنقك قال اذا تقتلون عبدالله و اخا رسول الله قال عمر ما عبدالله فنعم و اما اخو رسول الله فلا و ابوبكر ساكت لايتكلم فقال له عمر الا تأمر فيه بامرك فقال لا اكرهه على شيئى ما كانت فاطمه الى جنبه فلحق على بقبر رسول الله يصبح و يبكى و ينادى يان ام ان القوم استضعفونى و كادوا يقتلوننى. و نيز همين ابن قتيبه گويد: على را كه بسوى مسجد مى بردند ناله كنان مى گفت واحمزتاه و لاحمزة الى اليوم واجعفراه ولا جعفر الى اليوم.] گويد كه چون ابوبكر براريكه خلافت مستقر شد در پى آن برآمد كه هر كس از بيعت سرباز زند حاضر محضر بنمايند و از او بيعت بگيرند او را خبر كردند كه جمعى از متخلفين در پيرامون على در خانه ى فاطمه دختر پيغمبر انجمن شدند اين وقت ابوبكر عمر را فرستاد كه ايشان را بياورد عمر بدر خانه ى فاطمه آمد فرياد برداشت كه بيرون بيائيد و با خليفه ى رسول خدا بيعت بنمائيد و اگر سر برتافتيد قسم بخدائى كه جان من در قبضه ى قدرت اوست اين خانه را با هر كه در او هست آتش در زنم و همه را بسوزانم عمر را گفتند در خانه فاطمه دختر پيغمبر است گفت ولو در خانه دختر پيغمبر بوده باشد خواهم سوزانيد پس مردم از ترس سوختن متفرق شدند ناچار رفتند و بيعت كردند مگر على كه قسم ياد كرده بود كه ردا بر دوش نگيرد تا اين كه قرآن را جمع بنمايد در اين وقت فاطمه بر در خانه ايستاد و فرمود خاطر ندارم مردمى